خداد پهلوان گرم دره

 خداداد یکی از جوانان تنومند روستای گرم ­دره­ بود که در اواخر قرن قبلی و اوایل همین قرن در گرم ­دره می ­زیسته است گفته می ­شود خیلی زود هنگام و در سن جوانی ـ بر خلاف برادرش، تقی، که دیر زیسته ـ فوت می­ کند چند رفتار شجاعانه از او بر سر زبان­ هاست که شایسته است نوشته شود و بماند.

    1 ـ خداداد جوانی تنومند و درشت اندام بود با اینکه جوان بود ولی در تیراندازی هم مهارت فوق ­العاده داشت هنگام آمدن جعفرقلی­ خان چرمهینی ـ یاغی مشهور ـ به گرم­ دره یکی از تفنگ ­چیان خبره بود که وجود او مانع ورود جعفرقلی به گرم ­دره می ­شود.

    وقتی خبر آمدن جعفرقلی چرمهینی به گرم ­دره در روستا پخش می ­شود عده ای از تفنگ ­چیان که دلیرتر و مهارت بیشتری داشتند سرِ راه در سینه ­کش کوه سنگر می­ گیرند و عده ­ای دیگر در چهار برج قلعه آماده دفاع از روستا می­ شوند یکی از جوانان دلیری که در سرِ راه جعفرقلی چرمهینی سنگر می ­گیرد خداداد بود وقتی اردوی جعفرقلی به سنگر سرِ راه نزدیک می­ شود به او تیراندازی می­ گردد اردوی جعفرقلی سنگر تفنگ ­چیان گرم­ دره ­ای را به رگبار می ­بندند همراهان خداداد خیلی زود از ترس سنگر را رها و به قلعه پناه می ­برند خداداد می ­ماند وقتی تیراندازی اردوی جعفرقلی روی سنگر خداداد قطع می­ شود خداداد با صدای بلند می­ گوید: از آن موقع تا حالا من حتی یک تیر هم در نکرده­ ام تیراندازی که شد توسط همسنگرهای من بوده چون من نمی ­خواهم تیرم به هدف نخورد هریک فشنگی که من دارم باید یک نفر را روی زمین بخواباند من 120 تا فشنگ دارم تیرهایم هم به خطا نمی ­رود اگر برنگردید 120 نفرتان را خواهم کشت جعفرقلی چرمهینی وقتی مقاومت را می ­بیند ناگزیر بر می ­گردد. 

    2 ـ روزی یک جوان اوزون ­آخاری عاشق دختری از روستای گرم ­دره می ­شود خواستگاری انجام و جشن عروسی برپا می ­شود وقتی عده ­ای از مردم اوزون­ آخار همراه ساز و دهل به صورت کارناوال با اسب زین کرده و آذین شده به گرم دره می ­آیند تا عروس را ببرند کدخدای روستای گرم­ دره از آنها یک کله قند مطالبه می­ کند و اوزون ­آخاری ­ها درخواست کله قند را باج ­خواهی تلقی و احساس می ­کنند اگر پیشنهاد کدخدا را قبول کنند خود را ضعیف نشان داده ­اند و یک کلام می ­گویند: نمی­دهیم هرکه مرد میدان است بیاید تا کشتی بگیریم اگر ما را روی زمین زدید ناگزیر شکست خود را می ­پذیریم و کله قند هم می ­دهیم و عروس را می ­بریم و اگر روی زمین­ تان زدیم پیروزمندانه عروس را می بریم و کله قند هم نمی ­دهیم. یکی از جوانان تنومند اوزون ­آخاری خود را به میدان می ­اندازد و هم ­آورد می­ طلبد و می­ گوید: جوان ­مرد می­ خواهم که حاضر باشد با من دست و پنجه نرم کند. یکی از مردان گرم­ دره بنام سیدعلی ­داد به میدان می ­رود سیدعلی داد مرد شجاعی بوده، لوتی منش بوده، مشرب صوفیانه داشته، سبیل ­های بلند و کلفتی داشته که زمستان از بخار دهانش نوک سبیل ­ها یخ می ­بسته است به تهی ­دستان کمک می­ کرده و در جامعه­ ی روستایی آن روز همه او را به جوانمردی و نیکوکار می ­شناختند و هنوز هم در اذهان تاریخی مردم گرم­ دره از این نام به نیکی یاد می­ شود. سیدعلی داد با جوان میدان ­دار اوزون ­آخاری دست ­بغل می ­شود که جوان اوزون ­آخاری گرم دره ­ای را روی زمین می ­زند خداداد توی خانه بوده که خبر میدان ­داری جوان اوزون­ آخاری به او می ­رسد خداداد خود را به میدان می­ رساند با جوان اوزون ­آخاری دست­ بغل می­ شود او را بلند می­ کند و آرام پشتش را روی خاک می­ گذارد عده ­ای از اوزون­ آخاری ­ها می­ گویند: یِر به یِر و مساوی هستیم یک ­بار ما شما را روی زمین زدیم یک­ بار شما ما را، ولی جوان میدان ­دار اوزون ­آخاری قوی ­تر بودن خداداد و شکست خود را اعلام می ­کند اوزون ­آخاری ­ها ناگزیر یک کله قند به کدخدای گرم­ دره می دهند و عروس ­شان را می ­برند.

