گزارشی از یک زندگی

   قلعه ­تک، نام اولیه ده یاسه ­چاه امروزی است. شکل گویشیِ درستِ واژه، به لهجه ترکی، «قالاتک» بوده است.

 قالا، ترکی شده همان قلعه فارسی است. تک هم همان یکی است. یعنی: تک قلعه، و یا قلعه ­ی تک. علت اینکه قلعه تک نامیده شده این بوده که توی این محدوده­ ی نزدیک قلعه ­ای دیگر نبوده است. متاسفانه امروز هیچ گونه آثاری از آن قالاتک برجای نمانده است.

      قالاتک، قلعه ­ای بوده که روی کوهی بنا شده بود این کوه همانند داخل (U) است یعنی رودخانه زاینده ­رود از سمت شمال این کوه به سمت شرق می ­رود در انتهای کوه دور می ­زند از سمت جنوب بر می­ گردد. در انتهای این کوه مزرعه ­ای به شکل هلال ماه در کناره زاینده­ رود ایجاد شده است که نام همین قلعه بر آن هم اطلاق شده و امروز هم به همین نام نامیده می ­شود یعنی: «قالات».(مخفف قالاتک)

     نخستین کسانی که به محل یاسه­ چاه آمده ­اند ابتدا قلعه ­ای روی کوه مزرعه ­ی قالات ساخته ­اند کسی نمی ­داند سازندگان این قلعه کی ­ها بوده ­اند؟ از کجا امده ­اند؟ و در چه زمانی قلعه ساخته شده است؟ چیزی که دانسته است این است؛ کسانی که نخستین بار به قالاتک آمده و قلعه را ساخته ­اند هیچ نسبتی با نیاکان این مردمی که امروز در یاسه­ چاه هستند نداشته ­اند.

      محل قلعه این را به ما می ­گوید که این قلعه بیش از اینکه محل زندگی باشد بیشتر یک دژ دفاعی محسوب می ­شده است. چون در جامعه­ ی استبداد زده­ ی ما، زور و قدرت معیار همه چیز بوده است متاسفانه هنوز هم هست، هرکه به قدرتی دست می ­یازد خدا را بنده نیست ناگزیر هر آدمی و یا هر گروهی از آدمیان قبل از بدست آوردن نان، باید به فکر این می ­بودند که نان بدست آورده را همراه جان شان، زورمندی ازشان نستاند بنابر این همیشه و در همه­ جا به فکر محافظت از خود بودند. این بوده که دژها و قلعه­ ها ساخته می ­شده است.

     امیدوارم از این سخن من تعجب نکنید در جامعه ­ی ما از دیرهنگام رابطه قدرت و ثروت بر خلاف عقل و منطق بوده و هنوز هم هست. عقلانی این هست که آدمی نخست زحمت بکشد، اختراع بکند و اکتشاف داشته باشد آنگاه به دنبال زحمت، اختراع و اکتشاف، تبدیل به تولید کننده گردد و نیازمندی ­های بشری را تولید انبوه و ایجاد ثروت کند و ثروتمند شود و این ثروت به او قدرت ببخشد ولی در جامعه­ ی ما آن گونه که خوانده ­ایم و نیز به عینه می ­بینیم همیشه عده ­ای تهی­ دست و بی هنر با تنها هنری که دارند یعنی زور، خشونت و بی رحمی، قدرت را در جامعه به دست گرفته ­اند و صاحب ثروت­ های باد آورده از دسترنج دیگران شده ­اند.  

      سرنوشت ده قالاتک با سرنوشت ده آپونه به یکدیگر سخت گره خورده و درهم آمیخته است. ده آپونه در دو فرسنگی ده قالاتک بود. ده آپونه بر خلاف ده قالاتک در یک دشتی تقریبا هموار با خاک مناسب بنا شده بود آب آن از چشمه و قنات بود در سال ­های ترسالی آب فراوان بود و کشاورزی در ده آپونه در مقایسه با ده قالاتک خیلی کم زحمت ­تر بود. در مقابل کار کشاورزی در قالاتک بسی سخت، دشوار و پر زحمت بوده است چون محل کوهستانی، سربالایی، سراشیبی تند و سنگلاخی بوده است. زمین ­های زراعی ده قالاتک قدیم و یاسوچای بعدی و یاسه ­چاه کنونی مال مردم هوره بوده است و مردم آپونه­ این زمین ­ها را از مردمان هوره­ خریداری می ­کنند و قالاتک عملا مزرعه ­ی مردم آپونه می ­شود.

      در کنار مردم آپونه که برای کشت و برداشت محصول به قالاتک می­ آمده ­اند سه خانوار عشایر از مردم ایل قشقایی که همه ساله به این محل برای ییلاق می­ آمده­ اند تصمیم می ­گیرند در محل قالاتک بمانند چون قالاتک یک دژ دفاعی بوده جای مناسبی برای توسعه نداشته و نیز زندگی و رفت و آمد در آن با زحمت بوده محل فعلی روستای یاسه­ چاه برای ماندن انتخاب می ­شود. این سه خانوار تشکیل شده بود از دو برادر به نام­ های حسن­ جان و حسین­ جان و دیگری با نام امین­. گفته می ­شود امین سِمت کلانتر در ایل را هم داشته است عمده­ ی کار و درآمد این سه خانوار قشقایی متکی به دامداری بوده است نه کشاورزی. گفته می­ شود دو برادر حسین ­جان و حسن­ جان چند سالی زودتر به این محل امده ­اند ولی وقتی خانواده امین، کلانتر ایل، به محل می ­آید و ماندگار می ­شود این محل بیشتر شکل یک ده را به خود می­ گیرد. این سه خانوار بنیان­گذاران روستای یاسه­چاه کنونی هستند که بعدها در زمان رضاشاه پهلوی یعنی در سال­1307 به دنبال تصویب مجلس شورای ملی که قرار می ­شود هر فرد ایرانی شناسنامه داشته باشد و علاوه بر نام، فامیل هم داشته باشد بازماندگان حسن­ جان فامیل علامی برای خود بر می­ گزینند و بازماندگان حسین­ جان فامیل پیرعلی انتخاب می­ کنند و بازماندگان امین چون خود را منتسب به طایفه بهارلو ایل قشقایی می­ دانستند فامیل بهارلو را بر می­ گزینند.

      مردم ده آپونه هم که زمین­های کشاورزی را خریداری کرده بودند به کشاورزی اشتغال داشتند و همیشه بین قالاتک و ده آپونه در رفت و آمد بودند. بنابر این مردم ده آپونه در دو محل زمین کشاورزی داشتند هرسال که خشک ­سالی می­ شد در تابستان وسایل زندگی خود را جمع می­ کردند و به ده قالاتک کوچ می ­ کردند و از آب رودخانه زاینده رود سود می ­جستند و دوباره در پایان فصل پاییز به ده آپونه بر می ­گشتند در سال ­های تر سالی در آپونه می­ ماندند و برای کشت و برداشت محصول به قالاتک می ­آمدند.

       از آنجایی که برابر عرف، مالکیت بر زمین تعیین کننده هویت هر محل بود و چون آپونه ­ای­ ها مالک زمین بودند این محل مال مردمان آپونه محسوب می ­شد و این دو محل در واقع یک ده و یک واحد جمعیتی به حساب می ­آمد که مرکز اصلی آن ده آپونه بوده است به همین خاطر یک کدخدا هم داشته، آدم هایش در هر دو محل زمین داشتند، خانه داشتند و مرتب به این دو محل در رفت و آمد بودند، این مرکزیت ده آپونه برای دو محل تا حدود یکصدسال قبل یعنی بعد از انقلاب مشروطه و به قدرت رسیدن خان ­های بختیاری هم تداوم داشته است در این زمان مردی قدرتمند و مقتدر به نام ابوطالب، مشهور و معروف به کدخدا ابوطالب، کدخدای آپونه بوده است که املاک قالاتک قدیم و یاسوچای بعدی در زمان کدخدا ابوطالب به تصاحب خان ­های بختیاری درآمده است. مالک بودن مردم آپونه بر املاک و زمین ­های زراعی قالاتک قبلی و یاسوچای بعدی موجب گردید که در تقسیمات کشوری یاسوچای جزء شهرستان فریدن اصفهان محسوب گردد چون آپونه چنین بود. این درحالی بود که بقیه روستاهای پیرامون یاسوچای جزء چهارمحال و بختیاری که آن روز یکی از فرمانداری ­های اصفهان بود به حساب می­ آمد.

     در گذشته­های دور این جدایی یاسه­چاه از بقیه روستاهای منطقه چندان چشم گیر نبود چون دوتا فرمانداری شهرکرد و داران در استان اصفهان قرار داشتند به علاوه مردم کار چندانی با ادارات نداشتند وقتی چهارمحال و بختیاری نخست فرمانداری کل و سپس استان شد و از اصفهان جدا گردید و از طرفی رفت و آمده ها و وابستگی مردم به ادارات هم زیاد تر شد، جدای افتادگی و دوری ده یاسوچای از مراکز اداری نمود بیشتر پیدا کرد.

      جزء فریدن بودن ده یاسوچای موجب نعمت و برکتی برای روستاهای این منطقه شده است وقتی انقلاب 1357 روی داد و به دنبال آن نهاد جهاد سازندگی شکل گرفت زیر ساخت جاده فعلی آپونه به صادق ­آباد احداث گردید تا رفت و آمد مردم روستای دور افتاده یاسه­ چاه را به مراکز اداری فریدن آسان نماید. سال ­ها بعد اداره راه شهرکرد این جاده را آسفالت نمود و  امروز مهمترین و نزدیک ترین راه ارتباطی روستاهای این منطقه به نجف­ آباد، اصفهان و دیگر نقاط کشور است به نظر من اگر یاسوچای جزء فریدن نبود این جاده زده نمی ­شد و امروز ما ناگزیر باید از طریق سامان به اصفهان می ­رفتیم. در سال­های اخیر بنا به درخواست مردم یاسوچای به منظور سهولت در رفت و آمد انجام کارهای اداری، این روستا به استان چهارمحال و بختیاری ملحق گردید.

      زندگی در محل قالاتک  به خاطر کوهستانی بودن سخت و دشوار بود آب فراوان در رودخانه بود ولی آوردن آب بر سر زمین کشاورزی بسیار پر زحمت و طاقت فرسا بود زمین ­ها هم ناهموار، سنگلاخی و مقدار آن کم بود علاوه بر آن طغیان رودخانه بود که همه ساله هنگام فصل بهار روی می ­داد و جوی ­های آب کشاورزی را خراب می ­کرد برای دسترسی به صحراها هم همه روزه باید از یک سربالایی شدید و طولانی که به زبان ترکی به آن «یوقّوش» گفته می­ شد رفت و آمد می ­کردند این بود که مردم ده آپونه بیشتر راغب بودند در آپونه زندگی کنند تا ده قالاتک ولی خشک ­سالی ­ها آنها را ناگزیر به قالاتک می ­کشاند تا از آب فراوان رودخانه سود جویند.

      مردم ده آپونه برای کار کشاورزی ناگزیر بودند از رودخانه عبور کنند برای گذر از رودخانه رسم و عرف این بود که محل ­های مناسب شناسایی گردد که کف رودخانه یک نواخت باشد و پهنای آن زیاد، تا آب در سطح وسیع پخش شده و ارتفاع آب کم باشد چنین محلی برای گذر مناسب بود و به آن گدار می ­گفتند. محل رودخانه در ابتدای مزرعه­ ی کریزچای صادق ­آباد و روبروی محل جدید ده قالاتک چنین موقعیتی داشت که به زبان ترکی می ­گفتند «یاسوچای» یعنی: «محلی که رودخانه پهن است» و گذر از آن راحت و آسان است. کم­کم به دلیل رفت و آمد زیاد مردم و تکرار کلمه یاسوچای و اهمیت این محلِ یاسوچای برای گذر از رودخانه، نام قالاتک کمرنگ و کلمه یاسوچای بیشتر شناخته شده تر گردید و با گذشتِ زمانِ بیشتر، و تکرار کلمه یاسوچای، قالاتک از یادها رفت و یاسوچای کاملا جایگزین گردید.

       ماندن سه خانوار عشایر قشقایی در محل قالاتک موجب شد که این خانوارهای عشایر به کشاورزی هم راغب گردند و مقداری از املاک را از مردم آپونه خریداری کنند و در کنار دامداری به کشاورزی هم بپردازند.

       با وقوع انقلاب مشروطه، خان ­های بختیاری به قدرت رسیدند. خان ­ها با سوء استفاده از قدرت، املاک مردم روستاهای حاشیه زاینده رود را با بکار گیری کتک، تحقیر، تطمیع و شکنجه، تصاحب شدند و عملا تعلقات مردم ده آپونه از روستای یاسوچای قطع شد ولی نام یاسوچای که از زبان مردم ده آپونه تراوش کرده و جاری و ساری شده و رواج یافته بود روی محل ماند و کم­کم در گویش به یاسه ­چاه تغییر تلفظ داد و امروزه همه شاهد هستیم که یاسوچای، به غلط یاسه ­چاه تلفظ می­ گردد.

        در زمانی که ده قالاتک هنوز با زبان ترکی اصیل، یاسوچای نامیده می­ شد، مردی از تبار حسین­ جان در ده می ­زیست مشهور و معروف به  ملارسول.  تعداد فرزندان ملا رسول را دقیق نمی ­دانم ولی از وجود یک دختر و یک پسر ایشان خبر دارم. ملارسول دختری داشته به نام فاطمه که به ­حسن نام صادق­ آبادی شوهر می­ کند حسن بعدها به کل­ حسن مشهور و معروف می­ گردد. حسن مردی تنومند و قد بلندی بوده است که مردم در پشتِ ­سر او را اوزون حسن می ­گفتند. از فاطمه و کل­ حسن یا به تعبیر عامیانه اوزون حسن، سه دختر به نام ­های مهربانو، صاحب ­جان و ام­ نساء می­ ماند. کل حسن صادق­آبادی و فاطمه، پسر نداشته ­اند. ازدواج فاطمه دختر ملارسول با کل­ حسن صادق­ آبادی از این جهت اهمیت دارد که سرآغاز یک سری ازدواج­ های فامیلی بعدی است. از ملارسول یک پسر هم می ­ماند به نام حسن که معروف و مشهور به حسن ملارسول بوده است.

       از حسن ملارسول چند فرزند باقی می­ ماند؟ دقیق نمی ­دانم ولی از وجود سه پسر به نام ­های کل­ حاج­ آقا، غلامحسین و رجبعلی خبر دارم. رجبعلی به نجف­ آباد می­ رود آنجا ازدواج می­ کند و ماندگار می ­شود و امروز در یاسوچای از او بازمانده ­ای نیست. از حسن ملارسول یک دختر به نام معصومه هم می­ ماند که از سرنوشت او هم باخبرم. معصومه به حسن نام آپونه­ ای شوهر می­ کند. حسن آپونه­ ای پسر کدخدا ابوطالب مشهور بوده است گفته می­شود حسن در سال گرانی (احتمالا 1296 یا 97 ه ش) فوت می­ کند و یک پسر به نام احمد از او می ­ماند معصومه به یاسه­چاه بر می ­گردد و به صفر صادق ­آبادی مشهور و معروف به صفرمراد شوهر می ­کند.

       کل­ حاج­ آقا پسر ملارسول، با خیرالنساء دختر کربلایی میرزا محمد صادق ­آبادی ازدواج می ­کند که سه پسر از او می ­ماند. حسین، قربانعلی و حسن.

         حسین فرزند کل­ حاج ­آقا بیماری صرع (غش) داشته که بعضا او را دیوانه می ­پنداشتند و می ­گفتند جن­ ها در جان او حلول کرده ­اند و موجب غش کردنش می­ شوند. حسین بزرگ می ­شود و کل­ حاج­ آقا و خیرالنساء تصمیم می­ گیرند به حسین پسر بزرگ خانواده که دچار بیماری صرع هست، زن دهند. امید این بوده که حسین پس از ازدواج، بیماری ­اش تخفیف یابد.  با مشورت هم، رقیه، دختر مراد، مشهور و معروف به مراد حاج شیرعلی صادق­ آبادی که دایی خیرالنساء (مادر خیرالنساء به نام شهربانو ، زن میرزا محمد صادق­ آبادی، خواهر مراد و دختر حاج شیرعلی بوده) می­ شده را برای حسین در نظر می ­گیرند، خواستگاری صورت می ­گیرد جشن عروسی برگزار و رقیه دختر مراد را در هیات عروس سوار بر اسب و به یاسه­ چاه می ­برند و تحویل حسین می ­دهند.

       بیماری حسین با زن گرفتن خوب نمی ­شود بلکه موجب مشکلاتی بیشتر هم در خانواده می ­گردد تا آن موقع فقط خود حسین بود که به دلیل بیماری نمی ­توانست کار کند و از دید بقیه اعضا خانواده سربار خانواده بود حالا زنش هم به این سربار بودن اضافه شده است و ظرف سه چهار سال پس از عروسیِ حسین با رقیه، سر و کله دوتا بچه هم پیدا شده بود.

      در جامعه­ ی روستایی رسم بود که اقوام، عروس و داماد را برای پذیرایی شام به عنوان مهمان به خانه ­شان دعوت می­ کنند حسین چون بیماری داشت و پدر می­ ترسید در حین میهمانی دچار غش گردد و موجب بر هم خوردن مهمانی و خجالت شود حسین را در خانه نگه ­می ­داشتند و به نیابت از حسین، خودِ کل­ حاج­ آقا به اتفاق رقیه­ ی عروس، در مهمانی شرکت می­ کرده است. این موضوع حفظ آبرو، باعث شده بود که از همان بچگی نگذارند حسین خیلی از خانه بیرون برود و در میان مردم قرار گیرد می ­ترسیدند در میان جمعی صرعش عود کند چون در هنگام حمله صرع حالش بدجوری به هم می­ خورده به زمین می ­افتاده دهانش کف می­ کرده بیهوش می ­شده و دست و پا می­ زده این حالت ناخوشایند ساعتی ادامه داشته است. در حالت عادی حسین خیلی آرام و بی­آزار بوده است.

