روستای مارکده از دیرباز به داشتن کاسب کارهای خوب و مردمی شهره بوده است به همین جهت اغلب مردم روستاهای اطراف برای گرفتن خدمات به مارکده می آمدند یکی از این کاسب های با مهارت و با خُلق و خوی پسندیده اوساعلی دادخواه تیرانی آهنگر بود که مدت 27 سال، جوانی اش را، در مارکده به کار آهنگری مشغول بود.
متاسفانه نگرش و داوری افراد جامعه ی ما درباره نقش هایی که آدم ها در جامعه ایفا می کنند، اغلب تبعیض آمیز است. برای نمونه: اگر فردی از طریق تحصیل در یک رشته هنری و یا تحصیلی، مهارت کسب کند مردم او را «استاد» خطاب می کنند ولی اگر آدمی از طریق تجربی بویژه در میان طبقات پایین جامعه در زمینه ای مهارت بدست آورد و در کار خود استاد ماهری هم گردد مردم او را «اوسا» می گویند.
افراد زیادی، از بیرون، برای دادن خدمات به مردم روستای مارکده آمده اند، هم اکنون می آیند و بی گمان در آینده هم خواهند امد ولی مردم جامعه ی روستایی ما با آن ها نه تنها یکسان برخورد نمی کنند بلکه برخورد کاملا تبعیض آمیز دارند فردی را با خدمات اندک، پاداش گزاف می دهند، تکریمش می کنند و بر صدر می نشانندش و فرد دیگری را با خدمات ارزنده اش کم توجهی می کنند، کارش را ارزش نمی گذارند، قدر نمی دانند و با بی توجهی از کنارش می گذرند. نمونه ی بارزی که می توانم ارائه دهم مقایسه برخورد تبعیض امیز مردم مارکده به پزشک مرکز بهداشتی درمانی(درمانگاه) است که از بیرون برای دادن خدمات پزشکی به روستا می آید و فردی که به نام روحانی، باز از بیرون، برای ارائه خدمات مذهبی و دینی به روستا می آید است. مردم برای رفع مشکلات جسمی و روانی شان به پزشک مراجعه می کنند و خدمات می گیرند و به روحانی هم برای تعالی بخشیدن به آموزه ها، باورها و عبادات مذهبی و بدست آوردن آرامش روحی مراجعه و مدد می جویند ولی آیا هر دو نفر در نزد مردم از احترام یکسان برخوردارند؟ و یا حد اقل به نسبتی که خدمات می گیرند قدر و ارج گذاری می کنند؟ بیگمان نه! بیشترین مردم همیشه از پزشک طلبکارند، ناراضی اند که؛ چهارتا قرص کچی بهم داده! حالم هیچ فرقی هم نکرده! ولی روحانی چه باسواد باشد و بتواند آموزه های خوبی ارائه دهد و چه کم سواد باشد و بر حسب ظاهر به امور دمِ دستی و روز مره اکتفا کند دستش را می بوسند، برایش غذا و میوه سرِ دست می برند، به عنوان مهمان به خانه و توی باغشان دعوتش می کنند و پذیرایی شایانی می کنند، هدایای فراوان تحویلش می دهند، خانه اش را جارو می کنند، لباس هایش را می شویند، کهنه های بچه اش را می شویند و اگر یکی از بستگانش مثلا پدر زنش هم در 700-800 کیلومتری، کوره دهات شمال کشور بمیرد، گروهی با تحمل رنج راه، صرف هزینه سفر و با سروسوغات فراوان به دیدارش می روند تا انجا هم در نزد بستگانش سرافرازش کنند و هرگاه هم از روستا انتقال یابد هدایای فراوانی، بار کامیون همراهش می کنند بعد از رفتنش از روستا هم از او دعوت می کنند که برای دید و بازدید بیاید و اغلب این روحانی های از روستا رفته هم چون خاطرات خوب دارند با زن و بچه می آیند دوباره آنها را مهمان می کنند، تکریم می کنند و هدایا تحویل می دهند. ولی من هنوز ندیدم فردی از همشهریانم از این همه پزشکی که در طول سالیان گذشته به مارکده آمده، خدمات ارائه داده او را مهمان کنند، غذای سردست و میوه نوبر برایش ببرند یا بعد از رفتنش از او یادی کنند و یا از او برای بازدید دعوت نمایند و با زن و بچه مهمانش کنند.
