گزارش نامه 86 نیمه اردیبهشت 94

آلّوم

        آلّوم یک واژه ترکی است به معنی: پیشانی. شکل نوشتاری آلّوم، در فرهنگ آذربایجانی فارسی «آلین» آمده است.آلّوم، نام کوهی است نسبتا بلند، آن سو و سمت جنوب رودخانه، روبرو و با فاصله حدود کمتر از یک کیلو متری روستای مارکده، و کنار مزرعه­ ی قابوق. چرا این کوه را آلوم نامیده اند؟

        پاسخ این پرسش جایی ثبت نشده، کسی هم پاسخ مستندی برایش ندارد ولی از شکل کوه و نیز محل و موقعیت آن می ­توان دلیل نام گذاری را حدس زد. قله کوه آلوم در دید و چشم مردم مارکده همانند موقعیت و محل پیشانی یک انسان در مواجه شدن با انسان دیگر است. ببینید وقتی دوتا انسان در مقابل یکدیگر قرار بگیرند اولین جایی که نگریسته می ­شود صورت و به خصوص چشمان است خوب پیشانی هم که بالای چشمان است بالطبع همزمان با صورت و چشمان دیده می­ شود. قله کوه آلوم هم چنین موقعیتی دارد هر آدم مارکده ­ای صبح وقتی از اتاق خوابش بیرون می ­آید اولین نقطه ­ای کمی دوردست که چشمش می ­افتد قله کوه آلوم است. پس می ­بینیم نیاکان ما با دقت این نام را بر این کوه نهاده ­اند.

     کوه آلّوم از سمت شرق و شمال محدود به مزرعه ­ی قابوق است و سمت غرب به صحرای روستای قوچان که امروز مزرعه ­ی فدک در آن ایجاد شده منتهی می­ گردد. سمت جنوب آن آق­ دره (دره سفید) است، کوه ­های دو طرف آق­ دره شیب تندی دارند، به گونه ­ای که چه از بالای کوه به کف دره بنگری و چه از کف دره به بلندای کوه بنگری وحشت آفرین است. بنابراین آق­ دره، دره ­ای عمیق، باریک با سنگ ­های سفید است به همین جهت آن را آق­ دره نام گذاری کرده ­اند. در کنار آق دره، دره ­ای دیگر است که قارادره «دره سیاه» نام دارد سنگ­ کوه ­های دو طرف قارادره سیاه اند و همین سیاهی سنگ ­ها، دلیل نام گذاری شده است.

        سنگ و شن قله کوه آلّوم هم سفید و خاکی رنگ است. شکل قله کوه آلوم سه بعدی است خط ­الراس یکی از ابعاد در انتهای قسمت قیروق(دُم، انتها) مزرعه­ ی قابوق با شیب کاملا عمود سنگی و سخره­ ای تمام می ­شود. وقتی در بلندی خط ­الراس شرقی قله الوم منتهی به قیروق بایستی، مانند این است که توی فضا ایستاده­ ای و باغات و رودخانه زیر پای تو است، وقتی به پای کوه بنگری از پرتگاه مهیبی که جلو روی تو هست وحشت می­ کنی و موی بر بدن تو راست می ­شود. حال از این نقطه که به دوردست بنگری منظره گردش دوتا یو(U ) شکل و سه چهارتا اِل(L ) شکل رودخانه و در کنار رودخانه باغات در ته دره زاینده رود را می ­بینی که بسیار زیبا و دلنواز است.  انتهای خط ­الراس دیگر قله آلوم، سرِ چشمه گِزّه واقع در دره قابوق است که شیب قابل رفت و آمد دارد و خط ­الراس سومی متصل به صحرای قوچان و امروزه متصل به باغات شرکت فدک است.

        این کوه در اذهان مردم مارکده نقش زیادی دارد. همان­گونه که ذکر شد هر مارکده ­ای صبح که از خواب بیدار و از اتاق خوابش بیرون می ­آید اولین جایی از طبیعت که چشمش می ­افتد همین قله مثلثی کوه آلوم است علاوه بر این، اولین نقطه ­ای که نور خورشید هر روز در آن می ­تابد و خود را برای مردم مارکده ظاهر می­ کند قله سه بعدی همین کوه آلوم است مردم مارکده با مشاهده همه روزه نور آفتاب بر قله کوه آلوم بشارت طلوع خورشید را مشاهده می ­کنند. بنابراین نمازگزاران که دیر از خواب بیدار می ­شوند نخست به قله کوه آلوم می ­نگرند ببینند آفتاب زده یا نه.

      در روستای مارکده که بایستی دقیق قله کوه آلوم خط الراس شهر مکه (قبله) است به همین جهت مردم هنگام ادای فریضه نماز قله کوه آلوم را رصد می­ کنند تا مطمئن باشند دقیق به سمت کعبه (قبله) ایستاده اند هنگام کندن قبر برای دفن مرده باز نوک این کوه آلوم رصد می ­شود تا مطمئن شوند میانه جنوبی مستطیلی شکل قبر با نوک کوه آلوم در یک خط و در نهایت به سمت قبله است.

        در گذشته ­ها که زمستان ­ها برف زیاد می ­بارید هرگاه سمت شرق کوه آلوم برف ­هایش آب شده بود نشانه ­ی این بود که قسمت ­های بر آفتاب صحرای مارکده هم برفش آب شده لذا زمینه برای کندن بوته و دیگر فعالیت ­ها فراهم است.