       حاصل ازدواج حسین غشی با رقیه صادق ­آبادی دوتا بچه بود بچه اول پسر بود که نامش را براتعلی گذاشتند که در این نوشتار شما گزارشی هرچند ناقص، نارسا و احتمالا نا دقیق از سیر زندگی او را خواهید خواند. و بچه دوم دختر بود که نامش را شهناز گذاشتند.

       حالا دیگر کل­ حاج­ آقا و زنش فوت کرده بودند و حسین حامی خود را از دست داده بود تا کل­ جاج­ آقا بود به احترام او و نیز ترس از او، اعضا خانواده درباره کار نکردن حسین، به زبان اعتراض نمی ­کردند ولی زمان کوتاهی بعد از مردن کل ­حاج­ آقا نق ­نق­ ها آغاز شد.

      حسین توی خانه بود کاری نمی ­توانست بکند و عملا از دسترنج برادران ارتزاق می­ کرد سه برادر یعنی؛ حسین، قربانعلی و حسن اقتصاد زندگی ­شان مشترک بود دوتا برادر دیگرِ حسین، برادر خود را در ظاهر تحمل می­ کردند ولی فریاد زنانِ­ شان خانم­ سلطان و صنمبر بلند شده بود که:

        – ما نمی­ توانیم شب و روز کار کنیم آن وقت حاصل دسترنج­ مان را بدهیم حسین بخورد و توی خانه بخوابد.

        دعوا و درگیری و کتک­ کاری ها آغاز و هرچه زمان می­ گذشت دعواها و توی روی یکدیگر ایستادن­ ها شدیدتر می­ شد. ریشه این توی روی هم ایستادن ­ها فقر بود، تهی ­دستی بود، بی عذایی بود، گرسنگی بود. خان­ های بختیاری املاک را تصاحب کرده بودند و شده بودند مالک و ارباب و بالتبع مردم هم رعیت. عمده محصول تولیدی روستا به عنوان بهره مالکانه به قلعه­ های خان ­های بختیاری حمل می­ شد ته مانده­ ی محصول که برای رعیت می ­ماند کفاف غذای بخور و نمیر رعیت را نمی­ داد یعنی به میمنت و مبارکی باز شدن پای خان بختیاری به این منطقه، گرسنگی به معنی مطلق کلمه، سرنوشت محتوم مردم شده بود.

         ببینید محمود دولت آبادی نویسنده مشهور معاصر کشورمان، در رمان مشهور و معروف کلیدر، فقر و گرسنگی را چه زیبا ترسیم کرده است. «در تنگنای زندگی، در هنگامه ای که سکوتش نفس را در سینه واپس می زند، تا بوده نفرت از چشم ها باریده است، ویژگی ناداری، ویرانه ­ای که در آن، آدمیان به سوی هم سنگ پرتاب می­ کنند، نیش هم نشان می­ دهند، خون بر چهره هم قی می­ کنند، تُف در چشمان هم می ­اندازند، برادری ­ها گم می ­شود، عشق ­ها جان می­ سپارند، مهر می ­میرد، بیگانگی در پیوند کینه ­ها، در دل ­ها جان می ­گیرد، رنگ خشم سیاه می­ شود، لبخندها خاک می ­شود، روی شاد در خاکستر می­ نشیند، برق از نگاه ­ها می­ گیرد»

       روزی از روزها همه اعضا خانواده برای انجام کار کشاورزی به مزرعه رفته بودند خانم ­سلطان زن قربانعلی به خاطر داشتن بچه کوچک توی خانه مانده بود. خانم ­سلطان با حسین دعوایش می­ شود، چوبی بر می ­دارد حسین را تهدید به زدن می­ کند و از او می­ خواهد که هرچه زودتر از خانه بیرون برود و می­ گوید:

      – از این خانه برو، سربار زندگی ما نباش، هر کِلِسور دره­ ای که می ­خواهی بروی برو و دیگر هم به این خانه بر نگرد، ما نمی ­توانیم شب و روز جان بکنیم و تو، توی خانه بخوری و بخوابی جای تو توی این خانه نیست، یالاه از خانه برو بیرون، اگر خودت نرفتی از لِنگت می­ گیرم می­ کشم و می ­اندازمت بیرون، پس بهتر است خودت با پای خودت بری.

       حسین می پذیرد که از خانه برود، آرخالقش را می­ پوشد، سجلتش را بر می ­دارد، چاچب رختخوابی بر می ­دارد پسرش براتعلی که حالا 4-5 سالش بوده را به پشتش می ­بندد تا با خود ببرد، و آماده رفتن می ­شود. خانم ­سلطان گره چاچب را از پشت حسین باز می­کند و چاچب را از او می ­گیرد و می­ وید:

       -حق نداری از خانه چیزی ببری وسایل خانه را تو فراهم نکردی که بخواهی با خود ببری.

         حسین نومیدانه جای خود نشست به فکر فرو رفت؟ چه فکری؟ کسی نمی ­داند شاید به فکر سرنوشت بچه ­هایش؟ شاید به فکر سرنوشت زن جوان و زیبایش؟ و شاید هم به فکر هر دو؟ و شاید هم به این فکر بود که کجا برود؟ ساعتی گذشت خانم­ سلطان دوباره تهدیدش را تکرار کرد و حسین بلند شد از اتاق بیرون آمد گیوه­ هایش را ورکشید، توی حیاط خانه تکه چوبی هم برداشت تا در حین رفتن عصای دستش باشد از دروازه بیرون رفت لحظه ­ای ایستاد، خانه را نگریست اشک در چشمانش حلقه زد و راه افتاد، توی کوچه پسرش براتعلی با دخترش شهناز از جوی آب آورده و با خاک کوچه گِل درست کرده و سخت مشغول گِل بازی بودند، حسین لحظه ­ای ایستاد دوتا بچه ­هایش در حال بازی را نگریست و به راه افتاد، از ده بیرون آمد، در کوچه­ ی وسط زمین ­های کشاورزی منتهی به محل گدار که یاسوچایش می ­نامیدند راه افتاد، در میانه زمین­ ها که رسید دوباره برگشت و نگاهی به ده انداخت و به راهش ادامه داد، کنار رودخانه زاینده­رود رسید برگشت به ده نگاه کرد گیوه­ هایش را درآورد بعد آرخالقش را بعد پیراهن و آخر سر تنبانش را، همه را جمع کرد سر قطعه چوب بست که در حین عبور از آب رودخانه خیس نشود، چوب را بالا گرفت و وارد آب رودخانه شد. سمت دیگر رودخانه از آب بیرون آمد لباسش را پوشید لحظه ­ای به ده نگاه کرد و به راه افتاد از سربالایی راه مزرعه ­ی کریزچای صادق ­آباد بالا رفت روی تپه رسید لحظه ­ای ایستاد از بلندی به ده یاسه­ چاه نگریست و به طرف چشمه آب مزرعه ­ی کریزچای سرازیر شد کنار چشمه با دستانش آب نوشید و از کف دره مزرعه ­ترکش سربالا شد لحظه ­ای بعد از دیدها برای همیشه ناپدید شد.

      وقتی حسین در پاسخ تهدید خانم­ سلطان زن قربانعلی گفت:

     – نزن از خانه می­ رم.

     خانم ­سلطان باور نکرد، فکر کرد حالا برای آرام کردن او این حرف را زده است لذا باز او را تهدید کرد که حسین لباسش را پوشید و از دروازه ساختمان بیرون رفت. خانم ­سلطان روی بام خانه رفت تا رفتن حسین را تماشا کند خانم ­سلطان فکر می ­کرد حسین دارد نقش بازی می ­کند تا او را بترساند خانم ­سلطان روی بام خانه حسین را تعقیب کرد تا وقتی که از سرِ چشمه کریزچای و از کف دره ترکش سربالا شد و ناپدید گردید برای اطمینان خاطر لحظه ­ای پس از ناپدید شدن حسین هم در همان بام ماند چون فکر می­ کرد حسین خواهد برگشت. خانم ­سلطان تنها فرد یاسه ­چاهی بود که با دقت رفتن حسین را نظاره کرده بود از بام پایین آمد در درون خود خوشحال بود خود را موفق می دانست که توانسته نان خوری از نان ­خورهای خانه را کم کند و مشغول کار روزانه شد.

        براتعلی فرزند 4-5 ساله حسین هم توی کوچه جلو حیاط خانه با خواهرش شهناز مشغول بازی با گِل بود که پدر از حیاط خانه بیرون آمد براتعلی قدری هم به دنبال پدر تا کنار جوی آب رفت ولی ایستاد و رفتن پدر را تماشا کرد فیلم رفتن پدر کم ­رنگ و کمی هم تار و درهم در ذهن براتعلی ماند. براتعلی در طول عمرش هرگاه کلمه پدر را می ­شنید و یا پدر به یادش می­ آمد همین قطعه فیلم کم­ رنگ و تار و درهم در ذهنش مجسم می ­شد خاطره­ ی چندان دیگری از پدر نداشت. 

        شب، اعضا خانواده از کار مزرعه به خانه برگشتند و خانم­ سلطان رفتن حسین را از خانه با حذف دعواها و تهدیدهای خودش گزارش کرد برادران بر این باور بودند که حسین هرجا رفته همین امشب برخواهد گشت کسی او را نمی ­پذیرد کسی به او جایی نخواهد داد و نقش بازی کرده تا ما را بترساند جای خود را بیشتر توی خانه باز کند. ولی یک روز گذشت، دو روز گذشت، یک هفته گذشت، یک ماه گذشت، 6 ماه گذشت و… هیچ خبری از حسین نشد، هیج­کس حسین را ندیده بود، مثل اینکه حسین مشتی برف بوده، آب شده بود و زیر زمین رفته بود.

        حسین دو برادر داشت، دوتا عمو داشت، دوتا برادر زن داشت، دوتا دایی داشت و… حتا یک نفر از این اقوام و بستگان یک قدم از روستا بیرون نرفتند که پرس و جویی کنند. به آسانی وجود حسین از اذهان و خاطرات اقوام و بستگان پاک و فراموش گردید. تنها فردی که از حسین نام می ­برد و نبودش را فریاد می ­زد، رقیه زنش بود، آن هم نه به خاطر خود حسین، بلکه برای تثبیت وجود خودش و احقاق حق و حقوق خودش در آن خانه بود.

        حالا مدتی از رفتن حسین می ­گذرد، بیشتر مردم بر این باور بودند که؛ حسین آدمی نبوده که بتواند مثلا؛ به آبادان و یا کربلا برود. چیزی که آن روزها رسم شده بود هرکه قهر می­ کرد به کربلا می ­رفت بعد که انگلیسی ­ها در آبادان نفت پیدا کردند و رونق اقتصادی بوجود آمد قهر کننده ­ها به آبادان می ­رفتند.

       باور و برداشت عموم مردم یاسه­ چاه این بود که، حسین در همین نزدیکی ­ها غش کرده، یا توی رودخانه افتاده کسانی جسد او را یافته و دفن کرده ­اند و یا توی چاه متروکه­ ای سقوط کرده و همانجا مانده و یا از بالای صخره ­ای و یا کوهی پایین افتاده و بدنش را درندگان و پرندگان خورده­ اند یا غش کرده و بیهوش روی زمین افتاده و درندگان لاشه او را خورده­ اند. این سخنان به صورت یک کلاغ چهل کلاغ بر سر زبان­ ها بود. هر کس بنابر دانسته­ های تجربی و شخصی و یا تخیل خود، شکل مرگ حسین را در ذهن و خیال می ­پروراند و بازگو می­ کرد به همین جهت روایت ­های مختلفی از مرگ حسین سر زبان ­ها جاری و ساری بود. تقریبا هیچ امیدی به زنده بودن حسین در افکار عمومی نبود. کم­ کم این زمزمه بر سر زبان­ ها افتاد که؛ بهتر است طلاق رقیه از طریق دادگاه غیابی گرفته شود و یکی از برادران حسین، او را عقد کند و نگذارند خانواده برادر از هم بپاشد.                    

وقتی زمزمه عقد کردن رقیه توسط برادران حسین در زبان مردم واگو شد و به گوش خانم ­سلطان و صنمبر رسید، کله­ هر دو سوت کشید.

       وقتی حسین رفت خانم ­سلطان و صنمبرخوشحال بودند که یک نانخور از سر آنها کم شده است و حضور و وجود رقیه با دوتا بچه ­اش را با همه­ ی قرقرها و نق ­نق­ ها، تحمل پذیر می­ دانستند. چون رقیه پا به پای دوتا زن دیگر خانواده کار می­ کرد. ولی وقتی صحبت عقدِ رقیه و هوو شدن رقیه به گوش شان رسید، دنیا به سر خانم­ سلطان و صنمبر آخر شد و این برای شان غیر قابل قبول و غیر قابل تحمل بود.

       موضوعی که زمزمه عقد رقیه را در ذهن خانم ­سلطان و صنمبر تشدید و حتمی­ الوقع کرده بود و موجب ترس و وحشت خانم ­سلطان و صنمبر شده بود زیبایی چهره، تناسب اندام و جلوه­ های جذاب زنانه ­ی رقیه بود که خانم ­سلطان و صنمبر هیچ یک به زیبایی رقیه نداشتند.

     رقیه دختری قد بلند بود، چهره زیبایی داشت، پوست بدنش سفید بود، اندام بدنش متناسب بود. رقیه زنی شیرین زبان، خوش برخورد و یک زن اجتماعی بود. زیبایی، شیرین زبانی و برخورد خوب اجتماعی، از رقیه یک زنی ملیح و جذاب ارائه می­ داد. وقتی خانم­ سلطان و صنمبر خود را با رقیه مقایسه می ­کردند می ­دیدند جذابیت ­های زنانه ­شان خیلی کمتر از رقیه است این بود که سخت احساس خطر کرده و تصمیم گرفتند هرجور شده پنبه را از کنار آتش دور کنند.

       در یک روز تابستانی که خانم­ سلطان، صنمبر و رقیه سه نفری با هم تولکی (نشا چلتوک) می ­زدند توی کرت تولکی دعواشان می­ شود. خانم ­سلطان و صنمبر رقیه را توی گل و لای کرت به زمین می ­زنند و سر تا پای رقیه گل ­آلود می ­شود. رقیه بر می ­خیزد و فرار می­ کند. خانم­ سلطان ناسزا گویان، چوبی بر می ­دارد و او را دنبال می­ کند که:

      – هر گوری که شوهرت رفته تو هم برو زنیکه ­ی…حالا دیگه می­ خواهی شوهرمم جمع کنی و…

       رقیه با همان لباس گل­ آلود کنار رودخانه سر گدار روبروی ده صادق ­آباد می ­آید و برای گذر از رودخانه وارد آب می ­شود خانم­ سلطان چند ناسزای زنانه نثار رقیه می­ کند چند سنگ هم به سمت و سوی او پرتاب می ­کند که به رقیه نمی ­خورد رقیه از رودخانه عبور می ­کند و در صادق ­آباد به خانه برادرش صفر می ­رود. ساعاتی بعد براتعلی 5 ساله دست خواهر دوساله خود را می ­گیرد و دنبال مادر کنار رودخانه سر گدار می­ آید و گریان مادرش را صدا می ­زند.

        گدارِ روبرویِ دهِ صادق ­آباد، دقیق روبروی خانه­ ی صفر، برادر رقیه بود فاصله خانه صفر تا رودخانه کمتر از 100 متر بود، ده صادق ­آباد را یک کوچه از میان کشتزارها به کنار رودخانه وصل می­ کرد. براتعلی کودک بارها همراه مادر از همین محل با گذر از رودخانه به صادق ­آباد آمده بود این مسیر را کاملا می ­شناخت حالا هم به دنبال مادر سرِ گدار کنار رودخانه آمده و مادر را صدا می ­زد با خواهرش دوتایی گریه هم می­ کنند که رقیه از خانه برادر فرزندان را می­ بیند و صدای آنها را می ­شنود به سمت رودخانه می­ دود.

         غلامحسین، عموی حسین، می­رسد، دست براتعلی 5 ساله و شهناز دو سه ساله را می ­گیرد و می ­برد و به رقیه که در حال دویدن به سمت رودخانه است می ­گوید:

     – بچه ­ها مال تو نیستند ما بچه­ ها را به تو نخواهیم داد.

       غلامحسین بچه­ ها را تحویل خانواده برادران حسین می ­دهد. چند روز از آمدن رقیه به صادق­ آباد می ­گذشت که خبر آمد شهناز دختر دو سه ساله رقیه توی جویِ آبِ دمِ ده افتاده و خفه شده است. رقیه فریاد زنان خود را به یاسه­چاه می­رساند فرزند مرده خود را می­ بیند می ­بوسد توی سر و صورت خود می ­زند جیغ می ­کشد فریاد می ­کند وقتی جسد دختر دفن شد روی قبرش می­ گرید و آخر سر دست براتعلی پسرش را می ­گیرد که همراه خود بیاورد بچه توسط برادران حسین از دست رقیه گرفته می­ شود و به او می­ گویند:

        – بچه مال پدر است مادر یک راهگذر است.

