انسان از هر آدمی که رنج دیده و یا آسیب و خسارت دیده، وقتی نام او به میان آید و یا او را ببیند، رنج ها، آسیب و خسارت ها دوباره در ذهنش تداعی و تازه می شود آنگاه از رنج دهنده احساس ناخوشایندی می کند و بیزاری می جوید و دوست ندارد با رنج دهنده روبرو گردد، او را ببیند، هم خانه شود، هم نشین شود، هم سخن گردد، شراکت و یا داد و ستد کند و ممکن است نام او را با تنفر بر زبان آورد و یا ناسزا بگوید و یا نفرینش کند و یا دست کم صفات ناپسند او را برای مردم بر شمارد.
در میان رنج های مرسوم، بنظر می رسد رنجیدگی زبانی که به آن زخم زبان گفته می شود برای مردم عادی جامعه اثر ماندگاری بیشتری دارد به همین جهت گفته اند: « زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است » « زخم تیر بر تن است و زخم زبان بر جان »
ز زخم سنان بیش زخم زبان که این تن کند خسته و آن روان
آنچه زخم زبان کند با من زخم شمشیر جان ستان نکند
زخم کان از زبان یاران است بدتر از زخم تیر باران است
به نظر می رسد این فرآیند شیوه رفتاری و ذهنیت بیشتر مردمان جامعه است. هر یک از ما توی همین جامعه ی روستایی، بعضی از آدم های رنج دیده که سخنانی رنجش آور شنیده را می شناسیم همچنین بعضی از آدم هایی که سخنان رنجش آور گفته را هم می شناسیم. در اصطلاح عامیانه قدیمی به کسانی که سخنان رنجش آور برزبان می آورند می گوییم زبان شان خار دارد و یا زبان شان تلخ است و امروز می گوییم زبان شان بهداشتی نیست.
بی گمان فرآیندی که در بالا آمد یک قاعده کلی و فراگیر نیست. انسان هایی با روان سالم و اخلاق والا هرچند با تعداد کم و درصد اندک هم در جامعه هست که خون را با خون نمی شویند، بدی را با بدی پاسخ نمی دهند، باوری به فرهنگ و ایده انتقام و تقاص ندارند و رنج دهنده را یک بیمار تلقی و بجای بیزاری از او:
1- اگر انسان دانشی، عقل گرا و خردورزی باشند او را به سمت و سوی درمان و بهبودی راهنمایی و کمک می کنند.
2- اگر انسان مذهبی و مومن باشند و این مذهبی و مومن بودن شان ناشی از شناخت باشد از خدا برایش طلب بهبودی، هدایت به راه راست و آمرزش می کنند و اگرکاری از دست شان در جهت بهبودی برآید دریغ نخواهند کرد.
نکته مشترک این دو تیپ آدم ها این هست که به دلیل برخورداری از سلامت روانی دست کم ابراز بیزاری و یا نفرت نمی کنند میدانیم این تیپ ادم ها در طیف انسان های دارای روان سالم قرار می گیرند.
ولی توی همین درصد اندک مردم با روان سالم، باز درصد اندک تری یافت می شوند که علاوه بر داشتن روانی سالم، انسان والایی هم هستند، از اخلاق والایی هم برخوردارند و شاهراه خودشکوفایی و کمال انسانی را طی کرده و یا در این وادی سیر و سلوک می کنند. نمونه بارز ان در همین زمان ما نلسون ماندلا هست که چند روز اخیر شاهد مراسم با شکوه به خاک سپاری اش بودیم. ماندلا علارغم این همه رنجی که از دست اندرکاران کشورش دید، وقتی پیروز شد و به قدرت رسید همه را از جمله شکنجه گرانش را بخشید همه شاهد بودیم و دیدیم؛ خون را با خون نشست و بذر کینه و نفرت و انتقام نکاشت. بی گمان این رفتارهای اخلاقی انسانی در هرکس نیست روح و روان سالم و والایی می خواهد.
