گزارش نامه شماره 102 نیمه دی ماه 94

آینده تلخ

     صدای خش ­خش برگ ­های پاییزی به گوش می ­رسد، آسمان آبی با تکه­ های زیبای پنبه ­ای نمایان شده است، درختان با آخرین برگ­ های خود وداع می­ کنند، صدای جنب و جوش رودخانه، حس زیبای طبیعت را دو چندان می­ کند، گاهی صدای گنجشک­ و کلاغ ­ها به ما می ­گویند که؛ هنوز زنده­ ایم، چه حس دلنشینی!؟ هوا کمی سوز دارد، با خودم می­ گویم: خداوند این طبیعت را چه زیبا آفریده!؟ چه عظمت و شکوهی به این جهان بخشیده!؟ در این افکار بودم که که ناگهان با صدای گوش­ خراش اره ­های برقی به خود آمدم. این اره­ های برقی بی ­رحم به کشتن درختان مشغول بودند. درختان ایستاده با جلال و شکوه، به درختان سرنگون شده، می­ نگریستند و به آینده­ ی تلخی که به انتظارشان بود، می­ اندیشیدند!

                                 پرنیان فاتحی ­نسبت کلاس ششم از فولادشهر

     خبرهای روستا

     ساعت 13 روز 6 دی 94 به اتفاق دهیار با آقای مهندس صالحی فرماندار راجع به فاضلاب روستا صحبت کردیم. فرماندار گفت امروز توی استانداری جلسه بود یکی از موضوع­ های جلسه اجرای فاضلاب مارکده بود در این جلسه گفته شد زمین اهدایی مردم برای محل تصفیه خانه در حریم رودخانه است آقای مهندس احمدپور مدیرکل شرکت آب و فاضلاب گفت ما تصفیه خانه را با بهترین مصالح دقیق ایزوله می ­کنیم که هیچگونه نشتی نداشته باشد من هم گفتم فاصله 150 متر حریم رودخانه تمام روستا را هم در بر می­ گیرد ما هیچ راهی نداریم به جز اینکه با توجه به وضعیت موجود تصمیم بگیریم و در همین زمین اهدایی تصفیه خانه ساخته شود. آقای عربی نماینده دادگستری هم سخت از اجرای فاضلاب روستا دفاع کرد ولی آقای دکتر صمدی گفت­: به من وقت بدهید تا با مرکز مشورت بکنم. در پایان به دستور آقای امیری معاون استاندار و رئیس جلسه مقرر گردید مهندس احمدپور و دکتر صمدی با مشورت هم ظرف 24 ساعت آینده این مسئله را حل کنند.

        ساعت 9 صبح روز 7 دی 94 به اتفاق کریم شاهسون دهیار با آقای مهندس احمدپور مدیرکل محترم شرکت آب و فاضلاب استان دیدار و گفت ­و کردیم: من گفتم: محل زمین واگذار شده بیشترین فاصله روستا با رودخانه را دارد ما زمین مناسب به غیر از اینجا نداریم محل این زمین را هم کارشناس شرکت آب و فاضلاب آقای مهندس سامانی پیشنهاد کرد و چند دلیل هم برای این پیشنهاد خود داشت یکی اینکه؛ به اندازه کافی از روستا دور است و بوی آن به روستا نمی ­رسد دیگر اینکه در میانه روستا هست و فاضلاب از دو طرف جمع و به اینجا هدایت می ­شود و مزیت بعدی اینکه دارای شیب مناسب است. بعد از اینکه آقای مهندس سامانی محل را تایید کرد ما اعضا شورا از صاحبان زمین درخواست کردیم زمین را به شورا واگذار کنند بعد ما زمین را به شرکت آب و فاضلاب واگذار کردیم.

         آقای مهندس احمدپور تلفنی با آقای دکتر صمدی مدیرکل امور آب استان صحبت کرد که قرار شد روز شنبه و یا یک شنبه با هم جلسه ­ای تشکیل و پیرامون این موضوع گفت ­وگو و راه­حلی بیابند.

         سپس با آقای امیری معاون استانداری ملاقات کردیم ایشان هم تاکید بر پیدا کردن راه حل برای اجرای فاضلاب داشت.