       وقتی روی قله کوه آلوم بایستی تمام خانه­ های روستای مارکده را حتا توی اتاق ­ها را هم می ­توانی ببینی منظره بسیار زیبایی است من شخصا هرگاه از این محل به روستای مارکده می­ نگرم ماسوله در ذهنم تداعی می ­شود چون خانه ­های روستا پله ­ کانی است. رفت و آمدهای مردم در کوچه و خیابان، نشستن توی ایوان ­ها، رخت­ هایی که توی حیاط و یا روی بام ­های خانه ­ها روی بند آفتاب شده، بازی بچه ­ها و… تماشایی است منظره شب ­هایش هم زیبایی خاص خود را دارد انواع اقسام چراغ ­ها به شکل پله­ کانی و… تفاوت مارکده با ماسوله در این است که چهار اطراف ماسوله جنگل و درخت و سبز است ولی روستای مارکده قسمت جنوبی و شرقی ­اش باغ است و سرسبز و قسمت شمالی ­اش کوهی هرمی شکل همچون کوه دماوند برافراشته با سنگ­ های سیاه رنگ است. 

       بیان مطالب فوق بدین جهت بود که اهمیت کوه آلوم در دید و نگرش مردم مارکده را بدانید اما هدف از این نوشته واگویی یک ضرب ­المثل بومی و اختصاصی مردم مارکده مرتبط با کوه آلوم است.

      وقتی کدورتی و رنجشی بین دو نفر مارکده ­ای پیش آید که منجر به قهر گردد و یکی از آن دو به منظور نشان دادن قهر خود، روی و صورت خود را برگرداند و برود، طرف مقابل، حالت قهر و رفتن او را اینگونه بیان می­ کند: پوزِّشِه­ هَشت رو آلّومِ قابوق و رفت.

        با توجه به زمان واگویی و نیز حالت و شدت قهر جمله­ های متفاوت بیان می­شود:

     پوزِّش رو آلّومِ قابوقِ = شدید قهر کرده.

     پوزِّشِه هَشتِه رو آلّبومِ قابوق= قهر کرده.

     مَگِه پوزِّشِه به این زودی ­ها از رو آلّوم پایین میاره؟= قهر شدید کرده امکان آشتی سخت است.

     همیشه پوزش رو آلوم قابوقِ= آدم قهرو است.

پوزشه حالا حالاها از رو آلوم قابوق پایین نمیاره!- به این زودی ­ها قهر را کنار نمی­ گذارد و آشتی نمی­ کند.  

                                                محمدعلی شاهسون مارکده     

     بلقیس و… (بخش سوم)

         مادر یار محمد هم با توجه به این شنیده­ ها که؛ نامزدی علی پسر عبدالله و شاه ­بگوم دختر کرم به هم خورده است، شاه­ بگوم را به یارمحمد پیشنهاد کرد و از یارمحمد خواست که شاه ­بگوم را با چشم خریدار ورانداز کند و جوابی به مادر بدهد. با گذشت چندین روز یارمحمد چیزی به مادر نگفت و مادر یارمحمد سکوت یارمحمد را دلیل رضایت او تلقی کرد و به یارمحمد گفت:

      -دختر کرم الآن یک حبه ملک ارثیه از مادرش دارد، دختر زرنگی هم هست، دختر کارکن هم هست، پا به پای پدرش کار می­ کند، دختری سنگین و رنگینی است، به فکر زندگی است، می­ بینم همیشه همراه پدرش است، توی خانه هم زن خانه است و کارهای خانه را می­ کند، پس من با کرم صحبت می­ کنم، ببینم چه جوابی می ­دهد؟

       یارمحمد باز هم سکوت کرد. مادر یارمحمد با کَرم صحبت کرد و شاه ­بگوم را برای پسرش خواستگاری کرد. کَرم در پاسخ مادر یارمحمد گفت:

    – فکرم را بکنم تا چند روز آینده جوابت را خواهم داد.

*

        به دنبال خواستگاری مادر یارمحمد از شاه ­بگوم، کَرم پدر شاه ­بگوم به خانه برادر خود عبدالله رفت و با یاد آوری قول­ قرارهای گذشته، از برادر خواست که اقدامی بکند و اگر پشیمان شده و نمی­ خواهد روی آن قول ­ها بایستد، جواب قطعی نه، بگوید تا او تکلیف خود را بداند. عبدالله خیلی صریح نه گفت و گناه شکستن قول خود را متوجه زن و پسرش نمود و گفت زورش هم بهشان نمی ­رسد. کرم، با دلخوری از کنار برادرش برخاست و هنگامی که از درِ اتاق بیرون می ­آمد گفت:

    -تو که اختیار زن و بچه ­ات را نداری چرا نشستی با من حرف زدی؟

     چند روز بعد مادر یارمحمد دوباره به خانه کرم رفت سلام و احوال پرسی کرد و گفت:

    -گفتید چند روز دیگر بیایم تا جوابم را بدهید خدمت تان رسیدم.

    -پاسخ من آری است، حال که شما ما را می ­خواهید، ما هم شما را می ­خواهیم.

                                                *

        آن سال، یارمحمد نزد کدخدا خدابخش نوکر بود. کدخدا خدابخش یارمحمد را جوانی خیرمند، پاک و زحمتکش یافت، ازش خوشش آمد به همین جهت به فکر افتاد که دستی از او بگیرد، او را برکشد بالا و یارمحمد را زن دهد تا صاحب خانه و زندگی شود تا پاسی از خیرمندی او را جبران کرده باشد. تصمیم خود را با یارمحمد در میان گذاشت. کدخدا از یارمحمد خواست، فکرش را بکند و دختر مورد نظرش را به او بگوید. یارمحمد خوشحال شد، او را دعا کرد و از اینکه به فکر زندگی او است، تشکر کرد.

       دلیل سکوت یارمحمد، و ندادن پاسخ به مادرش برای خواستگاری از شاه­ بگوم، صحبت کدخدا خدابخش بود که گفته بود؛ بگو ببینم نظرت به دختر کی است تا به خواستگاری بروم. یارمحمد با خود می ­اندیشید که؛ اگر کدخدا خدابخش پا پیش بگذارد و از دایی­ اش، اسدالله، بلقیس را برای او خواستگاری کند، دایی به کدخدا جواب نه، نخواهد داد، این بود که نمی ­توانست به پرسش مادر پاسخ دهد چون نمی­ دانست که کدخدا خدابخش واقعا به این پیشنهاد خودش اقدام خواهد کرد یا نه؟ منتظر اقدام کدخدا خدابخش بود. 