به علاوه همین نلسون ماندلا یک دوره 4 ساله که بر سر قدرت بود بعد از پایان دوره اش، همه دیدیم و شاهد بودیم به کرسی قدرت نچسبید بلکه به سادگی و راحتی از قدرت چشم پوشید و کناره گرفت تا در راس قدرت قرار گرفتن به دیگران هم برسد و دیگران هم در این امر مهم شریک شوند.
برای فهم بزرگی روح و منش اخلاقی انسانی ماندلا، باید او را با انقلابیونی که در طول تاریخ درکشورهای دیگر به قدرت رسیده اند و قدرت مندان قبلی را کنار زده، زیر تیغ گیوتین برده، به چوبه دار سپرده، به اردوگاه های کار اجباری فرستاده، زندان کرده و یا گلوله توی سینه و یا توی کله شان خالی کرده، و بذر کینه جویی و انتقام گیری را در جامعه کاشته اند مقایسه کرد.
وقتی فرهنگ و ادبیات کتبی و شفاهی جامعه های انسانی را بکاویم خواهیم دید در هر جامعه ای و یا فرهنگی یک یا چند فرد از نظرها مطروداند، منفوراند، نمونه، مصداق و معیار پلیدی و زشت خویی اند. می توان شِمر، چنگیز، عُمَر، حجاج و… را مثال بسیار بارز این تیپ آدم ها در جامعه ی ما نام برد.
نکته ای که باید در این داوری ها بدان توجه نمود این است که: این داوری ما است. ممکن است مردمان دیگر داوری دیگری حتی متفاوت و یا متضاد با داوری ما داشته باشند و این حق هر آدم و جامعه است که داوری خود را داشته باشد نکته ظریفی که باید بدان توجه نمود این هست که داوری های مردمان یک جامعه درباره آدمی و یا رویدادی الزاما درست و دقیق و یا خطا و نادرست نیست. نمونه بارزی که در این زمینه می توان ارائه داد، نادرشاه افشار است. نادرشاه، برای اغلب ما ایرانی ها یک قهرمان، ولی در تاریخ هند آدمی منفور است. بنابر این داوری های مردم یک جامعه درباره یک فرد و یا یک پدیده، مطلق و الزاما جهان شمول و یا حتا ممکن است منطقه ای هم نباشد. بنابر این، عقل و خرد حکم می کند هنگام داوری، بویژه داوری های منفی قدری سنجیده تر عمل کنیم. مردم روستای مارکده هم همانند دیگر مردمان در دیگر جامعه ها، چنین تجربه هایی در فضای محدود و کوچک روستای خود داشته اند که در زیر می خوانید.
میرزا ابراهیم بمانیان، اصفهانی بود. نخست کاروان سرا دار بوده است کارخانه برنج کوبی داشته است گفته میشود با فامیل بزرگ و ثروتمند خیّری های اصفهان وصلت می کند همین وصلت موجب می شود که کار کاروان سرا داری را که شغلی کم ارزش تر بوده رها کند و به پیمانکاری روی آورد. کار پیمان کاری او که سال ها تداوم داشته و او را به شهرت رسانده فراهم آوردن تدارکات پادگان فرح آباد بوده است و به دنبال آن به کار داد و ستد و دلالی هم روی آورده است.
در همین زمان رضا شاه پهلوی برای کاستن از قدرت خان های بختیاری، دستور داده بود که خان های بختیاری باید املاک خود را به غیر بختیاری ها بفروشند خان بختیاری نباید مالک و ارباب باشد. یکی از خان های بختیاری که با میرزا ابراهیم بمانیان آشنایی و دوستی داشته به او مراجعه و با او قول و قرار می گذارند که؛ خان بختیاری پول خرید زمین را به ابراهیم بمانیان بدهد و ابراهیم زمین را از خان های بختیاری بخرد تا بعد که این شدت بگیر و ببند دستور شاهی در باره خان های بختیاری کاسته شد آنگاه ابراهیم بمانیان املاک را به خان بختیاری واگذار و پاداش خود را دریافت نماید.