       بعد با آقای دکتر صمدی و مهندس صالحی فرماندار در ساختمان استانداری ملاقات کردیم دکتر صمدی در حضور فرماندار قول داد که در ملاقات با آقای احمدپور راه ­حلی پیدا کند اگر نتوانست راه­ حلی پیدا کند شخصا از تهران مجوز بگیرد.

         سپس در اداره مخابرات با آقای مهندس رحیمی مسئول اینترنت ملاقات و از پایین بودن سرعت اینترنت در مارکده شکایت و گفتیم اینترنت مارکده با 30 نفر مشترگ و 2 میگ پهنای باند آغاز به کار کرد اکنون حدود 170 نفر مشترک دارد ولی متاسفانه پهنای باند همان 2 میگ است تقاضا داریم پهنای باند را به نسبت تعداد مشترکین افزایش دهید.

          آقای رحیمی گفت: نه، پهنای باند مارکده اکنون بیش از 4 است ولی متاسفانه سرعت از مرکز که در اختیار ما قرار می ­دهند کم است و ما کم بودن سرعت را مرتب به مرکز گزارش داده و می ­دهیم و تقاضای افزایش سرعت را هم داریم بنابراین ما کاری خاص نمی­ توانیم بکنیم در این فرآیند مقدار پهنای باندی که به مردم فروخته­ شده در اختیارشان قرار نمی­ گیرد در حقیقت نوعی کم فروشی محسوب می ­شود که امیدوارم هرچه زودتر دولت پهنای باند به اندازه کافی بخرد و ما بتوانیم در اختیار مشترکین قرار بدهیم و شرمنده مشترکین نباشیم.

        سپس آقای رحیمی با آقای محمد عرب مسئول مخابرات مارکده تماس گرفت گفت­ وگو کرد و گفت: با این وجود ما دستگاه­ ها را یکبار دقیق کنترل می ­کنیم اگر مشکلی از ناحیه ما باشد رفع می­ کنیم.

         روز 10 دی ماه 94 آقای مهندس آقایی از امور آب برای بازدید زمین ساخت تصفیه خانه فاضلاب به مارکده آمد با راهنمایی من از زمین محل تصفیه خانه فاضلاب بازدید و گفت: زمین کلا در حریم رودخانه است و باید قسمتی بالاتر زمین واگذار کنید.

          روز 13 دی 94 جلسه آقای مهندس احمدپور و آقای دکتر صمدی و کریم دهیار درباره اتخاذ تصمیم اجرای فاضلاب تشکیل شد در این جلسه سند قدیمی زمین برای حل مشکل پیش آمده خواسته شد. صبح روز 14 دی ماه 94 من سند قدیمی زمین را تحویل دکتر صمدی دادم. 

          روز 13 دی ماه 94 آقای مهندس قانی از بنیادمسکن به مارکده آمد و به اتفاق من به دامنه کوه پرپر رفتیم و از زمین آنجا به منظور ایجاد شهرک مسکونی به منظور اسکان جمعیت سر ریز نقشه برداری نمود.  

        در حاشیه دیدار با مسئولان با خبر شدیم:

        قرار است برای همه­ ی روستاهای حاشیه زاینده ­رود با هزینه خود مردم لوله کشی فاضلاب اجرا و تصفیه خانه ساخته شود کسانی که پول نقد ندارند که سهم خود را بپردازند می­ توانند از بانک­ وام بگیرند.

        اتحادیه تعاونی­ های روستایی حکم دادگاه مبنی بر وصول طلب خود از شرکت تعاون روستایی مارکده را گرفته قرار است با فروش ساختمان تعاونی روستایی مارکده طلب خود را که نزدیک به دو برابر اصل طلب شده (120تا130 میلیون) وصول نماید

                                      گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده

        آقای خجسته (قسمت دوم)

        زن حاج ­خسرو کمی بیش ­تر از 40 سال سن داشت ولی باز آبستن شده بود و در یکی از روزهای تابستان، موقع زایمانش فرا رسید. زایمان با مشکل روبرو شد این خبر را قابله به حاج ­خسرو داد. حاج­ خسرو فوری نزد ملا لطفعلی، ملای ده رفت و از ملا خواست که سرکتاب باز کند. ملا گفت:

      – نگذارید وقت بگذرد، برای سلامت و سهولت زایمان، در سه نقطه اذان  بگویید، یک نقطه روی بام همان خانه ­ای که زائو در آن قرار دارد و دو نقطه دیگر روی بام مسجد.

