هرگاه می خواهم درباره روستای صادق آباد چیزی بنویسم چهره شادروان غلامحسین عرب با جمله معروفش« من میگم ما خان نمی خوایم، روستای ما کراشت خان نمی کند» جلو چشمم نمایان می شود. شخصا غلامحسین را دیده بودم ولی وقتی که ایشان این جمله را به علیجان کدخدای مارکده گفته، من هنوز متولد نشده بودم.
به دستور رئیس پاسگاه بن غلامحسین را به شمعک ایوان با شکوه کدخدا عباس بسته بودند و در حضور چند نفر از بزرگان روستای صادق آباد چوب می زده اند تا اعتراف کند که می خواسته کدخدا عباس را بکشد و ایشان سکوت کرده بود. برای شکستن سکوت غلامحسین، و گرفتن اعتراف راه چاره را استفاده از زبان چرب و نرم علیجان کدخدای مارکده می دانند و علیجان خود را به عنوان دوست غلامحسین معرفی و ایشان را در اتاقی تنها به سخن گفتن وا می دارد و دلیل چوب خوردن او را می پرسد؟ که غلامحسین می گوید: « من میگم ما خان نمی خوایم، روستای ما کراشت خان نمی کند و … » آنگاه اعترافات غلامحسین در حضور علیجان توسط رئیس پاسگاه صورت جلسه و به عنوان سند اعتراف در دادگاه مبنای محکومیت و زندان برای او می گردد.
بنظر من جمله فوق ندای دل های دردمند توده مردم و رعیت رنجدیده بوده که توسط یکی از همین دردمندان فریاد شده و در فضای تاریخی روستا طنین انداز شده است. ولی کسانی که مورد خطاب بودند، چون قلب شان برای انسانیت نمی تپیده این ندای انسان دردمند را درک نکردند و نفهمیدند. در حقیقت ارتعاش این صدا وجدان تیره و خفته شان را نتوانست تکان دهد و بیدار کند. اصولا کسی و یا کسانی فریادهای انسان های تحت ستم را می شنوند و پیام آن ها را درک می کنند که خمیرمایه ذهن و ضمیرشان انسان گرا و برابر دیدن انسان ها باشد.
فریاد نخواستن خان در دهه سوم این قرن، از گلوی مردی فوق العاده ساده، بی پیرایه، فوق العاده زحمت کش و بی سواد در روستایی کوچک و دور افتاده صادق آباد بیرون آمده و در فضایِ سکوتِ مرگبار آن روز روستا پیچیده است.
سرگذشت یکصد ساله روستای صادق آباد همانند سناریوی یک فیلم بلند سریالی و پر از حادثه است. چند نفر نقش برجسته تر دارند و بقیه مردم را می توان سیاهی لشکر این فیلم دانست.
یکی از خاندان های بزرگ روستای صادق آباد که فامیل ایزدی برگزیده اند عشایر دامدار عرب نژاد هستند که بیش از 150 سال قبل به روستای صادق آباد مهاجرت و یکی از طایفه های استخوان دار روستا را شکل داده اند.
گفته می شود فرد مهاجر حسن نام داشته و پسر حسن شیرعلی بوده است از شیرعلی به عنوان فرد ثروتمند، پرنفوذ و کدخدای روستا یاد می شود که ثروت زیادی برای فرزندانش بجای گذاشته است. پسر شیرعلی مرادعلی بوده است. مرادعلی یکی از بزرگان و مدت زیادی کدخدای روستا بوده است. مرادعلی چند پسر داشته است. صفرعلی یکی از آنها بوده که بعد از فوت پدر در هنگام گرفتن شناسنامه، (1307 ه ش) بزرگ خاندان و کدخدای روستا بوده است برای خود و بیشتر افراد خاندان، فامیل ایزدی را بر می گزیند. چرا؟ آقای ابراهیم کرمی صادق آبادی، مشهور به شیخ ابراهیم، می گوید: شادروان صفرعلی به من گفت؛ از آنجایی که ما از نژاد عرب هستیم قاعدتا باید فامیل عرب انتخاب می کردم ولی چون از عرب جماعت بدم می آمد! برای خود فامیل ایزدی انتخاب کردم! با این وجود پسرِ بزرگِ صفرعلی، بنام شیرعلی، مستقل از پدر و دیگر اعضا خاندان، فامیل عرب برای خود بر می گزیند.
