گزارش نامه 163 اول مرداد 97

 بازی­های دوران کودکی

       در دوران کودکی، ما بچه­ های ده، توی خاک ­های همین کوچه و خیابان ­های روستای مارکده با هم بازی می­ کردیم. یکی از اسباب بازی­ های ما، خاک­ های کوچه بود. با خاک ­های کوچه بازی ­های مختلفی می­ کردیم از جمله ساخت «حموم روغنبر، جوق ­چی بازی و…».

       در حین بازی ممکن بود دوتا بچه با هم دعوای ­مان می ­شد آنگاه به هم بد و بیراه می­ گفتیم. من نمی­ دانم بچه ­های امروز اگر با هم دعوای­ شان شود از چه واژه­ هایی برای گفتن بد و بیراه به هم استفاده می­ کنند؟ ما آن روز بیشتر نفرین می­ کردیم (منطق آدم ­های ضعیف) مثلا می­ گفتیم:

     الهی یتیم بمونی! الهی یسیر بمونی! الهی بابات بی ­میره! الهی ننت بی میره! الهی بی ننه بشی!

      برای اینکه لج طرف مقابل را هرچه بیشتر در بیاوریم فوری با دوتا دست ­مان مقداری خاک هم از کف کوچه جمع می­ کردیم و شکل یک قبر را هم درست می­ کردیم یک تکه سنگ هم بالای سر آن می­ گذاشتیم و می ­گفتیم:  

    ای قبر باباته و یا ننته!

     قبر بزرگتر نشانه ­ای از خشم بیشتر بود. طرف مقابل هم دقیقا همین کار را می­ کرد مقداری خاک از کف کوچه و یا خیابان جمع می ­کرد و قبری می ­ساخت و به طرف دعوای خود می ­گفت:    

    این قبر باباته و یا ننته!

    هرگاه هم دعوا شدید بود دوتا قبر یکی برای بابا و دیگری برای ننه طرف دعوا درست می ­کردیم. بازهم اگر دعوا شدیدتر بود بجای اینکه بگوییم قبر باباته و یا قبر ننته، مشخصا با تحقیر اسم بابا و یا ننه­ اش را می بردیم و می­ گفتیم: مثلا:

     ای قبر حَسَنیه و یا حِسِینیه و یا قبر بگومی و یا کَرثومیه.

     اگر دعوا بیشتر از این کش پیدا می­ کرد در نقش یک عزادار سر قبر با نام بردن از آن مرده فرضی نوحه زاری هم می­ کردیم تا هرچه بیشتر لج طرف مقابل را در بیاوریم. بچه ­های قوی­ تر هجوم می­ آوردند و خاک ­های جمع شده به شکل قبر را با پای خود پخش می ­کردند تا نفرین را بی اثر کنند.  

      آن روزها ثروت و قدرت جامعه دست آخوندها نبود به همین جهت قبرستان­ ها آباد نشده بود. از طرفی هم هنوز موسیقی، رقص و شادی­ های مردم توسط آخوند تحقیر، سرکوب، تخریب و ممنوع نشده­ بود. قبرستان­ ها نام باغ و یا بهشت نداشتند، مردم به حد افراطی امروز قبر پرست، مرگ­ اندیش، مرده پرست، گریان، افسرده و غمگین نبودند. قبرستان ­ها محل سرگرمی، محل تجمع وقت گذرانی بیهوده، محل انحراف اذهان از اندیشیدن و محل تلف کردن اوقات مردم نبود. قبرستان محلی بود که مردم به ضرورت و اکراه برای دفن مرده­ ای و یا خواندن فاتحه ­ای به آنجا می­ رفتند. بنابر این قبرها تزئین شده نبود. همه­ ی قبرها یک ­دست، ساده و خاکی بود و همانند هم. این بود که ما بچه ­ها هم خیلی راحت شکل قبر را بلد بودیم و با خاک کوچه درست می­ کردیم. 

      ما بچه ­های آن روز روستا با گفتن یتیم بمونی، بابات بی­ میره، بی ننه بشی، و درست کردن قبر برای پدر و مادر طرف دعوای ­مان، در عالم بچگی خشم خود را بیرون می ­ریختیم. حالا که آن صحنه­ ها را به قسمت آگاه ذهنم می ­آورم می ­بینم عالم بچگی یعنی: کم ­دانی، ضعیف­ بودن و محدود و بسته بودن افق ذهن.