این تبعیض فقط درباره پزشک روستا نیست بلکه درباره افراد دیگر مثلا آموزگاران هم هست. در طی سالیان دراز آموزگاران زیادی به مارکده آمده و رفته اند هیچکس انها را تکریم نکرده، قدرشان را ندانسته، و نیز یادی از انها نمی کند ولی حتی یک نفر روحانی که به مارکده آمده و رفته از یادها نرفته است همه ی روحانی ها که تا کنون به مارکده آمده و رفته اند هر چند وقت یکبار می بینی با زن و بچه آمده اند و برای مهمان کردن شان بین خانواده ها رقابت است.
ممکن است اینگونه برداشت شود که من مخالف تکریم روحانی ها هستم! نه، اینگونه نیست، هر فردی که به روستا بیاید مهمان ما هست و ما وظیفه داریم با احترام با او برخورد کنیم. من از تبعیض رنج می برم و آن را غیر اخلاقی می دانم، خدمات به اندازه کاهی را که کوهش می کنیم نا عادلانه می دانم، بی توجهی به دیگر خدمات دهندگان را دور از انصاف و غیر اخلاقی می دانم.
استادعلی دادخواه تیرانی، آهنگر مارکده هم مشمول همین قانون ناعادلانه جامعه ی روستایی ما بود سال ها صادقانه به مردم روستای ما خدمات ارائه داد با چشم و دستی پاک در کنار مردم روستای مارکده زیست کوچکترین زحمت و دردسر و ناراحتی برای مردم ایجاد نکرد مردی با مهارت، با سلیقه، مسئولیت پذیر، قانع و خیرخواه بود علاوه برکارهای آهنگری به دلیل نبود نجار بسیاری از کارهای نجار را هم انجام می داد، با خوب و بد و کم و زیاد مردم ساخت، شکوه ای نکرد، نا مهربانی بعضی را نا دیده گرفت و مقابله به مثل نکرد و نیز بیرون از روستا کاستی های مردم را بازگو نکرد و پشت سرِ مردم بد نگفت به معنی دقیق کلمه مَحرم اسرار بود ولی دریغ از یک دستت درد نکند، دریغ از یک تقدیر و تشکر خشک و خالی، دریغ از یک پاسداشت رسمی مسئولان وقت روستا از زحمات چندین ساله ایشان.
من کودک و سپس نوجوانی بودم که استاد علی در مارکده مشغول آهنگری بود بعد، از مارکده رفتم، دیگر او را ندیدم در این چند سالی که گاهی چیزکی می نویسم در فکر بودم که برای پاسداشت زحمات صادقانه اوساعلی او را بیابم پای صحبتش بنشینم و خاطراتش را بنویسم.
حدود ساعت 4 بعد از ظهر 92/5/16 بود هنگامی که درب کرکرهای دکان کوچکش را در کوچه ای نزدیک امامزاده تیران پایین می کشید تا به خانه برود او را یافتم، شناختمش، قدش خمیده و تکیده شده بود با ذکر نام، سلام گفتم و پرسیدم؛ آیا مرا می شناسی؟ نگاه عمیقی کرد و گفت: مارکده ای هستی، چهره ات برایم آشنا است. مکثی کرد. دیدم تردید دارد، نشانی کوچکی دادم، شناخت و نامم را گفت.
