بانوی قصه گو

نام بانوی قصه گوی روستای ما «مرجان» و از طایفه گرتی ها است. گفته می شود گرتی ها از محوطه کرون بالا به اینجا آمده اند، و فرد مهاجر سبزعلی و پسر او مهرعلی بوده است. بانوی قصه گوی روستای ما، دختر حسن آقا گرتی، یکی از افراد این طایفه است. این بانو، قصه های قدیمی، مانند عاشیق قریب و … که در گذشته هنگام زمستان در روستا مرتب بازگو می شده را حفظ نموده و بارها برای اعضا خانواده بیان کرده است. به گونه-ای که اغلب اعضا خانواده با مضامین این قصه ها آشنایی دارند. برای ضبط قصه ها روز 22/9/90 ساعت 19 با ایشان گفت وگو را آغاز کردم. بانو مرجان، سخنش را با بیان سرگذشت خود آغاز نمود.
نخست قصد داشتم فقط قصه ها را که این بانو از حفظ دارد و می گوید، ضبط و تدوین کنم. ولی وقتی سرگذشت غم بارش را برایم بازگو کرد، اشکم درآمد، قصه ها فراموشم شد و سرگذشت، «کوزت» و رفتارهای غیر انسانی «مادام تناردیه» در رمان «بی نوایان» شاهکار «ویکتور هوگو» (1802-1885) فرانسوی در ذهنم تداعی شد. و تصمیم گرفتم سرگذشت این بانو را تدوین کنم.
بعد تعریف نویسنده مشهور معاصر کشورمان، محمود دولت آبادی، خالقِ رمانِ کلیدر، از فقر، به ذهنم آمد که؛ «در تنگنای زندگی، در هنگامه ای که سکوتش نفس را در سینه واپس می زند، تا بوده نفرت از چشم ها باریده است، ویژگی ناداری، ویرانه ای که در آن، آدمیان به سوی هم سنگ پرتاب می کنند، نیش هم نشان می دهند، خون بر چهره هم قی می کنند، تُف در چشمان هم می اندازند، برادری ها گم می شود، عشق ها جان می سپارند، مهر می میرد، بیگانگی در پیوند کینه ها، در دل ها جان می گیرد، رنگ خشم سیاه می شود، لبخندها خاک می شود، روی شاد در خاکستر می نشیند، برق از نگاه ها می گیرد»
بعد سخنانِ بانو لیلا، یکی از بانوانِ سالخورده ی روستا که، مادر 8 بچه بود، و فقر و ناداری شدید را حس، لمس و تجربه کرده بود، و اکنون دیگر در میان ما نیست، و در سال 1374 برایم بیان کرد، در ذهنم تداعی شد؛ «در جامعه ای که فقر و گرسنگی باشد، انسانیت می میرد، دوستی و مهربانی مفهوم خود را از دست می دهد، برادری و خواهری، پدری و مادری و فرزندی بی رنگ می شود، اخلاق زیر پا گذاشته می شود، و حضور خدا در جامعه هم رنگ می بازد. من این ها را با چشمانم دیده ام، با تمام سلول های بدنم لمس کرده ام»
به راستی روستاهای این منطقه، در این برهه زمانی، یعنی نیمه ی اول قرن، به معنی مطلق کلمه نادار و تهی دست بودند. و این نتیجه ی باز شدن پای خان های متعدد و بی فرهنگ بختیاری، بعد از مبارزات شان در خلع محمدعلی شاه قاجار، به منطقه بود. که به زور و فشار، املاک مردم را گرفتند و مردم شدند رعیتِ گرسنه و نوکر. بعد هم که به زورِ رضا شاه، املاک به اصفهانی ها فروخته شد، مردم دچار اربابِ خسیسِ اصفهانی شدند، و بهره کشی بیشتر شد. نتیجه این املاک گیری و ایجاد ارباب و رعیتی، فقر، تهی دستی و گرسنگی برای مردم بود. این را می دانیم و از بدیهیات عقلی است وقتی سر و کله فقر و گرسنگی در جامعه ای پیدا شد اولین قربانی اش انسانیتِ انسان خواهد بود و محبت و مهربانی اصلا متولد نمی شود.
خانم مرجان گفت:
«پدر بزرگ من علی آقا نام داشته. دوبار ازدواج می کند. پدرِ من، حسن، از زن اولش بوده. زن اول فوت می کند. زنی دیگر به نام جان جان می گیرد، که عمویم از اوست. پدر بزرگم برای زیارت به مشهد می رود، هنگام برگشت، در قم فوت و در همانجا دفن می گردد. بعد از فوتِ پدر بزرگم، زنش، جان جان، به مرد دیگری به نام احمد شوهر می کند، که یک پسر و یک دختر از او متولد می شود.
حسن، پسرِ علی آقا، پدرِ من، بچه بزرگ خانواده، نخست با دختر عموی خود، به نام خورشید، ازدواج می کند. خورشید آبستن می شود و نزدیک به روزهای زایمان، روزی از روزهای مهرماهِ سالی، برای چیدن سنجد به مزرعه آجوقایه ( آغجه قیه) پایین، می رود که احساس درد زایمان می نماید به روستا بر می گردد، نرسیده به خانه ی خود، در خانه یکی از اقوام، خانه خواهرِ شوهر، دختری به دنیا می آورد. خورشید به علت بیماری ناشی از زایمان، بعد از 10 روز فوت می کند، و حسن، پدرِ من، علاوه بر دادن شیر گاو به نوزاد، ناگزیر برای ساکت کردن نوزاد از گریه، پستان مردانه خود را در دهان کودک می گذاشته، که پستان هایش متورم شده است. سرانجام بچه هم بعد از مدتی فوت می کند.
در همین سال ها باقر نام، همراه با مادر و دو خواهرش، به نام های فاطمه و زینب، از حسن آبادِ آب ریزه، به مارکده مهاجرت و ساکن می شوند. پدر من با زینب، یکی از این دختران حسن آبادی، ازدواج می کند. گفته می شود، این ازدواج به دلیل ترس از مادرِ زنِ قبلی پدرم، بدون سرو صدا و تشریفات صورت می گیرد، چون پدرم و عمویم در یک حیاط و در کنار هم زندگی می کرده اند. حتا عروس هم، بدون آرایش جزئی مانند، سرمه در چشم نمودن، و بدون پوشیدن رخت نو به خانه داماد می آید. من ویژگی های مادرم را یادم نمی آید ولی زنان و اقوام می گویند: زینب مادرِ من، زنی ساده، صادق، بی پیرایه و کم توقع بوده، ولی پدرم سادگی و صداقت مادرم را نداشته است.
حاصل ازدواج زینب، دختر حسن آبادی با حسنِ گرتی، پدرِ من، 5 دختر و یک پسر بوده است. نخست سه دختر، یعد یک پسر و دوباره دو دختر. من، فرزند سوم خانواده بوده ام. پدرم حسن، در اوایل تیرماهِ سالی، روزی، بعد از فراغت از کار جُودِرو، شب هنگام که در پشت بام خوابیده بوده، دچار دردی و تبی شدید می شود و بعد از یکی دو ساعت هم فوت می نماید و در نیمه-های همان شب هم دفن می گردد. من چیزی از شکل و قیافه پدرم به یاد ندارم. بچه کوچک خانواده در این هنگام، دو سه ماهه بوده، و دختر بزرگ خانواده 15-16 سال داشته. یکی از پسران روستا خواستگار خواهر بزرگم بوده، پدرم با این وصلت مخالف بوده، بعد از فوت پدر، پسرِ خواستگار دیگر مانعی سرِ راه خود نمی بیند، و ازدواج صورت می گیرد.
من از اول در زندگی ام هیچ شانس و اقبالی نداشتم. بزرگان خانواده، بلافاصله بعد از فوت پدر، درحالی که من دختری خردسال بودم، به عنوان کُلفَت، و به منظور کم شدن یک نفر نان خور از خانه، مرا تحویل خانواده دوتا پسرعموهای پدرم دادند. این درحالی بود که بقیه بچه ها در کنار مادرم بودند. پسر عموهای پدرم دو تا برادر بودند که با زن و بچه و مادر خانواده با هم مشترک زندگی می کردند، و در طایفه ی ما از موقعیت اقتصادی بهتری برخوردار بودند. پدرشان فوت کرده بود. مادر خانواده که زنی کوچک اندام بود در قسمت زنانه ی خانه، حاکم مطلق بود و باید همه چیز به فرمان او انجام گیرد. دوتا عروس خانواده از او فرمان بری می کردند. هر یک از عروسان خانه، یعنی زنان پسرعموهای پدرم، دو سه بچه کوچک داشتند که من باید روز هنگام که مادر بچه ها کار می کردند از این بچه ها نگهداری کنم و شب هنگام که بچه ها نزد مادرشان بودند انجام کارهای دیگری را به من محول می کردند، از جمله کوبیدن و نرم کردن بذر در هاون برای گاوان، کوبیدن گندم، جو، برنج، نمک و …، که دست های من همیشه تاول زده بود و درد شدیدی داشت. و شب در پایه پایینی کرسی، دمِ در خانه، با یک پلاس فرسوده جای خواب من بود. یکی از عروسان خانواده به فکر افتاد که نخ ریسی با چرخ به من بیاموزد تا کار شاق و طاقت فرسای نخ-ریسی خانواده را بر دوش من قرار دهند. به همین جهت مرا توی بغل خود قرار می داد و می گفت این گونه کار بکن. سرانجام بعد از یک ماهی کار نخ ریسی با چرخ را هم آموختم که صبح تا شب پیوسته کار می کردم. آن زمان هنوز پارچه های کارخانه ای به روستا نیامده بود. زنان از پنبه نخ می-رشتند و نخ ها را تبدیل به پارچه و از پارچه لباس درست می کردند. این کار شبانه روزی فصل زمستان زنان روستا بود تا برای عید نوروز لباس نو داشته باشند. در عین حال باید از بچه هم مراقبت می نمودم و شب هنگام هم کار کوبیدن هاون را داشتم. هنگام غذا خوردن، به من از همه کمتر غذا داده می شد، من هیچگاه غذای سیری نخوردم. ظرف غذایم هم با دیگران تفاوت داشت. توی درِ کماجدان به من غذا داده می شد که توی همان پایه پایینی کرسی باید بخورم. قدّم هم کوتاه بود و روی کرسی را که غذا گذاشته می شد، خوب نمی دیدم. وقتی غذای به من داده شده را دوتا لقمه می کردم و از گرسنگی پایین می انداختم، سرم را کمی بلند می کردم تا روی کرسی را ببینم که، آیا دیگر غذایی هست؟ هربار یکی از عروسان و یا مادر خانواده می گفتند: هیچی دیگر نیست، مگر باز هم می خواهی؟ که من از ترسم می گفتم؛ نه!