       شما فکر می ­کنید چه چیزی این خاطرات دوران بچگی را در ذهن من تداعی کرد؟

       شعارهای مرگ بر این و آنِ چند روز قبل راهپیمایان همشهری ­های خودم در (روز قدس) همین خیابان­ مارکده. چهل سال است که همانند بچه ­ها آرزوی مرگ برای این و آن می­ کنیم. چرا؟ برای اینکه از نظر روانی بزرگ نشده هم ­چنان ذهنیت بچگانه داریم با افق دید بسته و محدود.   

                                محمدعلی شاهسون مارکده خرداد 97

        قاسم (بخش بیست و نهم)

        و او را تشویق می­ کرد که به خانه ستاره برود به ستاره هم سفارش کرده بود حداقل روزی یک­ بار به خانه­ افراشته بیاید تا با قاسم بیشتر همدیگر را ببینند. ستاره خیلی زودتر به قاسم علاقه­ مند شد و قاسم هم کم­ کم به ستاره علاقه­ مند شد حالا وقتی توی کوچه، لب ­بام ، سرِ چشمه، خانه­ ی افراشته، کنار جوی­آب و هرکجا یکدیگر را می ­دیدند به هم لبخند می ­زدند اگر دور و برشان خلوت بود به هم نزدیک می ­شدند با هم حرف می ­زدند. این عادت ستاره بود هر وقت  قاسم را می­ دید حتی اگر چند ساعت قبل هم یکدیگر را  دیده بودند می ­گفت:

       ـ دلم برایت یک ذره شده، کی­ می­ آیی خانه ­مان؟

        اگر قاسم در کوچه می­رفت و متوجه حضور ستاره در لب­ بام و یا در جای دیگر نبود یکهو یک تکه سنگ ریزه جلو پای قاسم روی زمین می­ خورد قاسم متوجه می ­شد که ستاره  او را می ­بیند و او متوجه نیست حال با پرتاب ریگی خواسته او را متوجه حضور خود کند. ستاره همه روزه هر طوری شده بود سری به خانه افراشته می ­زد در آنجا هم خانم افراشته خاله ستاره، محل را خلوت می­ کرد تا با قاسم دیدار و گفت­ وگو کنند.گاهی هم که قاسم می­ دانست پدر ستاره در خانه نیست به آنجا می ­رفت و با هم دیدار و گفت­ وگو می ­کردند.

     روزی پدر ستاره به ده دیگری برای آشنایی با  زنی رفته بود تا اگر مناسب دید با او ازدواج کند. قاسم عصر هنگام ستاره را لب ­بام خانه­ شان دید ستاره با خوشحالی گفت:

        – بابام شب خانه نیست، رفته یان ­چشمه.

         ـ پس شب می ­آیم پیشت، با هم غذا می­ خوریم.

        ـ قدمت روی چشم، خوشحالم می ­کنی.

      – بچه ­ها را چکار می­ کنی؟

     – اصلا نگران نباش اول شب غذای ­شان را می ­دهم می ­خورند و می­ خوابند.

        قاسم عصر چند عدد انار از دکان جارالله سَرِ کوچه مسجد خرید در دستمالی بست آنها را در کاهدان خانه خودشان زیر کاه­ها مخفی کرد تا شب به خانه ستاره ببرد و با هم انارها را  بخورند. هدف قاسم از مخفی کردن انارها این بود که کسی نفهمد او شب در نبود درویشعلی نزد ستاره است و مزاحم گردد می ­خواست با ستاره تنها باشد تا راحت بتواند نامزد­بازی کند، بگوید و بخندد. علی­ برادر بزرگ قاسم به کاهدان می ­رود تا برای حیوان­ ها کاه ببرد زیر کاه ­ها دستمال انار را می­ یابد حدس می ­زند که ممکن است از قاسم باشد دستمال انار را سر جای خود می ­گذارد و از قاسم می­ پرسد:

       ـ دستمال انار را تو زیر کاه ­ها تو کاه­ دان گذاشتی؟

       ـ آره، ازشان که بر نداشتی؟

     ـ نه، دست نزدم، دوباره گذاشتم سرِجایش. می­ خواهی بری نامزد بازی؟

     – آخی یک کاری می­ کنم؟

      هوا که تاریک شد، قاسم کوچه را ورانداز کرد کسی نبود، دستمال انار به دست، به خانه­ ی درویشعلی نزد ستاره رفت. ستاره از تاریکی استفاده کرد دستمال انار را گرفت و گوشه ­ای مخفی کرد که بچه­ ها نبینند و قاسم را تعارف کرد توی اتاق زیر کرسی بنشیند. نور چراغ لامپا در تاقچه اتاق را کمی روشن داشت و بچه­ های درویشعلی اطراف کرسی نشسته بودند ستاره از یکی بچه­ ها که توی یک پایه کرسی نشسته بود خواست که در پایه دیگر کنار برادرش بنشیند و قاسم را تعارف کرد که توی پایه خالی کرسی بنشیند.

