غلام علی کدخدای سوادجان

روز 16/11/90 با آقایان: حسین قلی صدری فرزند غلام علی متولد 1297 و
 حسین علی خسروی فرزند فتح الله متولد 1315پیرامون گذشته روستای
 سوادجان گفت وگو کردم که خاطرات خود را در قالب چند داستان و رویداد مربوط روستای سوادجان برایم بازگو نمودند. یکی از آن رویدادها سرگذشت کدخدا غلام علی است که با هم می خوانیم.

     وقتی بختیاری ها  در کشاکش انقلاب مشروطه با کمک نیروی شمال، محمدعلی شاه را از مملکت بیرون کردند، سمت های مملکتی را در مرکز بین خود تقسیم و عوامل خود را به منطقه فرستادند تا املاک مردم در منطقه چهارمحال را با نام خرید تصاحب کنند. فرزندان متعدد ایل خانی ها، حاج ایل خانی ها و ایل بیگی ها که همه شان بدون استثنا خود را خان می نامیدند دورهم نشستند و روستاهای چهارمحال را بين خود تقسيم نمودند از آنجايي كه اصول اخلاق انسانی نزد خان های بختیاری ناشناخته و شکستن وفای عهد و تجاوز به قلمرو یکدیگر امری معمول بود قرار دادي مبني بر رعايت اين تقسیم نوشتند و امضا نمودند و قرار داد شكن را در آن نوشته « بوش( بابايش) سگ » خطاب كردند. با این وجود وفاي به عهد هم نكردند و در قلمرو يكديگر وارد شدند و باعث درگيري و رنجش يكديگر هم شدند. در تقسيمات اعضا خانواده بزرگ ايلخاني ها روستاي سوادجان از آنِ حضرت اشرف امیرمجاهدخان بختیاری شد.

    این زمان کدخدای سوادجان کلِ کرم علی پسر حاج ملاعلی بود. دستور امیرمجاهد به کدخدای سوادجان بدین مضمون ابلاغ می گردد که حضرت اشرف امیرمجاهدخان بختیاری دستور داده است روستائیان سوادجان باید املاک خود را به فروشند و پولش را بگیرند به کشاورزان ابلاغ نمایید با رضایت ملک خود را قباله نموده و تحویل دهند در غیر این صورت آنها را با چوب و فلک راضی به فروش خواهیم نمود.

      اغلب مردم از ترس خان زمین شان را قباله نموده و تقدیم خان کردند و افتخار رعیتی خان نصیب حال شان شد چند نفری هم از فروش زمین شان خودداری کردند که چوب و فلک و اشکلک و دیگر شکنجه های معمول ماموران حضرت اشرف سرِعقل شان آورد و حاضر به فروش شدند. ملا و آخوند قباله نویس، سرآغاز قباله ها را چنین نوشت:

    فـــبـــعـــــد غرض از تحرير و ترقيم اين كلمات شرعيات الدلالات واضحه البینات آن است كه حضور شرعي بهم رسانيد آ … ولد آ…ساكن قريه سوادجان در حالتيكه جميع اقارير شرعيه از ايشان نافذ و ممضي بوده باشد از روي اشد الرضا و رغبت تمام  من دون الاكراه والاجبار بل بالطوع والرغبت والاختيار مصالحه صحيحه شرعيه جازمه لازمه دينيه نمود به حضرت مستطاب اجل اكرم افخم والا آ  امیرمجاهدخان بختیاری … حبه از جمله هفتاد و دوحبه املاک قریه سوادجان…

     یکی از مردم سوادجان غلام علی نام پسر حاج عباس، شوهر خواهرِ کلِ کرم علی کدخدا بود. غلام علی زمینش را نفروخت. کدخدا کرم علی با اینکه چند بار به دامادشان تذکر داد که بهتر است تو هم همانند بقیه زمینت را قباله کنی به خان تقدیم کنی ولی غلام علی در برابر تذکر سکوت می کرد در ذهن و ضمیر خود نمی توانست این موضوع را هضم کند با خود می گفت: «خوب، فروش باید با رضایت طرفین باشد، خوب، من نمی خواهم زمینم را بفروشم، من راضی به فروش نیستم، می خواهم خودم روی زمینم کار کنم و زندگی نمایم، ولی خان بختیاری که منطق حالیش نیست، ناگزیر باید دیده نشوم، تا بتوانم زمینم را نگهدارم» هرگاه ماموران خان به محل می آمدند از روستا بیرون می رفت و در کوه ها و دیگر روستاها و یا مزارع از دیدها پنهان می شد وقتی ماموران می رفتند به روستا می آمد و مشغول کار و زندگی اش می شد.

