سال ها قبل، مقاله بانوی هنرمند را نوشتم و امروز می خواهم سرگذشت یکی از اولین شاگردهای بانوی هنرمند را بنویسم و این تنها کاری است که از دست من بر می آید.
قصدم از این کار، این است که از این بانوان هنرمند قدردانی کنم، خدمات شان را پاس بدارم، یادی ازشان کرده باشم، نامی ازشان برده باشم با این امید که نام شان در حافظه تاریخی روستا بماند. شاید موجب ارج گذاری به خوبی ها و ترویج بیش تر خدمت به مردم هم گردد.
در این صورت من حد اقلی از وظایف اجتماعی، انسانی و اخلاقی خود را نسبت به این فرشتگان نجات مردم مارکده، در دهه چهل و پنجاه، را ادا کرده ام. چون می بینم، با تاسف، ذهن همشهریان من به موضوعاتی دیگر سخت مشغول و سرگرم است و خادمان واقعی روستا را نمی شناسند، چون نمی شناسند، قدر هم نمی نهند.
انصاف حکم می کند، برای قدردانی از خدمات بانوی هنرمند، جشن بزرگ داشتی برگزار گردد. در آن گرد همآیی، گزارشی از فقر حاکم بر جامعه ی روستایی دهه چهل و پنجاه ارائه شود سپس گزارشی از تغییر وضعیت اقتصادی و معیشتی مردم به دنبال توسعه ی فرش بافی هم ارائه گردد تا نقش این بانوی هنرمند روستا مشخص شود آنگاه نمایندگان مردم روستا از این بانو تشکر و قدردانی نمایند و در همان جلسه بزرگداشت، از اولین شاگردهای بانوی هنرمند که؛ هر یک با آموختن هنر بافندگی به چندین نفر، خود یک بانوی هنرمند دیگری شدند هم نام برده و تقدیر به عمل آید.
البته این نظر من است، ممکن است از دید بعضی احمقانه هم باشد، و یا به گفته ی یکی از دوستان تز روشنفکرانه باشد. چه احمقانه پنداشته شود و چه تز روشنفکرانه، اگر نیک بنگریم ذره ای و عنصری از حقیقت را بازتاب می دهد و شوربختانه در عرف و فرهنگ جامعه ی روستایی ما قدرشناسی از کسی که به روستا خدمت کرده امری معمول و رایج نبوده است. در یک حالت خوشبینانه فرد خدمت کننده کم کم کنار نهاده و فراموش می شده و در یک حالت بدبینانه وقتی کنار گذاشته می شود تهمت هم بهش زده می شود و یا لُغَز پشت سرش گفته می شود و با آن به بی احترامی برخورد می گردد. پدیده ای که علی رضاقلی پژوهشگر اجتماعی، در سطح کلان مملکتی، در کتاب خود نامش را «نخبه کشی» می نامد. یعنی مردمان ما نخبه های جامعه ی خود را می کُشند.
حال در این جو ناسپاسی روستا، نظر من می تواند یک پیشنهاد غیر معمول، نالازم و یا سخنی ناآشنا هم تلقی گردد. ولی باید دانست فقط در این صورت، اندکی انصاف را رعایت کرده ایم و قدمی در وادی اخلاق انسانی گذاشته ایم. با بینش و نگرشی که حاکم بر اذهان مردم روستای ما است، من هیچ امیدی به تحقق این اندک انصاف هم ندارم.
یکی از اولین شاگردهای بانوی هنرمند روستای ما ستاره است، دختری مارکده ای، دختری که به دلیل فوت پدر ناگزیر شده از کودکی سخت کار کند، آن هم کاری طاقت فرسا. در خانه ی مادر، زندگی اش را از صفر آغاز کرده، باز در خانه شوهر هم زندگی خود را همراه شوهر از صفر شروع می کند و با دسترنج خودش ارتزاق و با سختی فرزندان خود را بزرگ و تحویل جامعه داده است، کاری که اغلب زنان روستای ما می کنند.
نمی دانم تو خواننده چقدر لذت نان حاصل از دسترنج خود را مزه کرده و شیرینی آن را حس کرده ای؟ فکرکنم لذتی بالاتر از آن نباشد وقتی که با زحمت، ترجیحا با ریختن عرق و خستگی، نانی بدست آورده باشی و ببینی فرزندت در مقابل چشمت نشسته و آن نان را نوش جان می کند و بزرگ می شود. باید دانست با این لذت، انسان خود را خلاق و آفرینش گر می داند و احساس ارزش مندی و معنی داشتن می کند.
