هنوز کمی به نیمروز مانده بود که اتومبیل جیپ در میدان قلعه کهنه روستای مارکده زیر سایه درخت سنجد بگومی، در کنار جوی آب قریه ایستاد، شاخه ی درخت پر از سنجد با سنجد های نیمه رسیده، زرد و سبز، که از سنگینی به پایین آویزان بود با فاصله کم روی سقف جیب قرار گرفته بود. بوی بنزین سوخته در فضای پاک روستا پخش شد. دو نفر زن، شیرین زنِ مهدیقلی و ماه بیگم زنِ قربانعلی، که در کنار جوی در قلعه کهنه لباس می شستند بینی خود را گرفتند تا بوی اگزوز که برای شان نا خوشایند بود را استشمام نکنند. در باز شد و سرنشینان جیپ یکی یکی پیاده شدند.
حبیب، دشتبان قریه، بیل کوچکی در دست داشت، نزدیک جاده، زیر جوی آب، آبِ کرت های چلتوک را تنظیم می کرد که صدای اتومبیل توجه او را جلب کرد ایستاد و ماشین را زیر نگاه خود گرفت. سه مرد و سه زن از ماشین پیاده شدند. حبیب، ارباب فخرآور اصفهانی را شناخت، به طرف ماشین راه افتاد در کنار جوی، بیل را وسط جوی گذاشت و با اهرم دسته ی بیل از جوی آب پرید بالای جوی و گفت:
– سلام علیکم ارباب، خوش آمدی.
و نزدیک شد دو دستش را به طرف ارباب دراز کرد و دست ارباب را، در حالی که برای تعظیم کاملا خم شده بود، فشرد و بوسید و گفت:
– بفرمایید بریم خانه کدخدا.
و با دست، خانه کدخدا را نشان داد و گفت:
– کدخدا هم آمده کنار بام.
***
با صدای ماشین، کدخدا علیداد، از روی تشکچه برخاست، پنجره پنج دری را باز کرد ولی ماشین را ندید روی بام که بر سقف کوچه ساخته بود آمد، دستش را سایه بان چشمان قرار داد تا بلکه مسافران را بشناسد که حبیب دشتبان، چشمش به کدخدا افتاد، گفت:
– کدخدا، جناب ارباب فخرآور تشریف آورده اند.
کدخدا فوری به اتاق برگشت، تنبان دبیت خود را به عجله پوشید، پیراهن را زیر تنبان قرار داد بند تنبان قیطانی را روی شکم سفت گره زد، دو سرِ اضافه بند تنبان را درون تنبان گذاشت، دکمه یقه پیراهنش را بست، کلاهش را به سر گذاشت، جلو آینه کلاه را قدری کج به طرف راستِ سر تنظیم و مقداری از موهای جلو سر، زلفان را، از کلاه بیرون گذاشت و از درِ پنج دری که بیرون می رفت رو به جواهرخانم، زنِ اول خود کرد و گفت:
– ارباب فخرآور تشریف آورده، مثل اینکه زنِ ارباب هم همراهش است تو پشتِ سرِ من تنها بیا، گوهرخانم نیادها، طوری بیا که او نفهمد، با خانم ارباب احوال پرسی و به خانه تعارفش کن.
و به سرعت خود را به نزد ماشین رساند و از همان دور گفت:
– سلام علیکم جناب ارباب فخرآور عزیز، بسیار خوش آمدی، صفا آوردی، من دیدم بوی گل می آید.
نزدیک شد دست داد، دولا شد تعظیم نمود و سرش را بالا آورد و رو بوسی و احوال پرسی و سپس ارباب را به خانه تعارف کرد. ارباب فخرآور گفت:
– خیلی ممنون، فقط یک نفر بفرستید قوچان به اسکندر خبر بدهد حیوان بفرستد وسایل را ببریم.
کدخدا رو به حبیب دشتبان گفت:
– حبیب، سریع به اسکندر بگو جناب ارباب فخرآور تشریف آورده.
حبیب به طرف قوچان راه افتاد. و ارباب سخنش را ادامه داد.
– راستی کدخدا چرا این جاده را درست نمی کنید که ماشین تا سرِ پل قوچان برود؟
– توی برنامه امسال زمستان مان است ملتفت عرضم می شوی، سال های قبل از توی دره تا اینجا را درست کردیم دیگر مجال نشد ملتفت عرضم می شوی؟ جناب ارباب، اینجا ایستادن خوبیت ندارد برویم خانه تا فرستاده اسکندر از قوچان برسد.
جواهرخانم، زنِ کدخدا رسید با خانم ها یکی یکی دیده بوسی و در حال تعارف کردن بود که گوهرخانم با دستان خمیری در کنار جواهر خانم ایستاد و گفت:
– سلام، حالتان خوب است؟ خوش آمدید، بفرمایید خانه، نان تازه پخته ام بخورید.
جواهر با اینکه آهسته امده بود که گوهر نفهمد ولی او در حال پختن نان با عجله بیرون رفتن شوهر و هووی خود را دید و مشکوک شد و با دستان خمیری به دنبال آنها دوید تا ببیند چه خبر است. ارباب با دیدن زنی با دستان خمیری از کدخدا پرسید:
– این خانم کیست؟
– کنیز شماست، عیال دوم بنده است.
– اِ، پس شما هم دو زنی شدی؟ خوب، مبارکه!
ارباب از وضعیت محصول کشاورزی پرسید کدخدا هم درباره هر یک توضیح لازم را ارائه داد. جواهر خانم به گوهر گفت:
– برو خانه، نان ها توی تنور نسوزند، من هم الان می آیم.
گوهر خداحافظی کرد و به طرف خانه راه افتاد. مهتاب خانم خود را به جواهر خانم نزدیک نمود و آهسته پرسید:
– با هوویت جور در می آیید؟
– آره، او را همانند خواهر کوچک خود می دانم، زنی زحمت کش است، با هم مهربان هستیم، یک سالی هست که هوویم شده.
***
وقتی حبیب خبر آمدن ارباب فخرآور را در قوچان به ارباب اسکندر داد اسکندر، فتح الله دشتبان را صدا کرد و گفت:
– فوری دوتا مرغ سر بِبُر و به اتفاق زنت به خانمِ من کمک کن و ناهار را آماده کنید بعدش هم فوری برو از مزرعه ی شُرشُر یک سبد انگور هم بچین بیار خانه، انگور های باغ شُرشُر چون آب کمتری خورده اند از انگور های باغ دنباله شیرین تر هستند.
و پرید روی مادیان و به طرف مارکده به راه افتاد و به صفر، نوکر خود، گفت:
– قاطر را پالان کن به اتفاق حبیب به سرعت بیایید مارکده.
وقتی اسکندر از رو بروی خانه یِ کوچکِ سیدِ دلاک وارد میدان قلعه کهنه شد از همان دور از روی مادیان به ارباب سلام گفت، بعد پیاده شد و احوال پرسی و دیده بوسی کرد و با همراهان ارباب هم یکی یکی دست داد و احوال پرسی کرد. ارباب فخرآور همراهان را به اسکندر معرفی نمود:
– آقای فخرالدینی داماد عمو آ میز عبدالرحیم و خانم شان منیره خانم دخترِ عمو. استاد حبیب و خانم هنرمند شان مهتاب خانم، دوست و همسایه آقای فخرالدینی در تهران، که همراه آقای فخرالدینی به اصفهان آمده اند. این هم فرخنده خانم عیال من است که میشناسید.
بعد اسکندر را به مهمانان معرفی نمود:
– ارباب اسکندر، بزرگترین ملّاک روستای قوچان و شاید هم در بین این چند روستا.
در این حین صفر و حبیب دشتبان دو نفری سوار بر قاطر رسیدند. صفر گفت:
– سلام ارباب.
ارباب با اشاره سر پاسخ گفت. صفر به اشاره ارباب اسکندر وسایل را از ماشین پیاده و به کمک حبیب در خُرجین قاطر جا داد. ارباب اسکندر از ارباب فخرآور خواست که سوار بر مادیان گردد که نپذیرفت و گفت:
– نه، همگی تفریح کنان پیاده تا قوچان می رویم، مطمئن هستم آقای فخرالدینی و جناب استاد حبیب هم موافقند؟ خانم ها شما چطور؟
مهتاب خانم گفت:
– من که موافقم، بهتر است از این هوای پاک و مناظر زیبا بیشتر استفاده کنیم.
ارباب فخرآور رو کرد به کدخدا علیداد و گفت:
– شما هم بفرمایید بریم قوچان.
کدخدا تشکر کرد و گفت:
– بعدا به خدمت می رسم.
– کدخدا بگو مراقب ماشین باشند.
