گزارش نامه 265 اول بهمن 1401

    فراز و فرود یک زندگی (بخش دو)

  حالا بعد از گذشت سالها، مزرعه ­ی یاسوچای تبدیل به محل سکونت شده و شکل یک ده را به خود گرفته است و فتح ­الله چون قدری املاک و تعلقاتی ارثیه پدری در ده تازه تشکیل شده یاسوچای داشته است تصمیم می­ گیرد از مشهدکاوه به ده یاسوچای کوچ کند. فتح ­الله با خانواده به یاسوچای می ­آید و بقیه عمر را در یاسوچای می­ گذراند. در زمان آخرهای عمر فتح ­الله، قانون سجل ­و احوال در مجلس شورای ملی به تصویب می ­رسد بر اساس این قانون، به هر ایرانی باید شناسنامه داده شود که علاوه بر ثبت نام و نام پدر و مادر و تاریخ تولد، پدر و یا سرپرست خانواده باید برای خانواده، فامیل هم انتخاب کند تا مامور اداره سجل ­و احوال آن را جلو نام اعضا خانواده در شناسنامه ­ها ثبت کند.

   فامیل( family) یا اصطلاح نام­ خانوادگی که امروز جایگزین آن شده، در آن زمان پدیده ­ای نو بود و بیشترینِ مردم شناختی از اهمیت و کاربرد این پدیده نو نداشتند. فتح ­الله چون با دختری از ده مشهدکاوه­ ازدواج کرده و مدتی را هم در آن ده زیسته بود، خود را منتسب به طایفه زهرا مشهدکاوه ­ای دانسته و فامیل بیگدلی را از این طایفه به عاریت بر می ­گزیند و در شناسنامه او ثبت می ­گردد. حاصل ازدواج فتح ­الله و زهرا مشهدکاوه­ ای چهار پسر به نام های؛ نعمت ­الله، فرج ­الله، غلامعلی و صفرعلی است که حالا در جامعه ­ی کوچک روستایی یاسوچای همراه خانواده می ­زیند. 

   غلامعلی از خانواده جدا می ­شود و با زن و بچه به فارسان کوچ می ­کند و در آنجا مشغول کشاورزی می ­گردد. صفرعلی در جوانی قبل از اینکه ازدواج کند فوت می ­کند.

  نعمت ­الله و فرج ­الله هم در یاسوچای می ­مانند. نعمت ­الله با یک دختر یاسوچایی، خواهر استادعلیرضای مشهور، ازدواج می­ کند. با این ازدواج به نظر می ­رسد که ماندگاری ­اش در یاسوچای همیشگی خواهد بود ولی تغییرات اجتماعی به گونه ­ای رقم می­ خورد که نعمت ­الله با دختر یاسوچایی ناگزیر اقدام به مهاجرت می­ کند. این تغییرات چی بود؟

  در این زمان خبرهای خوب و امیدوار کننده ­ای از سرزمین خوزستان می ­رسد که؛ خارجی ­ها آمده و نفت کشف کرده ­اند، کار بسیار هست، نعمت فراوان هست، امنیت هست و آبادان همچون یک شهر فرنگ شده است و…

   نعمت­ الله فرزند بزرگ خانواده بیگدلی ­های ده یاسوچای به منظور دست­یابی به زندگی بهتر، تصمیم می­ گیرد به خوزستان کوچ کند تا از این همه نعمت و فراوانی که آوازه ­اش به گوش می ­رسد، بهره­ مند گردد.

   نعمت ­الله، حالا دارای زن و چند بچه است. بچه بزرگ او، پسر و اسدالله نام دارد. اسدالله بچه بزرگ نعمت ­الله که حالا جغله و نوجوانکی است، در محلی دور از ده یعنی مزرعه ­ی شهرگان، برای یکی از بستگان به عنوان کرپه (نوزاد گوسفند) چران، مشغول کار است و هرچند روز یکبار هم به یاسو­چای می ­آمده و با پدر و مادر و دیگر اعضا خانواده دیدار می ­کرده و دوباره به محل کار خود بر می ­گشته است. نعمت ­الله صبح زود روزی بی­ خبر از پسرش اسدالله، خود با زن و سه فرزند دیگرش یعنی فاطمه، شهربانو و عزیزالله، با پای پیاده، همراه چند خانواده دیگر در شکل یک قافله­، به منظور یافتن کار و زندگی بهتر به سمت و سوی اهواز و آبادان حرکت می­ کند.

  چرا نعمت­ الله پسرش اسدالله که جغله و نوجوانکی بوده همراه خود نمی ­برد؟ احتمالا خیلی امیدوار نبوده است که در آنجا به راحتی بتواند کار و درآمد کافی برای هزینه همه افراد خانواده داشته باشد. شاید هم مهاجرت خود را موقتی می­ پنداشته که به زودی به محل بر خواهد گشت و یا شاید خواسته یک نان­ خور کمتر همراه داشته باشد و یا شاید هم فکر می­ کرده اسدالله که حالا جلغه و نوجوانی است می­ تواند هزینه زیست خود را خود بدست آورد و نیازی به پدر ندارد و یا شاید خواسته با جدا کردن او از خانواده او را مستقل و مرد بار بیاورد.

   اسدالله، جغله نوجوان کرپه­ چران، غروب همان روز به قصد دیدار پدر و مادر و دیگر اعضا خانواده از مزرعه ­ی شهرگان به یاسوچای می ­آید وقتی وارد خانه­ شان می­ شود هیچ­ کس را نمی ­یابد از همسایگان جویای پدر و مادرش می ­شود که به او گفته می ­شود: پدر و مادر به همراه اعضا خانواده صبح زود امروز به همراه چند خانواده دیگر رفتند اَبَدان (تلفظ محلی از آبادان).