قبل از اینکه توی جاده مارکده ماشین به فراوانی باشد همیشه با دوچرخه از تیران به مارکده می آمد و بر می گشت حال دیدم هنوز هم در سن 80 سالگی با دوچرخه فاصله حدود 1500 متری خانه با دکانش را می رود و می آید، به سختی در دکان کار طاقت فرسای آهنگری می کند، زنگوله می سازد و یک نفر نجف آبادی هفتگی زنگوله ها را می خرد. یعنی اوساعلی هنوز در سن 80 سالگی با دسترنج روزانه خودش زندگی می کند. او را با خود مقایسه کردم من هم حدود 28 سال در کارخانه کار کردم و اکنون قدری بازنشستگی داده می شود ولی اوساعلی 27 سال، یعنی جوانی اش را، در مارکده کار کرد و حالا در 80 سالگی هنوز هم باید سخت آهنگری کند تا بتواند معاش خانواده را تامین کند بعد او را با افرادی که در طی این دو سه دهه گذشته بدون کوچکترین زحمتی صرفا با اتکا و وابستگی به قدرت به ثروت های کلان دست یازیده اند مقایسه کردم، نبود عدالت اجتماعی را با تمام وجود حس کردم از طرفی معنی، مفهوم و مصداق نان حلال پیدا کردن را به عینه، و با تمام وجود در وجود اوسا علی دیدم، حس کردم و دریافتم.
روز 92/5/17 ساعت 17 توی خانه پای صحبت اوساعلی نشستم صداقتی خاص در بیان خاطراتش هویدا بود صداقتش در حین کار را در ذهنم تداعی کرد. با هم خاطراتش را می خوانیم.
اصل و نسب و نیاکان اوساعلی همه شان تیرانی بوده اند اوساعلی در سال 1312 متولد می شود نام پدرش ابوالقاسم و شغلش آهنگر بود. نام پدر ابوالقاسم علی بوده که همان نام را روی فرزند خود می گذارد. شغل اصلی علی، پدر ابوالقاسم، قاطرچی بود و در مسیر کرمانشاه به اصفهان بار حمل می کرده است یک مسافرت حمل بار از اصفهان به کرمانشاه و بر گشت ان 40 روز طول می کشیده است. علی در کنار شغل اصلی اش که قاطرچی بوده کشاورزی هم داشته است. ابوالقاسم شغل پدر را پیشه خود نمی کند بلکه از همان 10 سالگی نزد یک نفر تیرانی که شغلش آهنگری بوده شاگرد می شود. ابوالقاسم نوجوانی باهوش و با استعداد بوده است و در کارش رشد چشمگیری می کند هنوز به 20 سالگی نرسیده بود که به کمال استادی آهنگری می رسد. استادِ ابوالقاسم، از خلق و خوی و پاکی ابوالقاسم و اینکه جوانی زحمتکش است و به دنبال رزق و روزی حلال است خوشش می آید او را در کارگاه اهنگری شریک خود می کند و دخترش را هم به ابوالقاسم می دهد که مادر اوساعلی باشد. حال ابوالقاسم در 20 سالگی هم شریک استادش هست و هم دامادش. ابوالقاسم زندگی مستقل از پدر را آغاز نمود بعد از یکی دوسال دکان آهنگری جدا و مستقل در محله پایین تیران نزدیک امامزاده هم برای خود فراهم کرد و مستقل به کار اهنگری پرداخت.