       اذان بی موقع گفته شد، برای اینکه قبول ­افتد، تکرار هم شد، ولی افاغه نکرد و تاثیری بر سهولت و سلامت زایمان هم نداشت. عقل، علم و خرد هم به ما می ­گوید که قرار هم نبوده و هنوز هم قرار نیست که اذان گفتن، قوانین خداوندی و یا طبیعت را تعطیل کند و یا بشکند ولی می ­بینیم عوام در طول تاریخ و نیز هم اکنون تفاوت فاحش بین خواست­ ها و آرزوهای خود با واقعیت را نمی­ دانند و مرتب خطاها را تکرار می­ کنند که منجر به تراژدی می­ شود. تدابیر ملای ده کارساز نشد و زن حاج­ خسرو قبل از زایمان سرِ زا رفت. حاج­­ خسرو ثروتمند مارکده ­ای بدون زن ­شد.

       در یکی از روزهای اول مهرماه پاییزی، آب اسیل آقجقه پایینی نوبت حاج­ خسرو بود که سوار بر قاطر به سمت دره­ امام روانه شد تا آب اسیل را باز و زمین ­های خود را آبیاری کند.

       آن موقع هنوز جوی آب از رودخانه برای مزرعه­ ی آقجقیه پایینی نکشیده بودند هرزآب دره ­امام توی اسیل که کمی از دره پایین ­تر و نرسیده به گردنه ساخته بودند جمع می ­شد و با باز کردن آب جمع شده در اسیل، زمین­ ها آبیاری می ­شد.

       حاج ­خسرو از دره امام خاطره ناخوشایندی داشت و هرگاه نام دره­ امام را می ­شنید و یا به آن سمت می­ رفت بخصوص وقتی نرسیده به دره ­امام آنجایی که رودخانه به ریشه سنگی کوه برخورد می­ کرد و جوی صادق ­آباد در کنار سنگ­ ها قرار داشت و قسمتی از جوی آب عمق بیشتری داشت قرار می­ گرفت آن خاطره ناگوار تداعی و صحنه تلخ گذشته در ذهنش مجسم می ­شد.

      یاد حاج­ خسرو می ­افتاد که چند سال قبل در یک روز تابستانی که باز برای بازکردن اسیل رفته بود دو نفر دزد که پشت تنه درختان مخفی شده بودند ناگهانی بر او حمله کردند لباس­ هایش را از تنش بیرون آوردند و هرچه حاج­ خسرو التماس کرد که لااقل لباس کهنه و پاره خود را به او بدهند ندادند و حاج ­خسرو را لخت مادرزاد رها کردند و سوار بر قاطر حاج­ خسرو شدند و رفتند.

        این شگرد دزدان بود آدمی را که اموالش را ازش می­ گرفتند لخت مادر زادش می ­کردند تا از خجالت نتواند پشت سر دزدان برود و داد و فریاد راه بیندازد و صدایش به گوش کسی برسد و دزدان بتواند با امنیت بیشتر محل را ترک کنند.

       شگرد دیگری که دزدان داشتند کسی را که اموالش را می ­بردند با قطعه ریسمانی بر درختی می ­بستند تا نتواند حرکت کند و از جایی دیگر کمک بخواهد و دزدان بتوانند با امنیت بیشتری از محل دور شوند.

      حا­ج ­خسرو برای پوشاندن عورت خود ناگزیر شد توی آب جوی صادق ­آباد همین محلی که گود هست فرو برود و ساعت ­ها آنجا ماند تا یک نفر دیگر مارکده ­ای رسید او را دید و آمد مارکده برای او لباس برد. 

       حاج ­خسرو در جلو دره ­امام مزرعه­ ی آغجه­ قیه پایینی نزدیک اسیل به زنی غریبه با دوتا پسر بچه برخورد که سبد به دست سنجد بادریز می چیدند و خورجین خرشان از سنجد پر بود. حاج­ خسرو با اعتراض به چیدن سنجد به زن گفت:

      – تو کی ­هستی؟ کجایی هستی؟ که سنجدهای مرا می ­چینی؟

      – قراباغی هستم، زنی ­بیوه سارم، خرجی و درآمد ندارم، این دوتا بچه را هم دارم، تلاش می­کنم دومن سنجد برای آذوقه زمستان­ بچه­ هایم بچینم تا از گرسنگی نمی رند.