   اسدالله نوجوان از رها کرده شدن خود نگران می ­شود و از این تصمیم پدر سخت خشمگین. همان ­دم تصمیم می ­گیرد که او هم دنبال پدر و مادر خود برود و در راه به آنها ملحق شود.

   اسدالله صبح زود روز بعد یکه و تنها و بدون وسایل سفر و بدون آذوقه و هزینه سفر و بدون اینکه لباس مناسبی هم داشته باشد و بدون اینکه به کسی از قصد خود چیزی بگوید دیوانه­ وار و با شتاب به سمت اهواز راه می ­افتد به این امید که در راه به قافله ­ی پدر و مادر برسد و به آنها ملحق شود.

   آن زمان مقداری اطلاعات عمومی برای رفتن به اهواز و آبادان در میان مردم روستاهای این منطقه بازگو می ­شد. دلیل آن هم این بود که؛ تعدادی رفته بودند، چند ماهی کار کرده و آمده بودند. به همین جهت از آوازه رونق اقتصادی آبادان زیاد گفته و شنیده می ­شد. همچنین درباره اینکه چند فرسنگ و چند منزل راه است و از چه مسیرهایی باید رفت تا به آبادان رسید، چندتا رودخانه سر راه است که باید از آنها بگذری و مشخصات منزل­گاه­ ها و نیز خطرات راه، در اجتماعات گفت­ و گو می ­شد.

   بی­ گمان اسدالله نوجوان هم این گفت­ و گوها را کم و بیش شنیده بوده و چیزک­ هایی را در ذهن داشته است.

  اسدالله نوجوان با شتاب راه می­ رفت، به هرکس که می ­رسید راه را می ­پرسید و با دادن نشانی قافله پدر و مادرش، از گذر این قافله هم خبر می ­گرفت. بعضی از مردم هم وقتی می ­دیدند نو جوانکی یکه و تنها و بدون توشه راه هراسان و با شتاب راه می­ رود تا پدر و مادرش را بیابد و به آنها ملحق شود از روی ترحم به او آذوقه ­ای می­ دادند و یا شب هنگام او را در خانه خود جای می ­دادند. ولی اسدالله مثل اینکه؛ گرسنگی و تشنگی را نمی ­فهمید، خطرهای احتمالی را نمی ­فهمید، فقط راه می ­رفت، می­ خواست هرچه زودتر پدر و مادرش را بیابد و به آنها بپیوندد.

  اسدالله نوجوان در بین راه، به یک مرد با لباس و گویش لری بر می ­خورد که؛ چماقی در دست داشته و کوله ­باری بر پشت در راه می­ رفته است. وقتی مرد لر می ­بیند نوجوانکی با شتاب می­ رود، می ­پرسد: «بچه کجا چنین شتابان؟» اسدالله می ­گوید: «پدر و مادرم جلوتر از من در راهند که بروند آبادان من هم با شتاب می ­روم که به آنها برسم و با آنها به آبادان بروم». مرد لر می­ گوید: «آهسته ­تر برو تا با هم برویم، من هم دارم می ­روم به همانجا». مرد لر نگاهی به اسدالله نوجوان می­ کند و می­ گوید: «آذوقه و توشه راه هم که همراه نداری، حتما گرسنه هم هستی؟» اسدالله سکوت می­ کند ولی نگاه­ های او به مرد لر فهماند که؛ چرا گرسنه است. مرد لر نانی از کوله­ بار خود در آورد و به اسدالله داد. اسدالله نیمی از یک قرص نان را خورد و نیمه دیگر را در زیر لیفه تنبان خود جا داد برای بعد. اسدالله با مرد لر همراه می ­شود مرد لر پرسش ­های بیشتری از اسدالله می­ کند و او هم جواب می ­دهد بعد از دو سه روز همراهی و با هم رفتن به یکدیگر مانوس می­ شوند. نزدیک غروب آفتاب روزی، این دو همراه به کنار دهی لر نشین می ­رسند. مردِ لرِ همراه، به اسدالله نوجوان می­ گوید: « معمولا این ده یکی از منزل­گاه­ های قافله­ ها است به احتمال زیاد اکنون هم قافله ­ای در اینجا اتراق کرده­ است من اینجا می ­ایستم تو برو توی ده ببین پدر و مادرت توی قافله هست یا نه، اگر بود همانجا نزد آنها بمان و من هم راه خود را ادامه می­ دهم اگر آنها نبودند برگرد و بیا تا با هم برویم.

    اسدالله وقتی وارد ده می ­شود قافله ­ای را می ­بیند که در گوشه ­ای اتراق کرده و آتش روشن نموده ­اند و دور آتش جمع هستند. اسدالله از آنها پدرش را سراغ می­ گیرد که می ­گویند؛ «آنها یک روز از ما زودتر راه افتاده ­اند و یک منزل راه از ما جلوتر هستند». اسدالله نومیدانه به محل وعده­ گاه با مرد لر بر می­ گردد می­ بیند مرد لرِ همراه او در محل وعده­ گاه نیست.  

  اسدالله از اینکه همراه خود را از دست داده و در این محل غریب تنها مانده است گریه ­اش می­ گیرد. همان هنگام مردی با هیات یک لر بختیاری یعنی چوخا و تنبان گشاد دبیت و کلاه خسروی بر سر با بقچه­ ای زیر بغل، به سمت ده می ­رود. مرد لر اسدالله نوجوان را گریان می ­بیند نزدیک می­ شود و می ­پرسد: «بچه چرا گریه می­ کنی؟ کی هستی؟ کجایی هستی؟ کجا می­ روی؟»                                   ادامه دارد

محمدعلی شاهسون مارکده          09132855112