از قضا سالی هنگام روزهای پایانی پاییز سیلی بزرگ آمد و قسمتی از محله پایین تیران را سیلاب گرفت بسیاری از خانه ها را خراب کرد از جمله دکان آهنگری استاد ابوالقاسم را. تمام ابزار و ادوات تولید شده زیر گل و لای مدفون شدند. استاد ابوالقاسم بیل، تیشه، سیخ، سه پایه، گاوآهن، هژنگ و دیگر وسایل مورد نیاز مردم را زیاد ساخته و در دکان انبار کرده بود که زیر گل و لای رفتند و به دنبال آن یخبندان و سرما شد ابزارآلات دکان ابوالقاسم تا روزهای پایانی سال زیر گل و لای ماند در این وقت سال ابوالقاسم ابزارآلات تولیدی خود را از زیر گل و لای دراورد زنگ زده بودند تصمیم گرفت انها را بفروشد لذا روزهای اول سال بعد و آغاز کار کشاورزی از فرد چارواداری خواست تا با قاطرهایش وسایل را برای او حمل کند ابزارآلات بار حیوان ها شد و به سمت روستاهای بن، بارده، حیدری و … حرکت کرد پس از فروش ابزارآلات هنگام برگشت شبی در مارکده خانه کل محمد اتراق می کند در حین صحبت متوجه می شود که مارکده علارغم داشتن یک نفر آهنگر بومی بنام علیمیرزا باز هم کار فراوان هست و با صحبت و گفت و گو توافق می کند که در مارکده به اتفاق علیمیرزا دو نفری با هم به صورت شریکی کار کنند. محل سکونتش هم خانه کل محمد بود تابستان فصل میوه ها استاد ابوالقاسم زن و بچه خود را هم به مارکده آورد روزی هم به مناسبت ایام مذهبی به اتفاق تعدادی مردم مارکده برای زیارت امامزاده سید بهاالدین می روند که بسیار خوش می گذرد خاطره خوش آن روز در ذهن علی، پسر ابوالقاسم و اوساعلی آینده که کودکی بوده می ماند.
روزهای پایانی سال یکی دو نفر از بزرگان روستای جمالو هنگام برگشت از اصفهان در تیران استاد ابوالقاسم را ملاقات می کنند و با وعده پرداخت مزد بیشتر از او درخواست می کنند که به جمالو برود و استاد ابوالقاسم می پذیرد و در جمالو مشغول بکار می شود در پایان سال از کار در جمالو چندان رضایت نداشته وسایلش را بار می کند تا از راه بن و هوره به تیران برگردد در روستای هوره که برای رفع خستگی و گذراندن شب اتراق کرده بودند بزرگان از او می خواهند که در انجا بماند و مسئولیت آهنگری روستا را بپذیرد و استاد ابوالقاسم قبول می کند.
استاد ابوالقاسم مدت 5 سال در هوره ماندگار می شود و مسئولیت اهنگری روستای هوره را انجام می دهد در روستای هوره توی خانه کل جعفرعلی اسکان می یابد و علی پسر خود را که حالا 8-9 ساله است نزد خود می برد. کل جعفرعلی هوره ای مردی ثروتمند بود قدری املاک داشت اجاقش هم کور بود سه تا زن قبلا گرفته و هر سه مرده بودند در این موقع زنی جوان به نام ام لیلا داشت ام لیلا علاوه بر کار خانه، قالی هم می بافت، گوسفندداری هم می کرد، به شوهرش در کار کشاورزی کمک هم می نمود در عین حال زن مهربانی بود مهربانی ام لیلا نسبت به علی که دور از مادرش بود دلنشین و به یاد ماندنی بود سال های جنگ جهانی دوم بود اجناس خوراکی از جمله اجناسی که از خارج وارد می شد مانند قند، بسیار گران بود هر دهنار (دویست گرم) قند را آن روز 40 ریال خرید و فروش می کردند کل جعفرعلی تریاک هم دود می کرد به دلیل گرانی قند ناگزیر چای خود را با کشمش می خورد. خوردن چای با کشمس باز برای علی تازگی داشت.
زنِ دیگری که در هوره با علی بسیار مهربان بود خانم آغابیگم بود آغابیگم زنِ ملا حسینقلی مشهور به جناب بود که خانه اش در کنار خانه کل جعفرعلی بود آغابیگم زنی دلاور بود، نان های بزرگ و نازکی می پخت، غذاهای خوشمزه ای درست می کرد. استاد ابوالقاسم نان مصرفی اش را از آغابیگم می گرفت و سفارش درست کردن غذا را هم به او می داد.