از مرادعلی در روستای مارکده خاطره ای سرِ زبان ها بود که بد نیست بازگو و نوشته شود. روزی مرادعلی به منظور دیدار علی قلی دوست مارکده ای خود تنها سوار بر اسب و تفنگ بر دوش به مارکده می آمده است جلو دره امام دو نفر دزد سرِ راه کمین کرده یکی از جلو رو مرادعلی را سرگرم کرده دیگری از پشت او را بغل می کند اسبش را ازش می گیرند لباس هایش را از تنش بیرون می آورند تفنگ و فشنگ هایش را ازش می گیرند و با تکه ریسمانی او را لخت مادرزاد به درخت می بندند. مرادعلی التماس کنان از دزدان می خواهد که لااقل رخت های کهنه خود را به او بدهند که لخت نباشد چون مردی بزرگ و سرشناس است، خجالت میکشد. یکی از دزدان تنبان پاره و دیگری هم پیراهنی پاره در کنار او می اندازند و با دستمال کهنه و کثیفی چشمانش را می بندند و می روند ساعت ها طول می کشد کشاورز مارکده ای برای باز کردن اسیل آغجقیه پایینی از آنجا گذر می کرده که مرادعلی را می بیند و نجاتش می دهد. مرادعلی به مارکده می آید و یک سر به خانه علی قلی دوستش می رود علیقلی و زنش شیرین که توی حیاط خانه بودند نخست فکر می کنند گدا است که به حیاط خانه وارد شده است سپس او را میشناسند علیقلی با تعجب ترکی می پرسد: سَن مراد عمی یی؟ = ( تو عمو مراد هستی؟) مرادعلی ضمن اینکه بشکن می زده آهنگین می گوید: هیه! من مراد عمی یم! قیرمیزی آتوم نج اولدو؟ سردار ( سرداری = پالتو ) ماهوتیم ( ماهوت = پارچه پشمی ضخیم و نفیس) نج اولدو؟ تفنگیم و قطار فشنگیم نج اولدو؟ هیه من مراد عمی یم! = (بلی! من عمو مرادم! اسب قرمز رنگم چه شد؟ پالتو ماقوتی ام چه شد؟ تفنگم و قطار فشنگم چه شد؟ آره من عمو مراد هستم!
مرادعلی که گفتم یکی از بزرگان و کدخدای روستا بوده گفته می شود؛ دو دانگ از زمین های کشاورزی قریه صادق آباد و نیز دو دانگ مزرعه ی قدیمی سِگیت را مالک بوده، دارای گاو وگوسفند زیاد، نوکر و خدمتکار، درآمد، ثروت، شکوه و شوکت بوده است. از نظر ثروت در روستا حرف اول را می زده، کدخدا هم که بوده قدرتمند هم محسوب می شده است. برابر قانون نا نوشته جامعه، هر آدم موفق و موقعیت داری بدخواه و مخالفانی هم دارد که داشته ها و موقعیتش موجب حسودی و رنج عده ای می گردد. کدخدا مرادعلی هم از این قاعده بدور نبوده است مخالفانی و بدخواهانی داشته که برای مخالفت، از نظر خود حرفی برای گفتن و دلیلی برای ارائه داشته اند.
مخالفان کدخدا مرادعلی می گفته اند؛ مرادعلی خود پیر مردی است و توانایی انجام کار را ندارد و پسرانش در کار لایروبی و ترمیم خرابی های جوی آب کشاورزی همکاری کافی و لازم را نمی کنند ناگزیر زحمت کار آنها بر دوش دیگران می افتد. از طرفی هرگاه مامور حکومتی به روستا می آید این وظیفه کدخدا است که در خانه اش از او پذیرایی کند این در حالی است که کدخدا مرادعلی پولک در می آورد و ماموران را برای اتراق و پذیرایی به خانه ی دیگر توان گران روستا می فرستد.
ظاهرا دو موضوع فوق یک دسته مخالفانی برای کدخدا مرادعلی در روستا بوجود آورده بود. سرشناس ترین آن ها که در یادها مانده؛ میرزا، غلامرضا، محمدعلی و محمدرضا بوده اند. مخالفت محمدرضا مشهور به وکیل از حد اعتدال مخالفت فراتر می رود و تبدیل به ضدیت می شود به همین جهت سر دسته مخالفان قرار می گیرد و گروه را رهبری می نموده است.