صفر، نوکر ارباب اسکندر، پرید روی مادیان و قاطر را هی کرد و رفت. سه زن و سه مردِ مهمان به اتفاق اسکندر و حبیب پیاده از خیابان مارکده به موازات جوی آب کشاورزی آهسته، تفریح کنان به سمت روستای قوچان حرکت کردند. مردان با هم گفت و گو کنان می رفتند، حبیب دشتبان هم در پشتِ سرِ آنها راه افتاد، سه زن هم با هم در پشت سرِ مرد ها می رفتند. تازه راه افتاده بودند که مهتاب خانم گفت:
– جواهرخانم زنِ کدخدا می گفت؛ با هوویش خوب هستند و او را همانند خواهر کوچک خود می داند ولی چشمانش مانند روزِ روشن می گفت که از وجود هوو رنج می برد اطمینان دارم که دروغ می گوید می خواست ظاهر را حفظ کند.
فرخنده خانم گفت:
– معلومه دروغ می گوید هیچ زنی هوو دوست ندارد.
***
ارباب فخرآور، اصفهانی بود. بنگاه معاملاتی داشت بنگاهش در اول کوچه پشت بارو نزدیک دروازه دولت بود. خانه اش هم در آخر این کوچه بود. ارباب فخرآور علی الظاهر مردی متدین بود. همانند اربابان دیگر محصول دسترنج رعیت را میبرد. رعیت های او در مقایسه با رعیت دیگر اربابان از حیث تهی دستی و رنجی که می بردند تفاوتی نداشتند ولی در مقایسه با ارباب های دیگر برخورد های بی احترامانه نسبت به رعیت کمتر داشت. ارباب فخرآور هیچ سواد نداشت، با مردم روستا بویژه با رعیت هایش خودمانی می شد، می جوشید، خیلی راحت به خانه رعیتش می رفت، روی همان جُل و پلاس کهنه و توی خانه تنوری دود زده و گِلی می نشست و با رعیتش غذا می خورد. ارباب فخرآور مقدار 9 حبه از املاک مزرعه آغجه قیه و 6 حبه هم از املاک قریه مارکده را خریده بود. نخست که املاک قریه مارکده را خرید با رحمان، مشهور به رحمان فرج، یکی از رعیت های خود که، یک حبه از املاک قریه مارکده او را کشت و زرع می نمود، رابطه دوستی برقرار نمود، به خانه ی او میآمد، رحمان نماینده ارباب فخرآور شده بود املاکش را سرپرستی می کرد محصول سهم ارباب را جمع آوری و انبار می نمود آنگاه ارباب توسط ساربانان بار را به اصفهان حمل می کرد.
یکی دیگر از رعیت های ارباب فخرآور، یدالله، مشهور به یدالله مختار بود. یدالله یکی از بزرگان طایفه ابوالحسنی بود. کم کم آشنایی و دوستی ارباب فخرآور با یدالله بیشتر شد رفت و آمد خود را به خانه یدالله آغاز نمود و سرپرستی املاک خود را به یدالله سپرد. بعد از یکی دو سال رفت و آمد و دوستی با یدالله، برای اولین بار در یک تابستان، زن و بچه خود را هم همراه خود به مارکده آورد و مهمان یدالله شد. در این وقت هنوز جاده ماشین رو مارکده درست نشده بود. ارباب فخرآور به اتفاق زن و بچه با ماشین به تیران می آید در تیران چند راس خر کرایه می کند و هریک از اعضا خانواده سوار بر خر همراه خرکچی به مارکده می آیند و خرکچی خرها را به تیران بر می گرداند. ارباب فخرآور دو دختر بزرگ داشت به دنبال آنها دو پسرداشت و بچه کوچک او نیز یک دختر بود. صدیقه دختر بزرگ که بچه اول خانواده بود به پسر عمه خود شوهر کرده، جدا شده و بیوه بود. از قضا، همان شب اول ورود خانواده ارباب فخرآور به مارکده در روستا جشن عروسی بود.
صدیقه فخرآور وقتی صدای ساز را شنید به خانم صاحب جان، زن یدالله، گفت:
– خاله، صدای چیه؟
– صدای ساز و ناقاره، عروسیه.
– من و خواهرم می توانیم به عروسی برویم و تماشا کنیم؟ چیزی نمی گویند؟
– آره، می توانید، نه، چیزی نمی گویند.
– پس لطف کنید ما را ببرید تماشا کنیم.
– من الان کار دارم میخواهم شام را اماده کنم می گویم جواد پسرم ببردتان.
صدیقه و خواهرش اقدس، به اتفاق جواد وقتی به جشن عروسی رسیدند که کارناوال ساز و ناقاره از سه راهی کوچه کِرپِه، جلو خانه داماد به طرف خانه عروس خانم می آمدند تا عروس خانم را به خانه داماد ببرند. عروس و داماد دختر عمو و پسر عمو بودند داماد نعمتالله نام داشت نعمتالله پسر عبدالرضا بود، عبدالرضا پسر صفرعلی، صفرعلی پسر ابوالحسن.
عروس خانم هم، جان جان نام داشت جان جان دختر رمضان بود. رمضان پسر صفرعلی، صفرعلی پسر ابوالحسن.
بعد از پایان عروسی، جواد به اتفاق صدیقه و اقدس به خانه یدالله برگشتند و صدیقه مشاهدات خود را برای مادر و خانم صاحب جان این چنین تعریف کرد.
– کارناوال به خانه عروس آمدند. من و اقدس هم لابلای زن ها توی اتاق رفتیم تا عروس را ببینیم. چند زن جلو اتاق عروس رقصیدند چند تا زن هم توی اتاق مقابل عروس رقصیدند زنها گیلی می گفتند عروس را آرایش کردند شدّه ای روی سرش انداختند یک نفر مرد آمد و سفره ای نان به کمر عروس بست دو نفر زن بازوی های عروس را گرفتند به محلی که تنور بود بردند همان مرد دست عروس را گرفت سه بار دور تنورگرداند عروس خم شد كناره تنور را بوسید مرد كلاهش را از سرش بر داشت و لحظه ای سر عروس گذاشت بعد به طرف خانه داماد راه افتادند یک زن آینه کوچکی جلو عروس گرفته بود یک زن هم مجمعی بر سر از پشت سر عروس می آمد. جلو خانه داماد بره ای سر بریدند توی حیاط خانه عروس را کناری نگهداشتند داماد همراه دو نفر دیگر از روی بام ارزن و جو سر عروس ریختند و انار پرتاب کردند و بعد وقتی عروس جلو درِ اتاقش رسید تخم مرغی بالای سرِ درِ اتاق زدند که شکست و روی زمین ریخت. عروس را توی اتاق بردند که دیگر ما آمدیم. خاله صاحب جان؛ چرا آن مرد سفره نان به کمر عروس بست؟
– توی سفره که آن مرد به کمر عروس بست سه قرص نان است و لای نان ها خاگینه. عروس غذاي شب زفاف را با خود مي برد تا خانواده ای که تشکیل می دهند پر رزق و روزی باشند.
– چرا عروس را دور تنور چرخاندند؟
عروس بدین جهت دور تنور می چرخد و کناره تنور را می بوسد که مبادا اجاقش کور گردد.
– چرا آن مرد کلاهش را سرِ عروس گذاشت؟
– آن مرد بدین جهت کلاهش را سرِ عروس گذاشت که عروس پسر زا باشد.
– چرا ارزن و جو سر عروس می ریختند؟
ارزن، جو و گندم غذای مردم و بركت خداست و مورد احترام. از اين جهت جو و ارزن سرِ عروس می ریزند که؛ جو نماد دختر است و رشدش سريعتر است تا عروس هم زودتر بچه بزايد. ارزن، ارزانی و فراوانی می آورد می خواهند عروس خوش قدم و با فراوانی رزق و روزی باشد.
– چرا انار توی سرِ عروس می زنند؟
– انار يكي از ميوه هاي بهشتي و مقدس ما ايرانيان است و چون سر بسته است نماد بكر و دست نخورده بودن دارد همانند عروس که دست نخورده و بکر است. از انجاییکه آب انار قرمز است و وقتی که پوست انار را پاره می کنند آب قرمز رنگ از ان بیرون می آید نمادی از ریختن خون هنگام برداشتن بکارت دختر توسط داماد است. از طرفی چون انار دانه هاي زيادي درون شكم خود دارد عروس هم در آينده تعداد زيادي بچه بزايد.
– چرا تخم مرغ را به دیوار سرِ درِ اتاق عروس زدند؟
– تخم مرغ به شکل کروی همانندی با چشم دارد بدین جهت به ديوار زده مي شود تا بشکند و روي زمين بريزد تا چشم حسودان و بخيلان هم بترکد و كور شود و نتواند چشم زخمي به عروس بزنند. تعبیر دیگری هم برای شکستن و روی زمین ریختن تخم مرغ هست. مادر عروس مي خواهد به مردم كه دارند تماشا مي كنند بگويد: دختر مانند يك تخم مرغ است و وقتي به ديوار زده و شكسته شد همه چيز تمام مي شود و دیگر تخم مرغی وجود ندارد من هم دیگر دختر ندارم سالها زحمت كشيدم و دختر بزرگ كردم اكنون ديگر دخترم را بردند.
