صدیقه شاهسون لاری

 قربانعلی نام بوده ساکن مارکده، معروف و مشهور به کلِ قُربون. هنگامی که قربانعلی کودک بوده پدرش فوت می­ کند و مادرش به حاج­ کریم، یکی از بزرگان شاهسون­ های مارکده شوهر می­ کند. قربانعلیِ کودک همراه مادر می ­آید و با فرزندان حاج کریم بزرگ می ­شود و در همین محله در کنار شاهسون­ ها خانه می­ سازد و زندگی می­ کند. می­ گویند قربانعلی مردی قوی هیکل و پهلوان بوده است. پدر قربانعلی کی بوده؟ دقیق نمی­ دانم. گفته­ ها حکایت از این دارد که پدر قربانعلی، از طایفه حاج طالبی ­های مارکده بوده است. اگر این گفته درست باشد، از مردمان بومی منطقه چهارمحال هستند.

     از قربانعلی چهار فرزند باقی می ­ماند، سه پسر و یک دختر، به نام­ های؛ 1- عبدالحسین. 2- امیر. 3- خاور. 4- علی ­مدد.

1- از عبدالحسین دو پسر و یک دختر باقی مانده است؛ اصغر، صفرعلی و زهرا. اصغر به گلدشت نجف­ آباد مهاجرت کرد و همانجا هم فوت کرد، فرزندان او هم همانجا مانده ­اند، متاسفانه از نسل اصغر کسی در مارکده نیست. زهرا هم نخست به یک نفر مارکده­ ای به نام آقارحیم شوهر کرد که بچه نداشت و جدا شد شوهر دوم او یک نفر غریبه از مردم بندرعباس بود از نسل زهرا هم در مارکده کسی نیست.

2-از امیر دو پسر و سه دختر مانده است. محمدعلی، قربانعلی، مُلکی، رقیه، خاتون. محمدعلی از مارکده نخست به اسفیدواجان و بعدا به گلدشت مهاجرت کرد همانجا هم فوت کرد و متاسفانه در مارکده بازمانده ­ای ندارد.

3- خاور به محمد نام شوهر می­ کند سه پسر و یک دختر از او بوجود می ­آید؛ حسن، حسین، عزیزالله و لیلا. حسین و عزیزالله به گلدشت مهاجرت کرده ­اند از فرزندان آنها در مارکده کسی نیست. لیلا با یک نفر از مردم ارّان ازدواج و درآبادان زندگی می­ نماید از فرزندان لیلا در مارکده کسی نیست.

4-علی ­مدد با دختری از روستای گرم­ دره­ به نام «نوری ­جان» ازدواج می­ کند. نوری­ جان دختر شعبان علی بوده است. از شعبان علی سه دختر می ­ماند خیرالنساء، نوری ­جان و بگوم­ جان. خیرالنساء از همسر اول شعبان علی بوده از آنجایی که زنی مهربان و کاردان بوده مورد احترام مردم هم بوده است و به «خیرل» مشهور می­ گردد. نوری ­جان دختر میانی شعبان علی با علی­ مدد مارکده ­ای ازدواج می ­کند حاصل این ازدواج یک دختر بوده­ است به نام «صدیقه شاهسون لاری» که در این نوشتار سرگذشت او را خواهید خواند.

نخست این پرسش به ذهن می ­رسد که چرا؛ شاهسون لاری؟ چون تقریبا همه ­ی کسانی که در روستای مارکده فامیل شاهسون دارند پسوند مارکده دارند. از قرائن چنین به نظر می ­رسد و یا دست­ کم برداشت من از بررسی­ هایی که داشته ­ام این چنین است که نیاکان قربان علی از مردمان بومی لار، یعنی همین منطقه که یکی از محال چهارمحال است، بوده ­اند که بعد از آمدن شاهسون ­ها به مارکده، به مارکده آمده ­اند و مسکن گزیده ­اند.

 قربان علی همراه مادر به شاهسونان مارکده پیوسته، با آنها وصلت کرده، در کنار آنها و با آنها زندگی کرده، و فرزندان او هنگام انتخاب فامیل، فامیل شاهسون را برای خود برگزیده ­اند. حال آقای علی ­مدد، یکی از افراد این خانوار که حالا طایفه ­ای شده­ اند، خواسته با پسوند لاری نشانی از اصالت و هویت خود داشته باشد این بوده که شخصا از مامور ثبت احوال خواسته که پسوند لاری به فامیلش اضافه کند. این در حالی است که بقیه اعضا طایفه چنین گزینشی نداشته­ اند.

من شخصا از وجود صدیقه دختر علی ­مدد خبری نداشتم. خاطراتی که پیرمردها برایم بازگو می­ کردند به نام «مَدَت» بر می­ خوردم که از او با صفاتی همچون مردی قد بلند، مردی پهلوان و گاها جوانمرد یاد می­ شد. یکی از پیرمردها گفت: دختری از او مانده، یک وقت در­آبادان بود.

با پرس و جوهای مکرر از اقوام و بستگان ایشان، بیش از یکسال طول کشید تا توانستم صدیقه را ملاقات کنم در این ملاقات بود که فهمیدم نام درست، علی­ مدد بوده نه، «مَدَت».

به حضور خانم صدیقه شاهسون لاری رسیدم با او گفت ­و گو کردم سرگذشتش را برایم گفت گفته­ های ایشان را تدوین کرده ­ام انتشار خواهم داد تا مردم ما با یکی دیگر از گمنامان بسیار جامعه­ ی روستایی مارکده آشنا شوند و در این راستا من هم اندکی از وظایف انسانی اخلاقی ­ام را انجام داده باشم. بی جهت نیست که گفته ­اند: «اگر ما از خود هیچ نگوییم، کسی نخواهد فهمید بر ما چه گذشته است».

گفتم گمنامان بسیار، نباید تعجب کنید، دقیق و درست می ­گویم، بسیار همشهری­ های ما در دو سه دهه اول این قرن از مارکده رفتند و ما از سرگذشت و سرنوشت تعدادی از انها آگاهی نداریم. بسیار علاقمندم تک تک بازماندگان آنها را بیابم و به دیگر همشهریانم معرفی کنم.

دلیل رفتن از مارکده هم فقر و گرسنگی بوده است و دلیل فقر هم باز شدن پای خان­ های متعدد و بی فرهنگ بختیاری به منطقه بود که املاک را به زور کتک، چوب و فلک و اشکلک از مردم خریدند، خان که بودند، تازگی حاکم هم شده بودند، حالا ارباب هم شدند، در مقابل انبوهی از مردم هم شدند رعیت گرسنه.

نکته ­ای که هر خواننده بهتر است در نظر بگیرد این است که خانم صدیقه شاهسون لاری خاطراتش را با کمال ادب و احترام به همه­ ی کسانی که با او برخورد داشته ­اند بازگو کرده اگر جایی از نوشته خوشایند کسی نیست اشکال از من نگارنده است که به دلیل کم سوادی نتوانسته ­ام مطلب را خوب ادا کنم.

روز 93/9/22 در امیرآباد نجف ­آباد به منظور شنیدن و ضبط سرگذشت خانم صدیقه شاهسون لاری با ایشان به گفت­ وگو نشستم، حاصل این گفت ­وگو را در زیر می­ خوانید.

من صدیقه شاهسون لاری دختر علی ­مدد مارکده ­ای هستم. مادرم یک دختر گرم­ دره­ ای و نامش «نوری­ جان» بود ولی پدرم هنگام گرفتن شناسنامه نامش را عوض کرد و نام «نازنین» انتخاب و شناسنامه ­اش با این نام صادر شده است و می ­بینید که در شناسنامه من هم نام مادر، نازنین قید شده است. استدلال پدرم هم این بوده که؛ نام نوری­ جان را دوست ندارم می­ خواهم زنم را نازنین صدا بزنم.

 از صحبت­ هایی که در همان کودکی از پدرم به یادم مانده گویا مادرم زنی زیبا بوده به خاطر همین زیبایی پدرم نامش را به نازنین تغییر داده و به همین نام صدایش می ­کرده است حس و احساس من از سخنان پدرم این هست که پدر و مادرم یکدیگر را خیلی دوست داشته ­ اند.

 باز پدرم هنگام دریافت شناسنامه شخصا درخواست می­ کند پسوند لاری دنباله فامیلش افزوده شود. چرا؟ علتش را نمی ­دانم.

من در سال 1315 در روستای گرم ­دره چشم به جهان گشودم چرا در گرم­ دره؟ چون پدرم در نجف ­آباد بود مادرم نزدیک زایمانش به خانه پدر و مادرش به گرم ­دره می ­رود و آنجا زایمان می ­کند. من دومین بچه خانواده هستم قبل از من پسری متولد می ­شود و قبل از اینکه من به دنیا بیایم فوت می­ کند. مادرم یکی دو ماه بعد از به دنیا آمدن من، تب حصبه می­ گیرد و می ­میرد و من نزد خاله نا تنی ­ام به نام «خیرل»(خیرالنساء) در همان روستای گرم ­دره می ­مانم. می ­گویند خیرل، زنی مهربان بوده و در فامیل، هر بچه ­ای که یتیم می ­شده او به خانه ­اش می ­برده و همانند یک مادر، دلسوزانه از بچه مواظبت و مراقبت می­ کرده است.

 دلیل آمدن پدرم به نجف ­آباد را دقیق نمی ­دانم ولی گفته می ­شود پسر بزرگ عمه ­ام با عمویش و پسرِ بزرگِ یک عموی دیگرش، سه نفری مشترک یک کار خطایی را مرتکب می ­شوند، پدرم از آن کار خطا مطلع می ­شود آن سه نفر می ­کوشند پدرم را هم شریک خود کنند تا راز آن کار خطا پوشیده بماند پدرم حاضر به همکاری نمی شود و زیر فشار آن سه نفر قرار می ­گیرد و تهدید می ­شود، برای رهایی از این فشار و تهدید، مارکده را ترک می­ کند و به نجف ­آباد می ­آید و در اینجا به کارگری مشغول می ­شود.