       قاسم در کنار ستاره مثل اینکه دنیا مال او بود. ستاره خیلی بیشتر از قاسم خوشحال بود و قاسم را در حد پرستش دوست داشت ولی چون بچه­ ها بیدار بودند نزدیک قاسم نمی ­شد. ستاره آش کماجدونی پخته بود، با قاسم و بچه­ ها خوردند. بچه­ ها یک ­یک خواب ­شان گرفت و ستاره آنها را در پایه­ های کرسی به ردیف خواباند به گونه ­ای که فقط در کنار قاسم جای خالی ماند. ستاره انار­ها را قبلا دور از چشم بچه­ ها شسته و در سینی گذاشته حالا سینی را آورد و روی کرسی گذاشت و خود هم کنار قاسم زیر کرسی نشست سینی انار را از روی کرسی جلوشان کشید. ستاره انارها را دانه کرد و با هم خوردند، شوخی کردند، از کنار هم بودن، با هم خوابیدن، همدیگه را تا ابد دوست داشتن، از اینکه هیچگاه با هم دعوا نخواهند کرد، از عروسی، از شب اول عروسی با هم سخن گفتند با هم قرار گذاشتند از همین الآن همیشه در سر هر نمازی از خدا بخواهند که با هم خوشبخت باشند به علاوه قرار گذاشتند شب اول عروسی در حجله با هم به نماز بایستند دو رکعت نماز شکر بخوانند با هم یکصدا از خدا بخواهند که در طول عمرشان یکدل همدیگر را دوست داشته باشند با هم زندگی کنند و باهم هم  بمیرند. ساعتی ستاره با قاسم دل می ­دادند و قلوه می­ گرفتند و با هم خوش بودند در ظاهر بیرون از لحاف کرسی، ستاره و قاسم از هم جدا بودند ولی زیر لحاف کرسی پاها همچون پاهای مرغابی در زیر آب، فعال بودند. در همین حین که قاسم و ستاره با هم خوب و خوش بودند نا گهان دَرِ اتاق باز شد گلنار دختر همسایه آمد توی اتاق، سلام گفت و در پایه پایینی کرسی نشست و بدون مقدمه گفت:

        ـ کُلاش رو او بیُفته، این نِجَف گرم­دره­ ای، او هم امشب به خواستگاری من آمده بود من هم گفتم: نمی­ خوامش و بلند شدم آمدم اینجا تا او بره گورشه گم کنه. کلاش رو او بیفته، آدم دلش هم می ­زنه نیگاش کنه، اینم از شانس من.

       گلنار با دادن این گزارش منتظر ماند تا ستاره دختر دایی ­اش و قاسم نامزد ستاره از او درباره نجف­ گرم­دره­ ای بیشتر بپرسند.

       قاسم و ستاره نه تنها چیزی از گلنار نپرسیدند بلکه از بی­ موقع و سر زده آمدن او به آنجا هم بدشان آمد، به همین جهت اهمیتی بهش ندادند، حرفی با او نزدند و به او بی محلی کردند و همچنان جلو چشم گلنار به نامزد بازی خود ادامه دادند ستاره همچنان که دست چپش را روی دست راست قاسم گذاشته بود یک قاشق دانه انار توی دهان قاسم می ­گذاشت باز یک قاشق توی دهان خودش. گلنار نیم ساعتی نشست چون توجهی از قاسم و ستاره نگرفت با حالت قهر بلند شد و رفت. وقتی به خانه ­شان رسید بغض کرده بود یک راست رفت و خوابید ولی تا نزدیکی ­های صبح اصلا خوابش نبرد.

       وقتی گلنار از کنار ستاره و قاسم رفت ستاره به قاسم گفت:

     – دیدی کوکومه را؟ محلش که ندادم قهر کرد پوزشه هشت رو آلوم قابوق و رفت، به جهنم، خیلی حسوده، از حسودی می­ ترکه، حالا تا صبح دق می ­کنه، صبح ممکنه باید بریم تشییع جنازه.

