سجلتی اومده!

نزدیک غروب آفتابِ یکی از روزهای شهریور ماه سال 1332 درست هنگامی که سایه کوه شُرشُر به بالای­ آغدش رسیده بود و می ­رفت که به عوض­ گدیگی برسد آقای صاحب ­شکوه جلو خانه کدخدا از خر پیاده شد و به کمک حیدر عرب صادق­ آبادی دو عدد کیف چرمی بزرگ که سنگین هم بنظر می ­رسیدند را از توی خورجین درآوردند. کدخدا توی ایوان خانه­ اش کنار طارمی ایستاده بود وقتی چشمش به آقای صاحب ­شکوه افتاد از همان بالا سلام و خوش­ آمد گفت. حیدر به آقای صاحب ­شکوه گفت:

    -پس من با اجازت می ­روم.

     -نه بیا این کیف ها را ببر بالا اینها سنگین هستند من که نمی ­توانم از این پله­ ها ببرم.

    -من که در صادق­ آباد شرایط را گفتم، بهتر است من بروم.

      -نه، نترس، من که به تو اطمینان دادم، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، همه چیز به عهده من.

    – پس اجازه بده من خرم را به ببندم.

     حیدر با طناب، دست خرش را به درخت، کنار جوی آب بست و نزد صاحب شکوه آمد و گفت:

      -پس شما از جلو برو تا من پشت سر شما بیایم.

     حیدر دو عدد کیف را پشت سرِ صاحب شکوه از پله­ های خانه کدخدا بالا برد توی راهرو سرِ پله ­ها گذاشت. کدخدا به استقبال سرِ پله ­ها آمده بود با صاحب شکوه دست داد و دیده بوسی کرد حیدر هم به کدخدا سلام گفت ولی عقب ایستاد صاحب شکوه دست حیدر را گرفت گذاشت توی دست کدخدا و گفت:

      -کدخدا، این حیدر عرب حاضر نبود به مارکده بیاید و مرا بیاورد و در پاسخِ اصرارِ کدخدا صفرعلی، پدر بزرگش، می ­گفت: «من نمی روم، آن روز که من در میان 20-30 نفر مرد جوی بودم، تو به من گفتی برو تا در دسترس کدخدا نباشی، امروز مرا تک و تنها می ­فرستی نزد همانی که مرا از دستش فراری دادی! خوب مرا آنجا تنها گیر خواهد انداخت و خواهد زد». مثل اینکه یک دشتبان مارکده ­ای را زده، و گویا شما می­ خواسته ­اید بزنیدش، بهرصورت من ضمانت کرده ­ام که شما او را نخواهی زد تا مرا بیاورد، تقاضا دارم او را ببخشید.

     کدخدا دست حیدر را فشرد و گفت:

     -آن روز در قیروق آقجقیه ­بالا اگر به دستم می ­افتادی می­ زدمت ولی امروز تو به خانه من آمدی، مهمان من هستی و دارای احترامی. نه تنها دست رویت بلند نمی ­کنم بلکه اگر بمانی چای و شامت را هم خواهم داد و رختخواب هم برایت پهن می ­کنم.

       حیدر که دلهره کتک زدن کدخدا را منتفی دید قدری احساس شرمندگی کرد و گفت:

     -از مهربانی ­تان ممنونم کدخدا، نه، نمی ­توانم بمانم، باید زود برگردم، تا خیلی تاریک نشده برسم صادق ­آباد.

     -پس حالا که می­ خواهی برگردی گوش ­بده تا برایت بگویم که برای چی آن روز خیلی ازت ناراحت بودم و اگر بدستم می ­افتادی می­ زدمت. ببین حیدرآقا؛ کاسب کار مثل دشتبان و چوپان و … را نباید زد، بلکه آنها را بادادن مزد بیشتر و خرمن بهره ­ی خوب، باید نواخت. تو اگر با یک مارکده­ ای­ که همآورد خودت بود و یا از خودت بالاتر بود دست به یقه می­ شدی، من حرفی برای گفتن نداشتم. بنابر این دخالتی هم نمی ­کردم ولی وقتی دیدم دست روی یک نفر ضعیف ­تر از خودت بلند کرده و او را زده ­ای، ناراحت شدم و حق هم بود که کتک می­ خوردی.

     -کدخدا از این نصیحتت هم ممنون، با اجازه، خداحافظ.     

      حیدر پرید روی خرش و حیوان را هی کرد و به صادق ­آباد برگشت.