نمی دانم یادت هست، یا، نه؟ آن زمان ظرف دیزی ها از جنس کنداله (سفال) بودند. وقتی دیزی آش توی تنور برای صبح گذاشته می شد، تَهِ دیزی، ته می گرفت که، به آن کِلاش می گفتیم. ناهارِ روزی، یکی از عروسان خانواده، قدری به اندازه کفِ دست، از ته دیزی یا همان کلاش به من دادند. و من سریع خوردم. دوتا عروس ها مشغول نان پختن شدند. و من، از بچه ها نگهداری می کردم. بچه را برای خوردن شیر نزد مادرش بردم، بچه شیرش را خورد، و مادر، بچه را به من برگرداند، و یک قرص نان را از وسط نصف نمود، دوباره آن نصفهِ نان را هم نصف کرد، یعنی یک چهارم یک قرص نان را به من داد، تا بخورم. و من تکه نان در دست، بچه را بغل گرفتم و پای چرخ نخ ریسی نشستم. مادر خانواده، تکه نان را دست من دید، غُرغُرکنان آمد و تکه نان را از دست من گرفت و روی نان-ها در آشپالون انداخت، و به عروسش هم غُر زد که؛ اشتهاتان از روی پی بر می خیزد؟ مگر این دختره همین حالا کلاش نخورده؟. من هیچگاه نتوانستم عملِ زشتِ گرفتنِ تکه نان از دست من توسط مادر خانواده را فراموش کنم. کار برایم طاقت فرسا شد، گرسنگی و نخوردن غذایی سیر هم مزید بر علت شد، ناگزیر از خانه پسرعموها فرار کردم و به خانه خودمان نزد مادرم رفتم. دیدم مادرم در تنور آتش کرده، کرسی هم گذاشته و از تنور بوی مطبوع آش کماجدونی با برنج گرده هم می آید. من سردم شده بود، چپیدم زیر کرسی داغ و به خود نوید خوردن غذای سیر آش کماجدانی در کنار مادرم دادم.
مادرم یک خاله داشت که قبلا از حسن آباد آبریزه به یک نفر مارکده ای شوهر کرده بود. در همین حین که زیر کرسی دراز کشیده بودم، سروکله خاله ی مادرم پیدا شد.آمده بود به دختر خواهرش سری بزند. از مادرم پرسید؛ این کیه زیر کرسی خوابیده؟ مادرم گفت: جُونَم مَرگ مُرده مرجانیه، آنجا وای نمی سه، اومده رفته زیر کرسی. خاله ی مادرم گفت: بزن توسرش، بیرونش کن، نگذار اینجا وایسه، یک نون خور کمتر، بهتر. من همانگونه که زیر کرسی خوابیده بودم و این حرف ها را می شنیدم، بدنم می لرزید و با خود می گفتم؛ الان کتک مفصلی خواهم خورد. با اینکه زیر کرسی از گرما عرق کرده بودم، جرات تکان خوردن هم نداشتم. در همین حین، یکی از زنان پسرعموهای پدر، هم به دنبال من آمد و دستم را گرفت و از زیر کرسی بیرونم کشید و به خانه شان برد. زمستان به سر آمد و فصل بهار و تابستان فرا رسید دیگر کار نخ ریسی با چرخ نبود بجای آن باید همراه پسرعموهای پدرم به صحرا می رفتم، علف می چیدم و گندم و جو درو می-کردم. خوب یادم هست، گندمِ دیم با دست می چیدیم، دستانم زخم شده بود و زُق می زدند، ناگزیر با دستان زخمی هم باید گندم می چیدم. نه تنها غذای کافی نبود، بلکه توی آن هوای گرم و خشک بیابان، آب برای خوردن هم کمتر در دسترس بود، یک کوزه سفالی آب برای چند نفر بود که برای جلوگیری از گرم شدن زیر سایه پالان خر گذاشته شده بود، که در عرض یکی دو ساعت تمام می شد، و تا دوباره از چشمه دور دست آب آورده شود زمان زیادی می گذشت که باید تشنگی خورد. فقط باید کار را پیش می-بردیم. بیش از دو سال که نزد پسرعموهای پدرم بودم عمر من بدینگونه سپری شد.
توی روستای مارکده یک زن، آره، فقط، یک زن بود که، با دیگران تفاوت داشت و از او بوی مهربانی و مادری می آمد و آن دختر حاجی آقا، مهرعلی، دختر عموی پدرم، نرگس بود، که به مشهدی فیض الله کدخدا شوهر کرده بود. این بانو، هرکجا مرا می دید، دستش را مشت می کرد، به سینه اش می-کوفت، و می گفت: الهی دختر عمویت از دردت بمیرد! و مرا بغل می کرد، می بوسید، می بویید، دستی به سرم می کشید، همزمان هم از چشمانش اشک سرازیر می شد و می گفت: چرا اینقدر گرسنه ای؟! چرا اینقدر لختی؟! چرا اینقدر پلاسیده شده ای؟! و دست در جیبش می کرد، قدری سنجد ، کشمش، گردو و یا چیزی خوردنی به من می داد. مثل اینکه این زن با زنان دیگر روستا فرق داشت. هرگاه او را می دیدم، به جهان امیدوار می شدم، و دنیا برایم زیبا می شد، دوست داشتم زمان بیشتری مرا در بغل بگیرد، بیشتر مرا ببوسد، و بیشتر مرا نوازش کند. امید من شده بود. و گاهی با خود می-گفتم؛ کاش این مادرم بود، دوست داشتم او را بیشتر ببینم. در هنگام کودکی نوازش های نرگس مرا دلشاد می نمود ولی متاسفانه این زن هم زود فوت نمود و در جوانی و بزرگسالی از محبت او هم بی بهره شدم.
بزرگتر که شدم خواهر بزرگم که شوهر کرده بود خیلی به دادم می رسید و گاهگاهی از گرسنگی نجاتم می داد. گاهی مقداری از غذای خودش و گاهی هم دور از چشم مادر شوهرش کمی مواد غذایی به من می رساند.
یک سال بعد از فوت پدر، در گرمای تابستان که، از قضا ماه رمضان هم بود، خواهر بزرگم عروسی نمود و به خانه شوهر رفت. عموی پدرم اجازه نمی داد که ساز و ناقاره بزنند. چون ساز و ناقاره را حرام می دانست و حتا سر توره ای که برای خواهرم می آوردند، مخالفت و دعوا می نمود.
بعد از حدود دوسال، روزی دوباره از خانه پسرعموهای پدرم فرار کردم، به خانه مان آمدم. خواهر کوچکم، با اینکه کمی بزرگ شده بود، ولی هنوز از مادرم شیر می خورد. صبحِ روزی، ساعت های قبل از ظهر، من و دیگر خواهر و برادرم روی پشت بام با هم بازی می کردیم، و مادرم هم زیر کرسی خوابیده بود. زنِ عموی پدرم، به خانه مان آمد و پرسید، ننه تان کجاست؟ گفتیم؛ توی خانه است. زن عمو توی خانه رفت. ناگهان فریادش بلند شد که: خاک بر سرمان شده، زینب مُرده! و بچه هم پستانِ مادرش را می مکد! آره، مادرم همان گونه که زیر کرسی خوابیده بود، ناگهانی مرده بود و خواهر کوچکم که در کنار او بود، به راحتی و آرامی سینه مادرم را می مکیده! مرگ مادرم حدود دوسال بعد از مرگ پدرم اتفاق افتاد. خوب یادم هست، عموی پدرم وقتی فوت مادرم را شنید و آمدند که او را برای دفن ببرند، چشمش به ما که روی پشت بام ایستاده بودیم افتاد، توی سرش زد و گریه کنان گفت: اینها را چکار کنم؟ و من خنده ام گرفت. یعنی نمی دانستم چه اتفاق ناگواری برای مان افتاده است. ما، پدرمان را که قبلا از دست داده بودیم و مادرمان را هم حالا از دست دادیم و شدیم بی کس و بی پناه.
بزرگان قوم، ما را بین خود تقسیم نمودند. مرا به عموی پدرم دادند. و برادر و سه تا خواهرانم را به عموی خودمان سپردند.
من باز می گویم توی زندگی ام هیچ شانسی نداشتم. باز در خانه عموی پدرم که رفتم ذره ای مهربانی نبود و من به فضای خانه پسرعموهای پدرم که دو سال آنجا بودم راضی شدم. زن عموی پدرم کمی نامهربان، و عموی پدرم مردی خشن و اصلا مهربانی در وجودش نبود.
زنِ عموی خودم هم نا مهربان بود و با برادر و خواهرانم سر ناسازگاری داشت. عمویم اتاقکی برای بچه ها در حیاط خودش فراهم و اسباب و وسایل مان را به آنجا انتقال دادند. زن عمو، برای خودشان غذایی جداگانه درست می کرد، و برای این بچه ها یک غذای کم ارزش و بخور و نمیر می داد. برای مثال؛ هنگام زمستان، هر خانواده ه ای حداقل یک راس شیشک پرواری برای گوشت زمستانش می پروراند. و زن عموی من با گوشت همین شیشک برای خودشان آش گندم درست می کرد، و برای این 4 تا بچه از برنج خرده تهِ کارخانه که نیمی از آنها هم خاکه برنج بود شله بدون گوشت درست می کرد. هنگام پختن غذا برای بچه ها چندان دقت و دلسوزی هم نمی کرد. بعضی وقت ها می دیدی غذا پخته نشده است. بعضی وقت ها می-دیدی سوخته است. عمویم هم از نامهربانی دستِ کمی از زن عمویم نداشت. برادرم را زیر کار انداخت، با اینکه یک نوجوانی بیش نبود، شب و روز همانند یک مرد کامل کار می کرد، عمده ی کار کشاورزی عمویم را برادرم باید می کرد. کار برادرم در بیشتر روزهای سال حمل کود با حیوان به مزرعه آجوقایه بود. نخست کودها را از خانه به محل مزرعه می برد و سوبره می کرد. دوباره در فصل پاییز و زمستان از محل سوبره بار و توی لته می ریخت. هرگاه برادرم را می دیدم لب هایش خشک و پژمرده بود. عمویم از برادرم خوشش نمی آمد و او را خیلی کتک می زد. من وقتی حال زار برادرم را می دیدم، اشک از چشمانم سرازیر و بدبختی و رنج خودم را فراموش می کردم.