بی گمان آنهایی که با کلاه گذاری، کلاه برداری و در نتیجه سرقتِ دسترنجِ دیگران، و یا بند و بست های وابستگی به قدرت، نان به خانه می برند از این لذت محروم اند. این عدم احساس ارزش مندی و معنی دار بودن در رفتار اجتماعی این تیپ آدم ها نمود می یابد و هریک از ما در جامعه آشکارا می توانیم ببینیم و بشناسیم. این تیپ همان است که در فرهنگ و ادبیات مکتوب ما بدان «نو دولت» می گویند:
یا رب این نو دولتان را بر خرِ خودشان نشان کین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند
و در زبان و فرهنگ عامیانه «تازه به دوران رسیده»می گویند.
ستاره، قهرمان این نوشتار، عرق ریزان و با زحمت نان بدست آورده و توی دهان فرزندان گذاشته و هر روز و هر ساعت احساس ارزش مندی و معنی داشتن را با تمام وجود حس و لمس می کرده است و امروز با وجدانی آسوده و سرفراز، قدم در وادی بزرگ سالی گذاشته است.
ستاره امروز مادر پنج فرزند است و شصت و خرده ای سال از عمرش می گذرد، شوهرش را از دست داده و تنها است ولی باز هم بیکار نمی نشیند.
ستاره دختر یدالله است، یدالله پسر عبدالرضا و عبدالرضا یکی از سه پسر علیمحمد آخوند. دو پسر دیگر علیمحمد آخوند، عبدالحسین و غلامرضا بوده اند. علیمحمد پسر ملاباقر و ملاباقر پسر ملاصابر بوده است.
گفته می شود ملاصابر که آخوند بوده از روستاهای هیمه نان و خرمه نان منطقه کرون، به مارکده مهاجرت می کند و ماندگار می شود و طایفه آخوندی های پر جمعیت امروز مارکده را بنیان می گذارد.
مادرِ ستاره، فاطمه نام داشت. فاطمه دختر علی اکبر و علی اکبر پسر حسین و حسین یکی از مردان روستای طرق از توابع نطنز و کاشان بوده است. حرفه و هنر علی اکبر، مانند دیگر مردمان روستای طرق، تخت کشی گیوه بوده، برای کار تخت کشی به اصفهان مهاجرت می کند از آنجا به نجف آباد و سپس به تیران و سرانجام به مارکده می آید ساکن و به کار تخت کشی گیوه مشغول و طایفه ی تخت کش های مارکده را بنیان می گذارد. فاطمه کوچک ترین دختر خانواده علی اکبر بوده است.
یدالله، پدر ستاره، نخست با خواهر باقر، که همان موقع از حسن آباد آب ریزه به مارکده مهاجرت کرده بودند، ازدواج می کند. سه پسر و دو دختر متولد می شود. زن یدالله فوت می کند. یدالله با فاطمه ازدواج می کند یک پسر و دو دختر متولد می شود و یدالله فوت می کند. ستاره، فرزند کوچک خانواده، هنگام فوت پدر دو ساله بوده است.
علی آقا، پسر محمود از طایفه آهنگرها یکی از مردان روستای مارکده بود در همین سال ها زنِ علی آقا هم فوت می کند یک دختر از او می ماند. بزرگان روستا تدبیر می کنند که علی آقا با فاطمه ازدواج کند تا هم علی آقا برای فرزندان فاطمه پدر باشد و هم فاطمه برای دختر علی آقا مادر باشد این اتفاق صورت می گیرد. و ستاره در این خانواده با تهی دستی و کار و زحمت بزرگ می شود.
در تاریخ 92/10/30 ساعت 20، ستاره خاطرات خود را برایم بازگو کرد که با هم گوشه هایی از آن را می خوانیم.
دو سالم بوده که پدرم فوت می کند، هیچ چیزی ازش یادم نیست، ولی وقتی شوهرکردم، قربانعلی پدر شوهرم، یک خاطره ای ازش برایم تعریف کرد، توی ذهنم مانده، بد نیست برایت بازگو کنم.
