گزارش نامه 290 نیمه فروردین 1403

    قصه مرادعلی (بخش دوازدهم)

    حاجیه ­خانم، مشهور به خانم بغدادی، همسر آقای علی بغدادی، مالک یک دانگ و نیم مزرعه ­ی قرا آغاج بود. خانم بغدادی این یک دانگ و نیم ملک خود را نزد یک نفر به نام عباس زوجاجی در اصفهان رهن کرده و مبلغ 700 هزار تومان پول گرفته بود و وقت سر رسید، پول را پرداخت نکرده بود. این اتفاق بعد از فوت شوهر او، علی بغدادی، رویداده بود و خانم بغدادی پول را که می­ گیرد از اصفهان نقل مکان می ­کند و در تهران و نزد برادرش مسعود تربتی زندگی می ­کرد. آقای عباس زوجاجی در تاریخ سر رسید پول، هرچه پرس و جو می ­کند خانم بغدادی را پیدا نمی­ کند که پول خود را باز پس بگیرد ناگزیر بر علیه خانم بغدادی شکایتی تنظیم و درخواست اجرائی شدن ملکِ رهن شده، می­ گردد یعنی درخواست می ­کند اداره ثبت و اسناد یک دانگ و نیم ملک مزرعه­ ی قارا آغاج حاجیه خانم تربتی را به نام او انتقال دهد.

      برابر قوانین اداره ثبت، جهت فراهم نمودن پول آقای زوجاجی، ملک باید از طریق مزایده بفروش برسد. به همین جهت اداره ثبت شهرکرد، با انتشار آگهی، فروش ملک را از طریق مزایده، به اطلاع عموم می ­رساند تا بتواند پول آقای زوجاجی را بپردازد اگر خریداری بیش از 700 تومان پیدا نشد آنگاه ملک به آقای زوجاجی بابت طلبش انتقال داده می ­شود.

       من از این رهن هیچ اطلاعی نداشتم موضوع فوق را آقای علی حسینی کارشناسان اداره اصلاحات ارضی شهرکرد به من گفت. در صحبت با آقای حسینی، قرار شد؛ هرگاه اداره ثبت شهرکرد آگهی فروش را منتشر کرد، آقای حسینی به من اطلاع دهد تا من از طریق همان مزایده اقدام به خرید کنم. این زمان که من با آقای حسینی صحبت­ کردم مصادف بود با فصل زمستان و بارش برف و راه بندان، و من مدتی به شهرکرد نرفتم.