   یک سالی گذشت، یک روزِ زمستانی که زمین را برف سفید پوش کرده بود چند نفر در سینه آفتاب نشسته و از هر دری سخن می گفتند چند سوار از گردنه به طرف سوادجان پیداشان شد. غلام علی حدس می زند که سواران ماموران امیرمجاهد بختیاری هستند به جمع آفتاب نشینان می گوید: اینها ماموران امیرمجاهد هستند به روستا که بیایند مرا دستگیر خواهند نمود و من اکنون از این محل می روم. یکی دیگر از آفتاب نشینان می گوید: ماموران خان مگر عقل شان را از دست داده اند که توی این برف و سرما به اینجا بیایند؟ چرا تو اینقدر ترسو شده ای؟ هر سواری  را که می بینی فکر می کنی مامور امیرمجاهد است؟ و غلام علی علارغم حس و ظن قوی خود، مبنی براینکه؛ سواران مامور خان اند، صرفا برای اینکه ترسو قلمداد نشود در محل می ماند.

   ماموران به محل آمدند کدخدا کرم علی در اول روستا با آنها همراه شده  بود وقتی در برابر جمع نشستندگان در آفتاب رسیدند کل کرم علی کدخدا، خطاب به مامور خان گفت: غلام علی که می خواستید این هست. غلام علی دستگیر و دستانش از پشت به هم بسته می شود و همراه ماموران به خانه کدخدا برده می شود.

   ماموران در خانه کدخدا خطاب به غلام علی می گویند: یالله، زمینت را با رضا و رغبت قباله کن و تحویل حضرت اشرف بده. اگر با رضایت چنین نکنی ناگزیریم فلکت کنیم اگر بازهم مقاومت کنی اشکلک بین انگشتانت خواهیم گذاشت تا با خونی که از نوک انگشتانت بیرون می زند زیر قباله را انگشت بزنی.

    غلام علی از آنجایی که همه ی راه ها را به روی خود بسته می دیده می گوید: هیچ یک از این شیوه ها لازم نیست قباله را بنویسید تا امضا کنم. پول هم می خواهید ندهید ندهید. قباله توسط ملا تنظیم گردید که؛ غلام علی سه حبه ملک خود را با اشد رضا و رغبت من دون الاکراه به حضرت اشرف فروخت. هر حبه ای 150 تومان قیمت نهادند 50 تومان کمتر از آنهایی که با میل خودشان فروخته بودند. مقداری لیره انگلیسی و مبلغی هم پول دادند هر حبه ای 25 تومان پول سفره، حق فراش باشی، انعام پاکار و غیره برداشتند.

    غلام علی از این لحظه به بعد افتخار رعیتی حضرت اشرف امیرمجاهدخان بختیاری نصیبش می شود. پول ها را که همه اش سکه بودند توی کیسه ای می ریزد از خانه کدخدا بیرون می آید در بین راه گریه اش می گیرد در حالیکه بی صدا اشک می ریخته با خشم فروخفته و انبانی از کینه و نفرت نسبت به خان بختیاری به خانه می رود.

    سال بعد فردی به نام اسماعیل حاجی نامدار محصول املاک سوادجان را از خان اجاره می کند. روزهای پایانی خردادماه بود روستائیان با کار شبانه روزی گندم و جو را درو می کردند زمین را شخم می زدند و آماده برای نشا برنج می نمودند و اسماعیل حاجی نامدار اجاره دار هم در سوادجان مستقر شده بود تا به کار رعایا نظارت کند.

