گزارش نامه 243 اول دی ماه 1400

   رئیس شورای ریشو (بخش پنجم)

  زلفعلی بعد از چوب خوردن، وقتی از مدرسه به خانه رفت، احساس سر شکستگی و تحقیر شدگی داشت از خجالت مدتی فقط توی خانه ماند حتی کمک پدرش در کار کشاورزی هم نمی­ رفت خجالت می­ کشید توی خیابان ده ظاهر و با مردم روبرو گردد. حسن، پدر زلفعلی کوشید با تکرار و تاکید، باورهای خود که؛ اینها همه دسیسه بد خواهان من است، را هم به زلفعلی پسرش انتقال دهد تا او بتواند اعتماد از دست رفته خود را باز یابد و از این حالت انزوا و دوری گزینی بیرون بیاید. پدر مرتب به زلفعلی می ­گفت: من اطمینان دارم که تو بیگناه هستی و این دسیسه بدخواهان من است چون می ­بینند من یک نان دارم و می ­خورم حسودی ­شان می ­شود خواسته ­اند من را بی آبرو و سر شکسته کنند به تو تهمت زده ­اند تو قربانی بدخواهی بدخواهان من شده ­ای و نباید این تهمت را بپذیری تو باید از خانه بیایی بیرون تا ثابت کنی که بیگناه هستی و … زلفعلی کم ­کم با تلقین­ های پدر از انزوا بدر می ­آمد و داشت کار و زندگی عادی را دوباره تجربه می ­کرد که از طرف پاسگاه ژاندارمری به خدمت سربازی فرا خوانده شد و به پادگان اعزام و دوسال سربازی را آغاز کرد.

  هنگام چوب زدن زلفعلی آخرین ماه ­های دوران سربازی آقای احمدی سپاهی دانش بود آقای احمدی بعد از اتمام سربازی، استخدام آموزش و پرورش شد و کمتر از یک سال هم همچنان در مارکده ماند بعد به یکی از دهات پایین دست انتقال داده شد چند سالی هم در همان ده به کار معلمی مشغول بود بعد به اداره آموزش و پرورش شهرکرد انتقال داده شد چندین سال هم در اداره آموزش و پرورش کار کرد که انقلاب سال 57 روی داد چون فرد انقلابی و مورد وثوق بود از او دعوت شد که در استانداری کار کند و او به استانداری رفت و مستقیم با ارباب رجوع در ارتباط بود.

  در نبود زلفعلی توی ده، در مدت گذران زمان سربازی، حسن پدر زلفعلی قدری خشمش فروکش کرد اعتراض و ناله ­هایش کمتر شد آقارحمان هم هرچه بلد بود گفته بود حالا در باره زلفعلی کمتر سخن می­ گفت به تبع مردم هم که درگیر کار طاقت ­فرسا و سختی معیشت زندگی بودند کمتر و کمتر در باره زلفعلی حرف می ­زدند تقریبا یک سال از چوب خوردن زلفعلی که گذشت کسی دیگر حرفی درباره او نمی ­زد و در پایان دوسال سربازی وقتی زلفعلی به مارکده برگشت تقریبا رویداد چوب خوردنش در حال فراموشی بود فراموشی مردم خوشایندی و خوشحالی زلفعلی را در پی داشت.

    دو سالی که زلفعلی دوران سربازی را طی می ­کرد و در مارکده نبود رویدادی اجتماعی توی ده بوجود آمد پسر بچه ­ها که طی چند سال به مدرسه رفته بودند حالا هر یک نوجوانکی شده بودند اینها بر خلاف عرف محل کلاه نمدی بر سر نمی­ گذاشتنند و با آرایش موی سر خود خوش تیپ و زیبا هم به نظر می­ آمدند این تغییر پوشش و آرایش در جامعه ­ی کوچک ده مارکده خوشایند جوان­ترها هم قرار گرفت و یکی یکی کلاه نمدی را از سر برداشتند و با آرایش موهای سر، جلوه ­گری و خود را زیبا نمایاندن هم مد روز گردید. زلفعلی در این وقت از سربازی به مارکده برگشت او هم از این تغییر اجتماعی استقبال کرد و کلاه نمدی را از سر برداشت و به جای آن کلاه بافتنی سرش گذاشت که بیشتر و بهتر همه ­ی سرش را می ­توانست بپوشاند.