       رقیه در خانه برادرش صفر در ده صادق­ آباد ماندگار می ­شود صفر از زبان رقیه مراتب مفقود شدن حسین را به دادگاه گزارش و تقاضای طلاق می­ کند با رفت و آمدها و پیگیری­ هایی که صفر انجام می ­دهد پس از طی مراحل اداری حکم طلاق غیابی رقیه توسط دادگاه صادر می ­شود.

***

          مرواری یکی از دختران ده ماركده بوده كه در تاريخ 1283 هجري شمسي در زمان پادشاهي مظفر الدين شاه قاجار، در خانواده­ اي مهاجر و تهي دست ده مارکده چشم به جهان گشود. پدرش مراد از روستاي چم ­گاو به اينجا (ماركده) آمده بود. مراد همراه برادر خود غولوم (غلام)‌ جهت سنگ بري به ماركده مهاجرت مي كنند و اينجا ماندگار مي شوند و بعد ها به خانواده سنگ ­برها مشهور مي­ شوند. وسايل شكستن سنگ در آن روز پتك و ديلم بود و امروز پس از گذشت چندین دهه هنوز «ميل غولوم و پتك­ مراد» بر سر زبان ­ها است.

        مرواري، دختر مراد، معروف و مشهور به مرواری مراد، در 10 سالگي پدر و مادر خود را از دست مي ­دهد و يتيم مي ­شود. بعد از آن زندگاني او سخت ­تر و ناخوشايند مي­ گردد. ناگزير مي ­شود نزد اقوام خود زندگي نمايد. بستگان او هم زندگي فقيرانه­ اي داشتند. به همين جهت مرواري نمي­ تواند جاي ثابتي داشته باشد. يك روز نزد اين اقوام و روز ديگر نزد اقوام ديگر و بعضي وقت ها هم كسي او را نمي­ پذيرفته است. دختري يتيم، فقير، بدون خانه و كاشانه و بدون حامي بوده است. زندگي نا امن و پر اضطراب و سراسر نا اميدانه­ اي داشته است. مرواری دختر یتیم ده مارکده دوتا ازدواج ناکام داشته که هر دو منجر به طلاق می ­شود. در این هنگام از ماركده تعدادي مرد تصميم مي­ گيرند با پاي پياده و با عبور از کوه­ های زاگرس و گذشتن از رودخانه ­ها به آبادان بروند. مرواري نيز شخصاً تصميم مي­ گيرد همراه اين مردان همشهري، جهت يافتن كار و بدست آوردن لقمه ناني به آبادان برود.

        مرواری در آبادان مشغول کار در خانه ­ها می ­شود و زندگی خود را تامین می­ کند مرواری همه ساله تابستان ­ها برای دید و بازدید به مارکده می­ آمد هرگاه دختر و یا پسر یتیم و بی سرپرستی بود به آبادان می ­برد.

       در یکی از این تابستان ­ها که مرواری به مارکده آمده بود با رقیه زن جوان مارکده ­ای آشنا شد که شوهرش چند سال او را ترک کرده و رفته بود.

       رقیه مارکده­ ای دختر نگهدار بود. نگهدار از طایفه خیرالله بود که از روستایی نزدیک باغبادران به منظور کارگری به مارکده مهاجرت کرده بودند. نگهدار با دختر خدابخش مارکده­ ای ازدواج می­کند رقیه متولد می ­شود نگهدار و زنش می ­میرند و رقیه دختر یتیم در کنار اقوام بزرگ می­ شود. پسری از ده شیخ چوپان از رقیه خواستگاری می­ کند رقیه در هیات عروس به ده شیخ چوپان برده می ­شود. بعد از یک سال شوهر رقیه به دلیل اختلافات خانوادگی زن و زندگی و ده خود را ترک می­ کند و برای همیشه می ­رود.

       رقیه یک ­سال در ده شیخ­ چوپان منتظر برگشت شوهر می ­ ماند بعد به مارکده می ­آید مدت دو سال هم در مارکده به انتظار می­ نشیند ولی خبری از شوهرش نمی ­شود. در این زمان با مرواری آشنا می ­شود و مرواری رقیه را به آبادان می ­برد. در آبادان رقیه با کمک و راهنمایی مرواری با مراجعه به دادگستری و طی مراحل اداری حکم طلاق غیابی خود را می­ گیرد.

       یکی از جوانان مارکده ­ای به نام امان­الله پسر میرزابابا از طایفه آهنگرها برای کارگری به آبادان رفته و در شرکت نفت مشغول به بکار می ­شود. رقیه دختر مارکده ­ای با وساطت مرواری با امان­ الله جوان مارکده­ ای که در شرکت نفت کار می­ کرد ازدواج می­ کند. امان ­الله 7-8 سال با رقیه زندگی می ­کند چند بچه تولید می ­شود ولی بچه ­ها قبل از تولد سقط می­ شوند و امان ­الله رقیه دختر مارکده ­ای را به خاطر نا توانی در تولد بچه طلاق می ­دهد و رقیه به مارکده بر می ­گردد. امان ­الله هم بدون زن می ­شود.

        در یک تابستانی که امان ­الله به مارکده آمده بود خبردار می­ شود که رقیه صادق­ آبادی خواهر صفر زنی جوان و بیوه است. امان­ الله به منظور کسب اطلاعات و در صورت لزوم دیدار و آشنایی با رقیه به صادق ­آباد می ­رود. نزدیک ظهر روزی، از قضا هنگام ورود امان ­الله به ده صادق ­آباد، رقیه صادق ­آبادی تنها در کنار جوی آب کنار خیابان مشغول شستن لباس بوده است.

        امان ­الله مردی قد بلند بود، کلاه شاپو برسر می ­گذاشت، پیراهنی سفید و کت و شلوار می ­پوشید، به دلیل هوای گرم کتش را در آورده و روی بازوی دست چپش انداخته بود، ساعت مچی از کنار کتش روی مچ دستش پیدا بود بر دست دیگرش یک دسته کلید بود که با چرخش و بهم زدن کلیدها در لابلای انگشتانش هم بازی می ­کرد کفش چرمی سیاه رنگ پوشیده بود که در خیابان روستای صادق ­آباد ظاهر شد و چشم رقیه در کنار جوی با چشمان امان ­الله در یک خط مستقیم قرار گرفت و لحظاتی این خط مستقیم تداوم یافت که امان­ الله ناگزیر لحظه ­ای در حال نگاه­کردن از راه رفتن بازماند مثل اینکه زن با چشمانش حرف می­ زند و ابراز علاقه می­ کرد بدون اینکه هر یک از هویت یکدیگر اطلاعی داشته باشند. بعدها رقیه گفت:

      – از دور که دیدمش مهرش بر دلم افتاد در همان نگاه اول یک دل نه بلکه صد دل عاشقش شدم و با خود گفتم کاش این شوهر من بود.

        پوشش امان ­الله در آن روز با توجه به پوشش مردم ده که تقریبا همه کرباس و نیلی رنگ بود بسیار شیک و با قد بلند امان ­الله تناسب داشت و از او یک جوان برازنده و خوش فرم ارائه می­ داد که دید هر دختر دم بخت و یا زن جوان بدون شوی را می­ توانست به خود جذب کند. امان­ الله با همان نگاه اولیه رقیه را بسیار زیبا و جذاب یافته بود بیشتر به خاطر اینکه با او حرف زده باشد پرسید:

      – خانه صفر کدام است؟

       رقیه خانه ­ای را که در کنار خیابان بود نشان داد. امان ­الله باز برای تداوم گفت ­وگو پرسید:

      – شما دختر صفر هستید؟

      – نه، خواهر صفر هستم.

       امان ­الله با شنیدن «خواهر صفر» حدس زد که به دنبال همان که آمده خودش باشد، پرسید:

      – صفر خانه است؟

      – نه، رفته مزرعه، قرار است ظهر بیاید.

      دیدن و حرف زدن با مرد غریبه ­ی شیک پوش و برازنده برای رقیه خوشایند بود لذت آفرین بود و دوست داشت زمان دیدار و گفت ­وگو بیشتر باشد بنابراین برای تداوم این خوشایندی گفت:

       – با صفر چکار داری؟

       – یک کار خصوصی دارم.

       – شما کجایی هستی؟

       – مارکده­ ای.

       رقیه وقتی فهمید غریبه مارکده­ ای هست، با خود گفت؛ پس آغابیگم زن دادشم قطعا او را می­شناسد. به امان ­الله گفت:

         –  زن داداش من همه­ ی مارکده­ ای ها را می ­شناسد حتما شما را هم می ­شناسد صبر کنید تا به او اطلاع بدهم که یک مارکده ­ای آمده و با داداشم کار دارد.

           – آغابیگم را میگی که قبلا زن جناب بود؟

           – آره، پس شما هم او را می ­شناسی؟

           – کاملا او را می­شناسم. 

           رقیه آغابیگم را صدا زد و گفت:

          – یک نفر مارکده ­ای با داداشم کار دارد و شما را هم می­ شناسد.

              آغابیگم دم دروازه آمد، امان­ الله را شناخت، او را به خانه دعوت کرد و گفت:

             – صفر هم الآن پیدایش می­ شود.

             رقیه درست می­ گفت. آغابیگم زنِ صفر، همه­ ی مارکده­ ای ها را می ­شناخت، چون قبل از اینکه به صفر شوهر کند، زنِ جناب بود و جناب پیشکار ارباب افلاکی بنی بود. ارباب افلاکی بنی، مقداری ملک در مارکده داشت و جناب را به عنوان ضابط خود انتخاب و در مارکده بر سر املاکش گذاشته بود و جناب هم چند سالی با زن و بچه در مارکده اقامت داشت.

           جناب، از مردمان هوره بود مقدار سواد ملایی داشت، نام اصلی ­اش حسینقلی بود، ارباب افلاکی بنی، لقب جناب را به او داده بود و او به جناب مشهور شده بود. آغابیگم بعد از فوت جناب، به صفر شوهر کرده بود.

          از روزی که رقیه از ده یاسه­ چاه فرار کرد و به خانه برادرش به صادق ­آباد آمد، حضور و وجود رقیه در خانه صفر، خوشایند آغابیگم نبود. آغابیگم رفتارهای رقیه را قدری سبک­ سرانه و زنی مست شهوت می ­دانست و به صفر گزارش و تعبیر و تفسیر می­ کرد. تداوم همین گزارش ­ها و تعبیر و تفسیرهای منفی، ذهن صفر و نیز دیگر اعضا خانواده را نسبت به رقیه هم منفی کرده بود.

         آغابیگم زنی باهوش بود، زنی کارکن و کاردان بود، کدبانو بود، در خانه ­داری زنی با تجربه بود، زنی بسیار مذهبی بود، کَمَکَی هم می ­توانست قرآن بخواند، زنی مدیر، توانا و سخت کنترل کننده بود، زنی برنامه ­ریز بود آغابیگم یک شخصیت چند لایه داشت که بعضی از این لایه­ ها در تضاد با یکدیگر هم بودند آغابیگم با آن همه هوش و کاردانی که داشت در عین حال بدبین به دیگران و تقریبا بدون مهر و مهربانی به دیگری بود. با آمدن آغابیگم به خانه صفر، و مدیریتی که اعمال می­ کرد زندگی اقتصادی صفر از انسجام بهتری برخوردار و تبدیل به یکی از مردان پر درآمد روستا شد.

          آغابیگم از همان بدو ورود خود به خانه صفر، صفر را در خانه، مردی ضعیف ارزیابی کرد، خانواده صفر را فرسوده تشخیص داد، نا منسجم دید، متوجه شد روابط اعضا خانواده صفر از استحکام برخوردار نیست بلکه به تعبیری فرسوده و کلنگی است. آغابیگم دریافت می­تواند این خانواده را تخریبش کند و روی خرابه ­های آن خانواده ­ای بر اساس هدف، آرمان و آرزوی خود بسازد. در همین راستا برای در اختیار گرفتن مدیریت خانه صفر برنامه ریزی نمود. آغابیگم با مهارتی که داشت توانست بر صفر چیره شود و مدیریت خانه را بر عهده گیرد و آنگونه که خود می­خواهد خانواده ­ای نو و طرحی نو بنیان نهد.

         یکی از برنامه ­هایی که آغابیگم برای استیلای خود بر امور خانه صفر در نظر گرفت این بود که فرزندان صفر از زنان قبلی ­اش را هرچه بیشتر بِرَماند و از پدر و خانواده دور کند تا تاثیر آنها را بر پدر کم کند و در عین حال صفر هم تنهاتر گردد و راه برای دست یابی به اهدافش هموارتر باشد، آزادی عمل بیشتری داشته باشد. آغابیگم در این کار خود بسیار موفق بود.

           آغابیگم همراه خود دختری از شوهر قبلی به خانه صفر آورده بود طرح و برنامه دیگر آغابیگم برای استیلای خود بر خانواده کلنگی صفر ازدواج دخترش با حسن پسر کوچک صفر بود علارغم اینکه حسن پسر صفر علاقه ­ای به دختر آغابیگم نداشت و هنگام عروسی دوبار قهر کرد و از خانه رفت آغابیگم با وساطت بزرگان ده و نیز ارباب و دیگران و بکار بردن تمهیداتی توانست حسن پسر صفر را راضی کند و عروسی را انجام داد و دخترش را به حسن پسر صفر داد آغابیگم در این کار هم موفق بود و به اهداف از پیش تعیین شده­ی خود دست یافت.

         برنامه نهایی آغابیگم محروم کردن فرزندان صفر از ارث پدر و انتقال تمام میراث صفر به پسر کوچک صفر بود که حالا داماد آغابیگم ­شده بود در این کار هم موفق بود و توانست صفر پیر مرد را راضی کند تا بقیه فرزندانش را از ارث محروم کند و تمام اموالش را به پسر کوچک و داماد آغابیگم انتقال بدهد.

          دلیل موفقیت آغابیگم در استیلایش بر خود صفر و نیز مدیریت خانه صفر، یکی ضعف عواطف پدری در صفر بود، دیگری نبود مهربانی بین اعضا خانواده بود، دیگری باهوش و با تدبیر بودن و داشتن برنامه و هدف مشخص آغابیگم بود و دیگری پیر و فرسوده بودن و از اقتدار افتادن صفر بود که برای تسکین دردهای پیری به دود تریاک هم پناه برده بود.

          بی­گمان صفر در بیرون خانه و در اجتماع روستا مردی بزرگ، سرشناس و موفق بود چندین سال کدخدا و معتمد روستا بود برای روستا فردی دلسوز و مدیری توانمند بود ولی همین صفر مدیر توانمند در اجتماع، توی خانه مدیریتش بسیار ضعیف بود، به همین جهت اعضا خانواده ­اش منسجم نبودند، صفر پدری دلسوز برای فرزندانش نبود، نتوانسته بود پدری مهربان برای فرزندانش باشد، نتوانسته بود فرزندانش را دانا و توانمند تربیت کند، نتوانسته بود روابط عاطفی قوی و سالمی بین فرزندانش بوجود آورد به همین جهت روابط عاطفی پدری و فرزندی و نیز برادری و خواهری توی خانواده صفر بسیار ضعیف بود و صمیمیتی نبود چون می ­بینیم پسر بزرگش به نام شیرعلی در آغاز جوانی زن، فرزند، پدر و خانه­ اش را رها کرد و برای همیشه رفت.

       صفر  شکست ­های فراوانی توی زندگی داشته است؛ یکی دوتا زن طلاق داد، دو سه تا زن ازش مردند و بچه ­هایش هریکی دوتا از زنی بودند که همدلی و عواطف خواهری و برادری را در خانواده کمرنگ می­ کرد نداشتن عواطف پدری قوی این از هم گسیختگی خانواده را تشدید می­ کرد.

          آغابیگم ششمین و آخرین زن صفر بود و صفر هم پنجمین و به روایتی ششمین و آخرین شوهر آغابیگم بود. با این تفاوت که نیروی صفر رو به افول بود و آغابیگم زنی قوی، تنومند و پر نیرو و دارای آرمان و آرزو بود. ازدواج ­های قبلی آغابیگم کوتاه بوده و نتوانسته بود اهداف و آرزوهای خود را محقق کند در این خصوص احساس شکست و ناکامی داشت وقتی قدم توی خانه صفر گذاشت اینجا را میدانی مناسب برای دست ­یابی به اهدافش تشخیص داد.

         بی­ گمان اگر آغابیگم زنی مهربان و انسان دوست بود با این هوش و تدبیری که داشت در جهت بازسازی و تقویت روابط عاطفی از هم گسیخته­ ی اعضا خانواده صفر تلاش می ­کرد ولی ویژگی روانی او چنین نبود او زنی بسیار بدبین بود. آغابیگم در خانه صفر به این نتیجه رسید که باید خانواده کلنگی صفر را تخریب کند و روی ویرانه ­ها خانواده ­ای جوان و نو بنا نهد. آغابیگم خیلی راحت توانست بافت، ساخت و روابط قبلی را بهم بزند فرزندان صفر از زنان قبلی را رماند، رنجاند، تاراند، بد جلوه داد، دلسرد کرد و روی ویرانه ­های خانواده صفر، خانواده ­ای نو متشکل از پسر کوچک صفر و دختر خودش که از شوهر قبلی همراه خود آورده بود با تملک بر میراث صفر بنیان نهاد.  

          اقدامات آغابیگم بذر کینه، نفرت و بد خواهی را توی خانواده صفر کاشت. این بذر تبدیل به درخت تنومندی شد و به بار نشست. فرزندان و نوادگان صفر میوه این درخت را که کینه، نفرت، دوری، بی تفاوتی، بی احساسی و بیگانگی نسبت به یکدیگر است را در تار و پود روابط شان حس و لمس کرده و می ­کنند و خسارت ­های فراوان پرداخته و هنوز هم می ­پردازند.  

