گزارش نامه 278 نیمه مرداد 1402

فراز و فرود یک زندگی (بخش پانزدهم و پایانی)

         روزی ارباب بگدلی پسر کوچک خود را روانه دکان ابرام شیخ نمود تا پنجا ( یک هشتم شش کیلو) قند نسیه بگیرد ابرام شیخ گفت: «نمی ­دهم، پدرت به من خیلی بدهکار است هروقت بدهی­ اش را داد آن وقت دوباره درخواست نسیه کند». و بعد از رفتن بچه حج ­بگدلی به یک مرد یاسوچایی که در دکانش بوده با صدای بلند می ­گوید: «شما می ­گویید من از دست این حج­ بگدلی چکار کنم که بدهی ­اش را نمی ­دهد؟» حج ­بگدلی ناگزیر می­ گردد یک دیگ بزرگ مسی که به آن دیگ شیره پزی گفته می ­شد با دو سه تا دیگ مسی کوچک را یکجا جمع می­ کند و تحویل ابرام شیخ می ­دهد و بدهی ­اش را تسویه می­ کند. 

        حاصل ازدواج حج­ بگدلی پیرمرد با خدیجه بیوه امامقلی، دوتا پسر بود. یکی به نام پرویز و دیگری به نام سهراب. حج بگدلی از دوتا زن هایش بچه نداشت یکی همان خانم شیرازی عروس بیوه شیخ ­خزعل و دیگری پیرزن بنی. ولی از چهار زن دیگرش 14 تا بچه از خود به یادگار گذاشت.

         سال 1348 بود روزی حج ­بگدلی به محل خرمن­ ها می­ رود. چند نفر مشغول گِل کردن خاک و ورزاندن گِل به منظور سفت ­شدن خرمنگاه بودند. دو نفر جوان می ­خواستند سنگ استوانه ­ای را که به زبان ترکی به آن بُلتورنَه(غلتک) گفته می­ شد، بلند کنند، ولی نمی ­توانستند. حج ­­بگدلی پیرمردی که حالا نزدیک 80 سال سن دارد، دو جوان را سرزنش می ­کند که؛ «چه جوان ­هایی هستید!؟» و خود اهرم سنگ استوانه ­ای(غلتک) را گرفته و بلند می ­کند. براثر فشار وارده به بدن، پرده فتخ او پاره می ­شود. چند روز مداوای محلی می­ کنند بهبودی حاصل نمی­ شود حال او روز به روز بدتر می ­شود. حج ­بگدلی را به بیمارستان نجف ­آباد منتقل می­ کنند. تشخیص داده می ­شود؛ آسیبِ پرده فتخ تبدیل به سرطان شده است. حج بگدلی بر اثر عارضه بیماری سرطان فتخ، در بیمارستان نجف ­آباد فوت می­ کند. لحظه فوت فقط یکی از 14 بچه همراهش بوده است. جسد را توی سردخانه می­ گذارند. پسر همراه او با دست خالی به این فکر بوده که؛ چگونه جسد پدر را به یاسوچای انتقال دهد. ناگزیر به تیمچه حاج فتح ­الله سبحانی نجف ­آبادی واقع در بازار شهر رفت و شرح وقایع را به این بازاری طرف حساب مردم این منطقه گفت و افزود: «هیچ پولی همراه ندارم». حاج فتح­ الله سبحانی تیمچه­ دار، در آن زمان، موقعیت ممتازی در نجف ­آباد داشته است؛ رئیس انجمن شهر بود، همچنین مدیرعامل جمعیت شیروخورشید سرخ هم بود. حاج فتح­ الله سبحانی به رئیس بیمارستان نجف ­آباد تلفن می ­زند و می­ گوید: «یک امبولانس اختصاص بدهید که جسد اسدالله بیگدلی را به روستای یاسوچای ببرد من هزینه را حساب می ­کنم». جسد اسدالله بیگدلی با همت مردم روستای یاسوچای در محل گورستان روستای یاسوچای دفن می ­گردد.