        – شوهر نداری و در­آمد نداری باید از قراباغ بیایی مارکده و سنجدهای مرا بچینی؟ خوب در همان قراباغ سنجد می­ چیدی!؟

        – ما از همان قراباغ چیدن سنجد را آغاز کرده ­ایم و به سمت بالا آمده ­ایم دیشب هم صادق ­آباد مانده ­ایم و امروز به اینجا آمده ­ایم.

      – اسمت چیه؟

      -شاه­ بگوم­.

     – چند وقته که شوهرت مرده؟

     – یک سالی می ­شود. پارسال توی چلتوک ­چینی ­ها بود یک شب تب کرد و صبح هم مرد و منه با سه تا بچه گذاشت و رفت.

      – خوب چرا شوهر نمی ­کنی که نخواهی این همه راه این ور و آن ور جهت یه من سنجد بری و به این بدبختی نان پیداکنی؟

      – هرمردی که به خواستگاری من می­ آید فقط خودم را می ­خواهد می­ گوید باید بچه ­هایت را رها کنی من هم نمی ­توانم بچه ­هایم را رها کنم خواستگاری که هم مرا بخواهد و هم بچه­ هایم را سرپرستی کند هنوز برایم نیامده.

      – گفتی سه تا بچه­ داری آن یکیش کجاست؟

       -پسر بزرگم است تو قراباغ کمی رعیتی اربابی داریم مشغول است.

       – چند سالته؟

       –  38سال.

       – گفتی اگر مردی پیدا بشه که هم خودت را بخواهد و هم بچه­ هایت را بپذیرد حاضری شوهر کنی؟

       – آره.

      – آیا حاضری به من شوهر کنی؟

      – مگر تو زن نداری؟

      – نه، زنم چند ماهیه که مرده! و بدون زن هستم.

      – بچه ­هم داری؟

      – یک پسر و یک دختر که بزرگ ­اند.

       – گفتم که اگر قول بدهی این دوتا بچه ­ام را سرپرستی کنی تا بزرگ شوند، آره.

      حاج­ خسرو و شاه ­بگوم­ هردو به پاسخی که می ­خواستند رسیده ­بودند سکوت حکم ­فرما شد لحظه ارزیابی بود شاه ­بگوم­ وقتی طرف را مشتری یافت حیای زنانگی اش ایجاب می­ کرد که بیشتر به سمت پایین بنگرد تا چشم در چشم، و زیر چشمی حاج­ خسرو را ورانداز می­ کرد.

      پرسش دیگر شاه ­بگوم این بود که آیا دارایی و اموال و درآمد کافی داری؟ ولی شاه­ بگوم این پرسش را مطرح نکرد چون وقتی مردی سوار بر قاطر آمد نشان از این می ­داد که از موقعیت اقتصادی خوبی باید برخوردار باشد. بهترین مرکب سواری اسب بود که نشان بزرگ زادگی و خانی و اشرافیت داشت مرکب قاطر بعد از اسب بود که نشانه ثروتمندی بود. شاه­ بگوم زیر چشمی هم شکل قیافه و ظاهر بدن حاج ­خسرو را ورانداز کرد که مورد پسند بود. ولی حاج ­خسرو­ راستا حسینی و چهارچشمی زن را می­ نگریست چهره، قد و قواره و اندام ­های زنانگی ­­اش را ارزیابی می ­نمود. حاج خسرو با نظاره بر کارکردن شاه ­بگوم او را زنی سرزنده و کاردان تشخیص داد. ظاهر شاه­ بگوم مورد پسند حاج­ خسرو قرار گرفت. حاج­ خسرو کمی از نزد شاه­ بگوم دور شد تسبیحش را از جیب درآورد استخاره کرد خوب آمد برگشت نزد شاه ­بگوم و پرسید:  

     – برای خواستگاری نزد کی بیایم؟

     – نزد کدخدا غلامعلی.

     چند روز بعد حاج­ خسرو در قراباغ خانه کدخدا غلامعلی بود و هدف از به قراباغ آمدنش را به کدخدا گوشزد کرد. کدخدا کفت:

     – اتفاقا همین امشب عروسی پسرش رحمان است.