مردمان جامعه ی روستایی ما فقیر و نادار بودند، زمین ها اربابی بود، عمده محصول تولیدی را ارباب می برد، فقط زحمت و رنج تولید برای ما روستائیان که، رعیت نامیده می شدیم، می ماند. همین فقر و ناداری، باعث شده بود که، مهربانی در جامعه نباشد. بیشتر مردم ستم گر بودند. هرکس می توانست زور می گفت. رحم و مروت کمتر بود. بنابر این نباید فکرکنید که فقط زنِ عمو، و یا خودِ عمو، و یا عموی پدرم، و یا خانواده پسرعموهای پدرم نا مهربان بودند، نه. بیشتر مردم این خصلت را داشتند، می خواستند برای شان کار کنی ولی هنگام دادن مزد و یا غذا خست داشتند. این خصیصه ی فقر و ناداری و گرسنگی هست که انسان را گرگ صفت می-کند و می بینی خیلی راحت انسانی به انسان دیگر ستم می کند. برای مثال: روزی دشتبان املاکِ دمِ ده، علی نام، برادرم را که رفته بود شبدر بخورد با بیل به قصد کشت زده بود که، سه ماه توی ایوان خوابیده و می نالید. برادرم وقتی حالش بهتر شد، از مارکده رفت و در حسن آباد آبریزه نزد شخصی نوکر شد.
در میان مردان روستا هم مردی مهربان بود که من هرگاه به کمک او برای چیدن علف و یا دیگرکارها می رفتم، بی دریغ غذا و میوه ای که در دسترسش بود به فراوانی به من هم می داد و او اسماعیل پسر احمد بود.
دوسال که بچه ها نزد عمویم بودند، و برادرم از مارکده رفته بود، خانم مرواری از آبادان به مارکده آمد و اعلام کرد که دوتا دختر کوچک را به آبادان می برد. زمستان سردی بود، خورجینِ خری را پر از کاه نمود و این دوتا دختر کوچک را روی خورجین نشاند و به سامان برد تا بعدا از آنجا به آبادان ببرد. روز به روز که بزرگتر می شدم، به رنج های خودم کمتر می-اندیشیدم و بیشتر رنج های خواهران و نیز برادرم مرا نگران می نمود. وقتی دوتا خواهر کوچکم را خانم مرواری به آبادان برد، همیشه در فکر آنها بودم که، حالا چه می کنند؟ چه می خورند؟ و …
سال بعد، آخر خردادماه، خانم مرواری خواهرانم را برای دیدن ما به روستا آورد. وقتی به استقبال رفتیم توی قلعه کهنه آنها را دیدم، بر خلاف ما که ژولیده و پریشان بودیم آنها هر یک پیراهن رنگین، نو، پاکیزه و بلندی به تن داشتند، ترگل و ورگل شده بودند، موهای شان را هم خانم مرواری حنا گذاشته بود، خیلی قشنگ و زیبا به نظر می آمدند. ما سه تا خواهر که در اینجا بودیم، آنها را بغل گرفتیم، به سینه مان فشردیم، و بوسیدیم و نگاه شان کردیم و زار زار گریستیم، ولی آنها، نخست ما را نشناختند و می گفتند شما خواهران ما نیستید، کم کم باورشان شد و دقایقی ما توی همان فضای میدان قلعه کهنه همدیگر را بغل گرفته و بجای شادی و خوشحالی، های-های می گریستیم. روز بعد دوباره مرواری بچه ها را برد.
من هم، در خانه ی عموی پدرم، از اخلاق بدِ او در رنج بودم، روزها برای عمو کار می کردم، و شب هنگام، تشک و بالش خود را برداشته، توی خانه-ی پسرِ عمویِ پدرم، زیر کسی، در پایه ی پایینی، می خوابیدم. زنِ پسرِ عمویِ پدرم، می گفت: باید، شب هنگام که برای خواب به اینجا می آیی، قدری چرخ بریسی تا کرایه محل خوابت را داده باشی.
در همین حین، من هم از خانه ی عمویِ پدرم، بیرون آمدم، تا کمتر رنج ببرم و توی خانه خودمان می خوابیدم، و توی هرخانه ای از خانه های روستا که، صاحب خانه، کاری داشت، کار می کردم، غذایی می خوردم و مزدی ناچیز می گرفتم. عمویِ پدرم از این رفتارِ من، ناراحت بود. و من هم می-دانستم که اگر به دستش بیفتم، کتک مفصلی خواهم خورد. هرگاه می-خواستم توی خانه مان بروم، نگاه می کردم که، عموی پدرم آن نزدیکی ها نباشد که، مرا ببیند. به دلیل نداشتن هیزمِ کافی، برای آتش کرسی، زمستانِ سختی را گذراندم. در همین حین، خواهر دومم هم به پسر عموی پدرم شوهر نمود.
بعد از یکی دوسال، خبر آمد که، برادرم از حسن آباد آمده، و به دلیل بیماری و تبی که دارد در همان اول روستا در خانه یکی از اقوام افتاده است. وقتی او را دیدم تبی شدید داشت و بیمار بود. دراز کشیده و زیر سرش هم تکه سنگی بود و می نالید. وقتی چشمم به او افتاد به سر و سینه خود زدم دقایقی زارزار به حال خودمان گریستم. بعد پرسیدم چرا آمده ای؟ که گفت: خوشم نیامد، محیط بد بود، کار سخت و طاقت فرسا بود. یک بره ای هم در کناری بسته شده بود، بعد فهمیدم مزد یک ساله اش است. برادرم در روستا ماند و قدری زمین کشاورزی داشتیم که بعد از این دیگر برادرم کشت نمود.
من هم دیگر دختر 15-16 ساله شده بودم روزی برای چیدن علف به ممدگپا رفته بودم. خانمِ برادرِ شوهرِ آینده ام، هم آنجا بود. که از زبان مادرِ شوهر آینده ام به من گفت: می خواهیم تو را برای… بگیریم. من چیزی نگفتم. ولی بعدا متوجه شدم که، شوهر آینده ام گفته بوده، من او را نمی-خواهم، که با اصرار مادرش راضی می شود.
روزی زنِ عمویم مرا صدا کرد و کمی چلتوک به من داد و گفت: اینها را بکوب و پوست بکن، شب مهمان می آید، می خواهند برایت شیرینی بخورند. چلتوک ها را توی هاون چوبی ریختم و پوست گرفتم. شب مهمانان آمدند و جشن شیرینی خوران برگزار شد.
حدود دوسال هم نامزد بودیم. بعد زمان عروسی فرا رسید. ته مانده غذای برنج مردها را جمع و قدری هم کاله جوش درست کردند، به من که عروس بودم و چند نفر زن دیگر که آنجا بودند دادند. چند ساعتی هم ساز و ناقاره توسط شادروان قلی که، تازه آموخته و کار نوازندگی اش را شروع کرده بود، نواخته شد و مرا به خانه داماد آوردند. نه لباسی نو، نه مهریه ای، نه جهیزیه ای، نه وسایل زندگی و نه توشه ای. توی خانه داماد که آمدم اولین غذای من قدری نانِ خشکِ جو و دوغِ ترش بود. و مرحله دومِ سرگذشتم با تداومِ رنجِ فقر آغاز شد».                                                                                                  محمدعلی شاهسون مارکده

***
قصه ی بانوی قصه گو
روز 5/10/90 ساعت 30/19 در حضور خانم مرجان، بانوی قصه گوی روستامان بودم که قصه بوذرجمهر را با لحجه و ادبیات عامیانه روستای مارکده برایم بازگو نمود.
می دانیم بوذرجمهر عربی شده ی همان بزرگمهر زبان و فرهنگ پارسی خودمان است. بزرگمهر وزیر مشهور خسرو انوشیروان( روان جاوید) پادشاه نامدار ساسانی است. درباره هوش، استعداد، دانایی، تدبیر و مدیریت او بر امور، سخنان زیادی می گویند. همچنین از زبان او سخنان زیادی در قالب پند و اندرز و حکمت در فرهنگ و ادبیات ما جاری و ساری است. به همین جهت او را حکیم نامیده اند. نام پدرش را بختگان نوشته اند. به دلیل همین شخصیت فرهیخته ای که داشته محبوب دلها شده و علاوه بر شخصیت تاریخی او، شخصیتی افسانه ای هم در زبان عامیانه برای او ساخته شده است. سرگذشت این شخصیت افسانه ای سینه به سینه نقل شده و ما امروز بعد از چندین قرن داستان و سرگذشت این شخصیت بزرگ و ارزشمند تاریخی مان را در قالب و شکل افسانه از زبان بانویی کاملا بی سواد و در روستایی کوهستانی و دورافتاده ی سرزمین مان ایران، می شنویم. می دانیم داستان و سرگذشت افسانه ای که برای قهرمان اجتماعی ساخته می شود با سرگذشت تاریخی آن متفاوت است. دلیل آن هم این هست که، تاریخ بر اساس مستندات نوشته می شود ولی داستان و یا سرگذشت که به صورت شفاهی از سینه به سینه نقل می گردد بر اساس میل، آرزو، فرهنگ، سواد و بینش افراد گوینده در درازنای تاریخ چیزهایی بدان افزوده و یا کم شده و یا برای بزرگ نمایی قهرمان داستان، عمل و رفتارهای دور از عقل و خرد بدو نسبت داده شده است. این است که این داستان ها به افسانه بیشتر شباهت دارد تا به وقایع تاریخی. البته این نکته را هم باید در نظر داشت هرچیزی که نام افسانه گرفت بی ارزش نیست چون صدها سال مردم سرزمین ما با نقل همین داستان های افسانه ای زیسته و باور و بینش آنها شکل گرفته و امروز همین باور و بینش را با نام فرهنگ ایرانی تحویل ما داده و جزء جزء شخصیت ماها با همین اجزا شکل گرفته است. نکته ای که در این قصه های عامیانه فراگیر است این است که، حکومت گران اغلب آلوده به فساد مالی بوده ، به مردم زور می گفته، ستم پیشه بوده و دست شان به خون دیگران آلوده بوده است.
