گزارش نامه 289 اول فروردین 1403

     قصه مرادعلی (بخش یازدهم)

      مهمانان هم نمی ­دانستند باید چکار کنند بی ­بی محترم هروقت که به مزرعه می ­آمد مورد احترام بود و ما از او پذیرایی می­ کردیم حالا بی ­بی محترم هم مانده بود که چکار کند از طرفی می ­خواهد مارا از خانه بیرون کند و از طرفی دیگر حالا وقت ناهار می ­شود و باید چیزی برای خوردن در دسترس داشته باشند. بی ­بی محترم به علی ­قلی می­ گوید: «تو برو قدری گوشت و قند و چای و نان برای ما بیاور تا آزاد شوی». علی ­قلی به صادق ­آباد می ­آید و دیگر به مزرعه قارا آغاج بر نمی ­گردد. وقتی از برگشت علی ­قلی نا امید شدند آقای اسدالله عسگری سوادجانی گفت: «من می ­روم غذا فراهم کنم و بیاورم». حالا ساعاتی از ظهر گذشته بود گرسنگی طاقت بی ­بی محترم را کم کرده بود.  بی ­بی محترم به مادرم گفت: «هرچه سهم مالک بود خوردید حالا چرا یک چای برای ما درست نمی ­کنید؟» مادر و مادر بزرگ و خواهران من مشغول درست کردن چای و غذا می­ شوند از براتعلی اثباتی هم می­ خواهند که هیزم بیاورد و آتش روشن کند. حالا اسدالله عسکری هم آمد نهار فراهم شد و بی ­ بی به اتفاق ژاندارم ­ها و آقای عسکری ناهار خوردند. آقای محمدی رئیس پاسگاه رو کرد به بی ­بی محترم و گفت: «من باید بروم، پاسگاه بدون سرپرست است، اگر اتفاقی افتاد، خبر بده». براتعلی اثباتی از مادرم محل اختفای من را پرسیده بود. آمد نزد من و گفت: «تو که سه ماه قبل برای من خیلی تاپ و توپ می ­کردی حالا از معرکه فرار کردی و آمدی اینجا و منِ بی خبر از همه ­جا کتک خورده­ ام». اشاره براتعلی اثباتی به رویداد سه ماه قبل بود که کدخدا عباس او را به اتفاق اسفندیار حیدری فرستاده بود تا در مزرعه­ ی قارا آغاج زراعت کنند. در این وقت عزیزالله بهارلو هم آمد که ببیند چه اتفاقی افتاده است قرار شد عمویم حسین هم بیاید و محمدآقا کرمی هم بیاید تا با شور و مشورت ببینیم چکار باید بکنیم. وعده جلسه را توی بیشه­ های کریزچای گذاشتیم. عمویم در محل نبود و نیامد قرار شد محمدآقا  به عنوان رئیس خانه انصاف نامه ­ای به پزشک بنویسد که گوش آسیب خورده براتعلی اثباتی را معاینه و نتیجه معاینه را به خانه انصاف صادق­ آباد گزارش کند. و من به اتفاق حسین شیرمست به تهران برویم چندین شکایت نامه به مقامات عالی رتبه کشور بدهیم. یک راس گوسفند قوچ داشتیم همان لحظه فروختم تا پول آن را هزینه راه کنم. همان لحظه راه افتادیم و در  نجف ­آباد نزد آقای رضا ضایی، عریضه نویس مشهور رفتم چندین شکایت نامه به مقامات عالی کشور از جمله به شاه، شهبانو، نخست­وزیر، وزیر کشاورزی و بازرسی ارتش نوشته شد و به شکایت نامه ­ای که به بازرسی ارتش نوشتیم گواهی پزشکی از پاره شدن پرده گوش براتعلی اثباتی را هم ضمیمه کردیم. ساعت 10 همان شب در خیابان مسجد سید شهر اصفهان سوار اتوبوس به مقصد تهران شدیم. صبح خیلی زود به تهران رسیدیم به خانه­ ی جانعلی آبپونه ­ای که از آشنایان حسین شیرمست بود، رفتیم صبحانه خوردیم و به ادارات رفتیم و تعدادی از نامه ها را همان روز تحویل دادیم دوباره شب به خانه همان جانعلی آبپونه­ ای رفتیم و ماندیم و صبح روز بعد بقیه نامه­ ها را تحویل ادارات مربوطه دادیم و به صادق ­آباد برگشتیم.