            گفتم آغابیگم زنی باهوش بود از همان لحظه اول که امان ­الله مارکده ­ای جوان را دید حدس زد که برای خواستگاری رقیه آمده باشد به اتاق سه دری مهمان­خانه صفر هدایتش کرد از او پذیرایی کرد و گفت:

         – می ­توانم بپرسم با صفر چکار دارید؟

         – راستش شنیده ­ام خواهری مطلقه دارد من هم زن ندارم آمدم ببینم اگر صفر موافق باشد …

         – کی از شما بهتر! منت هم می­ کشد! صفر باید خیلی هم دلش بخواهد که جوانی مانند شما با خواهرش ازدواج کند!

        حدس آغابیگم درست بود آغابیگم برای اینکه شکار را از دست ندهد از امان ­الله استقبال کرد میوه و چای برای پذیرایی از امان­ الله توسط رقیه برای امان ­الله می ­فرستاد موضوع پیشنهاد امان ­الله را همان لحظه اول به رقیه گفت رقیه هم که در همان لحظه دیدار اول سر جوی آب عاشق شده بود با طیب خاطر از مهمان پذیرایی می­ کرد صفر هم آمد آغابیگم توی حیاط از صفر استقبال کرد موضوع را به صفر گفت و امان­ الله را جوانی خوب و خانواده دار معرفی کرد. دو روز بعد رقیه به عنوان زن امان ­الله همراه او به مارکده آمد.

        آغابیگم از این اتفاق بسیار راضی بود چون علاوه بر اینکه رقیه از خانه صفر می ­رفت به نقطه دور دست هم می ­رفت و این خواست آغابیگم بود که اقوام و فرزندان صفر هرچه بیشتر پراکنده باشند.

        امان ­الله رقیه را به آبادان برد و زندگی مشترک را آغاز کردند.

        دو سه سالی از زندگی مشترک رقیه با امان ­الله در شهر آبادان، یا لندن کوچک آن روز، گذشت روزی هنگام عصر، زنان همسایه برابر رسم و عرف آبادان، به اتفاق رقیه، توی کوچه جلو خانه نشسته بودند و با هم گپ می ­زدند و از هر دری سخن می­ گفتند که رقیه دید حسین شوهر قبلی او به سمت زنان می ­آید ترس و وحشت بر جان رقیه می ­افتد که: نیاید اینجا بخواهد ادعای شوهر من بودن بکند و بخواهد آبرو ریزی کند؟ فوری با چادرش رویش را بیشتر می­ گیرد بلند می­ شود و به زنان می­ گوید:

         – من الآن بر می­ گردم.

        و به خانه می ­رود و از لای در حسین را می ­نگرد. حسین با لباس­ های مندرس و سر و وضع نا مرتب به همان سبک و سیاقی که یاسه­ چاه بود نزدیک زنان می ­آید به زنان نگاهی می­ کند و باز با قدم ­های آهسته بر می­ گردد و می ­رود و رقیه به جمع زنان می­ پیوندد.

         دو سه سال بعد صفر به اتفاق آغابیگم به سفر زیارتی به کربلا می­ روند در بازار کربلا هنگام خرید در یک مغازه ­ای به حسین شوهر قبلی رقیه بر می­ خورند او را با نام خطاب می­ کنند با هم ترکی صحبت می ­کنند از او می­ خواهند به یاسه­ چاه برگردد و پسرش را سرپرستی کند ولی حسین می ­گوید اشتباه می­ کنید من حسین نیستم و از نزد آنها می­رود.   

***

         بعد از آمدن رقیه از یاسه ­چاه، براتعلی نزد عمو حسن خود می ­ماند. قرقرهای صنمبر زن عمو حسن، ملایم­ تر بود. براتعلی 8 ساله شده بود ولی شناسنامه نداشت. روزی هنگام غروب دشتبان دمِ ده جار زد که سجلتی آمده هرکس بچه نوزاد دارد بیاید سجلت بگیرد. حسن یادش آمد که برای براتعلی شناسنامه گرفته نشده است. حسن به خانه کدخدا رفت و ماجرای زندگی براتعلی را به مامور ثبت­احوال گفت و تقاضای صدور سجلت کرد. مامور ثبت احوال از حسن شناسنامه پدر و مادر براتعلی را خواست و حسن توضیح داد: حسین روزی که از روستا رفته سجلتش را همراه خود برده است و مادرش هم که شوهر کرده و به آبادان رفته و سجلتش همراه خودش است. حسن تقاضا کرد برای براتعلی به عنوان فرزند او سجلت بنویسد. مامور وقتی شناسنامه حسن را بررسی کرد گفت:

         – یک بچه یکساله توی شناسنامه ­ات ثبت شده است من می ­توانم برای براتعلی به عنوان بچه یک روزه شناسنامه صادر کنم.

          چاره ­ای نبود حسن پذیرفت و برای براتعلی 8 ساله شناسنامه یک روزه با نام پدر حسن و مادر صنمبر صادر شد. با صدور شناسنامه براتعلی با پدر و مادر حسن و صنمبر عملا رقیه و حسین از آن خانوار حذف شدند

           حسن عموی براتعلی چندین سال حمام­ چی یاسه ­چاه بود صبح هر روز یک خر و طناب به نوبت از مردم یاسه ­چاه می­ گرفت از راه یوقّوش به صحرا می ­رفت یک تخته ­بار بوته می­ کند به ده می ­آورد کمی از آن را زیر دیگ حمام می ­سوزاند و بقیه ­اش را برای زمستان ذخیره می ­کرد. حسن همه روزه براتعلی را هم با خود می ­برد. براتعلی هم به نسبت توان خود در کندن و جمع­ آوری بوته به عموی خود کمک می­ کرد کم­ کم حسن براتعلی را آموخت که بوته زیر دیگ حمام بسوزاند هر روز صبح، قبل از اذان، حسن براتعلی را بیدار می­کرد تا برود تون حمام را روشن کند و آب را گرم کند تا صبح زود که مردان ده برای غسل جنابت به حمام می ­روند آب گرم باشد. براتعلی عملا نیمی از کارهای حمام را انجام می­ داد.

         حالا براتعلی 12- 13 سالش شده بود به قول آن روزی ­ها جقله بود و کار یک نیمه مرد را می­ توانست انجام دهد در کار حمامچی مهارت کسب کرده بود روزی نزدیکی ­های آفتاب غروب که براتعلی از تون حمام بیرون آمده بود دود زده و سیاه بود لباس­ های پاره پوره در بر داشت در خیابان ده یاسه­ چاه با کدخدای جوان ده صادق­ آباد روبرو شد براتعلی گفت:

        – دایی سلام.

        کدخدا او را شناخت ولی برای اطمینان بیشتر پرسید:

       – تو پسر حسین هستی؟

       – آره دایی.

       – اسمت چیه؟

       – براتعلی.

       – چکار می ­کنی؟ چرا سر و وضعت سیاه است؟

       – حمامچی ­ام، توی تون حمام بودم، تون ­تابم.

       – تون ­تابی که کار بچه نیست، چرا لباس­ هایت اینقدر پاره پوره­ اند؟

       – عمویم ندارد، مزد حمامچی کم است.

       کدخدا از دیدن ژولیدگی و پژمردگی براتعلی خیلی متاثر شد وجدان کدخدا به او نهیب زد که:

       – نوه عمه ­ات است، بچه یتیمی است، او را نزد خودت ببر، از او مواظبت و مراقبت کن تا از این ژولیدگی و پژمردگی نجات یابد.

       کدخدا خطاب به براتعلی گفت:

       –  بیا صادق­ آباد نزد من چهارتا گوسفند بچران خیلی راحت­ تر از این کار کثیف است به عمویت بگو و بیا.

        کدخدای صادق­ آباد پسردایی پدر بزرگ براتعلی بود ولی براتعلی به او دایی می ­گفت. به علاوه زنِ کدخدا دقیق و درست دختر دایی خود براتعلی بود. براتعلی در صادق ­آباد به حمام فرستاده شد لباس تازه به او داده شد و به عنوان چوپان مشغول چراندن گوسفندان کدخدا گردید.

         کدخدا دوتا زن داشت، در دو محل خانه و زندگی داشت، یک محل در همان ده صادق ­آباد، محلی دیگر در مزرعه ­ی بزرگ ترکش در 4-5 کیلوکتری ده بود. یک زنش در خانه توی ده بود و زن دیگرش در محل زندگی مزرعه ­ی ترکش بود. کدخدا در محل مزرعه­ ی ترکش قلعه ­ای ساخته بود و علاوه بر کشاورزی، گوسفند داری هم داشت و براتعلی عمدتا توی قلعه بود و گوسفند می­ چرانید. کدخدا هم گاهی در این محل و گاهی هم در ان محل بود و زندگانی ­اش را مدیریت می ­کرد وسیله رفت و آمد کدخدا هم اسب اختصاصی ­اش بود.

         کدخدا از آمدن براتعلی نزد او خوشحال بود با خود اندیشید بچه یتیمی است، کسی را ندارد، از او مراقبت و مواظبت می ­کنم، غذایش را می ­دهم، لباسش را فراهم می­ کنم. این کار من یتیم نوازی است که در جای خود ثواب دارد، کاری ارزشمند و اخلاقی است، خدا هم به چنین کارهای خیر سفارش کرده است. براتعلی هم گوسفندان من را خواهد چراند قاعدتا باید خیلی هم شاکر باشد که از آن تون حمام نجاتش دادم از گرسنگی و کم غذایی نجاتش دادم در اینجا می­ تواند غذای بهتری بخورد و لباس بهتری بپوشد.

       کدخدا در پی این استدلال ­های ذهنی، این امید را به خود می ­داد که براتعلی به خاطر این خدماتی که در خانه او دریافت می ­کند چندین سال نزد او خواهد ماند و گوسفندانش را خواهد چراند و او دغدغه یافتن چوپان دیگری را نخواهد داشت. کدخدا از این کار خود بسیار راضی و خوشنود هم بود چون که کارش را منصفانه و اخلاقی می ­پنداشت.

          بی گمان خانه کدخدا برای براتعلی خیلی بهتر از خانه ­ی حسن عموی براتعلی بود حداقل بهتری­ اش این بود که غذا فراوان بود و گرسنگی نمی­ کشید. براتعلی هم از آمدن به خانه کدخدا راضی­ به نظر می ­رسید چون که از خانه عمو نجات یافته بود در اینجا قر کمتر می ­شنید غذای کافی بود لباس بهتری بود و کار مشخص ­تر و بهتری هم در پیش روی او گذاشته شده بود علاوه بر اینها براتعلی انتظار داشت و امید وار بود کدخدا سالیانه قدری هم مزد به او خواهد داد که می­ تواند پس­انداز برای سال ­های آینده داشته باشد.

           یک سال از چوپانی براتعلی برای کدخدا گذشت کدخدا مزدی به براتعلی نداد. براتعلی پرداخت مزد را حق خود می ­دانست چون که خود را با دیگر چوپانان که هم مرد بزرگ و یا جغله بودند مقایسه می­ کرد و می ­دید مرد بزرگ یا جغله، همان کاری را می­ کند که براتعلی هم می ­کند این در حالی بود که مرد و جغله­ جوان که برای افراد دیگر گوسفند می ­چرانند مزد دریافت می­ کنند با این استدلال و مقایسه، حق خود می ­دانست که کدخدا مزد او را بدهد.

         براتعلی در ذهن خود درباره مقدار مزد هم اندیشیده بود و از دیگر چوپانان مقدار مزدشان را پرسیده بود و با مقایسه می­ دانست که مزدش چقدر است. ولی بعد از گذشت یک سال همه ­ی ذهنیت­ های براتعلی درباره دریافت مزد نقش بر آب شد چون کدخدا برنامه پرداخت مزد نداشت و مزد براتعلی را نداد براتعلی از کارش دلسرد شد کدخدا را فردی ستمگر و ظالم قلمداد کرد که حق بچه یتیم را می­ خورد. چون جایی نداشت که برود، کسی را نداشت که به او پناه ببرد، ناگزیر در همانجا ماند گاهی خیلی آهسته قر می­ زد وقتی فرمان به او داده می ­شد با تاخیر اجرا می ­کرد و گاهی وقت ­ها هم جرات می­ کرد در مقابل دستور کدخدا و یا دیگر اعضا خانواده ­اش نه می ­گفت با این تغییر رفتار نارضایتی خود را نشان می­ داد.

          نه گفتن، قر و نق زدن یک نفر در هیات نوکر و چوپان، آن هم بچه یتیمی که کدخدا از روی دلسوزی به خانه ­اش آورده، اصلا انتظار کدخدا نبود، اصلا خوشایند کدخدا نبود، اصلا کدخدا تحمل شنیدن قر و نق را نداشت، این بود که کدخدا چند بار خشمگین شد. هرگاه براتعلی در پی دستور کدخدا نه می ­گفت، او را کتک زد. از جمله؛ روزی هنگام غروب آفتاب، براتعلی گوسفندان را قدری زودتر از معمول، توی قلعه آورده بود هماندم هم کدخدا سوار بر اسب از ده به قلعه آمد کدخدا به براتعلی گفت:

        – گوسفند هنگام غروب که هوا خنک است بهتر خواهد چرید تو بجای اینکه از این هوای خنک استفاده کنی و گوسفندان را بچرانی آنها را توی قلعه آوردی؟

        – امروز هوا ابری و خنک بود گوسفندها خوب چریده و سیر هستند، من همینطور می ­توانم گوسفند بچرانم! اگر خودت بهتر بلدی بیا بچران! خیلی مزد بهم می ­دهی که توقع داری شب هم برایت گوسفند بچرانم!؟

          کدخدا از روی اسب پایین آمد با شلاق اسب که در دستش بود براتعلی را که به دیوار تکیده داده بود زیر شلاق گرفت:

          – بچه پر رو، از گرسنگی می ­مردی آوردمت اینجا از مردن نجاتت دادم، حالا زبان هم در آوردی…!

           شاه­صنم زن کدخدا خود را به معرکه رساند در میان براتعلی و کدخدا قرار گرفت و گفت:

           – غلط کرد، ببخشش که بی ادبی کرد، من ضمانت می­ کنم که روزهای دیگر دیروقت گوسفندان را به قلعه بیاورد.

          روز بعد، که قرار بود، طبق معمول، براتعلی صبح زود گوسفندان را به چرا ببرد، از این کار سرباز زد و به شاه­ صنم زنِ کدخدا گفت:

          – من دیگر اینجا نمی ­مانم، مزد که بهم داده نمی ­شود، کتک هم که می­ خورم، من رفتم خودتان می­ دانید با گوسفندان تان.

         براتعلی گیوه­ هایش را ورکشید از قلعه بیرون آمد و رفت. شاه ­صنم زن کدخدا ناگزیر گردید رفتن براتعلی را به کدخدا گزارش دهد تا یک نفر برای چراندن گوسفندان بیابد. کدخدا عادت داشت تا ساعاتی از روز بالا آمده بخوابد. شاه­ صنم به اتاق کدخدا در طبقه بالای ساختمان قلعه رفت، با صدای خیلی آرام کدخدا را صدا زد و از خواب بیدارش کرد و گفت:

          – براتعلی قهر کرد و رفت، گوسفندان توی آغل مانده ­اند، بلند شو فکری به حال گوسفندان بکن.

          کدخدا بلند شد، لباس پوشید، اسبش را زین کرد و سوار بر اسب براتعلی را تعقیب کرد، براتعلی را در راهِ رفتن به مزرعه­ داغداغان یافت، وقتی به او رسید با اسب جلوش پیچید، از اسب پیاده شد، چندتا شلاقش زد و گفت:

        – کدام گوری می ­روی؟ چرا گوسفندان را به چرا نمی ­بری؟ سیری زیر دلت زده؟ برگرد، برگرد، برو گوسفندان را به چرا ببر.

        – نمی­ آیم، مزد که بهم نمی­ دهی، کتک هم می­ خورم چرا اینجا وایسم؟

         – مزد هم می­ خوای؟ تو باید می ­ماندی همان یاسه­ چاه توی تون حمام، تو لیاقت خانه من را نداری، خیلی هم باید خوشحال باشی که از گرسنگی نجاتت دادم.

        – نه من نمی ­آیم، می ­خواهم بروم جایی کار کنم که مزد بهم بدهند.

         – پس حالا که نمی ­آیی، گیوه ­ها را از پایت دربیار تحویل بده، آنوقت هر گوری می­ خواهی بروی برو، گیوه نو هفته قبل خریدم که گوسفندان را بچرانی نه که به پوشی و بروی.

          براتعلی گیوه ­ها را از پایش درآورد و تحویل کدخدا داد و پای برهنه به مزرعه ­داغداغان نزد عمو قربانعلی ­اش رفت و به عمویش گزارش داد که کدخدا به او مزد نمی ­دهد و او را زده و او دیگر نمی­ خواهد نزد کدخدا کار کند. براتعلی در داغداغان مشغول چراندن گوسفندان عمویش شد.

          خانم ­سلطان زنِ عمو قربانعلی با آمدن براتعلی نزد آنها، دوباره همه ­ی آن روابط گذشته در ذهنش زنده شد. خانم­ سلطان از براتعلی بدش می ­آمد. براتعلی روز گوسفندان عمو را می ­چراند شب که به خانه می ­آمد زن عمو انجام کارهای مختلفی را به او محول می ­کرد. دستورات خارج از عرفِ زن عمو، صدای قر و نق براتعلی را درآورد و منجر به زد و خورد شد. از جمله؛ شبی خانم ­سلطان به براتعلی گفت:

           – بلند شو قوری و کتری و استکان و نعلبکی را بشور و بیاور می ­خواهیم چای درست کنیم.