     نجف قلی نام، یکی از مردان سوادجانی، پسر عموی غلام علی مقداری شبدر از زمین می چیند، بار خرش کرده به خانه برای خوراک گاوان ببرد. اسماعیل حاجی نامدار می رسد و نا سزا گویان بار علفِ شبدر نجف قلی را از روی خرش به زمین می اندازد با این استدلال که؛ محصول در اجاره من است و باید قبل از برداشت محصول سهم ارباب را جدا کنی و سهم خودت را حق داری به خانه ببری و پاسخ نجف قلی که؛ «شبدر را برای خوراک ورزاها می برم تا بتوانم زمین را شخم بزنم» اسماعیل حاجی نامدار را قانع نکرد.

     غلام علی سرشار از خشم فروخورده به همراه دو نفر از جوانان روستا که، از قضا، یکی پسرخاله  و دیگری پسرعمویش بودند،  بر حسب اتفاق می رسد، سه نفری اسماعیل حاجی نامدار اجاره دار امیرمجاهد بختیاری را به خاطر انداختن بار شبدر نجف قلی کتک مفصلی می زنند. چند نفر می آیند و اسماعیل را از زیر دست این سه نفر بدر می برند. اسماعیل سوار بر اسب و به روستای شمس آباد نزد امیرمجاهد به شکایت می رود و می گوید:

     «حضرت اشرف، غلام علی در سوادجان اخلال ایجاد می کند، رعیتی شبدر اربابی را به خانه اش می برده بارش را انداخته ام غلام علی با همدستی دو نفر دیگر به سرِمن ریخته و کتکم زده اند، من در آنجا از دست غلام علی امنیت ندارم به علاوه غلام علی مدعی است قسمتی از زمین های قریه بالا جمعی است و فروش نرفته و مال ارباب نیست و اجازه دخل و تصرف به من نمی دهد».

    امیرمجاهد ملای منشی  را خواست و نامه ای بدین مضمون انشا نمود: غلام علی سوادجانی بوسیله این نامه به تو ابلاغ می شود اگر بعد از این اسمی از زمین بالاجمعی آوردی زبانت را از پشت سرت بیرون می کشم تمام زمین ها و باغ های سوادجان به من فروش شده است تمام و کمال اجاره اش را تحویل اسماعیل حاجی نامدار بدهید به تو اخطار می کنم دست از خراب کاری بردار و الا دستور می دهم از سوادجان بیرونت کنند.

     اسماعیل حاجی نامدار با این حکم به سوادجان می آید. غلام علی به خانه کدخدا دعوت و حکم ارباب خوانده می شود و اسماعیل نامدار می گوید: «غلام علی از این به بعد حواست را جمع کن سرت را پایین بینداز و فقط به کار رعیتی خود مشغول باش و دخالتی در کار ارباب نکن و الا برابر این دستور از روستا بیرونت می کنم». غلام علی در پاسخ به اسماعیل می گوید: «من دیگر از جان خودم هم گذشتم و کشته شدن برایم مهم نیست اینقدر همینجا می زنمت که همان حکم خان را بخوری» و دوباره به اسماعیل حمله ور می شود او را مفصل می زند و سرِ اسماعیل را روی شعله آتش منقل می گیرد که قدری از موهای سر و صورت او و نیز قسمتی از پوست صورت سطحی می سوزد که با میانجی گری کدخدا، اسماعیل از دست غلام علی رهایی می یابد. دوباره اسماعیلِ سوخته و کوفته شده سوار بر اسب به شمس آباد جهت شکایت می رود.

      اسماعیل وقتی با خان مواجه می شود سلام می گوید و تعظیمی می کند و خان می پرسد: «ها، اسماعیل، نیم سوز آمده ای؟» اسماعیل می گوید:

     «حضرت اشرف، حکم را برای غلام علی خواندم، اعتنایی نکرد به من حمله ور شد و گفت: اینقدر می زنمت که حکم را بخوری و سرم را روی آتش گرفت که می بینی سوخته ام».

     امیرمجاهد به فکر فرو می رود و می گوید: « نه اونم رعیت اینجانب است! همو لیاقت کدخدایی را دارد». ملای منشی را صدا می زند و حکم کدخدایی سوادجان را به نام غلام علی می نویسد. حکم همراه خلعت کدخدایی توسط نوروز نام از پیشکاران امیرمجاهد بختیاری برای غلام علی به سوادجان می فرستد.