بانو مرجان گفت: مردی از مردان جامعه ی ایران در زمان ساسانیان، با وزیر دربار پادشاه دوست و رفیق بودند. روزی وزیر به دوستش گفت: اکنون تو قِران داری و تا 40 روز نباید از خانه بیرون بیایی که نحس است. بعد از اتمام دوره قِران، روزی وزیر با دوستش با هم به بیرون شهر در باغ و مزرعه ای جهت گردش رفتند. در حین گردش در باغ، درحالی که بین وزیر و دوستش فاصله بود، دوست وزیر، تخته سنگی را دید که جا داده و کار گذاشته شده بود. کنجکاو شد و تخته سنگ را جابجا کرد. چشمش به سه تا خمره خسروی پر از نقره افتاد. وزیر را صدا زد و با هم به بررسی پرداختند و درباره اینکه چگونه اینها را تقسیم و هزینه کنند گفت وگو کردند. وزیر را طمع گرفت که همه ی نقره ها را تصاحب نماید. اندیشید که چگونه باید دوستش را محروم کند. برای تصاحب تمام پول ها چاره ای جز کشتن دوستش ندید. از آنجایی که خیلی با هم صمیمی بودند، وزیر تصمیم خود را به دوستش ابلاغ نمود. دوست وزیر هرچه کوشید وزیر را از این تصمیم غیر انسانی و جنایت منصرف کند نتوانست. حتا پیشنهاد نمود که تمام پول ها مال او باشد. ولی وزیر از تصمیم کشتن او منصرف نشد. چون می خواست کسی هم از پیدا شدن این پول ها با خبر نباشد. وقتی دوست وزیر متوجه شد که راهی دیگر به جز کشته شدن به دست وزیر طماع نیست گفت: حال که تصمیمت بر کشتن من قطعی شده و هرچه می کوشم تو را از این کار نادرست منصرف کنم نمی توانم تقاضا دارم بعد از کشتن من چند سفارش مرا انجام دهی و آن اینکه؛ همسر من باردار است قدری از این پول ها را هم به او بده تا بتواند زندگی کند و بچه را به دنیا بیاورد و به همسرم بگو که شوهرت به مسافرت دور و دراز تجاری رفته و معلوم هم نیست کی برگردد و ممکن است هم اصلا برنگردد و بعد از زایمان اگر بچه دختر بود هرنامی که می خواهی بر او انتخاب کن ولی اگر پسر بود نام او را بزرگمهر بگذار.
وزیر پس از کشتن دوستش به سفارش او عمل کرد هم پیام را رساند و هم قدری از این پول های پیدا شده را تحویل زن دوستش داد. زن زایمان، و پسری به دنیا آورد و برابر وصیت شوهر نامش را بزرگمهر گذاشت. پسر بزرگ شد و مادر او را به مکتب فرستاد. مکتب دار بعد از دو سه سال پی به هوش و استعداد فوق العاده بزرگمهر برد. روزی مکتب دار، بزرگمهر را به خانه خود فرستاد تا کتابی را برای او به مکتب خانه بیاورد. بزرگمهر در راه برگشت کتاب را ورق زد و قسمت هایی از آن را خواند که برایش بسیار جالب آمد. مکتب دار متوجه تاخیر بزرگمهر شد. نگاهی به راه انداخت. دید که بچه غرق در کتابخواندن و آهسته آهسته می آید. وقتی بزرگمهر نزد مکتب دار رسید و کتاب را تقدیم نمود، مکتب دار پرسید: آیا می توانی این کتاب را بخوانی؟ و وقتی آن را می خوانی می فهمی؟ پاسخ مثبت بود. مکتب دار کتاب را به برای چند روز امانت به بزرگمهر داد. و بزرگمهر با شوق تمام آن را خواند. مضمون کتاب فساد درباریان بود. در این کتاب ارتباط و همکاری درباریان به منظور حیف و میل اموال پادشاه توضیح داده شده بود. برای مثال مسئول گوسفندان پادشاه با قصاب محل روی هم ریخته و روزی یکی دوتا گوسفند از گله پادشاه به قصاب داده می شد و پولش به تناسب توی جیب مسئول دام و حشم دربار و قصاب می رفت و یا مسئول انبار دربار روزی یکی دو کیسه آرد به نانوای محله می داد و پولش را با هم به نسبتی تقسیم می کردند و … بزرگمهر نوجوان تمام این رابطه های فساد را می خواند.
روزی مادر بزرگمهر می گوید: پول نداریم که نان بخریم. بزرگمهر می گوید: نگران نباش، من نان فراهم می کنم. به نانوایی مراجعه و نان می گیرد و بدون پرداخت پول از نانوایی بیرون می آید. نانوا او را صدا می زند و پول نان را درخواست می کند. بزرگمهر نوجوان می گوید: پول ندارم. نانوا می-گوید: پول نداری، نان هم نبر. بزرگمهر می گوید: حرفی نیست که نان بدون پول نبرم ولی می توانم رازی را فاش کنم که موجب از دست دادن شغل و در آمد و احتمالا جان تان هم خواهد شد. نانوا با تعجب می پرسد: تو بچه! چه رازی داری!؟ بزرگمهر او را کناری می کشد و رابطه فسادآلودش با انباردار دربار را به او گوشزد می کند. نانوا او را تکریم و می گوید: هرمقدار نان که نیاز داری بیا رایگان ببر. باز روزی مادر به بزرگمهر می گوید: درخانه گوشت نداریم. بزرگمهر به قصاب محل مراجعه و گوشت خریداری و بدون پرداخت پول خداحافظی و از دکان خارج می گردد. قصاب او را صدا می زند و پول گوشت را درخواست می کند. بزرگمهر می گوید: ندارم. قصاب می-گوید: پول نداری، گوشت هم نبر. و بزرگمهر با بیان رابطه فساد آلودش با مسئول دام و حشم دربار، گوشت رایگان خانه را فراهم می نماید.
روزی مادر بزرگمهر می گوید: در خانه سبزی نداریم. بزرگمهر به باغِ تولید سبزی محل مراجعه می نماید و درخواست مقدار سبزی می کند. باغبان برای چیدن سبزی به میانه باغ می رود. باغبان گوسفندی در کنار باغش بسته و از او نگهداری می کرده. بزرگمهر طنابی که به گردن گوسفند بسته شده بود باز و گوسفند توی سبزی ها رها می شود. باغبان می بیند و می آید گوسفند را می بندد و دوباره برای چیدن سبزی می رود. بزرگمهر دوباره گوسفند را باز و رها می کند. باغبان مجددا گوسفند را می بندد و به چیدن سبزی مشغول می شود. بزرگمهر دوباره طناب را از گردن گوسفند باز می-کند و گوسفند خود را به سبزی ها رسانده و مشغول خوردن می شود. باغبان از عمل گوسفند خشمگین و برای جلوگیری از خوردن سبزی ها سنگی به سمت گوسفند پرتاب می کند و گوسفند بر اثر ضربه سنگ روی زمین می-افتد و می میرد. بزرگمهر به باغبان می گوید: آیا می دانی چه کار کردی؟ باغبان می گوید: چه کار کردم؟ بزرگمهر می گوید: با یک سنگ سه تا حلال را حرام کردی! باغبان متعجبانه می پرسد: چرا سه تا حلال؟ بزرگمهر می-گوید: برای اینکه این گوسفند دوقلو آبستن هست، یکی سیاه رنگ و ماده است و دیگری سفید و نر است.
وزیر دربار که پدر بزرگمهر را کشته بود در اتاقی در کنار پنجره ای که رو
این باغ باز می شد نشسته بود و این گفت وگو را می شنید. بعد از رفتن بزرگمهر به باغ می آید و دستور می دهد شکم گوسفند مرده را بشکافند تا ببیند حرف این نوجوان چه مقدار درست است. نتیجه همان بوده که بزرگمهر نوجوان گفته است. این پیش بینی بزرگمهر ذهن وزیر را مشغول می کند و با خود می گوید: این بچه از درون شکم گوسفند خبر دارد به احتمال زیاد از اینکه من پدرش را کشته ام هم خبر خواهد داشت و ممکن است با برنامه ریزی مرا هم بکشد پس بهتر است او را هم همانند پدرش بکشم و دشمن بالقوه خود را از سرِ راهم بردارم.
از طرفی باغبان باغ، عاشق دختر وزیر است و چند سالی بوده که وزیر برای عروسی دخترش با باغبان امروز فردا می کرده. وزیر تدبیری می اندیشد و باغبان را در کناری می کشد و می گوید: اگر می خواهی عروسی ات با دخترم زود سر بگیرد یک ماموریت بهت می دهم اگر به خوبی انجام دادی عروسی انجام خواهد شد و آن ماموریت این است که بزرگمهر، این پسرک نوجوان را بکشی و جگرش را بیاوری تا من بپزم بخورم. باغبان می خواهد نه بگوید که وزیر می افزاید اگر دخترم را می خواهی این تنها راه است. باغبان ماموریت را می پذیرد و با بزرگمهر نوجوان دوستی آغاز و موضوع کشتنش را به وی می گوید. بزرگمهر می گوید: به دروغ به وزیر بگو که او را کشتم. باغبان می گوید: وزیر برای اطمینان جگر تو را خواسته که بپزد و بخورد. بزرگمهر می گوید: فردا صبح قصاب محله بره ای را سر خواهد برید این بره مقدار زیادی شیر زنی را خورده بنابراین مزه جگرش همانند مزه جگر آدمی زاد است. تو برو جگر آن بره را بخر و تحویل وزیر بده. این را هم به تو بگویم وزیر به تو دختر نخواهد داد چه مرا بکشی و چه نکشی و اینکه گفته مرا بکشی تا دخترش را به تو بدهد یک فریب است فقط می-خواهد من به دست تو کشته شوم و تو عاقلانه دستت را به خون من بی-گناه آلوده نکن.
باغبان حرف نوجوان را می پذیرد صبح زود به درِدکان قصابی می رود و می-بیند بره را سر بریده، جگرِبره را خریده و به عنوان جگرِ بزرگمهر نوجوان تحویل وزیر می دهد. وزیر فوری دستور پختن جگر را می دهد و وقتی می-خورد می بیند طعم و مزه جگر آمیزاد را دارد بنابراین قدری آسوده خاطر می گردد.