***

         از همان اولین روزهایی که حج بگدلی از کوت ­عبدالله اهواز به روستای یاسوچای برگشت و املاک قریه را خرید و یک بُر گله با چوپانش و سگ گله را با هم خرید و شد ارباب و نیز کدخدای ده، زرق و برق زندگی او سَرِ زبان ­ها بود. املاک و احشام خرید شده چون نمود بیرونی داشت و قابل دید بود همه آن را می ­دیدند. عده ­ای از مردم که به درون زندگی او راه یافته بودند از زیست مجلل و پرشکوه او تعریف و تمجیدهای زیادی می ­کردند؛ اینکه چند دست کت و شلوار دارد، توی خانه روی زمین نمی­ خوابند بلکه هریک از اعضا خانواده تختخواب دارد. تمام پارچه لباس اعضا خانواده ساتن انگلیسی است. اتاق­ هایش همه با قالی فرش است. همه روزه مهمانان سرشناس از منطقه دارد. حداقل دو سه روز یک بار یک گوسفند به منظور فراهم آوردن غذای اعضای خانواده سر بریده می ­شود. وقتی کامیون حاج محمدحسین تیمچه دار نجف ­آبادی به ده می ­آید، عمده بارش که اجناس کارخانه ­ای است متعلق به ارباب بگدلی است و… این زندگی اشرافی در حالی در روستای یاسوچای جریان داشت که تقریبا لباس تمام مردان و زنان روستاهای منطقه کرباس دست بافت خودشان بود که با رنگ نیلی رنگ شده بود و تعدادی از مردم هم در بعضی از ماه­ های سال بویژه بهار که به آن قرایاز گفته می ­شد نان خالی برای خوردن هم نداشتند.

         با این وجود اندک مردان ریز بینی هم در گوشه و کنار روستاهای منطقه از جمله در خودِ روستای یاسوچای بودند که نسبت به تداوم این زندگی پر ریخت و پاش و پرشکوه حج بگدلی دید خوشبینانه ­ای نداشتند بویژه بعد از برگزاری جشن عروسی پرشکوه و پر خرج و پر ریخت و پاش پسر بزرگ ارباب یعنی فتح ­الله که با دختر ارباب روستای قوچان صورت می­ گرفت.

        یکی از دلایل این اندک مردان ریزبین، شایعه ­ای بود در باره شکل ناگهانی ثروتمند شدن حج­ بگدلی. حج بگدلی علت ثروتمند شدن خود را در زمان کوتاه بارها و بارها برای دوستان و مهمانانش اینگونه بیان کرده بود: «من چند کوره آجر پزی داشتم با کارگران بسیار و سخت کار می ­کردم مدتی که سرگرم سخت کار کردن بودم فرصت نکرده بودم که با مستر انگلیسی تسویه حساب کنم و طلب ­هایم همینطور مانده و روی هم تلنبار شده بود تا اینکه سرانجام خود انگلیسی ­ها تمام طلب ­های من را یکجا و در یک زمان با سکه تحویل دادند این طلب من به قدری زیاد بود که من جا برای نگهداری سکه­ ها نداشتم ناگزیر چند دله خالی فراهم کردم وسکه ­ها را توی دله ­ها ریختم و توی تاقچه ­های خانه چیدم».

    بیشتر مردم این تعریف حج بگدلی از علت ثروتمند شدنش را یا مستقیم از زبان خودش شنیده بودند و یا از زبان دیگری که شنیده بود و بازگو می ­کرد، می ­شنیدند. ولی یک شایعه ­ای پر قوت هم در میان مردم منطقه سرِ زبان ­ها بود و در خفا و دور از گوش حج بگدلی بازگو می ­شد و آن اینکه حج ­بگدلی کار پیمانکاری ساختمان هم می ­کرده است روزی هنگام تخریب ساختمانی به منظور نوسازی چند صندوق از زیر هوار بیرون می­ آید حج ­بگدلی با زیرکی آنها را در جلو چشم کارگران که آنجا مشغول کار بودند باز نمی ­کند صندوق ­ها به خانه برده می ­شود و در تنهایی آنها را می ­گشاید و می ­بیند که پر از پول سکه هستند.

   مردم با نقل این شایعه نتیجه می ­گرفتند چون این ثروت و سرمایه بادآورده بوده لاجرم باد هم آن را خواهد برد و دیری نمی ­گذرد که این ثروت به باد خواهد رفت و با باد رفتن ثروت، این شکوه و شوکت و زندگی پر ریخت و پاش حج بگدلی هم فرو خواهد ریخت.

پایان

محمدعلی شاهسون مارکده

   17 آذر 1401 

همراه  09132855112