بعد از فوت مادرم، پدرم که در نجف ­آباد مشغول کارگری بود با زنی نجف ­آبادی به نام خورشید ازدواج می ­کند و بعد از مدتی، که من حدود دو سالم می­ شود، می ­آید گرم ­دره و من را از خاله خیرل تحویل می­ گیرد. بنابر گفته ­ی پدرم من تازه راه افتاده بودم، دستم را بر دیوار می­ گرفتم و راه می ­رفتم. پدرم من را روی دوش خود می­ گذارد و به نجف ­آباد می ­آورد و من تا 6 سالگی در کنار خورشید، زن پدرم بودم. پدرم تا موقع مرگش، حداقل سالی یکبار به مارکده برای دیدن اقوام می ­رفت، تشکچه ­ای روی شانه ­های خود می گذاشت و من را روی تشکچه پشت گردن و بالای شانه­ ها می ­نشاند و می ­رفتیم. خوب یادم هست، یک شب در روستای کوهان می ­ماندیم، شبی دیگر در سنگ­زرد که امروز بهش الله­ آباد می ­گویند و یا آپونه می ­ماندیم و شب بعد در مارکده بودیم. توی یکی از این مسافرت­ ها هنگامی که از دره مارکده به سمت پایین می­ رفتیم آنجا که درخت هست، پدرم به من گفت: من سه تا درخت سنجد اینجا دارم. درختان سنجد را به من نشان داد و افزود: وقتی بزرگ شدی می ­توانی بار این درختان را بتکانی و بخوری. من نمی ­دانم این درختان چه شدند آیا هنوز هم هستند؟ یا نه؟

پدرم در خانه سیدمجتبی، پدر آسید محمدرضا حسنی نجف ­آبادی، یک اتاق گرفته بود و ساکن بود. می ­دانیم آسیدمحمدرضا واعظ مارکده بود. منزل آسیدمحمدرضا در کنار نجف ­آباد آن روز بود و جلو منزل هم خندق بود که در هنگام زمستان و فصل بارندگی پر از آب می­شد.( محل فعلی ورزشگاه و اداره آموزش و پرورش در کنار خیابان دانش) آسید محمدرضا آنوقت جوان بود و درس طلبگی می­ خواند ولی تقریبا همه کاره خانواده بود. خواهری داشت به نام حمیده ­بیگم که زنی بسیار مهربان و انسان دوست بود. اعضا خانواده آسید محمدرضا به خصوص حمیده خانم، تقریبا حامی من در مقابل اذیت­ های زن بابا بودند.

پدرم قد خیلی بلندی داشت. تقریبا بلند قد ترین مرد مارکده بوده است. به علاوه مردی ساده، صادق و زحمتکش بود کارش کارگری بود بعضی روزها هم کار گیرش نمی­ آمد و بیکار می ­ماند زندگی ما به سختی می ­گذشت.

 خورشید زنی نا مهربان بود در مقابل کوچک ترین رفتار من که باب میل او نبود من را تنبیه بدنی می­ کرد. کنایه، تحقیر و نُک و نیش زبانی که صبح تا شب همانند نقل و نبات از زبانش می ­ریخت. وقتی او را با حمیده­ و دیگر اعضا خانواده آسیدمحمدرضا مقایسه می ­کنم می ­بینم؛ اصلا ذره ­ای مهربانی در وجود این زن نبود. همان موقع در عالم کودکی خیلی دلم می ­خواست حمیده­ مادر من باشد. بعضی وقت ­ها که زن­ بابا خیلی اذیتم می­ کرد در همان تخیل کودکی از مادرم شدن و بودن حمیده­ صرف نظر می­ کردم و با خود می ­گفتم کاش حمیده به جای زن ­بابای من بود. یکی از تنبیه­ های بدنی که زن ­بابا تکرار می­ کرد سوزن زدن روی دستان من بود. جای سوزن­ ها روی پوست دستانم همیشه درد داشت. خورشید مرا اینقدر ترسانده بود که جرات نداشتم کوچک ترین گزارشی از اذیت ­هایش به پدرم بگویم. نان و مواد غذایی هم کم بهم می ­داد و اغلب من گرسنه می­ ماندم.

 6 سالم شده بود یک روز که خیلی گرسنه مانده بودم از جیب پدرم که فقط یک ریال بود برداشتم و دوان دوان نزدیک کاروان سرای حیدر رفتم (کاروان ­سرای حیدر توی کوچه ملا بوده و هنوز هم هست که به صورت پاساژ است. کوچه ملا قبلا به نام ملا زین ­العابدین بوده و امروز به نام ملا صدرا هست ولی نه در گذشته زین ­العابدینش تلفظ می ­شد و نه امروز صدرایش. در گفت ­وگوی روزمره همان ملا تلفظ می ­شده و می ­شود) یک نانوایی آنجا بود که نان جو می ­پخت یک ریال را دادم و یک قرص نان گرفتم و برگشتم در جلو دکانی که حلوا ارده برای فروش گذاشته بودند وقتی سرِ دکان ­دار گرم بود دست بردم کمی از حلوا برداشتم ولی دکان دار دید و گفت: بچه چکار می­ کنی؟ گفتم: می ­خواهم با نانم بخورم پدرم علی ­مدد می ­آید پولش را می ­دهد. نمی ­دانم پدرم را می­ شناخت یا نه؟ دیگر چیزی نگفت. آمدم کنار جوی آب نشستم، نان جو و حلوا را خوردم قدری هم آب روی آنها نوشیدم و به خانه آمدم. زن بابا گفت: کجا بودی؟ گفتم: گرسنه بودم رفتم نان خریدم و خوردم. زن بابا قرقر کرد، دعوا کرد و پرسید؛ پول از کجا آوردی؟ که من نگفتم. شب که پدرم آمد زن بابا موضوع را گفت و پدرم پرسید: پول از کجا آوردی؟ گفتم: یک ریال از جیب تو برداشتم. پدرم انبر را کنار آتش منقل گذاشت وقتی داغ شد کمی دستم را داغ کرد و گفت: دخترم دزدی کار بدی است اگر تو را تنبیه نکنم حالا یک ریال برداشتی در آینده که بزرگتر شدی دزدی­ های بزرگتر خواهی کرد، تخم مرغ دزد، شتر دزد می ­شود.

هر شب زن بابا موهای بلند سرش را شانه می­ کرد و روی شانه ­هایش می­ ریخت و به موهای بلند خود می­ بالید موهای قشنگی داشت من هم با اینکه از زن ­بابا بدم می ­آمد ولی دوست داشتم موهای سرم به همان اندازه و شکلِ بلندِ موهای سرِ زن­ بابا باشند. یک شب که من در جای خود خوابیده بودم و قرار بود خواب باشم، ولی بیدار مانده بودم و شانه کردن سر زن ­بابا را تماشا می­ کردم متوجه شدم زن ­بابا بعد از شانه کردن موهایش یک چیزی از سرش برداشت و سرش کچل و بدون مو شد و آن چیزی را که از سرش برداشت توی بقچه ­ای پیچید و توی تاقچه بالایی پشت یک صندوقچه گذاشت و چارقدش را سفت از پیشانی به دور سرش پیچید دور گردن تاب داد و سفت بست. فهمیدم که زن بابا کچل است و کلاه گیس دارد و این را تا آن موقع من نمی ­دانستم.

 دیگر خوابم نبرد ساعتی بعد پدرم آمد و در کنار زن بابا خوابید صبر کردم تا پدرم و زن بابا خواب ­شان ببرد بعد به منظور برداشتن کلاه­ گیسِ زن ­بابا بلند شدم ولی دستم به تاقچه بالایی نمی ­رسید هرچه فکر کردم که؛ چه چیزی زیر پایم بگذارم تا بتوانم کلاه گیس را از تاقچه بالایی بردارم؟ چیزی نیافتم. خیلی آهسته آمدم کنار بابام و با تکان دادن دستش او را بیدار کردم پدرم فکر می­ کرد می­خواهم بروم دستشویی و می ­ترسم، فوری فتیله چراغ فانوس را که در کنار اتاق بود بالا کشید و به دست من داد و گفت: من توی ایوان می­ ایستم برو. گفتم: نه، دستشویی نمی ­خواهم برم. دستش را گرفتم آوردمش کنار تاقچه بالایی که زن ­بابا کلاه­ گیسش را گذاشته بود. خوشبختانه زن بابا بیدار نشد. از بابام خواستم که دوتا دستش را چفت کند و من پایم را کف دوتا دستش گذاشتم رفتم بالا و بقچه را برداشتم آوردم پایین کنار چراغ بازش کردم و کلاه گیس را به بابام نشان دادم و خیلی آهسته گفتم: خورشید کچل است و کلاه­ گیس سرش می­ گذارد. بابام هاج و واج مانده بود و مثل یک تکه یخ وا رفت. چندسال با خورشید زندگی می ­کرد این زن به پدرم نگفته بود که کچل است و کلاه گیس دارد و پدرم هم اینقدر ساده بود که این را نفهمیده بود.

من از زن ­بابا بدم می ­آمد وقتی فهمیدم کچل است و کچلی ­اش را هم به بابام نگفته، بیشتر بدم آمد. خوب یادم هست از همان صبح روز بعد توی رویش ایستادم و بهش گفتم: کچل خوره ­ای! و زن ­بابا از شنیدن کلمه؛ کچل، خیلی ناراحت می ­شد. نقطه ضعف زن­ بابا را پیدا کرده بودم هرگاه نیشی می ­زد و یا نیشگونی می ­گرفت و یا می­ خواست تنبیه کند توی رویش می­ ایستادم و می­ گفتم: کچل خوره ­ای! همین پیدا کردن نقطه ضعف زن ­بابا و توی روی او ایستادن، نقطه امیدی برای من شد و عقب نشینی زن­ بابا موجب دلیری من شد جرات مقاوت مرا بالا برد و به من یک حس اعتماد به نفس داد همینطور که روز به روز دلیری من بیشتر می ­شد زن­ بابا هم عقب نشینی می­ کرد تا اینکه اذیت­ هایش پایان یافت و بعد از مدتی که دیگر احساس پیروزی می کردم به پدرم گفتم: بابا خورشید را از خانه بیرونش کن! من را اذیت می­ کند به من غذا نمی ­دهد. پدرم مکثی کرد و گفت: باشد. باشد پدرم اجازه نامه­ ای شد برای من. و این درخواست بیرون کردن خورشید هر روز تکرار می­کردم و پدرم هم همیشه در جواب من می­ گفت: باشد. حالا دیگر هرگاه زن­ بابا چشم خیره رویم می­ رفت علاوه بر کچل خوره ای، می ­گفتم: از خانه ما برو بیرون.

سرانجام پدرم تصمیم گرفت که خورشید را از خانه ­اش بیرون کند قرار شده بود که هنگام رفتن دو سه قطعه از اسباب و اثاثیه خانه را هم با خود ببرد یکی از این اسباب و اثاثیه، یک آفتابه مسی نسبتا بزرگ بود که رویش هم نقش گل و بوته قلمکاری شده بود و پدرم چند بار به من گفته بود: قیزِم (دخترم) این جهیزیه مادرت است. من سرِ دوراهی قرار داشتم از طرفی می­ خواستم هرچه زودتر خورشید از خانه ­مان برود و از طرف دیگر هم مایل نبودم که جهیزیه مادر من را این زن که؛ از نظر من خیلی زن بدی بود، ببرد ولی حاضر شدم جهیزیه مادرم را ببرد به شرط آنکه از خانه­ ی ما برود. هنگام رفتن خورشید آفتابه را از لوله ­اش گرفتم با ضرب از پشت سر روی باسن ­های خورشید کوفتم و بعد بهش دادم و گفتم: برو گورت را گم کن.

با رفتن خورشید من احساس پیروزی می ­کردم و در همان خیال بچگانه به این نتیجه رسیده بودم که باید زرنگ باشم و حالا دیگر من توی خانه همه کاره شده بودم.