           – آخی شستن قوری و استکان که کار مرد نیست، من از صبح تا حالا دنبال گوسفند دویدم، خوب، چرا به آن دختر بزرگت که پهلویت نشسته نمی­ گویی؟

           – تو اینجا یک نوکر هستی، هرکاری که بهت گفتند باید انجام بدهی، به تو هم مربوط نیست که چرا به دخترم نمی­ گویم، نمی­ خواهم به دخترم بگویم، من دخترم را می ­بینم و تو را هم می­ بینم، می ­خواهم به تو بگویم، بلند شو کاری که بهت گفتم انجام بده.

           – این کار زن هست، نه کار مرد، من انجام نمی­ دهم.

          خانم ­سلطان از این جوابِ نه براتعلی برآشفت، ناسزا گویان سیخ تنور که در کنار ایوان بود برداشت و به براتعلی حمله­ ور شد براتعلی برای مصون ماندن از کتک ناگزیر از خانه فرار کرد، عمو قربانعلی فرا رسید و براتعلی را به خانه آورد.

           براتعلی در همین سه چهار روز که خانه عمو بود، با مقایسه خانه عمو و خانه کدخدا، به خانه کدخدا راضی شده بود. چون شاه­ صنم زنِ کدخدا نسبتا زن بی آزاری بود، خصلت و ویژگی ­های بزرگ منشانه و بخشندگی هم داشت، زنی چشم و دل سیر بود، زنی زیردست نواز بود، اصلا گدا صفت نبود، با نوکر و چوپان بدرفتاری نمی­ کرد، از نظر غذا و لباس نسبت به چوپان و نوکر دست دلباز بود، دستور کارهای خارج از عرف به نوکر و چوپان نمی ­داد، شاه صنم بر خلاف کدخدا کمتر دستور دهنده بود و بیش­ تر خودش کار می­ کرد، زنی پهلوان و کاری بود،  اصلا خودخواه نبود، قر و نق­ و امر و نهی­ هایش خیلی کم و قابل تحمل بود.

         کمتر از یک هفته از رفتن براتعلی از خانه کدخدا می ­گذشت و کدخدا نتوانسته بود چوپانی بیابد، ناگزیر پسرش گوسفندان را به چرا می ­برد و کارهای کشاورزی­ اش می ­ماند راه چاره را برگرداندن براتعلی دانست.

       صبح روزی کدخدا، دشتبان مزرعه ترکش را صدا زد و گفت:

      – همین الآن برو داغداغان نزد قربانعلی بگو؛ هرچه زودتر دست براتعلی را بگیر بیاور اینجا سرِ کارش.

       دو و سه ساعت بعد قربانعلی با براتعلی توی قلعه ترکش بودند قربانعلی توی اتاق طبقه بالا در حضور کدخدا نشسته بود و براتعلی بیرون درِ اتاق سرپا ایستاده بود کدخدا خطاب به قربانعلی گفت:

         – براتعلی چوپان من است، کارش را رها کرده امده نزد تو، تو که عمو و بزرگ او هستی وظیفه داشتی دست او را بگیری و بیآوری سر کارش، یعنی تو به عنوان بزرگ، سرپرست و مسئول براتعلی این را نمی ­دانی؟ که من ناگزیر گردم دشتبان را به دنبالت بفرستم؟ من هرچه منتظر ماندم که تو به وظیفه ­ات عمل کنی، دیدم نه، تو ملتفت وظیفه ­ات نیستی، این بود که دشتبان را دنبالت فرستادم.

        – جناب کدخدا براتعلی نادانی کرده که کارش را رها کرده و اوقات شما را هم تلخ کرده است وقتی به داغداغان رسید او را دعوا کردم که چرا کارت را رها کردی و آمدی. فرمایشت درست است، می ­پذیرم که قصور کرده ­ام امیدوارم من را به بزرگواری خودت ببخشی، قدری دست تنها هستم، فصل کار هم هست، نتوانستم زودتر به خدمت برسم، همین امروز می­ خواستم به خدمتت برسم و براتعلی را بیاورم و ازت عذر خواهی و تقاضای بخشش بکنم که دشتبان رسید اکنون به خدمت رسیدم تقاضا می­ کنم بزرگواری کنید او را ببخشید خودش هم قبول کرده که نادانی کرده است آوردمش به حضورتان که بگوید غلط کردم.

        قربانعلی رو کرد به براتعلی که بیرون در اتاق سرپا ایستاده و خجالت زده سرش پایین بود گفت:

        – به کدخدا بگو غلط کردم و برو مشغول کارت بشو.

         براتعلی همچنانکه سرش پایین بود بدون اینکه چیزی بگوید به سمت آغل گوسفندان رفت. شاه­ صنم، زن کدخدا، کوله ­بار حاوی سفره نان، خیگولی حاوی کره ­ماست و گیوه­ ها و چوب ­دستی چوپانی را به براتعلی داد و گفت:

        – چرا خودت به خودت ظلم می­ کنی! اینجا خوب و خوش بودی! کاری می ­کردی و لقمه ­نانی می­ خوردی! رفتی قدری خودت را بی ارزش کردی! سرت را بینداز پایین! کارت را بکن! لقمه­ نانی هم بخور!

         براتعلی تحقیر شده با سرخوردگی و یاس و نا امیدی گوسفندان را از آغل بیرون کرد و به چرا برد و دوباره کارش را آغاز کرد.

            بافت شخصیتی کدخدای صادق­ آباد یک بافت خان منشی بود، کدخدا بینش و رویه یک خان را داشت، کدخدا خیلی تحت تاثیر روش و منش خان ­های بختیاری بود، همانند خان ­های بختیاری کار یدی نمی­ کرد، این درحالی بود که دیگر افراد در همان صادق­ آباد در سال ­هایی کدخدا بوده ­اند خود شدید کار می ­کردند مانند؛ صفر و نیز محمد­آقا. دیگر اینکه کدخدا اصلا پیاده نمی­ توانست راه برود، هرکجا که می ­رفت باید سوار بر اسب برود، بجز اسب هم اکراه داشت سوار بر حیوان دیگری شود. اسب اختصاصی­ داشت، به سان خان ­های بختیاری با شکوه و ابهت سوار بر اسب می ­شد و یا حداقل مردم او را با شکوه و ابهت می ­دیدند. همیشه دستور دهنده بود، دوست داشت دیگران دستور او را بدون چون و چرا عمل کنند. اصولا جامعه با آدم­ هایش را بالایی و پایینی می­دید، عده­ ای با عنوان ارباب­، خان، کدخدا، ثروتمند که بالاترند، مهم­ ترند، ارزشمندترند، خوب اینها حق بیشتری دارند و قابل احترام ­اند. عده­ ای هم رعیت ­اند، نوکرند، دشتبان و چوپان ­اند که باید فرمان ببرند، حق و حقوق و حرمت­ شان خیلی کمتر از خان و ارباب است، از احترام چندانی برخوردار نیستند، به همین جهت زیر دستان باید بالادستی ­ها را ولی نعمت خود بدانند، حرف شنوی داشته باشند، فرمان ببرند. اصلا یک نفر رعیت و یا نوکر که در خدمت یک مرد بزرگ، مانند خان یا ارباب هست، افتخار برای رعیت است.

         اینها بینش کدخدا بود باورهای کدخدا بود و بدان هم عمل می­ کرد. مثلا خودش چندین سال برای ارباب بمانیان ضابط بود املاکش را سرپرستی می ­کرد بدون اینکه یک ریال طلب مزد بکند، افتخار هم می­ کرد که نماینده ارباب هست، این کلمه افتخار را خودش با زبان خودش به شخص منِ نگارنده گفت. به همین سیاق از پایین دستی ­ها انتظار داشت برایش کار کنند، دستورش را اجرا کنند، به همین دلیل دست کدخدا برای دادن مزد به کسی که برایش کار می ­کند خیلی روان نبود. تنبیه بدنی زیر دست را حق یک ارباب و خان می ­دانست.  هیچ دوست نداشت از رعیت و نوکر جماعت در برابر دستوری که می ­دهد پاسخ نه بشنود.

        در داوری ­مان باید این را لحاظ کنیم که اغلبِ مردم، در هر زمان، فرزند زمان خودشان هستند، فرهنگ عرفی، روابط اجتماعی مبتنی بر نیازهای آدمیان و باورهای رایج مردم، شخصیت هر آدمی را می­ سازد. کدخدای صادق­ آباد هم محصول ناب زمان خودش بود. صادق ­آباد و روستاهای اطراف خان نداشتند. اینجا قلمرو تاخت و تاز خان ­های بختیاری بود. کدخدا هنگام کودکی آمدن خان­ های بختیاری را به منطقه دیده بود. به زور املاک را از مردم گرفتند دیده بود، سوار بر اسب به ده آمدن­ شان را دیده بود، به مردم توهین کردن ­شان را دیده بود، رعیت را که کتک می ­زدند، شلاق می­ زدند دیده بود، رعیت را به زور برای ساخت قلعه و کاخ به بیگاری می­ بردند دیده بود، تیر کبوده بر دوش رعیت می ­گذاشتند تا از کناره رودخانه زاینده ­رود تا بن ببرد و برای خان ارباب بختیاری قلعه بسازد را دیده بود، دولا و راست شدن و تعظیم و احترام مردم به خان­ ها را دیده بود.

         کدخدا بارها دیده بود که خان هرگاه می­ خواهد به حمام عمومی برود حمام را برای او قرق می­ کردند. حال کدخد هم زمانی و ساعتی به حمام می ­رفت که مردان ده حمام را ترک کرده بودند و در حمام کسی نبود و آغاز نوبت زنانه بود و زنان باید پشت درِ حمام می ­ایستادند تا کدخدا غسل جنابتش را بکند دلاک او را بشوید و از حمام بیرون بیاید.

         این روابط خانی و رعیتی، بالادستی و پایین دستی، دستور دهندگی و فرمانبرداری بین آدم­ ها، برای کدخدا جذاب بود، زیبا بود، شکوه داشت، با عظمت بود، درست بود، ارزشمند بود، شخصیت کدخدا با این پدیده ­ها شکل گرفته بود حال دوست داشت حداقل خان یک ده کوچک مانند صادق­ آباد باشد، رفتار و مرامی همانند یک خان بختیاری داشته باشد، و داشت. تداوم رفتار خان مآبانه کدخدا، منجر به نارضایتی و اعتراض مردم ده صادق­ آباد شد، نارضایتی عمومی و اعتراض مردم صادق ­آباد، مردی از مردان ده، به نام غلامحسین را برانگیخت تا کدخدای ­خان را بِکُشد. صبح روزی غلامحسین توی حمام با چماق معروفش به قصد کشتن کدخدا،  به کدخدا حمله ­ور شد و در عین حمله به کدخدا گفت:

       – ما خان نمی­خواهیم! دِهِ ما کراشت خان نمی­ کند!

      و کدخدا ناگزیر برای حفظ جان، برهنه از حمام فرار کرد و از دست غلامحسین جان بدر برد.

       کدخدا زنان و نیز بچه­ ها را هم خیلی پایین ­تر می­ پنداشت به همین جهت همانند یک خان و یا پادشاه اتاق و نشیمن خود با زن و فرزندانش جدا بود کم اتفاق می ­افتاد که کدخدا با زن و بچه ­اش دسته جمعی سر یک سفره بنشینند و با هم غذا بخورند.

        همه­ی افرادی که با کدخدا نشست و برخاست کرده ­اند از یک ویژگی خوب و مثبت و بزرگ منشانه کدخدا بسیار یاد می ­کنند از بس این ویژگی تکرار شده تبدیل به باور عمومی شده بود. باور عمومی این بود که:

     – کدخدا مردی دَرِخانه باز و نان بده است.

      منظور از نان دادن این بود که هرکس به سرای او درآید نانش خواهد داد. این گفته تا حدودی واقعیت داشت، کدخدا درخانه باز بود منِ نگارنده هم شاهد بوده­ ام، چند بار در حضور کدخدا نشسته­ ام، با هم غذا خورده ­ایم، با هم گفت­ وگو کرده ­ایم، از همنشینی با او لذت برده ­ام و در چنین جو خوشایندی کدخدا سرگذشت­ های زیادی برایم بازگو کرده ­است و من هم گفته­ های کدخدا را یادداشت کرده ­ام.

        نکته­ ی پر اهمیت که باید به آن عمیق فکر کرد این هست که انگیزه کدخدا از نان دادن به دیگران مهربانی و انسان دوستانه­ نبود. کدخدا شدید از تنهایی رنج می ­برد چون کار نمی­ کرد و اغلب بیکار بود دوست داشت یک همنشین و هم­ صحبت در کنارش باشد اصولا خیلی با مردم صادق­ آباد دوست نداشت همنشین شود، هم صحبت شود، رفت و آمد کند، نشست و برخاست کند، صادق ­آبادی های ثروتمند و بزرگ روستا را حرفی نداشت ولی با رعیت و افراد تهی ­دست و سطح پایین­ تر خیلی مایل به نشستن و هم صحبت شدن نبود ولی نشستن و هم صحبت شدن با غیر صادق ­آبادی و غریبه­ ها برایش خوشایند بود مثلا اگر غریبه ­ای به صادق­ آباد وارد می ­شد حتما او را به خانه می­ آورد از او پذیرایی می ­کرد تا همنشین و همصحبت داشته باشد اگر این غریبه از بزرگان دیگر روستاها بود برای کدخدا خوشایندتر بود و از او درخواست می ­کرد یکی دو روز هم نزد کدخدا بماند. و اگر یک نفر صادق ­آبادی به خانه کدخدا می­ رفت اول دستور می ­داد قدری کاه جلو اسب و گاو بریزد و یا حیوان­ ها را آب بدهد و یا بنابر فصل سال از توی کرت یک بقچه شبدر بچیند جلو حیوان ­ها بریزد بعد بیاید از زنش نان هم بگیرد و بخورد.

        خبر کتک زدن کدخدا و کتک خوردن براتعلی از کدخدا به گوش صفر، دایی براتعلی رسید. براتعلی بچه خواهر صفر بود صفر از این خبرها خیلی ناراحت شد وجدان صفر به او نهیب زد:

      – به داد بچه خواهرت برس.

 صفرراه چاره را این دانست که براتعلی را نزد خود بیاورد، به پسر کوچک خود، حسن، گفت:

        – این بچه را نجات بده، برو برش­ دار بیاور نزد خودت، همینجا یک لقمه نان بخورد، لباسی بپوشد و در کنار خودت هم کار کند.

         حسن به بهانه دیدار خواهر به خانه کدخدا رفت. چون زنِ کدخدا دختر صفر  و خواهر حسن بود. حسن در خانه کدخدا با براتعلی صحبت کرد و گفت که؛ پدرش از او خواسته برای نجات از کتک ­های کدخدا نزد او بیاید. براتعلی قبول می­ کند و بدون اطلاع کدخدا، همراه حسن به خانه صفر می ­آید. در همان اولین شب ورود براتعلی به خانه صفر که، شب هنگام و زمستان هم بود، حسن دختر خود زهرا را که در پایه کرسی توی ایوان تنوری خوابیده بوده بیدار می ­کند و می­ گوید:

       – تو برو توی اتاق بخواب تا پسر عمه ­ات جای تو بخوابد.

        – پسر عمم کیه؟

        – براتعلی.

این اولین واکنش ­های ذهنی برای براتعلی و نیز زهرا بود زهرا با اینکه از خواب بیدار کرده شده بود ولی از اینکه پسر عمه ­اش جایش می ­خوابد احساس خوشایندی داشت و براتعلی هم از اینکه جای دختر دایی ­اش می ­خوابد احساس خوشایندی داشت. از فردای آن شب براتعلی همراه حسن در کار کشاورزی شروع بکار کرد. زمان زیادی از حضور براتعلی در خانه صفر نمی ­گذشت که روزی صفر به آغابیگم زنش و حسن پسرش گفت:

           – براتعلی بچه یتیمی است، کسی را ندارد، صله رحم خودمان است، پر و بالش را بگیرید، فرض کنید بچه خودمان است، تا همینجا بماند و برایمان کار کند و یک لقمه نان هم بخورد ما که همیشه باید یک نفر نوکر بگیریم، فرض کنید همین نوکرمان است، از خودمان هم که هست، قول زهرا را هم بهش بدهید تا با دلگرمی و علاقه­ مندی بیشتری کار کند و همینجا هم ماندگار گردد.

           پیشنهاد صفر مورد پذیرش آغابیگم و حسن قرار گرفت و نامزدی زهرا برای براتعلی سر زبان­ ها افتاد.

          دو سه سالی از آمدن براتعلی به خانه صفر گذشت و براتعلی به شوق زهرا به خانه دایی علاقه ­مند و ماندگار شده بود ولی از تبعیض و ستم ­های خانه دایی هم فغانش در آمد و قر و نق ­اش شروع شد.

           صفر، دایی براتعلی، یک جغله پسر، کمی کوچکتر از براتعلی از یاسه ­چاه به منظور کار چوپانی آورده بود و گوسفندانش را می ­چرانید همه ساله پدر آن جغله پسر می ­آمد و مزد پسرش را از صفر می ­گرفت و به خانه­ شان می ­برد در فصل برداشت هر میوه و محصول باز پدر آن جغله پسر می ­آمد خرمن بهره هم می ­گرفت و می ­برد، پدر ان جغله پسر از این رابطه سود می ­جست و هر دو سه روز یکبار در فصل تابستان به مزرعه­ ی صفر می ­آمد علف و شاخ و برگ درخت هم فراهم می ­کرد و می ­برد، قر و نق ­هایی که به براتعلی زده می ­شد هرگز به آن جغله پسر یاسه­ چاهی زده نمی­ شد حریمش را رعایت می­ کردند اگر کوچکترین بی توجهی از حیث غذا و پوشاک و یا رفتار به آن جغله می ­شد پدرش می ­آمد و پرس و جو می­ کرد و درخواست می ­نمود بی توجهی جبران و دیگر تکرار نگردد.