***
کم کم جاده ماشین رو برای روستا درست می شود و رفت و آمد آسان تر می گردد ارباب فخرآور هر سال یکی دو بار با زن بچه به روستا می آید چند روز در اینجا می ماند. افراد سرشناس او را به همراه خانواده برای ناهار و یا شام مهمان می کردند. ارباب فخرآور خود و نیز اعضا خانوده اش خیلی راحت با مردم می جوشیدند و خودمانی می شدند. در یکی از این سال ها ارباب اسکندر قوچانی ارباب فخرآور و خانواده اش را به قوچان برای مهمانی ناهار دعوت می کند به اصرار اسکندر ارباب فخرآور با اعضا خانواده شام هم آنجا ماندند. زیبایی، ملاحت آمیخته به وقارِ صدیقه فخرآور، ارباب اسکندر را گرفتار خود کرد.
ارباب اسکندر برای نزدیکی به ارباب فخرآور پیشنهاد نمود که املاک او را در قریه مارکده و مزرعه ی آغجه قیه بدون چشم داشت مزد صرفا برای رفاقت سرپرستی کند و محصولات سهم ارباب را جمع آوری و تحویل دهد. ارباب فخرآور از این پیشنهاد استقبال کرد و مسئولیت املاکش را به او سپرد باب دوستی و رفت و آمد باز شد از این تاریخ به بعد هرگاه ارباب فخرآور به محل میآمد به خانه ارباب اسکندر قوچانی میرفت. پذیرش مسئولیت سرپرستی املاک ارباب فخرآور توسط ارباب اسکندر، رابطه ارباب اسکندر را با ارباب بمانیان اصفهانی که ارباب عمده املاک قریه مارکده بود بیشتر و بیشتر و تبدیل به دوستی نمود. ارباب اسکندر از آشنایی و دوستی بمانیان استفاده و خواست که از رابطه همشهری بودن استفاده و صدیقه دختر ارباب فخرآور را برای او خواستگاری نماید. این پیشنهاد نخست با مخالفت ارباب فخرآور مواجه ولی با اصرار ارباب بمانیان در طول 6 ماه تبدیل به رضایت گردید. حال آمدن ارباب فخرآور به اتفاق آقای فخرالدینی و استاد حبیب و خانم های شان به خانه ارباب اسکندر قوچانی در زمانی بود که ارباب بمانیان چانه زنیکرده و ارباب فخرآور راضی به وصلت اسکندر با صدیقه فخرآور شده بود. ارباب اسکندر با صدیقه بر سر سفره عقد نشست و صدیقه زن دوم ارباب اسکندر شد با شرط ها و شروط ها. ارباب اسکندر قبول نمود خانه ای در اصفهان برای سکونت صدیقه فخرآور فراهم نماید و سالیانه مبالغی برای هزینه زندگی به صدیقه بپردازد و حداقل هر ماهی یک هفته خانه صدیقه باشد.
***
مهمانان ارباب اسکندر وقتی در خیابان مارکده راه افتادند و از کدخدا علیداد
فاصله گرفتند ارباب فخرآور به اسکندر گفت:
– کدخدا علیداد هم دو زنی شده؟ من نمی دانستم!
– آره، زن دوم او دختر رمضان آپونه ای است که اخیرا 6 حبه ملک قریه مارکده را خریده، این وصلت هم به خاطر همین املاک صورت گرفته، کدخدا علیداد همان سیاست و شیوه کدخدا کل حسن قوچانی را پیشه کرده، یعنی داماد خلفی است با هرکه ملک دارد وصلت می کند. کدخدا کل حسن اول فرد تهی دستی بود، در جوانی کرپه چی قوچان بود، هر کجا مردی می مرد و از خود ثروتی بر جای می گذاشت کل حسن قوچانی فوری به طمع دست اندازی به ثروت، زن بیوه را می گرفت با این شیوه ثروت زیادی به هم زد. حال کدخدا علیداد هم همان شیوه را بکار می برد. زن اول کدخدا علیداد دختر کلحسن قوچانی است و کلی املاک سهم ارثیه زنش شد زن دومش هم که دختر رمضان آپونه ای است که 6 حبه از املاک مارکده را دارد. برای پسرش شاپور، دختر محمد مارکده ای را که چند حبه ملک دارد گرفته. بگذار یک نکته جالب هم برات بگم. عروسی زن دوم کدخدا علیداد با عروسی پسرش شاپور همزمان بود. دوتایی یک شب عروسی کردند و هم زمان با هم به حجله رفتند با این تفاوت که زن کدخدا علیداد را از آپونه بدون سر و صدا آوردند چون بیوه بود و عروسش، زنِ شاپور را از محله بالا با ساز و ناقاره، ولی شب زفاف شان همزمان بود مردم این عمل کدخدا را نپسندیدند و ناجوان مردانه می دانند چون جواهر دختر کل حسن قوچانی علاوه بر اینکه املاک زیادی ارثیه آورد و در اختیار کدخدا قرار داد زنی رشید، باوفا، زیبا، قانع و کدبانو است، زنی بی همتا است، به علاوه کدخدا علیداد همین کدخدایی اش را هم مدیون قدرت کل حسن است چون پدر کدخدا علیداد آدم بی نام نشانی بود کل حسن وقتی دخترش را به علیداد داد او را برکشید بالا و کدخدایش کرد نکته ای دیگر که باید بهتان بگویم این است که گوهر، دختر رمضان آپونهای 20 سال از کدخدا علیداد کوچکتر است.
آقای فخرالدینی گفت:
– نمیدانم شما هم این بوی خاص شالیزار را که با نسیم از کشتزارها به مشام می رسد حس می کنید؟ خیلی لذت بخش است.
اسکندر گفت:
– برنج صدری محصول قریه مارکده بوی و عطر خاصی دارد اکنون در حال خوشه کردن هستند.
مردان روبری دکان بقالی عباس رسیدند دکان عباس بالا دست خیابان بود و روبری دکان، ان طرف خیابان، روی سکوی نشیمن که روی جوی آب ساخته بود منقلش را ذغال گذاشته و دوتا قوری چینی هم کنار آتش ذغال ها قرار داده بود تا چای درست کند گلیم کوچک کنار دیوارچه سکو برای نشیمن انداخته بود و تشکچه ای هم رویش، دوچرخه اش را هم کنار سکو روی جک قرار داده بود کنار سکو درخت تنومند سنجد نُقُلی قرار داشت که سایهاش بر تمامی فضای سکو و قسمتی از خیابان گسترده بود شاخه های پربار سنجد از اطراف تنه درخت سرازیر شده و رنگ زرد و سبز سنجد ها زیبایی خاص به محل استراحت عباس داده بود از توی جوی و زیر پل هم آب زلال و لبریز میگذشت خیابان را هم با چاره دکان آب پاشی کرده بود و هوا مرطوب و خنک هم شده بود زیر دست جوی هم یک سر چلتوک بود که در حال خوشه کردن بودند وقتی مهمانان به در دکان رسیدند خنکی و رطوبت هوا را احساس کردند عباس از دکان بیرون آمد که چشمش به ارباب فخرآور افتاد سلام گفت و احوال پرسی نمود و ارباب و همراهان را
برای نوشیدن چای دعوت کرد ارباب گفت:
– جادهی اینجا که همه اش کوه و سربالا و سرازیری است دو چرخه به چکار می آید؟
– اختیار دارید ارباب با همین دوچرخه به نجف آباد میروم و می آیم! حتی قدری هم بار میبرم و می آورم اولین نفری هستم که دوچرخه به مارکده آورده ام به همین جهت مردم عباس چرخی می نامندم.
زنان روستا کنار جوی ظرف و رخت می شستند که برای مهتاب خانم فوق العاده زیبا و دوست داشتنی بود مهتابخانم یادش افتاد که توی دبیرستان خبرنگار روزنامه دیواری بود و با کلی آدم مصاحبه می کرد اینجا هم حس خبرنگاریش گل کرد در کنار بعضی از خانم های روستایی که در حال شستن رخت در کنار جوی بودند نشست و چند کلام گفت و شنود کرد به همین خاطر همیشه چند ده متر از گروه عقب بود. روبروی کوچه ی مسجد زنی مشغول شستن رخت بود مهتاب کنارش نشست سلام گفت و پرسید:
– اسمت چیه خانم؟
– همهگل.
– به به چه نام قشنگی! می توانم بپرسم چرا لباس مشگی پوشیدی؟
– چند روز قبل برادرم عمرش را داد به شما.
– چرا؟ بیماری اش چی بود؟
– رفته بود از توی کندال خرمن های بالا خاک برای ساختمان بیاورد یک تکه خاک کندال رویش فرود آمد زیر خاک ها ماند.
– چند سالش بود بچه هم دارد؟
– حدود 30 سالش بود، نامش امیر بود، نه، بچه ندارد زنش نازا بود، همین نداشتن بچه هم مرا بیشتر می سوزاند چون میبینم ردش و آثارش گم شده است جوان رشیدی بود همانند پدرم بسیار بخشنده بود آخی پدرم خیلی به فقرا کمک می کرد انتظار داشتم جای پدرم را بگیرد که خدا نخواست!