بعد از رفتن خورشید پدرم منزل مان را عوض کرد و در یک کاروان­سرا ساکن شدیم. این کاروان­ سرا جای بزرگی بود و دورتا دور آن هم اتاق بود. یکی از این اتاق­ های اطراف کاروان سرا به ما داده شده بود. هر روز عده ­ای مسافر می ­آمدند یکی دو روز در یکی از اتاق ­ها اتراق می ­کردند و بعد بار می ­کردند و می­ رفتند. گاهی هم شتری می ­آوردند و وسط حیاط کاروان سرا سر می ­بریدند. در مدت زمان کوتاهی که ما در کاروان ­سرا منزل داشتیم، اعضا خانه ­مان، من و بابام بودیم من از اینکه زن ­بابا در میان ما نیست خوشحال بودم ولی احساس می­ کردم غمی وجود پدرم را گرفته است، چون شادابی نداشت، سخت غمگین بود. پدرم حالا بیشتر با من صحبت می­ کرد، دقایقی می­ شد که پدرم به من زل می ­زد و بعد از چند دقیقه زل زدن مرا در آغوش می­ گرفت و می ­گفت: «قیزم، می ­بینم که عمرت را در غریبی خواهی بود، غریبی روح آدم را می­ کُشد، غریبی آدم را می ­فرساید، آدم در غریبی گم و گمنام می ­شود، هیچ می­ شود، می ­بینم که اجاقت هم کور خواهد بود و نسل من بعد از تو از بین خواهد رفت یعنی کسی نخواهد فهمید علی ­مددی هم بوده و دختری هم داشته است». در این وقت بدون اینکه صدای گریستنی بیاید، اشک از چشمانش سرازیر می ­شد و اشکش روی گونه­ های من که، در بغلش فشرده بود، می­ ریخت. اینگونه نگریستن به من و مرا در آغوش گرفتن و این جمله ­ها را گفتن و اشکش در آمدن چند بار تکرار شد.

در کنار حیاط کاروان سرا یک چاه آب نسبتا عمیق و پر آبی بود که توجه پدرم را به خود جلب کرده بود. چند بار اتفاق افتاد که پدرم از من درخواست کرد که نزدیک چاه بروم و شاهد پرآب بودن آن باشم در این وقت تکه سنگ و یا قطعه آجری توی چاه می ­انداخت وقتی صدای برخورد سنگ با آب به گوشش می­ رسید می­ گفت: «قیزم ببین چقدر گود است!؟ چقدرآب دارد؟! خیلی آب دارد!؟» من نزدیک چاه نمی­ رفتم، احساس می­ کردم که؛ پدرم می­ خواهد مرا توی چاه بیندازد مثل اینکه این را با چشمانش به من می­ گفت. دو سه بار این احساسم را هم به زبان آوردم و هنگامی که می­ گفت: بیا و ببین چقدر آب دارد؟ می ­گفتم: نمی­ آیم می­ خواهی مرا توی چاه بیندازی! این اتفاق هم چند بار تکرار شد.

روزی پدرم گفت: قیزم تو داری بزرگ می­ شوی باید بروی قالی بافی یاد بگیری. و مرا به کارگاه قالی بافی برد و من در کنار چندین دختر به قالی بافی مشغول شدم. دختران قالی ­باف هنگام ظهر دسته جمعی به مسجد می ­رفتند، نماز ظهر و عصر را می ­خواندند یکی از دختران که نقش ملاباجی را ایفا می ­کرد بعد از نماز، اصول دین، امام ­ها، فروع دین، و دیگر موضوع­ ها از جمله مسائل مربوط به زنان را به دختران می­ آموخت و نیز آموخته­ های­ شان را می­ پرسید. انگاه هر دختری به خانه ­اش می ­رفت ناهار می ­خورد و به کارگاه بر می ­گشت.

صبح یکی از روزها پدرم به من گفت: «من ظهر خانه نیستم تو همانجا توی کارگاه قالی بافی بمان تا من ناهار برایت بیاورم». آن روز من همراه دیگر دختران به مسجد نرفتم و درکارگاه منتظر پدر ماندم تا ناهاری برایم بیاورد. وقتی دختران به گارگاه برگشتند من هنوز منتظر پدرم بودم. یکی از دخترها گفت: هنوز ناهار نخوردی؟ گفتم: نه، هنوز پدرم نیامده که ناهار بیاره. گفت: منتظر پدرت نباش، او افتاده توی چاه، مرده، مردم جمع شدند که درش بیارند. و من دویدم. وقتی به کاروان سرا رسیدم، دیدم چند نفر مرد آنجا جمع شدند که دو نفرشان مارکده­ ای بودند. یکی پسرِ بزرگ عمه ­ام و دیگری عموی ایشان. آسید محمدرضا هم آنجا بود. پسر عمه ­ام گفت: پدرت خودش را توی چاه انداخته حالا رفته­ اند مقنی بیاورند که درش بیاورند. مقنی آمد، بدن مرده پدرم را از چاه بیرون کشیدند، فرق سرش شکافته شده بود. زن­ بابا خورشید هم پیدایش شد و گریه کنان شوهرم شوهرم می­ کرد که؛ من همانجا در حال گریه و زاری و زار زدن، باز بهش گفتم: برو گورت را گم گن، مرده شور آن سرِ کچلت را ببرد، کچل خوره ­ای، بابای من دیگر شوهر تو نبود.

مردان جمع ­شده در کاروان ­سرا پیکر بی ­جان پدر را در تابوتی گذاشتند و لاالاهه ­الله گویان برای دفن به سمت گورستان روانه شدند. خدا رحمتش کند آسیدمحمدرضا را، به من گفت: برو نزد حمیده تا ما برگردیم. در راه که می­ رفتم در همان عالم کودکی احساس تنهایی و بی کسی و نومیدی سنگینی وجودم را فرا گرفته بود، نمی­توانستم بفهمم، فهمش برایم سنگین بود گاهی وقت­ ها می ­خواستم فریاد بکشم و بگویم: چرا؟ چرا؟ چرا؟ وقتی چشمم به حمیده ­خانم افتاد یاد و خاطره مهربانی­ های این زن اندک نور امیدی بر دلم تابید، حمیده تا مرا دید به طرفم آمد، استقبالم کرد، دست نوازش به سرم کشید و محبت کرد و گفت: غصه نخور بابات الان توی بهشته، چون مرد خوبی بود. حمیده خانم غذا برایم آورد و نوازشم کرد. با دیدن حمیده خانم، در همان عالم کودکی احساس کردم که؛ بابایم مرده، من هیچ کس را ندارم ولی انسانیت هنوز نمرده است.

 پدر را در گورستان پنج­ جوبه نجف ­آباد(محل فلکه کنونی اول خیابان شریعتی واقع در شرق نجف ­آباد) دفنش کردند. پسر عمه­ ام و عمویش به خانه آسیدمحمدرضا آمدند جلسه ­ای سه نفری تشکیل و با هم مشورت کردند در آن جلسه گفته شد که؛ کل موجودی نقدی علی ­مدد سه ریال بوده که توی جیب لباسش پیدا کرده ­ایم. پسر عمه ­ام و عمویش گفتند؛ چون زمستان است و سرما و جاده پوشیده از برف است، این دختر را ما نمی ­توانیم به مارکده ببریم ممکن است توی راه از سرما تلف شود. آسید محمدرضا قبول کرد که من نزد خواهرش حمیده­ خانم بمانم و ایشان از من نگهداری کند یکی دو ماه از سال آینده که هوا خوب و برف ­ها آب شد بیایند مرا ببرند. پسر عمه ­ام و عمویش به مارکده رفتند. و من هم نزد حمیده­ حسنی ­ی مهربان ماندم.

نزدیک به 5 ماه در کنار حمیده بودم این زن فرشته خو همانند یک مادر از من مراقبت می­ کرد لباس برایم فراهم کرد هفته­ ای یکبار حمام می ­برد و…

 همینجا می ­خواهم از مهربانی ­های خانواده آسیدمحمدرضا حسنی نجف ­آبادی بویژه خانم حمیده حسنی تشکر و قدردانی کنم.        

دو ماهی از آغاز سال جدید می­ گذشت که پسرِ بزرگ عمه ­ام و عمویش به نجف­ آباد آمدند پس از خریدها و فروش­ هایی که داشتند مرا از آسید محمدرضا تحویل گرفتند، سوار خرم کردند و به طرف مارکده آمدیم. عمه ­ام به همراه دو سه نفر دیگر از اقوام تا یکی دو کیلومتری توی دره به استقبالم آمده بودند. وقتی نزدیک شدیم، ناله و گریه بلند عمه را شنیدم، به هم رسیدیم، رفتن ­ها متوقف شد، عمه مرا بغل کرد، توی بغلش فشرد، به صورت و چشمانم می ­نگریست زارزار می­ گریست و من را یادگار برادر رشیدم می ­نامید چند قطره اشک عمه را روی گونه­ های خود احساس کردم. به مارکده رسیدیم و عمه مرا به خانه خود برد. خوب یادم هست تا یکی دو روز عمه ­ام به من می ­نگریست و اشک توی چشمانش حلقه می­ زد.

من از همان لحظه ورود به مارکده که 7 ساله بودم این را دریافتم که باید همپای دیگر اعضا خانواده کار کنم تا سربار خانواده­ ای نباشم و در حد توان خود نسبت به بقیه بیشتر هم کار می­ کردم. نخست که کوچک بودم بیشتر در خانه کمک می­ کردم و یا همراه اعضا خانواده توی باغ و صحرا کمک می ­کردم وقتی بزرگ ­تر شدم همانند یک مرد و یا زن روستایی به تنهایی می­ رفتم از توی مزرعه ­ای و یا صحرا علف می­ چیدم روی سرم می ­گذاشتم و می­ آوردم، دیگ برسر از جوی و یا رودخانه آب می ­آوردم، زمستان که رودخانه یخ زده بود اول یخ رودخانه را می ­شکستیم آنگاه از زیر یخ آب بر می ­داشتیم آب توی دیگ روی سرم لپگ می ­زد روی لباس ­های ­مان می­ ریخت و یخ می­ زدیم تا خانه برسیم، تاپاله چینی، چوم سواری، کمک به شیردوشی، کمک به درو محصولات، تولکی زدن، حمل بافه به خرمن، کمک به میوه چینی و…

کم­ کم قرقرهای شوهر عمه ­ام شروع شد و جلو روی من به عمه ­ام می­ گفت: من راضی نیستم که نان من را بدهی این دختره بخوره، بیرونش کن تا برود خانه پسر عموهایش، آنها باید نانش را بدهند نه من، چند بار اتفاق افتاد که دستم را گرفت و من را از خانه­ اش بیرونم کرد، اشک توی چشم ­های عمه ­ام حلقه می ­زد آنگاه سرِ عمه هم داد می ­زد که؛ هرچی هست می ­دهی این دختره می ­خورد. چهار پنچ سالی خانه عمه­ ماندم شاهد بودم برای بچه ­های خودش لباس فراهم می ­کند ولی برای من نه، لباس من کهنه لباس­ های دیگری بود اصولا من کفش نداشتم همیشه تو خانه، تو مزرعه، توی کوچه … با پای برهنه می ­رفتم و یا ناگزیر می ­شدم کفش این و آن را بپوشم که باهام دعوا می ­کردند که چرا کفش ما را پوشیدی، این تبعیض در حالی بود که من در آن خانه سخت کار می کردم صبح ­ها چلّالی (سبد) بر می ­داشتم دنبال گله گوسفند می­ رفتم و گال جمع می ­کردم بعد به دنبال گلیگو (گله گاو ) می ­رفتم و تاپاله جمع می­ کردم علاوه بر کار در آن خانه به کمک همسایگان می­ رفتم کارهایی مانند سنجد چینی، گردو و انگور چینی، تولکی (نشاء چلتوک) چوم کردن و غیره و مزدی که به من داده می­ شد به آن خانه می ­آوردم حتا خوب یادم هست خوشه چینی می ­کردم و چند بار گدایی کردم یعنی از دروگرها خواستم که به من خرمن بهره بدهند که دادند و من به آن خانه می ­آوردم.

