روز 4/9/73 با شادروان جلال عرب مشهور به آقا جلال به گفتگو نشستم. موضوع سخن هم درس و مکتب بود. چون ایشان چند سال مکتب دار بود و نگارنده خود دو سال نزد او درس قران خوانده ام.
جلال خاطراتش را این گونه بیان کرد. بیش از 12 سال بچه های روستا را درس داده ام. چون کتاب نبود نخست برای بچه هایی که تازه به مکتب می آمدند جزوه می نوشتم تا بخوانند. متن جزوه چنین بود.
هو الفتاح العلیم، بسم الله الرحمن الرحیم، پس مبارک بود چو فر هما، اول کارها بنام خدا. یک نقطه، دو نقطه، سه نقطه، یک زبر، یک پیش، یک زیر. تشدید را سخت بگویم، الف حمزه را بجای الف بشناسم، اگر نشناسم صد تا چوب کف پایی بخورم تا بشناسم، ه گرده، ة گرده.
سپس 29 حروف عربی را می نوشتم. الف، ب، ت، ث، ج، ح، خ، د، ذ، ر، ز، س، ش، ص، ض، ط، ظ، ع، غ، ف، ق، ک، ل، م، ن، و، ه، لا،ی.
وقتی بچه این ها را خوب حفظ می کرد درس دادن پنجلهم را شروع می کردم و به دنبال آن درس قرآن آغاز می شد.
من بجز قرآن کتاب دیگری درس نمی دادم .هنگام درس دادن قرآن هم کاری به معنی آن نداشتم فقط راستایی خواندن را می آموختم. هیچ پدر و مادری هم از من بیش از این توقع نداشت تمام کوشش پدران و مادران این بود که بچه شان خواندن قرآن را بیاموزد تا وقتی که مردند برای شان قرآن بخواند. ضمنا من خودم هم هیچ یک از معنی کلمه های قرآن را نمی دانستم، دروغ که واجب نیست، فقط هرگاه قرآن های با زیر نویس فارسی را می خواندم می توانستم بفهمم معنی خوانده هایم چیست.
تنها کتاب های فارسی که من خوانده ام عبارتند از؛ کتاب جام و قمری و خزائن الاشعار. من در هنگام غارت رضاخان جوزانی 4 ساله بوده ام حالا خودت حساب کن ببین کی متولد شده ام؟ ( احتمالا سال تولد 1292 ه ش بوده است) یکی از افتخارات من این است که یک نسل قرآن خوان برای روستای مارکده تربیت کردم.
قبل از من یک نفر دیگر بچه ها را درس می داد بنام ملا حسین. او هم فقط قرآن درس می داد و هیچ توجهی به کتاب های فارسی نداشت. در آن زمان هرکه دارای ذوق بود با تلاش خودش می توانست کتاب های فارسی را بدست بیاورد و بخواند مثلا کتاب دوست داشتنی من کتاب جام بود که از اول دنیا تا به امروز را گفته است.
شیوه درس دادن من این گونه بود. هر روز صبح قسمتی از قرآن یا پنجلهم را به یک بچه درس می دادم یعنی بچه می آمد رو بروی من دو زانو روی تشکچه می نشست و من قسمتی مثلا؛ یک صفحه از قرآن را شمرده و کلمه به کلمه می خواندم و آن بچه پشت سر من تکرار می کرد و بعد موظف بود در طول روز با تکرار آن جملات خواندن آن درس را بیاموزد بگونه ای که از روی کلمه ها بتواند بخواند. سر انجام عصر قبل از تعطیلی مکتب یک یک بچه ها می بایست بیایند روی تشکچه رو بروی من دو زانو بنشینند و درس داده شده را بخوبی و روانی بخوانند این عمل را پس دادن درس می گفتیم. اگر خوب و به روانی می خواند به او بارک الله می گفتم و اگر خیلی بد بود او را فلک می کردم البته خودم فلک نمی کردم به بچه های دیگر می گفتم پا های او را در فلک بگذارند و به یک بچه دیگر می گفتم چند چوب به کف پای آن بچه بزند. پس از پس دادن درس بچه ها باید وضو می گرفتند و یکی از بچه ها جلو می ایستاد و نماز را بلند بلند می خواند و بقیه هم به صف در پشت سر او کلمات را تکرار و نماز را اقامه می کردند. نماز که تمام می شد بچه ها در جای خود در صف نماز که نشسته بودند این پرسش ها را از یکایک آن ها می کردم که باید جواب بدهند.
بنده کی؟ بچه باید می گفت: بنده خدا.
امت کی؟ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ : امت محمد.
شیعه ی کی؟ ـ ـ ـ ـ ـ : شیعه ی علی ولی الله.
مذهب از کی داری؟ ـ ـ ـ : از امام جعفر صادق.
ملت از کی داری؟ ـ ـ ـ : ابراهیم خلیل الله.
اصول دین چند تا؟ ـ ـ ـ : پنج تا.
اول؟ ـ ـ ـ ـ : توحید.
دوم؟ ـ ـ ـ ـ : عدل.
سوم؟ ـ ـ ـ ـ : نبوت.
چهارم؟ ـ ـ ـ ـ : امامت.
پنجم؟ ـ ـ ـ : معاد روز قیامت.