       مدتی از پیشنهاد کدخدا گذشت و یارمحمد چیزی به کدخدا نگفت. روزی کدخدا خدابخش به اتفاق یارمحمد توی خرمن در پشت باغ بزرگ، چلتوک چوم می­ کردند. هنگام خوردن ناهار، کدخدا از یارمحمد پرسید:

       -یارمحمد، هیچی نگفتی؟ نکند پشیمان شدی؟ همین­طور منتظرم که به من بگویی دختر کی نظرت را جلب کرده؟ تا من به خواستگاری بروم، خوب، حالا بگو ببینم چشمت دنبال کدام دختر است؟ دختر کی را در نظر داری؟

      – هرکی قسمتِ، هرکی مقدره، شما نپرسیدید، من هم رویم نشد که بگویم.

      -درسته که هرکی قسمت و مقدره نصیب خواهد شد ولی برای دستیابی به قسمت، قدمی هم باید برداشت و این رو نشدن نداره بالام، مرد تا زن نگیرد صاحب خانه و زندگی نمی ­شود.

      – اگر دایی اسدالله راضی بشود و دخترش را بدهد من خوشحال خواهم شد.

     – نظر مادرت چیه؟ آیا با مادرت هم صحبت کردی؟

     – من به ننم چیزی نگفتم، ننم خودش سروردار کرده، و اصلا این پیشنهاد از ننم است، من هم با نظر او موافقم، یک بار هم ننم به داییم گفته، ولی دایی پاسخِ نه داده است.

      -خوب، پس تو نظرت دختر دایی ­ات است و دایی هم به مادرت گفته نه، حالا من هم همین امشب یک رو به دایی می ­زنم، امیدوارم رویم را بگیرد.

      یارمحمد شب هنگام به خانه ­شان رفت مادرش خانه نبود ساعتی بعد مادر آمد خوشحال و خندان به یارعلی گفت:

     -امروز یک خبر خوب برایت دارم؟

     – خبر خوب چی است؟

      -الآن دارم از خانه کرم می ­آیم، جواب آره داده، دیگر غصه نخور ننه، دایی دخترش را نداد که نده! دخترش را پهلوی خودش نگهداره تا گیس­ هایش توی خانه باباش سفید بشه، چرا جایی برویم که باید منت بکشیم، جایی می ­رویم که منت ­مان را بکشند.

      -کاش نرفته بودی! کدخدا خدابخش قرار شده با دایی همین امشب صحبت کند و او را راضی کند!

    -دایی ­ات هم اگر بخواهد بدهد زنش نمی ­گذارد ننه. تو این زن دایی ­ات را نمی ­شناسی چقدر بی­ ذاته. حالا کاشکی کدخدا بتواند کاری بکند اگر دایی روی کدخدا خدابخش را گرفت آنوقت من می­ روم به کرم می­ گویم نظرمان عوض شده است، ببخشید.

*

     تاریکی شب فضای روستا را در بر گرفته بود کدخدا خدابخش به دشتبان گفت:

     -اسدالله را بگو بیاید اینجا.

      عمو اسدالله مضطربانه آمد و در راه با خود می­ گفت چه مسائلی پیش آمده که کدخدا اظهارم کرده است؟ در خانه کدخدا سلام گفت احوال پرسی کرد و نشست کدخدا خدابخش گفت:

      -عمو اسدالله، برای انجام یک کار خیری دعوتت کردم، یارمحمد پسر خواهر تو است که امسال به من کمک می­ کند، پسری جوان است، مادر پیر و بیماری هم دارد که خواهر تو است، دستش هم خالی است، پسر جوان را باید زن داد تا کم­ کم صاحب خانه و زندگی شود، یارمحمد پدرش هم فوت کرده، فوت پدر یارمحمد وظیفه تو را مضاعف کرده است، در حقیقت تو بزرگ این خانواده محسوب می ­شوی، یعنی شما هم وظیفه دایی او را داری و هم باید وظیفه پدری او را جبران کنی، می ­خواستم قدم پیش بگذاری و دختری را برایش در نظر بگیری و مقدمات خانه ­دار شدن او را فراهم کنی، در این راستا هرکجا که به کمک من هم نیاز باشد، من کمکت خواهم کرد، چه پاسخی داری؟

      – پاسخی به جز تشکر از نیت خیر جنابعالی ندارم که به فکر خانه دار شدن بچه خواهر من هستی، درست می­ فرمایی باید اقدام به این کار خیر بکنیم، حتما به کمک شما احتیاج هست، خوب باید ازش بپرسیم ببینیم دختر کی را در نظر دارد؟ تا به اتفاق به خواستگاری برویم.