 عمه ­ام هم در تلاش بود که رضایت شوهرش را فراهم کند در برابر قرقرها سکوت می­ کرد واکنشش اشک چشمش بود به همین جهت به خاطر من در خانه صرفه ­جویی می­ کرد. آن روز رسم بر این بود که زنان وقتی به حمام می­ رفتند اگر برای شستشو می ­رفتند دوتا قرص نان و اگر برای غسل کردن می ­رفتند یک قرص نان باید به زن حمامچی می ­دادند و عمه ­ی من کمی آب توی دیگ گرم می­ کرد و توی کنده روی سر خود می ­ریخت و نان را صرفه ­جویی می ­کرد تا به من بدهد. با این همه تمهیدات قرقرهای شوهر عمه ­ام همچنان ادامه داشت سخنان شوهر عمه ­ام و نیز تبعیض­ هایی که در خانه بود و به من هیچ توجهی نمی ­شد به علاوه تنها بچه­ ای که توی آن خانه کتک می­ خورد که من بودم همه ­ی اینها من را خشمگین کرده بود خوب یادم هست روزی دومین پسر عمه­ ام که به مکتب می­ رفت دوات را گذاشته بود کنار دستش و می ­نوشت به دلیل خشم ناشی از بی توجهی­ ها و قرقرها، در غیاب پسر عمه­ ام جوهر دوات را روی نوشته ­های پسر عمه ­ام ریختم و با دست هم روی نوشته­ ها­یش پخش کردم.

 یک وقت قرقرها و تبعیض ­ها خسته ­ام کرد دنیا برایم تیره و تار شده بود ناگزیر شدم به خانه پسر عمویم بروم. پسرعمویم خودش مرد مهربانی بود من را در کنار خود می ­نشاند دستی به سرم می­ کشید و نوازشم می ­کرد. زنِ پسرعمو می ­گفت: این دختره را اینقدر لوسش نکن. پسر عمو در جواب می ­گفت: این یادگار عمویم است و نوازش می­ کرد. زن پسرعمو با من نامهربان بود زیاد نیشگونم می ­گرفت نیش و کنایه می ­زد و قرقر می­ کرد مثلا اگر زیر کرسی پایش به پای من می­ خورد با پایش به پای من لگد می زد و می ­گفت: پایت را جمع کن، بلند شو گورت را از اینجا گم کن برو خونه پسر عموهای دیگرت فقط ما که پسر عمو نیستیم صدتا پسرعمو داری. این در حالی بود که هرجا می ­رفتم جای من پایه­ ی پایینی کرسی بود و در تابستان پایین اتاق نزدیک در. پسر عمویم چند بار جلو چشم من به زنش گفت: این یتیم است، کسی را ندارد، به ما پناه آورده، فرض کن دختر خودت است، آنچه که به دختر خودت می ­دهی به این هم بده و آنچه که برای بچه خودت می­ خری برای او هم بخر، این بنده­ خدا که بیش از سهم خودش هم کار می ­کند، با او مهربانی کن تا خدا هم بهمان رحم­ کند. ولی زنِ پسر عمو همان بود که بود.

در همین زمان که خانه پسر عمو بودم، در یک غروب تابستانی، زن پسر عمو رفت گاوشان را دوشید، با شیر کاچی درست کرد و ما شب غذای کاچی خوردیم. پسر عمویم شبها در بیابان می ­ماند چون گندم دیم درو می­ کرد. صبح که بلند شدیم گاو مرده بود، لاشه گاو را بردند توی دره انداختند تا سگ ­ها بخورند و زن پسر عمو، به بیایان نزد پسر عمو رفت و خبر مردن گاو را به او داده بود و پسر عمو فریاد کنان گفته بود؛ حقّت است که گاوت بمیرد، اینها کارهای خدا هست، این چوب خداست، تا به ما نشان دهد که؛ یتیم آزردن چقدر کار بدی هست، این یتیم خار شده توی چشم ­های تو می ­رود، با زبانت با دستت با پایت هرجور شده او را می­ آزاری، زورت می ­آمد ده مثقال از شیر این گاو به این یتیم بدهی، خدا هم گفت؛ من به تو نیم من شیر را می ­دهم تو چطور ده مثقال آن را به یک بچه یتیم نمی ­دهی؟ پس حالا این را هم که داده­ ام پس می ­گیرم. من به تو زن ده­ ها بار گفتم، التماست کردم که؛ با این یتیم مهربانی کن، تا خدا هم خوشش بیاید، بلکه به خاطر اینکه دست این یتیم را گرفتیم بهمان رحم کند، به مال­ مان خیر و برکت دهد، به جان ­مان سلامتی بدهد، توی گوش تو نرفت که نرفت، این هم نتیجه ­اش، حالا آمدی این را به من بگویی که چی بشود؟ من می ­توانم چکار بکنم؟ بجای اینکه این همه راه آمدی به من بگویی، قدری فکر می­ کردی، گاوی که سرِ شب سالم بوده، چرا صبح مرده؟ ها؟ یک ذره فکر کردی؟ مگر نمی­ گویند؛ چوب خدا صدا ندارد؟ اینها عبرت ­هایی هستند که روزگار به ما نشان می ­دهد. برگرد برو و عبرت بگیر و روشت را عوض کن تا از این بدترش را خدا بهمان نشان نداده است.

پسر عمو همان شب به خانه آمد دوباره همین حرف ­ها را شب جلو چشم من به زنش گفت و زن غمگین بود و حرفی نزد، پاسخی نداد ولی رفتارش نسبت به من هم تغییر نکرد.

در همین مدت که توی محله پسر عمو بودم با بچه ­های این محل بازی می­ کردم یکی از افرادی که یادم هست هم بازی بودیم عطا پسر ملا علیجان بود من قدری از عطا قوی ­تر بودم و عطا ناگزیر بود در بازی تابع من باشد به او می­گفتم: برو از مادرت کشک بدزد بیاور تا کنار جوی آب بسابیم و بخوریم بارها در کنار جوی آب توی قلعه کهنه ما با هم روی سنگ کشک سابیدیم و با زبان خود کشک ­های سابیده شده روی سنگِ تخت را لیسیدیم. منیر مادر عطا، زن ملاعلیجان، زنی مهربان بود، زنی بزرگ منش بود، زنی شوهر دوست بود، ملاعلیجان هم او را خیلی دوست داشت و برایش احترام قائل بود. این زن و شوهر عاشقانه همدیگر را دوست داشتند. یادم هست یک شب منیر سمنو پزان داشت و ما هم به آنجا رفته بودیم، زن ­ها در ایوان تنوری دور تا دور دیگ سمنو که روی تنور کار گذاشته شده بود نشسته بودند، دو تا زن هم ایستاده و به نوبت با کفگیر محتوای دیگ را بهم می­ زدند روشنایی مخصوص توی ایوان نبود شعله آتش تنور کمی اطراف را روشن کرده بود ملاعلیجان آمد در جلو ایوان و در حضور دیگر زنها، زنش منیر را نوازش کرد، تحسینش کرد و شعری هم که برایش سروده بود، خواند: «منیر منیرم منیرم نادر(کمیاب) – منیر بوسم داد زیر گُلِ چادر» هنوز بعد از چندین دهه این خاطره شیرین همانند روز روشن توی ذهنم مانده است.

در همین زمان که خانه پسر عمو بودم در تابستان چند روز به کمک همسایه ­شان مهدیقلی رفتم. زن مهدیقلی، شیرین خانم دختر عمویم می­ شد. مهدیقلی علاوه بر کار کشاورزی دکان داری هم می ­کرد و توی دکانش مختصر جنسی مانند؛ قند و چای و حلوا بود. دوتا بزغاله چاق و چله هم داشت که توی بقیه گوسفندانش توی حیاط جلو چشم ما بودند و چاق و چله بودن شان چشمگیر بود. شب همگی توی ایوان کنار حیاط خوابیدیم دزد یا دزدهایی آمده از پنجره دکان که توی حیاط باز می شد توی دکان رفته مقداری اجناس برداشته و یکی از بزغاله­ ها را هم برده بودند که هیچ یک از ما که توی ایوان خوابیده بودیم بیدار نشدیم روز بعد که اطراف را کند و کاو کردند متوجه شدند بزغاله را سرِ چشمه گزّه مزرعه­ ی قابوق سربریده، کباب کرده، خورده و رفته­ اند کسی نفهمید دزدان چه کسانی بودند. 

بعد از مدتی، بیش از یک سال دوباره به خانه عمه ­ام برگشتم، چون بازهم علارغم قرقرهای شوهرش، نیمه محبت ­های عمه، دنیا را تحمل پذیرتر می ­کرد، ولی دائم خانه عمه ­ام نمی ­ماندم. حالا دیگر بزرگ ­تر شده بودم و کارهای بیشتری انجام می ­دادم. هرگاه خانواده عمه کاری نداشت به کمک دیگران می ­رفتم. برای کسی که کار می ­کردم اگر خانواده مهربانی بودند، برای یکی دو روز هم در خانه­ شان می­ ماندم، ولی مزدم را می ­گرفتم به خانه عمه می ­آوردم. چون دختر کارکشته ­ای شده بودم تقریبا همه روزه برایم کار فراهم می ­شد.

یک روز تابستانی به کمکِ برادرِ دومیِ شوهرِ عمه، رفته بودم، خرمن کوبی داشت، محل خرمن هم جلو مسجد بود، من چوم سوار بودم، ظهر شد، ورزاو­ها را از چوم باز کرد، پوزبند ورزاوها را هم از دهان­ شان باز کرد، ورزاوها آب خوردند، انگاه بردشان توی لته کنار خرمن گاه جای گندمِ درو شده، تا علف ­های مرز جوی را بخورند، به من گفت؛ کنارشان بایست تا توی محصول همسایه ­ها نروند، فقط علف­ های خودمان را بخورند. من می ­روم خانه ناهار بخورم برای تو ناهار می ­فرستم. لحظه ­ای بعد، یک قرص نان خالی دخترش برایم آورد و من نان را توی جوی آب زدم و خوردم، دیدم بیکارم، حوصله­ ام سر می ­رود، ضمن اینکه مراقب ورزاوها بودم، خوشه ­های بجا مانده از درو، توی کرت را می ­چیدم، وقتی دوتا دستم پر می ­شد، توی خرمن می ­ریختم. برادرِکوچکِ شوهرِ عمه، آمد و دید که من توی کرت خوشه می­ چینم، فکر کرد من خوشه­ ها را برای خودم برداشته­ ام، پرخاش کرد، ناسزا گفت، و من هم مرتب تکرار می ­کردم؛ بخدا خوشه ­ها را توی خرمن ریختم. ولی او حرف­ های توام با قسم من را قبول نکرد، هرچین را برداشت، بالا برد که مرا بزند، من دستم را جلو آوردم که توی سرم نزند، دسته هرچین به مچ دستم خورد و استخوان دستم شکست. خبر به عمه رسید، آمد، اشک ریزان، ناله و فرین کنان، من را نزد شکسته بند روستا برد، دو نفر تنومند دست و پا و بدن من را محکم گرفتند تا بر اثر درد، هنگام جفت و جور کردن استخوان، تکان نتوانم بخورم، استخوان دستم را جفت و جور کرد، و من هم فریاد کشیدم و اشک ریختم، چهارتا تخته کنارش گذاشت با تکه پارچه­ ای بست، خمیر درست کردند، اطراف تخته­ ها را خمیر زد تا تکان نخورد، یک چارقد کهنه و پاره پیدا کردند، دستم را به گردنم آویزان کردند.