در همین حین، شبی پادشاه در خواب می بیند که قدری حلوا در یک سینی برای او آوردند وقتی سینی در جلو پادشاه روی میز گذاشته شد ناگهان سگ چهارچشمی پیدا و حلوا را از سینی برداشت و فرار کرد. پادشاه از خواب بیدار و به فکر فرو می رود که این خواب چه تعبیری دارد؟ و نکند بد شگون و خطری در کمین من باشد؟ صبح وزیر را به دربار می طلبد و از او می خواهد که با مشورت با منجمان تعبیر خوابش را پیدا کنند. پادشاه از آنجا که نگران بوده تاکید می کند هرچه زودتر این خواب تعبیر گردد که اگر تعبیر بدی دارد و قرار است اتفاقی ناگواری بیفتد قبل از اتفاق تدابیر لازم برای جلوگیری به عمل آید. وزیر با مشورت از منجمان از تعبیر در می ماند. ناگهان، پیشگویی بزرگمهر از دو نوزاد بره در شکم گوسفند، یادش می آید و افسوس می خورد که کاش دستور کشتن بزرگمهر را نداده بودم و با خود می گوید: اگر زنده بود اکنون می توانست تعبیر این خواب را بنماید. باز با خود می گوید: بگذار از باغبان بپرسم نکند یک وقت او را نکشته باشد؟ اگر زنده است از نیروی او برای حل تعبیر خواب پادشاه سود بجویم. باغبان را به حضور می طلبد و می پرسد: آیا به راستی بزرگمهر را کشتی؟ باغبان می-گوید: برابر دستور حضرت عالی او را کشتم و جگرش را به حضور آوردم مگر شما جگرش را نخوردی؟ وزیر می گوید: ببین، اکنون وقایع مهمی پیش آمده که به وجود این پسر سخت نیاز است، اگر او را نکشتی و زنده است، او می تواند گره این وقایع مهم را از هم بگشاید و مشکل پیش آمده را حل کند، اگر او را نکشته باشی دستور برگزاری عروسی دخترم با تو را هم اکنون خواهم داد.
باغبان وقتی صداقتی در گفته های وزیر می بیند می گوید: نه، او را نکشتم و جگری که خدمت شما آوردم جگر بره ای بوده است.
وزیر خوشحال و به دنبال بزرگمهر نوجوان می فرستد. بزرگمهر از قضایا با خبر می شود. به پیام آورنده می گوید: به وزیر بگو مرا با تو کاری نیست، نمی آیم. وزیر ناگزیر نزد پادشاه رفته و می گوید: تعبیر خواب قبله عالم را فقط و فقط یک نوجوان به نام بزرگمهر می تواند تعبیر کند، به دنبال ایشان فرستاده ام که از آمدن خودداری کرده است. پادشاه ماموری عالی رتبه می-فرستد و بزرگمهر را به دربار دعوت می کند. بزرگمهر به مامور پادشاه هم پاسخ منفی می دهد. مامور از طرف پادشاه وعده پول، طلا و مقام به نوجوان می دهد. بزرگمهر نمی پذیرد؟ مامور می پرسد: خوب، با چه شرطی حاضر هستی به دربار بیایی و مشکل پیش آمده را حل کنی؟ بزرگمهر می گوید: زین اسبی روی وزیر بگذارید، دهنه و افساری هم به سر او بزنید، همانند یک اسب به درِ خانه من می آورید، تا من سوارش شوم و به حضور پادشاه برسم. این کار انجام و بزرگمهر سوار بر وزیرِ به هیات اسب درآمده، شلاق زنان به دربار و به خدمت پادشاه می رود. تعظیمی و عرض سلامی در مقابل پادشاه می ایستد و می گوید امر بفرمایید. پادشاه خوابش را برای بزرگمهر تعریف و می خواهد که تعبیرش کند. بزرگمهر می گوید: باید شب هنگام باشد تا بتوانم خوابت را تعبیر کنم.
پادشاه به تازگی ها زن دومی گرفته و به عنوان سوگلی مطرح بود. شب، هنگام خواب، بزرگمهر به پادشاه گفت: باید من و تو دو نفری برویم توی اتاق خواب تو و سوگلی ات، تا من خوابت را آنجا تعبیر کنم. وقتی وارد اتاق خواب می شوند بزرگمهر می گوید: درِ این کمد دیواری را باز کنید. کلید دست سوگلی بوده او را صدا می زنند و می خواهند که درِ کمد باز گردد. سوگلی می گوید: کلیدش گم شده است. پادشاه دستور شکستن درِ کمد را می دهد. سوگلی می گوید: اجازه بدهید تا بازش کنم. وقتی درِ کمد باز می-شود می بینند یک مرد جوان قوی هیکل در آن پنهان شده است. بزرگمهر خطاب به پادشاه می گوید: این مرد دوست سوگلی ات است و در غیاب تو با او هم خوابه می شود و آن سگِ چهارچشم که در خواب حلوا را از جلو تو برداشت این مرد جوان است و حلوا هم این سوگلی است. مردِ هم خوابه سوگلی و نیز سوگلی به دستور پادشاه کشته می شوند.
پادشاه وقتی هوش و ذکاوت بزرگمهر نوجوان را می بیند، پیشنهاد می کند سمت وزیری او را بپذیرد. بزرگمهر می گوید: نه. پادشاه علت را می پرسد. بزرگمهر می گوید: خانم دیگر شما آبستن است نوزادش هم پسر است و زایمانش نزدیک است لحظه ای که قرار است نوزاد به دنیا بیاید قمر در عقرب و قران است اگر این لحظه نوزاد به دنیا بیاید وقتی بزرگ شد پدر را خواهد کشت اگر دستور دهی قابله ها با بالا گرفتن پاهای مادر، چند دقیقه-ای دنیا آمدن نوزاد را به تاخیر بیندازند قمر از عقرب خارج و دیگر قران به پایان می رسد و این خطر بر طرف و نوزادی خوش یمن و با شگون خواهد بود. این توصیه انجام می گردد و پادشاه از بزرگمهر می پرسد: چه نامی را برای پسرم توصیه می کنی؟ و بزرگمهر نام نوشیروان (روان جاوید) را پیشنهاد می کند. نوشیروان بزرگ و پادشاه می شود و بوذرجمهر را وزیر خود می نماید.

                                                                                                       محمدعلی شاهسون مارکده  

***
عاشیق غریب
داستان عاشیق قریب داستانی عاشقانه، بر آمده از زبان و فرهنگ ترکی است. در گذشته، قصه های شفاهی، گویندگان زیاد و شنوندگان علاقه مند فراوانی داشت. مردم، زن و مرد، در فصل بیکاری دورهم جمع می شدند و قصه گوهای روستا قصه و داستان می گفتند، ییر (شعر ترکی) می خواندند. یکی از داستان های بسیار دوست داشتنی و رایج در روستا، داستان عاشیق-غریب بود که قسمت هایی از آن شعرگونه و بقیه به نثر گفته می شد. اگر گوینده ترک زبان بود، نظم و نثر را به زبان ترکی بیان می کرد و اگر فارس-زبان بود، شعرها و اصطلاحات خاص داستان را به زبان ترکی و بقیه را به فارسی می گفت. جذابیت داستان های شفاهی برآمده از فرهنگ و زبان ترکی به حدی بود که علاوه بر ترک زبان ها، فارس زبان های روستا را هم جذب کرده بود. در روستای مارکده بیشترِ سُرایندگانِ با مهارتِ داستان های ترکی، از فارس زبانان روستا بودند. سه نکته در داستان عاشیق قریب وجود داشت که آن را برای مردم دلنشین می نمود. یکی، عاشقانه بودنش است، دیگری؛ پاکی، صداقت و جوان مردی عاشیق غریب، قهرمان داستان، و توجهی که، به باور سرایندگان، امام علی به او می نموده و آخری وفاداری شاه صنم است.
سال 1340 را می توان سرآغاز افول زبان و فرهنگ ترکی در این منطقه به ویژه در روستای مارکده دانست. تا این زمان فرهنگ و زبان ترکی فرهنگ و زبان قالب بود به همین جهت عمده داستان های شفاهی رایج در روستا و منطقه برآمده از فرهنگ و زبان ترکی بوده است. بعد از این سال است که سپاهیان دانش به روستاها آمدند و مدرسه به روش جدید در روستا دایر شد و دانش آموزان آن روز که، نسل بعدی روستا را تشکیل دادند، فارسی خواندند و نوشتند. در همین زمان رادیوهای ترانزیستوری به بازار آمد، که از آن گویش فارسی شنیده می شد. گویشی که همراه با موسیقی و پخش ترانه ها و زمرمه های عاشقانه و دل انگیز عامه پسند بود که سخن را بیشتر دلنشین می نمود و توجه ها را به خود معطوف نموده بود. به علاوه در همین زمان وسیله نقلیه به روستا آمد و رفت وآمد به شهر آسان و بیشتر شد. مجموع اینها و بسیار مسایل دیگر باعث شد که فرهنگ و گویش ترکی حاکم بر روستاهای منطقه روز به روز کمرنگ گردد. تا امروز که می بینیم آخرین روزهای عمر خود را می گذراند.
نکته ی دیگری که باید بدان توجه نمود این است که، داستان های شفاهی که سینه به سینه نقل می شود بر اساس میل، آرزو، فرهنگ، سواد، بینش، محیط جغرافیایی و شیوه معیشت افرادِ گوینده، در درازنای تاریخ، چیزهایی بدان افزوده و یا کم شده و رنگ وبوی محلی به خود گرفته است. این است که می بینیم، بازگویی داستانی واحد در دو محل و منطقه، تفاوت های زیادی با هم دارند. برای نمونه؛ بیان همین داستان عاشیق غریب در گویش ترکان قشقایی را که آقای منوچهر کیانی در کتاب «سیه چادرها، تحقیقی در زندگی مردم ایل قشقایی» جمع آوری کرده را که بخوانیم، می بینیم با بیانی که در مارکده بوده بسیار متفاوت است.
باید دانست عاشیق غریب را به دلیل اینکه عاشق شاه صنم بوده، عاشیق نگفته اند. بلکه در فرهنگ ترک زبانانِ آذربایجان به «شاعر، آهنگ ساز، نوازنده و خواننده ی مردمی، عاشیق می گویند». بنابراین، غریب، چون نوازنده و خواننده مردمی چیره دستی بوده، عاشیق غریب نامیده می شده است.
