قنبر و شهناز


روزهای پایانی اسفندماهِ سالی، اگر اشتباه نکنم 19-20 سالم بود. پدرم سخت بیمار شده بود. افتاده بود توی خانه. زن بابا برایش شوربا درست کرده بود. در بستر بیماری، نگران مسئولیت اجتماعی اش بود. مسئولیتِ گرم کردنِ آبِ خزینه حمامِ عمومی. آخی در آن سال حمام چی بود، مسئولیت حمام عمومی را به عهده گرفته بود. به پدر گفتم:

– نگران نباش من آب خزینه حمام را گرم می کنم، تو استراحت کن تا زودتر خوب شوی.

 عملا چند روزی حمام چی شده بودم، زیر دیگ خزینه، بوته آتش می کردم، حمام را نظافت می نمودم. این کارها را از پدرم آموخته بودم.

روزی، عصر هنگام، از بوته های انبار شده در کنار تون حمام، با سه دنده می کَندم و از دریچه توی اتاقک تون حمام پرت می کردم تا زیر دیگ بسوزانم و آب خزینه را گرم کنم.

دختران و زنان روستا، تک تک، و جمعی، دیگ برسر، مشکِ آب زیر بغل، به سرِ چشمه، کنار درِ ورودی حمام می رفتند، به نوبت ظرف را زیر ناودان آب قرار داده پرِ آب می کردند و به خانه می بردند.

در حین کندن و آماده کردن بوته ها، ناگهان گردویی جِلُوَم روی زمین افتاد، برداشتم، سرم را بالا آوردم ببینم گردو از کجا آمده، چشمم به شهناز افتاد که تنهایی، کنار خرمن بوته ها، توی راه ایستاده بود. گردویی دیگر برایم پرت نمود، توی هوا گرفتم، با یک حالت پختگی، وقار و لبخند گفت:
–  دیدم خیلی مشغولی، خواستم خدا قوتی بهت بدم، تا خستگیت در بره!
– خیلی ممنون.

پرتاب شدن گردو توسط شهناز و لبخند او ذهنم را مشغول کرد. چند دقیقه بعد، خود به خود، بی اراده به سمت چشمه راه افتادم، شهناز دیگش را پر از آب نموده و چمباتمه کنار دیگ نشسته بود که دیگ را بر سر بگذارد. وقتی مرا دید، به دختر دیگری که کنارش بود گفت:

– نه، تو نمی تونی، دیگِ به این بزرگی بلند کنی.
و رو کرد به من و گفت:
– قنبرآقا، بی زحمت ای دیگه بذار سرِ من.
دیگِ آب را بلند کردم و گفتم:
– بلند شو سرِ پا تا بیالم سرت که نخواهی با دیگ بلند شی.
– الهی خیر بی بینی، انشا ءالله یه دختر خوب مثل من نصیبِت بشه و خوشبخت بشی قنبر.

دو ماه بعد، روزی برای ساخت خانه، به عنوان کارگر، همراه چند نفر دیگر، به پدر شهناز کمک می کردم، مسئولیت من پرتاب خشت به دست بنا بود. دو بار، در طول روز، شهناز لیوان شربت آورد، توی دالان دور از دید بقیه ایستاد، با اشاره به من گفت:
– بیا بسون بخور.

 وقتی برای گرفتن لیوان شربت نزدیک می شدم می گفت:
-کار سخته به تو دادن، آدم غصش می شه.
وقتی لیوان شربت را سر می کشیدم با صمیمیتی خاص می گفت:
– نوشه جونِت.

غذای ناهار آبگوشت بود، ظرف های غذا را از شهناز می گرفتم و توی سفره جلو کارگران می گذاشتم. آخرین کاسه آبگوشت را که به دستم داد خیلی آهسته گفت:
– ای کاسه را مخصوص برای تو ریختم، به کسی نده، خودِت وردار، گوشتِش بیشتره، حقه ته، نوشه جونت.

هنگام عصر، بعد از اتمام کار، پدر شهناز گفت:
– قنبر، می دونم خسته یی، ولی می خوام یه زحمتی دیگه بهت بدم. خرِ پالون کن، تو خندق، شهناز شبدر چیده، بار کن بیار خونه، بعد برو به امید خدا، انشاءالله یه جا تلافی می کنم.