برادرِ کوچکِ شوهرِ عمه ­ام، علاوه بر کار کشاورزی، آهنگری هم می­ کرد، دکان آهنگری ­اش، سرِ کوچه مسجد بود. کمتر از دو ماه، بعد از شکستن دست من، روزی کوره آهنگری ­اش پر آتش بوده و قطعه فلز گداخته ­ای را روی سندان چکش کاری می­ کرده که پلیسه­ ای از آهن گداخته، از زیر چکش بدر می ­رود و با ضرب به چشم او فرو می ­رود، چشمش عفونت می ­کند ناگزیر او را برای مداوا به نجف ­آباد می­ آورند، چشم را تخلیه می­ کنند، گویا عفونت پخش شده بوده و مداوا نتیجه نمی ­دهد و فوت می­ کند. برادر بزرگتر که همراه او بوده جسد را در گورستان پنج­ جوبه نجف­ آباد در چند قدمی گور پدر من به خاک می ­سپارد و به مارکده می ­آید. غروب دو روز بعد وقتی به مارکده می­ رسد، با جشنِ عروسیِ پسرِ یتیمی، که میرزا ابوالحسنی راه خدا برایش پدر شده بود و عروسیش می ­کرد، مواجه می ­شود. ناگزیر برای اینکه جشن عروسی به هم نخورد، خبر فوت را به کسی نمی ­گوید. من که هنوز دست شکسته ­ام به گردنم آویزان بود، شب در جشن عروسی بودم، چون عروس دختر همسایه­ مان بود و دیروقت به خانه عمه ­ام آمدم و خوابیدم. صبح نزدیک آفتاب زدن، شنیدم که برادرِ بزرگِ شوهرِ عمه ­ام، به دشتبان ده می ­گوید: جار بزن… فوت کرده از همه­ ی قرآن خوان ­ها دعوت می ­شود جهت ختم قرآن بیایند. و خطاب به زنش هم گفت: هم اکنون خمیر کنید، نان بپزید و غذا هم شیر برنج درست کنید همراه شیر برنج، شیره انگور سرِ سفره بیاورید.

وقتی من این جمله ­هایِ برادرِ شوهرِ عمه را شنیدم، از آنجایی که بی­گناه من را زده بود، دست من را شکسته بود، دو ماهی من خانه نشین شده بودم و بیشتر قر و نیش و کنایه می ­شنیدم و سخت خشمگین بودم از اتاق بیرون آمدم و با صدای بلند گفتم: خدایا، شکرت که صدای آه و ناله­ و گریه ­های منِ دخترِ یتیم را شنیدی!

همان موقع دوتا دختر­های برادرِ کوچکِ شوهرِعمه ­ام که تازه فوت شده بود، آمده بودند کنار عموی ­شان که حال پدرشان را بپرسند و صدای من را شنیدند. دحتر بزرگتر گفت: الهی زبان درازت را مار بخورد. من هم گفتم: الهی پدرت را مار بخورد که خوب خوردش، از این  ببعد می ­فهمی بر من چه می ­گذرد، یتیمی چقدر سخت است، بی پناهی چه مصیبتی است، هرکسی این اجازه را به خودش می ­دهد که توی سرِ بچه یتیم بزند تازه شما اکنون بزرگ هستید و مادرتان هم در کنارتان است، من کوچک بودم که یتیم، اسیر و زیر دست شدم و هرکس می ­رسد توی سرم می ­زند. بغضم ترکید و همراه دخترها که برای مرگ پدرشان جیغ می­ زدند و می ­گریستند من هم به حال زار خودم های های گریستم.

تابستان سالی که دیگر دختر بزرگی شده بودم روزی عمه­ ام یک چاچب ورکاری و یک اوراقچی داد و گفت: برو مزرعه ­ی قورقوتی یک چاچب علف بچین و بیاور. در کنار راه قورقوتی، در اول مزرعه­ ی چم ­بالا، بالای سرِ باغِ برادرِ بزرگِ شوهرِ عمه ­ام، یک درخت مو خیلی بزرگ بود، تعدادی از شاخه ­هایش هم روی درخت رفته بود و خوشه ­های انگور فراوانی آویزان بود یکی از خوشه ­های بزرک خیلی نمایان بود و از دور می­ شد دید من وقتی از جاده می ­رفتم به نظرم امد که این خوشه انگور باید رسیده باشد کنار درخت مو رفتم و یک زلنگه (شاخک ­های کوچک خوشه انگور) از این خوشه کَندم و مزه کردم تا ببینم رسیده است؟ یا نه؟ اگر رسیده، خوشه را بکنم و بخورم، که دیدم نه، هنوز کمی ترش است. به راه خود ادامه دادم، در مزرعه­ ی قورقوتی از باغ شوهر عمه ­ام یک بقچه علف چیدم روی سرم گذاشتم و به خانه آوردم. سه چهار روز بعد دوباره عمه همان ماموریت را به من داد و من دوباره، سرِ راه، کنار درخت مو رفتم، تا یک زلنگه دیگر از خوشه انگور بکنم، مزه کنم ببینم رسیده؟ یا نه؟ هنوز دستم به خوشه انگور نرسیده بود که یک دفعه دیدم برادرِ بزرگِ شوهرِ عمه ­ام با بیلش از زیر درخت مو که مخفی شده بود بیرون پرید و سیلی محکمی به گوش من زد چشمانم سیاهی رفت و چاچب و اوراقچی از دستم ول شدند و من به سمت مزرعه­ ی قورقوتی فرارکردم که بیشتر از این کتک نخورم و ایشان هم پشت سر من آمد من تا زیر گردنه قورقوتی دویدم دیگر از نفس افتادم و ایشان به من رسید کشیده ­ای دیگر به گوش من زد و گفت: وورقون ببرت، وبا تو سرت بزنه، جونم ­مرگ بشی، بگزارمت پهلو بابات، پریروز رد پایی که پای درخت مو رفته بود با وجب اندازه گرفتم و فهمیدم جای پای تو است امروز هم دیدم سربالا می ­آیی گفتم دوباره سری به درخت مو خواهی زد مخفی شدم تا تو را آدمت کنم تا دیگر دستت به سمت و سوی خوشه انگور مردم دراز نشود. وقتی به دست ایشان اسیر بودم و به دلیل دویدن نفس می ­زدم دستم را به گوشم گذاشتم دیدم از گوش مقابل خون بیرون زده است. بدون چیدن علف به مارکده آمدم و یک راست خانه قلی رفتم. 

قلی یکی از مردان مارکده و پسر نصرالله بود سه تا برادر بودند نام برادرهایش هم احمد و صفر بود یک خواهر هم داشتند که به صادق ­آباد شوهر کرده بود. خانه قلی با خانه عمه ­ام همسایه دیوار به دیوار بود قلی همانند پدرم مرد قد بلند و تنو­مندی بود توی روستا پهلوان محسوب می ­شد و در عین حال مهربان و لوتی منش بود. قلی هنرمند هم بود ساز می ­نواخت ساز کرنا و سرنا. وقتی من وارد خانه قلی شدم توی ایوان نشسته بود، تقریبا ظهر بود. سلام گفتم. قلی گفت: ها دختر علی­ مدد می­ بینم گریانی؟! دوست نداشتم دختر علی­ مدد جوان مرد را گریان ببینم! کی اذیتت کرده؟ کدام نامرد دست روی یادگار علی­ مدد بلند کرده؟ الهی بشکند آن دستی که روی دختر علی­ مدد بالا رفته است؟! گفتم: فلانی زده و از گوشم هم خون آمده است. گفت: برای چی زده است؟ گفتم: برای یک زلنگه انگور! قلی آب ریخت تا من دستان و خون ­های صورتم را شستم. عمه ­ام خبردار شد، آمد، برادرِ شوهرش را نفرین کرد که: الهی دستش بشکند، الهی باباقوری بشود، الهی خیر نبیند، الهی چلاق بشه، الهی شیت بشه و… با هم توی ایوان نشستیم. ناهار خوردیم. قلی به زنش گفت: زن، ساز من را بیاور تا از دست این روزگار کج ­مدار و مردان نامردش قدری بنالم. قلی ساز را بردهان گرفت و یک ساعتی نالید و من هم با دلی شکسته همراه نوای قلی از عمق وجودم های ­های گریه کردم.  یک هفته خانه قلی ماندم بعد عمه ­ام آمد و باز من را به خانه ­شان برد از گوشم که خون آمده بود تا دو سه ماهی نمی ­شنیدم که کم ­کم خوب شد.

      چند روزی هم به کمک یکی از نوه عموهایم رفتم روزی با پسرِ نوه عمویم رفتیم آجوقایه پایینی علف بچینیم من یک چلالی کوچک هم همراه خود برده بودم پسر نوه عمویم درخت آلوچه ­ای که نرم شده و قابل خوردن بود نشانم داد و گفت: می­ خواهی از این درخت آلوچه برایت بچینم؟ گفتم: آره بچین. گفت: اگر آلوچه می­ خواهی باید یک ماچ بهم ­بدی! چلالی را پرت کردم که به صورتش خورد و گفتم: مرده شور خودت و آلوچت را ببره. باغ را رها کردم و به مارکده آمدم موضوع را به زن بابای پسر گفتم. غروب نوه  عمویم آمد زن­ بابا موضوع را بهش گفت، نوه عمو پسرش را صدا زد و گفت: به صدیقه چی گفتی؟ و کشیده ­ای محکم توی گوش پسر زد. پسر مِن ­مِن کنان گفت: من اصلا صدیقه را ندیدم. من پریدم جلو و گفتم: من و تو آجوقایه پایینی با هم علف می­ چیدیم وقتی می­ خواستی برایم آلوچه بچینی این پیشنهاد کثیف را کردی! پسر دوباره مِن ­مِن کنان می ­خواست بگوید صدیقه دروغ می­ گوید که پدر سیلی محکم دیگری توی گوشش زد و من دیدم که پسر شلوارش را خیس کرد. پدر گفت: برو گورت را از جلو چشم من گم­کن، تو چطور به خودت اجازه دادی به دختر علی­ مدد پهلوان با چشم بد نگاه کنی؟

     من از دو نفر کتک زیاد می­ خوردم یکی از آنها پسرِ بزرگ عمه ­ام بود. پسر بزرگ عمه ­ام سرِ کوچترین موضوعی که پیش می ­آمد با مشت، سیلی و لگد من را کتک می ­زد. خوب یادم هست مثل اینکه همین امروز است رفته بودم خانه دختر عمویم زهرا که آن روز زن آقارحیم بود وقتی برگشتم پسر عمه ­ام گفت: کجا بودی؟ گفتم: خانه دختر عمو زهرایم، موهای سرم را گرفت، کشید و با ضرب صورتم را به زمین زد که یکی از دندان ­های جلوم شکست. نفر دیگری که خیلی مرا کتک می ­زد شوهر عمه ­ام بود ایشان با ترکه می­ زد همیشه ترکه چَرک (بید وحشی خودرو) که با آن سبد می ­بافند در دسترس داشت هرگاه از رفتار من خوشش نمی آمد ترکه را بر می­ داشت به ساق پاهایم می ­زد دو سه بار اتفاق افتاد بر اثر همین ضربه ­های ترکه پایم زخم و خون جاری شد.