       – برای چی شب دختر تنها آمده اینجا؟

        – گاهی وقت ­ها می­ آید؟ عصری آمد دید من آش کماجدونی درست می­ کنم فهمید که بابام امشب خانه نیست گفت برای نامزدت درست می­ کنی؟ من هیچی نگفتم احتمالا حدس زده در نبود بابام تو بیایی اینجا، آمده ببینه چه خبر است.

        قاسم و ستاره تا دیر وقت بعد از نیمه ­های شب بیدار بودند با هم حرف زدند، ستاره شب­ چره آورد، با هم خوردند. قاسم خدا حافظی کرد از اتاق بیرون آمد ستاره هم برای بدرقه قاسم از اتاق بیرون آمد از راه پله ­ها پایین آمدند توی تاریکی و سکوت شب توی حیاط خانه و پشت دروازه بوسه­  های خداحافظی رد و بدل شد و قاسم مجددا خداحافظی کرد و به خانه­شان آمد.

       حسادت یک نیروی اغلب مخرب بین ما آدم ­ها است که محرک بسیاری از رفتارهای ما می ­شود اگر کمی با دقت روابط را بنگریم رد پای حسادت را می توان در جای جای روابط دید که اغلب هم نقش تخریبی دارد.

    خانم سیمین دانشور خالق رمان سووشون می­ گوید: «بعضی آدم‌ها عین یک گل نایاب هستند، دیگران به جلوه‌ شان حسد می ‌برند. خیال می‌ کنند این گل نایاب تمام نیروی زمین را می ‌گیرد. تمام درخشش آفتاب و تری هوا را می ‌بلعد و جا را برای آن‌ ها تنگ کرده، برای آن‌ها آفتاب و اکسیژن باقی نگذاشته. به او حسد می‌ برند و دل‌ شان می‌ خواهد وجود نداشته باشد.»

        گلنار، دختر بزرگ حیدرلیطی بود خانه حیدرلیطی نزدیک خانه درویشعلی بود زَنِ حیدرلیطی، شیرین، خواهر درویشعلی بود. ستاره نامزد قاسم، دختر دایی گلنار، و گلنار دختر عمه ستاره می ­شد. ستاره و گلنار دوتا دختر هم سن و سال بودند به دلیل قوم و خویشی به خانه­ ی یکدیگر رفت و آمد داشتند از کوچکی با هم همبازی بودند. برای گلنار همان­ گونه که به ستاره و قاسم گزارش داد، آن شب، نجف نام از ده گرم ­دره به خواستگاری آمده بود.

         نجف مردی دول بود، دو تا بچه داشت، زنش مرده بود، حدود 20 سال از گلنار بزرگتر بود، مردی سیاه­ چرده و آبله ­رو با قدی کوتاه. نجف سیاه پوست نبود بلکه بر اثر تابش آفتاب پوست صورت او آفتاب سوخته و سیاه چرده شده بود. حیدرلیطی با شیرین مشورت می­ کنند یک هفته مهلت می­ خواهند تا جواب دهند. گلنار وقتی قیافه نجف را می ­بیند برایش خوشآیند نبوده ضمنا حدس می ­زده امشب که دائی ­اش درویشعلی خانه نیست قاسم به دیدار ستاره بیاید کنجکاوی اش گل کرد که بیاید و ببیند قاسم و ستاره در خلوت خانه با هم چه می­ کنند از روی بام خانه ­ها به خانه دایی ­اش آمد وقتی در اتاق را باز کرد دید حدسش درست است قاسم و ستاره دختر دایی ­اش تنگ هم نشستند و با هم انار می­ خورند. فردای آن شب، گلنار دیده­ های خود را از کنار هم نشستن قاسم و ستاره، برای مادرش تعریف کرد از جمله بی محلی به او را و بویژه توضیح داد:

       – ننه اونجا نبودی ببینی ستاره چه پُزی می­ داد! چه فیس و افاده ­ای داشت! مثل اینکه حالا پسر پادشاه را گیر آورده بود خجالت هم نمی­ کشید جلو روی من قاشق انار توی دهان قاسم می ­گذاشت خود را به قاسم چسبانده بود حتی یک کلمه تعارف هم به من نکرد که مثلا؛ تو هم بیا انار بخور و …

       گلنار تمام دیده­ های خود را با جزئیات برای مادرش به گونه ای شرح داد که ستاره فقط می­  خواسته پز بدهد و دل او را بسوزاند. و در پایان به مادرش گفت:

      – ستاره باید یک پسر توی ده خودمان نامزد داشته باشه آن ­وقت شما می خواهید من را به یک مرد دول که دوتا بچه هم داره به یک ده دیگر به غربت شوهر بدهید، من نجف گرم­ دره­ ای را نمی خواهم.