– خدا او را رحمت کند و به شما هم صبر بدهد. خودت چندتا بچه داری؟
– من مریض شدم و زود از زنده زا افتادم، 12 تا شکم زاییدم ولی 6 تا از بچه هایم بیشتر نمانده آنهم به زور دعا و ثنا.
– خوب انشاء الله که سلامت باشی.
روبروی سه کنجی زنی جوان کنار جوی زیر سایه درخت تنومند توت با کِرمونی پشم می رِشت در کنارش زنی چاق در لباس شهری کنار جوی روی قطعه سنگی نشسته بود و پاهایش را لب آب گذاشته بود. مهتاب نزدیک رفت سلام گفت و پرسید:
– شما شهری هستید؟ می توانم اسم تان را بپرسم؟
– نه، مارکده ای ام ولی آبادان ساکن هستم اسمم هم مرواری است.
زنی که پشم می رشت با صدای بلند گفت:
– یاور بیچارگان و مادر یتیمانه.
– نام شما چیه؟
– به من میگن اُممُلی چراغ.
مرواری گفت:
– اسمش ام البنین است نام شوهرش هم چراغعلی.
– چرا به شما میگن مادر یتیمان؟
– من بچه همین روستا بودم از روی فقر و گرسنگی رفتم آبادان آنجا کارم شستن رخت، پختن نان و نظافت خانه ها است بخصوص در محله باوارده که کارمندان عالی رتبه شرکت نفت ساکن هستند مزدی می گیرم و زندگی می کنم مردم آبادان بسیار خون گرم، بخشنده و مهربان هستند لباسهای شان که کوچک شده و یا از مد افتاده را رایگان به من می دهند من هم می شویم تمیزشان می کنم و تابستان که برای دید و بازدید چند روزی به اینجا می آیم بین بچه ها و افراد تهی دست توزیع می کنم و هرگاه هم بچه یتیمی توی روستا باشد که سرپرستی نداشته باشد با خودم به آبادان می برم از او مراقبت می کنم تا بزرگ شود اگر پسر بود تشویقش می کنم به نظام برود و یا شاگرد دکانی بشود که بتواند زندگی خود را ادامه دهد و اگر دختر باشد شوهری برایش پیدا می کنم و به خانه بخت می فرستمش. شما کجایی هستی و اینجا چکار می کنی؟
– من هم از تهران امدم و مهمان ارباب اسکندر قوچانی هستیم او را می شناسی؟
– آره می شناسم، خسیس اسکندر بیشتر بهش میاد تا ارباب اسکندر! از ارباب و مالک جماعت هیچ خوشم نمیاد ذره ای انسانیت در وجودشان نیست مثل زالو خون این مردم گرسنه و بدبخت را می مکند یک قران سود به کسی نمی رسانند تو روستامان زمین دار هم داریم خانه اش همین جلو سرِ راهتان است ، محمد، از گدا ها هم گدا تره، تبش را به کسی نمی ده، هرکه یک روز برایش کار می کنه باید دو روز برود و بیاید یک جفت گیوه هم در این راه پاره کند تا بتواند مزد یک روز را از او بگیرد.
مردان به انتهای روستا رسیده و جلو خانه محمد ملک دار کنار گدار جوی آب ایستاده بودند و منتظر رسیدن مهتاب خانم بودند تا از جوی آب بگذرند. محمد سوار بر خرش از دروازه خانه اش بیرون آمد تا چشمش به ارباب فخرآور افتاد فوری از خر پایین پرید و گفت:
– سلام علیکم جناب ارباب فخرآور، خوش آمدی، چرا اینجا ایستاده اید، بفرمایید خانه، این کلبه خرابه متعلق به خودتان دارد.
سپس با بقیه مهمانان احوال پرسی نمود. ارباب اسکندر با اشاره به محمد و خطاب به مهمانان گفت:
– تنها فردی که در مارکده 4 حبه ملک دارد همین محمد است من در مارکده تنها او را هم شان و هم تراز خود می دانم و به حساب می آورمش چون بقیه مارکده ای ها فقیرند و از خودشان املاک ندارند و رعیت هستند که ارزش همنشینی را ندارند همیشه با خود می گویم اگر قرار باشد روزی برای پسرم از مارکده دختری بگیرم تنها دختر محمد شایسته خانواده من خواهد بود امروز ملک هست که به آدم شان و مرتبه می دهد آدم بدون ملک چه ارزشی دارد؟ ببینید الان از پرتو همین ملک های من بیش از صد نفر نان می خورند خیلی ها هم از قِبَل 4 حبه املاک همین محمد بهره مند هستند.
مهتاب خانم که عقب مانده بود رسید و پس از سخنان ارباب اسکندر گفت:
– پس این خانم نیکوکار می گفت کسی نمی تواند یک قران از شما بهره مند گردد؟ شما دست هیچ فقیری را نمی گیرید؟
ارباب اسکندر پرسید:
– کدام خانم نیکوکار!؟
– همین که زنی چاق و نامش مرواری است و رفته آبادان ساکن شده و به بچه یتیم ها کمک می کند، شما را هم می شناخت.
محمد گفت:
– ها، مرواری تاپو را می گی! این یک دختر ولووی بود، توی مارکده هیچی نداشت، جایی برای خوابیدن نداشت، توی کَنده های مردم می خوابید، شوهرش را می زد، پا برهنه، تنها، پیاده با 7-8 نفر مرد به آبادان رفت تا لقمه نانی پیدا کند و بخورد که نمیرد حالا خانم نیکوکار شده! و پشت سرِ ارباب هم لُغاز میگه! لغازهایی که مردم پشت سرش میگن را نمی شنوه! مردم صدتا لغاز جور واجور پشت سرش می گن!
روی جویِ آب که برای املاک قریه مارکده می رفت، یک تیر چوبی قرار داده شده بود این تیر چوبی در حقیقت به منزله پل برای عبور افراد پیاده بود مهمانان ارباب اسکندر حالا باید از روی آن بگذرند. عبور از روی یک تیر چوبی و حفظ تعادل کار سختی است جهت برقراری تعادل هنگام عبور از روی تیرچوبی، حبیب دشتبان وسط جوی توی آب ایستاد تا مهمانان دستی بر شانه او بگذارند و از روی تیر چوبی بگذرند تا بتوانند تعادل شان را حفظ کنند و توی آب نیفتند. جمع، یکی یکی گذشتند زیر جوی جمع شدند آقای فخرالدینی گفت:
– نگاه کنید چه آبشار زیبایی است می توان با نصب یک توربین از نیروی همین آب برق همین روستا را تامین کرد.
ارباب اسکندر گفت:
– آبشار، جوی آب زمین های خندق است.
و با دست به زمین ها و بِرکِه بزرگ میان زمین های سمت جنوب اشاره کرد و گفت:
– این زمین ها و این برکه آب را می بینید؟ اینها روزی جزء زمین های املاک قریه قوچان بودند و رودخانه از میان زمین های قریه مارکده می گذشته ولی متاسفانه جریان آب رودخانه زمین های قوچان را کنده و جای رودخانه افتاده آن طرف و اینطرف کلی زمین بوجود آمده است.
مهتاب خانم گفت:
– ببینید سنگ را به صورت جوی چه و اریب وار کنده و پله کانی درست کرده اند آب ضمن اینکه در یک نیم دایره میچرخد از پله ای به پله دیگر می ریزد تا پایین بیاید و همین پله ها اینجا را تبدیل به آبشار نموده و زیبایی بخشیده است.
جمع مهمانان کنار جوی آب مزرعه آغجقیه رسیدند جوی آبی با عرض و عمق زیاد که باید از آن می گذشتند تا به پل چوبی روی رودخانه می رسیدند. ارباب اسکندر گفت:
– کاش مادیان را همراه خود نگهداشته بودیم اکنون سوار میشدیم و از جوی می گذشتیم.
حبیب دشتبان گفت:
– ارباب نگران نباش حاجی بابا مارکده ای توی خندق علف می چیند و خرِ سفیدش چیزی از اسب کم ندارد خر را می آورم سوار می شوند و از جوی می گذرند.
ارباب اسکندر گفت:
-آخی درست نیست که ما از ارباب فخرآور بخواهیم روی خر سوار شود؟!
ارباب فخرآورگفت:
– اشکالی ندارد، هم فال است، هم تماشا.
حبیب دشتبان تشک چه نو و تمیزی هم از خانه محمدِ ملک دار گرفت روی خر انداخت افسار خر را در دست گرفت و کنار دَرسَنگِ گُدار جوی نگهداشت و گفت:
– دوتا دوتا سوار شوید تا برویم.
نخست مردان سوار شدند و گذشتند سپس نوبت زنان رسید مهتاب خانم گفت:
– من تنها سوار می شوم و کاش یک عکاس هم بود عکس هم می گرفتم
خیلی جالب است.