        کتک­ زن­ ها هم دلیل خود را داشتند آنها من را یک دختر تخس (سرکش و حرف نشنو) و زبان دار می ­نامیدند و این انتظار را از یک دختر یتیم نداشتند بر باور آنها دختر باید زبانش کوتاه باشد هرچه بزرگترها گفتند چشم بگوید دختر یتیم باید بیشتر حرف شنو و به هر تصمیمی که بزرکترها می­ گیرند قانع باشد از هیچکس هیچ طلبی و انتظاری نداشته باشد. من چنین نبودم من برای خود حقی قائل بودم چون همپای دیگران کار می ­کردم و بخصوص تبعیض ­هایی را که می ­دیدم خشمگین می ­شدم آنگاه فریادم بلند می ­شد که چرا؟ و واکنش نشان می ­دادم این فریاد و واکنش من در برابر تبعیض­ ها، موجب شده بود که بگویند: دختر تخس و زبان داری است و به همین دلیل کتک بزنند.

         یک زنِ مهربانِ فرشته خو هم در همان اطراف که من زندگی می­ کردم بود که پناهگاه من بود، امید من بود، هرگاه از خانه عمه بیرونم می­ کردند به این زن پناه می ­بردم، بوی مادری ازش می ­آمد، صدایش هم صدای مادرانه بود، دستان نوازشگرش هم حس دستان مادری مهربان را به من می ­داد، جیب لباسش که همیشه قدری خوراکی مثل سنجد و کشمش بود و هنگامی که بچه یتیمی را نوازش می­ کرد و دستی بر سر بچه یتیمی می­ کشید و در چشمانش حلقه اشکی را می­ توانستی ببینی مُشتی از آن سنجد و کشمش را هم توی دستان من و دیگر یتیمان می­ گذاشت. اصلا نگاه این زن و زبان این زن با دیگران متفاوت بود، نگاهش و ربانش همیشه مهربانانه بود، نگاه این چنینی و زبان این چنینی در جامعه ­ی آن روز روستای پدری من خیلی خیلی کم بود. این زن همه­ گل بود، و چه نام زیبایی؟ دختر حج ­آقا میرلی (مهرعلی). می ­گفتند پدرش هم مردی مهربان بوده و دستی از یتیمان و تهی­ دستان می­ گرفته است. هرگاه از همه جا رانده و مانده می­ شدم به او پناه می ­بردم مرا زیر کرسی ­اش یا در گوشه خانه ­اش جا می ­داد، مواد غذایی بهم می ­رساند، دلداریم می­ داد، هرگاه مرا گریان می­ دید، اشک در چشمانش حلقه می ­زد، مرا به سینه­ اش می فشرد، دستی به سرم می­ کشید، بدون اینکه نفرینی به کتک زننده من هم بکند. بابت توجهی که به من می­ کرد، هم بی مِهری می ­دید، نیش و کنایه و قر و نق هم می­ شنید که: اینقدر این دختره را لوسش نکن!؟ ولی این قر و نق­ ها روی خوی مهربانی ­اش تاثیر نداشت. این زنِ فرشته ­خو در ازاء این مهربانی ­ها هیچ توقعی و انتظاری هم که حالا؛ ازش تشکر کنم، سلامش کنم، تکریم و تعریفش را کنم و یا برایش فرمان ببرم و کاری برایش بکنم هم نداشت. این زن، یعنی همه ­گل، هیچ نسبت فامیلی و قوم و خویشی با من هم نداشت. من از این زن کوچکترین سخن، ایما، اشاره و رفتار غیر مهربانانه ندیدم و نشنیدم، نور به قبرش ببارد و روانش شاد باد.

          دیگر دختر بزرگی شده بودم اقوام در صدد بودند که من را شوهر بدهند گفتند کل­ مرواری از روستا دختر می ­برد آبادان و شوهر می ­دهد عکس یک مردی را به من نشان دادند و مرا تحویل کل ­مرواری دادند تا ببرد آبادان و شوهرم بدهد. در آبادان کل مرواری یک دست لباس نو برایم خرید و من را تحویلِ دخترِ عمه ­ام ­داد تا تحویل شوهرم دهند. چندین روزی خانه دختر عمه ­ام ماندم کم ­کم صدای کل­ مرواری در آمد که چرا این دختر که در عقد آن مرد است تحویل شوهرش نمی­ دهید؟

       در یک صبح زود شرجی تابستانی آبادان که، همه روی پشت بام خوابیده بودیم، شوهر دختر عمه که بیدار شده بود، صبحانه بخورد و برود در شرکت نفت سرِ کار، هنگام رفتن به دختر عمه­ ام گفت: کارهایت را بکن، اماده باش تا من که بعد از ظهر از کار آمدم این دختره را ببریم تحویل شوهرش بدهیم و بیاییم. من همچنان که روی پشت ­بام خوابیده بودم این جمله را شنیدم.

       ساعت 2 بود که شوهر دختر عمه آمد، ناهار خوردیم، شوهر دختر عمه تریاکش را هم کشید و خطاب به من گفت: دختر بلند شو لباس­ هایت را بپوش تا ببرمت تحویل شوهرت بدهم. من که به قول اقوام دختر تُخس ( سرکش و حرف نشنو) و زبان داری بودم گفتم: والّا، از قدیم و ندیم شنیده بودیم که شوهر می ­آید دنبال زن، نه اینکه زن برود دنبال شوهر! شوهر دختر عمه گفت: جونم مرگ مرده فیلسوفم شده برام و به ما درس اخلاق می ­ده. لباس­ هایی که برایم خرید شده بود عبارت بودند از؛ یک پیراهن، یک جفت کفش، یک شلوار، یک چارقد، یک چادر و یک جفت جوراب، و لباس زیر زنانه، که پوشیدم آماده، سوار ماشین و به سمت خانه شوهرِ من، روانه شدیم.

     چند لین آن طرف ­تر جلو خانه ­ای پیاده شدیم، شوهر دختر عمه­ ام گفت: این خانه ­ات است، بیفت جلو تا ما هم پشت سرت بیاییم. گفتم: نه شما این دفعه از جلو بروید حالا تا بعد. شوهر دختر عمه سیگار بر لب از جلو و من هم دنبال دختر عمه وارد خانه ­ای شدیم. توی خانه کسی نبود، خانه اسباب و اثاثیه محقری داشت. مثلا زیر انداز یک تکه نمد کهنه بود. من همانطور که نشسته بودم، چشمم به در بود و منتظر بودم که پسر جوانی از در بیاید تو و به من بگویند؛ این آقا داماد است. بعد از دقایقی، پیرمردی وارد اتاق شد، نخست من فکر کردم پدر داماد است، قدری قدش هم خمیده و قوز کمی هم داشت.

       چای آورده شد که من نخوردم بعد از کمی صحبت، شوهر دختر عمه ­ام خطاب به همان پیرمرد گفت: آقای… این هم زنت که نزد ما امانت بود، آوردیم خدمتت، انشاء الله که مبارک است، خیر یکدیگر را ببینید، دیگر با خیال راحت با هم زندگی کنید.

         تازه من متوجه شدم این شوهر من است و چه کلاهی به سرم رفته است. شوهر دختر عمه ­ام گفت: با اجازه دیگر ما زحمت را کم می­ کنیم. و بلند شدند که بروند. من شروع کردم به گریه کردن و گفتم: نه، من این شوهر را نمی­ خواهم، این بجای باباجون من است. و بلند شدم که همراه دختر عمه ­ام بروم. پیرمرد وقتی اشک و آه و ناله من را دید گفت: دخترم، حق با تو است، من خواسته بودم که یک زن متناسب با سن من برای من پیدا کنند، نه، اینکه یک دختر. در این حین شوهر دختر عمه، و دختر عمه رفته بودند بیرون درِ حیاط، پیر مرد شوهر دختر عمه را صدا زد و گفت: برگرد این امانت را ببر. شوهر دختر عمه خطاب به من گفت: وایسادی زر زر کردن؟! دختر عمه ­ام نزدیکتر آمد و یواشکی توی گوشم گفت: خاک عالم توی سرت، چار روز دیگر مردِ خواهد مُرد آنگاه اموالش به تو خواهد رسید. گفتم: آخی این وضع خونش است، چی دارد که بخواهد به من برسد؟ من اموالش را هم نمی ­خواهم. بعد صدایم را بلند کردم و ادامه دادم: من اصلا اگر نخواهم شوهر کنم کی را باید ببینم؟ پیرمرد که آدم مهربان و دانایی به نظر می ­رسید خطاب به شوهر دختر عمه ­ام گفت: آقای… من 500 تومان دادم به کل مرواری که برایم یک زن پیدا کند و یک دست رخت هم برایش بخرد و بیاورد تحویل من بدهد. این دختر را بردارید ببرید، هرگاه شوهر دلخواه خود را پیدا کرد و وضع مالی ­اش خوب شد مبلغ 500 تومان من را بیاورد بدهد و اگر وضع مالی ­اش خوب نبود این یک دست رخت هم از شیر مادرش حلال ­تر. و رو کرد به من و گفت: دخترم،کبوتر با کبوتر، باز با باز، برو دخترم، برو، برو دنبال بخت خودت، برو جفت خودتو پیدا کن، امیدوارم خوشبخت باشی. و روکرد به شوهر دختر عمه و گفت: بروید به امید خدا. برگشتیم آمدیم خانه.

        یکی از زنان همسایه­ که تا آن روز موضوع را نمی­ فهمید، دختر عمه­ ام را سرزنش کرد که؛ چطور شما می­خواستید دختر به این زیبایی را بدهید به یک پیرمرد؟ خدا خوشش نمیاد! خدا ازتان نمی­ گذرد! فرض کنید دختر خودتان است آیا حاضر می ­شوید دختر خودتان را به یک پیر مرد شوهر بدهید؟

       بعد از چندین روز، دوباره گفتند قرار است که یک خواستگار بیاید. وقتی آمد دیدم این هم پیرمردی است که از دندان ­های جلو فقط یک دندان دارد. عصبانی شدم و با فریاد گفتم: اصلا شوهر نمی ­کنم، اگر می­ خواهید من را از خانه تان بیرون کنید بگویید، من که سربار شما نیستم، به اندازه خودم کار می­کنم و درآمد دارم اگر نمی­ خواهید من کنار شما باشم بگویید تا از خانه ­تان بروم، هی این پیرمردها را برای من پیدا نکنید.