      فردای روزی که مامور به منظور بیرون کردن ما از مزرعه­ ی قارا آغاج به مزرعه­ ی قارا آغاج آمد بستگان مادری من در هوره با خبر شده بودند که؛ اسدالله عسکری سوادجانی می ­خواهد مرادعلی را از مزرعه قارا آغاج بیرون کند و خود برای ارباب بی­ بی محترم کشاورزی کند. چند نفر به کمک ما آمدند یک نفر ورزاوها را به خیش بست و زمین را شخم می ­زد و با صدای بلند فریاد می ­زد: «کدام فلان فلان شده می­ خواهد توی این زمین برای ارباب بی ­بی محترم کشاورزی کند؟ بیاید اینجا تا من حسابش را برسم، فکر نمی­ کنم مادری چنین پسری زاییده باشد که بخواهد مرادعلی را از مزرعه بیرون کند من مادر او را به عزایش می ­نشانم و.. » بی­ بی محترم که هنوز در مزرعه مانده بود نزد این قوم و خویش­ های ما رفته و پرسیده بود: «مرادعلی کجا رفته که شما اینجا شلوغ  می­ کنید» گفته بودند: «رفته تهران شکایت تو را بکند». بی ­بی از ماندن در مزرعه­ ی قارا آغاج خسته شده بود یک روز بعد به اسدالله عسگری گفته بود: «من می ­روم تو اینجا باش هرچیز که دیدی گزارش کن». بی ­ بی به روستای سوادجان رفته بود و بین سوادجان و شهرکرد جهت پیگیری کارهای اداری مرتب رفت و آمد می کرد.

   ***

     در یک شب پاییزی در خانه خوابیده بودم، حدود نیمه شب بود، دیدم دَرِ اتاق را می­زنند، وقتی دَرِ اتاق را باز کردم چشمم به دو نفر مامور پاسگاه ژاندارمری افتاد و آقای حسین شیرمست در کنار آنها.(حسین شیرمست همیشه راهنمای ماموران ژاندارمری بود) گفتم: «چگونه از دروازه آمدید توی خانه؟» گفتند: «در را باز کردیم». گفتم: «چرا حالا در این نیمه شبی آمدید؟» گفتند: «آمده ­ایم شبانه تو را ببریم چون صبح زود ساعت 8  باید تو را تحویل بدهیم». گفتم: «کجا قرار است من را تحویل بدهید؟» گفتند: «نمی ­دانیم». گفتم: «خوب بیایید توی اتاق». و آمدند و عیال هم چای درست کرد و پذیرایی کردیم. گفتم: «پس اجازه بدهید مادر زنم را بگویم بیاید اینجا کنار دخترش تا من با شما بیایم». یکی از ماموران گفت: «اگر از خانه بیرون برود فرار می­ کند». مامور دیگری گفت: «نه فرار نمی ­کند زنش را رها نمی­ کند و برود». اجازه داده شد و من رفتم مادر زنم را آوردم خانه. به اتفاق دو نفر مامور سوار ماشین پاسگاه شدیم و ساعت چهار صبح به پاسگاه رسیدیم و من را در اتاقکی که زندان پاسگاه محسوب می ­شد حبس کردند و قفلی هم بر در آن زدند. صبح رئیس پاسگاه که محمودی نام داشت آمد گروهبانی من را به دفتر رئیس پاسگاه برد آقای محمودی خطاب به من گفت: «این بار هم من و هم تو متهمیم، بیا برویم ببینیم چه می ­شود». رئیس پاسگاه به اتفاق یک سرباز و راننده ماشین پاسگاه به سمت شهرکرد راه افتادیم. رسیدیم جلو ساختمان هنگ ژاندارمری شهرکرد. آقای محمودی رئیس پاسگاه از ماشین پیاده شد و داخل ساختمان هنگ رفت. سرباز هم از ماشین پیاده شد و تفنگ به دست از من مراقبت می­ کرد و من هم توی ماشین پاسگاه نشسته بودم. لحظه­ ای بعد دیدم بی­ بی محترم به همراه اسدالله عسگری سوادجانی به داخل ساختمان هنگ ژاندارمری رفتند. ساعتی بعد رئیس پاسگاه بیرون آمد دَرِ ماشین پاسگاه را باز کرد و سرش را توی ماشین آورد و به من گفت: «چرا مزرعه را به بی ­بی محترم تحویل نمی ­دهی که این همه دردسر برای من درست کردی؟ بی­ بی محترم به رئیس من می­ گوید؛ رئیس پاسگاه شما با مرادعلی ساخت و پاخت دارد و مرادعلی را راهنمایی می­ کند و فراری می ­دهد». آقای محمودی رئیس پاسگاه تن صدایش را پایین آورد و گفت: «بی ­بی محترم نامه خیلی مزین از کیفش درآورد و به فرمانده هنگ داد من زیر چشمی متن را خواندم نامه از دربار شاهنشاهی و از طرف رستم امیربختیار بود که نوشته بود؛ بی ­بی محترم خواهر من است چرا او را آواره و سرگردان کرده ­اید؟ و دستور داده بوده که مشکل او حل گردد». آقای محمودی رئیس پاسگاه مکثی کرد و گفت: «تو باید امروز یک کاری بکنی». من گفتم: «چه کاری؟» گفت: «به من دستور داده شده که تو را به دادگاه ببرم اگر دادگاه برایت حکم بازداشت نوشت که هیچ، تو را تحویل زندان می ­دهم ولی اگر قاضی بازداشتت نکرد به من دستور داده شده که تحویل سازمان امنیتت بدهم و تو کاری بکن که بازداشتت کنند که پایت به سازمان امنیت نرسد چون آنجا خیلی بدتر است». در این وقت بی ­بی ­محترم از دَرِ ساختمان بیرون آمد و آقای محمودی فوری صدایش را قطع کرد و سرش را از توی ماشین بیرون کشید. بی ­بی محترم به کنار ماشین پاسگاه رسید و خطاب به اسدالله عسگری سوادجانی گفت: «تو با ماشین پاسگاه بیا به دادگاه و من هم با این ماشین می ­روم». یک مردی، بی ­بی محترم را با ماشین شخصی ­اش به هنگ ژاندارمری آورده بود. آقای محمودی رئیس پاسگاه به اسدالله عسگری گفت: «ما هنوز اینجا کار داریم تو به همراه بی ­بی برو که تنها نباشد ما وقتی کارمان تمام شد می­ آییم». آقای محمودی دوباره توی ساختمان هنگ رفت و دقایقی بعد آمد. وقتی به طرف دادگاه راه افتادیم آقای محمودی رئیس پاسگاه گفت: «فرمانده هنگ به من می­ گوید؛ تو چطور این یک الف بچه را نمی­ توانی بندازی بیرون؟» آقای محمودی رئیس پاسگاه افزود: «البته من هم پاسخ کافی برای فرمانده­ ام داشتم گفتم همه­ ی تقصیرها از این اسدالله عسکری سوادجانی است چند بار من رفتم و مزرعه را تحویل او دادم باز می ­آید و می­ گوید تحویل نداده است من به فرمانده توضیح دادم که تمام پرسنل پاسگاه 18 نفر است و روستاهای حوزه این پاسگاه هم 18 روستا است من که نمی ­توانم بروم آنجا بایستم تا آقای عسکری برای بی ­بی محترم کشاورزی کند من در روستاهای دیگر هم مشکلات دارم و مسئول آنجاها هم هستم اگر ضروری می ­دانید دستور فرمایید از گروهان چند نفر بروند و برای مدتی آنجا بمانند من امروز می ­روم آنها را بیرون می ­ریزم باز آقای عسگری فردا می ­آید و می ­گوید نمی گذارند من کار کنم بیا اینها را بیرون کن در این بگیر و ببند هیچ جرمی هم اتفاق نمی ­افتد اگر آقای عسگری می ­رفت و مشغول کار می ­شد آنوقت آنها می ­آمدند و می­ زدند سرش می ­شکست آنوقت ما می­ توانستیم آنها را بیاوریم دادگاه و زندان کنیم و کار تمام می­ شد بنابراین ما کارمان را خوب انجام می ­دهیم ولی این آقای اسدالله عسکری آنجا بند نمی ­شود تا کتک بخورد».