فیض الله کدخدا بود. یدالله هم دشتبان دمِ ده. امنیه برای جمع آوری مشمولان به مارکده آمده و توی خانه کدخدا مستقر بود. امنیه به اتفاق کدخدا دوتایی توی ایوان ایستاده بودند و منظره روبرو را می نگریستند و با هم صحبت می کردند.کدخدا می گوید: یدالله برو قربانعلی را بگو مشمول هستی بیا خودت را به سرکار معرفی کن. یدالله به خانه قربانعلی می رود و می گوید: من تو را به عنوان اینکه مریض هستی کولت می کنم و می برم تا به سربازی نبرندت. تو همان طور که کول من هستی، خود را به مریضی بزن. یدالله قربانعلی را با کول خود جلو خانه کدخدا می آورد کدخدا و امنیه هنوز توی ایوان ایستاده و ضمن تماشای کشتزارها با هم گفت وگو می کردند. یدالله گفت: عمو فیض الله، قربانعلی مریض بود! من از رختخواب بیرون کشیدم و آوردمش! حالا کول من هم چوچو(ادرار)کرده، چکار کنم؟ بیارمش بالا؟ کدخدا با امنیه یواشکی حرفی زدند و گفت: نه، بَرِش گردان بِبَرِش خانه شان. بعد از مدتی قربانعلی معاف می گردد.
از ازدواج مادرم با علی آقا هم چیزی توی ذهنم نیست. گفته می شود وقتی مادرم را به خانه علی آقا برده بودند ما بچه ها را توی خانه دایی ام، محمدعلی، جا داده بودند. فردای آن روز وقتی ما را به خانه جدید می بردند گذر از توی دالان دراز همانند خواب و رویا در ذهنم مانده است.
از همان روز ورود ما به خانه علی آقا، مادرم خود سخت کار می کرد. آقای احمدی دهیار مارکده بود یکسال خودش تنها بود و یکسال هم زن و بچه اش را آورده بود مادرم نان برای شان می پخت، دیگ برسر از چشمه آب برای شان می آورد، لباس های شان را می شست. چند سال هم اوساعلی آهنگر مارکده بود که مادرم برای شان نان و غذا می پخت. مادرم ضمن اینکه خود سخت کار می کرد از ما هم می خواست که سخت کار کنیم و به کارمان وا می داشت. بنابر این، من با کار و زحمت بزرگ شدم. چاره ای نداشتیم، ما که به خانه علی آقا رفته بودیم، تهی دست بودیم، علی آقا هم مانند ما دستش خالی بود، او هم سخت زحمت می کشید و مرد آرام و مهربانی بود.
نخست بهتر است چندتا از شیطنت هایم را برایت تعریف کنم. چندتا دختر هم قد، هم سال و با هم دوست بودیم بیشتر وقت ها در بازی و در کار باهم بودیم. از آنجایی که دختری پر انرژی و پر جنب و جوش بودم بدون اینکه انتخابی صورت گرفته باشد تقریبا من سردسته و فرمانده آنها محسوب می شدم.
حدود 10-12 سالم بود، یک روز با دوستانم از جلو سه کنجی می گذشتیم، چشم مان به درخت گونجونی(نوعی گلابی)افتاد شیطنت مان گل کرد که گونجونی بخوریم. درخت گونجونی دوتا کرت پایین تر از جوی، وسط کرت چلتوک بود. صاحب گنجونی جلال بود ولی از دشتبان سخت می ترسیدیم. دشتبان آن سال املاک دمِ ده وهاب بود.
نخست اطراف را ورانداز کردیم که دشتبان نباشد، نبود. و من که قلچماق تر بودم، چندتا سنگ، از کوچه توی دامن پیراهن خود گذاشتم و نزدیک درخت رفتم و با نشانه گیری شاخه های پربار، یک یک سنگ ها را به سمت شاخه درخت گونجونی پرتاب کردم، نشانه گیریم هم خوب بود، بر اثر برخورد سنگ با شاخه ها، تعدادی گونجونی ریخت، دوستان دخترم رفتند توی کرت و از لابلای بوته های چلتوک، توی آبِ کرت، گونجونی ها را جمع کردند، توی دامن پیراهن خود ریختند و آوردند جمعا شاید 10-12 عدد میوه گلابی.