نکته ی دیگری که باید بدان توجه داشت، اشعار موجود در داستان، بسیار بیشتر و دقیقتر از این مقدار که اکنون ارائه می شود بوده، که در گذشته در همین روستا خوانده می شد. ولی متاسفانه امروز از آن همه اشعار، اندکی در اذهان مانده، آن هم دست و پا شکسته.
خانم مرجان، بانوی قصه گوی روستای مارکده، که یکی از آخرین قصه-گوها، از نسل قصه گوهای گذشته ی روستا محسوب می گردد. داستان عاشیق غریب را در تاریخ 10/11/90 ساعت 20 برایم بیان کرده است که در زیر با هم می خوانیم.
عاشیق غریب، جوانی تهی دست بود که همراه مادر و خواهرش در روستایی زندگی می کرد. زندگی شان به سختی می گذشت. عاشیق غریب در نوازندگی چِگیر و خواندن شعرعاشقانه و مردمی، دستی توانا داشت و هنگام نواختن چگیر و خواندن اشعار، شنونده را مجذوب خود می نمود. روزی مادر به پسرش گفت: بهتر است کاری به دست آوری تا بتوانی آذوقه ای فراهم نماییم چون زندگی مان بسیار سخت می گذرد. عاشیق غریب با مشورت مادر وقتی شغل های موجود روستا را بررسی کردند به این نتیجه رسیدند که؛ چراندن گله گاو روستا کاری است که از عهده او برخواهد آمد. مادر به همراه عاشیق غریب نزد کدخدای روستا رفتند و پیشنهاد کردند مسئولیت چراندن گله گاو روستا به او داده شود. کدخدا می پذیرد و عاشیق غریب مشغول می شود. صبح هنگام گاوان را برای چرا به صحرا می برده و غروب هم به روستا بر می گردانده. غروب روزی، وقتی عاشیق غریب گاوان را به روستا می آورد و به خانه اش می رود یکی از مردم روستا که، به بدجنسی شناخته می شده، به عاشیق غریب مراجعه و می گوید: نخری (گوساله ماده بزرگ) من به خانه نیامده، خانه های همسایه ها را هم گشته ام آنجاها هم نبوده، نخری مرا چکار کرده ای؟ من نخری ام را صحیح وسالم از تو می-خواهم. اگر نخری ام را تحویل ندهی تاوان آن را تمام و کمال ازت خواهم گرفت.
به دنبال سروصدا و سماجت در درخواست تاوان صاحبِ گوساله ی گم شده، مادر، عاشیق غریب را نق می زند، سرزنش می کند که؛ چرا حواست را جمع نکردی!؟ تا گوساله مردم گم نشود!؟ حالا ناگزیر باید تاوان بپردازیم ما که توشه ای نداریم. عاشیق غریب برای رهایی از نق های مادر، از خانه بیرون شد و برای استراحت توی مسجد روستا رفت و به علت خستگی، خیلی زود خوابش برد. امام علی را درخواب می بیند. امام علی، از عاشیق غریب می-خواهد که از میان دو انگشت او منظره ای را بنگرد و او چنین می کند. آنگاه امام علی می پرسد: چه می بینی؟ و عاشیق غریب می گوید: قصری با شکوه و دختری زیبا. امام علی می گوید: این دختر نصیب تو خواهد شد. عاشیق غریب از خواب بیدار می شود و از خود می پرسد یعنی چه؟ این چه نویدی بود؟ و این دختر چه کسی است؟ و باز مجددا به خواب می رود. در همان لحظه، شاه صنم دختر شاه منطقه هم امام علی را در خواب می بیند. امام از شاه صنم می خواهد که از بین دو انگشتش به محلی نگاه کند. شاه-صنم چنین می کند. امام علی می پرسد چه چیز می بینی؟ شاه صنم می گوید: پسر جوان روستایی بسیار زیبا. امام می گوید: این پسر شوهر آینده تو خواهد بود.
صبح، عاشیق غریب نزد کدخدای ده می رود و اعلام می کند: خانه ام را می-فروشم تاوان گوساله گم شده را می پردازم و دیگر گله گاو روستا را به چرا نمی برم و قصد دارم همراه مادر و خواهر خود از روستا هم مهاجرت کنم. به خانه می رود و تصمیم خود را به مادر می گوید. مادر مخالفت می کند. ولی عاشیق غریب تصمیم خود را گرفته بود. مادر ناگزیر تسلیم و سه نفری وسایل خانه را بار خری کرده و از روستا می روند. از قضا به شهر مرکزی منطقه که پای تخت شاه محلی بوده می رسند. نزدیک شهر، چشمه آب بوده، در کنار آب برای رفع خستگی اتراق، غذایی فراهم و می خورند. عاشیق-غریب برای رفع خستگی قدری دور از بُنِه زیر سایه درختی به خواب می-رود. از قضا، شاه صنم دختر شاه محلی با دو دختر همراه که ندیمه هایش بودند، در همان روز و ساعت به آن باغ جهت گردش آمده بود. اتفاقی، درحین گردش، بالای سرِ عاشیق غریبِ درحال خواب می رسند. وقتی چهره جوانِ به خواب رفته را می بیند، به ذهنش آشنا می آید. قدری دقت می کند، یادش می آید این جوان همانی است که چند شب قبل، امام علی در خواب به او نشان داده و گفته؛ شوهر آینده ات خواهد بود. با دقت بیشتر او را نگریست، برایش یقین شد که همان است. شاه صنم به فکر فرورفت، و بدون اینکه چیزی به ندیمه های خود بگوید، به گردش ادامه داد. وقتی به میانه های باغ رسید، دوباره برای دیدن عاشیق غریب راه رفته را برگشت. وقتی به نزدیک محل خواب عاشیق غریب نزدیک می شد، عاشیق غریب هم بیدار شد و دید سه دختر قدم زنان به طرف او می آیند و دختر میانی همان است که امام علی درخواب به او نشان داده است. عاشیق غریب دقت بیشتری نمود و برایش یقین شد که دختر همان است. از آنجایی که امام-علی مهرومحبت این دو را بر دل یکدیگر انداخته بود، با دیدن هم، یک دل نه، بلکه صددل عاشق همدیگر شدند. عاشیق غریب شاه صنم را تعارف نمود و به محل اتراقش نزد مادر و خواهرش آورد. شاه صنم از عاشیق غریب پرسید: کی هستی!؟ کجا می روی؟! عاشیق غریب گفت: جوان تهی دست روستایی هستم به دنبال کار می روم. قصدم این هست که کاری شرافت-مندانه پیدا کنم و قوت وغذایی درآورم و با مادر و خواهرم بخورم. شاه صنم پیشنهاد می کند که برای او کار کند و او خانه مسکونی و حقوق کافی به او خواهد داد و عاشیق غریب می پذیرد.
به توصیه شاه صنم عاشیق غریب با مادر و خواهر در خانه ای نسبتا خوب جاداده شدند و کاری مناسب هم به عاشیق غریب پیشنهاد و عاشیق غریب مشغول شد.
شاه محلی فقط همین یک فرزند، شاه صنم را داشت. پسر برادری داشت به نام شاه ولد که سخت عاشق شاه صنم دختر عموی خود بود. در گفت وگوی خانوادگی، و نیز بر اساس این باور دیرینه که؛ عقد دخترعمو و پسرعمو در آسمان ها بسته شده، شاه صنم و شاه ولد نامزد یکدیگر و با هم خوش و آینده ای درخشان برای خود ترسیم کرده بودند.
با آمدن عاشیق غریب تمام هوش و حواس شاه صنم مشغول او بوده و دیگر توجهی به شاه ولد نداشته و شاه ولد این بی توجهی را احساس می کند و با قدری دقت درمی یابد؛ از روزی که عاشیق غریب به اینجا آمده، این بی-توجهی هم آغاز شده است. شاه ولد، عاشیق غریب را رقیب خود می داند. رابطه عاشیق غریب و شاه صنم روزبه روز صمیمی تر می شود و با هم قرار می گذارند که مقدمات جشن عروسی را فراهم نمایند. شاه صنم می پذیرد که تمام هزینه عروسی را شخصا بپردازد و از عاشیق غریب خواست که هیچ نگران هزینه جشن نباشد.
خبرهای رسیده به گوش شاه ولد خوشایند نبوده و تصمیم می گیرد هرجور شده رابطه عاشیق غریب و شاه صنم را به هم بزند و نگذارد عروسی سر بگیرد. مشاوران، پیر زنی مکار را به او معرفی می نمایند. پیرزن برای برهم زدن عشق عاشیق غریب و شاه صنم پول کلان برابر با وزن خود مطالبه و می گوید: اگر پول خواسته شده را به من بدهید می توانم عاشیق غریب را از شاه صنم دلسرد و دل زده کنم. درخواست پیرزن از طرف پدر شاه ولد پذیرفته می شود.
روزی عاشیق غریب به همراه شاه صنم، مادر و خواهرش برای خرید مقدماتی جشن عروسی به بازار می روند. پیرزن مکار هم با شوهرپیرش به مغازه می رود و در حضور عاشیق غریب و شاه صنم به ظاهر خرید می کنند و دعوای دروغین راه می اندازند. دعوا بدین شکل بوده که؛ پیرزن اجناس زیادی می خواسته خرید کند و پیرمرد شوهر او با غرغر می گفته نیاز نیست، تو چرا اینقدر می خواهی خرید کنی، پول کم داریم و … پیرزن در همان مغازه در جلو شاه صنم و عاشیق غریب با دو دست توی سر شوهر پیر خود می زند و می گوید: خاک بر سرت با شوهر شدنت، تو از خود چیزی نداشته و نداری، غذایت هم از مال من است، لباسی که به تن داری هم از مال من است، هرچه داری از من است تو از اول عمرت تا کنون با آفتابه من خود را می شویی، مرده شور ریختت را ببرد، تو مرد نبوده و نیستی که حالا بخواهی به من بگویی فلان چیز را بخر یا نخر، مال، مال خودم است هرچه خواستم می خرم تو فقط وظیفه داری هرگونه که من خواستم عمل کنی.
دعوای دروغین پیرزن مکار با شوهرپیرش، تلنگری بر ذهن و ضمیرعاشیق-غریب زد و سرنوشت آینده خود را همانند سرنوشت پیرمرد دید. از مغازه بیرون می آید و به دیواری تکیه و دستش را زیر چانه قرارداده و عمیق به فکر فرو رفت.