این کار صورت می گیرد. کمی بعد، املاک گران می شود. بمانیان به فکر می افتد که پول خان بختیاری را به او باز گرداند و املاک را برای خود
نگهدارد. پول را فراهم و به خان بختیاری مراجعه و می گوید: ملک را برای خودم خریدم پولت را برگردانده ام. خان بختیاری از گرفتن پول خودداری و اصرار بر وفای عهد و پیمان شفاهی و واگذار کردن املاک را دارد بمانیان قبول نمی کند و همان موقع پول خان بختیاری را برای محفوظ ماندن در حسابی توی بانک واریز می کند. خان بختیاری به دادگاه شکایت می کند دادگاه حکم به نفع میرزا ابراهیم بمانیان می دهد. ابراهیم بمانیان شد مطلق ارباب ده ما، یعنی روستای مارکده.
میرزا ابراهیم بمانیان یک نوکر داشت بنام عزیزالله صفایی ریزی. عزیزالله از مردم روستای «ریز» و تُرک زبان بود. همان ریزی که بعدها در پرتو ذوب آهن اصفهان قرار گرفت و زرین شهرش نامیده اند. عزیزالله خواجه بود یعنی احساس مرد بودن و توانایی کشش های جنسی را نداشت. گفته می شد اقوام و بسته ی خیلی نزدیکی هم ندارد مردی کوچک اندام، کمی خمیده، کمی زشت روی و با لهجه غلیظ مردم ریز سخن می گفت. با اینکه بیشتر عمرش را بیرون از ریز گذرانده بود ولی ذره ای تغییر در لهجه گویش او بوجود نیامده بود.
همان زمان که بمانیان پیمانکار پادگان فرح آباد بوده عزیز با بمانیان آشنا و نزد او نوکر می گردد و تا سن پیری این نوکری تداوم داشته است. میان مردم گفت وگو می شد عزیز در ثروتمند شدن ارباب بمانیان اثر بخش بوده است می گفتند: هنگامی که بمانیان پیمانکار پادگان فرح آباد بوده عزیز سیب زمینی پخته را با روغن مخلوط می کرده و به پادگان تحویل می دادند. یا توی محصول کشمش و چلتوک که از روستا به شهر برای فروش حمل می شده سنگریزه قاطی می کند تا وزن بیشتری داشته باشد و…
عزیزالله ویژگی منحصر به فردی داشت که بسیار خوشایند ارباب بمانیان بود و آن سخت گیری و سخت کوشی بیش از اندازه در جهت جمع آوری، حفاظت و مراقبت از اموال ارباب بود. نوکری با وفا، کم توقع، کم هزینه، خودکار، بسیار فعال و بیش از خودِ بمانیان دلسوز و مراقب منافع او بود اتفاق افتاده بود که ارباب بمانیان اموالی را به فردی بخشیده و یا ارفاقی در حق رعیتی کرده بود هنگام تحویل اموال بخشیده شده و یا عملی کردن ارفاق که باید با دست عزیز صورت می گرفت آن را زیان مند به منافع ارباب و یا غیر ضروری تشخیص داده و از ارباب خواسته است که تجدید نظر کند و یا حداقل با قُرونِق آن اموال را تحویل داده و یا ارفاق را اجرا کرده است. در چنین مواقعی مردم می گفتند: ارباب مالش را بخشیده عزیز نمی تواند ببیند که ارباب مال خودش را می بخشد.
اصلا ذره ای خیانت به اموال ارباب به ذهن عزیز خطور نمی کرد. در این راه، شب و روز هم می کوشید. احساس خستگی هم نمی کرد برای نمونه:
شب هنگام که همه از فرط خستگی کار شدید روزانه خواب بودند عزیز یکی دوبار بیدار می شد به باغ بزرگ که باغ انگور اربابی بود سر می زد گاهی هم سنگی توی تاریکی پرتاب می کرد تا به خیال خود اگر رعیتی برای دزدی چند خوشه انگور به باغ آمده فرار کند و بیشتر این خبر به گوش مردم برسد که عزیز شب تا صبح مراقب باغ انگور ارباب هست این در حالی بود که باغ بزرگ باغ انگور اربابی نگهبان مخصوص شب هم داشت ولی از آنجاییکه عزیز به هیچکس اعتماد کافی نداشت خود هم به مراقبت می آمد.