      عمو اسدالله وقتی فهمید اظهار کدخدا چی بوده است قدری از اضطرابش کاسته شد چپقش را چاق کرد و چهار زانو نشست و به دیوار تکیه داد و آرام گرفت. کدخدا گفت:

       -خوب، این زحمت را شما بکش، از خواهرت بپرس ببین چه می ­گوید، مادر و پسر دختر کی را در نظر دارند؟ خبرش را به من بده، فقط من چیزی را به شما می ­گویم که شاید خودت متوجه نباشی و آن این هست که، من و شما خانه هرکس که برای خواستگاری دخترش برای یارمحمد برویم، در پشت سر دوتا قرمساق به تو خواهند گفت! نه به من! می­ دانی چرا؟ خواهند گفت؛ مردیکه قرمساق! اگر پسر خواهرت خوب است، خوب، دختر خودت را بهش بده، چرا بلند شدی راه افتادی آمدی خانه من؟ اگر از شنیدن این قرمساق­ ها در پشت سر، و شنیدن جواب نه­ ی رو در رو، از چند نفر، ناراحت نمی ­شوی؟ تو انتخاب کن تا باهم برویم به خواستگاری. یک ضرب ­المثل هست که می­ گویند، تیکه که از دهان افتاد، مال دامن است. باز  می ­گویند: خودی اگر گوشت آدم را بخورد حداقل به استخوانش بی حرمتی نمی ­کند که جلو سگ بیندازد. حال خود دانی؟

       سخنان کدخدا، بویژه کلمه قرمساق، همانند پتکی بود که بر سر عمو اسدالله فرود آمد و او را سخت به فکر فرو برد، هیچ حرفی نتوانست بزند، مثل اینکه، زبانش بند آمده بود. کدخدا لحظاتی به عمو اسدالله نگریست و منتظر پاسخ ماند که با سکوت مواجه شد فهمید که عمو اسدالله درون ذهنش دچار انقلاب شده و نمی ­تواند تصمیم بگیرد و نیاز به زمان بیشتر و آرامش دارد تا بیندیشد به همین خاطر گفت:

       -برو خانه، فکرهایت را بکن، به هر تصمیمی که رسیدی که فکر می­ کنی به صلاح است، بیا تا دست به دست هم بدهیم و اقدامی در جهت صاحب خانه و زندگی شدن این جوان بکنیم.

      عمو اسدالله باز از کدخدا تشکر کرد و به خانه برگشت. ولی توی خود بود، هرچه مادر بلقیس پرسید؛ چه خبر شده؟ کدخدا کتکت زده؟ توهینت کرده؟ جریمت کرده؟ عمو اسدالله چیزی نگفت و به خود پیچید و تو فکر بود و نمی­ توانست تصمیم بگیرد. یک هفته حال عمو اسدالله درهم بود، سرانجام تصمیم گرفت بلقیس را به یارمحمد بدهد و به یارعلی نه بگوید. استدلالش هم این بود که: زن و دختر را خدا ناقص­ العقل­ آفریده، به دلیل اینکه زن ناقص­ العقل آفریده شده، خدا اجازه دختر را به پدر داده است و اجازه زن را به شوهر. بنا به فرموده خدا، پدر صاحب دختر هست، چونکه پدر با توجه به تجربه ­ای که دارد مردان را بهتر می­ شناسد و صلاح دخترش را از خود دختر بهتر می ­داند. بنابر این، دختر فقط با اجازه پدر می­ تواند شوهر اختیار کند.

        عمو اسدالله وجود و حضور یارعلی را هم یک مانع می ­دانست و از خود پرسید: او را چه پاسخی باید بهش بدهم؟ توجیهی که برای نه گفتن به مادر یارعلی توانست درست کند و به خود بگوید این بود که: من هیچگاه جواب آره به زنِ تخت ­کشه ندادم و حالا جواب نه را می­ دهم. آمد و شد زنِ تخت­ کشه صرفا یک توافق زنانه بوده است، زن هم که ناقص­ العقل است نمی­ تواند تصمیم درست بگیرد، از طرف دیگر مادر که صاحب اجازه دختر نیست بنابراین حق نداشته چنین اجازه­ ای به زنِ تخت­ کشه بدهد. عمو اسدالله پس از این استدلال­ ها که چندین روز ذهن او را مشغول کرده بود تصمیم گرفت بلقیس را به یارمحمد بدهد این بود که صبح روزی با لحن آمرانه و خشک به مادر بلقیس گفت:

       -به زنِ این تخت ­کشه بگو؛ خودش و پسرش دیگر حق ندارند بخاطر بلقیس به خانه ما بیایند من قول بلقیس را به یارمحمد پسر خواهرم دادم.

       عمو اسدالله از رفتار و نگاه ­های بلقیس حدس زده بود دخترش بلقیش به یارعلی علاقمند است، این جمله را عمدا بلند گفت که دخترش که توی ایوان تنوری بود هم بشنود و قائله تمام شود. عمو اسدالله توی حیاط رفت، خر را پالان کرد هرچین با دو جفت تاچه را برداشت و خطاب به مادر بلقیس گفت:

       -من می­روم توی خرمن این دو من چلتوک را باد بکشم وردارم بیارم خانه. به بلقیس بگو چلتوک­های روی بام را مراقبت کند که گنجشک ­ها نخورند و ساعت به ساعت هم بزند تا زود بخشکند و عصری جمع ­شان کنید تا چلتوک­ های تر را که می­ آورم جای شان پهن کنیم.

        تازه مادر بلقیس فهمید، تو هم بودن چند روزه عمو اسدالله که حالا بیرونش ریخت، مایه ­اش بلقیس بوده است و این توهم بودن عمو اسدالله از وقتی شروع شد که از خانه کدخدا خدابخش برگشت، مادر بلقیس حدس زد مخالفت عمو اسدالله با نامزدی یارعلی و بلقیس و تصمیم دادن بلقیس به یارمحمد در ملاقات کدخدا خدابخش و اسدالله ریشه دارد و این تصمیم در آنجا گرفته شده است.

        بلقیس توی ایوان تنوری بود که پدرش این دستور را به مادرش داد. وقتی مخالفت پدرش را شنید پاهایش سست شد سقف ایوان جلو چشمانش تاب خورد که نتوانست روی پاهای خود بایستد دستش را به دیوار گرفت و کنار دیوار نشست و چشمانش پر از حلقه­ های اشک شد، خوشحالی و شادمانی چند ماهه ­اش را تمام شده و رویاهای خوشبختی آینده را نقش بر آب دید.