     صاحب ­شکوه به اتفاق کدخدا توی ایوان آمدند کدخدا تشکچه ­ای کنار طارمی روی گلیمی که کف ایوان پهن بود انداخت و صاحب­ شکوه نشست به پشتی تکیه داد و دست راستش را روی طارمی ­ها گذاشت و به منظره کشتزار چلتوک روبرو نگریست.

      یدالله، دشتبان املاک قریه، روبروی خانه کدخدا توی لته­ ها آب کرت­ های چلتوک را وارسی و تنظیم می­ کرد. کدخدا، یدالله را صدا زد، یدالله توی خیابان آمد و سلام گفت. کدخدا از توی ایوان گفت:

      – جار بزن، هرکی بچه گیرش اومده بیاد سه­ جلت بگیره.

      یدالله جار اول را سرِ سربالاکی، روبروی خرابه­ های حج­ علی زد. یک دستش را به کمر و دست دیگرش را به گوش گذاشت و گفت:

      -سجلتی اومده، هرکی بچه بی سجلت داره، بیا سجلت بی­ گیره، هوی یالی.

     جار دوم را در قلعه کهنه، جار سوم جلو کوچه مسجد، جار چهارم را جلو سه ­کنجی، جار پنجم را تو میدان جلو قلعه روبروی کوچه گله و جار ششم را جلو کوچه کرپه زد.         هوا تاریک می ­شد کدخدا چراغ لامپا را نفت ریخت شیشه­ اش را تمیز کرد و کبریتی به فتیله ­اش زد و نزدیک آقای صاحب­ شکوه گذاشت با انبر خاکسترهای منقل ورشوی ­اش را به هم زد دو سه­ تا قل کوچک آتش پیدا کرد وسط منقل قرار داد و چند حبه زغال روی آنها گذاشت دوتا قوری چینی را آب کرد کنار زغال­ ها قرار داد و در میانه خود و صاحب­ شکوه گذاشت و خود هم روبروی صاحب­ شکوه نشست و دست چپش را روی طارمی گذاشت رفت و امد توی خیابان زیر نظر هر دو بود.     آقای صاحب ­شکوه گفت:     -کدخدا این را از قدیم گفته ­اند: «مهمانی که دیر وقت بیاید خرجش با خودش است» باید زودتر می ­آمدم. دمِ دست کدخدا صفرعلی کسی نبود که مرا به مارکده بیاورد تا اینکه حیدر عرب، نوه کدخدا از مزرعه آمد، اول هم نمی ­خواست به مارکده بیاید، ظاهرا می ­ترسید که شما اینجا تنها گیرش بیاورید و بزنیدش، که من ضمانت کردم.        – بالاخره یک نون و ماستی جور می ­کنیم با هم می ­خوریم جناب صاجب شکوه عزیز. به عرض ­تان برسانم حیدر باید هم بترسد آن روز اگر دستم بهش می ­رسید، بدجوری می ­زدمش، ولی کدخدا صفرعلی فراری ­اش داده بود. می­ دانی که کدخدا صفرعلی مرد سیاست­ مداری است ارباب ­های اصفهانی ­اش نامش را چرچیل گذاشته­ اند می­ گویند؛ «مثل چرچیل سیاست مدار است» مردان جوی صادق­ آباد آمده بودند سرِ بند جوی آب صادق ­آباد که در محل انتهای مزرعه آغجقیه بالایی ما قرار دارد و می­ خواسته ­اند آب جوی را زیاد کنند از چمن­ های زمین مردم می­برند و جلو آب می­ گذارند. رجب، دشتبان مزرعه اعتراض می ­کند که چمن ­های مردم را نبرید و مقداری تند داد و فریاد می­ کند. همین حیدر یک کشیده توی گوش او می­ زند دشتبان به سراغ من آمد وقتی من رفتم آنجا به دشتبان گفتم:کدام یک از این مردان جوی ترا زده است تا من ادبش کنم؟ هرچه نگاه کرد حیدر را نیافت البته رجب نام حیدر را نمی­دانست و نیز او را نمی­شناخت بعدها من جستجو کردم فهمیدم زننده، حیدر، نوه کدخدا صفرعلی بوده است. رجب وقتی کشیده می­ خورد می ­بیند اگر بخواهد دست روی حیدر بلند کند خوب تنها است دیگر مردان جوی صادق ­آبادی به کمک حیدر خواهند آمد و کتک بیشتری خواهد خورد لذا به سراغ من آمد که با هم به محل نزاع برگشتیم. کدخدا صفرعلی وقتی می ­بیند رجب به طرف مارکده راه افتاد به حیدر می ­گوید: «تو از این میان برو تا بتوانیم قال را بخوابانیم» و حیدر می ­رود. حال رجب هرچه نگاه می ­کرد فرد زننده را نمی­ یافت بالاخره با وساطت مردان جوی از جمله کدخدا صفرعلی و دلجویی از رجب دعوا به آشتی کشید. جناب صاحب ­شکوه این یک قانون عرفی این منطقه است مردان جوی می ­توانند از روی مرز و جوی زمین ­های زراعی برای بردن سنگ و خاک عبور کنند ولی حق ندارند چمن و خاک و سنگی از زمین مردم بردارند. باید سنگ و خاک را از کوه ببرند.          -کدخدا می ­دانی این سواد  تو باعث ضررت است؟     -چطور؟     -کدخدا صفرعلی در صادق­ آباد اصرار داشت که شب بمانم قرار و قاعده هم این بود که شب در صادق­ آباد بمانم و صبح به مارکده بیایم ولی من اصرار کردم که هر طور شده شب مارکده باشم فقط بخاطر هم صحبتی با شما و اگر بشود قدری هم شاهنامه بخوانی؟ خوب اگر مثل بسیاری کدخداها سواد، اطلاعات و هنر شاهنامه­ خوانی نداشتی من امشب اینجا نبودم؟      -اگر همه­ ی ضررهای زندگی به همین شکل باشد اشکالی ندارد باعث رحمت است.      صاحب شکوه صدایش را آهسته کرد و و سرش را به طرف کدخدا هم نزدیک کرد و گفت:      – به علاوه می ­خواستم ببینم نظر شما درباره رویداد اخیر مملکت مان آمدن شاه و به زندان افتادن مصدق چیه؟ تو فکر می ­کنی مصدق را اعدام می­ کنند؟         صاحب ­شکوه مردی باسواد بود، اهل ادب بود، اهل بحث و گفت و گو بود، با سیاست هم آشنایی داشت این را از بحث­ های سیاسی که با کدخدا می­ کرد می ­شد فهمید سالیان درازی مامور ثبت احوال این منطقه بود تمام کدخداها را می ­شناخت و می ­دانست هر کدخدایی چه میزان اطلاعات دارد سوادش چقدر است و چه هنری دارد. صاحب ­شکوه همینطور که منتظر پاسخ کدخدا بود افزود:      -می ­دانی کدخدا، از اینکه من بگویم و طرف مقابلم هم سخنان مرا تایید کند که بیشتر کدخداها چنینند، خوشم نمی ­آید از هم صحبتی خوشم می ­آید که شناخت داشته باشد، اهل نظر باشد و نظرش هم با نظر من قدری متفاوت باشد تا گفت­ وگومان قدری جدلی باشد.       یدالله دشتبان جارهایش را زد، آمد، سلام داد و گفت:      -کدخدا نوبتی هم که باشد نوبت اول باید مال من باشد این سجلتای ما، خدا یک دختر بهمان داده است.      یدالله چند شناسنامه که در دستمالی بسته شده بود را جلو کدخدا گذاشت و کدخدا هم دستمال را به آقای صاحب شکوه داد و گفت:     -اسمش را چی گذاشتی؟       -ستاره، دختر بزرگ ­ترم اسمش خورشید بود گفتم اسم این هم ستاره باشه تا خونمون نورانی بشه!     -کی به دنیا آمده؟     -تازه توت ­ها رسیده بودن.     -یعنی 20 خرداد ماه.     آقای صاحب ­شکوه روی کاغذی اطلاعات را یادداشت کرد داخل دستمال گذاشت و گفت:     -فردا می ­نویسم می ­دهم تحویل کدخدا بعدا بیا بگیر.      یدالله خداحافظی کرد هنوز از ایوان بیرون نرفته بود که خانم ام­ لیلا وارد ایوان شد سلام گفت و دستمال شناسنامه­ ها را به کدخدا داد و گفت:       -عامو، مهدی خونه نبود رفته چشمه ­ماس عروسی دختر عبدالله پسر کلبعلی­ اکبر ساز بزنه، فردا هم نمیاد. خدا یک بچه دختر بهمون داده اومدم واسش سجلت بگیرم اسمش هم زلیخا است.       -کی به دنیا آمده؟       -موقع تخمدون چلتیکا.       -یعنی 15 اردیبهشت.       آقای صاحب شکوه یادداشت کرد و گفت:      -می ­نویسم می ­گذارم نزد کدخدا بعدا بیایید بگیرید.       بعد از خداحافظی ­لیلا، غلامحسین به ایوان وارد شد سلام گفت با تعارف کدخدا نشست دو عدد شناسنامه از جیبش درآورد و جلو کدخدا گذاشت وگفت:        -خدا یک دختر بهمان داده اسمش را هم جهان گذاشتم.        -کی به دنیا آمده؟        -دقیقا یک ماه است.        -یعنی 20 مرداد ماه.      آقای صاحب شکوه یادداشت کرد و گفت می ­نویسم نزد کدخدا می­ گذارم بعدا بیایید بگیرید.      کدخدا از غلامحسین پرسید:      -کار دکان چطور است؟ خوبه؟ راضی هستی؟ آیا بهتر از کتیرا زنی نیست؟ اربابت مرد خوبیه، آدم خیرخواهیه، اگر بتوانی نظرش را جلب کنی می ­توانی همیشه در دکان بمانی.        -اتفاقا خیلی از کارم راضی است و گفته برای دلگرمی بیشترِ من، یک دانگ از دکان به صورت قرضی شریکم کند تا کار کنم  قرضش را بدهم. و اگر این رضایت در آینده هم ادامه داشته باشد دو دانگ دیگر را هم سال ­های بعد بهم بدهد تا دکان را نصف نصف باشیم.        -پیشنهاد خوبی است، دیگر از این بهتر نمی ­شود، استقبال کن. امیدوارم موفق باشی.       خانم ستاره وارد شد، سلام داد، کدخدا ضمن دادن جواب سلام، رو کرد به آقای صاحب ­شکوه و گفت:       -یکی از شیرزنان روستای مارکده است، یکی از زنان مهربان و فداکار است. این شیرزن به مردی کر و لال شوهر کرده و به خوبی و مهربانی هم با او زندگی می­ کند. علاوه بر همسری دلسوز و ­وفادار، پا­به ­پای شوهرش هم کار می­ کند، زحمت می­ کشد و مدیریت خانه را هم به عهده دارد. زنی کم توقع و قانع است به همین دلیل از زندگی ­اش هم راضی و خوشنود است. سعدی شعری دارد که می­گوید:خدا گر ز حکمت ببندد دری – ز رحمت گشاید درِ دیگری. در اینجا صادق درامده. مردی کرولال آفریده شده یعنی قفلی بر دری زده شده است، زنی مهربان فداکار نصیب این مرد کرولال شده یعنی درِ دیگر باز شده است. کاش خبرنگار مجله ­­ای به اینجا می­ آمد و با چنین شیرزنِ گم­ نامی مصاحبه می­ کرد و عکسش را در مجله چاپ و به جامعه معرفی می­ کرد.      ستاره دستمال شناسنامه ­های خانواده را به کدخدا داد وگفت:     -عامو، خدا یه پسر بهمان داده اومدم سجلت براش بگیرم اسمش هم ابوالقاسم است.        -کی به دنیا آمده؟      -روزی که کِسسِه(کئسه­ گلین) درآورده بودند.     -یعنی 10 بهمن ماه.      و…       ساعتی از شب رفته بود کدخدا به اتفاق صاحب­ شکوه شام خوردند و صاحب­شکوه دوباره آهسته گفت:       -کدخدا انگلیس آخرش کار خودش را کرد مرد میهن دوست و مردمی را از مصدر حکومت ساقط کرد خیلی نگرانم که نکند یک وقت اعدامش کنند. همش نگران جان دکتر مصدق هستم!     -به نظر من اگر اعدامش کنند نهایت بی ­شرمی است جرمی مرتکب نشده که سزاوار اعدام باشد. قربانی توطئه ­ی انگلیس شده است.      -کدخدا سیاست و قدرت که مردی و مردانگی شرم و حیا سرش نمی ­شود من توی روستاها که می­ چرخم می­ بینم بیشتر مردم اصلا متوجه وقوع این رویداد نشدند فقط چیزی که به گوششان خورده اینکه مصدق رفته و شاهآمده ولی توی شهر اطلاعات مردم خیلی بیشتر است.     -جناب صاحب شکوه شما بهتر از من می­ دانی آخی اخباری به روستاها نمی­ رسد، مردم بی ­سوادند، روزنامه نمی ­خوانند، فقر و گرسنگی هم بیداد می ­کند و اجازه نمی­ دهد مردم به جز نان به چیز دیگری بیندیشند با این وجود اندک خبرهایی دست و پا شکسته از گوشه و کنار به روستا می ­رسد که اصلا کافی نیست با این ­وجود بسیاری هم از این اندک خبر بی ­خبرند.      – یک چیز دیگری هم هست آیا قبول داری هرچه آدم بیشتر بداند بیشتر هم زجر می­ کشد؟ چقدر راحت هستند آنهایی که از مسائل ناخوشایند جامعه بی­ خبرند دیگر زجر دانسته­ های خود را نمی­ کشند.        -نظرتان واقعیت دارد کسانی که نیرنگ ­ها و بی عدالتی ­های سیاسی قدرتمندان را نمی ­دانند راحت­ تر بنظر می ­رسند ولی بنظر من دانایی این ارزش را دارد که انسان بابتش زجر هم بکشد.       -در اینکه دانایی با ارزش است شکی نیست هرچه هم انسان بابت دانایی خسارت بپردازد باز هم ارزشمند است ولی باور کنید وقتی می ­بینم ادم ­هایی که از این دنیا چیزی نمی ­دانند خیلی راحت ­اند از خود می ­پرسم چرا باید آدمی که کمی دانایی دارد زجر بکشد؟   -یعنی می­ خواهی بگویی مش نجفعلی­ ها راحت ­ترند؟    -نمی ­دانم، داستان مش نجفعلی ­ها چیه؟    -ما توی روستا یک اصطلاح محلی داریم که می ­گوییم: خوش به حال کسی که مثل مش­ نجفعلی باشه!؟ یک نفر ما داریم نامش مش­ نجفعلی است مردِ ساده­ ای است بگونه­ ای ساده است که اگر دنیا را آب ببرد او را خواب خواهد برد خیلی هم راحت است هیچ زجر دنیا را و اینکه چرا اینجا اینطور شد و آنجا طور دیگر را نمی­ کشد. حال یکی از رفتارهایش را برایت می­ گویم. مش­ نجفعلی یک روز صبح به حمام می­ رود هنگام خروج از حمام در رختکن بقچه رخت محمد را که همرنگ بقچه خودش بوده باز می ­کند و لباس­ های محمد را می پوشد و به خانه ­اش می­ رود وقتی زنِ نجفعلی چشمش به شوهر می ­افتد می ­گوید: این رخت­ ها از کیه پوشیدی؟ مش نجف­ علی یک نگاهی به خودش می ­اندازد و تازه متوجه می­ شود که رخت ­هایی که پوشیده از خودش نیستند به حمام بر می ­گردد می ­بیند محمد داد و فریاد می­ کند که؛ «بقچه رخت من را برده ­اند!» مش نجفعلی می ­گوید:     -من اشتباه پوشیدم، خودم هم نفهمیدم، رفتم خانه زنم بهم گفته.     مش نجفعلی رخت ­ها را در می ­آورد و تحویل محمد می ­دهد انگاه بقچه خود را باز و رخت ­هایش را می ­پوشد و به خانه می ­آید.      -کدخدا این را دیگر نمی ­شود نامش را سادگی گذاشت، این هالویی است!     -نه، اتفاقا مرد ساده ­ای است به نظر من هالو نیست، چون زندگی می­ کند،کشاورزی دارد، چند دختر دارد، داد و ستد می­ کند. ولی کاری به خوب و بددنیا ندارد، راحتِ  راحت است.      -کدخدا از هرچه که بگذریم سخن فردوسی بزرگ خوشتر است امشب قصد داری کدام داستان­ شاهنامه را بخوانی؟      -فکر کنم رزم گرد آفرید با سهراب خیلی زیبا باشد، اینطور نیست؟       – چرا، انتخابت عالی است، مستفیض می­ شویم.       -چو آگاه شد دخترِ گَژدَهَم        که سالار آن انجمن گشت کَم      …      زنی بُد به کردار گردی سوار          همیشه به جنگ اندرون نامد      کجا نام او بود گرد آفرید…       بپوشید دِرعِ سواران جنگ…        نهان کرد گیسو به زیر زره…        فرود آمد از دژ بکردار شیر…                          محمدعلی شاهسون مارکده 93/3/13