از وقتی که زن بابا پایش را به خانه پدر قنبر گذاشت خانه نظم دیگری به خود گرفت جای آدم های توی خانه عوض شد مادر قنبر ناگزیر شد از خانه بیرون برود این بود که لیلا مادر قنبر از شوهر و بچه هایش جدا زندگی می کرد در خانه های مردم کار می کرد و عمری می گذراند. اینها همه نتیجه هوس پدر قنبر بود که هوس کرده بود تجدید فراش کند بعضی ها هم می گفتند پدر قنبر فریب جلوه گری های زنانه را خورد.
لیلا با اینکه جدا زندگی می کرد حق دخالت هم درباره زندگی فرزندان نداشت ولی از اینکه پسرش قنبر چندجا برای خواستگاری رفته و هریک را به شکلی از دست داده و یا از دستش گرفته اند، ناراحت بود و می خواست پسرش هرچه زودتر عروسی کند تا صاحب خانه و زندگی شود این بود که به میدان امد و دختر خواهر خود را به قنبر پیشنهاد نمود و گفت: « ننه، چرا هی اینور و اونور میری که هرکی یه چیزی بگه، اجازه بده خودم برم خواستگاری نرگس، دختر خالت که مثه یه دسته گله، با جون و دلم دخترِشونِ بِهِت می دَن».
خیرالنساء، خواهر لیلا، خاله ی قنبر، زنی ساده و کم حرف بود. زندگی بسیار فقیرانه ای داشت. شوهرش صفر، شغلش پینه دوزی بود. در پشتِ سر، صفر پینه دوز و رو در رو اوسّا صفر بهش می گفتند. استاد صفر آدمی لاغر اندام و نحیفی بود، صدای زیری داشت بودجه و سرمایه نداشت که گیوه نو بدوزد فقط کارش وصله پینه و نقاب گذاری روی گیوه ها بود، عیالوار و درآمد اندک داشت. در محله بالای روستا، در خیابان اصلی، نزدیک جوی آب زندگی می کرد. با اینکه خیرالنساء مهربان به نظر می رسید ولی قنبر کمتر به خانه خاله اش می رفت و به خاله سر می زد. علتش هم ترس زن بابا بود. زن بابا وقتی به بابای قنبر شوهر کرد و اثاثیه اش را همراه پسرش، که از شوهر قبلیش بود، به خانه پدر قنبر آورد و رسما زنِ بابای قنبر شد و مادر قنبر را بیرون راند توی خانه نسق گذاشت که؛
کی حق دارد توی این خانه پا بگذارد و کی این حق را ندارد اعضا خانه با چه آدم هایی حق رفت و آمد دارند و با چه آدم هایی حق سخن گفتن هم ندارند و همه ناگزیر این نسق را رعایت می کردند.
خیرالنساء، یکی دوماه گذشته، مهربان تر شده بود و هرکجا قنبر را می دید بعد از احوال پرسی گلایه می کرد که: « هیچ مَحَلی به خاله نی می دی؟ نکنه فقیریم خونه ما نی میایی؟» و از قنبر دعوت می کرد که حتما به خانه شان برود این را لیلا سفارش کرده بود تا بلکه دلِ قنبر را بتوانند به دست بیاورند.
حرف قنبر هم یک کلام بود هرگاه مادر پیشنهاد می کرد که نرگس، دختر خاله اش را برایش نامزد کند، می گفت: « نمی خوامش». هرچه مادر می پرسید: « آخی چرا نی می خواهی؟ خوب، چه عیبی داره؟» می گفت: « هیچ عیبی نداره، مثِ یه دسته گُلَم هست، ولی من نی می خوامش».
اصرارهای مادر، قنبر را به فکر فرو برد و با خود گفت: «حال که مادر اصرار دارد با نرگس دختر خالم عروسی کنم و خاله هم مرتب مَنِه به خونشون دعوت می کنه، بهتره یه شب خونه خاله برم و از نزدیک، با دقت، و با چشم خریدار نرگس را ورانداز کنم، چون تا حالا نگاه خریدارانه نکردم، شاید محبتش توی دلم بیفته» صبح روزی، وقتی قنبر برای چیدن علف به خندق می رفت خاله، کنار راهگذر خندق در لب جوی آب قریه، مشغول شستن لباس بود قنبر پس از سلام و احوال پرسی به خاله گفت: « امشب می خوام بیام خونتون دیدنی». خاله خوشحال شد خبر را به نرگس داد و با اینکه تهی دست بود، شام خوبی درست کرد، شوهرش، صفر پینه دوز در صحرای شهرگان کتیرا می زد، به خاطر دوری راه همانجا سرِ چشمه آب نادرقیسی، شب مانده و به خانه نیامده بود. تابستان بود خاله روی بام چه جلو اتاق، گلیمی پهن کرده و با بچه هایش نشسته بود که قنبر وارد شد. خاله از قنبر خواست که در کنارش بنشیند. قنبر نشست، نرگس دوتا بالش پشت قنبر گذاشت تا تکیه بدهد و خاله حالش را جویا شد، قربان صدقه اش رفت، بارک الله و هزار ماشا ءالله گفت. لیلا، مادر قنبر هم به جمع پیوست و به نرگس که مشغول پذیرایی بود، چندتا بارک الله، ماشاءالله، نمک ترکی آوردن، چشم حسود و بخیل کور بشه گفت. توی ایوان تنوری رفت کمی آتش از اجاق برداشت، توی آتشدان گِلی ریخت، آتشدان را نزدیک قنبر و نرگس گذاشت، گره گوشه چارقد سفیدش را باز کرد و اسفند روی آتش ریخت، آتشدان را دور سرِ قنبر و نرگس گرداند و صلوات فرستاد سپس دستانش را بالای دود اسفند گرفت بر صورت کشید باز صلوات فرستاد و گفت: « چشم حسود و بخیل کور بشه، خدا مبارک کنه، انشاءالله خوشبخت بشین، به پای هم پیر بشین، گیلی لی لی لی… » بعد خداحافظی کرد و رفت.