     شب کدخدا و حاج­ خسرو به عروسی رفتند کدخدا در آنجا مهمان را معرفی نمود و قرار شد حاج­ خسرو دو روز تامل نماید تا شب دوواق هم گرفته شود. دو شب بعد در پایان مراسم دوواق در ساعات نزدیک به نیمه شب جلسه ­ای برگزار شد حاج ­خسرو در حضور کدخدا و خانم شاه ­بگوم­ و امامقلی برادر خانم شاه ­بگوم­ قبول نمود که شاه ­بگوم­ را به همسری بپذیرد و اجازه دهد دوتا پسر بچه شاه­ بگوم همراه مادر به خانه ­اش بیایند آنها را سرپرستی کند تا بزرگ شوند. چون همه چیز وفق مراد بود شاه ­بگوم با خاطری آسوده بله را گفت.

       کدخدا غلامعلی این مرد سرد و گرم چشیده، این دانایی را داشت که مهمانش را در همان خانه شاه­ بگوم ترک کند و خانم شاه­ بگوم هم این نیاز را در خود و نیز در چشمان حاج­ خسرو حس کرد که باید اتاقش را خلوت کند و دوتا پسرانش را در اتاقی دیگر بخواباند پس از ساعتی در خلوت و تاریکی شب، زفاف میان سالی حاج­ خسرو و شاه ­بگوم اتفاق افتاد، این دومین زفاف حاج ­خسرو و سومین زفاف شاه­ بگوم محسوب می ­شد.

        فردا صبح حاج­ خسرو قاطرش را پالان نمود، خورجین را روی آن انداخت، خُرده وسایل خانم شاه ­بگوم­ را توی خورجین جا داد، تشک را که با خود برده بود روی خورجین انداخت، قاطر را کنار سکوی درِ خانه نگهداشت، زنِ امامقلی، زنِ برادر شاه ­بگوم، کتاب قرآنی را در سینی بالای سر خانم شاه­ بگوم­ که از دروازه خانه بیرون می­ آمد گرفت و خانم شاه­ بگوم­ از زیر قران گذشت روی سکو رفت پایش را بلند کرد و به آن سوی قاطر برد و روی تشک قرار گرفت. پسر کوچکش نیز در پشت مادر سوار شد و چهار نفری به سمت مارکده حرکت کردند.

      از قراباغ که بیرون آمدند حاج ­خسرو از پسر بزرگتر شاه ­بگوم که از پشت سر می­ آمد پا برهنه بود و تمان کهنه و پاره ­ای بر تن داشت که قسمت ­های پایینی تمان پاره شده بود و فقط قسمت ­های بالای زانو­ نزدیک لیفه تمان مانده بود پرسید:

     – اسمت چیه؟

      – عبدالله.

       حاج خسرو رو کرد به پسر کوچکتر که پشت مادرش سوار بر قاطر بود و او هم پا برهنه بود و لباس­ های پاره داشت پرسید:

     – اسم تو چیه؟

     – کرم.

      حاج ­خسرو وقتی به  محل چمن ­بالایی مزرعه آغجقیه بالایی رسید یکی دو ساعتی آفتاب بود تصمیم گرفت کمی اتراق و استراحت کند دشتبان مزرعه را یافت و از دشتبان خواست که تا آنها استراحت می ­کنند به مارکده برود و پیام آمدنش را به خانواده­ بدهد و بگوید جمع شوند و از شاه­ بگوم استقبال شایانی بکنند. وقتی حاج­ خسرو اول ده مارکده رسید عده ­ای زیاد از مردم ده جمع شده بودند اسفند دودکنان منتظر بودند و شاه­ بگوم با استقبال خوبی وارد خانه حاج­ خسرو شد. مردم ده که از حاج ­خسرو و شاه­ بگوم استقبال کردند دیدند دوتا جغله پسر دنبال شاه ­بگوم پابرهنه هستند و لباس ­های مندرس پوشیده ­اند بخصوص عبدالله که فقط قسمت­ های بالایی و اطراف لیفه تمانش مانده بود. مردم عبدالله را به یکدیگر  نشان می­ دادند  و می­ گفتند؛ از تمانش فقط لیفه ­اش مانده است. بعدها حتا تا دو نسل بعد بعضی ­ها هنگام منازعه، چه رو در رو و چه پشت سر، به منظور تحقیر، به عبدالله و فرزند و نوادگانش لیفه می ­گفتند.