استاد ابوالقاسم به اتفاق پسرش علی که حالا 10-12 سالش شده بود بعد از 5 سال که در هوره کار کرد، به درخواست بزرگان، باز به روستای جمالو رفت و به مدت 4 سال در انجا کار کردند. روستای جمالو یک اهنگر بومی داشت مردم بنا به دلایلی از او ناراضی بودند او هم رفته بود روستای قلعه شاهرخ کار می کرد این بود که بزرگان جمالو از استاد ابوالقاسم درخواست کردند به آنجا برود. بعد از 4 سال آهنگر بومی روستای جمالو دوباره به روستا برگشت و با علی که 15-16 سالش بود شریک شد و دو نفری به صورت شراکت مسئولیت آهنگری جمالو را به مدت یکسال عهده دار شدند و استاد ابوالقاسم به درخواست بزرگان به روستای اوزون آخار آمد و مشغول به کار شد. روزهای آخر پاییز ابوالقاسم به اتفاق علی از جمالو و اوزون آخار به تیران بر می گشتند در سرِ راه در مارکده خانه فیض الله کدخدای مارکده اتراق می کنند فیض الله از ابوالقاسم می خواهد که علی را به مارکده بفرستد و ابوالقاسم هم می پذیرد اول سال بعد که علی به جمالو می رود تا وسایلش را جمع کند و به مارکده بیاید مردم جمالو از آمدن او جلوگیری می کنند ناگزیر در آنجا می ماند هنگام تابستان همان سال استاد ابوالقاسم سخت بیمار شد در بیمارستان اصفهان فوت نمود. در پاییز همان سال علیمیرزا آهنگر بومی مارکده هم در نجف آباد فوت کرد و روستا عملا بدون آهنگر ماند فصل زمستان همان سال فیض الله کدخدای مارکده نامه ای به علی جوان می نویسد و از او درخواست می کند که در مارکده مشغول کار شود علی به مارکده می آید و در یک جلسه ای با حضور بزرگان روستا فیض الله سرخط مسئولیت آهنگری روستای مارکده را برای علی می نویسد و بزرگان امضا می کنند و علی در روستای مارکده با عنوان اوساعلی مشغول به کار می شود و این مشغولیت به کار 27 سال پیاپی ادامه می یابد و هر سال سرخط جدید داده می شود.
دکانی سرِ کوچه مسجد در اختیارش قرار دادند روبروی دکان هم برج شمال شرقی قلعه حاج ابوطالب بود. فضل الله زیر برج را تبدیل به دکان بقالی کرده بود و تنها دکاندار پررونق مارکده بود. در همان جلسه بزرگان، پیشنهاد می گردد خانه ی کل عبدالمحمد که تازه فوت شده و خالی است را در اختیار اوساعلی بگذارند روشنعلی می گوید: نه، من یک اتاق در اختیارش می گذارم که در کنار دکانش باشد. بعد از چند سال عموم مردم دکانی عمومی در زمین خرابه های کل غولمعلی ساختند و در اختیار اوساعلی گذاشتند. اوساعلی برادر کوچکترش حسین را نیز به کمک خود آورد و سخت مشغول به کار شدند علاوه بر دادن خدمات آهنگری به مردم مارکده، به مردم روستاهای قوچان، گرم دره، قراقوش، یاسه چاه و صادق آباد هم خدمات می دادند. از آنجایی که اوساعلی جوانی پاک و با خلق و خوی پسندیده و نیز در کارش با مهارت و استاد بود سخت مورد پذیرش مردم این 6 روستا قرار گرفت و مشهور و محبوب شد.
بعد از دو سه سال که در خانه روشنعلی اتراق کرد به اتاق کوچکی که جعفرقلی روی دالان داشت نقل مکان کرد دو سه سال هم آنجا ماند بعد به خانه ولی الله رفت و تا آخر خدمت خود که در مارکده بود همانجا ماند.