    روزی از روزهای گرم تابستان غلام علی در زمین کشاورزی مشغول بود که سرو کله دو مامور خان از گردنه پیدا و به روستا وارد و به خانه کدخدا رفتند. حضور و ورود مامور خان، غلام علی را که مشغول کار بود به فکر فرو برد و با خود گفت: «حتما حکم اخراج از روستا برایم آورده اند». در این اندیشه بود که چه راهی برای کمتر آسیب دیدن از دست ماموران خان در پیش رو دارد؟ فرار کند؟ مقابله کند؟ نایب مهدی نام از مردان روستا که دمِ دست کدخدا بود نزد غلام علی در زمین کشاورزی آمد. غلام علی گفت:

     «ها، نایب چه خبر؟ مامور برای چه به روستا آمده؟ اگر خطری برایم هست تا من فرار کنم؟» نایب پوزخندی زد و گفت: «نه، هیچ خطری نیست! بلکه حکم کدخدایی توسط ارباب برایت نوشته اند؟»

    غلام علی فکر می کند نایب به طعنه این سخن را می گوید و یا او را مسخره نموده، می گوید:

     «طعنه نزن! حقیقت را به من بگو آیا برایم خطری در پیش است؟» نایب می گوید: «عین حقیقت را می گویم. نه تنها خطری برایت نیست، بلکه از امروز حکم کدخدایی ده توسط ارباب به نام تو نوشته شده است! و مامور خواسته که به خانه کرم علی بیایی تا حکم را به تو ابلاغ کند» غلام علی می گوید: «معمولا پیرمردی را کدخدای ده می کنند چگونه حکم کدخدایی به نام منِ جوان نوشته شده است؟»

     غلام علی به فکر فرو می رود و به این نتیجه می رسد که، جوان است و تجربه لازم را ندارد بنابر این کدخدایی را نپذیرد. قبل از رفتن به خانه کرم علی کدخدا، نزد حبیب نام شوهر عمه خود که پیرمردی با تجربه بوده می رود و موضوع را با او در میان می گذارد و می خواهد که همراه او نزد مامور خان بیاید و وساطت کند تا او کدخدا نشود.

     غلام علی همراه حبیب پیرمرد نزد مش نوروز مامور خان به خانه کرم علی کدخدا می روند و حبیب خطاب به مش نوروز می گوید: « از لطف و کرم حضرت اشرف ممنون هستیم ولی می خواهم به عرض حضرت اشرف برسانید که غلام علی جوان است تجربه لازم را ندارد ممکن است نتواند کدخدایی کند».

     نوروز پرخاش کنان می گوید: « امر، امر حضرت اشرف والا امیر مجاهد خان بختیاری است کسی حق ندارد روی امر حضرت نه، بیاورد از اتاق برو بیرون». و خطاب به غلا معلی می گوید:

      « از امروز شما کدخدای روستای سوادجان هستی که برابر امر و دستور حضرت اشرف روستا را سرپرستی کنی». در این حین به دستور مش نوروز یک عبای خلعتی، (خلعت، لباسی که بزرگی بر نوکر خود بپوشاند)، یک قطعه چوب خیزران( چوبی که در خم شدن نشکند بزرگان در گذشته برای تنبیه زیر دستان همیشه این قطعه چوب را بر دست داشتند) و حکم کدخدایی روی آنها در سینی جای داده شده توی اتاق آورده شد و جلو غلا م علی گذاشتند.

     نایب مهدی به دستور مش نوروز عبا را روی دوش غلام علی انداخت و خیزران و حکم را به دست او داد و گفت: «کدخدا شیرینی نوکرت یادت نرود».

      غلام علی متفکرانه به خانه آمد چون می اندیشید علاوه بر اینکه جوان هست و تجربه لازم را ندارد و ممکن است نتواند روستا را اداره کند خجالت هم می کشید عبای کدخدایی را بر دوش انداخته و خیزران به دست در میان مردم ظاهر گردد. چند روزی ناگزیر از خانه بیرون نیامد ولی مردم به دیدنش می رفتند و مبارک باشد بهش می گفتند کم کم برایش عادی شد و تا پایان عمر کدخدای روستا بود به دنبال او فرزندش عوضعلی صدری مدت مدیدی کدخدا روستا بود تا انجمن و خانه انصاف و سپس شورا پدید آمد.

                                                                      محمدعلی شاهسون مارکده