    3 ـ یک وقت چند نفر از روستای گرم ­دره هر یک مقداری گندم بار خرِ خود کرده و به منظور آرد کردن به آسیاب خُرمه ­نان در منطقه کرون می ­روند رسم و قانون آسیاب­ ها این بوده که هرکه زودتر می­ آمده نوبت از او بوده است نزدیک آسیاب چند گروه از جاهای مختلف بار به آسیاب می ­آوردند و خداداد می­ بیند اگر دیر بجنبد و این مقدار بار زودتر از آنها به آسیاب برسد ناگزیر یک تا دو روز نوبت آنها به تاخیر خواهد افتاد برای گرفتن نوبت یک تاچه گندم را روی دوش خود می ­گذارد و چند کیلومتر را را با سرعت زیاد می ­پیماید و خود را جلوتر از همه به آسیاب می ­رساند و نوبت را می­ گیرد.   

     4 ـ یکی از رسوم در عروسی ­های گذشته روستا این بود هنگامی که مهمانان و اقوام داماد به صورت کارناوال به خانه پدر عروس می ­رفتند تا عروس را به خانه داماد بیاورند ساقدوش داماد باید با یکی از اقوام خانواده عروس که نماینده خانواده عروس تلقی می ­شد کشتی بگیرد قاعده و انتظار عمومی این بود که ساقدوش داماد که در حقیقت نماینده خانواده داماد بود در این زورآزمایی پیروز گردد تا پیروزمندانه عروس را ببرند به هر صورت کشتی­ گیری که پشتش خاکی می­ شد احساس شکست و کوچکی می ­کرد. در یک عروسی در گرم ­دره ساقدوش داماد، خداداد بود وقتی رفتند عروس را بیاورند خداداد از اقوام پدر عروس همآورد برای گرفتن کشتی خواست. اسدالله نام که شغل دکان ­داری داشت به میدان آمد خداداد گفت: من با اسدالله کشتی نمی­ گیرم! چون او یک زیرنیق(= زرنیق = زرنیخ) فروش است من اگر او را زمین بزنم خواهند گفت: یک زیرنیق فروش را روی زمین زده ­ای! و اگر اسدالله مرا زمین بزند خواهند گفت: دکان­ داری، قهرمان روستا را به زمین زده است ولی برای اینکه مردم بدانند کشتی نگرفتن من با او از روی ترس نیست ناگزیرم توان خود را به نمایش بگذارم تا شما بپذیرید که او هماورد من نیست. آنگاه خداداد با یک دست شال کمر اسدالله را می ­گیرد از زمین بلندش می ­کند چند لحظه ­ای در هوا نگهش می ­دارد می­ چرخاند و به آرامی روی زمین می­ گذارد مردم برایش دست می ­زنند و او را می ­ستایند.

      5 ـ  یک وقت هم از طرف رضا­شاه پهلوی دستور داده شده بود که اسلحه ­های دست مردم باید جمع­ آوری گردد چند نفر نظامی بدین منظور به روستای گرم ­دره می­ آیند و حکم شاه را ابلاغ و مردم هم اسلحه خود را  می ­آورند و تحویل می­ دهند نظامیان یک پست نگهبانی در محل آرالیق (میدان و فضای باز میانه روستا) روستا درست کرده بودند و مردم اسلحه خود را که تحویل می ­دادند رسید داده می­ شد و در همان آرالیق برای نمایش قرار می­ دادند پدر خداداد در غیاب او اسلحه ­اش را برد و تحویل داد وقتی خداداد از صحرا به خانه می­ آید پدر شرح حال تحویل تفنگش را می­ گوید خداداد به محل آرالیق می ­رود به عنوان تماشاچی به تفنگ­ ها می ­نگرد تفنگ خود را در میان تفنگ ­ها شناسایی می­ کند و در یک فرصت کوتاه که نگهبان حواسش در جایی دیگر بوده تفنگش را برداشته و فرار می­ کند پشت سرش تیراندازی می ­شود ولی او سریع خود را در پشت دیوارها مخفی می ­کند و نا پدید می­ شود فرمانده نظامیان در گرم­ دره از دلاوری خداداد خوشش می ­آید و قسم می­ خورد که خداداد را تنبیه نمی ­کند و تفنگش را هم نمی­ گیرد ولی دوست دارد از نزدیک او را ببیند و بشناسد پدر خداداد با گرفتن امان ­نامه، از پسر می­ خواهد که به حضور فرمانده برسد و خداداد حاضر می­ شود فرمانده نظامیان که درجه سرهنگی داشته او را ورانداز می­ کند، بر او آفرین می ­گوید و می­ گوید: حیف تو در یک محیط کوچک و گمنام روستایی هستی!؟

    خداداد دو سه سال بعد از ازدواجش و در جوانی فوت می­ کند.

                                                                                                       محمدعلی شاهسون مارکده