          زندگی مشترک حاج ­خسرو با شاه ­بگوم­ آغاز شد هر دو راضی به نظر می­ رسیدند. چون شاه ­بگوم­ زنی کاردان و زحمتکش بود در خانه حاج­ خسرو با شور و علاقه به کار مشغول شد. شاه ­بگوم با شیرعلی پسر حاج­ خسرو هم با نهایت مهربانی رفتار می­ کرد رفتار شاه ­بگوم با حاج­ بگوم دختر حاج ­خسرو هم مادرانه بود. شاه ­بگوم­ پسرش کرم را هم مدیریت کرد تا در کارهای کشاورزی به حاج­ خسرو کمک کند. ولی عبدالله که بزرگتر بود نزد عباس نام از شاهسونان به نوکری پذیرفته شد.

        به نظر می ­رسید همه چیز بر وفق مراد است. زندگی حاج­ خسرو که در پی مردن زنش قدری به هم ریخته بود باز سامان گرفت زندگی شاه ­بگوم­ که پس از مردن شوهرش علی­ آقا در ده قراباغ از هم پاشیده بود حالا در مارکده و در کنار حاج­ خسرو امیدوارانه شکل می­ گرفت.

       حاج­ خسرو چندان علاقه ­ای نداشت که شاه­ بگوم آبستن شود و در این آخر پیری بچه کوچک داشته باشد ولی بچه نخواستن را به زبان نمی­ آورد با این وجود وقتی شاه ­بگوم به مارکده آمد حاج خسرو ازش پرسید:

       – آیا دیگر آبستن خواهی شد؟

        – نمی­ دانم فکر نمی­ کنم، چند سال در زمان شوهر قبلی­ ام باید به بچه می ­ماندم ولی خبری نشد فکر کنم دیگر از زنده ­زا افتاده­ باشم.

          این ظاهر قضیه بود ولی شاه ­بگوم در درون بچه می ­خواست چون این بچه بود که جایگاه شاه ­بگوم را می ­توانست در این خانه جدید استحکام ببخشد و ماندگاری ­اش را در مارکده تضمین کند.

          شاه ­بگوم از خانه پرنعمت حاج­ خسرو بسیار راضی بود دوتا شوهر قبلی ­اش موقعیت اقتصادی خوبی نداشتند و شاه ­بگوم با فقر و تهی­ دستی زندگی کرده ­بود ولی اینجا در خانه حاج­ خسرو در ناز و نعمت بود از آمدنش به مارکده بسیار راضی بود. دوست داشت موقعیتش با استحکام و پر دوام باشد.

       حاج ­خسرو وقتی از زبان شاه ­بگوم شنید که؛ فکر کنم از زنده­ زا افتاده ­ام. در درون خوشحال شد. کمتر از یک­ سال از آمدن شاه­بگوم به خانه­ ی حاج­ خسرو می­ گذشت، شاه ­بگوم به حاج خسرو خبر داد:

      – یک هفته است که از موقع حیض شدنم گذشته و فکر می ­کنم به بچه مانده ­ام.

        خبر خوبی برای حاج ­خسرو نبود ولی کاری هم نمی ­توانست بکند بعد از 9 ماه خانم شاه­ بگوم­ پسری زایید. با آمدن نوزاد پسر، افقِ امید به زندگی و تداوم زندگی جدید، برای شاه ­بگوم­ گسترده­ تر به نظر می ­آمد. زندگی مشترک شاه­ بگوم و حاج­ خسرو در ظاهر امیدوارانه­ تر شده بود. حاج­ خسرو، نام علی ­اصغر که نام پدر بود را نصف کرد و نام فرزند پسر مشترک خود و شاه­ بگوم را اصغر گذاشت تا نیمی از پدر را زنده کرده باشد. 

       در همین زمان، رقیه زن شیرعلی، پسرِ بزرگ حاج­ خسرو، هم آبستن بود و حاج ­خسرو خیلی آرزو داشت بچه شیرعلی هم پسر باشد تا خاندانش گسترش یابد. به همین جهت در نام­ گذاری هم امساک کرد. نام اصغر، یعنی نیمی از نام پدر را، بر پسر خود نهاد و نام علی، نیمی دیگر از نام پدر را، برای نوه خود نگه داشت. رقیه، زنِ شیرعلی و عروس حاج ­خسرو هم با فاصله یک هفته دیرتر از شاه­ بگوم، دقیق روز عید قربان زایمان کرد. برابر آرزوی حاج­ خسرو نوزاد او هم پسر بود. حاج­ خسرو نام علی­ را برای نوه ­اش برگزید تا نیمه ­ی دیگر پدر را زنده کرده باشد. چون روز عید قربان هم متولد شده بود حاجی مادرزادی تلقی و حاج علی­ نامیده و به حاج­ علی معروف شد. 