   وقتی زلفعلی از سربازی به ده برگشت حسن، پدر زلفعلی تصمیم گرفت زلفعلی را عروسی کند زلفعلی نرگس، دختر محمد، یکی از ثروتمندان مارکده را به پدر پیشنهاد کرد پدر هم به خواستگاری رفت محمد پدر نرگس موافقت کرد ولی جواب نرگس یک کلام نه بود دلیل نه ­ی نرگس هم کچل بودن زلفعلی عنوان شد. نرگس دختر محمد بسیار زیبا بود به خاطر زیبایی و نیز ثروت پدر خواستگاران فراوان داشت ولی پدر به دلیل نسبت فامیلی که با حسن پدر زلفعلی داشت با درخواست حسن موافقت کرد بعد از مدتی با اصرار و فشار پدر، نرگس هم سَرِ سفره عقد بله ضعیفی بر زبان آورد و رسما همسر زلفعلی گردید. جشن عروسی برگزار و نرگس زیبا در هیات عروس تحویل زلفعلی شد. زلفعلی در کار کشاورزی به پدر کمک می ­ کرد زندگی عادی داشت بعد از یکی دو سال از پدر هم جدا گردید و کار و زندگی مستقل خود را داشت. زلفعلی چند سال زندگی عادی داشت همانند دیگران سخت کار می­ کرد تا معیشت زندگی را فراهم کند تا اینکه سال 57 و انقلاب فرا رسید و بعد از پیروزی انقلاب نهاد جهاد سازندگی تشکیل شد و قرار گردید به مردم در روستا خدمات دهند یکی از کارهایی که جهاد سازندگی در روستاها انجام می ­داد تشکیل شورای همیاری بود.

   روزی آقای صفرپور معاون اجتماعی جهادسازندگی به مارکده آمد و دستور داد؛ در کوچه و خیابان ده جار زده شود و هم از بلندگوی مسجد اطلاع رسانی گردد که مردم در مسجد گردهم آیند تا برای روستا شورای همیاری تشکیل دهیم. مردم آمدند مسجد پر شد. آقای صفرپور گفت: برای آغاز کار، یک نفر که قرائت قرانش خوب است چند آیه قرآن بخواند چند صدا، از میان جمعیت، زلفعلی را پیشنهاد دادند آقای صفرپور گفت: برادر زلفعلی؟ کجا نشستی؟ دستت را بالا بگیر من ببینم؟ آقای صفرپور وقتی زلفعلی را در میان جمعیت دید گفت: برادر، یک قران از تاقچه مسجد بردار و بیا جلو، کنار من بنشین و بخوان. زلفعلی گفت: چشم، الآن وضو می­گیرم و می­آیم. زلفعلی به سرعت لب جوی آب جلو مسجد وضو گرفت، آمد و کنار آقای صفرپور نشست نخست قران را بوسید و بر پیشانی­اش چسباند بعد، اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم­الله الرحمان الرحیم را گفت و خواندن را آغاز کرد آقای صفرپور از صدای دلنشین و شمرده و با صوت خواندن زلفعلی خوشش آمد وقتی خواندن قران تمام شد صفرپور با زلفعلی دست داد چند مرتبه آفرین و احسنت گفت و در حین تحسین زلفعلی، به صورتش هم نگاه می­کرد چشمش به پیشانی لکه دار زلفعلی افتاد( این لکه جای همان زخمی بود که بر اثر ضربه سنگ لیلا در قیروق آجوقایه پایین کنار قرقری در پیشانی زلفعلی بوجود آمد) گفت؛ برادر زلفعلی، جزو مردان خدا هم که هستی! اطمینان دارم نماز شب هم می­خوانی و سجده­های طولانی داری! این را از جای مهر در پیشانی­ات می­فهمم! احسنت، احسنت. بعد صفرپور همچنان که با دستش دست زلفعلی را گرفته بود رو کرد به مردم مارکده حاضر در مسجد و گفت: برادران، مردم مارکده، جای بسی افتخار دارد که چنین مرد خدایی مانند برادر زلفعلی توی شما هست حق هست که این مرد خدا رئیس شورای روستا باشد. صفرپور متوجه شد که این جمله یک پیش­داوری است و نباید می­گفت فوری گفته­ی خود را اصلاح کرد و گفت: البته این فقط یک پیشنهاد است به فرموده امام بزرگوار حضرت آیت­الله امام خمینی (مردم سه بار گفتند: الهم صلّ علی محمد و آل محمد) میزان رای مردم است. بنابر این، به هرکس که شما رای بیشتری بدهید قاعدتا او رئیس شورا خواهد بود.