مدت کمی بعد از صحبت من با آقای حسینی، آگهی فروش توسط اداره ثبت منتشر و در همان شهرکرد به در و دیوار زده می ­شود ولی آقای حسینی فراموش می ­کند به من خبر دهد. بعد از عید نوروز من به اداره اصلاحات ارضی شهرکرد رفتم و از آگهی فروش جویا شدم آقای حسینی گفت: «آره، آگهی مزایده فروش صادر شد، به در و دیوار نصب شد، ولی من نمی ­دانم که هنوز وقت دارد و یا نه وقتش تمام شده، برو از اداره ثبت بپرس». در اداره ثبت از آقاب وثوقی مامور اجرائیات اداره، موضوع را پرسیدم که گفت: «دیر آمدی ما آگهی کردیم، کسی برای خرید مراجعه نکرد، وقتش هم تمام شد، آگهی را جمع کردیم و صورتجلسه هم شد، فقط خود حاجیه­ خانم تربتی (خانم بغدادی) مالک، یک ماه وقت دارد که مراجعه کند، پول رهن و نیز هزینه دولتی را پرداخت کند و ملکش را برگرداند در غیر این صورت نماینده اداره ثبت، نماینده دادگستری و نماینده اداره کشاورزی در دفترخانه حاضر می­ شوند و سند ملک را به نام صاحب پول، امضا می­ کنند». من آدرس صاحب پول یعنی آقای زوجاجی را از اداره ثبت شهرکرد گرفتم و به اصفهان رفتم و خانه آقای زوجاجی را پیدا کردم. در زدم، مردی دَمِ در آمد، موضوع را گفتم. مرد به من گفت: «عباس زوجاجی برادر من بود، فوت کرد، زن و بچه ­اش هم از اینجا رفته­ اند، زنِ او اجازه نمی ­دهد ما از کارشان سر در بیاوریم زنِ برادرم، یک برادر دارد که همه کاره خانواده برادرم شده است و اختیار این کارها قاعدتا با اوست». مرد، آدرس محل سکونت جدید فرزندان برادرش را به من داد و من در خیابان فروغی اصفهان خانه را پیدا کردم، زنگ دَرِ خانه را به صدا در آوردم. خانم زوجاجی دَمِ در آمد موضوع را به او گفتم. خانم زوجاجی گفت: «قیم این بچه ­های صغیر، برادرم هست، باید ایشان باشد، تا جواب شما را بدهیم». من گفتم: «لطف کنید آدرس خانه و یا محل کار برادرت را به من بدهید تا بروم و ملاقاتش کنم». خانم زوجاجی گفت: «محل کارش جایی است که هیچ شخصی نمی ­تواند به آنجا برود، همینطور هم منزل ایشان هم نمی ­توانید بروید، ولی من از او دعوت می­ کنم فردا ساعت سه بعد از ظهر بیاید اینجا، شما هم ساعت سه بیایید من خودم هم هستم تا با هم صحبت کنیم». روز بعد ساعت سه رفتم، خانم عباس زوجاجی در را باز کرد و گفت: «برادرم هم آمده است». سه نفری با هم صحبت کردیم. من پرسیدم: «اگر شما مالک یک دانگ و نیم مزرعه ­ی قارا آغاج شوید با ما که رعیت هستیم چکار خواهید کرد؟» برادرِ خانمِ زوجاجی گفت: «ما بابت این زمین پول دادیم که آن را تحویل بگیریم و کسی را هم به عنوان زارع یا رعیت یا کشاورز یا هر اسمی دیگر شریک خود نمی­ دانیم، شخص دیگری هم به نام کرمی که می ­گفت؛ کدخدای صادق ­آباد است، آمده بود، او هم می ­گفت؛ اختیار این مزرعه را به من بدهید، ولی ما قبول نکردیم، ولی شما چون جوان هستید ما می ­توانیم با شما قرارداد کاری ببندیم که برای ما کار کنید، در غیر این صورت، هیچ کاری با هم نداریم». من گفتم: «این زمین بیش از یکصد سال است که دست ما است پدر بزرگ و بعد پدر و حالا هم دست ما فرزندان است و ما زمین را هموار کردیم درخت کاشته ­ایم و از این زمین حق داریم شما چگونه می­ خواهید حق ما را نادیده بگیرید؟» برادرِ خانم زوجاجی گفت: «من نمی ­دانم، ما برای این زمین پول داده ­ایم، وقتی هم که رهن کردیم، اداره اصلاحات ارضی گفته؛ زارع ندارد و شخصی کاری است، حالا چطور شده؟ چندبار آقای کرمی آمده و حالا هم شما آمده ­اید؟ این برای من هم سئوال است؟» من گفتم: «اگر زمین را بفروشید من خریدارم». برادر خانم زوجاجی گفت: «خیر، نمی ­فروشیم، چون اینجا مال صغیر هست و ما امانت دار این بچه ­های صغیر می­ باشیم وقتی بچه ­ها بزرگ شدند، خودشان می­ دانند».