کرت شبدر نزدیک رودخانه بود، ساعات آخر روز بهاری بود، صدای برهم خوردن آب رودخانه زاینده رود، نغمه و رقص پرواز پرستوهای بی شمار در بالای سر، نسیم خنک که از روی رودخانه و کشتزارها می وزید بوی گل شبدر را با خود توی فضا پخش کرده بود، فضایی بود دل انگیز با اینکه خسته بودم ولی احساس نمی کردم. نسیم بهاری را ترانه، گل اومد بهار اومد، که از دستگاه گرامافونی، احتمالا از خانه یکی از بگ ها، در روستای قوچان پخش می شد، محیط را دلپذیرتر کرده بود. از دور دیدم شهناز دوتا کپه شبدر چیده و خود روی دَرسَنگِ کرت، نشسته و رودخانه را نظاره می کند وقتی نزدیک رسیدم، شهناز با لبخند گفت:

– سلام قنبرآقا، حدس می زدم بابام تونه بفرسته، خسته ام هستی، باید ببخشی.
 – خدا قوت، نه، طوری نیست، کارا بایید کرده بشه.

 خورجین را برداشتم شهناز شبدرها را دمِ دستم می گذاشت و من هم انها را توی خورجین می چپاندم. خورجین پر شد بقیه را توی بقچه علفی قرار دادیم و بال های بقچه را دو نفری با فشار زانوهای مان به هم رساندیم و گره زدیم. کمرم را راست کردم که نفسی بکشم و خستگی بدر کنم یک لحظه با فاصله خیلی کم چشمام توی چشم های شهناز افتاد، سرش را کمی پایین گرفت که چشم ها مستقیم نباشند. با لبخند گفتم:
– راستی شهناز، خیلی وقت بود می خواستم ازت بپرسم: هدفِت از گردو اِنداختن به من چی بود؟
– خودِت چی حدس می زنی؟
– من ممکنه خیلی فکرها بکنم،  می خوام از زبون خودت بشنوم
– قنبر، مدتیه بهت فکر می کنم، اون روز می خواستم ای پیغومه بهت بگم، بی بینم نظر تو چیه؟ آیا تو هم به من می اندیشی؟ بنظر من، ما دوتا آدم های زحمت کشی هستیم و می تونیم در کنار هم یه زندگی خوبی داشته باشیم.
– هدس زدم، ولی، چه جوری بگم، من به تو فکر نی می کنم، آخی می دونی، چه جوری بگم، روم هم نی می شه، تو کِچلی، من نی می تونم بهت فکر کنم.
– خب، ای راه داره، درمونش یه کلاه گیسه، در عوض به گفته ی بیشتر مردم چهره ام خیلی قشنگه، قشنگ تر از خیلی دخترای دیگه ی ده ، به علاوه همین الان، یه حبه ملک آجوقایه از ارثیه نَنِم دارم، کدوم یک از دخترای ده مِلک از خودش داره؟

– درست میگی، چهره ات خیلی قشنگه، قبول دارم. آره، اینم هست، کمتر دختری از خودش مِلک داره، ولی، ولی بهتره ما به یکدیگه فکر نکنیم.
 – اگه تو نی می خوای، نه، منم فکر نی می کنم. 

دیگر حرفی بین ما زده نشد، خورجین را دو نفری روی خر گذاشتیم، بقچه را هم روی خورجین قرار دادیم، با طناب بستم و خر را هی کردم. شهناز دو سه قدم عقب تر از من تا خانه آمد. شبدرها را توی باربند خانه ی پدر شهناز پیاده کردم، خدا حافظی گفتم. شهناز حتا پاسخ خدا حافظی مرا هم نداد. به خانه آمدم ولی فکرم مشغول بود، کم کم از خودم بدم آمد! در ذهن با خود کلنجار می رفتم که « این چه مردانگی است که من دارم؟ دور از مردانگی بود که فوری کچلی او را به رخش کشیدم، ولی او با اینکه زن بود، اینقدر بزرگوار بود که اشاره ای به کوری من نکرد؟» نتیجه ای که گرفتم این بود که؛ «شهناز، دختری نجیب، باوقار و دانایی است و باید ازش بابت اشاره به کچلی اش عذر خواهی کنم»

یکی از روزهای پاییزی، پایان درو دسته جمعی چلتوک در مزرعه آجوقایه بود، کارگران کمکی که از روستاهای دیگر برای درو چلتوک آمده بودند رفتند، کشاورزان بافه ها را بارِ خر کرده به خرمن روی سکو می بردند. توی راهِ بردن بافه به خرمن، در یک محیط خلوت، به شهناز که بافه ها را خالی کرده و در حال برگشت بود، برخوردم، فرصت را غنیمت شمردم و گفتم:

– شهناز خانم، بابت اینکه آن روز توی کرتِ شبدر، تو خندق،  اشاره به سرِ تو کردم، ازِت عذر می خوام، انشاءالله، منه می بخشی، و از اینکه تو به چشمِ من اشاره نکردی، بزرگواری و نجابتته می رسونه. امیدوارم توی زندگیت موفق بشی.                          
شهناز حرفی نزد، حتا لبخند هم نزد.

                                                                  محمدعلی شاهسون مارکده