وکیل محمدرضا از مردم صادق آباد بود در دوره قاجاریه مدتی بابت سهمیه صادق آباد، در قشون، ارتش آن روز، خدمت می کرده است. درجه نظامیاش وکیل بوده، بدین جهت پس از اینکه به صادق آباد بر می گردد مردم او را وکیل خطاب می کنند. وکیل درجه ای بوده بالاتر از سرجوخه. معادل های وکیل امروز در ارتش فکر کنم گروهبان باشد. وکیل مردی دنیا دیده تر بوده و باید افق دیدش بازتر از بقیه بوده باشد ولی با خاطراتی که از او بازگو می شود چنین بنظر نمی رسد شوربختانه از وکیل محمدرضا امروز بازمانده ای نیست که بتوان اطلاعات بیشتری گرفت.
اداره جامعه ی کوچک روستای صادق آباد آن روز سنتی بوده است برابر این سنت، بزرگان و قدرتمندان در جایگاه پدر اجتماعی مردم هستند، برابر عرف کدخدا منشی تصمیم می گیرند و فرمان می رانند و بقیه هم به عنوان فرزندان و افراد زیردست فرمان می بردند و این شکل پذیرفته شده و نرم جامعه بود وکیل این رابطه را بر نمی تافت به همین جهت یک آدمی ناراضی از وضع موجود بود چون در روستا کدخدا قدرتمند محسوب می شد و وکیل به عنوان یک رعیت و روستایی زیر دست کدخدا به حساب می آمد این رابطه برای وکیل چندان خوشایند نبود وکیل تمام قُرها و نارضایتی اش را متوجه کدخدا مرادعلی می نمود و تمام فکر و ذکرش و ذهنیتش متوجه کدخدا بود و می کوشید رفتار مردمان جامعه ی روستایی و از جمله کدخدا مرادعلی را برابر میل خود کند. عمده انتقادهایش به کدخدا مرادعلی که در یادها مانده به این دو موضوع خلاصه می شود.
کدخدا مرادعلی آنگونه که شاید و باید در لایروبی و ترمیم خرابی های جوی آب کشاورزی یار و یاور نیست.
وقتی ماموران دولت به روستا می آیند بجای اینکه خودش پذیرایی کند بین خانواده های توانگر تقسیم می کند.
و در اعتراض به کدخدا مرادعلی می گفته: مگر من دوحبه زمین بیشتر دارم؟ که همیشه پولک را بنام من در می آوری و مامور را به خانه من میفرستی؟
وکیل هرچه می کوشد کدخدا را به تغییر رفتار برابر آنچه که خود درست می داند وادارد ولی موفق نمی شود. تنها راه چاره را این می داند که با فروش یک حبه ملک خود به خان های بختیاری تازه به قدرت رسیدهی آن روز پای آنها را به روستا بازکند و با استفاده از قدرت آن ها، بر کدخدا فایق آید ولی غافل از این بوده که: «چو پرده برافتد نه تو مانی نه من» وقتی صاحب ملک نباشی و رعیت باشی دیگر فایق آمدن و یا نیامدن معنی ندارد.
این راه را قبلا مردم روستای یاسوچای رفته اند و اکنون آنها رعیت دوتا خان هستند و با سوء استفاده از نام، آوازه و قدرتِ خانِارباب، گاوان خود را توی مزارع مردم روستای صادق آباد رها می کنند و علف ها را می چرانند و صادق آبادی ها توان بازداشتن آنها را ندارند و این قدرت و توانمندی مردم یاسوچای در پناه قدرت خان بسیار خوشایند وکیل است.