عزیز در جهت سخت گیری به رعیت ها در جمع آوری، مراقبت و محافظت از اموال ارباب، استثنایی هم برای هیچ کس قائل نمی شد ذره ای ترحّم در وجود این شخص نبود. ذره ای چشم پوشی هم نمی کرد. مردم می گفتند: آدمی بی چشم و رو است.
عزیز ذهنی قوی داشت. همانند دوربین، همه چیز را ضبط و ثبت می کرد و همه ی ثبت و ضبط شده ها، بویژه نکات منفی که از مردم دیده و یا شنیده بود را همیشه در خودآگاه ذهنش حاضر و آماده داشت. خودش به کنایه می گفت: من پشت سرم هم ( تو ک…نمم) چشم دارم و می بینم. نکته جالب اینکه تمام ضبط و ثبت شده ها را مو به مو به ارباب بمانیان گزارش می داد.
به همین جهت ارباب بمانیان به عزیزالله سخت اطمینان داشت. از عملکرد او بسیار راضی بود. عزیزالله حدود 5 ماه از سال را به عنوان ضابط و نماینده تام الختیار ارباب بمانیان در مارکده بود یعنی از زمانی که میوه آلوچه چغاله می شد، نیمه خردادماه تا هنگامی که محصول چلتوک را جمع آوری و به اصفهان حمل می کردند پایان آبان ماه.
این آدم کوتوله و با داشتن نقص عضو، کارهای ارباب در روستا را به خوبی مدیریت می کرد در واقع همه کاره روستا بود در جهت حفاظت از محصول ارباب و اجرای بهتر و دقیق حفاظت از منافع ارباب ترس را در فضای جامعه ی کوچک روستایی حاکم می کرد.
هنگام رسیدن میوه ها همیشه در ورودی باغ بزرگ و نیز باغ مزرعه چم بالا حضور داشت و رفت و آمد تک تک رعیت ها را کنترل می کرد هنگام آبیاری و چیدن علف های هرز توسط رعیت در باغ، بالای سر رعیت حاضر می شد تا مبادا میوه زیادی بخورد و یا بخواهد بچیند و به خانه ببرد علارغم همه ی این مراقبت ها علف و برگ و شاخه های هرس شده را که رعیت ها به خانه می بردند خود شخصا و یا با دستور او دشتبان واکاوی می کرد.
عزیز هنگام برداشت محصول بالای سر رعیت حضور داشت و محصول به دست آمده را با رعیت تقسیم می کرد و سهم ارباب را توی گونی می ریخت و درِ گونی را می دوخت رعیت باید بار خرش کند و به انبار ارباب ببرد. خرمن گندم، جو و چلتوک را اگر بوجاری اش به پایان نرسیده بود قبل از غروب آفتاب مُهر می کرد تا مبادا رعیت از آن برداشت کند. فردا صبح مجددا جای مهر را کنترل می کرد تا اطمینان یابد دست نخورده است آنگاه رعیت حق داشت بوجاری را ادامه دهد.
مُهر یک تکه تخته چوبی بود دسته ای یو شکل هم به پشت آن میخ کرده بودند نکته جالب این بود که روی آن جمله « الهم صل علی محمد و آل محمد» را درشت کنده کاری کرده بودند وقتی مهر روی محصول گندم، جو و چلتوک زده میشد جمله به خوبی قابل رویت و خوانده می شد منِ نگارنده که تازه یکی دو سال به مکتب رفته بودم بارها این عبارت را که روی محصول خرمن شده نقش می بست خوانده ام.