        بسیاری در آن زمان بر این باور بودند که؛ به دنیا آمدن دوتا پسر هم زمان در یک خانوده، آمد و نیامد دارد. بازگویی این باور عمومی، حاج­ خسرو را نگران کرد. حاج­خسرو با ملا لطفعلی، ملای ده، مشورت کرد. ملا بی اثر کردن چشمان شور همسایگان را، برگزاری یک جلسه ختم انعام دانست. حاج ­خسرو در همان اولین پنجشنبه شب، همه­ ی با سوادان ده را دعوت کرد که تعدادشان 7 نفر می ­شد و سوره انعام از قرآن خوانده شد. قرآن خوانان شام خوردند بعد از شام نخست اصغر پسر خود حاج­ خسرو را قنداق شده توی جلسه آوردند و به ملا دادند، ملا توی گوش نوزاد اذان و اقامه گفت و نام اصغر را به نوزاد تفهیم کرد. بعد دست کرد در کنار قنداق و انعام خود را برداشت. بعد نوه حاج­ خسرو یعنی حاج­ علی را آوردند توی گوش او هم اذان و اقامه گفته و نام حاج­ علی را تفهیم طفل کرد و از گوشه قنداق انعامش را برداشت.

       حاج ­خسرو قصد زیارت کربلا را داشت می ­خواست کارهایش را زودتر انجام دهد و تا قبل از رسیدن سرما به سفر زیارتی کربلا برود که اول زمستان، در ایام عاشورا در کربلا باشد. محصول پاییزی را برداشت نمود و به اتفاق چند نفر از دیگر همشهریان آماده برای رفتن به زیارت کربلا شد.

        این سومین بار بود که حاج­ خسرو برای زیارت به کربلا می ­رفت. دو مرتبه قبلی که رفته بود، زن قبلی ­اش در قید حیات بود خانه و پول ­هایش را به او سپرده بود. اما این بار خیلی نمی­ توانست اطمینان کند. چون دوتا پسرهای شاه ­بگوم، عبدالله و کرم، در خانه حضور داشتند که حاج ­خسرو خیلی به آن ­ها اعتماد نداشت. به علاوه، امامقلی برادر شاه ­بگوم که در قراباغ تعلقاتی نداشت، هر از چند روز به دیدن خواهرش می ­آمد و چند روزی این­ جا ماندگار می ­شد. حاج­ خسرو به او هم هیچ اعتماد نداشت. مشهور بود که امامقلی قدری دستش کج است.

         امامقلی تفنگی داشت و بعد از وقوع انقلاب مشروطه که کشور نا امن شده بود، یک نفر تفنگ ­چی محسوب می ­شد. مدتی در اردوی رضاخان جوزانی بود. هنگام غارت مارکده توسط رضاخان جوزانی، امامقلی هم یکی از افراد اردوی رضاخان بود و در غارت شرکت کرده بود. حالا که قائله رضا جوزانی توسط نصیرخان بختیاری، مشهور و معروف به سردارجنگ، برچیده شده بود، او به قراباغ برگشته و چون در قراباغ تعلقاتی نداشت چند روز یک­بار به بهانه دیدار خواهرش به مارکده می­ آمد و چند روزی این ­جا می­ماند.

      در این زمان مارکده چند نفر تفنگچی داشت که به نوبت شب­ ها در ده نگهبانی می­ دادند. مهدی ­نام سردسته ­ی تفنگچی­ ها بود که از آبپونه­ به مارکده آمده بود و اینجا ساکن بود و حالا سرتفنگدار مارکده شده بود و به آقامهدی مشهور و معروف بود. امامقلی در مارکده با آقامهدی دوستی و الفت پیدا کرد و به عنوان تفنگچی هر وقت به مارکده می­ آمد به آقا­مهدی کمک می ­کرد. تفنگ­ چی ­های هر ده در ازاء دریافت مزد شب­ ها از روستا مواظبت و مراقبت می­ کردند.