مهمانان از روی پل چوبی عرض رودخانه به آهستگی گذشتند و گذر آب خروشان را که به ستون های چوبی پل می خورد نگریستند و از کوچه باغ باریک قوچان هم گذشتند جلو دروازه خانه اسکندر، زنِ اسکندر اسفند دودکنان از مهمانان استقبال نمود. مهمانان در اتاق پنج دری، مهمانخانه ارباب اسکندر، که روی دالان قرار داشت نشستند ناهار هم آماده شده بود.
در حال خوردن غذای ناهار، در اتاق پنج دری، ارباب فخرآور پرسید:
– راستی ارباب اسکندر اسم پسرت گفتی چیست؟
– قدرت الله.
– چرا نمی فرستی در شهر درس بخواند؟
– آخی در شهر درس بخواند که چی بشود؟ اینها که در شهر درس می خوانند آخرش می روند نوکر دولت می شوند. من نمی خواهم پسرم نوکر باشد دوست دارم پسرم همانند خودم ارباب باشد هم اکنون پسرِ من خودش اینجا ده ها نوکر دارد، ده ها رعیت دارد. نه، می خواهم بزرگ که شد بالای سرِ املاکم باشد، الان هم می رود مارکده مکتب نزد ملا درس می خواند تا بتواند قرآن بخواند و حساب و کتاب محصولات را بنویسد.
ارباب فخرآور در حین خوردن با قدرت الله وارد گفت و گو شد.
– قدرت الله، چند سال مکتب می روی؟
– سه سال.
– اسم ملاتان چیه؟
– اقا جلال.
– الآن چه می توانی بخوانی و بنویسی؟
– پنجلهم و قرآن می توانم بخوانم و حساب سیاقی، من و تومان را هم کمی بلد شدم.
– چند نفر هستید؟
– ما بچه های قوچان 7 نفریم و بچه های مارکده 20 نفر هستند یک بچه هم از صادق آباد امده که اسمش را گذاشتند ملا شیطون!
– چرا؟
– بچه های مارکده ای را به بازی اورتَه بیرماق مشغول کرد و آقا جلال آمد و کتک شان زد بعد از آن اسمش را نمی گویند همه بهش ملا شیطون می گویند.
***
بعد از صرف غذای ناهاری ارباب فخرآور به ارباب اسکندر گفت:
– آقای فخرالدینی و دختر عمو از تهران تشریف آورده اند و مهمان عزیز ما هستند، می دانی که آقای فخرالدینی توی اداره مالیات کار می کند وقتی که اصفهان بود من همیشه از پرداخت مالیات معاف بودم این است که خیلی بهش مدیونم. استاد حبیب و خانم هنرمندش مهتاب خانم که هر دو دستی و مهارتی در هنر نوازندگی و خوانندگی دارند در تهران همسایه آقای فخرالدینی هستند علاوه بر همسایگی دوستی عمیقی با هم دارند در این سفر مهمان و همراه آقای فخرالدینی به اصفهان آمدهاند این بزرگواران امروز مهمانان عزیز و گرانقدر من هستند میخواهیم امشب در جایی با صفا و آرام بزمی به یادماندنی داشته باشیم شما کجا را در نظر دارید؟
– بهترین جا چاردالوق قابوق است جایی بلند، مشرف بر کشتزار قابوق، مشرف بر روستای مارکده و کشتزارهای قریه مارکده و از همه مهمتر مشرف بر رودخانه و نمایی از روستای قوچان و کشتزار زمین های قریه
قوچان هم از انجا پیدا است به آب زلال چشمه گِزّه هم نزدیک است.
مهمان ها در حال استراحت بودند که ارباب اسکندر به صفر نوکر خود و فتح الله، دشتبان قریه قوچان دستور داد:
– فرش برای نشستن، پشتی برای تکیه دادن، ظروف برای غذا خوردن، پشه بند تشک و پتو برای خواب، به علاوه وسایل مهمانان را بار حیوان نموده و به محل چاردالوق قابوق ببرید و به علی مارکده ای دشتبان مزرعه قابوق هم بگویید که اطراف چاردالوق را پاکیزه نماید و به شما هم در پذیرایی از مهمانان کمک کند یکی از بزغاله ها را هم سر ببرید و یا ببرید آنجا سر بِبُرید و برای شام کباب درست کنید.
مهمانان پس از کمی استراحت فاصله بین قوچان و قابوق را باز به اصرار مهتاب خانم پیاده طی کردند در سرِ راه خود لحظهای در کنار آب چشمه قوچان گِلی زیر سایه درختان گردوی تنومند ایستادند آب نوشیدند دست و صورت را با آب چشمه خنک شستند ارباب اسکندر برای میهمانان توضیح
داد:
– این چشمه نظرگاه است و هر جمعه تعدادی از زنان مارکده و قوچان به اینجا می آیند آش نذری می پزند.
راه قوچان به مزرعه ی قابوق مالرو بود بیشتر قسمت آن از کنار رودخانه و زیر جوی آب می گذشت بعضی جاهای آن هم سطح رود خانه و کمی آب توی جاده آمده بود میهمانان پایشان را روی سنگ ها می گذاشتند و می گذشتند جوی در دل سنگ های کوه با سنگ و چوب درست شده و از قسمتهای مختلف آب می چکید و یا شُر شُر می ریخت. صخره سنگ های کوه روی رود خانه خم شده همانند سقفی بر سطح جاده، جوی و قسمتی از رودخانه بود و سایه ای سنگین نزدیک به تاریکی بوجود آورده بود، بازتاب خفیف صدای گفت و گو از سنگ های سخره ای کوه فضا را رویایی تر کرده بود. سایه کوه، نسیم مرطوب رود خانه، چکه های آب جوی، لایه ای آب رودخانه در سطح جاده، وجود سنگ ها همانند پله در سطح جاده، چشم انداز رود خانه، صدای برهم خوردن آب، بازتاب گفت و گوها از کوه، چشم انداز کشتزار چلتوک زمین های قریه مارکده فضای دل نشینی در گرمای ساعات پایانی بعد از ظهر تابستان برای میهمانان بود. این فضای دل انگیز باعث گردید فاصله ای که می شد نهایت نیم ساعت پیمود بیش از یک ساعت و نیم زمان برد.
سایه ی بعد از ظهر کوه شُر شُر، نیمی ازکشتزار های قریه مارکده را فرا گرفته بود که مهمانان در محل چاردالوق قابوق قرار گرفتند و محو تماشای مناظر زیبای پیچ و خم رودخانه، کشتزارهای چلتوک، درختان اطراف کشتزار های چلتوک، و نمای روستاهای مارکده و قوچان و کوه های اطراف بودند. محل چاردالوق در بلندی شبه تپه درست روبروی روستای مارکده در جنوب رودخانه قرار داشت در سمت شمال چاردالوق و رودخانه خانه های روستای مارکده کامل و واضح دیده میشد حتی رفت و آمد ادم ها در روستا به خوبی قابل دید بود. ارباب اسکندر با اشاره انگشت دست، باقی مانده چهار قلعه ی قدیمی را برای میهمانان بر شمرد:
– قلعه حاج عباسی ها در قسمت غرب روستا است، کناره شرقی آن، با فاصله یک کوچه قلعه ی حاج طالب است که گوشه اش هم مسجد ساخته اند، کمی بالا تر قلعه حج عل بابا است ببینید ماشین هم از اینجا دقیق پیدا است محل ماشین را قلعه کهنه می گویند از سمت قلعه کهنه به سمت شرق را محله ترک ها می گویند خرابه های قلعه ی شرقی هم هنوز نمایان است این قلعه هم مال ترک ها یا همان شاهسونان است. این ساختمان در شرق مارکده که از آن دود لوله ای بیرون میآید حمام است حمام مارکده جای خوبی واقع شده چون آب آن از چشمه زیر زمین در می آید و با جویچه اطراف حمام می چرخد و در حوضچه ها تقسیم می شود.
کشتزار چلتوک زمین های پهناور قریه مارکده در قالب کرت کرت و آب پای بوته های چلتوک زیبایی خاصی داشت و تعداد اندک کرت هایی که در لابلای کرت های چلتوک کشت دیگری مانند سیب زمینی، پیاز و شبدر شده بود همانند نگینی بر زیبایی شالیزار می افزود. مارپیچ های جوی مزرعه ی آغجه قیه که از زیر زمین های قریه مارکده می گذشت دیدنی بود.
– نگاه کنید قله کوه پشت خانه های مارکده شکل هرمی دارد و خیلی شبیه به قله دماوند است چقدر دو طرف کوه قرینه هم است. خانههای روستا در دامنه کوه قرار دارد و از هر خانه ای هم کمی دود بالا می آید.
این را مهتاب خانم با صدای بلند گفت و همه ی چشم ها را به طرف کوه
مارکده برگرداند. ارباب اسکندر گفت:
– اکنون غروب آفتاب است و هر خانم خانه ای غذای شب اعضا خانواده را می پزد و این دود را که می بینید از آتش پختن غذا است.