غرض از کنده کاری این عبارت مذهبی روی مُهر این بود که مسائل شرعی حرام و حلال، رسیدگی روز قیامت، آتش جهنم و نیز سختی شب اول قبر را در ذهن رعیت تداعی و ترس را به جان رعیت بیندازند تا ته مانده جرات رعیت را اگر وجود می داشت نیز از او بگیرند و اطمینان حاصل گردد دستی برای برداشت غیر مجاز به محصول ارباب نخواهد خورد.
کدخدای روستا و نیز دشتبان زیر نظر عزیز و به کمک او باید از اموال ارباب محافظت کنند هنگام تقسیم خرمن مراقبت می کرد که تا دانه آخر تقسیم گردد.
مردم مارکده در پشت سر، او را با قدری لحن تحقیر آمیز، عزیزریزی، و در جلو رو مَشدعَیزُالله می نامیدند و همه، زن و مرد، بدون استثنا از او متنفر بودند. دلیل تنفر مردم علاوه بر سختگیریهای بیش از حد، بیمار گونه و وسواس گونه، بیشتر بخاطر بدبینی های او نسبت به مردم و نیز سخنان نیشدار و کنایه آمیز او و نیز تهمت دزدی که به رعیت می زد و همچنین صفت بسیار ناپسندش یعنی خبرچینی به ارباب بود.
عزیز به همه بدبین بود هرگاه رعیتی توی باغ و یا زمین زراعی می رفت بخصوص وقتی نزدیک برداشت محصول بود اینگونه می اندیشید که رعیت قصد چیدن و بردن محصول توی باغ و یا زمین زراعی رفته است به همین جهت او را زیر نظر می گرفت در کمین می نشست و مراقب او بود.
هرگاه رعیتی برای آبیاری و چیدن علف های هرز توی باغ می رفت عزیز اگر می توانست بالای سرِ او می ایستاد تا میوه زیاد نخورد و یا خوشه انگوری توی جیبش برای زن و بچه اش نیاورد اگر رعیتی بیش از یک و یا دوتا خوشه انگور می خورد با آن لهجه غلیظ ریزی می گفت: حالا خودت را خفه نکنی!؟ کاه از خودت نیست کاهدان که از خودت است!؟ چشمت به مال بی صاحب افتاده!؟ یا به کنایه می گفت: یک خوشه انگور بخور تشنه حال باغ را ترک نکنی!؟ روزه که نیستی!؟ یا وقتی می دید رعیتی دو سه تا گردو شکسته و می خورد می گفت: می گفتی چکش و سندان برات بیارند؟ یا هنگام میوه چینی اگر رعیتی دو سه تا بچه اش را همراه خود توی باغ آورده بود عزیز به کنایه می گفت: یک دو بچه پیدا می کردی همراه خود می آوردی که از تنهایی نترسی!؟ ملا شدی مکتب خانه باز کردی!؟ فکر می کنی از جلو این بچه ها چیزی برای ارباب باقی بماند؟!