          براتعلی خود را با آن جغله مقایسه می­ کرد می­ دید تنها تفاوت شان این است که آن جغله پسر یاسه­ چاهی پدر و حامی دارد ولی او حامی ندارد که پیگیر گرفتن مزدش باشد و خانواده دایی هم از نداشتن پدر و حامی، از او سوء استفاده کرده و می ­کنند و مزدش را نمی ­پردازند علاوه بر نپرداختن مزد قر و نق هم به او فراوان می­ کنند گهگاهی او را کتک هم می ­زنند بی احترامی هم به او می ­کنند.      

         براتعلی از این مقایسه این نتیجه را می­ گرفت که چون او پدر ندارد که ازش حمایت کند همه از جمله کدخدا و نیز دایی­ اش حق  او را خورده و می­ خورند. براتعلی از نپرداختن مزدش خشمگین بود و از تبعیضی که دایی بین او و آن جغله پسر یاسه ­چاهی روا می ­داشت بیشتر خشمگین می­ شد براتعلی خشم خود را با نق زدن قر زدن با تاخیر در اجرای دستورهای پسر دایی­ اش حسن، خشم خود را بروز می­ داد و بعضی وقت ­ها هم عصیان می­ کرد و در واکنش به دستور و درخواست اجرای کار، به حسن، نه، می­ گفت.

            قر و نق­ های براتعلی، کم­ کم، حسن پسر کوچک صفر و داماد آغابیگم را خسته کرد و حسن از براتعلی اظهار ناخرسندی نمود و نارضایتی خود را نزد دیگران با توجه به اینکه شنونده چه شخصیتی دارد چه نقش و چه جایگاهی دارد در قالب گلایه، گزارش، بدگویی و شکوائیه چنین بازگو می­ کرد:

           – گاهی وقت ­ها که من فرمان بهش می ­دهم بجای اینکه سرش را پایین بیندازد و دنبال کار برود؛ یا می­ گوید این کار را نمی­ توان انجام داد، یا می­ گوید من نمی­ توانم انجام بدهم، یا می­ گوید خودت انجام بده. این بابا رسم و رسوم نوکری را فرا نگرفته، نوکری گفتند، صاحب کاری گفتند، تو یک نفر نوکری، بهت می­ گویند، برو دنبال فلان کار، سرت را پایین بینداز و برو. خوب اگر قرار باشد که من خودم انجام بدهم دیگر تو را می ­خواهم چکار کنم؟ اصلا علاقه به کار ندارد، دلسوزانه کار  نمی­ کند.

          حسن درست می­ گفت براتعلی یک چنین حالت و رویه ­ای داشت این حالت و رویه نتیجه منطقی سیر زیست براتعلی بوده است براتعلی از روزی که چشم باز کرده بود پدرش بیمار (حسین دلی) و مورد تحقیر دیگران و سرزنش دیگر اعضا خانواده پدری بود و در خانه جایگاه خوشایندی نداشت بعد در کودکی شاهد رفتن پدر بوده بعد دعواهای دو نفر زن عمو با مادرش را دیده  بعد شاهد رفتن مادر و رها شدنش بوده بعد مرگ خواهرش جلو چشمش اتفاق افتاده بعد زیر دست عمو، قر و نق ­های زن عمو، کار شدید، فقر و محرومیت و گرسنگی بوده، به خانه کدخدا آمده به امید محیط بهتر، در آنجا هم چیزی که ندیده و نبوده، مهربانی است. بجای مهربانی، دستور پشت دستور بوده است مزدی هم که بابت کارش به او پرداخته نشده است چند بار هم که کتک خورده، توهین و تحقیر شده است. ندای دایی اش صفر، به گوشش خورده که گفته؛ او را از دست کدخدا نجاتش دهید. فکر کرده خانه دایی متفاوت از جاهای دیگر است و با یک دنیا امید به خانه دایی آمده، وقتی به اینجا آمده، دیده دنیا با آدم هایش سر و ته یک کرباس است، این بود که استخوان بندی شخصیت براتعلی یک شخصیت بدبین، ناراضی، نا امید، بی اعتماد و اطمینان به آدمیان شکل گرفته بود، چون این بنده خدا در طول 17-18 سال که از عمرش می­ گذشت به یک آدم مهربان بر نخورده بود، مهربانی از کسی ندیده­ بود، در طول این سال ­ها کسی برای شخصیتش احترام قائل نبوده بلکه هرکه به او نانی داده و رختی داده خواسته ده­ ها برابر نان و رخت داده شده از او بهره کشی کند به همین دلیل حاصل کارش را دیگران تصاحب کرده بودند، از خودش چیزی نداشت، تعلقاتی نداشت، دلبستگی نداشت، به هرکه امید بسته بود پی­ آمد امید سرخوردگی و یاس و نومیدی بوده است.  

          می ­دانیم رویدادهای منفی در زندگی هر آدمی، خیلی بیش ‌تر از رویدادهای مثبت بر شخصیت آدمی تاثیر گذار و تاثیر ویرانگر دارد.  وقتی ذهن یکایک ما آدمیان کاویده شود، خواهیم دید رویدادهای منفی زندگی ­مان را هم تعداد بیشتر و هم با وضوحِ بیش‌ تری به یاد می‌ آوریم، ولی رویدادهای خوب و مثبت را به آن شدت نه. یعنی ماندگاری و تاثیر گذاری رویدادهای بد و منفی در ذهن ما بیش ­تر و نقشِ آن‌ ها در شکل‌گیریِ شخصیت ما هم بیش ‌تر از نقشِ رویدادهای مثبت است. برای صدق سخن من بنگرید به خواب ­هایی که می ­بینیم که اغلب بد و منفی و ناخوشایند هستند چون در هنگام خواب اختیار ذهن را نداریم ذهن تاثیرهایی را که گرفته و درونی کرده به نمایش می ­گذارد.

           رویدادهای بد و منفی چی ­ها هستند؟ جدایی،‌ مرگ عزیزان، فقر و گرسنگی، محرومیت از امکانات زندگی، آسیب و خسارت، نبود مهربانی و حرمت و احترام و بودن سخنان نیش‌ دار و کنایه ­های اقوام و اطرافیان، شنیدن و دیدن مداوم توهین، تحقیر، تبعیض و نبود عدالت و انصاف و شاهد حق­ کشی­ ها و پایمال کردن حق و حقوق زیردستان از طرف زبر دستان، احساس تنهایی و بی­ کسی  و استیصال، نداشتن افقی امیدوارانه در زندگی آینده و … وقتی بیشترِ فضای زیست آدمی موضوع ­های بد و منفی باشد ذهنیت ما که همان شخصیت ما است هم این چنین پی ­ریزی می­ شود و ذهنیتی بدبین به جهان و اطراف خود در ما شکل می ­گیرد و ما جهان را زیبا و دوست داشتنی نمی ­یابیم. آدمی مانند براتعلی از کودکی همه ­ی این رویدادهای بد و منفی­ را در حد شدیدش تجربه کرده است. 

            براتعلی نسبت به این جهان احساس خوشایندی نداشت برای اینکه تعلقاتی در این جهان نداشت حاصل دسترنج بیش از دهساله ­اش را دیگران مانند عمو و کدخدا و اکنون دایی­ اش نداده بودند. بنابر این جهان را جای زیبایی نمی ­دید چون از روزی که چشم باز کرده بود حتا به یک آدم مهربان برخورد نکرده بود که مزه مهربانی را هم چشیده باشد بنابراین جهان را جایی زیبا و خوشایند نمی ­دید.

          براتعلی وقتی از زبان حسن شنید که دایی ­اش صفر گفته، این بچه را از ستم­ های کدخدا نجاتش دهید، و همراه حسن به خانه صفر آمد خواست اندک امیدی به آدم­ های خانواده دایی ­اش داشته باشد خواست احساس کند اینجا آدم­ هایش قدری مهربان­ تر هستند در آغاز کار هم این چنین به نظرش رسید چون صفر دایی ­اش هم بود این احساس مهربانی را بیشتر خواست باور کند نکته ی دیگری که براتعلی را به خانه دایی­ اش صفر علاقه ­مندتر کرده بود و احساس تعلق بیشتری و احساس راحتی بیشتری می­ کرد و در نتیجه مهربانی را بیشتر می ­خواست احساس کند، قولِ دادنِ زهرا، دخترِ حسن، به او بود. خمیرمایه این نگرشِ قدری مثبت به خانواده دایی، در ذهن براتعلی، نگاه­ های معصومانه، مهربانانه زهرا دختر حسن بود یعنی تنها نگاهی مهربانانه که براتعلی در طول عمرش دیده بود نگاه زهرا به او بود. بنابر این براتعلی در خانه صفر دایی ­ اش اندکی احساس خودمانی می­ کرد می ­خواست بپندارد یکی از اعضا آن خانه است، نه نوکر. نه بیگانه، نه غریبه، بارها جمله دایی­ اش صفر را در ذهن خود تکرار می ­کرد که گفته بود: براتعلی را از دست کدخدا نجاتش دهید همینجا در کنار خودتان نگهدارید زهرا را هم بهش بدهید. و از تکرار این جمله در ذهنش امید می­ گرفت در نتیجه این انتظار را داشت که اعضا خانواده دایی به او همچون یک نوکر ننگرند بلکه عضو خانواده محسوب گردد. گذشت زمان ثابت کرد این انتظار دور از واقع بود که براتعلی از اعضا خانواده دایی بویژه از پسر کوچک دایی یعنی حسن، داشت چرا؟ برایتان شرح خواهم داد

          براتعلی نسبت به کار، یک احساس بیگانگی داشت با علاقه و جدیت کار نمی­ کرد چون بهره ­ای از این کار نصیب او نمی­ شد خود را سهیم در نتیجه کار نمی­ دانست به همین جهت گاهی هم در مقابل کار سختی که به او ارائه می ­شد واکنش نشان می­ داد و از انجام کار خودداری می ­کرد و یا با تاخیر انجام می ­داد و یا همراه با قر و نق انجام می ­داد این شیوه کار کردن برای حسن پسر صفر غیر قابل تحمل بود و حسن را عصبانی می ­کرد که موجب می­ شد حسن براتعلی را کتک بزند. بی علاقگی براتعلی به کار برای حسن قابل درک نبود قابل فهم نبود حسن نمی ­توانست بفهمد چرا براتعلی همانند او به جهان امیدوار و علاقمند نیست که با جدیت کار کند؟ چون حسن خودش سخت به خانه و زندگی و کار علاقه ­مند بود با علاقه­ کار می­ کرد از براتعلی هم همین این انتظار را داشت حسن تفاوت فاحش جایگاه خودش با براتعلی را نمی ­فهمید، درک نمی ­ کرد و متوجه ­اش نبود.

          جایگاه حسن در خانه صفر ویژه بود از روزی که آغابیگم به صفر شوهر کرد بچه ­های دیگر صفر را رماند، رنجاند و تاراند ولی حسن پسر کوچک صفر را برای اهداف بعدی ­اش نواخت، تکریمش کرد، حمایتش کرد، با او مهربانی کرد، حساب او را از حساب بقیه فرزندان صفر کاملا جدا کرد، برای او امتیاز ویژه ­ای قائل بود، از هر نظر به او توجه می ­کرد، حسن شده بود دردانه آغابیگم، عضو نورچشمی خانه، آغابیگم که در عمل مدیر خانه بود حتا در کوچکترین و جزئی ترین مسائل مانند؛ خوراک خیلی آشکار بین حسن و دیگر فرزندان خانواده تفاوت آشکار قائل می ­شد. برای مثال:  وقتی غذا بین اعضا خانواده توزیع می ­کرد غذای بیشتر و گوشت بیشتری به حسن می­ داد. این عمل نابخردانه آغابیگم، سخت مورد اعتراض حیدر، نوه صفر که در غیاب پدر، در خانه و کنار پدر بزرگش صفر زندگی­ می­کرد، شد و اعتراض کرد:

       – در هنگام کار کردن من با حسن برابرم ولی در سر سفره حسن دردانه است.

        حیدر نوه­ ی صفر بود، پدر حیدر، بچه اول صفر بود که به دلیل قهر از پدر، خانه و زن و فرزند را رها کرد و برای همیشه از صادق ­آباد رفت. حیدر که بچه کوچک بود، نزد پدر بزرگش ماند و بزرگ شد. حیدر که همسن و سال حسن بود و با هم در کار کشاورزی کار می ­کردند از تبعیض ­های پنهان و آشکار آغابیگم که بین او و حسن اعمال می­ کرد سخت رنجیده بود و پس از قر و نق­ های فراوان به این نتیجه رسید که در خانه پدر بزرگش صفر، تنها آغابیگم هست که تصمیم می ­گیرد، روابط بر اساس اهداف اغابیگم تعیین می ­گردد و صدای او به جایی نمی­ رسد، ناگزیر جدا شد و زندگی مستقل برای خود بر گزید.

         هدف آغابیگم از نواختن و مهربانی به حسن جلب توجه او بود تا با دخترش که از شوهر قبلی همراه خود به خانه صفر آورده بود ازدواج کند و حسن علاقه چندانی به دختر آغابیگم نداشت با اینکه حسن علاقه به دختر نداشت مراسم عروسی برگزار شده بود و حسن دوبار به عنوان قهر در حین عروسی خانه را ترک کرده بود که هر دوبار با تمهیداتی که آغابیگم اندیشید با استفاده از نفوذ بزرگان و مهمانان حسن را به خانه بازگرداند و ازدواج صورت داده شد و حسن حالا هم پسر خانواده و هم داماد خانواده در نتیجه سوگلی خانواده محسوب می ­شد.

           با ازدواج حسن، آغابیگم به هدف عمده خود رسیده بود. آغابیگم با تدبیر که به کار گرفت توانست رای و نظر صفر پیر مرد را جلب کند تا بقیه فرزندانش را از ارث پدری محروم کند و تمام اموالش را به تنها پسرش حسن بدهد و این کار با پی­ گیری مداوم صورت داده شد برای اطمینان خاطر این تصمیم را هم به صورت رسمی و ثبت در دفترخانه انجام داده شد.

        برای حسن چنین موقعیت ممتازی در خانواده صفر درست کرده شده بود و به نظر می­ رسید حسن هم از این تبعیض غیر انسانی و ظالمانه که به نفع او و بر علیه برادر و خواهرانش تدارک دیده شده بود راضی بود چون شخصا در دفترخانه حاضر می ­شود و سند محرومیت برادر و دو خواهر خود را از ارث پدری­ شان و انتقال سهم ارثیه آنها را به خودش امضا کرده است کسی هم نشنیده و یا ندیده که از این کار غیر اخلاقی خود اظهار پشیمانی کرده باشد.

          حال حسن با این ویژگی روانی که اخلاق را زیر پا گذاشته و هیچ احساس، عواطف و مهربانی نسبت به برادر و خواهران خود ندارد چگونه می­ تواند نسبت به یک بچه یتیمی از اقوام مهربان باشد؟ چگونه می ­توانست بفهمد در درون و ذهن براتعلی که از همه­ جا رانده، از همه­ چیز مانده، با روانی مستاصل، مزه مهربانی و توجه را در طول عمرش نچشیده و ندیده، هیچ تعلقاتی در این جهان ندارد و محروم از همه چیز است، چه می­ گذرد؟ چگونه می­ توانست خود را با براتعلی این همانی کند و یا به گفته عوام خود را جای براتعلی بگذارد تا بفهمد چرا او مثل خودش با علاقه و جدیت به کار نمی­ چسبد؟

         حسن روز به روز از براتعلی بیشتر و بیشتر بدش می ­آمد این بد آمدن که گهگاهی همراه با کتک و توهین و تحقیر هم بود تبدیل به نفرت شد و روزی حسن براتعلی را از خانه بیرون کرد و اعلام کرد:

          – دیگر نمی­ خواهم ببینمت از پیش ما برو دخترم را هم بهت نخواهم داد تو آدم کارکن نیستی نمی ­توانی یکجا بایستی و کار کنی و زندگی داشته باشی.

             براتعلی مستاصل، ناله و نفرین کنان، بدون دریافت مزدی بابت چند سال کارش در خانه دایی، ناگزیر خانه دایی را ترک کرد و به نجف­ آباد خانه عموی پدرش غلامعلی رفت. غلامعلی او را نزد همریش خود که در باغ ملی نجف ­آباد سبزی فروشی داشت برد و براتعلی به عنوان شاگرد سبزی فروش مشغول بکار شد.

         روزهای زیادی از رفتن براتعلی نمی ­گذشت که حسن پسر و داماد خانواده دچار دل درد شد آغابیگم که اطلاعاتی درباره دوا و درمان خاله زنکی هم داشت و شنیده بود اگر محل درد بدن را گرم کنی التیام خواهد یافت برای بهبود دل درد حسن مرتب آب گرم می­ کرد و ظرف آب گرم را روی شکم حسن می گذاشت چند روزی گذشت دل درد حسن بهبود نیافت و بدتر هم شد ناگزیر او را به نجف ­آباد بردند از آنجا هم به صورت اورژانسی به اصفهان انتقال دادند تشخیص داده شد که بیماری حسن آپاندیسیت است. پزشک معالج به دو نفر همراه حسن گفت:

        – خیلی دور آوردید باید در همان روز اول محل درد را خنک نگه می­ داشتید و او را در اسرع وقت به بیمارستان می­ رساندید.