شاه صنم به هم ریختگی ذهن عاشیق غریب را دریافت. نزد او آمد و گفت:
عاشیق، این رفتار نمایشی پیرزن و پیرمرد مکر و حیله بوده و به احتمال زیاد برنامه ریزی شده از طرف شاه ولد است تا تو را نسبت به من سرد نماید من از صمیم قلب عاشق تو هستم و حاضرم حتا کتبی بنویسم که هیچگاه نخواهم گفت که من هزینه عروسی را پرداخت کرده ام تا تو خیالت آسوده باشد. عاشیق غریب می گوید: نه، من تو را دوست دارم، عاشق تو هستم، ولی باید بتوانم روی پای خود بایستم. من مدتی دور از اینجا به حلب-شهری ( شهر حلب، اصطلاح ترکی) خواهم رفت آنجا سخت کار می کنم تا با دست رنج خود هزینه جشن عروسی را فراهم کنم. اگر تو عاشق من هستی ناگزیر باید چند سالی صبر کنی.
شاه صنم نا امید از عاشیق غریب نزد مادر خود می آید و نومیدانه با مادر درددل می کند:
ننه، ایندی بیلدیم، آی، غریب گِتمَلی اولدو
آی، ایندی بیلدیم، آی، جانیم گِتمَلی اولدو
ننه، دور قویما غریبیم گِدَه اگر غریب گِتدی اِلَّّم، ننه.
در ساعت حرکت و خداحافظی، شاه صنم ، مادر و خواهر عاشیق غریب باهم بودند که همه گریه می کردند. عاشیق قریب ساز چِگر خود را به دیوار آویزان می کند و از مادر و خواهر می خواهد که از آن مواظبت کنند تا او برگردد. آنگاه انگشری نگین دار خود را از انگشت خارج و به عنوان یادگاری به شاه صنم می دهد و شاه صنم هم یک دستمال زردوزی شده به عاشیق غریب می دهد. هنگام خداحافظی شاه صنم نجواکنان به عاشیق غریب می گوید:
غریب گِدَی، آی ساغلوقودَن گَلَی سَن
اَللی (با دست خالی) گِدی سَن یاغلوقودن(با دست پر) گَلَی سن
غریب هر یِره گِدَی جانوم سَن سیز اولمَز
یاروم گِدَی آی ساغلوقودن گَلَی سَن
خبر رفتن به حلب شهری عاشیق غریب به گوش شاه ولد می رسد. خوشحال می شود. شاه ولد به عنوان اینکه او هم می خواهد به حلب شهری برود با عاشیق غریب همراه می شود. در راه به رودخانه ای پر آب بر می خورند که باید از آن عبور کنند. شاه ولد محلی قدری عمیق را انتخاب و به عنوان گدار معرفی می کند با این امید که آبِ زیاد موجب غرق شدگی و مرگ عاشیق غریب گردد. عاشیق قریب مشغول درآوردن لباس ها از تن می شود که شاه ولد دور از چشم عاشیق غریب دو انگشت دست در جیب کت او می کند و دستمال یادگاری شاه صنم را برمی دارد. وقتی عاشیق غریب وارد رودخانه می شود، شاه ولد از رفتن خودداری می کند. عاشیق غریب متوجه می شود که آمدن شاه ولد همراه او مکر و حیله بوده برای غرق کردن او در رودخانه با نشان دادن گدار عوضی. عاشیق غریب شناکنان به سلامت از رودخانه می-گذرد.
عاشیق غریب به حلب شهری می رسد و در جستجوی کار سر از دربار شاه حلب در می آورد و مشغول به کار می شود. کم کم آشنایی اعضا خانواده شاه با عاشیق غریب بیشتر می شود و او را درست کار، خوش اخلاق، پاک و صادق می یابند و محرم خانواده شاه می شود. شغل و منصب درخور و پر-درآمدی به او داده می شود. اتفاقی دیگر روی می دهد که محبوبیت او را افزون می کند و آن این بوده که؛ شاه حلب و زنش بچه دار نمی شده اند حال با ورود عاشیق غریب به دربار، برحسب اتفاق زنِ شاه هم بچه دار می شود و این را از مبارکی و میمنت آمدن عاشیق غریب می پندارند. این پندار، محبوبیت او را
بیشتر و بیشتر می کند.
شاه ولد وقتی اطمینان می یابد که عاشیق غریب دیگر بر نخواهد گشت با خوشحالی به شهر خود بر می گردد و یک راست به حضور شاه صنم می رود. می بیند شاه صنم بوراق(= بوراخ= غمگین، گرفته، دلتنگ) نشسته است. شاه ولد با گفتن کلمات محبت آمیز و دلداری دادن توصیه می کند که صورتت را بشوی و گریه نکن. سرمه ها همراه اشگ صورتت را سیاه نموده است. و می کوشد شاه صنم را از این حال بیرون بیاورد. شاه صنم در پاسخ می گوید:
نه یویَرم نه سئزرم (به خود توجه کردن) تا سن واری، شاه ولد
دِ گِریم غریبیم باشینه نه گَلدی؟
شاه ولد می گوید: غریب در حین گذر از رودخانه غرق شد و آب او را برد و من شاهد غرق شدگی و آب بردن او بوده ام که برای نجات خود دست به سنگ و چوب و چرک کنار رودخانه هم انداخت ولی نتوانست خود را نجات دهد اگر باور نداری این هم دستمال یادگاری تو که به او داده بودی. شاه صنم ناله کنان خطاب به شاه ولد می گوید:
کور اولسون گزلَری و لال السون دیلی آه چَکرم تا قیریلسین قارداشلری
چوبانه گِدرم آی سنه گَلمَنم بو نه خبر دیر سن مَنَه وردی
چوبانه گدرم آی سنه گلمنم اوتور یان آی یان شاه-ولد
شاه ولد گفت وگوی مستقیم را مفید به فایده نمی داند. نزد پدر خود می رود تا از طریق فشار خانوادگی به معشوق دست یابد. فشار خانواده شاه ولد بر پدر و مادر شاه صنم زیاد شد و با این استدلال که عاشیق غریب در گذر از رودخانه غرق شده و مرده و نشستن شاه صنم به امید او بیهوده است و بهتر است به قول و قرار قبلی خود مان که شاه صنم نامزد شاه ولد بوده برگردیم و جشن عروسی را برپا کنیم. این فشارها و گفت وگوها سال ها طول می کشد و شاه صنم راضی نمی شود ولی همچنان رایزنی و فشار ادامه داشته است. روزی مادر شاه صنم با دختر خود خلوت نمود و گفت:
گَل قیزیم گَل نازوم ناز ایلمه سَن ائلچی بگ لر گَلیب آی اتاق دولوب دور
بابای صلاح بیلیب آی منی یولب دور
و شاه صنم در پاسخ می گوید:
ائلچی بگ لر السین آی بابامدن بله من وعده قویموشم آی تا یدی ییله
اگر یانم قورتولم یا غریلم قوی لال اولوم آی دیندیرت من منی
سرانجام همه ی ائلچی ها و گفت وگوها نتیجه نداد و پدر شاه ولد تصمیم گرفت شخصا نزد شاه صنم رفته و مستقیم گفت وگو نماید تا بلکه او را راضی به عروسی با پسر خود، شاه ولد کند. وقتی وارد شد دید شاه صنم با دو ندیمه اش در اتاق با حالت غمگین و افسرده نشسته است. می گوید:
گَل قیزیم آی گَل نازوم ناز ایله من سن
کِینَگ آللَم آی قیزیم، قیچی کسمز، اینه باتمز
قیزیل سِیله نازوم آی نه دییری سن
و شاه صنم پاسخ عمویش را می دهد:
خوش گلدیز شا ه و بگلریم قیرخ دوه ایسرم بارو کؤشه(چرم)
قیرخ بلّی قیز (دختران کمر باریک) ایسرم آتوله دیشه
قیرخ شیشگ ایسرم آی کِلگَه دَه باغلو شیشک لر یاغوسو دیگی ایسرم
بیر حمام ایسرم جمشید حمامو بوللَردَن سوره عاشیق غریبی ایسرم
عمو همه ی خواسته های شاه صنم را شنید یادداشت کرد تا فراهم کند ولی جمله آخر شاه صنم را گه گفت: بعد از همه ی اینها عاشیق غریب را می-خواهم نخواست بشنود و گفت: اینها که چیزی نیست در اسرع وقت برایت فراهم می کنم. نتیجه ی گفت وگوی خود را با پدر و مادر شاه صنم در میان گذاشت و قرار شد آهسته آهسته اقلام خواسته شده و وسایل جشن و سرور عروسی را فراهم نمایند.
در همین حین به شاه صنم خبر رسید که کاروان تجارتی از حلب شهری آمده و در کنار شهر اتراق کرده اند. شاه صنم نخست مادر و خواهر عاشیق-قریب را فرستاد تا پرس و جو کنند ببینند آیا از عاشیق غریب خبری دارند یا نه؟ و به دنبال آنها دلش طاقت نیاورد خود هم روانه شد.