بعضی ها هم عامدانه رفتاری می کردند تا عزیز را رنج دهند. برای مثال: خوشه انگوری می چیدند روبروی عزیز می ایستادند و با ادا و اطوار می خوردند آنگاه عزیز نیش و کنایه ای می زد و می دید طرف به روی خود نمی آورد نا گزیر می شد برای کاستن از رنجی که می برد آنجا را ترک کند. باز یادم هست روزی رعیت ها کشمش آفتابی روی سکوی چم بالا جمع می کردند یکی از رعیت ها در جلو روی عزیز بگونه ای که او خوب ببیند چند بار و هربار چند دانه کشمش در کف دست خود قرار داد پس از بررسی اینکه ریگی نداشته باشند آنها را توی دهان خود انداخت آنگاه عزیز به کنایه گفت: چندتا دونه کشمش بینداز توی دهانت!؟ نخورده نرفته باشی!؟ مردم بدونن روزه نیستی!؟ چشمت به مال بی صاحب افتاده؟! اینگونه که تو پیش میروی چیزی نمیماند که به اصفهان برای ارباب برده شود!؟ آن رعیت اصلا واکنشی به سخنان عزیز نشان نداد و عزیز ناگزیر به سمت دیگر سکو رفت تا از آن رعیت دور باشد و عمل او را نبیند. یا به فرد دیگری که هنگام جمع کردن کشمش گاهی چند دانه هم به دهان خود می انداخت گفته بود: یک نفر کمکی هم بگیر کم نیاری!؟
عزیز هرگاه نمی توانست بالای سرِ رعیتی که توی باغ، علف هرز باغ را می چید بایستد، هنگام رفتن، علف های او را می کاوید تا مبادا رعیتی دوتا خوشه انگور توی علف ها مخفی کرده باشد و بخواهد برای زن و بچه خود ببرد. با کاویدن علف های چیده شده رعیت ها در طی چندین سال میان علف های چند رعیت یکی دوتا خوشه انگور یافته بود که نزد کدخدا آورده درخواست تنبیه بدنی و جریمه کرده بود و اگر کدخدایی برابر خواست عزیز رعیت متخلف را تنبیه نمی کرد گزارش کدخدا به ارباب بمانیان کرده می شد.
اصولا عزیزالله کم سخن بود آنگاه هم که لب به سخن می گشود ساده گویی بلد نبود زبانش اصلا بهداشتی نبود اغلب سخن گفتن عزیز با نیش و کنایه بود اگر خطایی از رعیتی سر می زد عزیز پرونده رفتارهای او در یکی دو دهه که در خودآگاه ذهنش حاضر و آماده داشت را رو می کرد و برای تحقیر و خُرد کردن رعیت آنها را بازگو و به رخ رعیت می کشید. نیش و کنایه عزیز فقط در ارتباط مسقیم با محصول نبود بلکه در هر زمینه ای که سخن می گفت سخنش کنایه امیز بود برای مثال: روزی هنگام نشا چلتوک به رعیتی که قدری کارش نسبت به دیگران عقب تر بود گفت: چرا اینقدر عجله می کنی؟! هول می کنی؟! خودت را هلاک می کنی!؟حالا کی چلتوکش را درو کرده که تو هنوز تولکی ات را نزدی؟!
عزیز با اینکه همیشه توی باغ و یا کنار باغ اربابی بود خیلی کم دیده شده که خوشه انگوری، دانه ای گردو و یا زردآلو و آلوچه ای از باغ ارباب بخورد در خوردن میوه از باغ ارباب نهایت قناعت را داشت وقتی از اصفهان می خواست به مارکده بیاید و یا به اصفهان برود نان خالی توی سفره می گذاشت و به همان قانع بود تا مبادا بخواهد در قهوه خانه ای غذا بخورد و برای ارباب هزینه ای داشته باشد.
عزیز در هر امور روستا که ارتباطی با منافع ارباب داشت دخالت می کرد و نظر می داد برای نمونه با توجه به شناختی که از مردم داشت دقیقا افرادی به دشتبانی مزارع برگزیده می شدند که خوی و خصلت عزیز را داشته باشند به رعیت بدبین باشند و در رفت و آمد رعیت توی باغ و زراعت سخت گیری کنند به علاوه خوی و منش آنها خبرچینی و در جهت حفظ منافع ارباب باشد چنین دشتبانی مورد تایید عزیز و نیز ارباب بمانیان بود.