         به این نتیجه رسیدم که باید خودم به فکر خودم باشم. یکی از کارهای خانه که به من محول شده بود آب آوردن به خانه بود. یک شیر آب سرِ لین بود که بهش می ­گفتند: بمبو. سرِ بمبو همیشه شلوغ بود، دختران، پسران، زنان و مردان سطل به دست توی صف می ایستادیم تا نوبت ­مان بشود، سطل را پر می­ کردم و به خانه می­ آوردم. یک وقت متوجه شدم بعضی وقت ­ها که من برای آوردن آب سرِ بمبو بودم یک پسر جوان خیلی خوش فرم، خوش تیپ، موهایش را یک ور می ­زند، می­ ایستد و مرا تماشا می­ کند. من ضمن اینکه زیر چشمی می­ پاییدمش ولی به روی خودم نمی­ آوردم. چند روزی گذشت یکی از این روزها پسر جوان به من نزدیک شد و گفت: دخترخانم خانه­ تان کجاست؟ گفتم: می ­خوای چکار کنی؟ همانجا که درش به دیوار است! گفت: چقدرم ماشاء الله زبان داری! گفتم: پس می­ خواهی گنگ باشم! گفت: نه، جدی می­ گویم؛ خانه تان کجاست؟ گفتم: دنبال من یک وقت نیایی! من یک پسر عمه دارم اگر بفهمد دنبال من هستی، دعوا راه می ­اندازد! گفت: فکر نمی­ کنم زورش به من برسد. پسر دید که من آدرس ندادم، تعقیبم کرد و دم در خانه آمد در زد دختر عمه دم در رفت. پسر گفت: می­ خواهم بیایم خواستگاری این دخترتان که الان با سطل آب آمد. دختر عمه گفت: پسر حرف حسابت چیه که افتادی دنبال این دختر؟ اگر پسرم بفهمه تکه پارت می­ کند! این یک دختر یتیمی است، نه پدر دارد و نه مادر، شوهر هم نمی­ کند و اگر هم بخواهد شوهر کند به تو نخواهیم داد. پسر گفت: من عاشق این دختر هستم، برایم هم مهم نیست که پدر و مادر دارد یا نه، چه شما موافق باشید چه مخالف، من این دختر را دوست دارم و باید بدست بیاورم و با هم ازدواج کنیم، اگر بخوبی دادید که ممنون ­تان اگر نه او را می ­دزدم.

       دختر عمه­ ام توی یک ساختمان بزرگ اجاره نشین بودند دور تا دور حیاط آن ساختمان 13-12 تا واحد مسکونی تو در تو بود یکی از این واحدها دست دختر عمه من بود اغلب زنان همسایه عصر دور هم جمع می­ شدند و هر زنی هرچه شنیده بود و یا دیده بود و یا تخیلات خود را برای دیگران تعریف می ­کرد بعد از اینکه من به آن پیرمردهای خواستگار که برایم پیدا می­ کردند جواب منفی می ­دادم یکی از زنان همسایه­ ها به دختر عمه گفته بود؛ دختر قشنگیه چرا می ­خواهید بدهید به این و اون؟ خوب بگیر برای پسرت. این سخن مورد تصدیق و تایید بقیه زنان همسایه قرار می ­گیرد و روی آن تاکید می­ کنند، رای دختر عمه عوض شده بود حالا دیگر من را برای پسر خود می ­خواست به همین جهت به آن پسر که دمِ در خانه آمده بود جواب منفی داد ولی دختر عمه خبر نداشت که من هم به آن پسر علاقمند شده بودم و پسرِ دختر عمه را به عنوان یک اقوام دوست داشتم ولی به عنوان شوهر، نه.

       کم ­کم من هم مخصوصا بیرون می ­رفتم تا آن پسر را ببینم، وراندازش کنم، و با هم حرف بزنیم چند روزی به همین شکل گذشت. در یکی از این دیدارها در جایی خلوت نزدیک هم نشستیم و با هم جدی گفت ­و گو کردیم. اولین جمله پسر این بود. من عاشق تو هستم، تو را دوست دارم، می­ خواهم با تو ازدواج کنم و با هم زندگی کنیم، اسمت چیه؟ گفتم: صدیقه شاهسون لاری. اسمش را پرسیدم که گفت: سیدیدالله غُفرانی. بعد سنش را ازش پرسیدم گفت 20 سال. گفتم من الآن 25 سالم است و 5 سال از تو بزرگترم تو چطور می­ خواهی با یک دختر 5 سال از خودت بزرگتر ازدواج کنی؟  گفت: مگر می­ خواهیم کله پاچه یکدیگر را بخوریم که سن تو بزرگتر است! گفتم: من مادر ندارم، مادرم هنگامی که دو ماهه بودم مُرده، پدر هم ندارم، پدرم هنگامی که 6 ساله بودم مُرده، خواهر و برادری هم ندارم، اکنون نزد دختر عمه ­ام زندگی می ­کنم و ممکن است بچه ­دار هم نشوم؟ گفت: من می­ خواهم با تو زندگی کنم می­ خواهی اقوام داشته باش و می ­خواهی هم نداشته باش بعد تو از کجا می ­دانی که بچه­ دار نخواهی شد؟ گفتم: پدرم هنگامی که بچه شش ساله بودم این را بارها بهم گفته و توی گوش من مانده است. سید گفت: اصل و مهم این هست که ما با هم باشیم، در کنار هم باشیم، و با هم زندگی­ کنیم، بچه بود چه بهتر، نبود هم خیلی مهم نیست. بعد من از او پرسیدم: بگو ببینم چه داری؟ چکار می­ کنی؟ اصلت کجایی است؟ گفت: اصلیتم آبادانی است، عرب تبار هستیم، پدرم فوت کرده، سه تا برادریم و دوتا خواهر که با مادرمان زندگی می­ کنیم. اکنون هم سربازم هر روز صبح می روم خرمشهر سربازی و عصر هم بر­ می ­گردم. از این دنیا یک قران مال و ثروتی ندارم، خودمم و لباس ­های تنم و کفش های پایم، تو را هم می­ خواهم، یک سال دیگر هم سربازی دارم، بگو ببینم چکار باید بکنیم؟ گفتم: تو قرار است مرد خانه بشوی؟ من بگویم چه کار باید بکنیم؟ گفت: من که گفتم چیزی ندارم، تو بگو ببینم از مال دنیا چی داری؟ گفتم: قدری وسایل خانه فراهم کرده­ ام، یک دست رختخواب درست کردم که خانه یکی از همسایه­ ها به امانت گذاشتم، یک چرخ خیاطی هم خریدم و برای در و همسایه­ ها خیاطی می­ کنم،  یک چراغ خوراک ­پزی سه فتیله ­ای خریدم برای پخت و پز غذا، یک چراغ فانوس شیشه بلند خریدم برای روشنایی خانه، یک چمدان برای جا رختی، یک دست وسایل چای و یک دست قابلمه و ظروف غذا و… این وسایل را با مزدی که برای دیگران کار می­ کردم خریدم.

         آبادان که رفتم خیلی زود نزد زنان همسایه خیاطی یاد گرفتم قبل از آن از بچه­ های زنان همسایه مراقبت می­ کردم که بهم مزد می­ دادند آب برایشان می آوردم توی خانه بهشان کمک می کردم که مزدم را می ­دادند طی دو سه سالی که توی خانه دختر عمه بودم خرد خرد پول­ هایی که به دست می ­آوردم ذخیره می­ کردم و قطعه وسائل خانه می­ خریدم و هر تکه وسیله را هم توی خانه یکی از این زنان همسایه به امانت می­ گذاشتم.          

        دیدار بعدی ما چند روز بعد اتفاق افتاد که من گفتم: آقاسید شما درباره 5 سال بزرگتر بودن من استدلال کله پاچه را آوردید و گفتید که اشکالی ندارد ولی این موضوع کوچکی نیست مطمئن هستم که مادر، برادران و خواهرانت با این موضوع مخالف خواهند بود تو چه پاسخی به مخالفت آنها داری؟ سید گفت: این زندگی من است اختیارش هم با خودم هست الان از آشنایی خودم با تو به انها هیچ چیزی نگفتم آنها از این رابطه من و تو هیچ اطلاعی ندارند با هم ازدواج می­ کنیم بعد از ازدواج آنها خواهند فهمید کاری هم نمی ­توانند بکنند تو فقط اماده باش، شناسنامه ­ات را همراه داشته باش تا هرچه زودتر برویم دفترخانه و عقد کنیم. گفتم: دختر عمه من هم با ازدواج ما مخالف است باید برای پیشرفت کارمان به او چیزی نگویم، شناسنامه ­ام هم دست دختر عمه ­ام است آن را توی صندوق گذاشته و کلیدش هم دست خودش است باید راهی برای برداشتن آن پیدا کنم.

        روزهای بعد بیشتر هم دیگر را می ­دیدیم و با هم گفت ­و گو می­ کردیم سرانجام وعده عقد را گذاشتیم روز عید مبعث سال 1340 ساعت 4 بعد از ظهر. محل ملحق شدن به یکدیگر در ساعت 4 را هم جلو سینما تاج آبادان گذاشتیم تا بعد با هم به دفترخانه برویم.  

       همراه نداشتن شناسنامه یک مشکل بزرگی سرِ راه­ مان بود. صبح زود هر روز که هوا هنوز تاریک بود دختر عمه بیدار می ­شد صبحانه­ برای شوهرش درست می ­کرد و شوهر دختر عمه بعد از خوردن صبحانه به سرِ کار می ­رفت و دختر عمه وقتی صبحانه را آماده می ­کرد و جلو شوهرش می­ گذاشت به رختخوابش بر می­ گشت و می ­خوابید محل قند و چای و تریاک هم توی صندوق بزرگی بود که در گوشه اتاقی قرار داشت شناسنامه­ ها و نیز دیگر اسناد خانه هم توی همان صندوق بود. ساعاتی بعد، بعد از بالا آمدن روز که دختر عمه از خواب پا می ­شد صندوق را قفل می­ کرد.

 صبح روز موعود شناسنامه خودم را از صندوق برداشتم یک پیراهن سه دامنه لاغر اندام کمر باریک برای خودم دوخته بودم که کمرش را با کمربند می­ بستم آن پیراهن را هم پوشیدم و شناسنامه را از تو یقه ­ام پایین انداختم بالای کمربند ماند تا ظهر صبر کردم ساعت دو بعد ظهر چرخ خیاطی ام را برداشتم و به دختر عمه گفتم: می­ خواهم ببرم عوضش کنم و چرخ پایی بگیرم. سر لین سوار تاکسی شدم و گفتم: سینما تاج. روی نیمکت سر وعدگاه، نزدیک سینما تاج نشسته بودم که سرویس کارمندان از خرمشهر آمد و سید از اتوبوس پیاده شد. من هم چادر نماز مشکی پوشیده بودم چرخ را به فروشگاه بردیم و گفتم: چند وقت قبل از خودتان خریدم هنگام کار کتفم درد می گیرد می ­خواهم با چرخ پایی عوض کنم. فروشنده گفت: الآن چرخ پایی موجود ندارم. گفتم: پس پولش را بدهید وقتی آوردید می ­آیم می ­خرم. 80 تومان به من داد بیرون امدیم، با گرفتن پول چرخ خیاطی نگرانی نداشتن پول دفترخانه ازدواج هم بر طرف شد. با هم ساندویچ خریدیم ناهارمان را خوردیم و منتظر ساعت 4 بعد از ظهر برای رفتن به دفترخانه شدیم.