شادروان سلیمان بهارلویی در سال 1376 رویداد فروش املاک روستای یاسوچای را اینگونه بیان نمود: فردی بنام ابوطالب کدخدای روستای آپونه بوده و با قدرت فرمان می رانده است از آنجاییکه یاسوچای آن روز مزرعه ی روستای آپونه بوده حوزه قلمرو قدرت کدخدا ابوطالب محسوب می شده است. درباره ابوطالب بسیار بد گفته می شود می گویند فرد جاه طلب، زورگو و ستمگری بوده است. کدخدا ابوطالب نهال دو دستگی را در یاسوچای کاشته است چگونه؟ از آنجایی که پایگاه مردمی نداشته و موقعیت خود را مستحکم نمی دیده، سه دانگ املاک خود و دیگر مردم یاسوچای را که با او موافق بودند به یکی از خان های چادگان می فروشد تا با چسباندن خود به خان، به عنوان کدخدا و مباشر خان، بتواند از قدرت خان سوء استفاده نموده و اعمال قدرت نماید و سلطه و اقتدار خود را بر مردم هموارتر و تداوم بخشد. مخالفان کدخدا ابوطالب، یعنی بقیه مردم یاسوچای برای این که زیر سلطه نروند سه دانگ دیگر زمین ها را به سردار ظفر بختیاری و زنش، بی بی سکینه فروختند تا آن ها هم با تکیه بر قدرت خان بختیاری زیر سلطه کدخدا ابوطالب نروند و همسنگ کدخدا و دار و دسته اش باشند و کم نیاورند. از آنجایی که در آن روز خان های بختیاری دارای قدرت حکومتی هم بودند خان های چادگان موقعیتِ رو در رویی با خان های بختیاری را برای خود مناسب ندیدند و چند سال بعد ملک خریداری شده را به خان های بختیاری فروختند بنابر این دو دستگی که بوسیله کدخدا ابوطالب ایجاد شده بود باعث گردید که مردم روستای یاسوچای املاک خود را با دست خود شان بفروشند پای خان را به روستا باز کنند و رعیت گردند.
حال مردم روستای یاسوچای با استفاده از نام و قدرت خان دامهای خود را در زمین ها و میان علفزارهای مردم صادق آباد بویژه در مزرعه ی قاراآغاج رها می کرده و علف ها را می چرانیده اند چون تا این زمان املاک صادق آبادی ها از خودشان بوده پشتیبان قدرت مندی نداشتند و نمی توانستند با آن ها مقابله کنند همین سوء استفاده مردم یاسوچای از نام و آوازه قدرت خان و چراندن علف های مزرعه ی صادق آبادی ها، وکیل و نیز عده ای مردم روستای صادق آباد را به فروش املاک خود بیشتر سوق داد تا با پشتوانه قدرت خان بختیاری بتوانند از تجاوز مردم یاسوچای هم جلوگیری کنند.
بین خان ها مرسوم بود هرگاه رعیت های خانی به قلمرو ملک خانی دیگر دست درازی می کردند، خانی که به ملکش تعرض شده یادداشتی به خانی که رعیتش تعرض نموده می داد اگر باهم دوستی داشتند درخواست می کرد که دستور جلوگیری دهد و اگر رقیب هم بودند با تهدید می خواست که دستور جلوگیری دهد.
وکیل یک حبه ملک از خود داشته و یک حبه هم از خانواده خلج های اصفهان با عنوان رعیت کشت می نموده است. وکیل گروه مخالف کدخدا مرادعلی را ترغیب می کند که با او همراه شوند و املاک خود را به خان بختیاری بفروشند تا با استفاده از قدرت خان بر کدخدا و مردم یاسوچای فایق آیند. تصمیم وکیل و موافقت گروه مخالف کدخدا مرادعلی مبنی بر فروش املاک خود به خان بختیاری سرآغاز یک دوره تاریخی مبتنی بر ارباب رعیتی در روستای صادق آباد بوده است و ریشه و در حقیقت سرآغاز دو دسته شدن مردم روستای صادق آباد محسوب می گردد.
عامل دیگری هم تشدید کننده تصمیم وکیل بوده است بعضی از پیر مردان نقل و قول کننده گذشته ی روستای صادق آباد می گویند: در بین مردم صادقآباد از دیرباز یک نگرش منفی و بدبینانه به یکدیگر بوده است تداوم این نگرش تبدیل به فرهنگ عمومی شده و یکی از ویژگی های بیشتر مردم صادق آباد بوده و هنوز هم هست و مردم بدون اینکه خود متوجه باشند از این دید منفی و بدبینانه نسبت به هم رنج می برند و جامعه ی روستایی هم زیان و خسارت می بیند. حسادت به ثروت و دارایی و نگرش بدبینانه به موفقیت های یکدیگر در جامعه ی صادق آباد از گذشته تا به همین امروز، یکی از مشغولیات ذهنی و یکی از شاخصه های روانی این مردم است وقتی فردی در زمینه ای موفق می شده یا ثروت و دارایی به دست می آورده سرزبان ها می افتاده و زمینه ای برای ناراحتی، نگرانی، خشم و سرانجام دشمنی تعدادی از مردم می شده است.