       تا نزدیک غروب عمو اسدالله همه­ ی چلتوک ­ها را  به خانه آورده بود، دست نماز گرفت و به مسجد رفت. نمازش را خواند دستانش را بالا گرفت توی تاریکی، تضرع کنان از خدا خواست که این مشکلی که توی خانواده ­اش پیش آمده را بتواند به خوبی حل کند. به خانه آمد، شام آماده شده بود، غذایش را خورد، بدون اینکه حرفی بزند راهی خانه کدخدا خدابخش شد، سلامی گفت و احوال پرسی کرد و روبروی کدخدا نشست. کدخدا گفت:

      -ها عمو اسدالله بگو ببینم چه فکری کردی؟

      -شما درست فرمودی کدخدا، تیکه که از دهان افتاد حق دامن است، دختر من حق پسر خواهرم است، آمدم این را اعلام کنم، حالا بفرمایید چکار کنیم؟

       -بسیار عالی، من به عیال می ­گویم چیزهایی که زن ­ها بلدند که باید در عقد کنان، داماد برای عروس بیاورد مثل؛ چارقد و غیره فراهم کند و تحویل خواهرت، مادر یارمحمد بدهد، بگذار من تقویم را هم نگاه کنم، شب جمعه ساعت میمون است، شیرینی خوران و عقد کنان را با هم شب جمعه برگزار می ­کنیم، چطوره؟ هنوز سه روز دیگر هم وقت است، خوبه؟ مناسب است؟ مشکلی نداره؟

     -آره خوبه؟

     -پس بگو یک شام و شب مختصری درست کنند، چند نفر اقوام نزدیک خودت را هم خبر کن، من هم می­ آیم، قباله را می­ نویسیم. روز بعد قباله را دست خود یارمحمد می­ دهیم ببرد هوره نزد ملا قنبرعلی صیغه ­اش را بخواند و محضری ­اش کند و بیاورد. بعد برای عروسی برنامه ریزی کنید و سر فرصت عروسی را انجام بدهید.

      عمو اسدالله خداحافظی کرد و به خانه آمد، مادر بلقیس چای آورد و روبروی عمو اسدالله نشست و گفت:

      -مرد، این چه حرفی بود صبح زدی، این پسره چند ماهه به امید اینکه بلقیس نامزدش است به خانه ما رفت و آمد داره، چطور تو زیر قولت زدی؟ و قول بلقیس را به یارمحمد پسرِ خواهرت دادی؟ مردم بهمان می­خندند، تو مردم بی اعتبار می­شویم، سر زبان مردم می ­افتیم، من هنوز هیچ­چیز به زنِ تخت­ کشه نگفتم تا با خودت صحبت کنم، ببینم قضیه چیه؟ چرا قولت عوض شده؟ چه چیزی تو می ­دانی که ما نمی ­دانیم؟ تو هیچ فکر کردی که این سومین ضربه است که به این مادینه خودمان زدیم؟ اینم گناه داره که هی هر روز یک نامزد برایش عوض می­ کنیم؟

       -نامزدهای قبلی ­اش را خودش بهم زده، من به زن تخت­ کشه هیچ قولی ندادم، من به تو گفتم هی امروز فردا کن تا ببینیم چه می ­شود، تو خودسر رفت و آمد کردی، خدا اجازه دختر را به پدرش داده است چون پدر صلاح دختر را بهتر از خودش می­ داند و من نه به پسر تخت­ کش قول دادم، نه به زنِ تخت کش، که حالا زیر قولم زده باشم، ولی حالا قول دخترم را به بچه خواهرم دادم، قول دادم، تمام هم شده رفته، شب جمعه هم قباله می ­نویسیم، مجلس عقد کنان هم توی خانه ما است، تو هم باید یک غذای مختصری برای 10-15 نفر فراهم کنی.

        بلقیس از صبح گریان بود هرگاه پدرش می ­آمد تا چلتوک بیاورد اشک چشمانش را پاک می کرد و سرش را زیر می ­انداخت تا پدر متوجه گریه او نشود مادر هم هرگاه نگاهش به نگاه دخترش می­ افتاد اشکش در می ­آمد مادر بلقیس به بلقیس اطمینان داد که شب با پدرش صحبت خواهد کرد بلکه بتواند تصمیمش را عوض کند و این آخرین امید بلقیس بود این بود که وقتی مادر چای برای شویش آورد بلقیس آمد نزدیک در اتاق ایستاد تا گفت­ و گوی مادر و پدر را بشنود. وقتی پاسخ قاطع و قرص و محکم پدر را شنید که، قول او را به یارمحمد داده و تمام شده، و شب جمعه هم عقد کنان است، دنیا به سرش آخر شد مانند اشباح شده بود، نمی دانست چکار باید بکند. دیگر نمی ­توانست روی پای خود بایستد و راه برود رفت توی رختخوابش دراز کشید مثل اینکه چند روز بیمار بوده است و واقعا بیمار شد و دو سه روز نتوانست غذایی بخورد لاغر و رنجور شده بود.

     مادر بلقیس دو روز دیگر هم سکوت کرد به کسی چیزی نگفت روز پنجشنبه، هنگام ظهر، به خانه مادر یارعلی رفت خبر عوض شدن تصمیم عمو اسدالله را به مادر یارعلی داد، و گفت:

    – امشب هم قباله نویسی است.