        قبلا با دفترخانه همآنگ کرده بودیم دفترخانه گفته بود: تعیین مهریه و حضور پدر هنگام عقد الزامی است و ما هم گفته بودیم که هر دو پدر نداریم که قرار شده بود دو نفر شاهد از همسایه ­ها با خود ببریم. دو نفر غریبه که اصلا همدیگر را نمی­ شناختیم در همان اطراف دفترخانه یافتیم که هریک در ازاء دریافت  5 تومان آمدند دفترخانه به عنوان اینکه همسایه ما هستند و ما را می ­شناسند گواه بر ازدواج ما شدند. دفتردار پرسید: این دوتا جوان را می­ شناسید؟ گواهان گفتند: باهم همسایه هستیم توی کوچه ما می­ نشینند می ­شناسیم ­شان آدم ­های خوبی هستند. (همش دروغ)

         وقتی به سمت دفترخانه می ­رفتیم یادمان آمد که دفتردار گفته بود: مبلغ مهریه هم باید مشخص باشد. اصلا تا ان موقع روی این موضوع با هم حرف نزده بودیم من پیشنهاد کردم که 500 تومان مهریه باشد سید هم پذیرفت توی دفترِ دفترخانه ازدواج نشستیم سند ازدواج تنظیم شد دونفری امضا کردیم شاهدان هم امضا کردند و بیرون آمدیم. با هم رفتیم یک اتاق هم در یک ساختمانی کرایه کردیم با بقیه پول چرخ خیاطی قدری وسایل خانه دیگری هم خریدم گلیمی یزدی زیر انداز خریدیم کف اتاق پهن کردیم قفلی درِ اتاق خالی زدیم و با هم قرار گذاشتیم که هفته دیگر به خانه ­مان بیاییم و با هم زندگی کنیم. تا من فرصت داشته باشم در مدت این هفته وسایلم که هر قطعه ­اش در خانه ­­ی یکی از همسایه­ ها به امانت بود به اتاق­ مان بیاورم.

        وقتی از دفترخانه برگشتم، خانه دختر عمه ­ام نرفتم چون می ­ترسیدم که برداشته شدن شناسنامه را فهمیده باشد و دعوا کند رفتم خانه برادرِ شوهرِ عمه ­ام به نام رجبعلی که سلمانی بود، زنی مهربان هم داشت و او را صغرا خانم صدا می ­زدیم. وقتی شب به خانه نرفتم شوهر دختر عمه ­ام گفته بود: این جونم مرگ مرده رفته با این پسرِ ازدواج کرده و رفتند با هم زندگی می ­کنند که به خانه نیامده و عمه ­ام در جوابش گفته بوده شناسنامه­ اش دست من است چطوری می ­تواند ازدواج کند و شوهر دخترعمه گفته بوده: یک نگاهی بکن ببین شناسنامه ­اش هست؟ و عمه دیده بود شناسنامه نیست، ازدواج ما برای ­شان قطعی شده بود بعد خبر می­ رسد که من خانه ­ ی برادرِ شوهرِ عمه ­ام هستم نگرانی موقتا بر طرف می ­شود روز بعد من را سین جین کردند که گفتم: اری، و جنجال با نارضایتی خاتمه یافت.

       سید بعد از ظهرها در یک آموزشگاه رانندگی کار می ­کرد و آموزش رانندگی می­ داد اگر در آنجا کار نبود روی تاکسی کار می ­کرد و هزینه سربازی ­اش را در می­ آورد.

        هفته­ ی بعد وسایل من به خانه ­ی ­جدید انتقال داده شده بود قدری هم مواد خوراکی فراهم کرده بودم روز موعود فرا رسید، سید من را به یک آرایشگاه زنانه برد. نامِ زنِ آرایشگر، پری بود، بهش پری­ خانم می ­گفتند از مردمان زابل بودند سید این خانواده را خوب می ­شناخت و با هم آشنا بودند. سید گفت: پری­ خانم این دخترِ را درست راستش کن. پری­ خانم گفت: آقای غفرانی بگو ببینم این دختر به این قشنگی را از کجا پیدا کردی؟ سید گفت: رفته بودم کنار دریا ماهی صید کنم این خوشگله به تورم افتاد. پری ­خانم به شوخی گفت: از قدیم گفتند انگور خوب را شغال می­ خورد!؟ سید گفت: پری­ خانم دستت درد نکند حالا ما شغال شدیم؟ ساعتی بعد سید با ماشینی که دستش بود به سراغم آمد پری­ خانم زحمت خودش را کشیده بود و من با لباس عروسی ­ام آرایش کرده به اتفاق سید به یک عکاسخانه رفتیم با هم عکس انداختیم و به اتفاق سید سوار ماشین شدیم و به خانه آمدیم و زندگی مشترک را با هم آغاز کردیم.

         یک هفته از آغاز زندگی مشترک ما می ­گذشت که خانواده سید فهمیدند، آمدند، در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بودند، اعتراض جدی نداشتند، سید هم از ازدواجش با من سخت حمایت می­ کرد و گفت: من از هفت تا آسمان یک ستاره نداشته و ندارم این دختر یتیم این زندگی را جور کرده با هم زندگی می­ کنیم. برادر بزرگ از اینکه دید من دختر یتیمی هستم و توانسته ­ام یک مختصر زندگی جور کنم از من خوشش آمد و حمایت کرد و به من گفت: صدیقه خانم برادر من دست بزن دارد توی زندگی ­تان بگونه ­ای باشید و از خود مراقبت و مواظبت کنید که خدای ناخواسته به آنجاها نینجامد، خواهر بزرگ ­تر چهره من را زشت دیده بود ولی خواهر کوچک خیلی زیبا ارزیابی کرده و دفاع کرده و گفته بود: چهره قشنگی دارد و با اینکه دختر یتیمی بوده توانسته­ توی این همه گرگ که توی جامعه هست خود را پاک نگهدارد و این فوق­ العاده ارزشمند است. برادر بزرگ و خواهر کوچک در مقابل بقیه ایستادند و موضوع به خیر و خوشی گذشت.

       سید صبح ­ها با سرویس کارمندان برای سربازی به خرمشهر می ­رفت بعد از ظهر می آمد روی تاکسی و یا در اموزشگاه رانندگی کار می­ کرد و مختصر درآمدی داشت من هم خیاطی را شروع کردم با هم یک بخور و نمیری جور می ­کردیم تا اینکه سربازی سید تمام شد مدتی رانندگی می­ کرد بعد آمد یک تعمیرگاه دوچرخه باز کرد که کارش خوب گرفت و ما توانستیم زندگی بهتری داشته باشیم.

      حالا سخنان پدرم که گفته بود در غربت خواهی ماند و بچه هم نخواهی داشت افتاد به جانم نیمی از سخنش درست از آب درآمده بود و من در غربت بودم و نیمی دیگر را با اینکه دوست نداشتم درست باشد ولی درست و حتمی می ­پنداشتم و فکر می­ کردم همین گونه خواهد شد. تا اینکه من بچه ­دار شدم.

       وقتی 7 ماهه باردار بودم رفته بودم آب بیاورم با یک زن عربی سرِ نوبت دعوای ­مان شد یک فحش به من داد من هم از زبان پدریم که ترکی بود یک فحش آموخته بودم آن را نثارش کردم، مرا هل داد، با شکم روی سطل افتادم که منجر به سقط بچه ­ام شد. بچه­ های بعدی هم سه چهار ماهه سقط شدند و من عملا بدون بچه ماندم.

      در یکی از همین سال­ های پر رونق زندگی­ مان در آبادان، به اتفاق سید برای هوا خوری و نیز تجدید دیدار با اقوام، به مارکده آمدیم چند روزی آنجا ماندیم، مهربانی دیدیم ازمان پذیرایی شد که از همه ­شان ممنون هستم. روزی توی خیابان روستا به ملاعلیجان کدخدا برخوردم ازش پرسیدم: شما که کدخدای آبادی هستی آیا پدر من خانه ­ای، زمینی، ملکی توی مارکده نداشته است؟ دو سه روز بعد به من پاسخ داد؛ پسر عموهایت می­ گویند: علی ­مدد یک اتاق ارثیه پدری داشته که همان موقع که در مارکده بوده فروخته به پسر عمویش و بهای آن را یک بزغاله گرفته همان دم هم اقوام را مهمان کرده  بزغاله را سر بریده و کباب کرده و از اقوام پذیرایی کرده و از مارکده رفته است و دیگر هم چیزی ندارد.

        جنگ ایران و عراق آغاز شد ما به نجف ­آباد آمدیم سید در شهرداری نجف ­آباد مشغول کار شد و ما در اینجا ماندگار شدیم در امیرآباد خانه ­ای فراهم کردیم که تا کنون در آن ساکن هستم.

چند سال بود که به نجف ­آباد آمده بودیم آمدند و گفتند برادر بزرگ شوهر عمه ­ام روزهای آخر عمر خود را می ­گذراند بیا برویم و بابت آن دوتا سیلی که بهت زده حلالش کن. بردندم، او را دیدم، موقعیت جسمی ­اش خیلی خوشایند نبود، دقایقی توی چشم ­های یکدیگر زل زدیم، آن صحنه دراز کردن دست به طرف خوشه انگور توسط من و از زیر درخت مو بیرون آمدن او و سیلی محکمی توی گوش من زدن و سپس دنبال من تا زیر گردنه قورقوتی دویدن دوباره آنجا سیلی دیگر زدن همانند پرده سینما در جلو چشمم نمایان شد، اشک در چشمانم حلقه زد، اطرافیان اصرار داشتند که؛ بگو حلات کردم! به اصرار گفتم. با دیدن او دوباره آن رنج سیلی ­ها تازه شد به خانه برگشتم در خانه احساس می ­کردم صورتم هنوز درد می­ کند.

        به پیشنهاد و موافقت من سید به منظور بچه، با زنی دیگر ازدواج کرد که چند بچه بوجود آمد 5-6 سال قبل سید فوت کرد و من مانده­ ام.

       چندسال قبل، همان پسر عمه ­ام که در بچگی جوهر دوات را روی نوشته­ هایش ریخته بودم و حالا پیر مردی شده، توی همین خانه و اتاق به دیدنم آمد، نشستیم، با هم صحبت کردیم، با هم ناهار خوردیم، اقرار و اعتراف کرد و گفت: آن زمان در حق تو ظلم می ­شد، بیشتر جاها حق با تو بود و خطا بیشتر از ناحیه ما.

      دیگر پیر زنی شده­ ام، توی خانه تنها مانده ­ام، هیچ نیاز به کمک مالی هم از هیچ­کسی ندارم، ولی خوشحال می­ شوم، اقوامم گهگاهی درِ اتاقم را که، اغلب بسته است، برویم بگشایند و بگویند؛ دختر عمو، دختر دایی، دختر خاله حالت خوبه؟

                                                                                                       محمدعلی شاهسون مارکده