یکی از این تیپ افراد سال ها دشتبان املاک قریه بود این بنده خدا چند صفت ارباب پسند داشت یکی اینکه به بی رحمی شهره بود. اتفاق افتاده بود جوانی رفته بود توی کرت شبدر قدری شبدر با سرکه بخورد او را سخت کتک زده بود. دیگر اینکه به همه بدبین بود به همین دلیل هر رعیتی که توی زراعت می رفت بالای سر او حاضر می شد تا مبادا به محصول ارباب خسارت وارد گردد اتفاق افتاده بود که گراز پای بوته سیب زمینی را چاله کرده بود دشتبان با اصرار می خواست زنِ رعیتی را که برای چیدن علف توی کرت رفته را بدنام کند که؛ «سیب زمینی از زیر خاک در آورده ای!» زبانش همانند زبان عزیز خار داشت او هم مثل عزیز با اشاره به بقچه ای که دور سر و یا اطراف گردن خود می پیچید می گفت: «زیر این بقچه در پشت سرِ من دوتا چشم هست من همین طور که رو به جلو می روم پشت سرم را هم می بینم». این دشتبان از بس در کار خود حرفه ای و با مهارت شده بود و از نظر روانی مردم را خوب می شناخت که هر فرد هرچند زیرکانه می خواست خطایی کند دشتبان بالای سرِ او ظاهر می شد همه پذیرفته بودند کسی نمی تواند خطایی کند و دشتبان نداند. ویژگی دیگر او خبرچینی بود هرچه از رعیت می دید خبر آن را به کدخدا، عزیز و در نهایت به ارباب بمانیان می رساند. اتفاق افتاده بود که پیاده به اصفهان می رفت تا خبری را که دارای اهمیت بود شخصا به ارباب برساند. این بنده خدا از هر که کوچکترین خطایی می دید و یا از کسی که رنجشی داشت خیلی راحت تهمتی به او می زد که مثلا: تو دیشب رفته بودی توی باغ بزرگ انگور دزدی!
یکی از مردان روستا که این اتهام ناروا توی دهه 30 توسط دشتبان املاک قریه به او زده شده و سخت رنجیده بود توی دهه 70 این خاطره تلخ را برایم بازگو کرد یادآوری اتهام ناروا بعد از ده ها سال او را سخت متاثر کرد و اشک در چشمانش حلقه زد آهی کشید و گفت:
خدا را گواه می گیرم من هیچگاه در طول عمرم برای دزدیدن انگور به باغ بزرگ نرفتم ولی با دشتبان روی موضوع دیگری اختلاف داشتم روزی در مجلسی که جمعی از بزرگان روستا نشسته بودند به من گفت: «دیشب برای دزدی انگور به باغ بزرگ رفته بودی حیف که دور رسیدم و از دستم در رفتی!؟» من هنوز با گذشت ده ها سال از آن واقعه نتوانستم شدت رنج این تهمت را در ذهنم کم کنم با اینکه دشتبان عموی من هم بود من در مراسم عزای او و نیز طی این سال ها دلم راضی نشده که یک خدا بیامرز به او بگویم و یا فاتحه ای برایش بخوانم. بعد از او پسرش هم سال ها دشتبان املاک قریه بود و متاسفانه همان شیوه پدرش را داشت.
متاسفانه از سرِ آدم های تیپ دشتبان قریه که ذکرش رفت همین امروز هم توی روستای ما هستند تعدادشان اگر از گذشته بیشتر نباشد بی گمان کمتر نیست این بندگان خدا کارشان خبرچینی و بدگویی از این و آن نزد مقامات است. برای نمونه یکی از جوانان روستا چند سال قبل متقاضی استخدام در نیروی انتظامی بود مدارک های لازم را ارائه داده بود مرحله آخر تحقیق محلی مانده بود مامور جهت تحقیق به مارکده می آید از یکی ادعارسان روستامان درباره این جوان پرس و جو می کند ادعارس روستامان می گوید: «باباش تو مچّد میا ولی خودِش نیمیا». همین جمله موجب رد صلاحیت این جوان گردید این عمل نابخردانه این ادعارس روستامان موجب خشم و کینه این جوان شده است. نمونه دیگر؛ همین ادعارس روستامان در همان اوایل انتشار نشریه آوا نزد امام جمعه سامان رفته و گفته بود: «محمدعلی شاهسون با راه انداختن نشریه آوا قصد دارد افکار آقای منتظری را در مارکده ترویج کند!؟»
