خاطرات فضل الله

   یکی از مردان مارکده که در این 50 ساله در صحنه اجتماع روستا حضور داشته، حرف زده، اظهار نظر کرده، تاثیر گذار بوده، مخالف و موافق داشته و مورد ارزیابی قرار گرفته، همشهری مان آقای فضل الله عرب فرزند میرزا بابا است. نظرات و ارزیابی های متفاوت و متناقضی در باره او در همین روستای مارکده شنیده ام. ولی من یک تجربه با او داشته ام برخوردش با من شایسته بود  این تجربه را برای تان بازگو می کنم.

       وقتی قرار شد که برای گاز رسانی همیاری جمع کنیم همکاران، دو سه  نفری در روستا را نام بردند که پول نخواهند داد. یکی از آنها را آقای فضل الله عرب عنوان کردند ولی من شخصا هرگاه خدمت ایشان جهت دریافت مبلغ همیاری مراجعه کردم بارویی گشاده، مهربانی و رعایت ادب با من برخورد و مبلغ همیاری اش را پرداخت کرد و من ماندم که چرا بعضی از ماها ارزیابی شتاب زده داریم؟

          خاطره ای دیگر که از آقای فضل الله عرب دارم، گفت و گویی ای بوده که در تاریخ 4/12/74  با او در باره تاریخ، رویدادها، بزرگان و فرهنگ روستا داشته و سخنانش را یادداشت کرده ام. در این مصاحبه ایشان را  قدری منصف و دقیق دیدم. که خلاصه ای از گفت و گوی مورد اشاره را در زیر با هم می خوانیم. البته این نظر منِ نگارنده درباره ایشان است تا نظر شما چه باشد؟

        نخست پرسیدم: اقبال مردم روستای مان را نسبت به درس و تحصیل چگونه می بینید؟

       آقای فضل الله عرب گفت: متاسفانه عقب هستیم با این که تا چند دهه گذشته از روستاهای همسایه جلو بودیم ولی اکنون از روستاهای پیرامون عقب افتاده ایم. یکی از علت هایش فقر بوده است. ولی عامل های دیگری هم نقش مهم داشته اند. مثلا همین روستای گرم دره را نگاه کنید نسل جوان شان اکنون از نظردنبال درس و مدرسه رفتن از ما جلوترند. علت جلوتر بودنش هم نقش و تاثیری بوده که اربابان روستا روی افکار عمومی مردم روستا داشته اند.

     یکی از اربابان گرم دره دکتر علیخان، یکی از فرزندان تحصیل کرده خان های بختیاری بود که در سامان سکونت داشت. دکتر علی خان چون خودش خارج رفته و تحصیل کرده بود و ارزش علم و دانش و آگاهی را می دانست موجب تشویق مردم گرم دره نسبت به دنبال علم و دانش رفتن بود که روی جوانان این روستا تاثیر عمیق گذاشت.

      این را هم باید بگویم؛ دکتر علی خان با دیگر خان های بختیاری که ما خاطره خوبی ازشان نداریم یک تفاوت داشت و آن این بود که مادرش به عنوان کنیزی توی خانواده خان وارد شده است و آموزه های مادر روی شخصیت او تاثیر گذاشته و با مردم عادی جامعه می جوشید.

       ارباب دیگرشان محمد ابراهیم افلاکی بنی بود با این که افلاکی مرد ستمگری بود ولی در مقایسه، از بمانیان ما، مردمی تر و بسیار بهتر بود و در این اواخر اختیارات او دست پسر ایشان حسن خان بود که نسبت به پدرش دید انسانی تر داشت.

        ولی بمانیان ارباب اصفهانی ما مردی بسیار خسیس و بازاری مسلک بود. او آدمی بود گوشی و دهان بین، هر که نزد او می رفت و چیزی می گفت آن حرفی که به نفعش بود می پذیرفت و تصمیم می گرفت بنابر این روی تصمیم هایش پایدار و استوار نمی ماند. همه چیز را پول و منفعت می دید مردم به اندازه ای که به او سود می رسانیدند و تا زمانی که سود به او می رسید می دیدشان و می خواست شان. بمانیان فقط به فقط به منافع خودش می اندیشید حال هرچه مردم بی سواد تر و نا آگاه تر بودند او خوشحال تر بود چون منافع بمانیان بهتر تامین می شد.