اوساعلی از مردم مارکده مزد سالیانه بر اساس مقدار زمین کشاورزی جو و گندم هنگام برداشت محصول در فصل تابستان می گرفت و از مردمان دیگر روستاها به نسبت کاری که برایشان انجام می داد مزد می گرفت. قرار بر این بود هر کشاورزی مارکده ای بیل، کلنگ، تیشه، تبر، داس، سیخ، سه پایه، میخ، چفت و ریزه، گاوآهن، هژنگ، پره های چوم، میخ و پاشنه ی در و نرو لاس دروازه، چفت و ریزه در و دیگر ابزارآلات آهنی اش را که می خواهد بازسازی و تعمیر نماید تحویل اوساعلی دهد مقدارکافی چوب برای سوخت هم در اختیارش بگذارد بر حسب مقدار و حجم کار مقدار یک و یا … غذای ناهاری هم بدهد تا اوساعلی ابزارآلات را تعمیر و ترمیم نماید. اینها کارهای کلی بود کارهای جزئی روز مره هم و موردی هر کشاورزی داشت به اوساعلی مراجعه می کرد مانند تند و تیز کردن اوراق(داس)، اوراقچی، چاقو، کارد، تعمیر شکستی در حین کارخیش و چوم، نعل کردن سم خران، تعمیر خرابی و شکستگی میخ و لولای چارچوب بافه کشی و …
آن روز همه ی ابزارآلات اهنی مورد نیاز کشاورزان مانند بیل و تیشه و گاو آهن و میخ و لولا و … باید با دست ساخته شود هنوز نوع کارخانه ای اش نبود اوساعلی همیشه سخت مشغول کار بود یا ابزارآلات کشاورزان را تعمیر می کرد و یا ابزارآلات نو می ساخت تا به کشاورزان بفروشد.
اوساعلی هزاران خاطرات خوب و خوش از مهربانی های بیشتر مردم مارکده دارد که به بعضی از آنها اشاره کرد. بنا به درخواست و اصرار من و با اکراه چند خاطره کمی ناخوشایند را هم بازگو نمود.
اوساعلی از مهربانی های شادروان همه گل شاهسون، دختر حاج آقا مهرعلی، و زن ولی الله زیاد یاد نمود و گفت:
همه گل زنی مهربان و فقیر نواز بود با اینکه ما توی خانه آنها اتراق کرده بودیم طبیعتا زحمت برای شان داشتیم حتی یک بار هم این زن از زحمت ما نرنجید، چیزی نگفت، همیشه با رویی گشاده، بزرگوارانه و مهربانانه با ما برخورد می کرد هرگاه هم غذا و نان می پخت بدون اینکه ما حقی و یا انتظاری داشته باشیم قدری غذا و یا دو سه نان به ما هم می داد بدون اینکه انتظار دریافت وچه داشته باشد این شیوه چندین سال تداوم داشت و من همیشه در برابر بزرگواری، بخشندگی و مهربانی این زن، سر تعظیم فرود می آورم.