وکیل محمدرضا نمونه ی اعلا این ویژگی روانی است. وکیل آدمی حسود، ماجراجو و قدرت طلب بوده و به قدرت، موفقیت، املاک و ثروت کدخدا مرادعلی حسادت داشته است همیشه به مرادعلی می گفته: اگر نتوانم خودم را به تو برسانم تو را به خود خواهم رساند و منظورش این بوده که چون خودش ملک نداشته، کاری بکند تا مرادعلی هم ملک هایش از دستش بیرون رود. متاسفانه همین کار را هم انجام داده است نه تنها کدخدا مرادعلی را بدون ملک نموده بلکه آتشی که بدست وکیل افروخته شد خشک و تر را با هم سوزاند. گرچه که به نظر من اگر وکیل هم بدین کار اقدام نمی کرد خان های بختیاری کمی دیرتر می آمدند و املاک را می گرفتند به مردم صادق آباد عرض می کنم همه گناه را هم به پای وکیل ننویسید گرچه عمل وکیل هم قابل نکوهش است برای نمونه از مارکده و قوچان کسی برای فروش نرفت ولی پسر و نوکران سردار محتشم بختیاری آمدند و املاک را با زور گرفتند چون خان های متعدد و بی فرهنگ بختیاری گرفتن املاک از مردم منطقه را برنامه ریزی و روستاها را بین خود تفسیم کرده بودند
مجموع اتفافاقات بالا وکیل را مصمم می کند تا با فروش ملک خود به خان بختیاری پای خان را به روستا باز کند به امید اینکه با استفاده از قدرت خان بر کدخدا فایق آید و نگذارد مردم یاسوچای علف های مزرعه ها را بچرانند.
در این زمان میرزا جواد خان نامی در سامان پیشکار چراغعلی خان صمصام السلطنه بوده است. وکیل محمدرضا جهت فروش ملک خود به وی مراجعه می کند گفته می شود میرزا جواد در دستگاه خان آدم نیک نفسی بوده و وکیل محمدرضا را نصیحت و یاد آور می شود؛ خان یک یا دو حبه از جایی نخواهد خرید اگر قرار باشد در جایی ملک داشته باشد همه ی املاک را می خرد و تو اگر پا فشاری کنی که یک حبه زمین خود را بفروشی باعث می شوی که خان بقیه املاک را هم خریداری کند آنگاه این کار تو از دید بقیه همشهریانت یک خیانت محسوب می شود بهتر است با هم سازگاری نمایید و پای خان را به روستایتان باز نکنید.
وکیل محمدرضا سخنان میرزا جواد را معقول و منطقی می یابد قانع می شود و بدون فروش یک حبه ملک خود به روستا بر می گردد. در روستا او را مسخره می کنند که رفتی؟! ملکت را فروختی؟! زخم و زبان های مردم باعث خشم وکیل محمدرضا می گردد و در پاسخ زخم زبان زننده ها می گوید: حال که توانایی خرید ندارم؟ می توانم ملک خود را بفروشم!؟ و این کار را هم خواهم نمود!
وکیل دو سه روز با وجدان خود کلنجار می رود که، بروم ملکم را بفروشم؟ تا کدخدا مرادعلی را سرجایش بنشانم؟ یا اینکه نه؟ همینگونه کجدار و مریض با کدخدا مرادعلی بسازم. اگر نفروشم سرزنش های مردم را چکار کنم؟ سرانجام بخاطر سرزنش های مردم تصمیم قطعی خود را می گیرد که جزئی ملک خود را بفروشد به سامان نزد میرزا جواد مراجعه و می گوید: هرچه اندیشیده ام صلاح خود و روستای مان در این است که ما هم املاک مان را به خان بفروشیم تا بتوانیم با اتکا به قدرت خان از تجاوز مردم یاسوچای به مزارعه مان جلوگیری کنیم. وکیل در سامان یک حبه ملک خود را به نام سردارظفر بختیاری قباله می کند و تحویل میرزا جواد پیشکار خان میدهد.