نمای سطح آب خروشان رود خانه، شکل مارپیچ آن که از بالای روستای مارکده به سمت جنوب، کمی این ور تر به سمت شرق، کمی پایین تر به سمت جنوب جریان داشت توجه استاد حبیب را جلب کرده بود که گفت:
– نمای پیچ و خم رود خانه زیبایی محض است.
در غرب چاردالوق نمای دور خانه های روستای قوچان و زمین های کشاورزی قریه که قسمتی باغ و قسمتی شالیزار بود چشم انداز قشنگی داشت. پل چوبی بین روستای مارکده و قوچان و در امتداد آن کوچه باغ باریک که از میان باغات می گذشت و به روستای قوچان می رسید دو تا روستا را به هم متصل می کرد. قطعه درختان باغ شُر شُر بالای روستای قوچان همانند نگینی بر پیشانی روستا جلوه گری می کرد. در شرق چاردالوق کشتزار چلتوک مزرعه ی قابوق و درختان باغ بالا دست جوی که تا اطراف چاردالوق پیوسته بود مناظر دلنشینی داشت. پل چوبی رو بروی چاردالوق روی رود خانه که مارکده را به مزرعه ی قابوق متصل می کرد شکل قشنگی داشت بخصوص وقتی که آدمی از روی ان عبور میکرد به زیبایی اش می افزود. پایین تر از پل کنار رودخانه آسیاب آبی مارکده بود که با آب جوی مزرعهآغجقیه میچرخید آبی که از زیر آسیاب با فشار بیرون می آمد و به رود خانه می پیوست پیدا بود ارباب اسکندر توضیح داد که:
– آسیاب مارکده در شرق مارکده قرار دارد که به خوبی پیدا است ولی آسیاب قوچان در غرب قوچان است و از اینجا پیدا نیست.
بزغاله ای که قرار بود گوشتش غذای شام باشد سمت شرق چاردالق به درخت بادام بسته شده بی خبر از سرگذشت خود در چند لحظه دیگر، مشغول خوردن برگ درخت بود اسب و قاطر ارباب اسکندر با فاصله کمی نزدیک خرمن ها در مرغزار کنار جوی بسته شده بودند و مشغول چرا بودند، اسب ضمن خوردن علف های کنار جوی گاه گاه شیهه ای می کشید و مهمانان را متوجه حضور خود می کرد. نگریستن مناظر طبیعی تا غروب به درازا کشید و هریک از مهمانان در حین مشاهده، گوشه و نقطه ای را می یافتند که تا آن موقع دیده نشده بود و از بقیه می خواستند که به آن نقطه و گوشه بنگرند و به جنبه ی زیبایش توجه نمایند.
محل پذیرایی توسط صفر نوکر ارباب اسکندر، فتح الله دشتبان قوچان و علی دشتبان قابوق آماده می شد جلو چاردالوق دوتا تخته فرش متصل به هم پهن و در کنار هر تخته فرش هم چند پشتی قرار داده شده بود. سبد انگور را لحظهای قبل علی دشتبان آورد و به ارباب اسکندر گفت:
از باغ کنار دره چیده ام چون زمین باغ شنی است شیرین ترند سرِ راه در آب چشمه گزّه هم شستهام میگذارم توی فضای باز تا خنک شود.
میهمانان نشستند صفر چای برایشان آورد. فتح الله کمی دور تر از چاردالوق مشغول سربریدن بزغاله شد و علی دشتبان مشغول اوردن چوب خشک برای تهیه آتش و پختن کباب بود.
تک تک چراغی در خانه های مردم مارکده روشن شد صفر چراغ توری را گیراند کمی دور تر گذاشت تا پشه کوری ها دور او جمع و بسوزند و دور و بر میهمانان کمتر بیایند قرص ماه شب چهارده درست از محل قله کوه در شرق روستای مارکده کمی پایین تر از بریدگی و گدار که عوض گدیگی نام دارد بالا می آمد و منظره ای سایه روشن مهتاب و نیز انعکاس تابش نور ماه بر سطح آب رود خانه نما و چشم انداز را بیشتر دل انگیز کرده و فضایی رویایی بوجود آمده بود.
استاد حبیب گفت:
– در این فضای آرام و دل انگیز هیچ چیز خوشتر از صدای تار نیست صدای تنبک مهتاب خانم هم آوای خوش تار را شادمانه و ریتمیک خواهد کرد.
دست برد و تار خود را که بر پشتی تکیه داده شده برداشت و نواخت. مهتاب خانم هم با تنبک او را همراهی نمود. دقایقی بعد صفر خود را به میان انداخت و با رقص خود همراه دست زدن میهمانان فضا شادمانه تر شد. وقتی صفر از رقص خسته شد و نشست، استاد حبیب به مهتاب خانم پیشنهاد کرد ترانهای بخواند. صفر گفت:
– من می توانم تنبک بزنم چون برادر بزرگتر من، نوازنده سرنا و کرنا است و من هم همراه او ناقاره می نوازم.
مهتاب خانم گفت:
– پیشنهاد خوبی است در این نور مهتاب، فضای سکوت و آرام و نسیم دلنواز که از باغات و رودخانه بر می خیزد خواندن را خوش است.
امشب شب مهتابه حبیبم را می خوام
حبیبم اگر خوابه طبیبم را می خوام
خوابست و بیدارش کنید مستست و هشیارش کنید
گویید؛ فلانی آمده، آن یار جانی آمده،
اومده حالتو، احوالتو،
سیه موی تو، سپیدروی تو، ببیند و برود.
…
چند ترانه خوانده شد سازها به زمین گذاشته شد بشقاب ها برای خوردن انگور چیده شد هنوز همه میهمانان مشغول خوردن انگور نشده بودند که صدای نی از روستای مارکده درست رو بروی چاردالق بلند شد دقایقی بعد استاد حبیب گفت:
– نوازنده هر که هست در نواختن نی استاد هست.
صفر گفت:
– اکبر چوپان است نی را در لای دندان هایش می گذارد و می نوازد.
یک ربع ساعتی که نی نواخته شد صدای نی قطع و این رباعی خوانده شد
آدام وار، آدام لَرین نقشی دیر آدام وار، حَیوان اوننَن یاخچیدیر
آدام وار، دیندیرَنده جان دِیَر آدام وار، دیندیرمَسی یاخچیدیر
سپس صدای نی دوباره طنین انداز شد صدای نی در فضای آرام و نسیم خنک شب برای مهمانان ارباب اسکندر بسیار دلنشین افتاد.
در این شب مهتابی که میهمانان ارباب اسکندر در چاردالوق قابوق نواختند، دست زدند و خواندند در فضای سکوت و آرام، صدا خیلی آشکار، واضح و نزدیک در روستای مارکده پیچید و خانواده های مارکده ای که اغلب روی بام و زیر نور مهتاب نشسته بودند تا شامی بخورند و برای زدودن خستگی روزانه توی پشه بند ها روی بام بخوابند صدای دلنشین ساز تار استاد حبیب، دست زدن میهمانان همراه صدای روح نواز مهتاب خانم را در اجرای چند ترانه و نیز چه چهه هایش شنیدند و به مصداق ضرب المثل: « صدای ساز و آواز از دور خوش است» فضای رویایی در روستای مارکده بوجود آورد و مردم مارکده که روی بام ها زیر نور مهتاب نشسته بودند، بیش از حاضران در میهمانی در چاردالوق قابوق، لذت بردند و شبی خوش برای آنها بود. لذت بیشتر آنها ناشی از تخیل شان، تازگی صدای تار و صدای جنس لطیفِ زن بود که برایشان تازگی داشت. چون ساز آشنای مردم روستا سرنا و کرنا بود، برای اولین بار صدای نغمه ی شاد و چه چهه ی دلنشین زنی را همراه صدای ساز تار می شنیدند. نغمه های آهنگین و موسیقیایی در فضای سکوت شب مهتابی و هوای طبیعی خنک شب، رویایی در اذهان آفرید. اکبر هم یکی از این خانواده ها بود که تازه از پی گله گوسفند آمده بود روی بام، در فضای آزاد جلو اتاق، با زن و 4 دختر خود در روشنایی مهتاب برای زدودن خستگی روزانه نشسته و به پشتی کنار دیوار لم داده بود با اینکه خستگی روز را داشت ولی وقتی صدای تار و آواز دلنشین مهتاب خانم را شنید احساساتش بر انگیخته شد و تصمیم گرفت با نواختن نی به نوازندگان که نمی شناخت شان پاسخ دهد و در آفریدن فضای شاد تر با آنها همکاری نماید. نی را لای دندان گذاشت و نواخت.
***
گوشت بزغاله کباب شده بود صفر سُفره را گسترد، با کمک فتح الله سینی های کباب و نان در سفره چیده شد، لیوان و ظرف آبدوغ را علی دشتبان اورد و میهمانان مشغول خوردن شام شدند. ارباب فخرآور از صفر، علی و فتح الله هم خواست که با آنها شام بخورند که در پایین سفره نشستند و مشغول شدند. ارباب فخرآور خطاب به استاد حبیب گفت:
– صفر هم یکپا هنرمند است.
صفر گفت:
– ارباب، اولین باری بود که تنبک می نواختم، ناقاره زیاد زده ام ولی تنبک برای اولین بار بود.
استاد حبیب گفت:
– عالی بود، خُب، چرا دنبال کار هنری نمی روی؟
– اینجاها سالی یکی دو تا عروسی پا می گیرد که آن هم همراه برادرم می روم و ناقاره می زنم.
آقای فخرالدینی گفت:
محیط خیلی کوچک است، فقر و زحمت طاقت فرسا هم وقتی برای ذوق هنری باقی نمی گذارد.
صفر که به وجد امده بود در حین خوردن، حالت مظلومانه ای به خود گرفت و خطاب به ارباب فخرآور گفت:
– ارباب؟ می توانم یک تقاضایی ازتان بکنم؟
– بگویید ببینم تقاضای تان چیه؟
– می گم، شما ارباب ها، به این کدخدا ها بگین که مردُمِه نزنند. دو سال قبل رجبعلی مارکده ای رفته بود مزرعه چم بالا یک کوله بار علف برای گاو و گوسفندش بچیند. دوتا، دقیقا دوتا خوشه انگور هم از باغ اربابی کنده و لای علف ها توی کوله بار مخفی کرده بود تا به خانه بیاورد و به زن و یگانه پسرش بدهد. وقتی رجبعلی کوله بار به پشت به سمت خانه می رود عزیز ریزی، ضابط ارباب بمانیان، که در جایگاهش اول مزرعه نشسته بود، از موسی قلی دشتبان می خواهد که کوله بار پر از علف رجبعلی را بازرسی کند. موسی قلی علف ها را جابجا می کند، دوتا خوشه انگور را می بیند ولی دو باره علف ها را روی انگور ها می کشد و می گوید: چیزی ندارد. عزیز ریزی مشکوک می شود شخصا کوله بار را بازرسی و دو تا خوشه انگور را از لابلای علف ها بیرون می آورد. عزیز ریزی رجبعلی را نزد کدخدا در قوچان آورد. خانه کدخدا کنار خانه ارباب اسکندر است من توی حیاط خانه ارباب اسکندر ایستاده و نظاره می کردم کدخدا، رجبعلی را روی بام نگهداشت و کشیده ای به گوش او زد. کدخدا دستش را به کمر زده بود چند قدم به آن سر بام رفت و دو باره برگشت کشیده ای دیگر زد. و گفت؛ فکر کردی اینجا بی صاحب است که انگور ارباب را چیده ای!؟ من هرگاه رجبعلی را می بینم برایش غصه ام می شود چون یک آدم کوچک اندام و نحیف است و زاری حالش از دور جار می زند. ارباب بمانیان موسی قلی را هم تنبیه کرد. دستورداد دیگر هیچگاه دشتبانی بهش ندهند. حالا دو سال است که بنده خدا حمام چی شده است.
ارباب اسکندر گفت:
باغ مال اربابه، بردن محصول تقسیم نا شده، دزدی و حرام است و کدخدا باید از دزدی جلوگیری کند وگرنه رعیت نمی گذارد برای ارباب محصولی باقی بماند. دشتبان وظیفه اش حفظ و مراقبت از محصول ارباب است وقتی موسی قلی کمک به رعیت می کند تا محصول ارباب را بدزدد هیچ اربابی حاضر نخواهد شد به چنین آدمی دشتبانی بدهد.
پس از لحظه ای سکوت مهتاب خانم گفت:
– یک رعیت را برای دوتا خوشه انگور زدن خیلی ظالمانه است.
صفر گفت:
مهتاب خانم اگر رجبعلی را ببینید برای قیافه زارش گریه تان خواهد گرفت آدم فقیر و ساده ای است.
آقای فخرالدینی لقمه را قورت داد و پرسید:
– اصلا چرا رجبعلی را نزد کدخدای مارکده برای رسیدگی نبرده اند و آورده اند نزد کدخدای قوچان؟
ارباب فخرآور گفت:
ارباب بمانیان دو سه سال است که امور املاک خود را در مارکده به کدخدای قوچان سپرده است.
ارباب اسکندر گفت:
– قصه کدخدایی قوچانی ها بر مارکده سرِ دراز دارد و به زمان مرحوم کل حسن بر می گردد کل حسن مرد بزرگ منطقه بود، مرد ثروتمند منطقه بود، بزرگترین زمین دار منطقه بود. کدخدایی روستای قوچان را برای خود کوچک می دانست به همین جهت چند سالی کدخدای مارکده هم بود پسرانش را برای کدخدا شدن تربیت کرد. لقب بگ بهشان داد و همه ی مردم آنها را با پسوند بگ صدا می زدند. یکی شان را کدخدای قوچان کرد و دیگری را کدخدای مارکده کرد. کدخدایی قوچانی ها بر مارکده ای ها، برای بسیاری از مارکده ای ها از جمله خدابخشِ جوان پسرِ کدخدا علی مارکده ای خوش نیامد و با پسران کل حسن که به مارکده می رفتند درگیر می شد برای شان مزاحمت ایجاد می کرد کل حسن تصمیم به کشتن خدابخش گرفت و دنبال فرصت می گشت. در یک شب پاییزی که قرار بود فردایش چلتوک های قابوق را درو کنیم خدابخش با چند نفر همراه، شبانه آمده و چلتوک هایش را درو می کرد همین علی آن موقع هم دشتبان بود به کل حسن خبر داد. کل حسن این رویداد را بهترین فرصت برای کشتن خدابخش دید سوار بر اسب با چند نفر چماق به دست به قابوق آمد درست نیمه ی شب بود سرِ همین کوچه روبروی پل چوبی، اسب خود را نگه داشت همچنانکه سوار بر اسب بود با صدای بلند به همراهان گفت: خدابخش، پسرِ علی کریم را بکشید پول خونش با من! جنگ شد، قوچانی ها و مارکده ای ها در تاریکی به جان هم افتادند همدیگر را زدند سر و دست شکست خدابخش فرار کرد. حدود یکسالی پیدایش نبود می گفتند رفته تهران. کشمکش برای کدخدایی مارکده کلحسن را به این نتیجه رساند که کدخدایی پسرانش بر مردم مارکده به دردسرش نمی ارزد به فکر افتاد که دامادش علیداد را به این کار تشویق نماید او را نماینده خود و رقیب خدابخش کند در این تصمیم موفق تر بود و علیداد را که از خانواده معمولی بود و پدرش فرد گمنامی بود برکشید بالا و کدخدایش کرد علیداد هم باهوش بود و زود موقعیت را دریافت با اینکه پدرش از آپونه امده بود و اصالت مارکده ای نداشت خود را از نژاد شاهسونان نامید تا اصالت مارکده ای داشته باشد و مقبولیت اجتماعی کسب کند.