شاه صنم با مردان سوداگر وارد گفت وگو شد و گفت: چند سال قبل جوانی به نام قریب که نامزد من، پسرِ این خانم و برادر آن خانم هست از این محل به حلب شهری برای کار رفته، در طی این چند سال ما از او خبری نداریم کارمان گریه و ناله بوده، مادرش پیرزن از شدت گریه چشمانش دیگر درست نمی بیند و چشمان خواهرش هم کمسو شده و حال زارِ من هم که عیان است. آیا جوانی با این مشخصات شما در حلب ندیده اید؟ آیا شما می توانید در یافتن این جوان ما را یاری کنید؟ گفته ها و التماس های این سه زن که از دل های دردمند بر می آمد، اشک مردان کاروان یا به قول آن روزها سوداگران را درآورد. یکی از مردان کاروان با مشورت دوستان خود قبول نمود به حلب برگردد و این جوان را بیابد و پیام نامزد، مادر و خواهرش را به او بگوید. شاه صنم گفت: حال که شما مرد مهربان قبول کرده اید جوان ما سه زن را در حلب پیدا کنید و پیام ما را برسانی و بگویی برگردد، نام جوان ما غریب است و یک انگشری هم به عنوان یادگاری به من داده، آن را هم به شما می دهم تا به عنوان نشانه شناسایی ازش استفاده کنی. کاروان به راه خود ادامه می دهد و سوداگر مهربان به حلب می آید. مرد مهربان در حلب به یک یک پاتوق غریبه ها سر کشی، پرس و جو نمود و با توجه به نشانه هایی که داده شده بود چیزی دستگرش نشد دیگر نا امید می شد که شنید یک نفر غریبه هم در دربار شاه کار می کند. به دیدنش شتافت. وقتی او را دید حدس زد که باید خودش باشد. نامش را پرسید درست بود. او را به یک لیوان شربت مهمان و انگشتری که شاه صنم داده بود توی شربت انداخت و به غریب تعارف نمود. غریب وقتی شربت را سرکشید دید ته لیوان انگشتری هست او را برداشت با تعجب دید انگشر خودش که به شاه صنم داده است. دقت بیشتری نمود حدسش درست بود. یاد و خاطر شاه صنم جلو چشمانش سبز شد، حالش جور دیگری شد، رنگ چهره اش تغییر کرد، عرق به پیشانی اش نشست. مرد مهربان وقتی تغییر چهره غریب را دید با خود گفت خودش است. عاشیق غریب فکر کرد شاه-صنم به پول نیاز داشته و آن انگشتر را فروخته است. از میزبان پرسید؛ این انگشتر را کی به شما فروخته؟ سوداگر مهربان داستان را برای عاشیق غریب تعریف کرد و گفت بهتر است برگردی و این سه زن را از رنج برهانی. عاشیق غریب از مرد سوداگر مهربان تشکر نمود و قول داد که همین فردا صبح به سمت خانواده حرکت خواهد نمود. عاشیق غریب به دربار آمد و خطاب به شاه گفت:
کندی میزدن خبر گلیب داها بوردا دورمم
نازلو یارومدن خبر گلیب داها بوردا دورمم
شاه با رفتن عاشیق غریب مخالفت نمود. زنِ شاه وقتی حال زار عاشیق-قریب را دید نزد شاه رفت و گفت طی چندسال که این جوان اینجا بوده برای ما سال های خوبی بوده صادقانه هم که به ما خدمت نموده قدمش هم که خیر بوده و خداوند به ما فرزندی داده بهتر است اجازه دهی او هم نزد نامزد، خواهر و مادر خود برگردد. شاه دستور داد سه دست لباس عروس زنانه گران قیمت با قدری جواهر آلات برای نامزد، خواهر و مادر عاشیق-غریب فراهم و یک اسب تند در اختیار او قرار دهند. عاشیق غریب که 7 سال در دربار شاه حلب خدمت کرده بود هرچه مزد به او داده بودند در ظرفی ریخته و صاحب ثروتی کلان شده بود. عاشیق غریب چند نفر چاروادار با شتر کرایه کرد تا اموال او را در پشت سرش بیاورند و خود سه دست لباس و جواهرآلات انعامی شاه را برداشت و خداحافظی نمود و سوار بر اسب به سمت شهر خود به راه افتاد. از بس عجله داشت یکسر اسب راند اسب از پای در آمد و در بین راه مرد. عاشیق غریب نومیدانه خورجین و زین اسب را بر پشت گرفت و راه افتاد به سر چشمه آبی رسید آبی نوشید و به درختی تکیه داد و از خستکی خوابش برد. امام علی به کمکش شتافت او را سوار بر اسبی نمود و در نزدیک شهرش پیاده اش کرد و گفت: این چند قدم را دیگر خودت برو. عاشیق غریب دامن او را گرفت و گفت: نمی خواهم از تو جدا شوم. امام علی دستمالی از جیبش در آورد و به عاشیق غریب داد و گفت: با این دستمال هم می توانی چشمان مادر و خواهرت را معالجه کنی.
وقتی به سرِ چشمه کنار روستا رسید، دید که دختران برای بردن آب سرِ چشمه آمده اند. خواهر خود را در میان دختران شناخت و متوجه شد که چشمانش درست نمی بیند به کمکش شتافت. کوزه اش را آب کرد و ازش خواست که اجازه دهد کوزه را تا خانه شان برایش ببرد. در راه به خواهرش گفت: من یک مسافر غریب هستم جایی ندارم آیا امکان دارد یک امشب جایی به من بدهید؟ خواهر متوجه شد که صدای جوانِ غریب خیلی به صدای برادرش شباهت دارد ولی خجالت کشید که این برداشت خود را به جوان بگوید. در پاسخ جوان گفت: نمی دانم، باید به مادرم بگویم، ببینم چه می گوید. عاشیق غریب دمِ درِ خانه ایستاد کوزه را به خواهر داد خواهر به مادر گفت: جوانی غریب دمِ در ایستاده و می گوید: غریبم یک امشب اجازه بدهید در خانه تان شب را به سر کنم صدایش خیلی به صدای برادرم شباهت دارد از آنجایی که دادشم هم غریب است بهتر است به این غریب جا بدهیم و از او پذیرایی کنیم تا دیگران هم از داداش من در جای دیگر پذیرایی کنند.
با اجازه مادر، عاشیق غریب وارد خانه می شود و در گوشه خانه می نشیند. چشمش به چگیرش می افتد که هنوز آویزان دیوار بوده. از مادر اجازه می-گیرد که چگیر بنوازد. وقتی صدای چگیر بلند می شود مادر و خواهر حدس می زنند که مهمان غریبه عاشیق غریب خودشان باشد که با گفت وگو او را می شناسند و یگدیگر را در بغل می گیرند و از شدت شوق با هم می گریند.
از قضا عروسی شاه ولد و شاه صنم بود که قرار بوده یک ماه جشن برقرار باشد و صدای ساز و ناقاره آشکارا به گوش می رسید. عاشیق قریب تصمیم می گیرد با چگیرش در عروسی شرکت کند و ساز بزند. وقتی به محل جشن می رسد متوجه می شود که از چند راهرو باید بگذرد و در هر راهرو نگهبان هایی گمارده اند تا از افراد دعوت نشده جلوگیری گردد. ناگزیر می-گردد به هر نگهبان مبلغی رشوه دهد تا خود را به جشن عروسی برساند. وارد مجلس شد و نشست خود را عاشیق، و شاگرد عاشیق غریب معرفی نمود و از حاضران خواست که اجازه دهند قدری هم او ساز بزند. اجازه داده شد. عاشیق غریب روی صندلی نشست و چگیرش را نواخت و خواند.
ایکی آی یوللری اوچ گونده گلدیم آقام قانات وردی اوچدوم دَ گلدیم
آی گلدیم شاه صنم تویونه.
وقتی صدای چگیر عاشیق غریب بلند شد، آغجه قیز، ندیمه شاه صنم گفت: این صدای ساز عاشیق غریب است و از پشت پرده بیرون آمد تا او را ببیند. وقتی او را دید اطمینان پیدا کرد که نوازنده عاشیق قریب است. نزد شاه صنم برگشت و گفت مژده ده که عاشیق غریب آمده و شاه صنم گلوبند گران-قیمت را از گردن خود در آورد و به گردن آغجه قیز انداخت. وقتی عاشیق-غریب در حین خواندن نام شاه صنم را بر زبان آورد دیگر همه او را شناختند و شاه ولد دستور داد که او را از جشن بیرونش کنند. عاشیق غریب دستمال امانت امام علی را از جیب بیرون اورد و روی صورت شاه ولد کشید. شاه ولد دیگر جایی را نمی دید. فریاد شاه ولد بلند شد، همه همه و سروصدا و پچ پچ فضای مجلس را فرا گرفت و همه از خود می پرسیدند که چرا چنین شد؟ همین که مجلس از نا بینا شدن ناگهانی شاه ولد به هم ریخته بود، عاشیق-غریب وقت را غنیمت شمرد و خود را به شاه صنم رساند و گفت: من آمده-ام، برابر قولی که داده ام، هزینه عروسی را از دست رنج خود فراهم و اکنون آماده برگزاری جشن عروسی هستم. در این لحظه بود که شاه صنم احساس کرد دنیا مال اوست. فوری از جای برخواست، صورت خود را که اشگ آلود بود شست، لباس های نو پوشید.
کم کم خبر رسید که عاشیق غریب با دستمال معجزه گر چشمان مادر و خواهر خود را هم سالم نموده است. مهمانان دریافتند که عاشیق غریب به نیرویی مافوق انسانی مرتبط است. دوروبر او را گرفتند که چرا چشم های شاه ولد را چنین کردی؟ و از او خواستند که چشمان شاه ولد را به حالت اولیه برگرداند. عاشیق غریب گفت شاه صنم نامزد من بوده، ما 7 سال قبل با هم قول و قرار گذاشته ایم که، من با دست رنج خود هزینه ی جشن عروسی را فراهم کنم. اکنون بعد از 7 سال این امکان بوجود آمده و من به قولی که داده بودم وفا کردم. من عاشق شاه صنم هستم و او هم عاشق من هست. اگر شاه ولد قول دهد که برای همیشه چشم از شاه صنم بپوشد هم اکنون او را بینا خواهم نمود. با پا درمیانی مهمانان، شاه ولد پذیرفت که بینایی اش را بازیابد و چشم از عروسی با شاه صنم بپوشد. میرزا بنویس مجلس تعهد شاه ولد را مکتوب و پس از امضا شاه ولد دیگران هم گواهی نمودند. آنگاه عاشیق غریب دستمال امانتی امام علی را بر صورت شاه ولد کشید و بینایی شاه ولد همانند اولیه شد.
بزرگان مجلس عروسی پا درمیانی کردند و گفتند: حال که عاشیق غریب آمده و شاه صنم به آرزوی 7 ساله خود می رسد، بهتر است جشن را به هم نزنیم. شاه صنم با عاشیق غریب عروسی کند و شاه ولد هم با خواهر عاشیق-غریب ازدواج کند. در همین حین مرد سوداگر مهربان که کار تجارتی خود را رها و در شهر حلب دنبال عاشیق غریب گشته بود رسید و قرار شد مادر عاشیق غریب هم با مرد سوداگر عروسی نماید. سه دست لباس عروس گران قیمت همراه طلا و جواهراتی را که شاه حلب به عاشیق غریب هدیه کرده بود شاه صنم، خواهر و مادر عاشیق غریب پوشیدند و طلا و جواهرات را به دست و گردن آویختند و در یک جشن عروسی شرکت کردند. شاه صنم به خانه عاشیق غریب رفت. خواهر عاشیق غریب به خانه شاه ولد رفت و مادر عاشیق غریب هم با مرد سوداگر مهربان به خانه خود رفتند و هر سه خوشبخت شدند.

                                                                                         تدوین کننده: محمدعلی شاهسون مارکده