انصاف حکم می کند در اینجا از موسی قلی، یکی از دشتبانان خوشنام هم یادی شود. موسی قلی یکی از دشتبانانی بود که می کوشید ظاهر را حفظ در عین حال به رعیت کمک کند تا در دید عزیز قرار نگیرد. یکبار کُمَکَش بر ملا شد عزیز شکایتش را نزد کدخدا علیداد برد و کدخدا موسی قلی را تنبیه کرد. موسي قلي هشت سال دشتبان مزرعه ی چم بالا بود. كشاورزان وظيفه داشتند باغ را بيل بزنند، آبياري كنند، هرس بكنند وقتي كه ميوه هاي انگور نزديك رسيدن بود عزیز به محل مي آمد. در ابتداي ورودی به مزرعه مي نشست و سخت كنترل مي کرد كه كسي از كشاورزان به باغ رفت و آمد نكند و اگر هم براي آبياري يا چيدن علف هاي هرز مي آمد حق چيدن انگور را نداشت و به همين جهت هم خود و هم از دشتبان مي خواست كه سخت از رعیت مراقبت كند كه مبادا خوشه انگوري از درختي كنده شود. دشتباناني بودند كه در چنين موقعيتي به قول مردم آتش مي سوزاندند ولي موسي قلي چنين نبود. او هميشه بلا را به جان خود مي خريد تا رعیتی كه خوشه انگوري را براي زن و بچه اش می برد را به شكلي برهاند تا عزیز او را نبيند. بعضي وقت ها هم كه رعیتی توسط عزیز از رفتن به باغ منع می شد موسي قلي به رعیت اشاره می کرد: برو روی سکو کنار راه قورقوتی بايست. آنگاه خود چند خوشه انگور چيده و به او مي رساند و بعد هم گواهي مي داد كه انگور را از مزرعه قورقوتي می آورد. گويا روزی عزیز چيدن چند خوشه انگور توسط موسی قلی را ديده ولي اينكه انگور را چه كار كرده را نديده است موضوع به گوش ارباب بمانیان که از قضا در مارکده بوده رسانده می شود. ارباب موسي قلي را خواسته و مي گويد: گفته مي شود تو انگورها را چيده و توي رودخانه مي ريزي؟ موسي قلي با همان سادگی محضی که داشت و با تعجب مي گويد: ارباب چگونه شما باور مي كنيد منِ مسلمان مال كسي را بچينم و توي رودخانه بريزم؟ چگونه وجدان من قبول مي كند چنين كاري بكنم؟ سرانجام عزیز و بمانیان به این نتیجه رسیدند که دیگر کار و شغل دشتبانی مزارع را به موسی قلی ندهند. بعد از آن موسیقلی سال های سال حمام چی روستا شد.
چند سالی از انجام اصلاحات ارضی گذشته بود زمین ها به کشاورزان واگذار شده بود حاکمیت ارباب سرِ روستا نبود یعنی یوغ رعیتی از گردن روستائیان برداشته شده بود و روستائیان کم کم احساس آزاد بودن می کردند. ارباب بمانیان عزیزالله صفایی ریزی را که پیر و فرتوت شده بود از نزد خود رانده بود و عزیز، نه خانه ای داشت، نه توشه ای. به فکر می افتد که اگر بیمه بود حالا می توانست از مستمری بازنشستگی استفاده کند به اداره بیمه مراجعه و شرح حال خود را می گوید راهنمایی می گردد که یک استشهاد محلی در روستای مارکده مبنی بر اینکه بیش از 30 سال برای ارباب بمانیان کار کرده تنظیم کند تا بررسی گردد عزیز به یکی از عریضه نویس های اصفهان مراجعه و برگه استشهادیه ای تنظیم و به مارکده آمد از مردم تقاضا و درخواست امضا ورقه استشهادیه را نمود حتی یک نفر هم حاضر نشد استشهادش را امضا کند هر که به عزیز می رسید صوری سلامی می کرد احوالی می پرسید و خداحافظی می کرد و می رفت عزیز با دست خالی و نومید برگشت و رفت.
محمدعلی شاهسون مارکده