      یارعلی هم یک پشته شاخه و علف چیده بود به خانه آورد و جلو بره ­هایش ریخت و به جلسه مادر بلقیس و مادرش وارد شد و از تغییر نظر عمو اسدالله با خبر شد یارعلی و مادرش به مادر بلقیس اعتراض کردند، مادر بلقیس گفت:

      -خیلی تلاش کردم که جلو این تصمیم عمو اسدالله را بگیرم، نشد که نشد. خیر نبیند این کدخدا خدابخش، الهی جزمونه جیگر بزنه این کدخدا خدابخش، این کارها همش زیر سرِ اونه، یک هفته قبل عمو اسدالله را به خانه­ اش احضار کرد، نمی دانم آنجا چی بهش گفته که وقتی اسدالله برگشت مثل برج زهرمار شده بود یک هفته همینطور توی خودش بود به خود می ­پیچید، هرچه هم من می­ گفتم چته؟ چیزی نمی گفت تا اینکه پریروز صبح ریخت بیرون و گفت من قول بلقیس را به یارمحمد دادم، فکر کنم کدخدا خدابخش عمو اسدالله را زیر فشار گذاشته که بلقیس را به یارمحمد بدهد کدخدا می ­خواهد با این کار دل یارمحمد را به دست بیاورد تا برایش خوب کار کند. 7-8 ماه قبل، یعنی قبل از باز شدن پای شما به خانه ­ی ما، ننه یارمحمد، خواهر اسدالله، به خواستگاری بلقیس برای یارمحمد آمد من و بلقیس مخالفت کردیم، عمو اسدالله وقتی مخالفت ما را دید پاسخ نه به خواهرش داد، خواهر هم قهر کرد دُمَش را روی کولش گذاشت و رفت از آن وقت تا حالا پوزش رو آلوم قابوقه، ولی حالا زور کدخدا پشتش بوده و اسدالله را مجبورش کرده. البته اسدالله خودش یک کلمه هم نگفته که کدخدا بهش چی گفته، ولی از خانه کدخدا خدابخش که برگشت باجیم، عوض شده بود،  زیر و رو شده بود، من حدس می ­زنم کدخدا زور پشت سرش گذاشته، چندبار با اسدالله صحبت کردم که نگذارم حرف کدخدا عملی شود ولی نتوانستم.

       مادر بلقیس رویش را از مادر یارعلی برگرداند و خطاب به یارعلی گفت:

      – تنها راهی که می ­ماند این است که، همین امشب وقتی تاریکی افتاد، همان اول شب که مهمان­ ها آمدند و سر گرم گفت­ و گوی مبلغ مهریه و نوشتن قباله هستند، تو، توی تاریکی بیا روی بام خانه ­ی ما، بالای سر نردبام  بایست، من به بلقیس می ­گویم لباس پوشیده و آماده باشد. من هم مرتب کنار بام نقطه­ ی بالای سر نردبام را نگاه می ­کنم تا تو را دیدم بلقیس را از نردبام بالا می ­کنم. دوتایی فرار کنید، هرچه زودتر از ده دور شوید، شبانه راه بروید، تا صبح برسید به هوره، آنجا دوتایی به محضر ملا قنبرعلی بروید، عقد کنید و قباله به دست برگردید بیایید، عمو اسدالله را در مقابل یک کار انجام شده قرار بدهید. ممکن است داد و بیداد هم بکند، ولی کار دیگر از کار گذشته است. آنگاه عروسی برگزار و زنت را به خانه ­ات ببر.

       یارعلی از اینکه راهی برای رسیدن به بلقیس اندیشیده شده قدری از بد حالی ­اش کاسته شد و به فکر فراهم آوردن قدری پول و لباس مناسب و آذوقه راه شد و منتظر ماند تا تاریکی شب فرا برسد.

                                                                      ادامه دارد 

    انصاف کاسب کارانه

       چند روز قبل، عصر هنگام، در خانه نشسته بودم اخبار گوش می­ کردم، قسمتی از سخنان رئیس جمهور پخش می ­شد که از شایع شدن و گسترده شدن ریا و دیگر ناهنجای­ ها در جامعه خبر می ­داد و می­ نالید و اعلام نارضایتی می­ کرد. برایم جالب بود چون اندکی از واقعیت تلخ فراگیر را می­ گفت که همانند طاعون اخلاق جامعه و انسانیت را نشانه گرفته است. ولی هرچه گوش کردم به نقش و سهم خود در ایجاد و سبب این ریا و ناهنجاری ­ها اشاره­ ای نکرد.

       غرق در سخنان رئیس جمهور بودم که زنگ در خانه زده شد یکی از همشهریان آمد با هم گفت و گو کردیم همشهری ­مان از وجود ریاکاری، تظاهر، دو رویی، بی ­انصافی در جامعه می ­نالید می ­گفت: آدم دیگر به هیچکس نمی ­تواند اعتماد کند. ظاهر آدمی را می ­بینی وارسته است،  اجتماعی است، خود را مومن و مذهبی نشان می ­ دهد، خود را درست کار و اخلاقی قلمداد و به دیگران هم نصیحت می­ کند ولی وقتی در کارهایش ریز می ­شوی آن کار دیگر می­ کند. برای نمونه: یک بنده خدای نجف­ آبادی در مارکده باغ دارد آمده یک وسیله کشاورزی از یکی از فروشنده ­های مارکده خریده، در حین کار وسیله خراب شده، وسیله را نزد همان فروشنده بر می­ گرداند و تقاضای تعمیر می­ کند، فروشنده می­ گوید؛ می ­دهم درست می­ کنند بعد بیا ببر. وسیله به تعمیرگاه روستا برده می ­شود و تعمیرکار وسیله را درست می­ کند و مبلغ یکصد هزار تومان هم مزد می ­گیرد دو روز بعد باغبان نجف آبادی می­ آید و فروشنده هزینه تعمیر وسیله را 250 هزار تومان اعلام و عملا 150 هزار تومان از نجف ­آبادی اضافه می ­گیرد. باغبان نجف­ آبادی مشغول کار می ­ شود بعد از یکی دو روز دوباره وسیله خراب می ­شود. همسایه باغ کشاورز نجف ­آبادی، نشانی تعمیر کار را می­ دهد و مرد نجف­ آبادی وسیله را مستقیم نزد تعمیرکار می ­آورد. تعمیرکار وسیله را می­ شناسد و می­ گوید؛ دو سه روز قبل من این را تعمیر کردم و یکصد هزار تومان هم مزد گرفتم. مرد نجف آبادی متوجه می ­شود فروشنده مبلغ یکصد و پنجاه هزار تومان از او اضافه گرفته است. حال همین فروشنده چند وقت قبل سر آشپز مسجد در غذا پختن برای مراسمات مذهبی بود دلم می­ خواست ببینی چه برو بیا هم می ­کرد.