به دنبال خرید یک حبه ملک وکیل محمدرضا، خان بختیاری دستور می دهد که بقیه املاک صادق آباد هم خریداری شود. شخصا بی بی خورشید زن صمصام السلطنه با دار و دسته اش به منظور اجرای دستور خان مبنی بر خرید املاک به روستای صادق آباد می آیند. نخست مخالفان کدخدا مرادعلی با میل خود زمین های شان را می فروشند. افراد دیگری که زمین کم داشتند هم از روی ترس می فروشند چند نفر که ملک بیشتری داشتند نخست مقاومت کردند که دستور چوب زدن صادر گردید که هم چوب خوردند و هم مهرشان را زیر قباله زدند کدخدا مرادعلی با اینکه پیرمردی هم بوده بعد از چوب خوردن باز هم مقاومت می کند و حاضر به مهر کردن قباله نوشته شده نمی شود دستور اشکلک گذاری لای انگشتان دستانش صادر می شود در حالیکه بخاطر درد انگشتانش فریاد می زده مُهر خود را پای قباله ی نوشته شده می زند آنگاه صیغه قباله خوانده میشود! یک نفر آپونه ای بنام آقا مهدی نیم دانگ از املاک صادق آباد داشته است وقتی کتک خوردن صاحبان املاک را می بیند فرار می کند تا بتواند ملک خود را حفظ نماید بعدا او را دستگیر و اینقدر او را چوب میزنند تا زیر همان چوب خوردن قباله فروش را مهر می زند.
بهای هر حبه یکصد تومان تعیین می گردد. ده تومان از این پول را پادو ها و بادمجان دور قاب چین های خانواده خان به عنوان انعام بر می دارند.
در چه زمانی این اتفاقات افتاده است؟ درست سال ها بعد از خلع محمدعلی شاه قاجار از پادشاهی که نیروهای بختیاری به فرماندهی سردار اسعد نقش عمده ای در این خلع داشتند. می دانیم بعد از فرار محمدعلی شاه حکومت مرکزی به دست خان های بختیاری افتاد خان های قدرتمند مقام های عالی حکومتی در مرکز را تصاحب نمودند و خان های درجه دو، قدرت مراکز استان ها را بدست گرفتند در این وقت بیشتر سرزمین ایران دست بختیاری ها بود منطقه چهارمحال و بختیاری سی خودشان بود. خان های متعدد و بی فرهنگ بختیاری سرمست از پیروزی برای تثبیت قدرت و تجمیع ثروت، در جلسه ای تصمیم گرفتند املاک مردم را با نام خرید تصاحب نمایند بدین منظور روستاها را بین خودشان تقسیم کردند، قرارداد نوشتند و متعهد شدند هرخانی که املاک روستایی را تصاحب نمود خان دیگر به آن روستا نرود و مزاحم خانی که زودتر پا در آن روستا گذاشته نشود و هرکه روی این قول و قرار نایستد «بوش سگ!»
این بود که پاکار و نوکران خان های بختیاری به صورت تیمی؛ مرکب از شکنجه گر و ملای قباله نویس و صیغه خوان به روستاها می رفتند تا املاک مردم را بظاهر خریداری نمایند از واژه بظاهر تعجب نکنید هر که بدون مقاومت تسلیم نوکر خان می شد و ملکش را قباله می کرد و تحویل می داد صدمه ی بدنی نمی دید ولی کسانی که از تحویل ملک خودداری می کردند با انواع شکنجه مثل؛ توهین و تحقیر، کتک، فلک شدن و اشکلک گذاری لای انگشتان دست راضی به فروش می شدند.
بعد از 100 سال که من این نقل و قول ها را از پیرمردان می شنوم، ضبط می کنم و سپس می نویسم از شکنجه گر خان که شدیدترین شکنجه اش اشکلگ گذاری لای انگشتان دست بود تا صاحبان املاک حاضر به امضا قباله فروش گردند و با چشمانش می دید که خون از زیر انگشت روستایی بیرون می زند کمتر متنفرم تا آن ملای همراه هیات نوکران خان که قباله می نوشت و صیغه قباله را جاری می کرد! شاید تعجب کنید! ولی به نظر من جای تعجب ندارد! برای اینکه همه بدون استثنا آن شکنجه گر را شکنجه گر می دانستند هم آن روز و هم اینک و کارش را ضد انسانی و ضد اخلاق می شمردند ولی ملای همراه هیات نوکران خان که قباله را مزین به واژه های دینی! مذهبی! و شرعی! می نمود در حقیقت کثیف تر و پلیدتر از آن شکنجه گر بوده است. برای مزید آگاهی شما خواننده گرامی دو سه سطر آغازین نوشته ی روتین قباله های آن روز را، از روی قباله ای که در همان زمان یعنی تاریخ جمادی الثانیه 1336 ه ق نوشته شده را برایتان بازنویسی می کنم تا به پلیدی این ملاهای قباله نویس و صیغه خوان وقوف یابید.
