گزارش نامه 241 اول آذر 1400

    رئیس شورای ریشو (بخش سوم)

   آقارحمان، یکی از مردان ده مارکده و سواد خواندن قرآن را داشت بدون اینکه معانی واژه ­های عربی را بداند! قبل از باز شدن پای سپاهیان دانش به روستاها، آقارحمان در ده مارکده، مکتب دایر می­ کرد و به بچه پسرها خواندن قرآن را می ­آموخت و مزدش را از پدر بچه­ ها، هنگام برداشت محصول، جو و گندم  می­ گرفت. با آمدن سپاهیان دانش، مکتب آقارحمان هم تعطیل شد. به همین جهت آقارحمان یکی از مخالفان سرسخت سپاهی دانش و نیز مدرسه به سبک جدید بود حالا از این فرصت پیش آمده، یعنی چوب زدن سپاهی ­دانش به زلفعلی، استفاده می­ کرد تا نظر مخالف خود را رساتر بیان کند آقارحمان بر این باور بود که سپاهی دانش را بدین منظور توی دهات فرستاده ­اند تا با ایجاد مدرسه، بچه ­های مردم را بی دین کنند. آقارحمان به این سخن خود عمیقا باور داشت و برای درستی سخن خود هم سند داشت می­ گفت: از آن روزی که سپاهی دانش پایش را توی مارکده گذاشته و مدرسه درست شده دیگر بانگ اذان محمدی، از روی پشت بام خانه ­ها به گوش کسی نرسیده است مثل اینکه اینجا کافرستان است. شاگردان مکتب آقارحمان وظیفه داشتند  همه روزه هنگام غروب، هر یک روی بام خانه خود اذان بگویند بنابراین هنگام غروب فضای ده مارکده یکسر صدای اذان بود حالا که بچه­ ها به مدرسه می ­رفتند چنین وظیفه ­ای برای آنها تعریف نشده بود هنگام غروب فقط اذان از  بام مسجد شنیده می ­شد. به همین دلیل آقارحمان در ساخت مدرسه که با کمک عموم مردم ده ساخته می ­شد شرکت نکرد و می­ گفت: من نمی­ روم با دست خودم مدرسه بسازم تا بچه ­های مردم را در آنجا درس بی دینی بیاموزند و یگانه پسر خود را هرگز به مدرسه نزد سپاهیان دانش نفرستاد تا بی دین نگردد و این تصمیم خود را هم در هر جمعی به عنوان حمایت از دین خدا و مبارزه با بی دینی بیان می ­کرد.

    مردم در خانه ­های خود جلسات خواندن سوره انعام از کتاب قرآن به منظور رفع قضا و بلا و تامین سلامتی تشکیل می ­دادند، هفته ­ای یکی دوتا از این جلسات در سطح ده برگزار می ­شد معمولا آقارحمان یکی از دعوت شوندگان بود و برابر قانون عرفی نا نوشته، ریاست این جلسات را بر عهده داشت و بر درست خوانده شدن قران توسط حاضران در جلسه که به نوبت خوانده می ­شد، نظارت می ­کرد. زلفعلی هم یکی از قرآن خوانان و نیز یکی از شاگردان قبلی مکتب آقارحمان بود که با صدای خوش و شمرده قران می ­خواند و بسیار خوشایند آقارحمان بود و زلفعلی را تحسین می ­کرد آقارحمان بر خود می ­بالید که چنین شاگردی تربیت کرده است و در جلسات قران خوانی این را بر زبان هم می ­آورد؛ افتخار می­ کنم که یک نسل قرآن خوان برای ده تربیت کرده ­ام. حالا پس از چوب خوردن، زلفعلی خجالت زده بود و در جلسات قرآن خوانی شرکت نمی ­کرد و یا اصولا دعوت نمی ­شد. نبود زلفعلی در جلسات قران خوانی خشم آقارحمان را بر می ­انگیخت. آقارحمان در این جلسات قران خوانی خشمگینانه، نظرات مخالف خود با سپاهی دانش را با تکرار و تاکید بیان و چوب زدن زلفعلی توسط سپاهی دانش را تقبیح و از او بد می ­گفت. 

 چوب زدن به زلفعلی اولین تنبیه رسمی مزاحمت ناموسی بود که مردم مارکده دیده و می ­شنیدند. برابر عرف نا نوشته­ ی جامعه، وقتی مزاحمت و یا تجاوز ناموسی اتفاق می ­افتاد  معمولا می­ کوشیدند رویداد مخفی بماند آنهایی هم که به بیرون درز می ­ کرد طرف ­های درگیر می ­کوشیدند نادیده بینگارند، نا شنیده بپندارند، نا دانسته وانمود کنند، به روی خود نیاورند و درباره ­اش اصلا حرفی نزنند تا خبر زیر زحمات طاقت ­فرسای روزانه و نیز رنج سختی­ ها و تنگناهای معیشت زندگی در گذر زمان، به فراموشی سپرده شود در واقع به فراموشی هم سپرده می ­شد همینگونه که دو تا از مزاحمت و تجاوز قبلی زلفعلی در حال فراموش شدن بود که خبر چوب خوردن او، خاطره ­های در حال فراموش شدن را از زیر گرد و غبارهای سختی زندگی و خاطره­ های تلخ و شیرین که اذهان مردم را مشغول کرده بود، بیرون کشید، تداعی کرد، به صحنه آگاه اذهان آورد و مردم دوباره درباره آنها حرف می ­زدند و به یاد یکدیگر می ­آوردند. یکی از خاطره ­ها، تجاوز زلفعلی به لیلا بود که در مزرعه­ ی آجوقایه (تلفظ محلی از کلمه آغجَه­ قَیَه ترکی یعنی محلی که سنگ کوهش کمی سفید است) پایین اتفاق افتاد.