      دیدم همشهری ­مان هم همانند رئیس جمهورمان از بی انصافی، ریا و تظاهر در جامعه می ­نالد. برایم جالب بود که رئیس جمهور مملکت و یک فرد عادی و عامی و روستایی مملکت، همدردند و هر دو از ریا و تظاهر می ­نالند.

     یادم آمد روز 25 اسفند در جلسه ­ای توی فرمانداری یکی از ادعارسان روستامان درباره گسترش بازار و فروشگاه­ های بزرگ ادوات کشاورزی روستای مارکده، با تفاخر می­ گفت: انواع و اقسام وسایل مکانیزه کشاورزی در فروشگاه ­های مارکده هست و قیمت­­ ها هم خیلی پایین هست و با خریداران هم سازگاری می ­شود. علاوه بر مردم روستاهای منطقه از چادگان، بن و سامان هم برای خرید وسایل کشاورزی به مارکده می ­آیند!

                                                محمدعلی شاهسون مارکده

    جلسه فردوس

        روز 594/2/5 جلسه فردوس با حضور آقایان: علیرضا عرب، رمضان عرب، محمود عرب، ابوطالب عرب، حسن عرب، عباس شاهسون، علی­ اکبر شاهسون، نجفعلی عرب، ابراهیم شاهبندری تشکیل شد.

          علیرضا عرب رئیس هیات مدیره گفت: سه ماه قبل جلسه گرفتیم و قرار شد وکیل بگیریم و از دست کسانی که پول وام­ شان را ندادند به دادگاه شکایت کنیم و طلب شرکت را بگیریم با یک وکیل هم مشورت کردیم گفت: اول به بدهکاران اخطار بدهید بعد از دست آنهایی که به اخطار توجهی نکردند و بدهی­ شان را پرداخت نکردند شکایت کنید. اعضا شرکت هم از دست این چند نفر که بدهی وام­ شان را ندادند عاصی شدند و یک طومار هم بر علیه بدهکاران امضا شده است. همش حرف می­ زنیم و هیچ اقدامی نمی­ کنیم شرکت 8 میلیون پول برق بدهکار است 30 میلیون به اداره آب بدهکاریم که چک دادیم توی حساب ­مان هم هیچ پول نداریم. دوتا جلسه قبل هم قرار شد رمضان به اداره تعاون برود و فرم صورتجلسه مجمع عمومی و انتخاب هیات مدیره را بگیرد و بیاورد که اداره گفته باید اول صورت­ های مالی خود را تنظیم و ارائه بدهید. مدیرعامل هم در جهت تنظیم صورت­ های مالی اقدام جدی نمی­ کند بازرس شرکت برای اسناد مالی سال­های 90 و 91 چندین ایراد گرفته که هنوز برطرف نکرده است و صورت ­های مالی سال 92 هم کامل تنظیم نشده که به بازرس شرکت ارائه بدهیم و آماده گردد تا تحویل اداره تعاون بدهیم. این جلسه را برای پیدا کردن راه حل این مشکلات تشکیل داده­ ایم.

       ابوطالب تاکید کرد که فقط از طریق کشاندن اعضا بد حساب و بدهکار به دادگاه و وصول مطالبات معوقه شرکت می­ توانیم معضل و مشکلات شرکت را حل و فصل کنیم و این کار را باید هرچه زودتر انجام بدهیم.

      محمود مدیرعامل گفت: بیشتر ایرادهایی که بازرس به اسناد مالی سال 90 و 91 گرفته بود بر طرف شده تعداد کمی از انها هم مانده که رفع خواهم کرد اسناد مالی سال 92 فقط به خاطر یک سند پرداخت مزد مدیرعامل نا تمام مانده است. هیات مدیره باید مزد سه ساله من را تعیین کند تا سندش را بزنیم و صورت مالی را تنظیم کنیم. من سه سال مدیر شرکت بوده ­ام و کارهای حقوقی شرکت را هم انجام می ­دادم و مزدی برابر با مزد یک کارشناس حقوقی حق من است اگر مزد من را مطابق کار کارشناسی حقوقی که انجام داده ­ام مصوب و پرداخت کردید که هیچ وگرنه ناگزیرم از طریق مراجع قضایی و کشاندن هیات مدیره به دادگاه مزد و حقوقی که حق خودم می ­دانم وصول کنم.

      علیرضا عرب گفت: برابر توافق، قرار بوده مدیرعامل تعداد روزهایی که دنبال کار فردوس می­ رود را یادداشت و به هیات مدیره ارائه دهد و برابر عرف برای هر روز کاری مدیرعامل مزد یک روز کارگر محاسبه و پرداخت گردد ولی مدیرعامل لیست روزهای کاری خود را نداده است به همین جهت ما هم نتوانسته ­ایم مزد او را تعیین کنیم.