       با حس یاس و نومیدی از خانه­ ی خانم زوجاجی بیرون آمدم، حس کردم یک دردِ سَرِ بزرگی برایم بوجود خواهد آمد. ساعت 10 شب بود که به صادق ­آباد رسیدم دیدم آقای عزیزالله بهارلو هوره ­ای در خانه­ ی ما است و با مادر بزرگم صحبت می­ کند وقایع را برای عزیزالله بهارلو تعریف کردم. ایشان گفت: «به جایی خطرناک رسیده ­ای، وقتی خانم زوجاجی می­ گوید؛ به محل کار و نیز به خانه ­ی او نمی­ توانی بروی، یعنی او عضو ساواک است و اگر بخواهی با این خانواده درگیر شوی او با سوء استفاده از موقعیت خود در سازمان امنیت، بسی کارها می ­تواند بکند، تنها راه چاره برای تو این هست که بروی و خانم بغدادی را پیدا کنی و پولش را بدهی تا او زمین را برگرداند، با شناختی که من از خانم بغدادی دارم او آدم ولخرجی است، اطمینان دارم خواهد فروخت، وقتی زمین برگردانده شد، آنگاه بگو سندش را به نام تو بزند».

       از آقای عزیزالله بهارلو درخواست کردم با هم فردا به تهران برویم تا با خانم بغدادی صحبت کنیم او گفت: «فردا من کارگر دارم و می­ خواهم جوی آب مزرعه ­ام را لایروبی کنم». قرار شد من فردا در لایروبی جوی آب به آقای عزیزالله بهارلو کمک کنم و پس فردا دو نفری به تهران برویم.

       روز موعود من به اتفاق عزیزالله بهارلو با هم به نجف ­آباد رفتیم. عزیزالله گفت: «من بدون داشتن تریاک نمی ­توانم به سر کنم قبل از حرکت باید قدری تریاک برایم جور کنی. من در نجف ­آباد نزد آقای رضا ضیایی، عریضه نویس رفتم، آشنا بود و حرفه ­ای تریاک دود می­ کرد. گفتم: «قدری تریاک می ­خواهم» گفت: «برو خیابان پشتِ میراب، آنجا یک مغازه الکتریکی است، 10 تومان بده و بگو ضیایی گفت: «یک من هُلَّر بده»