    زلفعلی در مزرعه­ ی آجوقایه پایین توی باغ خودشان علف می ­چید متوجه می ­شود برادر لیلا آبیار است و لیلا هم در قِیروق (تلفظ محلی از کلمه قویروخ ترکی یعنی: دُم و انتها) در کنار قِرقِری( مشهور به قِرقِری آجوقایه پایین، محلی از رودخانه که عمق زیادی داشت و آب با برخورد به ریشه کوه بر می­ گشت، چرخشی می­ کرد و با زاویه ای نزدیک به نود درجه به راه خود ادامه می ­داد مردم بر این باور بودند که محل چرخش آب خیلی عمیق است و اگر کسی توی آب در محل قرقری بیفتد حتی اگر شنا هم بلد باشد امکان ندارد زنده بیرون بیاید چون نیروی جریان چرخشی آب شدید است و فرد نمی ­تواند خود را از این جریان چرخشی بیرون بکشد)  زیر جوی آب املاک ده صادق ­ آباد علف می ­چیند. زلفعلی در صدد بر می ­آید که به لیلا دست درازی کند ولی از برادرش که آن نزدیکی­ها مشغول آبیاری بود می ­ترسد زلفعلی برای دور کردن برادر لیلا از آن محل، ترفندی بکار می ­برد قسمتی از جوی اب مزرعه آجوقایه پایین را از محل داروم (قسمتی از جوی آب که در دل سنگ کوه  ساخته می ­ شود) تخریب می ­کند تا آب برای آبیاری نیاید. برابر عرف، وقتی در جوی آب هنگام آبیاری خرابی کوچکی در حد کار دو سه نفر بوجود آید فرد آبیار به اتفاق دشتبان مزرعه باید خرابی جوی آب را ترمیم کنند. زلفعلی اندیشید با این کار دو نفر مرد حاضر در مزرعه برای چند ساعت از محل دور خواهند بود و فرصت مناسبی برای دست درازی به لیلا را خواهد داشت. زلفعلی وقتی مطمئن شد برادر لیلا و دشتبان مزرعه دورتر از آن محل مشغول ترمیم خرابی جوی آب هستند خود را به لیلا نزدیک کرد خدا قوت گفت و با پرسش؛ زمین شما تا کجا هست؟ باب سخن را آغاز  و خود را به او نزدیک و او را در بغل گرفت و روی زمین خواباند و دستش را روی دهانش گذاشت و تهدید کرد اگر فریاد بزند او را توی قرقری خواهد انداخت با این وجود لیلا با ناخن  به صورت زلفعلی چنگ زد و چند خراش انداخت و… زلفعلی بلا فاصله پس از کام ­گیری، قصد ترک محل را داشت، لیلا به سرعت سنگی از زمین برداشت و با خشم فراوان همراه گریه و ناله و نفرین و دشنام به سمت او پرتاب کرد سنگ به میانه پیشانی زلفعلی اصابت کرد و زخمی در پیشانی زلفعلی ایجاد شد. زلفعلی ماندن در آن محل را خطرناک دید فوری به باغ خودشان برگشت خورجین و بقچه علف را که قبلا چیده بود روی خر گذاشت و به سرعت از مزرعه به سمت خانه روانه گشت. زلفعلی در پاسخ پرسش کسانی که با او مواجه می­شدند که؛ چرا پیشانی­ ات زخم است و صورتت خراش دارد؟ می ­گفت: از روی درخت به میان چال تیکانی (نامی ­ترکی، نوعی درختچه پا کوتاه، خود رو، دارای شاخه­ های متعدد و خارهای فراوان، بلند، بسیار تیز و محکم) افتادم و پیشانی ­ام به سنگ خورده است.  زلفعلی در مداوای زخم پیشانی قدری سهل انگاری کرد زخم عفونی شد که ناگزیر گردید روزی چند بار محل زخم را دود سِرگین خَرِ ماده و نیز گیاه دُمِّ گو( تلفظ محلی از کلمه دُمِ گاو، گیاهی است وحشی و خود رو با برگ ­های پَهن و بزرگ که برگ ­ها روی زمین پهن می ­شود و از میان آن ساقه ­ای چوبی شکل صاف بالا می ­آید و گل­ های زرد می ­دهد سوزاندن برگ ­ها دود غلیظی دارد) بدهد زخم کم­ کم بهبود یافت ولی لکه جای زخم در پیشانی او ماند.