    یک موضوع را برایت شرح می دهم تا به عمق مطلب خوب پی ببری.

       موقعی که اولین دوره سپاهیان دانش به روستاها آمدند و قرار شد در هر روستایی یک مدرسه ساخته شود. حسن خان پسر افلاکی بنی خودش به گرم دره آمد و دستور داد در زمین های او هرچه تیر کبوده هست و مدرسه لازم دارد ببرند و برای ساخت مدرسه ی گرم دره بیاورند. آن موقع من مقداری از زمین های افلاکی در مزرعه ی قورقوتی را می کاشتم. من باتفاق حاج سعادت به گرم دره رفتیم و در اتاقی که چندین نفر از بزرگان روستا نشسته بودند به حضور ارباب رسیدیم و در مقام اعتراض به حسن خان گفتم:

    چرا دستور داده ای از زمین هایی که من رعیت آن هستم تیر کبوده ببرند؟ خوب ما خودمان در مارکده هم مدرسه می سازیم اگر سهمی باشد تیرهای باغ اربابی من سهم مدرسه مارکده می شود؟

     حسن خان دست مرا گرفت و دوتایی به بیرون اتاق آمدیم و در کناری ایستاد و گفت:

      حق با تو است و درست می گویی ولی من دستور داده ام مردم گرم دره تیرها را برای ساخت مدرسه ببرند حال اگر بخواهم چند عدد تیر را بدهم شما ببرید ممکن است خوشایند مردم گرم دره نباشد و برای من هم خوب نیست که دو گونه حرف زده باشم. من در مارکده هم تیر کبوده فراوان دارم و همین الان یک نامه به مشهدی فیض الله شاهسون مارکده ای می نویسم هرچه تیر لازم دارید و در زمین های من هست ببرید.

        و فورا قلم خود را از جیبش در آورد و روی تکه کاغذی نوشت. جناب آقای مشهدی فیض الله شاهسون … من نامه را آوردم و به مشهدی فیض الله دادم که بسیار خوشحال شد و همان لحظه اره را برداشت و باتفاق چند نفر دیگر شروع به بریدن تیر ها کردیم. این درحالی بود که عباس کرمی با دستور بمانیان تیرهای کبوده مارکده را برای مدرسه صادق آباد می برد که داستان آن را خودت هم می دانی. ( امیدوارم عمری باقی باشد تا این داستان غم انگیز را بنویسم )

         یک موضوعی دیگر را هم می گویم تا تفاوت ها روشن تر شود. وقتی که مدرسه می ساختیم قرار بود کارگرش را مردم تامین کنند مردم آن روز واقعا فقیر بودند دائم کار می کردند با این حال گرسنه هم بودند حال وقتی چند روز هم برای مدرسه کار کنند که از زندگی بیشتر عقب می ماندند لذا دکترعلی خان به کدخدای گرم دره دستور داده بود آن افرادی که دست شان خالی است به ازاء روزهایی که در مدرسه کار می کنند از محصول سهم ارباب در انبار مزدشان را پرداخت کند. این درحالی بود که در مارکده کارگر مدرسه را سری کرده بودیم فقیر و دارا باید مرد خودشان را می رفتند کسی هم کوچکترین کمکی نمی کرد. ناگزیر بعضی ها را با زور می آوردند. بنابر این برخورد انسانی تر و دید باز داشتن و کمک ها و تشویق های ارباب گرم دره باعث شد که تاثیر مثبت خود را روی روان و ذهن مردم بگذارد و بیشتر به سمت تحصیل کشیده شوند و چون پیش قراولان تحصیل کرده ها مزه  سود و درآمد تحصیل را چشیدند باعث شد که بعدی ها با شوق بیشتر ادامه دهند.

        یک خاطره دیگر از ارباب های اصفهانی مان برایت بگویم. بعد از این که رعیت ها  زمین های مارکده را با ارباب تقسیم کردند ارباب تراکتور آورده بود و زمین ها را هموار می نمود. روزی بمانیان و شعربافیان در وسط زمین ها ایستاده و تراکتور هم کار می کرد. .من به احترام این که بمانیان چندین سال ارباب مان بود چای درست کردم و برایش بردم و پتویی در یک کرت شبدر انداختیم و نشستیم. در همان موقع مردم مارکده مسجد قدیمی را خراب می کردند که از نو بسازند بدین جهت چندین نفر در محل مسجد کار می کردند. بمانیان با لهجه غلیظ اصفهانی خطاب به من گفت:

        – مشهدی فضل الله، مردم آنجا چکار می کنند؟

     ( با این که دقیقا می دانست که آنجا مسجد است و مردم تصمیم گرفتند مسجد را تخریب و از نو بسازند)

    – مسجد مان قدیمی و در حال تخریب است می خواهیم آن را خراب و از نو بسازیم.