بعد صفرپور سخنانی در جهت معرفی اهداف انقلاب و فرزانگی امام خمینی بیان داشت و در ادامه سخن خود خلاصه­ای در خصوص تشکیل نهاد جهاد سازندگی که هدفش فقط خدمت به روستائیان است گفت آنگاه از جمعیت حاضر در مسجد خواست؛ کسانی که در خود توانایی خدمت به مردم می­بینند خود را کاندید کنند تا من نام­ شان را روی تخته بنویسم بعد رای گیری کنیم. صفرپور اول نام زلفعلی را نوشت و همراه با نوشتن هم گفت؛ برادر زلفعلی، مرد نماز شب خوان روستای مارکده. چند نفر خود و یا دیگران آنها را معرفی کردند و نام ­شان زیر نام زلفعلی نوشته شد. بعد برگه ­های رای بین مردم توزیع شد سپس برگه رای ­ها جمع­ آوری و شمارش گردید زلفعلی بالا ترین رای را آورده بود. صفرپور خطاب حاضران در مسجد گفت؛ از اینکه با من همکاری کردید و با نظم و انضباط برگه­ های رای را نوشته و تحویل دادید و در پایان هم نتیجه رای­گیری را پذیرفتید ممنونم این انضباط شما نشان از این دارد که مردمان مومن، خدا ترس و خدا جو و احتمالا بیشترتان همچون برادر زلفعلی نماز شب خوان هستید چون جای مهر نماز روی پیشانی بعضی ­های دیگر هم مشهود است. دستیار آقای صفرپور فرآیند و نتیجه رای­گیری را صورت جلسه کرد که به امضا چند نفر از پیرمردان حاضر در جلسه رسید. آقای صفرپور پایان جلسه را اعلام و از افراد انتخاب شده درخواست کرد که هم اکنون در حضور او جلسه تشکیل دهند و رئیس شورا را برگزینند که همگی به اتفاق آرا زلفعلی را به عنوان رئیس انتخاب کردند آنگاه آقای صفرپور دست زلفعلی را گرفت و بالا برد و گفت؛ برادران توجه کنید برادر زلفعلی را به عنوان رئیس شورای همیاری روستای مارکده معرفی می­ کنم و درخواست می­ کنم با این برادر مومن و نماز شب خوان نهایت همکاری را بکنید و با این معرفی و درخواست، من هم با یک یک شما خدا حافظی کنم، خدا حافظ شما.