به سرعت از محل دور شدیم تا دشتبان نرسد و نبیند. آن روز سر و کله دشتبان پیدا نشد و ما هم خوشحال بودیم. چون حتا نامش وحشت بر تن مان می انداخت و اگر می رسید سخت کتک می زد. در محلی دِنج نشستیم و گونجونی ها را خوردیم.
دشتبان پشت سر ما امده بود، رد پایِ ما را تویِ کرت، آبِ گل آلود و بوته چلتوک هایِ شکسته شده را دیده بود. با پرس و جو خبرها را گرفته بود و برایش مشخص و روشن شده بود که؛ سنگ بینداز کی بوده؟ و گلابی جمع کن ها چه کسانی بودند؟
دو سه روز بعد، باز ما چندتا دختر توی همان سه کنجی، توی خیابان خاک ها را جمع و گِل درست کرده بودیم، و سخت مشغول بازی کودکانه «حموم روغنبر» بودیم. دشتبان خیلی آهسته آمده بود بالایِ سرِ من، من و دوستانم سخت مشغول بازی و هیچ یک متوجه آمدن او نشدیم، بیخبر و با شدت تمام سیلی توی صورت من زد که برق از چشمانم پرید، لحظه ای جلو چشمم تاریک شد، بلند شدم که فرار کنم، دستم را گرفت و همین طور که من با صدای بلند وحشت زده گریه می کردم توی چشم هایم زل زد و گفت: «تو باشی تا دیگه به گلابی مردم سنگ نندازی!؟» دخترهای دیگر فرار کردند. هنوز هم بعد از گذشت 50 سال درد جای انگشتانش را توی صورتم حس می کنم مثل این که همین امروز است!
روزی هم با دوستانم از آجوقایه بالا می آمدیم. توی راه از هر دری سخن می گفتیم، می خندیدیم، شاد و خوش بودیم. از راسّه آسیاب آجوقایه که رد شدیم رسیدیم کنار دیوار باغ فیض الله. درخت سیبی توی باغ بود که سیب زیادی داشت، زیر نور آفتاب سیب ها می درخشیدند، درخشش سیب ها ما را وسوسه کرد. لحظه ای ایستادیم، با هم حرف زدیم، تصمیم گرفتیم سیب بخوریم. با هم مشورت کردیم که چه کسی و چگونه برود سیب بچیند. از من خواسته شد و من هم پذیرفتم، از دیوار پریدم توی باغ و چندتا سیب درختی چیدم، آمدیم سرِ چشمه قندی بولاغی زیر سایه درخت نشستیم و خوردیم، از چشمه هم آب خوردیم، خوشحال بودیم که کسی نفهمید. بعد کمی هم با آب چشمه کوچک قندی بولاغی که از زیر سوورد در می آمد جوخچی بازی کردیم و به خانه امدیم.
بعد فهمیدم فیض الله ما را می دیده ولی نخواسته خود را با یک دختر بچه طرف کند بنابر این خود را نشان نداده و چیزی نگفته است. ولی به علی آقا مشاهدات خود را گفته بود و علی آقا مرا سرزنش کرد.
همان سال، علی آقا، نا پدری من، دشتبان املاک قریه بود، سه چهار روز بعد از سیب خوردن ما، علی آقا من را فرستاد توی خرمن های پشت باغ بزرگ، تا از سرِ خرمن مزد دشتبانی جو و گندمش را بگیرم و به خانه بیاورم. فیض الله توی خرمن بود عزیزریزی خرمن های جو و گندم اربابی را تقسیم می کرد. فیض الله با نوک انگشتانش سیلی آهسته ای به من زد و گفت: «دختر تو باید به کمک پدرت از مزرعه و باغ مراقبت کنی! مراقبت نمی کنی! و میری سیب ها را می چینی می دی دخترها بخورند!»
دختر کوچکی بودم، با دخترهای دیگر بازی می کردیم، معمولا من هنگام بازی شور و شوق فراوان هم از خود نشان می دادم، به همین جهت سر و صدای بیشتری داشتم. همسایه ی ما، محمد پیر مردی بود. محمد توی خانه اش خوابیده بود، گویا سر و صدای ما مزاحم خواب او شده بود، از اتاقش عصا بدست بیرون آمد و با پایش تیپ پایی به من زد و گفت: دختر برو گورت را از اینجا گم کن بگذار بخوابیم!