        گلنار کمی هم غمگین بود بغض هم کرده بود با همین حالت خطاب به مادرش سخنانش را ادامه داد:

        – ستاره یک دختر بی مادر است حالا نامزد دارد چند روز دیگر هم عروسی می­ کند. من مادر دارم مادرم هم به قول مردم زنی زبان ­دار است باید توی خانه بمانم یا به یک مرد دول  توی غربت شوهرم بدهند.

      گلنار در این وقت چشمانش پر از اشک شد و از کنار مادر برخاست و توی حیاط خانه رفت.

      شیرین مادر گلنار به سخنان اعتراضی گلنار با دقت گوش کرد و به اندیشه فرو رفت و بدون اینکه چیزی بگوید توی ذهن خود حق را به دخترش گلنار داد.

       روز­های پایانی زمستان گذشت و عید نوروز فرا ­رسید به پیشنهاد خانم ­افراشته، آقای افراشته یک قطعه پارچه پیراهنی کُدَری، یک روسری بسیار زیبا و یک جفت کفش از نجف ­آباد برای عیدی ستاره خرید و تحویل قاسم داد قاسم هم آنها را به شاه­ بگوم زن­ بابای خود داد  تا روز نوروز که ستاره به خانه­ شان می ­آید به عنوان هدیه نوروزی به او عیدی بدهد.

       قاسم صبح روز نوروز به دیدن درویشعلی پدر ستاره رفت، سلام گفت سال نو مبارک گفت دیده بوسی کردند و روبروی درویشعلی نشست ستاره هم آمد سلام و سال نو مبارک گفت برای قاسم چای ریخت و به خوردن شیرینی تعارف کرد بعد از اتاق بیرون رفت و با یک سینی برگشت که یک پیراهن و یک دستمال توی سینی گذاشته بود ستاره سینی را جلو قاسم گذاشت درویشعلی پدر ستاره گفت:

       – قاسم­ آقا، این هم یک عیدی ناقابله که این بی ­ننه،(اشاره به ستاره) برای تو فراهم کرده، قابل تو را هم ندارد، باید ببخشی، مطمئن هستم اگر خدا بیامرز مادر ستاره زنده بود، بیشتر و بهتر از این ­ها برایت فراهم می­ کرد، ولی خدا نخواست، قلم ­زن این چنین قلم زده، که 6تا بچه باید بی ننه بزرگ شوند.

       پدر ستاره بغض کرد، دیگر نتوانست حرف بزند،  اشک در چشمانش حلقه زد و خیلی زود روی گونه ­هایش سرازیر شد و هق ­هق به گریه افتاد و گریست. قاسم هم که ساکت و غمگین نشسته بود دید ستاره در گوشه اتاق می ­گرید و اشک­ هایش را با دامن پیراهنش تند تند پاک می­ کند قاسم هم با دیدن اشگ­ های ستاره روی گونه ­هایش، اشکش در آمد و برای دقایقی فضای اتاق اندوهگین و سکوت بود. صدای ستاره بود که سکوت را شکست و استکانی چای جلو قاسم گذاشت و گفت:

        ـ بفرمایید، قاسم ­آقا، چای بخورید، شیرینی بخورید، دهان ­تان را شیرین کنید، اینجور که سوت کور بودن خوب نیست، آخی روز عیدِ، وقتِِ گریه که نیست، خب دیگه، قسمته، قسمت ما هم اینجوریه، چکارش میشه کرد؟ سرنوشت­ ما را هم اینجوری رقم زده ­اند! حالا باز من بزرگم­، دلم برا اون بچه­ ها می ­سوزد که چه جوری بی ننه بزرگ خواهند شد، قاسم ­آقا بی ننه ­ای سخته، خدا نصیب هیچکس نکند.

       درویشعلی پدر ستاره هنوز در حالت بغض بود و نمی ­توانست حرف بزند، ستاره یک نگاهی به پدر کرد و گفت:

      ـ بابام با ننم مثل شیرین و فرهاد بودند، خیلی یکدیگر را می­ خواستد، حالا بابام هم مثل یک بچه که ننش مرده باشد، افسرده شده، همیشه غمگینه، بعضی­ وقت ­ها هم بغض می­ کند، گریه می­ کند، امیدش را از دست داده، گاهی من به بابام دلداری می ­دهم.

                                                                                                                          ادامه دارد