      همراهان حسن به دکتر گزارش دادند:

      – چند روزی توی ده دوا و درمان می­ کردیم یکی از درمان­ های ما این بود که مرتب ظرف آب گرم در محل درد قرار می­ دادیم.

         پزشک معالج، همراهان حسن بیمار را بابت این کارشان سرزنش کرد و گفت:

         – گرم کردن و گذاشتن آب گرم روی شکم که دردش ناشی از عارضه التهاب آپاندیس است خطای بزرگی­ است همین کار خطای شما باعث رشد بی رویه میکرب ­ها شده و متاسفانه زائده آپاندیس پر از میکرب شده و ترکیده و میکرب­ ها در سطح وسیعی توی شکم پخش شده­ اند و هیچ کاری هم نمی ­توانیم بکنیم و بیمار شما ظرف یکی دو روز آینده فوت خواهد کرد.

          برابر پیش­ بینی پزشک، حسن فوت می­ کند جسد به صادق ­آباد حمل و به خاک سپرده شد.

          بعد از چندین روز خبر فوت حسن به براتعلی می­ رسد براتعلی به صادق ­آباد بر می ­گردد و مورد استقبال صفر پدر پیر خانواده قرار می ­گیرد. صفر از براتعلی می­ خواهد که همینجا بماند و به بچه­ های یتیم حسن کمک کند و با زهرا هم ازدواج کند. قول مجدد صفر مایه دلگرمی براتعلی می­ شود و مجددا مشغول بکار می ­گردد.

           با گذشت زمان و بیرون آمدن اعضا خانواده از شوک مرگ ناگهانی حسن، هریک در ذهن خود از خود می ­پرسد چرا چنین شد؟ هریک رویدادهای گذشته را مرور کردند و به این نتیجه رسیدند که چون حسن، از براتعلی بچه یتیم بدش می ­آمده و نفرت داشته و او را کتک می ­زده و براتعلی در واکنش به تحقیر و کتک ­ها، آه می­ کشیده، گریه و ناله می­ کرده و حسن را نفرین می ­کرده این آه و ناله و نفرین ­های براتعلی بوده که به آسمان رفته و کارساز شده و مرگ حسن را رقم زده است و نتیجه ­ای که ­گرفتند این بود که براتعلی شوم است، نحس است، ناله و نفرین­ های او موجب مرگ حسن بوده است. بنابراین براتعلی همانند جغد شوم است آهی که می ­کشد نفرینی که می­ کند ناله ­ای که سر می ­دهد ناشی از شوم بودنش است و تاثیر گذار است. حالا دوباره این آدم شوم خوشحال از مرگ حسن به امید ازدواج با زهرا به این خانه برگشته است و می­ خواهد جانشین حسن شود.

         در طول دو سه ماه این سخنان پوچ و بی معنی اینقدر تکرار و پچ­ پچ شد که تبدیل به باور گردید پسر بزرگ صفر که برای خودش زندگی جدایی داشت خونش بجوش آمد با پدر پیرش هم صحبت کرد رای او را هم تغییر داد و روزی به براتعلی هجوم برد او را کتک زد و از خانه بیرونش کرد و گفت:

       – تو مانند جغد شوم هستی و آه و ناله و نفرین­ های تو موجب مرگ برادر من شده است حالا خوشحال آمده­ و جانشین برادرم شدی؟ روح برادرم از حضور و وجود تو در این خانه ناراحت است این خانه دیگر جای آدم شومی مانند تو نیست، هر گوری که می ­خواهی برو. امید دختر برادرم هم نباش چون برادرم گفته هرگز دخترش را  به تو نخواهد داد من شخصا نمی­ گذارم این وصلت صورت گیرد چون روح برادرم ناراحت خواهد شد.

             براتعلی ناگزیر از آن خانه بیرون امد و در یاسه­ چاه توی خانه پدریش نزد عمو حسن اتراق کرد در یاسه ­چاه نزد سلیمان کدخدا رفت و از او تقاضای کار کرد و کدخدا دشتبانی مزرعه ­ی قالات را به او واگذار کرد. براتعلی خشمگین مشغول بکار دشتبانی شد ولی در ذهن سخت مشغول برنامه ­ریزی انتقام گیری از خانواده دایی بود.   

          بعد از اینکه براتعلی از خانه دایی رفت، اعضا خانواده صفر با هم گفت ­وگو و مشورت کردند از چه کسی دعوت کنند به عنوان نوکر برای شان کار کند؟ آن هم در خانه ­ای که مردی کار­آمد امور کارها را به عهده ندارد؟ نتیجه این شد کسی می ­تواند توی خانه بیاید که نسبت به زنان خانه محرم باشد. اذهان به تکاپو افتاد تا چنین مردی را بیابند. قرعه­ ی فال را به نام حاج ­آقا زدند.

        حاج­ آقا، یکی از جوانان ده صادق ­آباد بود از ایشان دعوت شد که به عنوان نوکر در خانه صفر کارکند هم مزدش را بگیرد و هم زهرا دختر حسن را به او بدهند. حاج­ آقا این پیشنهاد را پذیرفت و مشغول بکار شد مادر حاج ­آقا هم یک چارقد شدّه آورد و روی سرِ زهرا انداخت گیلیلی کشید و زهرا رسما نامزد حاج­ آقا گردید.

          براتعلی حالا بعد از گذشت چند سال به زهرا سخت علاقه­ مند شده بود همین علاقه ­مندی به زهرا موجب شده بود که پرداخت نشدن مزد برایش قابل تحمل باشد علاقه­ مندی به زهرا توانسته بود از مزد چند ساله­ اش چشم پوشی کند و کمتر قر و نق بابت مزدش پرداخت نشده ­اش بزند ولی از نامزدش زهرا اصلا نمی­ توانست چشم بپوشد

         خبر نوکری حاج ­آقا و نیز نامزدی زهرا برای حاج­ آقا به گوش براتعلی رسید. براتعلی بسیار خشمگین شد چون زهرا را نامزد خود می ­دانست از شکرالله دلاک ده یاسه­ چاه خواست که پیغام او را به صفر برساند و از زبان او بگوید:

         – من در مزرعه­ ی قالات دشتبانم با دوستانم همدست شده­ ایم و روزگار حاج­ آقا را سیاه خواهیم کرد حاج­ آقا که برای کار به مزرعه قارا آقاج خواهد رفت در سر راه، او را کتک خواهیم زد، نمی­ گذاریم سر کار برود و زهرا را هم از توی مزرعه­ِ قارا آغاج شخصا خواهم دزدید چون زهرا نامزد چند ساله و به حق من است اجازه نمی­ دهم کسی چشم طمع به او داشته باشد.

         شکرالله رسما دلاک ده یاسه­ چاه بود ولی چون ده صادق­ آباد هم دلاک نداشت کار دلاکی صادق ­آباد را هم انجام می ­داد این بود که تمام مردم یاسه­ چاه و صادق ­آباد را می ­شناخت و با خلق و خوی یکایک آشنا بود با اینکه پایش معیوب بود و هنگام راه رفتن می ­لنگید و سرعتش در رفتن کند بود ولی از ناحیه زبان بسیار قوی و زبان آور بود سخن خود را خوب می ­پروراند و می ­گفت وقتی سخنان براتعلی را شنید در وجدان خود حق را به براتعلی داد در درون دوست داشت او را کمک کند به همین جهت پیام را چرب و نرم­ تر به صفر رساند و خاطرنشان کرد که تهدید براتعلی جدی است و به صفر فهماند که بهتر است از این تصمیم خود صرف نظر کند چون براتعلی همانند پلنگ تیر خورده سخت خشمگین است. ولی صفر و اعضا خانواده پیام و تهدید براتعلی را جدی نگرفتند.

         مزرعه ­ی قالات یاسه ­چاه که حالا براتعلی دشتبان آنجا شده بود همانند هلال ماه، یک باریکه ­ای واقع در کنار رودخانه زاینده رود و در یک چرخش 180 درجه­ یا نیم ­دایره ­ای قرار داشت درست مقابل مزرعه ­ی قالات، سمت دیگر رودخانه، راه و قسمتی از مزرعه صفر به نام قارا آقاج بود. براتعلی از روزی که دشتبان قالات شده بود با چند نفر از جوانان بیکار و لُمپَن ده یاسه­ چاه دوست شده بود پاتوق این دوستی هم مزرعه ­ی قالات بود. براتعلی ستمی را که خانواده صفر بر او روا داشته بودند، برای این جوانان لمپن تعریف کرده بود و از آنها خواسته بود به او کمک کنند تا حاج ­آقا نوکر صفر را تنبیه کند جوانان لمپن ده یاسه­ چاه هم پذیرفته بودند به همین منظور هر روز به مزرعه­ ی قالات می ­رفتند و انجا پرسه می ­زدند. براتعلی هم در کنار رودخانه زیر زمین ­های مزرعه­ ی قالات همچون پلنگ زخمی خشمگینانه قدم می ­زد هم کار دشتبانی را انجام می­ داد و هم مراقب راه مزرعه دایی­ اش صفر بود تا اینکه روزی براتعلی، حاج­ آقا نوکر دایی ­اش صفر را دید که در حال رفتن به مزرعه­ ی قارا آقاج بود براتعلی با دوستانش از رودخانه عبور کردند و حاج ­آقا را کتک زدند و به او هشدار دادند که اگر از خانه صفر نرود او را خواهند کشت. حاج­ آقا تهدید براتعلی و دوستانش را جدی گرفت از رفتن مزرعه منصرف شد به خانه صفر برگشت رویداد را بازگو و از نوکری صفر و خواستگاری زهرا اعلام انصراف کرد و به خانه خودشان رفت. مادر حاج­ آقا هم آمد چارقد شده ­ای را که آورده بود پس گرفت.

            براتعلی رویداد کتک زدن حاج ­آقا را به شکرالله دلاک ده یاسه چاه ­گفت و از او خواست که رویداد را برای صفر بازگو کند و یک بار دیگر بگوید اگر حاج­ آقا را بیرون نکند همیشه برای ورود او به مزرعه­ ی قارا آقاج دردسر فراهم خواهند کرد. شکرالله در سر راه خود به خانه صفر، برای رساندن پیام مجدد براتعلی، نزد کدخدای صادق ­آباد رفت موضوع را بیان و از او هم در جهت حل مسئله براتعلی و صفر کمک خواست کدخدا گفت:

        – خوب موقعی است، ارباب بغدادی هم آمده، برویم نزد صفر.

         کدخدا به اتفاق شکرالله به خانه صفر می ­آیند و با حضور ارباب بغدادی اصفهانی جلسه ­ای تشکیل می ­گردد شکرالله پیام را در حضور ارباب بغدادی و کدخدا در جلسه بیان می ­کند ارباب بغدادی حق را به براتعلی می­ دهد و توصیه می­ کند بروید براتعلی را بیاورید دخترتان را هم بهش بدهید اقوام تان هم که هست برای ­تان هم که کار می­ کند. کدخدا هم از نظر ارباب بغدادی حمایت می ­کند. صفر و آغابیگم به ارباب بغدادی می­ گویند:

          – حسن راضی به دادن دخترش به براتعلی نبوده ما اگر بر خلاف نظر او عمل کنیم روح آن مرحوم آزرده خواهد شد.

            – هر آدمی که زنده هست بنابر مصالح و منافع خود تصمیم می­ گیرد تصمیم حسن برای وقتی بوده که او زنده بوده حالا دیگر که او نیست این حق شما هست که بنابر منافع و مصالح زندگی خودتان تصمیم بگیرید امروز منافع خانواده شما این هست که براتعلی را که همه ­ی راز و رمز زندگی شما را می ­داند اقوام تان هم که هست چند سال هم نامزد دخترتان بوده و دخترتان هم به او علاقه ­مند است توی خانواده­ تان وارد کنید دخترتان را هم بهش بدهید برای تان هم کار کند این به نفع شما هست تا اینکه بخواهید براتعلی را بیرون کنید فرد دیگری وارد خانه ­تان کنید و دردسر و درگیری و کشمکش برای خودتان درست کنید.

           – براتعلی اصلا شوم است در زمان زنده بودن مرحوم حسن، او را نفرین می­ کرد، آه می ­کشید و آرزوی مرگش را می ­کرد همین آه و ناله و نفرین ­ها اثر کرده و موجب مرگ حسن شده ما چگونه حالا او را بیاوریم جانشین حسن کنیم؟ حضور و وجود براتعلی در این خانه موجب آزار روح حسن خواهد بود.                          

          – این حرف ­های بچه ­گانه را دور بریزید هیچکس بخاطر آه و ناله نفرین دیگری نمی ­میرد دنیا اینقدر بی ­قانون نیست که بر اساس حرف و نظر یک نفر بچرخد این حرف ­های نادرست را دور بریزید دیگر هم نزدید بخصوص جلو بچه ­ها اصلا از این حرف ­ها نزنید چون خیلی خطرناک است براتعلی و هر آدم دیگر اگر با حرفش می ­توانست کاری بکند اول برای خودش یک زندگی درست و حسابی جور می ­کرد اگر حرف براتعلی اینقدر تاثیر داشت می­ خواست دل حسن را بدست آورد که دخترش را بهش بدهد چرا نفرین کرد که بمیرد!؟ نه، این حرف­ ها مشتی خرافات است، پوچ و بیهوده است دلیل مرگ حسن آپاندیسیت بوده است اگر همان روز­ های اول به پزشک رسانده بودید با جراحی زایده آپاندیس را بیرون می­ آوردند و حسن خوب می ­شد و حالا زنده بود.

             ارباب بغدادی پیرمرد با تجربه ­ای بود، سرهنگ شهربانی بوده و حالا بازنشست شده بود به دلیل برخورد با مردم در اداره شهربانی تجربه فراوان داشت با بکار گیری آن تجربه ­ها توانست صفر و آغابیگم را قانع کند تا براتعلی دوباره برگردد و با زهرا هم ازدواج کند.

          صفر و آغابیگم پاسخی نداشتند سخن معقول و منطقی ارباب بغدادی را ناگزیر قبول کردند و از گفته ­ی خود که به براتعلی گفته بودند؛ «دختر بهت نمی ­دهیم» کوتاه آمدند و قرار می ­شود شکرالله با براتعلی صحبت کند و از طرف ارباب بغدادی از براتعلی دعوت کند که به خانه دایی صفر برگردد. براتعلی با وساطت ارباب بغدادی و میانجی شکرالله دلاک به خانه صفر باز می­ گردد و به حضور ارباب بغدادی می­ رسد و می ­گوید:

          – ارباب، من به قول این اقوام خودم اطمینان ندارم برای اینکه من اطمینان داشته باشم قبل از آغاز به کار مجدد می­ خواهم زهرا را عقد کنم تا اطمینان داشته باشم روز دیگر زیر قول شان نمی ­زنند.

           – نه، این دفعه پای من در میان است، نمی­ گذارم که کسی زیر قولش بزند، ولی در کل حرف تو درست و حق با تو است، عقد کنید، محرم هم می­ شوید، بهتر هم هست. الآن برو مشغول بکار شو، در یک فرصت مناسب هم مقدمات کار را فراهم کن و نامزدت را هم عقد کن.

        صفر می­ گوید:

         – با این شناسنامه ­ای که براتعلی دارد نمی­ تواند عقد کند باید اول وضعیت شناسنامه ­اش را درست کند تا بتواند عقد کند.

         ارباب بغدادی از براتعلی می ­خواهند که مشغول بکار گردد در یک فرصت مناسب هم به چادگان برود و شناسنامه­ اش را اصلاح کند و مراسم عقد را برگزار نماید.

            براتعلی در خانه دایی ­اش صفر مشغول بکار می ­شود در نبود حسن و به دلیل کهولت سن و شکستگی پای دایی ­اش صفر و خانه نشین شدن او، براتعلی تنها مرد خانواده صفر بوده است البته مدیریت مطلق با آغابیگم بود. براتعلی بازهم احساس امنیت نمی ­ کند و می­ خواهد هرچه زودتر زهرا را عقد کند تا خیالش آسوده گردد لذا برای اصلاح شناسنامه ­اش به چادگان می ­رود مامور نمایندگی ثبت ­احوال می­ گوید: باید به اداره ثبت و احوال شهر داران برود. براتعلی در اداره ثبت احوال داران واقعیت را برای متصدی اداره می­ گوید شناسنامه ­ای که در دست براتعلی بوده را ابطال می­ کنند و شناسنامه ­ای دیگر با سن 19 سالگی برای وی می ­نویسند. مامور ثبت و احوال از براتعلی می­ خواهد که فامیلی برای خود انتخاب کند تا او بنویسد. براتعلی می ­گوید:

           – فامیل پدرم که پیرعلی است را نمی خواهم، فامیل مادرم که عرب هست هم نمی­ خواهم، فامیل دایی ­ام که ایزدی هست را هم نمی ­خواهم، چون وقتی به هر دو فامیل نگاه می­کنم بجز رنج و نامهربانی ازشان چیزی ندیده ­ام، نمی ­خواهم جزء یکی از این طایفه­ ها باشم.

          – پس یک فامیل غیر از اینها برای خودت انتخاب کن تا بنویسم.

           – من بلد نیستم، چیزی به ذهنم نمی ­رسد، نمی ­دانم چی انتخاب کنم، شما یک چیزی انتخاب کن، هرچی خودت می­ خواهی بنویس.

          – اثباتی خوب است؟

          – آره، بنویس، فامیل پدری و مادری و دایی ­ام نباشند هرچه می ­خواهد باشد.