از مغازه الکتریکی تریاک را گرفتیم و در اصفهان سوار اتوبوس شدیم و ساعت 10 شب بود که در تهران زنگ دَرِ خانه­ ی آقای مسعود تربتی، برادرِخانم بغدادی را زدیم. مهری خانم، زن مسعود تربتی از پشت در گفت: «کیه؟»  من خودم را معرفی کردم. زمانی طول کشید تا مهری خانم دَرِ خانه را باز کرد و گفت: «شما با کی کار دارید؟» من گفتم: «با خانم بغدادی». گفت: «او رفته شیراز، با خواهرش دیدار کند». گفتم: «من این همه راه را برای دیدن او آمده ­ام و حتما باید او را ببینم». گفت: «وقتی اینجا نیست من چکار کنم؟» گفتم: «ما در اینجا غریبیم، پس اجازه بدهید در خانه شما بمانیم و فردا برویم». گفت: «من یک زن تنها هستم چگونه اجازه بدهم شما دو نفر مرد غریبه به خانه من بیایید؟» گفتم: «آقا مسعود کجاست؟» گفت: «او با ماشین برای ترکیه بار می ­برد و حالا اینجا نیست». گفتم: «پس من یک نامه به خانم بغدادی می­ نویسم وقتی به تهران برگشت نامه را به او بدهید». قلم و کاغذ هم نداشتیم مهری خانم به درون خانه برگشت و قلم و کاغذ آورد و من در حال نوشتن بودم که یکهو سر و کله­ ی آقای مسعود تربتی پیدا شد و گفت: «چرا اینجا ایستاده­ اید؟» گفتم: «خانمِ شما که اجازه نمی ­دهد وارد خانه شویم، می­ گوید من یک زن تنها هستم». مسعود گفت: «بفرمایید داخل ما که این حرف­ ها را با هم نداریم». کیف و وسایل ­مان را بر می­ داشتیم که به درون خانه برویم سر و کله­ ی خانم بغدادی هم پیدا شد و به استقبال ما آمد. سلام و احوال پرسی کردیم و همگی داخل خانه رفتیم. با هم صحبت کردیم گزارش اتفاق افتاده را گفتم و قرار شد؛ خانم بغدادی تا چند روز دیگر به صادق ­آباد بیاید. لحظه ­ای بعد خانم بغدادی گفت: «من قدری پول از تیمچه حاج فتح­ الله سبحانی(تیمچه دار، بازاری و یکی از مردان سرشناس و معروف نجف ­آباد، مدتی هم رئیس انجمن شهر بود) در نجف­ آباد قرض کردم و به او بدهکارم حالا در سر راه آمدن من به صادق ­آباد با او هم ناگزیز برخورد خواهم کرد اطمینان دارم تا من را ببیند پول خود را طلب خواهد کرد و پول هم ندارم که بدهی او را بدهم؟» من گفتم: «شما اصلا نگران بدهکاری خود به آقای سبحانی نباش چون من قبلا مقداری محصول به تیمچه بردم و از سهم مالکانه شما، بدهی شما به حاج فتح ­الله سبحانی را پرداخت کرده ­ام». آقای عزیزالله بهارلو گفت: « از راه نجف ­آباد نیایید که با حاج فتح ­الله سبحانی تیمچه­ دار رو برو شوید، از راه شهرکرد بیایید و به جای صادق­ آباد، اول بیایید هوره در خانه من خستگی راه را در بیاورید آنگاه من شما را به صادق ­آباد خواهم برد». آقای عزیزالله بهارلو فوری آدرس محل ایستگاه مینی ­بوس ­های هوره در شهرکرد را به خانم بغدادی داد و آدرس خانه خود در هوره را هم گفت. شام خوردیم بعد از شام آقای عزیزالله بهارلو به اتفاق مسعود تربیتی تریاک کشیدند. موقع خواب شد. قرار شد من و آقای عزیزالله بهارلو توی یک اتاق و خانم بغدادی هم توی یک اتاق دیگر در طبقه بالا بخوابیم و آقای مسعود تربتی و خانم ­شان هم رفتند طبقه پایین. قبل از خواب، من وضو گرفتم و نمازم را خواندم و رفتم توی اتاق که بخوابم آقای عزیزالله بهارلو با زبان ترکی شروع کرد به قر و نق کردن به من که: «چرا تو نماز خواندی؟ همه ­ی برنامه ­ی من را به هم زدی؟ حالا نمی ­شد تو یک امشب نماز نخوانی؟ من برنامه ریزی کرده بودم امشب با هم خانم بغدادی را فلان فلانش کنیم و تو با این نماز خواندنت، او خودش را جمع­ جور کرد و تیر من به سنگ خورد». بعد با خشم گفت: «حالا امشب برای من آخوند شدی، حقت هست که از این گرفتاری ­ها خلاص نشوی!» من گفتم: «عمو عزیزالله این حرف ­ها را نزن، حیا کن، این زن جای مادر من هست، این چه حرفی است که تو می ­زنی؟ به علاوه ما برای کار دیگری به اینجا آمده ­ایم، تو در فکر دیگری هستی؟» شب خوابیدیم صبح بیدار شدیم، صبحانه خوردیم و خدا حافظی کردیم و آمدیم. تمام فکر ذهن عزیزالله بهارلو شده بود همخوابگی با خانم بغدادی. توی راه مرتب به من قُر می ­زد بارها این جمله را تکرار کرد:  «خانم بغدادی کشته مرده­ ی تو است و تو اگر به نیاز او پاسخ بدهی تمام مشکلت با او حل خواهد شد و هرچه هم دارد مفت و مجانی به تو خواهد داد اینکه می ­بینی عباس کرمی را بر علیه تو وا می ­دارد همه ­اش تقصیر تو است از بی عُرضگی تو است» من هم یکی دوبار گفتم: «عمو عزیزالله این حرف ­ها خوب نیست، درست نیست، گناه است، راه درستی نیست، آخر و عاقبت ندارد و عقوبت دارد، اصلا از این فکر بیا بیرون» ولی او هم چنان ذهنش درگیر و از من دل خور بود تا به نجف ­آباد رسیدیم و او به هوره رفت و من هم به صادق ­آباد آمدم.

ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده.  همراه 09132855112