یک روز هم با هم رفتیم مزرعه ی قورقوتّی برای چیدن چُلُفتی(قطعه کوچک شاخه نازک شکسته شده ی درخت) روز خوبی بود توی راه از هر دری سخن می گفتیم، می خندیدیم، شوخی می کردیم و خوش بودیم. پاییز بود، توی باغ چیزی نبود، حتا برگ درختان را گوسفندان خورده بودند، باغ ها لخت و عور بودند. هر یک، یک بغل چلفتی چیده بودیم که سر و کله دشتبان پیدا شد.
دشتبان مزرعه ی قورقوتی در ان سال رجب گرم دره ای بود، خیلی شناختی ازش نداشتیم، چیزی که ازش شنیده بودیم، این بود که؛ خیلی بی رحم است. همین توصیف ما را بیشتر به وحشت می انداخت. از دور او را دیدیم چلفتی ها را روی زمین ریختیم و فرار کردیم. بی انصاف تا مزرعه چم بالا دنبال ما چندتا دختر دوید، تا ما را بگیرد، ولی ما چابک بودیم، با سرعت می دویدیم، خیلی تلاش کرد، نتوانست به ما برسد و نرسید. وقتی برگشت، نشستیم، نفس تازه، و خستگی دویدن ها را از تن بدر کردیم. برای اینکه دست خالی به خانه نیاییم از سینه کوه نزدیک روستا مقداری بوته خار کندیم و به خانه آوردیم.
یک روز هم، برای چیدن علف آشی(گیاهان وحشی و خودروی خوردنی) به مزرعه ی آجوقایه بالا رفتیم. هریک، یک بقچه کوچک علف چیده بودیم. برای چیدن علف آشی، ترسی نداشتیم. چون معمول و عرف بود که دشتبان ها چیدن علف آشی را خیلی سخت گیری نمی کردند. ولی این گونه نبود که دشتبان ها یکسان عمل کنند هر دشتبانی توی مزرعه همانند یک حاکم عمل می کرد. هر یک از ما دختران، علف به اندازه کافی چیده، بقچه ها را بسته، و روی درسنگی نشسته بودیم. خوشحال و سرخوش، از هر دری سخن می گفتیم.
آن سال، باقر دشتبان مزرعه ی آجوقایه بالا بود. آمد، از همان دور که می آمد، بنای قر و نق را گذاشت. متوجه شدیم، خوش خیالی ما بر مجاز بودن چیدن علف آشی چندان اساس و پایه ندارد. بقچه های علف هر دختری که در کنارش بود را بر می داشت، گره بقچه را باز می کرد و علف ها را روی زمین پخش می کرد. ولی علف های من را نگرفت. دلیل اینکه از من را نگرفت، نگفت، ولی من حدس زدم بخاطر اینکه خواهرش زن قبلی پدر من بوده.
دخترهای همراه من اعتراض کردند؛ پس چرا فقط از ما را گرفتی؟ که گفت: دلم می خواهد از او نگیرم! به شما مربوط نیست! ما را از توی مزرعه بیرون کرد، پشت سرِ ما تا چمن بالایی آمد و همانجا روی مرز جوی نشست تا ما از روی سنگ سوراخ که رد شدیم و اطمینان یافت ما دیگر بر نخواهیم گشت، رفت. ما هم ناگزیر به خانه آمدیم.
اول سال، تقریبا از اول اردیهشت، حدود 2 ماه، کار ما دخترها تاپاله چینی بود. صبح هر یک، یک سبد بر می داشتیم، توی قلعه کهنه می رفتیم تا گلیگو (گله ی گاو)در بیاد، آنگاه دنبال گلیگو راه می افتادیم تا وقتی تاپاله می کنند، جمع کنیم و سبدهای مان را پُر و قَلقَلِه شَنگ کنیم. چشم مان به پشت گاوان دوخته شده بود تا که می دیدیم می خواهد تاپاله کند هر دختری سعی می کرد زودتر خود را به آن گاو برساند. سبد پر از تاپاله را روی سر می گذاشتیم و به خانه بر می گشتیم. اگر در بین راه تاپاله به اندازه کافی نبود تا آغل های ورزو نزدیک سِلیمون چاتی(نام مزرعه ای در صحرای مارکده) هم می رفتیم. بعد از تاپاله چینی که به خانه می آمدیم، صبحانه می خوردیم و دسته جمعی می رفتیم به همین کوه های نزدیک روستا، و علف وحشی بیابانی می چیدیم، بقچه را پر از علف می کردیم و آن را روی سرمان به خانه می آوردیم، روی بام خانه می ریختیم تا بخشکد برای آذوقه زمستان گوسفندان. معمولا خرمن علف های خشگ من از بقیه دخترها بزرگ تر بود.