  بعد از رفتن زلفعلی، لیلا کمی به حال زار خود گریست ولی کوشید وقتی با برادر روبرو می ­شود همه چیز را عادی نشان دهد. لیلا در خانه با مادر خود خلوت کرد و دست و پا شکسته اتفاقی که برایش افتاده بود را به مادر گفت. مادر لیلا با شنیدن این خبر ناگوار به هم ریخت زلفعلی را نفرین کرد که: الهی نَنِش به عزایش بنشیند الهی داغش به جیگر ننش بماند و … سپس خود را کنترل کرد از لیلا دخترش خواست مبادا این اتفاق را برای کسی بازگو کند مبادا کسی بفهمد و به فکر فرو رفت که راه و کار درست حفظ آبرو، کدام است؟

   پدر لیلا چند سال قبل فوت کرده بود جمیله، مادر لیلا، زن دوم پدر لیلا بود زن اول فوت کرده و یک پسر از او مانده بود. جمیله بعد از مرگ شوهر در همان خانه در کنار نا پسری خود ماند تا لیلا و خواهر کوچکترش را بزرگ کند لیلا حالا دختری دَمِ بخت بود که  این اتفاق برایش افتاد. مدتی کوتاه از اتفاقی که برای لیلا افتاده بود گذشت خواهر جمیله، لیلا را برای تنها پسرش خواستگاری کرد جمیله مادر لیلا از این خواستگاری استقبال نمود و لیلا رسما نامزد پسر خاله ­اش شد. مدتی از نامزدی لیلا ­گذشت، نزدیک زمان برگزاری جشن عروسی، جمیله اتفاق ناگواری که برای لیلا، دخترش افتاده بود را با خواهر خود یعنی مادر آقا داماد، در میان گذاشت و درخواست راز داری و حفظ آبرو شد. مادر آقا داماد پذیرفت که آبروی خواهر و دختر خواهر خود را حفظ کند با این شرط که؛ مهریه لیلا یک سوم عرف باشد به علاوه درخواست زیور آلات هم نداشته باشد، خرج عروسی خانه عروس هم که برابر عرف با پدر آقا داماد است، نصف پرداخت گردد. جمیله پیشنهاد خواهر خود را پذیرفت و گفت: می­گوییم چون دو تا خواهر هستنیم مبلغ مهریه را کم گرفتیم و زیور آلات هم نخواستیم، خرج عروسی را هم کم گرفتیم چون دوست داشتیم کمک به خانواده داماد باشد. جشن عروسی ساده­ ای برگزار و لیلا با لباس ساده و بدون زیورآلات و با آرایش اندک در هیات عروس به خانه آقا داماد برده شد و در ظاهر همه چیز عادی وانمود و نشان داده شد. لیلا در خانه شوهر دور از چشم و گوش مردم، هم از طرف شوهر که پسر خاله ­اش می­شد و هم از طرف مادر شوهر که خاله ­اش باشد، بدون اشاره مستقیم به نداشتن بکارت، بلکه با گوشه وکنایه، تحقیر و سرزنش می ­شد و اجازه بالندگی و ابراز وجود به او داده نمی ­شد. برای مثال؛ هرگاه لیلا می ­خواست حرفی بزند، نظری بدهد، خواسته ­ای را مطرح کند و یا با گفتن سخنی ابراز وجودی کرده باشد، به او گفته می ­شد؛ تو دیگه هیچی نگو! تو خودت را قاطی دیگران نکن! تو بهتر است لال باشی! رو هم داری که خود را قاطی دیگران می کنی؟ به دنبال این جمله­ های کنایی و تحقیر آمیز، لیلا ناگزیر سکوت می ­کرد و با تکرار و تداوم این سکوت، انزوا، گوشه گیری، سکوت و کم حرفی، کم ­کم با روان او درهم آمیخت. لیلا همانند یک کنیز خانه و بدون هیچ حق و حقوقی، همچون یک ادم آهنی(روبات) در خدمت خاله ی خود و نیز شوهر خود بود عمده کارهای خانه مثل؛ پخت و پز، شست­ و شو، و نیز کمک به شوهر خود در کار کشاورزی وظیفه لیلا بود ولی کوچکترین حق اظهار نظری و اظهار وجودی نداشت. با گذشت زمان، احساس بی ارزشی، نداشتن حق  اراده و اختیار، جزئی از شخصیت لیلا شد و لیلا خود را ناگزیر می ­دید این شرایط ناگوار را هم تحمل کند و تا پایان عمر هم تحمل کرد یک عمر در آتش ستم شوهر و مادر شوهر سوخت و ناگزیر با این سوختن هم ساخت و دم بر نیاورد. در حقیقت زلفعلی با تجاوز به لیلا در همان قیروق آجوقایه پایین در کنار قرقری، مرگ تدریجی لیلا را هم رقم زد.