غروب روز 13 شهریور بود دو نفر کارگر افغان پس از 11 ساعت کار پرزحمت بادام چینی، بار ماشین را پیاده کردند غذای شب شان را گرفتند و به سمت محل اتراق شان به راه افتادند. وقتی سر سر بالایی رسیدند ماشین کلانتری را جلو خانه شان دیدند فوری با حالت ترسان و لرزان، قابلمه و سفره نان و کیسه پلاستیک سبزی بر دست، برگشتند از جاده خارج و توی باغات رفتند لابلای درختان ایستادند و نظاره گر ماشین کلانتری شدند دقایقی گذشت تا ماشین کلانتری حرکت کرد و رفت آنگاه این دو نفر کارگر افغان با سرعت از لابلای درختان بیرون آمدند و به اتاق محل اتراق شان رفتند.
در همین حین که این دو نفر کاگر افغان ترسان و لرزان از راه برگشتند و لابلای درختان جای گرفتند، مداحی، بلندگویی روی ماشین پراید خود بسته و با صدای بسیار بلند توی خیابان روستا ذکر مصیبت می گفت و تک و توکی از مردم هم قدری بادام تقدیم مداح می کردند.
من هم در همین لحظات روی پشت بام ایستاده بودم و فرار دو نفر کارگر افغان را با دقت دیدم و حرکت و ایستادن ماشین مداح را هم نظاره می کردم صدای مداح هم که فضا را پر کرده بود علاوه بر شنیدن، بلندی صدا هم گوش ها را آزار می داد، تحویل بادام توسط مردم به مداح را هم به خوبی می دیدم.
دقایقی گذشت دو نفر کارگر افغان به محل اتراق خود رفتند مداح هم کم کم از نزدیک محل ایستادن من دور شد با اینکه صدایش می آمد ولی من دیگر نمی دیدمش.
حالا در حین کار روی پشت بام، به این دو رویداد متضاد می اندیشیدم اولین پرسشی که توی ذهنم نشست این بود: آیا در جهان عدالتی هست؟ کارگر افغان، با حداقل دستمزد، 11 ساعت توی گرما و گردخاک باید بادام بچیند و غروب هم از کلانتر بترسد و ناگزیر گردد خود را مخفی کند!؟ مداح، بدون ذره ای تحمل رنج زحمت کار، بدون داشتن هیچ نقشی در تولید، فقط با ایجاد سر و صدا و بر انگیختن احساسات مردم، در پناه همان کلانتر، با احترام و دعا و ثنا، مقداری بادام دریافت کند!؟
یادم آمد هنگامی که طفل 6-7 ساله بودم و به مکتب می رفتم محل مکتب هم مسجد ده بود هر روز بعد از ناهار به دستور ملای مکتب دار ده کنار جوی آب می رفتیم وضو می گرفتیم توی طبقه دوم مسجد، هر بچه ای زیرانداز همراه خود را پهن می کرد و با صف به نماز می ایستادیم نخست یک نفر با صدای بلند اذان می گفت بعد یک نفر جلو می ایستاد و نماز را با صدای بلند و بقیه هم پشت سر آهسته می خواند. پس از اتمام نماز، همچنان که دوزانو در صف نماز نشسته و دوتا دست خود هم روی زانوان مان بود به پرسش های آقا کمال، ملای مکتب دار ده، که از تک تک بچه ها به ترتیب می پرسید، پاسخ می دادیم. اولین پرسشش بعد از نماز این بود:
« اصول دین چندتا؟» «5تا» «اول» «توحید؛ یعنی خدا یکی است و دوتا نیست» «دوم»«عدل؛ یعنی خدا عادل است و ظالم نیست» و… این پرسش ها همه روزه تکرار می شد بچه ای هم که بلد نبود بیشتر وقت ها با ضربه ی ترکه ی در دست ملای مکتب دار تنبیه می شد.
حالا امروز با دیدن ترس و فرار کارگر افغان و احترام و در امان بودن مداح، دوتا رویداد متضاد، همزمان و در یک نقطه، آن رویدادها در مکتب خانه یادم آمد. پرسش دوم ملای مکتب دار یعنی عدل خداوندی که من بارها و بارها به خوبی به ملا پاسخ دادم، و هیچگاه هم تنبیه نشدم، چون همیشه درسم را خوب می خواندم و بلد بودم، ذهنم را مشغول کرد. آن صحنه ها همانند یک قطعه فیلم از جلو چشمم رد می شد توی ذهنم من آقاکمال را می دیدم که؛ با چهره ای جدی و مصمم، ترکه در دست، می خواست هرجور شده باور عادل بودن خداوند را در ذهن ما بکارد و ملکه ذهن ما کند. توی همان عالم ذهنیات از خود پرسیدم؛ آقاکمال با تکرار همه روزه چرا اینقدر اصرار داشت که ما بچه ها این اصول را حفظ کنیم؟ به گونه ای که حتا در حین گفتن تُپُق هم نزنیم؟ بیگمان اگر 7 میلیارد جمعیت جهان همگی باورمند باشند که خدا عادل است و یا احیانا باور داشته باشند که عادل نیست، ذرهای تاثیر بر خداوندی خدا ندارد پس چرا این همه اصرار، تکرار و تاکید؟ پاسخی که خودم به خودم دادم این بود: قاعدتا باورمندی به عادل بودن خداوند باید بتواند مستقیم روی ذهن و اندیشه ما تاثیر بگذارد و ما را به سمت و سوی انصاف مندی، عدالت ورزی در رفتار و گفتار سوق دهد.
خواننده ی گرامی آیا شما چنین چیزی در جامعه می بینید؟
محمدعلی شاهسون مارکده