عصر هنگام هم دیگ بر سر از چشمه جلو درِ حموم آب خوردن می آوردیم. نزدیک آفتاب غروب هم وعده مان بالای کوچه کرپه بود، کمی زودتر میرفتیم تا با هم بازی کنیم، یکی از بازی های مان درست کردن گنبد، با سنگ ریزه ها بود. گاهی هم یکی از پسرها به کوه پشت روستا می رفت و قابالاق(ریواس) می کَند و می آورد بین بچه ها تقسیم می کرد آنگاه می دیدی هر بچه ای ساقه ریواس توی دهانش است و در حال جویدن و مکیدن است. منتظر بودیم کرپه چی کرپه ها(نوزاد گوسفندان)را بیاورد، آنگاه هر دختری کرپه های خود را جدا می کرد و به خانه می آورد.
یکبار دیگر اوج تاپاله جمع کردن فرا می رسید و آن هنگام پاییز بعد از چیدن چلتوک ها بود که گلیگو را توی لته ها(زمین های کشاورزی) می آوردند. دوباره کار تاپاله چینی ما شروع می شد. یعنی هیزم زمستان خانواده با دخترها بود، تا با جمع آوری تاپاله تامین کنیم. تاپاله ها را روی بام می ریختیم تا زیر آفتاب بخشگد، آنگاه جمع می کردیم و برای زمستان ذخیره می کردیم. می دانی که آتش تاپاله بسیار پرحرارت و برای کرسی با دوام بود.
صبح خیلی زود روزهای پاییزی هم کارمان سنجد بادریز چینی بود. هرگاه شب هنگام باد شدید می وزید ما خوشحال بودیم. صبح زود قبل از روشنایی کامل بیدار می شدیم، هریک سبدی و بقچه ای بر می داشتیم و به محل هایی که درخت سنجد بیشتر بود می رفتیم و به صورت مسابقه ای سنجدهای بادریز را می چیدیم. طبیعی بود، دختر زرنگ تر سنجد بیشتری می چید. یک ماهی سنجد بادریز چینی ادامه داشت، همه جا هم می رفتیم، از تهِ مزرعه ی آجوقایه پایینی، تا قابوق، چم بالا، توی خندق و … روزهنگام هم به کمک کسانی که سنجد تکانی داشتند می رفتیم و مزد می گرفتیم.
یکی از افرادی که برای سنجد چینی به کمکش رفتم احمد بود. احمد به جمع آوری برگ درخت بیش از سنجد اهمیت می داد و تاکید بر جمع آوری دانه دانه برگ ها می کرد. برگ سنجد را برای خوراک گوسفند می خواست. من دقیقا برگ ها را همراه سنجدها جمع می کردم به همین جهت از کار من بسیار راضی بود و از من درخواست می کرد که همه روزه به کمکش بروم عصر که کار تمام می شد، می خواستیم به خانه بیاییم، سنجدهای چیده شده بقیه دخترها را دو سهم یک سهم می کرد، یعنی دو سهم خودش بر می داشت و یک سهم بابت مزد به دختران سنجد چین می داد ولی سنجدهایی را که من چیده بودم نصف می کرد.
یکسال علی آقا، ناپدری من که عمو صدایش می کردم گوسفندان فیض الله را می چراند ما را هم همراه خود توی قلعه ی ماماگلی برده بود و ما هم چندتا گوسفند از خود داشتیم چندتایی هم تراز کرده بودیم و گله دار بودیم من بیشتر روزها همراه علی آقا با هم توی همین صحرای مارکده گوسفند می چرانیدیم.
یادم هست چند روزی در یکسال برای احمد به اتفاق دخترش که هم قد و هم سن من بود، گندم دیم می چیدیم هر روز صبح ما دوتا دختر هر یک، یک کوزه آب از ماماگلی بر دوش می گرفتیم و پیاده تا سر قارادره می رفتیم، در طول روز گندم درو می کردیم شب دوباره من و دختر احمد توی قلعه ماماگلی می ماندیم و احمد بافه گندم ها را به مارکده می آورد و فردا صبح با آذوقه به صحرا می آمد.
فصل تولکی هم به کمک رعیت ها می رفتیم، تولکی می زدیم، آلوچه چینی، انگور چینی و گردو چینی می رفتیم و مزد می گرفتیم.
حالا 15-16 سالم شده بود، یک روز کمک اسماعیل روی سکوی آجوقایه بالا خرمن می مالیدیم، من به اتفاق زنِ اسماعیل، با دیگ از جوی آب می آوردیم و اسماعیل هم خاک ها را گِل می کرد، با پشت بیل گِل ها را هموار می کرد و کاه روی گِل ها میپاشید آنگاه با پا گِل ها را پاچله می کردیم تا سفت شود. من توی دامنم سرگین های خر را از توی راه و اطراف جمع و در جایی کپه کردم، قدری هم چلفتی چیدم تا عصر به خانه بیاورم. بعد از ظهر بود، محمد دشتبان آمد وقتی چشمش به کُپّه سرگین و چلفتی افتاد گفت:
اینها را کی جمع کرده؟ گفتم: من! با پا زد، آنها را پاشاند! و گفت: حق نداری سرگین های کنار راه را جمع کنی! وقتی دشتبان رفت، صغرا زن اسماعیل، نگاهی به من کرد، وقتی دید من خیلی ناراحت شدم و بغض کرده ام گفت:
ناراحت نباش قرار است همین روزها یک دست تیر و تخته قالی بافی برای من بیاورند، اولین شاگرد تو را انتخاب می کنم تا از این کارها نجات پیدا کنی. حرف صغرا امیدی در درون من بوجود آورد، صغرا به قول خود وفا کرد و وقتی حاج مهدی صالحی نجف آبادی، روانش شاد باد، اولین دستگاه قالی بافی را برای صغرا که تو، اسمش را «بانوی هنرمند» گذاشتی زد، من یکی از شاگردانش بودم.
دوتا قالی زده شده بود، ما چندتا دختر هم قد بودیم، می بافتیم و می آموختیم. من خیلی زود آموختم و جدا قالی زدم. در طی چندسال، بیش از 40 نفر آموزش دادم و هریک جدا برای خودشان قالی زدند. هر دختری که می آموخت و جدا برای خود قالی می زد، من خوشحال می شدم، چون می دیدم بعد از مدتی قالی بافی لباس دختر قالی باف و نیز دیگر اعضا خانواده نو می شود. به دلیل غذای بهتر گونه ها هم گل انداخته می شود، شب ها خانه شان با نور چراغ توری مزین می شد و… این بهتر شدن برای من خوشنودی به همراه داشت، که بر اثر آموزش من، چندین نفر از رنج تهی دستی رهیده اند.
دخترهایی که تازه قالی می زدند هرگاه هم در کارشان اشکالی پیش می امد، می رفتم اشکال شان را بر طرف می کردم. امروز از اینکه توانسته ام به بیش از 40 نفر هنر بافندگی فرش را بیاموزم، خوشحالم، و فکر می کنم عمرم را بیهوده هدر نداده ام. خرسندی دیگر من در این هست که؛ نه تنها از دسترنج دیگران نخوردم، بلکه به دیگران هنر آموختم، تا بتوانند زندگی بهتری داشته باشند. در حین اینکه با شاگردانم قالی می بافتم، آموزش در اولویت کاری من بود و با مهربانی دانسته های خود را انتقال می دادم. اصلا به فکر اینکه حالا از این فرصت پیش امده استفاده کنم و روزهای بیشتری شاگردان را در کارگاه خود نگهدارم تا بافتن فرشم را پیش ببرم، نبودم، بلکه با تمام وجود آموزش می دادم. یادت هست که آن روز مردم تهی دست بودند، عده ای از ماها حتا نان خوردن هم نداشتیم. به راستی رواج قالی بافی به داد مردم رسید و توانستیم از تنگ دستی برهیم.
بعد شوهرم دادند شوهرم، امیر، مرد زحمت کشی بود، تهی دست بودیم ولی با هم سخت شبانه روز کار می کردیم در هر سال دو تا قالی 14 تایی می بافتیم و زندگی فقیرانه ولی خوب و خوشی داشتیم.