         محمدعلی شاهسون گفت: من از سخنان مدیرعامل اینگونه می­ فهمم که می ­خواهد بگوید به من حقوق و دستمزد یک وکیل دادگستری باید پرداخت شود این ادعا اجحاف به شرکت فردوس است چون که مدیرعامل کارگزار و به زبان عامیانه نوکر هیات مدیره است شما برای جمع ­آوری مطالبات شرکت که وظیفه مدیرعامل بوده کارگری جدا استخدام و مزد او را به شرکت تحمیل می­ کردی برای پیگیری پرونده حقوقی دادگاه هم که بسیاری رفت و آمدها را به عهده علیرضا می ­انداختی و مزد پرداخت می ­شد برای چه کاری مزد و حقوق فوق ­العاده باید پرداخت گردد؟ اگر می ­خواهی بگویی در پرونده اخیر حکم به نفع شرکت صادر شده بابت این حقوق کارشناسی مطالبه می­ کنی، پرونده قبلی را هم شما پیگیر بودی و حکم به ضرر شرکت صادر شد چرا از آن شکست هیچ نمی­ گویی؟ نه، شما مدیرعامل شرکت بودی اگر پیگیر پرونده حقوقی هم بودی در قالب وظیفه مدیرعاملی بوده است هیات مدیره باید برابر عرف مزد شما را محاسبه کنند و پرداخت نمایند و به خاطر زحماتی هم که کشیدی یک لوح تقدیر و تشکر هم به عنوان یادبود بهت بدهند. من به عنوان بازرس شرکت شخصا از زحمات شما در شرکت فردوس تقدیر و تشکر می­ کنم. و اما درخصوص گرفتن وکیل و شکایت از بدهکاران شرکت. یکی از خطاهای شما هیات مدیره این بوده که دوره دوم نرفتید تغییرات را ثبت کنید از نظر قانونی هیات مدیرگی شما اعتبار ندارد شما نمی ­توانید به عنوان نماینده شرکت فردوس با وکیل قرارداد ببندید اول باید مجمع عمومی برگزار، هیات مدیره جدید انتخاب و تغییرات به ثبت برسد آنگاه وکیل برای پیگیری مطالبات شرکت بگیرید. اکنون شرکت فردوس دو گروه مدیر دارد یک گروه هیات مدیره و گروه دیگر سردانگ ­ها هر دوتا گروه به خیال خودتان به شرکت فردوس خدمت می ­کنید ولی بدانید خدمت شما مانند دوستی خاله خرسه است هر دو گروه خواسته و نا خواسته، دانسته و نادانسته موجب مرگ شرکت فردوس شده ­اید. اکنون یکسال است که طی چند جلسه من داد زده ­ام این مسئله دوتا مدیریت را از طریق قانونی یکی بکنید تا مردم بدانند با کی طرف هستند و این کشمکشان از بین برود ولی هر دو گروه فقط می گویید؛ مردم پول ­شان را نمی ­دهند! می ­پرسم مردم به کی اعتماد کنند و پول بدهند؟

      درپایان جلسه آقای محمود عرب مدیرعامل قبول نمود که هیات مدیره در جلسه ­ای جداگانه مزد سه ساله او را محاسبه و به وی ابلاغ نمایند و ایشان هم در اسرع وقت اسناد مالی سال 92 را تنظیم و به اداره تعاون ارائه گردد و مجمع عمومی برگزار و هیات مدیره جدید انتخاب شود آنگاه وکیل انتخاب و مطالبات معوقه شرکت را از طریق مراجع قضایی وصول نماید.

     هیات مدیره در جلسه 94/2/8 مزد مدیرعامل را به این شرح تعیین نمود. مزد سال 90 مبلغ 4015000 تومان. مزد سال 91 مبلغ 5018750 تومان. مزد سال 92 مبلغ 6022500 تومان. جمع 15056250 تومان.

                                    گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده

    شایعه ­ها درحاشیه جلسه فردوس

     گفتند: از سکوت مطلق آقای … در جلسه امشب تعجب نکردی؟

      گفتم: متوجه شدم که سکوت کرده بود ولی متعجب نشدم اینگونه ارزیابی کردم که چون قدری حسابگر هست گفته بگذار دیگران حرف بزنند و اگر قرار است کسی خراب شود دیگری باشد، نه، من.

       گفتند: نه، اینگونه نیست، مدیرعامل پیامک داده بهش و تهدیدش کرده که؛ اگر توی جلسه مخالف نظرات من حرف زدی، فلان و بهمانت می ­کنم و ایشان هم تهدید را جدی گرفته و سکوت کرده است.

       گفتند: مدیرعامل در جلسه قبول کرد که هیات مدیره مزد او را تعیین کنند فکر می ­کنی روی قولش بایستد و نظر هیات مدیره را قبول کند؟

      گفتم: من او را مردی قوی و توانمند می ­دانم فکر می­ کنم روی قولش بایستد. چون دیدید که توی جلسه خطاب به من گفت: تو سه سال اول با من خوب همکاری کردی و سه سال دوم با نوشتن مطالب توی آوا شروع به تخریب من کردی و به من می­ گفتی جوابیه بنویس و من این را در خود نمی­ دیدم اول تصمیم گرفتم با تو فیزیکی مقابله کنم بعد به این نتیجه رسیدم که بهتر است خودم را توانمند کنم و از راه قانونی جلو تو را بگیرم توی این دو سه سال اطلاعات و تجربه ­ی فراوان بدست آوردم و از نظر حقوقی خودم را توانمند کردم.

      گفتند: با اطمینان بهت می ­گویم روی قولش نخواهد ایستاد چون از جلسه که بیرون رفت به رئیس هیات مدیره پیام داده سالی کمتر از 10 میلیون باشد من قبول نمی ­کنم و از دست هیات مدیره به دادگاه شکایت می­ کنم.

      گفتند: مدیرعامل 30 میلیون ادعای مزد می­ کند خودش هم می داند که حقش نیست. فکر می ­کنی دلیل پافشاری بر 30 میلیون چیست؟

      گفتم: به نظر من هم این مبلغ حقش نیست ولی دلیل پافشاری ­اش را نمی­ دانم.

      گفتند: ولی من دقیق می ­دانم، اگر قول می دهی که ننویسی، بهت بگویم. چون اگر بنویسی می ­فهمد کی بهت گفته.

                                    گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده