صادق آباد

وقتی گذشته ی صادق آباد را کند و کاو نماییم به فریادی ساده ولی دل نشینِ« من میگم ما خان نمی خوایم، روستای ما کراشت خان نمی کند» بر می خوریم که در فضای گذشته ی روستا طنین انداز است. جمله فوق ندایِ دل هایِ دردمندِ توده ی مردم و رعیتِ رنجدیده بوده که توسط یکی از همین دردمندان، خطاب به قدرتمندان روز فریاد شده ولی چون کسانی که مورد خطاب بودند، گرفتار بیماری قدرت شده و قلب شان برای انسانیت نمی تپیده، این ندای دلِ انسانِ دردمند را درک نکردند و نفهمیدند. در حقیقت ارتعاش این صدا وجدان تیره و خفته شان را نتوانست تکان دهد و بیدار کند. این فریاد، در دهه سوم این قرن، از گلوی مردی ساده، فوق العاده زحمت کش و بی سواد روستایی، شادروان غلامحسین عرب ، مشهور به غلامحسین شمر!! (لقب شمر هم به دنبال یکی از رویداد های تاریخی صادق آباد از طرفِ دار و دسته کدخدا به غلامحسین داده می شود که اگر عمری باقی بود خواهم نگاشت) بیرون آمده و در فضایِ سکوتِ مرگبار آن روز روستای صادق آباد پیچیده است. غلامحسین را به شمعک ایوان خانه ی با شکوه کدخدای صادق آباد بسته و در حضور رئیس وقت پاسگاه ژاندارمری بن، چند تن از بزرگان روستای صادق آباد می زده اند تا زبان به اعتراف بگشاید و بگوید که؛ می خواسته کدخدا را بکشد. و او سکوت کرده بود. وقتی می بینند با کتک نمی توانند زبان فرو بسته او را بگشایند، پیام به کدخدای مارکده فرستاده می شود که؛ اگر کاسه ی آب در دست دارد روی زمین بگذار و به صادق آباد بیا!؟ هدف از این دعوت این بوده که؛ وی با زبان چرب و نرمی که دارد ایجاد دوستی دروغین نموده و زبان او را بگشاید. کدخدا وارد و می گوید:
چرا این بنده خدا را به شمعک بسته اید!؟ چرا او را می زنید!؟ مگر شما رحم ندارید!؟ چرا این بنده ی خدا را به این روز انداخته اید!؟ فوری او را باز کنید! غلامحسین بعد از 24 ساعت از شمعک باز می شود و همراه کدخدای مارکده در اتاقی دیگر با هم می نشینند و کدخدا خطاب به غلامحسین می گوید: مگر چکار کرده ای که این بی انصاف ها تو را می زنند!؟ و به این حال و روز نزارت انداخته اند!!؟؟ و غلامحسین، این مرد ساده ی روستایی، فکر می کند، کدخدای مارکده دوست اوست، می گوید: گناه من این است که می گویم: ما خان نمی خوایم روستای ما کراشت خان نمی کند و …
سرگذشت یکصد ساله روستای صادق آباد که به صورت شفاهی سینه به سینه نقل شده همانند سناریوی یک فیلم بلند سریالی و پر از حادثه است. در این رویدادها چند نفر نقش برجسته تری دارند برنامه ریزی می کنند و یا اجرای نقشه را به عهده می گیرند و بقیه مردم را می توان سیاه لشکر این فیلم دانست.
در این مقاله شکل گیری روستا را با هم می خوانیم. 
گفته می شود اولین گروهی که در صادق آباد ساکن شده اند نیاکان فامیل پر جمعیت کرمی ها هستند. صادق نامی از عشایر ایل قشقایی محل ییلاغش صحرای فعلی صادق آباد و محل اتراقش هم مزرعه ی قرابولاغ بوده است کم کم زمستان ها هم در مزرعه قرابولاغ می ماند. در سال های خشک سالی در محل فعلی روستای صادق آباد اتراق می نموده اند.
صادق دو پسر بنام های کرم و کریم داشته است. می گویند گوسفندان کریم سیاه بوده بدین جهت او را قراقویونلو می نامیدند وگوسفندان کرم سفید و به آق قویونلو مشهور بوده است. کرم و کریم هر یک دارای پسری هم سال بوده اند روزی دو پسر عمو روی چراندن علف ها در چراگاه با هم دعوا می کنند حسین پسر کرم بر اثر ضربه حسن پسر کریم کشته می شود. حسن پس از این رویداد از ترس، محل و خانواده را ترک می کند و به تهران می رود و تا آخر عمر همانجا  می ماند. سرانجام به دنبال خشک سالی های پی در پی، صادق و پسرانش تصمیم میگیرند در محل فعلی صادق آباد کنار رودخانه سکنا گزینند. و بخاطر احترام به پدر پیر، نام محل را صادق آباد می گذارند. بعد صادق، بزرگ خاندان در صادق آباد فوت می کند. نسل های بعد که قرار می شود شناسنامه بگیرند و فامیل انتخاب کنند بخاطر احترام به برادر بزرگتر، کرم،  فامیل کرمی انتخاب می کنند.
روایت فوق به گونه ای دیگر هم بیان می شود. می گویند سه برادر از افراد ایل قشقایی بنام های کرمعلی، الیاس و براتعلی به دلیل درگیری که در ایل بوجود می آید، نمی توانند در ایل بمانند ناگزیر در محل ییلاق ماندگار می شوند. نخست در قلعه ای روی تیره و یا کوه در محل فعلی یاسه چای مسکن و ماوا می گزینند بعد می بینند جایی چندان مناسب نیست به محل فعلی صادق آباد کوچ می کنند و روی تپه ای ( محل مرکز بهداشت امروز) قلعه ای می سازند و ساکن می شوند و وقتی قرار می گردد که مردم شناسنامه بگیرند و فامیل انتخاب نمایند بازماندگان و نوادگان این گروه به احترام برادر بزرگتر فامیل کرمی را بر می کزینند. 
چند سال پس از استقرار خانواده صادق، و یا خانواده های کرمعلی، الیاس و براتعلی، یک خانوار دیگر که خود را از نژاد عرب می شمارد و نیز عشایر بوده به صادق آباد می آید. پدر بزرگ این خانوار گویا عبدالحسین نام، دارای مقام حکومتی و در روستای کوهان نزدیک تیران مسکن داشته است. پسر او حسن، مشغول دامداری و قلعه عربِ موسی آباد را بنا می گذارد. سال هایی در این محل ساکن و به دام پروری مشغول بوده است. فرزندان ایشان به نام های ندیم سلطان و بک سلطان به مزرعه سزاغ می آیند. پس از مدتی بک سلطان به اینجیل لی هوره می رود و ساکن می شود و ندیم سلطان به دنبال چند سال خشک سالی پی در پی به صادق آباد می آید و ساکن می شود و پسر خود را حسن نام می گذارد و پسر حسن شیرعلی و پسر وی مراد نام داشته است این خانوار خود را عرب نژاد می دانند. بزرگ این خانوار، شادروان صفرعلی، هنگام گرفتن شناسنامه، فامیل ایزدی را بر می گزیند. چرا؟ آقای ابراهیم کرمی صادق آبادی، مشهور به شیخ ابراهیم، می گوید: شادروان صفرعلی به من گفت؛ از آنجایی که ما از نژاد عرب هستیم قاعدتا باید فامیل عرب انتخاب می کردم ولی چون از عرب جماعت بدم می آمد فامیل ایزدی انتخاب کردم.
پس از استقرار، این دوخانوار که دیگر حالا طایفه ای شده اند تصمیم می گیرند که حمام و مسجدی بسازند توافق می گردد که مسجد را طایفه عرب ها که جمعیت شان کمتر است و حمام را طایفه قشقایی ها که جمعیت بیشتری دارند بسازند.
خیلی بعد ها یک خانوار عرب نژاد بنام حسین از روستاهای لنجان گویا چمگاو به صادق آباد می آید. گفته می شود چهار پسر بنام های محمدعلی، عیدی، بخشعلی و حسن داشته است. بعضی هم می گویند؛ حسین مهاجر اصلا پسر نداشته و چند نفر دختر داشته و این چهار نفر پسر برادرانش بوده اند و بعضی هم می گویند: این ها برادران حسین بوده اند. محمدعلی پس از مدتی به اتفاق پسرش به آبادان مهاجرت و پسرش از آنجا هم به تهران می رود. ولی دختری داشته بنام جمیله که در صادق آباد به پسر عمویش بنام  عباسعلی شوهر می کند.( جمیله سرگذشتی غمبار دارد که اگر عمری باقی بود خواهم نوشت)  عیدی به علت اذیت و آزاری که از قربی چیراغ ( قربانعلی فرزند چراغعلی ) می بیند زندگی در صادق آباد برایش سخت می شود ناگزیر به مارکده مهاجرت و ماندگار می شود. از بخشعلی پسری بنام فرج الله می ماند که گویا قوی هیکل و یکی از کشندگان قربی چیراغ بوده است. می گویند فرج الله با چاقو شکم قربی چیراغ را می درد و یکی دو سال بعد از سال گرانی مشهور ( گویا سال های 1296،1297 و یا 1298) از گرسنگی می میرد. از خانواده حسین و یا چهار نفر عرب که از چمگاو به صادق آباد آمده اند فقط از حسن، دو پسر و دو دختر می ماند که اکنون فامیل بزرگی شده اند و شادروان غلامحسین که در آغازین مقاله از او نام برده شده از این خاندان هست این خاندان هنگام دادن شناسنامه بخاطر این که خود را از نژاد عرب می دانسته اند فامیل عرب انتخاب می کنند.
عباسقلی نام فرزند خداوردی از خانواده حسینجان طایفه قشقایی که در یاسه چای مسکن گزیدند به صادق آباد می آید و سه پسر از او می ماند حسینقلی، احمدقلی و خداوردی. عباسقلی در زمان قاجار از طرف این محل به سربازی می رود و در یکی از جنگ ها که شرکت داشته آسیب می بیند. خداوردی از صادق آباد می رود. این خانوار هنگام گرفتن شناسنامه خود را فرزندان عباسقلی معرفی نموده و فامیل عباسپور انتخاب می کنند.
رمضان و صفر فرزندان مولاوردی از قشقائیان بوده اند نخست به مزرعه ی سزاغ و بعد به صادق آباد می آیند. از رمضان دو پسر می ماند بنام های غلامحسین و میرزا آقا. علی آقا، پسر صفر از صادق آباد رفته است. این خاندان هنگام گرفتن شناسنامه فامیل الله وردی انتخاب کرده اند.
قنبر نام از آپونه به صادق آباد می آید دو پسر داشته بنام های علی و رجبعلی. این خاندان فامیل قنبری انتخاب می نمایند.
سیدهای صادق آباد از دوخانواده و هریک از جایی آمده اند. سید حسین نام از مردم اصفهان و دکان دار بوده است و در فصل تابستان اجناسی از قبیل قند و چای و دیگر چیزها به این محل می آورده و می فروخته است علاوه بر معامله گری به عنوان سید بودن، از دیگران هدایا می گرفته و زندگی خود را تداوم می داده است. مردم صادق آباد و یاسه چای چون در بین خود سید نداشته اند به او پیشنهاد می کنند در اینجا ساکن گردد و برای او خانه ای می سازند. دو پسر بنام های ابوالقاسم و محمد و دو دختر بنام های خدیجه و شاه بیگم داشته است. شاه بیگم در مارکده به حاج شعبان نام از طایفه ی شاهسونان شوهر می کند.
آمدن سیدحسین را به گونه ای دیگر هم بیان کرده اند. گفته می شود؛ سید حسین مرد فقیری بوده که با خانواده در اصفهان می زیسته، روزی به منظور دریافت کمی آذوقه به درِ خانه تاجری می رود و بی بهره بر می گردد.  زندگی در اصفهان را سخت می بیند، چند راس بز داشته، آن ها را جلو می اندازد، همراه با زن و دو دختر و یک پسر خود به شکل گدایی کردن به این طرف ها می آید. سرانجام ازصادق آباد سر در می آورد که به علت مساعد بودن محیط در این روستا ساکن و ماندگار می شود.
یک دسته دیگر سیدهای ساکن صادق آباد از روستای شوراب به این جا می آیند. یک نفر از سید های شوراب که نامش در یادها نمانده زود هنگام فوت می کند و از خود چهار پسر یتیم بنام های حسن، حسین، علی و رضا بر جای می گذارد. چهار برادر بر اثر فقر به هوره می آیند و در دره مردخ نزد چند خانوار گوسفند دار چوپان و نوکر می شوند. برادران بعد از چند سال به یاسه چای می آیند. حسین یکی از برادران در یاسه چای نمی ماند و به مارکده می رود و چون در مارکده سید نبوده او را به گرمی می پذیرند و در همانجا می ماند. رضا برادر دیگر در همان یاسه چای می ماند. دو برادر دیکر حسن و علی به آبادان می روند علی در آبادان هنگام پریدن از جوی، در جوی لجنی می افتد و جلو چشم برادر جان می دهد. حسن استخدام شرکت نفت می گردد و بعد فوت می نماید. زنش با فرزند خود بنام اسدالله به صادق آباد می آید و اینجا شوهر می کند اسدالله در صادق آباد بزرگ می شود وکشاورزی می کند بعد به آبادان می رود و در شرکت نفت استخدام می شود و پس از سال ها کار کردن بازخرید می شود مجددا به صادق آباد می آید. هر دو گروه سید های صادق آباد هنگام دادن شناسنامه فامیل حسینی بر می گزینند.
طایفه ای دیگر در صادق آباد هست که فامیل نوری دارند نژاد و اصل این طایفه بختیاری و از طایفه کیانی ها هستند. گفته می شود سه برادر بنام های عسگر، زینل و علی در طایفه کیانی های بختیاری می زیسته اند در یک درگیری، یک نفر از گروه مقابل به قتل می رسد. ناگزیر این سه برادر از طایفه و ایل خود فرار می نمایند و در آپونه ساکن می شوند. علی از آپونه به نجف آباد می رود و در طایفه همتی های نجف آباد چوپان می شود. عسگر در آپونه می ماند پسری داشته بنام رضاقلی که وارد ارتش آن روز می شود و در جنگی کشته می شود پسر خرد سال رضاقلی بنام فتح الله هم وارد ارتش و سپس در یاسو چای ساکن می گردد. فامیل بیگدلی های یاسوچای از عسگر لر هستند. زینل، یکی دیگر از سه برادران، از آپونه به صادق آباد می آید و ساکن می شود و به کار کشاورزی مشغول می گردد. نوادگان زینل لر هنگام دریافت شناسنامه فامیل نوری بر می گزینند و اکنون طایفه نوری های صادق آباد از بازماندگان زینل لر هستند.
مطالب فوق بر گرفته شده از گفته های شفاهی شادروانان: عباس کرمی، محمدآقا کرمی، حسین ایزدی، میرزا مسلم حسینی و آقایان: ابراهیم کرمی، مرادعلی ایزدی، فتح الله بیگدلی، اسدالله عباسپور و خانم شاه صنم ایزدی است. 
                                     محمدعلی شاهسون مارکده 24/5/1388