آقای صفرپور رفت و مردم هم یکی یکی مسجد را ترک کردند چند نفر هم خود را به زلفعلی رساندند و با او دست دادند و انتخاب ریاست شورایی او را تبریک گفتند. زلفعلی در حالی که از خوشحالی سر از پا نمی ­شناخت یکی از آخرین افرادی بود که مسجد را ترک کرد این اتفاق تولدی دوباره برای زلفعلی بود و زلفعلی بدون اینکه خود بداند و بفهمد، زمانِ کاملا متفاوت از گذشته در پیش رویش قرار گرفت. چند ساعت قبل وقتی از بلندگوی مسجد شنید که مردم را برای انتخاب شورای همیاری روستا به مسجد فرا می ­خواندند از خانه به سمت مسجد راه افتاد اصلا به ذهنش نمی ­رسید که کاندید شورا گردد چه رسد به اینکه اینقدر از او تعریف گردد و بالاترین رای را بیاورد و رئیس شورای روستا شود. حالا در حین برگشت به خانه، لحظه ­ای به ذهنش رسید که آیا خواب نمی­ بینم؟ پس از لحظه ­ای تامل، به خود نهیب زد؛ این چه سوآل احمقانه ­ای است؟ می ­بینی که بیداری!؟ دلیل این شک، این بود که زلفعلی در طول این چند سال گذشته هرگاه به آینه می ­نگریست اولین قسمتی که به چشمش می ­خورد لکه جای زخم روی پیشانی­اش بود(جای همان زخمی که چندین سال قبل در قیروق مزرعه­ی آجوقایه پایین کنار قرقری بر اثر سنگ لیلا در پیشانی زلفعلی ایجاد شد) و به محض دیدن این لکه پیشانی، خاطره تجاوز به لیلا در ذهنش تداعی می ­شد تا وقتی که زن نگرفته بود این خاطره برایش خوشایند بود چون خاطره، لذت لحظه ­ای آن اتفاق را، به ذهنش می ­آورد و غرور کاذب مردی و خوش­گذرانی جوانی وجودش را فرا می ­گرفت با این وجود خاطره کام­ گیری برایش خوشایند ولی هیچ دوست نداشت لکه روی پیشانی ­اش باشد چون احساس می ­کرد از زیبایی صورتش می ­کاهد. ولی بعد از عروسی کم­ کم این خاطره ­ی خوش، تبدیل به شرم گردید حالا وقتی که خود را توی آینه می ­دید احساس شرم داشت و دوست داشت که این تجاوز صورت نمی­ گرفت، لیلا هم سنگی به پیشانی او نمی ­زد و سپس لکه جای زخم هم روی پیشانی ­اش نبود بنابراین ذهنیت، از وجود لکه جای زخم در پیشانی رنج می­ برد دوست داشت هنگام مواجه با مردم، مردم این لکه پیشانی او را نبینند. زلفعلی هزاران بار هنگام نگریستن به آینه، این احساس شرم و به دنبال آن احساس گناه را تجربه کرده بود این تجربه­ های مکرر درون ذهنی احساس شرم و گناه، همانند خوره به جان او افتاده و زلفعلی را به این نتیجه رسانده بود که در پیشگاه خدا آدم خوبی نیست و رو سیاه و گناهکار است و نا خود آگاه فکر می­کرد مردم هم این احساس بد او را می ­دانند و او را بد می ­شمارند. زلفعلی با این ذهنیت در میان مردم توی مسجد نشسته بود تا اینکه او را برای خواندن قران فرا خواندند. تعریف­ های آقای صفرپور از لکه پیشانی، برای زلفعلی نا باورانه بود زلفعلی مات و مبهوت مانده بود که در برابر این همه تعریف و تمجید غیر واقع صفرپور از لکه پیشانی ­اش، چه بگوید؟ و چون روند تعریف و تمجید در جهت خوشایندی زلفعلی بود زلفعلی بهتر دید این تعریف و تمجید دروغین را بپذیرد و پذیرفت و به شوق آمد و این شوق پس از سال­ ها رنج،  بر ذهن زلفعلی تاثیر عمیق خوشایندی گذاشت و تمام ساحت ذهنی او را احاطه کرد. زلفعلی بعد از خروج از مسجد و در روزهای بعد روزانه چندین بار سخنان آقای صفرپور را در ذهن مرور می ­کرد و نتیجه آن سخنان صفرپور، که دست­یابی به ریاست شورای همیاری روستا بود برای او خوشایندی فوق ­العاده ­ای داشت و او را به وجد می­ آورد.  یادآوری سخنان آقای صفرپور توی ذهن، خوشایندی او را تمدید و تازه می­ کرد حالا دیگر لکه روی پیشانی نه تنها او را رنج نمی ­داد بلکه موجب افتخارش هم بود و هنگام نگریستن به آینه لحظه ­ای هم روی لکه پیشانی زوم می­ کرد سپس خود را سرزنش می­ کرد که چرا سال­ ها بابت این لکه رنج برده و احساس گناه داشته است و افسوس می ­خورد که چرا خود سال­ ها قبل به این راز که لکه روی پیشانی جای مهر نماز شب می­ تواند باشد، پی نبرده تا خود را فرد نماز شب خوان به مردم عرضه کند و بر خود ببالد؟