توحید یعنی چه؟ ـ ـ ـ : یعنی خدا یکی است و دو نیست.
عدل یعنی چه؟ ـ ـ ـ : یعنی خدا عادل است و ظالم نیست.
نبوت یعنی چه؟ ـ ـ ـ : یعنی یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر داریم که همه ی آن ها برحقند. اول آنها حضرت آدم، آخر آن ها حضرت محمد.
در این وقت مکتب تعطیل می شد و هر بچه ای تشکچه خود را بر می داشت و به خانه می رفت. این برنامه همه روزه ی ما بود. البته هنگام ظهر بچه به خانه می رفتند، ناهار می خوردند و بر می گشتند.
وقتی بچه ها پرسش و پاسخ های بعد از نماز را که در بالا ذکر شد خوب می آموختند، نام 12 امام و فروع دین را می آموختم و بعد از نماز، مدت زمانی می پرسیدم تا بچه ها خوب بیاموزند. چند روزی قبل از آغاز ماه محرم نوحه خوانی می آموختم. یعنی توصیه می کردم هر بچه ای یک کتاب خزائن الاشعار بخرد آنگاه بعضی از نوحه های مشهور را می آموختم و از بچه ها می خواستم که روز تمرین کنند و تشویق می کردم تا شب در میان مردم در مسجد بخوانند. چون می دیدم پدر بچه وقتی می دید بچه اش در میان جمعیت نوحه می خواند خوشحال می شد و مردم به این نتیجه می رسیدند که من کارم را خوب انجام داده ام.
در کنار درس دادن آموزش اخلاق هم می دادم برای مثال: به پدر و مادرتان و بزرگتر ها سلام بدهید، در مقابل بزرگتر ها باید دو زانو بنشینید، هرچه بزرگترها گفتند باید بگویید چشم، احترام بزرگترها را باید داشته باشید، تشویق به خواندن قرآن هر صبح زود، تشویق به نوحه و مرثیه خوانی، تاکید بر مرتب و اول وقت خواندن نماز، دستور بر گفتن اذان، آموزش گرفتن وضو، آموزش بعضی احکام شرعی و …
مزد هر بچه 3-5 من جو و گندم بود این را هم بعضی ها نمی دادند. برای مثال آقای ح … یک بچه داشت به مکتب می امد «حالا حاج ر … شده» یکسال من درسش دادم و مزدم را نداد. یک روز در کوچه به آقای ح رسیدم و گفتم: مزد بچه ات را بده والا من درسش نمی دهم. که گفت: من خودم درس نخواندم از ده بیرونم کردند؟ می خواهی درس بده؟ می
خواهی نده؟
در مکتب من نوشتن اصولا جایی نداشت هر بچه ای اگر خود و یا پدر و مادرش علاقهمند بود که نوشتن هم بیاموزد کاغذی و قلمی تهیه می کرد آنگاه من بالای سر صفحه کاغذ، برای آن بچه سرمشق می نوشتم. سر مشق هم یک بیت شعر و یا یک جمله بود. مثلا؛ با ادب باش تا بزرگ شوی. یا قلم گفتا که من شاه جهانم. تا بچه یک صفحه تکراری همانند نوشته ی من در زیر آن ها بنویسد و بیاموزد سر مشق های من در حد ابتدایی وسطح پایین بود اگر کسی می خواست خط بهتری داشته باشد یا سر مشق بهتر و یا تعداد سر مشق بیشتری بگیرد به مشهدی فیض الله مراجعه می کرد. تو روستا اصلا فرد با سواد کم داشتیم. اغلب آن هایی که سواد دار محسوب می شدند فقط می توانستند قرآن بخوانند. بعضی هم خواندن فارسی را می دانستند و تعداد کمتری می توانستند چیزی هم بنویسند. مشهدی فیض الله هم خط خوبی داشت هم با سواد بود و کتاب های دیگر از جمله شاهنامه را خوب می خواند.
من در کنار مکتب داری دعا هم می نوشتم. کسانی که مشکلات و یا گرفتاری و بیماری داشتند مراجعه می کردند و من از روی کتاب جامع الدعوات برای ان ها دعا می نوشتم.
یکی از کارهای دیگر من انجام استخاره برای مردم بود مردم برای تصمیم گیری در کارها دچار شک و دو دل می شدند و نمی توانستند تصمیم بگیرند پیش من می آمدند و من از روی قرآن برای آن ها استخاره می کردم و نتیجه را به آن ها می گفتم. نحوه استخاره هم این گونه بود که بعد از خواندن سوره الحمد و قل هوالله یک جای کتاب قرآن را باز می کردم. بالای هر صفحه یکی از این سه کلمه؛ خوب، بد یا میانه، نوشته شده بود. آنگاه به کسی که درخواست استخاره کرده بود می گفتم: خوب آمده، و یا بد، و یا میانه است.
یکی دیگر از کارهای من گفتن ساعات نحس و میمون به مردم بود. مردم باور داشتند کارها را در روزها و ساعات میمون آغاز کنند بدین منظور به من مراجعه و می پرسیدند؛ چه وقت ساعت میمون است؟ آنگاه من از روی تقویم نجومی به آن ها می گفتم؛ کی قمر در عقرب است!؟ کی ساعت نحس!؟ و کی میمون است!؟
محمدعلی شاهسون مارکده