       از روزی که امامقلی به عنوان دیدار خواهر، پایش به خانه­ حاج ­خسرو باز شده بود حاج­ خسرو خانه را نا امن دیده بود حالا که قصد زیارت کربلا را داشت و خود از خانه دور می ­شد، این نا امنی را بیشتر احساس می­ کرد. حاج­ خسرو تصمیم گرفت پول­ هایش را مخفی کند تا وقتی که در سفر کربلا هست پول هایش به سرقت نرود.

         حاج ­خسرو به شیرعلی پسر خود هم اطمینان نداشت همان موقع که شیرعلی در اصفهان در مدرسه چهارباغ درس آخوندی می­ خواند خبر به حاج­ خسرو می ­رسید که شیرعلی دوستان نابابی در اصفهان پیدا کرده، گاهی وقت ­ها به دور از چشم آخوند مکتب ­دار و همشاگردی ­هایش با آن دوستان به سر می­ برد وقتی که درس طلبگی را رها کرد مورد اعتراض پدر قرار گرفت حاج ­خسرو هرچه کوشید نتوانست شیرعلی را به حوزه و درس طلبگی باز گرداند ناچار از او خواست که در همین مارکده برای حفظ پیش­ نمازی در کسوت آخوندی بماند. شیرعلی این تقاضای پدر را هم نپذیرفت، لباس را درآورد، عمامه را کنار گذاشت و تمام آرمان و آرزوهای پدر را برباد داد و در کنار پدر به کار کشاورزی مشغول شد.

       شیرعلی در مارکده هم با جوانان ناباب بیشتر انس و الفت داشت و به گوش حاج­ خسرو رسیده بود که شیرعلی در کنار دوستان نابابش گاه­ گاهی برای تفریح و تفنن، لبی به وافور هم می­ چسباند. 

         حاج ­خسرو با برنامه ­ریزی، شاه­ بگوم و دوتا پسرش را به عنوان دیدار اقوام به ده قراباغ فرستاد، پسرش شیرعلی را هم برای خرید به اصفهان فرستاد، در خلوت خانه، از حسین­، آهنگر ده دعوت کرد نزد او بیاید. حاج­ خسرو در خلوت خانه موضوع نا ایمن بودن خانه ­اش را برای حسین­ آهنگر بیان و خواستار کمک شد تا در مخفی کردن پول ­هایش به او کمک کند.

 حسین، آهنگر ده مارکده بود. پدر حسین برای شغل آهنگری به مارکده آمده بود و در مارکده ماندگار و به آهنگری مشغول بود. حسین هم بعد از فوت پدر، شغل پدر را پیشه خود کرد و سال­ های زیادی آهنگر ده بود. حسین هم سن و سال حاج­ خسرو بود و همانند حاج­ خسرو مردی مومن و سخت مقید به آداب و رسوم و مناسک مذهبی بود. حسین در کار آهنگری­ اش هم فوق ­العاده با مهارت بود. در ارتباط با مردم هم خوش برخورد، سازگار، محرم اسرار و مورد اعتماد بود. همین ویژگی ­­ها بود که مردم، حسین را مردی دست پاک، چشم پاک، امین و مورد وثوق می­ دانستند. مردم رو در رو به حسین، اوسا حسین و در پشت سر، حسین ­آهنگر می­ گفتند. حاج­ خسرو با کمک اوسا حسین آهنگر در نبود زنش شاه­ بگوم و پسرش شیرعلی پول ­هایش را در چند نقطه توی ساختمان خودش مخفی کرد. این سِر و راز حاج ­خسرو را فقط و فقط اوساحسین آهنگر می­ دانست.

        حاج ­خسرو کوشید زنش شاه ­بگوم هم محل پول ­های مخفی شده را نداند. حاج ­خسرو تا حدودی به شاه­ بگوم اعتماد داشت ولی باز با خود می­گفت:

       – ممکن است عواطف مادری بر حس ­امانت­ داری غلبه کند و محل اختفای پول ­ها را  به دوتا پسرش عبدالله و کرم بگوید.

       ولی بیشترین ترس حاج ­خسرو از امامقلی برادر شاه­ بگوم بود. حاج­ خسرو تقریبا یقین داشت که اگر امامقلی بداند که خواهرش جای پول ­ها را بلد است خواهر را تهدید به مرگ خواهد کرد تا به پول ­ها دست یابد.

                                                                         ادامه دارد