فرد دیگری را که در روستا بسیار دانا یافتم فیض الله کدخدا بود. من برای یک نفر قوچانی بنام ق کار کرده بودم مزدم را نمی داد یک روز آمده بود دکان فضل الله به او گفتم مزد مرا بده که بی ادبانه گفت: فلان چیزم را بهت می دهم! من هم کشیده ای توی گوش او زدم، از توی دکان سیخ تنوری برداشتم و دوتا سیخ هم توی شانه هایش زدم. خبر به کدخدا فیض الله می رسد مصطفی مارکده ای همریش آقای ق به نیابت، شکایت می کند فیض الله از مصطفی می پرسد: اوساعلی ق را زده و یا مارکده ئیها؟ مصطفی می گوید: نه، خود اوساعلی زده! فیض الله می گوید: اوساعلی کاسب ما و مهمان ما است باید مارکده ای هایی که آنجا حاضر بودند پاسخ قاطعی به بی ادبی ق می دادند تا نیاز نباشد خود اوساعلی اقدام کند ما مارکده ئیها کوتاهی کردیم حالا تو شاکی هم هستی؟ خجالت نمی کشی که به کاسب و مهمان ما اهانت شده است؟
یکی دیگر از مردان مارکده ئی بنام ح ع ع مزد مرا کم داده بود موضوعی دیگر را بهانه کرد و شکایت مرا نزد کدخدا فیض الله برد هنگام طرح شکایت، کدخدا دو نفر مهمان غریبه هم داشت یکی حیدرقلی نام از روستای آبادچی که در روستای سنگ زرد املاک داشت و دیگری خسرو نام که لر و از روستای کمیتک بود و در مزرعه ی عاشق آباد و قابوق دو سه حبه ملک داشت. ح ع ع شکایتش را طرح و بر می گردد کدخدا به مهمان هایش می گوید: مقصر این همشهری ما است اوساعلی آهنگر آدمی نیست که وظیفه اش را نداند و بخواهد کج بگوید. هنگام غروب توسط وهاب دشتبان به خانه کدخدا احضار شدم بنا به دستور کدخدا آقای ح ع ع شکایتش را در حضور دو نفر مهمان دوباره طرح کرد من هم عین واقعه را گفتم خسرو کمیتکی برگشت روی آقای ح ع ع و گفت: تو خجالت نمی کشی برای نیم من (سه کیلو) گندم که به عنوان مزد به یک کاسب می خواهی بدهی این همه دوز و کلک چیده ای؟ بلند شو برو و مزدش را تمام و کمال بپرداز!؟ وقتی آقای ح ع ع رفت خسرو به کدخدا گفت: تو مردم را خوب می شناسی، همان صبح گفتی مقصر همشهری خودتان است و اوساعلی آدم کجی نیست، من باور نکردم.
یکی از افرادی که در پرداخت مزد خسیس بود، تنها حاجی مارکده بود روزی همین حاجی، ابزار آلاتش را برای تعمیر آورد، حسن نام مارکده ای، پسر رجب، که کور مادر زاد بود به کمک من دم می زد. برابر توافق مان حاجی باید ناهار ما را هم می آورد، ولی نیاورد. حسن در حالی که می دمید گفت: حاجی، من گرسنه ام ناهار می خوام! حاجی با پررویی با انگشتش اشاره به کوره آهنگری کرد و گفت: آتیش بخور!!؟ و رفت. دو روز بعد همین حاجی همراه دیگر بزرگان توی خانه فیض الله کدخدا جلسه داشته اند فیض الله به زنش می گوید: ابزار آلات برای تعمیر تحویل اوساعلی دادم برای دو نفر ناهاری فراهم کن و به دکان اوساعلی بفرست. حاجی حاضر در جلسه می گوید: کدخدا، غذا به اوساعلی نده، نُنُر میشه!؟ من دو روز قبل کار بهش دادم غذا هم ندادم!! فیض الله او را سرزنش می کند و می گوید: اولا این جزء توافق مان است و باید روی قول و توافق مان بایستیم و حتی اگر توافق هم نکرده بودیم یک ناهاری موجب دلگرمی او می شود چون غریبه و مهمان ما است حتما فردا بدهی خود را ببر و تحویل بده.
روزی هم یکی از زنان روستا که شیر هندو به خانه اش آمده بود یک کاسه ماست برای ما می آورده همین یگانه حاجی روستا توی خیابان به او برمی خورد و می پرسد برای کی می بری؟ وقتی جواب می شنود که؛ برای اوساعلی! حاجی، زن را بر می گرداند و می گوید: چیزی فراتر از مزدش ندهید نُنُر میشه!! آن زن، کمی بعد، ماست را آورد و این داستان را برای مان تعریف کرد. و گفت: آخی دو سه بار چوب آوردم برای پختن نان شکستی، چوب شکستن که دیگر وظیفه ات نیست، خواستم ادای دینی کرده باشم و وجدانم راحت باشد.
محمدعلی شاهسون مارکده