       – مگر در مارکده مسلمان هم پیدا می شه؟ که مسجد بسازند؟

       – ارباب، شما چندین سال ارباب ما بوده اید و می دانید که مردم مارکده افراد مومنی هستند نمی دانم چرا شما کم لطفی می فرمایید؟

      – من با بدبختی پول جمع کردم و زمین های مارکده را خریدم حالا دولت به زور زمین های مرا گرفته و به رعیت داده است بخورند و نطفه حرام درست کنند.

       و ارباب شعربافیان به حرف های بمانیان افزود:

       – من شش حبه از این جا داشته ام دولت به زور آن را به قیمت درآمد یک سال همان زمین فروخت من که راضی نیستم.

       این است که بحق گفته اند؛ دشمن دانا به از نادان دوست. اگر ارباب روستا، آدم های روستا، همسایه آدم، بستگان آدم، دانا باشند روی آدم تاثیر می گذارد و باعث رشدش می شود. آدم دانا را از برخوردش باید شناخت. آدم دانا وقتی با نادان برخورد کرد و دید از در نزاع و ستیز نمی تواند تاثیر بگذارد تسلیم می شود و می کوشد از در خیر خواهی و نصیحت و دوستی و برخورد خوب روی آدم نادان تاثیر بگذارد. حال که صحبت به دانایی کشید بد نیست برخورد خودم را با مشهدی فیض الله برایت تعریف کنم.

        روزگار جوانی و غرور من مصادف بود با دوران پختگی و افتادگی مشهدی فیض الله. من سخت با او درگیر شدم نخست می خواست با من مقابله کند ولی دید با مقابله نمی تواند موفق شود چرا؟ غرور جوانی من نمی گذاشت واقعیت او را درک کنم. تسلیم من شد و شروع کرد به من آگاهی دادن نصیحت کردن. زمانی این رابطه طول کشید و من به بسیاری از مسائل واقف شدم آنگاه من تسلیم او و با هم الفت ایجاد کردیم ولی با این وصف غرور جوانی ام هیچ گاه اجازه نداد که به او بگویم من اشتباه می کردم ولی اکنون اعتراف می کنم که بسیاری از برخورد های من با او خطا بوده و ضرورتی نداشته است. با این حال دو سه روز قبل از این که به سفر آخر برود شب هنگام به مکینه آمد و چلتوک آورده بود آن شب خیلی با هم صحبت کردیم از جمله صحبت های او که در خاطرم مانده این است که گفت:

     « مشهدی فضل الله من دیگر پیر شده ام ولی شما جوان هستید منِ پیر به شمای جوان سفارش می کنم که در آبادی هم دیگر را داشته باشید از آبادی محافظت کنید و نگذارید گرم دره ای و صادق آبادی به مردم روستا زور بگوید همیشه به فکر آباد کردن آبادی باشید».

      ببینید من هرگاه بیکار هستم گذشته را در ذهن خود مرور، ارزیابی و تجزیه و تحلیل می کنم. بمانیان بخاطر این که آدم منفعت طلب بود و فقط به سود خودش می اندیشید و یک دید بازاری داشت، زیان های بسیاری به مردم از جمله به دو خانواده فیض الله و علی جان زد و آن ها را بدبخت شان کرد. مثلا برای این که چندر غاز مزد به کدخدایی که خود انتخاب می کرد ندهد فیض الله و علی جان را رو در روی هم قرار می داد. برای مثال حکم کدخدایی برای فیض الله می نوشت این بنده خدا یک سال برایش کار می کرد آخر سال که درخواست مزدش را می کرد او را از کدخدایی برکنار و حکم را بنام علی جان می نوشت دوباره او در آخر سال مزدش را طلب می کرد حکم سرپرستی املاکش را بنام عباس کرمی صادر می کرد و … بمانیان باعث خانه خرابی و فقر و بدبختی فیض الله و علیجان است.

                                    محمدعلی شاهسون مارکده 30/10/87