           شناسنامه با نام براتعلی و فامیل اثباتی با نام پدر حسین و نام مادر رقیه تنظیم و تحویل داده می ­شود براتعلی به صادق­ آباد می­ آید و مراسم عقد را برگزار و رسما و شرعا زهرا دختر حسن همسر براتعلی می ­گردد و قرار می ­شود چند ماه دیگر در فصل پاییز هم عروسی کنند.

           از آنجاییکه به قول عوام فلک کج­ مدار هیچگاه به کام یتیمان نمی ­چرخد، در فصل پاییز صفر پیرمرد فوت می ­کند و به بهانه احترام به او یکسال عروسی به تاخیر می­ افتد  و سال بعد پس از برگزاری مراسم یکمین سالگرد صفر جشن عروسی خیلی مختصر و محدود برگزار می­ گردد.

            براتعلی بازهم بعد از عروسی به عنوان نوکر در همان خانه دایی ­اش می ­ماند یکسال بعد، یک پسر،  اولین محصول ازدواج براتعلی و زهرا پای بر عرصه وجود می­ گذارد در همین موقع ماموران پاسگاه ژاندارمری چادگان به ده یاسه­ چاه آمدند و براتعلی را به عنوان سرباز روانه پادگان کردند.

           باورهای خرافی شوم بودن براتعلی و سرخور بودن براتعلی و آه و ناله و نفرین براتعلی موجب مرگ حسن شده، که بنابر توصیه ­های ارباب بغدادی در ظاهر به زبان بزرگان خانواده جاری نمی ­شد ولی رسوبات آن باورها و سخن ­ها در اذهان فرزندان حسن، به غیر از زهرا،  نشسته و تبدیل به بدآمدن از براتعی و خشم و کینه و نفرت نسبت به او شده بود بچه ­های حسن حالا آن خشم و کینه را در قالب نُک و نیش و کنایه و چشم خیره و گاها کتک زدن بچه براتعلی بکار می ­بردند که: مثل باباش شوم است! مثل باباش سرخور است! نگاش کنید عین یک جغد همانند باباش! شوم! کوکومه! بیف! و… متاسفانه بچه ­های حسن هیچ حریم زهرا خواهر خود که حالا مادر بچه است را هم رعایت نمی­ کردند.

            از براتعلی ماهی یکی دوتا نامه­ می­ آمد اغلب به دستور آغابیگم از سپاهی دانش ده صادق ­آباد درخواست می­ گردید به خانه بیاید و نامه را بخواند و جوابش را بنویسد در طول دو سال سربازی براتعلی یک بار هم درخواست مبلغ 10 تومان (100 ریال) پول کرده بود. سپاهی دانش آقای حسن همتی که بچه همدان بود نامه را خواند و پاسخش را هم نوشت و به آغابیگم گفت:

         – ده تومان پول بدهید تا بگذارم لای نامه و درِ پاکت را ببندم.

         – پولم کجا بود، پول ندارم، خرج زن و بچه­ اش را می­ دهم بسش نیست؟ حالا پول هم می­ خواهد؟

         – حال که شما اینقدر گذشت ندارید که 10 تومان ناقابل برایش بفرستید من این گذشت را دارم.

        آقای حسن همتی سپاهی دانش روستای صادق­ آباد در حضور همه­ ی اعضا خانواده از جیبش دوتا اسکناس سبز 5 تومانی درآورد لای نامه گذاشت نامه را توی پاکت جا داد درِ پاکت را هم چسباند و نامه را توی جیبش گذاشت و گفت:

        – فردا خودم به شهر رفتنی هستم نامه را تمبر می ­زنم و پستش هم خواهم کرد.

        با سپری کردن دوسال،  براتعلی از سربازی آمد بچه ­های حسن تحمل دیدن او را در خانه ­شان نداشتند و اصرار داشتند که از خانه آنها برود. براتعلی از زهرا خواست که به یاسه ­چاه بروند و در اتاقی که به عنوان سهم ارثیه پدری براتعلی مانده بود زندگی کنند.

        زهرا گفت:

       – من از دالان ­های یاسه­ چاه سخت وحشت دارم من یاسه چاه نمی ­آیم برو آن خانه را بفروش بیا تا همین صادق­ آباد خانه ­ای کوچک بخریم و اینجا زندگی کنیم.

         – با پول آن یک اتاق که نمی­ شود اینجا خانه خرید مزد چند ساله من را هم که خانواده ­ات ندادند و من اندوخته ­ای ندارم که بتوانم خانه ­ای بخرم.

        زهرا بر خواسته خود پای فشرد و براتعلی ناگزیر به یاسه­ چاه رفت و از عمویش حسن درخواست نمود سهم پدری او را از خانه مشترک بپردازد تا او بتواند در صادق­آباد خانه­ ای بخرد. عمو حسن از این تقاضا ناراحت شد و گفت:

         – اگر یکبار دیگر ادعای خانه­ ی ارثیه پدری بکنی بچه ­ام را روی زمین می ­زنم تا بمیرد و خونش را به گردن تو می ­اندازم بلند شو از اینجا برو و اسمی هم از سهم خانه پدری نیاور.

           براتعلی وحشت ­زده از تهدید عمو و زن­عمویش ناگزیر نزد کدخدای ده شادروان سلیمان رفت و با گفتن وقابع از او کمک خواست. سلیمان مرد زبان­ آوری بود حسن عموی براتعلی را اظهار و با تدبیر اختلاف را حل کرد خانه قیمت گذاری شد سهم ارثیه پدری براتعلی مشخص گردید براتعلی با پول آن توانست یک خانه خیلی کوچک و محقر در روستای صادق­ آباد بخرد و دست زنش را بگیرد و به آن خانه­ خشک و خالی برود.

           از حاصل زحمت چندین ساله نوکری براتعلی نزد کدخدا و دایی­ اش صفر یک ریال بابت مزد به او داده نشده بود که امروز با آن بتواند اندک وسیله زندگی فراهم کند وقتی دست زنش زهرا را گرفت و به خانه خودش رفت مواد غذایی برای خوردن نداشتند زیر انداز و رو انداز و وسیله زندگی هیچ نداشتند. تنها سرمایه­ ای که براتعلی داشت مهربانی زهرا بود.

           زهرا زنی کم توقع بود بسیار قانع بود در برابر سختی ها بسیار پرحوصله بود و خود را به نمایندگی از اعضا خانواده پدری بدهکار براتعلی می­ دانست و می­ خواست با مهربانی، سازگاری، تحمل سختی­ ها و کار بیشتر در خانه براتعلی، آن بدهکاری را بپردازد و نیز ستم­ها را جبران کند تا پدر بزرگ و پدر و دیگر اعضا خانواده ­اش در روز قیامت بدهکار براتعلی نباشند.

        زهرا اولین بچه حسن بود از همان اولین شبی که پدرش براتعلی را به خانه ­شان آورد و زهرا را از خواب بیدار کرد و گفت:

        – تو برو توی اتاق بخواب تا پسر عمت جایت بخوابد.

      علاقه براتعلی در دل زهرا جای گرفته بود زهرا دختری ساده بود دختری صادق هم بود دختر کم حرف و بی آزاری بود بسیار زحمتکش بود به اندازه یک مرد توی کشاورزی کار می­ کرد توی کارهای خانه همآورد نداشت.

       از آن روزی که خبر نامزدی زهرا برای براتعلی به میان افتاد موجب خوشحالی بیشتر زهرا شد ولی زهرا به خاطر نظم سختی که آغابیگم در خانه برقرار کرده بود و این نظم هم لحظه به لحظه کنترل می­ شد نمی­ توانست این خوشحالی ­اش را ظاهر کند.

        آغابیگم که مدیر خانه بود نسبت به زن یک دید بسیار بدبینانه و منفی داشت نگرش بدبینانه ­اش را با آموزه ­های مذهبی هم در می ­آمیخت و موعظه ­های سختگیرانه­ ای در رابطه بین زن و مرد داشت آغابیگم برابر باور غلط زمانه، زن را بسیار کم ارزش می­ پنداشت و با اینکه خود یک زن بود باورهای سخت مرد سالارانه و ضد زن داشت. آغابیگم بر این باور بود که یک دختر توی خانه باید کمترین حرف را بزند اصطلاحی به کار می ­برد که دختر باید همانند دیوار باشد اگر از دیوار صدایی درآمد دختر هم باید حرف بزند دختر به مرد نامحرم اصلا نباید نگاه کند موهای دختر را یک مرد نامحرم نباید ببیند اگر یک تار موی زن را مرد نامحرمی ببیند این تار مو در روز قیامت می ­شود یک درخت بزرگ و تنومندآنگاه با چوب آن درخت بزرگ و تنومند زن را می­ سوزانند. آغابیگم در جهت این باورهایش سخت گیر و کنترل کننده هم بود زهرا در چنین خانه ­ای و زیر دست چنین مادر بزرگی که مدیر و همه کاره خانه بود می­ زیست زهرا جرات نداشت آشکار به براتعلی نامزدش نگاه کند با نامزدش حرف بزند ولی براتعلی توی نگاه دزدکی زهرا یک دنیا مهربانی می ­دید یک دنیا حرف می ­شنید. با وجود این کنترل ­ها در حین علف­ چینی در مزرعه یا میوه­ چینی توی باغ یا هنگام برداشت محصول توی خرمن یا هنگام شیر دوشی از گاو و گوسفند توی آغل یا طویله، زهرا و براتعلی می ­توانستند نظم و دستورات قانون یاسای آغابیگم را دور بزنند و کلی با هم حرف بزنند.

        ویژگی سادگی،­ صداقت و مهربانی در وجود زهرا باعث شده بود که او زنی منصف باشد و بتواند در داوری انصاف را هم رعایت کند همین ویژگی ­ها، موجب شده بود که زهرا بین براتعلی نامزدش و پدر خودش حسن و نیز پدر بزرگش صفر، قدری بی ­طرفانه داوری کند و بیشتر مواقع هنگام بروز اختلاف حق را به نامزد خود براتعلی بدهد. زهرا می ­گوید:

        علاوه بر ستم کدخدا به براتعلی که دوسال برایش گوسفند چرانید مزدش را نداد کتکش هم زد و توهین و تحقیرش هم کرد، خانواده ما هم به براتعلی ستم کردند چند سال توی این خانه کار کرد یک ریال مزد بهش ندادند، بی حرمتی هم بهش زیاد می­ کردند، کتک هم بهش می ­زدند. حتا حاضر نبودند نامش را درست صدا بزنند و بجای براتعلی او را با تحقیر «بارات» صدا می ­زدند. توی ده رسم بود کسی که به مشهد می ­رفت برای احترام هنگام صدا زدن کلمه ­ی مشهدی را اول نام او می ­آوردند براتعلی دوسال مشهد بود بعد که آمد دیده نشد اعضا خانواده من یکبار کلمه مشهدی را جلو نام او بیاورند. اعضا خانواده من به بچه­ من هم بی حرمتی می­ کردند وقتی براتعلی به سربازی رفت من یک بچه داشتم به این بچه هم با نک و نیش و کنایه حرف می­ زدند که؛ مانند بابایش شوم است و… گاهی هم بچه کوچک را کتک می ­زدند. بین اعضا خانواده ما نسبت به براتعلی هیچ ترحم نبود، مرتب از او ایراد گرفته می ­شد، عیب جویی می ­شد، سرزنش می­ شد و تحقیر می­ گردید برای مثال: روزی پدر بزرگم به او گفت برو با فرقون کودها را توی کرت پخش کن دقایقی بعد براتعلی فرقون را که روی بام بود برداشت تا برود و فرمان را اجرا کند وقتی از جلو اتاق پدر بزرگم می ­رفت فرقون چون چرخش آهنی بود قیژ و قیژ و یا تق و توق صدا می­ کرد پدر بزرگم مثل اینکه خواب رفته بود از صدای فرقون بیدار و ناراحت شده بود شروع به ناله و نفرین کرد و ناسزا به براتعلی گفت. من که یک دختر خانواده بودم خودم را جای براتعلی گذاشتم دیدم پدر بزرگم ناحق می ­گوید در ذهن از پدر بزرگم پرسیدم خوب براتعلی فرقون را باید چگونه می ­برد که قیژ قیژ و تق و توق نکند؟ تا تو از خواب نیمروز بیدار نشوی؟ یا روزی در مزرعه قاراآغاج دیگ شیر روی اجاق بود پدرم حسن به براتعلی گفت: برو از این سینه­کش کوه زوله خشک جمع ­کن بیاور تا زیر دیگ بسوزانند براتعلی گفت: زوله ­ها سرتاپا خار هستند من چگونه این خارهارا با دست جمع کنم؟ من نمی ­توانم. پدرم کشیده ­ای توی گوش براتعلی زد بد و بیراه هم بهش گفت و توهین تحقیرش هم کرد. من در چنین مواقع اشکم در ­می­ آمد ناگزیر بودم که رویم را برگردانم که کسی اشکم را نبیند و چیزی هم نمی ­توانستم بگویم.

     خانواده من فقط به براتعلی ستم نکردند بلکه به من هم ستم کردند من علاوه بر کار خانه و کمک در کار کشاورزی در ایام بیکاری چندتا قالی بافتم یکی از قالی­ ها را گفتند می ­فروشیم و پولش را برایت جهیزیه می­ خریم روزی ارباب بغدادی به صادق­ آباد آمده بود قالی را پشت ماشین او گذاشتند تا ببرد شهر و بفروشد، فروخته شد، مقداری از پولش را دادند یک سماور و یک منقل ورشو و دوتا قوری چینی به عنوان جهیزیه برای من خریدند هرگاه مهمان می ­آمد با وسایل جهیزیه من چای درست می ­شد و از مهمان پذیرایی می­ گردید وقتی هم که من جدا شدم و به خانه خودمان رفتیم همین سماور و قوری و منقل مستعمل را هم به من ندادند.

 در عروسی یک چپیش به من پاینداز داده شد در طول دو سال سربازی شوهرم و یک سال قبل از آن بر اثر زاد ولد این چپیش تعدادشان چند راس شده بود روزهای پایانی سربازی شوهرم که قرار بود چند روز دیگر بیاید اعضا خانواده من یکجا این چند راس بز و بزغاله را فروختند و پولش را هم خوردند تا براتعلی که می ­آید ادعای مالکیتی نکند. حتا یک قاشق هم به عنوان جهیزیه به من داده نشد.

 وقتی من به خانه خودم رفتم یک کتری و قوری نداشتیم که چای درست کنیم به زن همسایه ­ مان می­ گفتم شما چای ­تان را که خوردید کتر و قوری و استکان تان را به من بدهید تا من چای درست کنم و بخوریم. برای درست کردن غذا هیچ ظرفی نداشتم ناگزیر همه روزه از همسایه ظرف می­ گرفتم و غذا درست می­ کردم و می ­خوردیم.

       من از همان دقیقه اول که براتعلی را پدرم به خانه اورد که ساعات اخر شبی بود و از من که خواب بودم خواست که جایم را در پایه کرسی به براتعلی بدهم یک احساس ترحم نسبت به براتعلی داشتم وقتی هم که بی عدالتی ­های اعضا خانواده ­ام را نسبت به براتعلی می­ دیدم خود را بیشتر و بیشتر بدهکار براتعلی می ­پنداشتم و با خود می­ گفتم در طول زندگی ­مان با مهربانی بیشتر و همکاری و همدلی بیشتر با او این بی عدالتی ­های اعضا خانواده ­ام را جبران خواهم کرد.

 هرگاه او را کتک می ­زنند فحش می­ دادند و ناسزا می­ گفتند خیلی دلم به حالش می ­سوخت اشکم در می­ آمد ولی مادر بزرگم یک دید سختگیرانه و بدبینانه به روابط دختر و پسر داشت جرات اینکه بگذارم اشکم از چشمم بیرون بیاید نداشتم احساس خود را ناگزیر پنهان می ­کردم من به عنوان یک دختر بر اثر سخت­ گیری و کنترل­ های مادر بزرگم، نتوانستم و نیاموخته بودم حس دخترانه ­ام را به نامزدم ابراز کنم و چیزی که دختران امروز از ان با نام عشق و عاشقی یاد می ­کنند، به دلیل کنترل و سخت ­گیری ­ های مادر بزرگم در من رشد نکرده بود و من چنین احساسی را نمی ­فهمیدم یعنی نمی ­فهمیدم عشق یعنی چه؟ و چگونه یک دختر می­ تواند و باید به نامزدش ابراز علاقه کند بنابر این من عاشق براتعلی نبودم بلکه یک احساس ترحم و دلسوزی به او داشتم دقیق همانند دلسوزی یک مادر نسبت به فرزندش. همانند مادری که دلش برای پسرش بسوزد دلم برای محرومیت­ هایش و ستم­ هایی که بهش می ­شد کتک­ هایی که بهش زده می ­شد و بی حرمتی ­هایی که بهش می ­شد می ­سوخت و خود را از طرف اعضا خانواده­ام بدهکار و مدیون براتعلی می ­دانستم و با خدای خود عهد کردم که به عنوان زن براتعلی همانند یک مادر مهربان با مهربانی، وفاداری و سازگاری و کار و زحمت بیشتر قدری از ستم­ هایی که اعضا خانواده ­ام در حق براتعلی روا داشته­ اند را جبران کنم و به این عهد خود تا زمانی که براتعلی زنده بود وفادار ماندم و بعد از فوت براتعلی(سال 79) این تعهد را نسبت به فرزندان مان و تداوم زندگی مشترک مان ایفا کرده و می­ کنم.

                                      محمدعلی شاهسون مارکده 4/2/94