توی زندگی ام چند نفر هم با نیش و کنایه دلم را سوزانده اند که به دوتا از انها اشاره می کنم.
اینجا که اکنون خانه ما است، ان روز بیابان بود. من و شوهرم آمدیم با دست خالی دوتا اتاق گِلی ساختیم حال خانه مان دیوار حیاط نداشت، اتاق ها تعمیر نبودند، زیرانداز و روانداز نداشتیم، ظرف برای آب آوردن و غذا پختن و غذا خوردن نداشتیم، غذای کافی برای خوردن نداشتیم
روزی توی خیابان میانی می رفتم به زنِ ثروتمند روستامان برخوردم که خانه شان پایین تر از خانه ی ما توی خیابان میانی بود. سلام گفتم. احوال پرسی کردم، که گفت: چکار می کنی؟ گفتم: سخت مشغول درست کردن خانه هستیم، دوتایی شب و روز کار می کنیم تا بلکه دو تا اتاق بسازیم. گفت: کجا خانه درست می کنید؟ با دست نشان دادم و گفتم: آنجا. زنِ ثروتمند روستامان به آن سمت نگاهی کرد و با دست خانه ی ما را نشان داد و گفت: آنها را می گی؟ گفتم: آره. گفت: اوناکه مثلِ خِلاهای سیدبادین محمدند!
چیزی نگفتم، اشک توی چشمانم حلقه زد، بدون خداحافظی راه افتادم و رفتم. هیچگاه نتوانستم حرف این بنده خدا را فراموش کنم.
روزی نان توی خانه برای خوردن نداشتیم، آرد هم برای پختن نان نداشتیم، ولی قرار بود همان روز آرد برای مان بیاورند. با خود گفتم؛ دوتا نان قرض می گیرم فردا نان که پختم قرضم را می پردازم. به خانه یکی از اقوام رفتم. زنِ خانه دوتا قُرص نان اورد، مردِ خانه که اقوام نزدیک من بود، نان ها را از دست زنش گرفت، ورانداز کرد و گفت: زن من نان های بزرگی می پزد، تو که نمی توانی نان بزرگ بپزی، بهتر است بجای دانه ای قرض دادن، نان ها را وزن کنیم!؟
این حرف، خیلی برای من گران آمد، چون چنین انتظاری از این اقوام نزدیکم نداشتم. با خود گفتم؛ که قرض نگیرم و برگردم، ولی باز خود را کنترل کردم، نان را گرفتم و آمدم. فردا دوتا قرص نان را بردم، باز مردِ خانه، قوم نزدیک من، خانه بود، با اینکه زنش به من نزدیک تر بود، ولی جلو رفتم و دو نان را به مرد اقوامم دادم و گفتم؛ از اینکه دیروز رویم را گرفتید ممنونم. مردِ اقوام من، نان را ورانداز کرد، دید از نان های خودشان بزرگ تر است. گفت: خودت پختی؟ گفتم: آره. گفت: فکر نمی کردم بتوانی چنین نان بپزی!
بهتر بود این دوتا رنجش را نمی گفتم، ولی بدینجهت گفتم تا اولی درس عبرتی باشد برای کسانی که به دولتی و مکنتی می رسند، خود را گم نکنند و قدری روی زبان و رفتارشان کنترل داشته باشند، نیشی به کسی نزنند، دلی را نسوزانند.
و دومی را بدین جهت گفتم که، همه ی ما اقوام و قوم و خویش داریم که ممکن است، بعضی از اینها دست شان هم خالی باشد، وقتی از میان این همه آدم ما را انتخاب می کنند، می آیند و به ما رو می زنند، ما جایگاه خود را نسبت به او بدانیم و رفتار مناسب با جایگاه خود داشته باشیم.
در همینجا می خواهم از یکایک همشهری هایم بویژه آنهایی که در زمان من بودند و اکنون به رحمت خدا رفته اند تشکر و قدردانی کنم و خدا رحمت کند بهشان بگویم چون هزاران سخن مهربانانه، خوبی، کمک، دست گیری و همراهی از تک تک مردم خوب مارکده شنیده و دیده ام که اگر بخواهم فقط درشت ترهای آن ها را بگویم ساعت ها باید حرف بزنم.
محمدعلی شاهسون مارکده 92/11/5