ارباب فخرآور گفت:
– ارباب بمانیان از کدخدا خدابخش راضی نیست خیلی از دستش می نالد و می گوید رعیت ها را بر علیه ارباب می شوراند یک وقت هم تصمیم گرفته بود زمینش را از دستش بگیرد یک وقت هم صحبت از این می کرد که از مارکده بیرونش کند ولی دو سه سالی است که می بینم دیگر چیزی در بارهاش نمیگوید، کجاست؟
– رفته تو صحرا مزرعه ای و قلعه ای درست کرده و گله دار شده بیشتر وقتش را آنجا دور از روستا می گذراند آخی مصدقی هم بود و سنگ مصدق را به سینه می زد وقتی شاه برگشت و مصدق شکست خورد و زندانی شد خدابخش هم سرخورده شد به دور از روستا پناه برده به نظر می رسد از این کشمکش ها هم خسته شده است. چند سالی با کل حسن کدخدای مقتدر و ثروتمند قوچان درگیر بود. چند سالی هم از طرف ارباب بمانیان کدخدای مارکده بود بعد با ارباب بمانیان هم در افتاد. ارباب بمانیان برای خرد کردن خدابخش کدخدایی مارکده را به پسران کل حسن قوچانی سپرد بعد هم علیداد را مقابل او قرار داد بعد ها آقای کرمی کدخدای صادق آباد را به مارکده کشاند و نظارت بر امور املاکش را به او داد اینها همش برای خرد کردن کدخدا خدابخش بود. کل حسن کدخدای مشهور قوچان از کدخدا خدابخش خیلی بدش می آمد حق هم با کل حسن بود خدابخش یک وجب ملک ندارد که وقتی مُرد توی آن زمین به گور بسپارندش ولی با آدم بزرگی همچون کل حسن که هم قدرتمند بود و هم ملّاک، در افتاده بود. راستش را بخواهی من هم از کدخدا خدابخش خوشم نمی آید یک روز جمعی از بزرگان مارکده، قوچان، صادق آباد و یاسه چاه برای گفتن تبریک به حکم کدخدایی به خانه کدخدا علیداد رفته بودیم. کدخدا خدابخش به شوخی یک بیت شعر بی معنی درباره من گفت فتح الله بیگدلی این بیت شعر را یادداشت کرد حال توی هر مجلسی می خواند. آقای کرمی کدخدای صادق آباد هم از خدابخش بدش می آید می گوید خدابخش مال ارباب را بی جهت به رعیت می دهد. همین حبیب، دشتبان قریه مارکده پسر برادر خدابخش است ولی با کرمی کدخدای صادق آباد یکرنگ تر است تا عموی خود، با کدخدا علیداد بهتر می جوشد تا عمویش، گزارش سخنان و برنامه های عمویش را به کدخدا علیداد و نیز به کدخدا کرمی می دهد. پارسال کدخدا خدابخش به عنوان نماینده بمانیان، محصول ارباب را جمع آوری می کرد. بمانیان باز برای خرد کردن خدابخش آقای کرمی را گمارده بود تا بر کار خدابخش نظارت کند خدابخش کرت های شبدر اربابی را تقسیم و قسمت هایی که شبدر بیشتر و بهتر داشته به رعیت داده بود. در همان حال به عنوان مصدق همان شبدر های ارباب را نیمه بها قیمت گذاری می کند و به رعیت می دهد تا رعیت پولش را به ارباب بپردازد. همان موقع کرمی نماینده ارباب بمانیان به مارکده می آید حبیب دشتبان او را بالای سر کرت شبدر ها می برد و نشان می دهد وقتی کرمی به کار نا عادلانه خدابخش اعتراض می کند در پاسخ می گوید: رعیت شبدر را سرِ گور پدرش نمیبرد! می دهد ورزاوش می خورد تا جان داشته باشد زمین را شخم بزند. گزارش ها که به بمانیان داده شد کدخدایی را ازش گرفت. همین خدابخش یکی از مدافعان دشتبانی موسی قلی است چون موسی قلی به رعیت اجازه می دهد محصول ارباب را ببرد یعنی هر که بر ضد منافع ارباب کار کند خدابخش از او حمایت می کند
مهتاب خانم خطاب به ارباب اسکندر گفت:
– من که خدابخش را نمی شناسم اینها را به عنوان عیوب او گفتی هر آدمی حُسن هایی هم دارد برای رعایت انصاف چند جمله از حُسن هایش هم بگو.
– آره حُسن هایی هم دارد یکی اینکه با سواد است توی این منطقه با سوادی همانند او نداریم. معمار خوبی در ایجاد و ساخت جوی است سال گذشته زیر نظر او جوی آب عاشق آباد پایین را احداث کردیم بسیاری از مردم مارکده ازش حرف شنوی دارند مثلا یک وقت ارباب بمانیان می خواست حیدر حاج آقا را کدخدا کند آقای کرمی او را اصفهان نزد ارباب برد به اشاره خدابخش شرایطی برای پذیرفتن کدخدایی عنوان کرده بود که ارباب بمانیان نپذیرفت. مرد کار و عمل است.
مهتاب خانم گفت:
– صحبت آقا صفر فضای محفل مان را عوض کرد بهتر است به طبیعت زیبا برگردیم من از سرِ شب مرتب صدای آواز قورباغه ها را می شنوم شما هم حتما متوجه شده اید؟ چقدر هم زیبا است جور واجور هم است زمان امتداد صدای قورباغه ها هم یکسان و یک اندازه نیست بعضی ها امتداد صداشان زیاد و بعضی ها کوتاهتر است بعضی ها صدای بم و بعضی دیگر صدای نازکتر دارند لحظه ای با دقت گوش کنید علاوه بر جور واجوری صدا بسته به اینکه از نزدیک و یا دور باشد هم متفاوت به گوش می رسد به نظر می رسد خیلی هم زیاد هستند؟ صداها اول شب هم تعدادشان زیادتر بود و هم شدتش. هرچه از شب می گذرد از تعداد و شدتش کم می شود الان می بینیم که تک و توک صدا به گوش می رسد. به علاوه گاه گاهی صدای ضربه زدن به آهن و نیز صدای آدمی که های هوی می کند هم می آید که نمی دانم برای چیست؟
استاد حبیب گفت:
– من با دقت به مناظر زیبا زیر نور ماه نگاه می کردم عکس مناظر اطراف در آب رود خانه افتاده است یعنی مناظر را قرینه هم دو قلو میبینیم فوق العاده زیباست و از ساعتی قبل یک نسیمی خنک روح نواز را من احساس میکنم.
آقای فخرالدینی هم گفت:
– اطراف چراغ طوری را نگاه کنید ببینید چندین هزار پشه سوخته شده است انسان همیشه برای محافظت از خود موجب تخریب طبیعت شده است یعنی حضور ما امشب در این محل موجب سوزانده شدن این همه موجود زنده شده است اینها جان دارند و جان شیرینشان خوش است.
ارباب اسکندر گفت:
– قورباغه ها توی آب کرت های چلتوک هستند زیاد هم هست الآن ضرری برای ما ندارند ولی تخم ریزی می کنند اول سال که چلتوک تخمدان میگیریم تخم قورباغه ها خیلی سریع در ظرف 10 روز رشد کرده و به شکل نوزاد قورباغه سطح زمین تخمدان چلتوک را می پوشانند تعداد شان به قدری زیاد است که سطح زمین یکجا وول می زند که ما به آنها به خاطر شکل شان که شبیه به ملاقه است ملاقه چوقی می گوییم اینها دُم دارند با حرکت دُمِ شان باعث کنده شدن ریشه تازه چلتوک ها از زمین می شوند ما ناگزیر یک روز آب تخمدان ها را می بندیم تا کرت کامل بدون آب شود و نوزاد قورباغه ها زیر نور آفتاب بمیرند به این کار تخمدان خشکه انداختن می گوییم. اگر این کار را نکنیم تمام چلتوکها را از ریشه می کَنَند و چلتوک ها روی آب میآیند. صدای ضربه به آهن و صدای های و هوی صدای گرازپا است گراز زیادی هست گراز ها هم چلتوک ها را می خورند و هم رویشان می خوابند و غلت می زنند و ساقه چلتوک ها را می شکنند شب ها، هر چمی یکی دو نفر گرازپا دارد دلّه بر می دارند و به آن ضربه می زند خودش هم های و هوی می کند تا گراز ها فرار کنند و بروند و خسارتی به چلتوک ها نزنند.
ارباب فخرآور گفت:
– ساعت دو بعد از نیمه شب را نشان می دهد خسته هستید و باید خوابید.
دو عدد پشه بند بزرگ توسط صفر و فتح الله زده شد تشک و رختخواب ها پهن گردید زنان در پشه بندی جدا و مردان هم در پشه بندی دیگر خوابیدند ارباب اسکندر به علی دشتبان گفت:
– صفر وسایل اضافی را به قوچان می برد و تو و فتحالله تا صبح بیدار بمانید نگهبانی بدهید که یک وقت جانوری به پشه بندها حمله نکند.
***
صبح علی دشتبان قدری شاخه و برگ درخت بر دوش گرفت تا برای گوسفندان خود به خانه بیاورد وقتی جلو حمام مارکده رسید نزدیک طلوع آفتاب بود سید دلاک و کدخدا علیداد از حمام بیرون آمده بودند سید دلاک وقتی چشمش به علی دشتبان افتاد گفت:
– مشد علی دیشب تو چاردالوق قابوق چه خبر بوده که مردم را به هوس انداخته امروز صبح حمام خیلی شلوغ بود؟
– ارباب فخرآور چندتا مهمان داشت به آنجا آورده بود ساز زدند و مهتاب خانم هم ترانه خواند صدا که به مارکده می رسید مگر خودت نشنیدی؟
– نه، نشنیدم، من دیشب مارکده نبودم از دیروز صبح رفته بودم قلعه ماماگلی جشن ختنه سوران پسر نعمت تختکش بود مهدی ساز می زد و علی میرزا هم ناقاره قلعه هم شلوغ بود آفتاب غروب مهمان های جشن رفتند. ولی شب هنگام کدخدا خدا بخش مهمان جداگانه داشت و برنامه شاهنامه خوانی داشتند مرا هم نگهداشتند. آنجا ماندم سفیده سحر از آنجا مستقیم آمدم حمام. مثل اینکه دیشب شب بسیار خوشی برای مردم بوده چون اثرش را از شلوغی صبح زود حمام مردانه می توان فهمید.
– آره شبی بسیار خوش بود مهتاب خانم یک ساعتی ترانه خواند، آواز خواند و چهچه زد و شوهرش استاد حبیب هم ساز زد و صفر هم تنبک زد و در رقصیدن شوری بپا و مجلس را گرم کرد، واقعا شبی خوش بود.
محمدعلی شاهسون مارکده