        آقای محمودی گفت: «وقتی من این گزارش را به فرمانده خود دادم او به دادگاه زنگ زد و گفت؛ یک نفر به نام مرادعلی ایزدی می ­باشد یک الف بچه است منطقه را به آتش کشیده است طرفش هم بی ­بی محترم خواهر رستم امیر بختیار است که از تهران به من تلفن کرده و نامه ­ای هم فرستاده است نامه در دست خود بی ­بی محترم است خدمت تان می­ آورد اگر آنجا نشود کاری کرد ناگزیر باید تحویل سازمان بدهیم تا آنجا خدمتی به ایشان بشود». آقای محمودی رئیس پاسگاه دوباره با تاکید خطاب به من گفت: «کاری بکن که تو را بازداشت کنند که پایت به سازمان نیفتد».

       به دادگاه رسیدیم. من را تحویل سرباز دادند. رئیس پاسگاه به همراه بی ­بی محترم پرونده را بردند دادستانی، دستور دادستان را گرفتند و من را همراه پرونده تحویل بازپرس دادند. توی اتاق بازپرس بی ­بی محترم روی صندلی نشست و من هم ایستاده بودم. بازپرس گفت: «چرا مزاحم کار این بی­ بی می­ شوی؟»  گفتم: «بی­ بی مزاحم من است پدران من روی این زمین کشاورزی می­ کرده ­اند من هم بعد از پدر و پدر بزرگم روی همین زمین کشاورزی می ­کنم من روی همین زمین به دنیا آمده ­ام ولی این بی ­بی معلوم نیست کجا بوده حالا پیدایش شده و هر روز با مامور به همراه اسدالله عسکری می ­آید آنجا  و من را بیکار می ­کند». بازپرس از سخنان من سخت برآشفت و با نهیب گفت: «بسه دیگه، حرف اضافه نزن، حالا می ­فرستمت زندان تا آب خنک بخوری تا بفهمی کی مزاحم کی است، تو تربیت نداری که اینقدر حرف مفت می ­زنی کدام پدر سوخته تو را تربیت کرده؟ هیچ می ­فهمی چی می ­گویی؟  این خانم محترم که آدم با شخصیتی است مدت ­ها اینجا سرگردان و آواره بی شعوری تو شده است». بازپرس فوری حکم بازداشت من را نوشت و تحویل مامور داد و مامور هم من را تحویل زندان داد.

      فردای آن روز که من قدم به زندان گذاشتم که روز جمعه­ ای بود بی­ بی محترم به سوادجان می ­رود و به اتفاق اسدالله عسگری به مزرعه قارا آغاج می ­روند. اسدالله عسگری یک نفر از مردان یاسوچای را به عنوان کارگر هم با خود می ­آورد و با ورزاوهای ما و تخم گندم هم از ما زمین را خیش می ­زنند و گندم می ­کارند. مادرِ من همراه دو نفر دامادهایش یعنی آقای اثباتی و احمد عرب به مزرعه می ­روند آقای اسدالله عسگری تا آنها را می ­بیند به مامور که آنجا حضور داشته اطلاع می­ دهد مامور آنها را دستگیر و به پاسگاه می ­برد و صبح روز شنبه از پاسگاه به دادگاه برده می ­شوند و از آنجا هم با حکم قاضی به زندان آورده شدند. مادرم را توی یک اتاق انفرادی جا دادند و دو نفر احمد و براتعلی را به نزد من آوردند. دو هفته طول کشید مشهدی حسن هوره ­ای که شوهر خاله­ ام بود ضامن آورد و آن سه نفر یعنی مادرم و احمد عرب و براتعلی اثباتی دو نفر دامادهای مان از زندان بیرون رفتند من ماندم تا کیفرخواست توسط دادستانی تنظیم  و به من ابلاغ شد. بعد از مدتی پسر خاله من به نام آقای محمدعلی تهرانی یک برگ استشهاد تنظیم کرد افراد زیادی آن را امضا کردند و من را با آن استشهاد آزاد کردند روزی که آزاد شدم پنج روز به روز دادگاهم مانده بود من با سرعت مدارک و استشهاد لازم را فراهم کردم و روز دادگاه به دادگاه ارائه دادم. یکی دیگر از قضات دادگاه شهرکرد که قبلا من نزد او پرونده داشتم و او در آن پرونده همه ­ی قضایای ما را خوب فهمیده بود به همین جهت هم حکم به نفع من داده بود با او هم صحبت کردم و قضایای تازه را برایش تعریف و از او هم کمک خواستم. قاضی قبلی با قاضی فعلی درباره من حرف زده و قضایا را گفته بود.

به نظر می­ رسید قاضی این پرونده جدید مردی با شخصیت و دارای استقلال رای بود و سر سپرده قدرت نبود چون علارغم اینکه بی ­بی محترم پارتی درباری داشت و سفارش نامه کتبی ارائه داده بود و سفارش ­های جور واجور نظامی و غیره نظامی داشت، قاضی پرونده حکم به نفع من داد و من برائت گرفتم  و در حکم، زارع بودن قدیمی و طولانی ما را تایید کرده بود ولی من هرچه اصرار کردم، همین قاضی، اصل حکم و یا رونوشت آن را به من نداد، فقط گفت: « تبرئه شدی برو مشغول کارت باش». بعد متوجه شدم از بالا دستی می­ ترسیده و می ­ترسید که من این حکم را ضمیمه شکایات کنم و به مقامات عالی کشور بفرستم آنگاه برای او درد سر درست شود این بود که به من گفت: «تبرئه شدی برو مشغول کار زندگی ­ات باش». چند سال بعد، بعد از پیروزی انقلاب سال 57 ، به بایگان دادگاه مراجعه کردم و با دادن شماره پرونده از او خواستم یک برگ کپی از آن حکم به من بدهد. بایگان گفت کار دارم و نمی­ رسم. نزد رئیس شعبه رفتم، رئیس شعبه به بایگان دستور داد که پرونده را پیدا کند و کپی حکم را تحویل دهد و بایگان هم ناگزیر چنین کرد.

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده

همراه 09132855112