بر حسب اتفاق این قباله که در دست من هست فروشنده ها پسران همان کدخدا مرادعلی هستند که یک حبه از املاک مارکده را به سردار محتشم بختیاری فروخته اند.
فبعد، غرض از تحریر و ترقیم این کلمات شرعیات آن است که حضور شرعی بهم رسانیدند آصفرعلی و آحیدرعلی ولدان آمرادعلی ساکنان قریه صادق آباد در حالتیکه جمیع اقاریر شرعیه از ایشان نافذ و ممضی بوده باشد از روی اشّد الرضا و رغبت تمام بدون الکراه و الاجبار بل بالطوع و الرغبه والاختیار مصالحه صحیحه شرعیه جازمه لازمه دینیه نمودند به حضرت مستطاب اجل اکرم افخم والا آقای سردار محتشم بختیاری مدظله و شوکته العالی مقرونا بقبوله همگی و تمامت موازی یک حبه از جمله هفتاد و دو حبه از آب و املاک …
باز شدن پای خان های بختیاری به عنوان ارباب و حاکم، سر آغاز یک سری حوادث در صادق آباد می گردد. به علاوه وقتی خان با دور و بری هایش با طمطراق به روستا می آید همراه خود فرهنگش را هم بر مردم عرضه میکند. از آنجاییکه قدرت همیشه جاذب بوده بعضی از نوجوانان شیفته رفتار خانی میشدند به علاوه هر فردی که می توانست قدری خود را به خان نزدیک کند در غیاب خان، خود خانی دیگر بوده است.
وقتی خانزادهها و پیشکاران خان سوار بر اسب با کلاه کج و تفنگ بر دوش پای شان به روستای صادق آباد باز شد عباس کودک و سپس نوجوانی بود می دید هر آدمی که سر راه بود بر خان تعظیم می نمود سپس همه ی مردم روستا ضمن تعظیم در خدمت خان بودند این شیوه زیست در جامعه به عنوان الگو در ذهن کودک و سپس نوجوان عباس نقش بست در همان جوانی با وساطت صفرعلی، کدخدای روستا شد اسبی فراهم و رفتاری همانند خان بختیاری که در کودکی دیده بود در پیش گرفت و از مردم روستای کوچک صادق آباد انتظار داشت که در خدمت و فرمان او باشند این بود که به نظر غلامحسین رفتار خانی عباس در یک محیط کوچک مضحک بنظر می آمد و می گفت: روستای ما کراشت خان نمی کند.
هنگامی که بی بی خورشید زن صمصام السلطنه با نوکر و پاکار هایش جهت خرید زمین ها به صادق آباد می آیند و نزدیکی های محل فعلی حمام عمومی در کنار زمین های زراعی در محل خرمن گاه چادر زده و اتراق می نمایند مردم روستا زن و مرد به دیدن بی بی می روند خوش آمد می گویند خانواده های ثروتمند هر روز صبح کره، سرشیر با نان تازه برای صبحانه بی بی می برند مردان میوه نوبر به بی بی تحویل می دهند. بی بی از مردم صادق آباد می خواهد که یک دختر و یا زن، به عنوان خدمت کار در اختیار او قرار دهند تا در کارها همراه دیگر خدمه در خدمت او باشد. مردم، جمیله، دختر محمدعلی عرب را که، زنی جوان، زیبا و خوش سلیقه ای بوده به بی بی معرفی می کنند نقل قول می شود که جمیله به معنی درست کلمه جمیله بوده است. زنی بسیار جوان نسبتا بلند قد، نه چاق و نه هم لاغر، صورتش قدری کشیده و سفید، چشمانی کمی درشت، موهایی سیاه داشته است. اغلب تبسم بر لب داشته، بسیار خوشاخلاق بوده و در کار آشپزی و خانه داری با سلیقه و با مهارت بوده است. جمیله حدود دو سال قبل با پسر عمویش عباسعلی ازدواج کرده بود. عباسعلی جوانی کوچک اندام و تناسب زیبایی جمیله را نداشت به همین جهت مردم در پشت سر می گفتند: جمیله به عباسعلی حیف بود.
جمیله عملا کنیز بی بی خورشید می شود و بی بی در ظرف همین دو هفته ای که در روستای صادق آباد اتراق کرده بود از کار و رفتار و پاکیزگی و پاکی جمیله خوشش می آید و او را نزدیک ترین خدمتکار به خود می نماید.
حدود دو هفته ای که بیبی خورشید در صادق آباد اتراق داشت پاکارها و نوکرها کار خرید املاک را به اتمام رساندند و تمام املاک خریداری شد و مردم هم تماما به افتخار رعیتی خان نائل شدند. و بی بی خورشید تصمیم می گیرند که به سامان برگردند و چون به جمیله علاقه مند شده بود از او خواست که همراه آن ها برود و همیشه در خدمت خانواده خان باشد. جمیله می گوید: من شوهر دارم و نمی توانم بیایم. بی بی خورشید دستور می دهد عباسعلی شوهر جمیله هم به عنوان نوکر خان به خانواده خان وارد شود و همراه آنها برود.
جمیله و شوهرش با خانواده بی بی خورشید به سامان و از آنجا به وانان می روند و عباسعلی هم به عنوان نوکر بی بی در خانواده خان مشغول به کار می شود. کم کم یکی از خان کوچولوهای درگاه بی بی خورشید جمیله را زیبا می یابد و قصد تصاحب آن را می کند. گفتم خان کوچولو! تعجب نکنید در آن روزگار هر فردی میتوانست اسبی و تفنگی بدست آورد کلاهش را کج می گذاشت و در حوزه کاری خود ادعای خانی داشت و مردم هم چنین آدمی را خان می نامیدند. خان کوچولو جمیله را تصاحب و عباسعلی را تهدید به مرگ می نماید عباسعلی که جان خود را در خطر می دیده ناگزیر بعد از دو سه سال نوکری بی بی خورشید درگاه بی بی را رها و شبانه فرار می نماید و به صادق آباد بر می گردد.
سالها می گذرد در صادق آباد هم کدخدا مرادعلی فوت می کند و پسرش صفرعلی کدخدا می شود. خان کوچولوی درگاه بی بی خورشید به فکر می افتد که جمیله را رسما به عقد خود در اورد لذا سوار بر اسب به صادق آباد می آید عباسعلی را می یابد و از او می خواهد که قباله نامچه جمیله را به او بدهد تا بتواند طلاق جمیله را از عباسعلی بگیرد. عباسعلی مقاومت می کند خان کوچولو عباسعلی را اذیت و تهدید می کند و با هم بگو مگو می کنند خبر ورود خان کوچولو به صفرعلی کدخدا می رسد کدخدا حضور می یابد و خان کوچولو را تهدید می کند و می گوید؛ زن بنده خدا را تصاحب کردی حالا بعد از چند سال به فکر طلاق و ازدواج افتادی ان روز که تصاحب می کردی نمی دانستی که شوهر دارد اگر همین الان روستا را ترک نکنی دستور می دهم مردم قطعه قطعه ات کنند یالا هرچه زودتر برو. و خان کوچولو قافیه را تنگ می بیند و صادق آباد را ترک می کند.
جمیله دیگر هرگز به صادق آباد بر نگشت چون تنها فرزند خانواده بود و پدر و مادرش هم یکی دو سال بعد از کنیز شدن جمیله مردند از خانواده محمدعلی متاسفانه کسی نمانده است.
سال ها بعد یکی از مردان روستای صادق آباد سرباز بوده و در قشون دولتی که برای سرکوب خان های بختیاری عازم منطقه بوده شرکت داشته است وقتی که قوای دولتی از روستای کاج رستم عبور می کرده است زنان روستای کاج رستم اسفند دودکنان از ارتشیان دولتی استقبال می کنند و جمیله هم در میان زنان روستای کاج رستم اسفند دود می کرده است که سرباز صادق آبادی او را می شناسد.
محمدعلی شاهسون مارکده