نرگس ، دخترِ خاله قنبر، لباس دختران شهری پوشیده و لبخند زنان مشغول
پذیرایی بود. قنبر قد و قواره نرگس را و راه رفتنش را خوب ور انداز کرد. چارقد رنگی گلدار کوچک سرش بود که همه ی گردن را نمی پوشاند از جلو سر قسمتی از موها پیدا بود، زیر چانه کمی از زیر گردن هم دیده می شد از پشت سر گیس های بلند و بافته شده همانند سه رشته زنجیر بیرون از چارقد بود و تا کمر می رسیدند، پیراهن کوتاه با زمینه نارنجی رنگِ گلدار جلو باز که با دکمه بسته شده بود کمی تنگ و چسبان به بدن و کوتاه که به زور باسن ها را می پوشاند و سینه های برآمده باعث شده بود که جلو پیراهن کوتاه تر از پشت آن بنظر آید. تنبانی با زمینه رنگ قرمز کمرنگ و گلدار، هر دو از جنس چیت پوشیده بود. این در حالی بود که جنس لباس دختران روستا کرباس بود و رنگ ها هم تیره، پیراهن ها همانند کیسه جلو بسته و بلند، حد اقل تا زیر زانو. قنبر به این نتیجه رسید که زیبایی دختر خاله اگر بیشتر از صغرا و فروغ نباشد کمتر نیست. نرگس روبروی قنبر نشست، با هم چای خوردند، خاله به عمد چند دقیقه ای به قصد آماده کردن شام به ایوان تنوری سر اجاق رفت، دوتا بچه ها را هم با خود برد نرگس و قنبردو نفری تنها شدند، چهره ها در هم افتاد، خوب همدیگه را نگریستند، نرگس با لبخند گفت: « جلو نَنِم خجالت کشیدم بهت خوشامد بگم، خوش اومدی، صفا اووُردی، بعد از سال ها، راه گم کردی خونه ما اومدی؟ از این کارها نمی کردی؟ دوباره می گم خوش اومدی» « خیلی ممنون، آخی خودت می دونی نِیکر مردومم، حالا هم همین طوری، گفتم یه سری به خاله بزنم، حالی ازش بپرسم؟». « پس دختر خاله سر زدن نی می خوا؟» « خوب، وقتی خونه خاله که اومدم خود به خود به دخترِ خاله هم سر زده می شه». «چرا اینقد نا مهربونی؟ نی می شد بگی اومدم سری به دخترخاله بزنم؟» «چرا دروغ بگم؟» « حرف نَنِت با حرف تو فرق می کنه؟ نَنِت چیز دیگه ای می گه؟ خودش بریده و دوخته و من و تونه به هم چسبونده!» « تو کاری به حرفایِ نَنِم نداشته باش، من و تو مناسب برای هم نیستیم، تو امید من نباش، من اومدم این را فقط به خودِت بِگم، فکر مَنِه از تو کَلّت بیار بیرون، به فکر دیگه ای باش». « امشبم که اومدی، اومدی بِگی که به امید تو نباشم، می تونم بپرسم چه عیبی دارم؟» « هیچ عیبی نداری، خیلی هم قشنگی، خیلی هم خوبی، خیلی هم خوشگلی، چارستون بدنتم از بدن من سالم تره، از خیلی دخترای ده هم سرتری، ولی من و تو نی می تونیم با هم زندگی کنیم» « خُب، اَگه راست می گی، هیچ عیبی ندارم، خیلی هم قشنگم، خوبم، خوشگلم، چرا نباید بتونیم با هم زندگی کنیم؟، آیا این دل سوزوندن نیست؟ آیا منم باید ناز کنم و تونه به التماس وادارم تا خواستنی بشم؟ من خودِمه با این دو سه تا دختر که دنبالِشون افتاده بودی، و بهت ندادن، مقایسه می کنم، می بینم، از همه شون سَرم، اونوقت تو درِ خونه اونا التماس می کردی، زاری می کردی، ولی به من که می رسی، اینجور می شی!؟ یعنی من راسّه صغراییم نیسّم؟ راسّه فروغی نیسّم؟ که مقنی حسن آبادیه تو قلعه ماماگلی ماچش کرده و اگه کاکات جلوته نی می گرفت حالا عروسیم کرده بودی؟ حالا من باید ناز کنم و بگم پسرخالم چشمش عیب داره، پسرخالم صب تا شب نِیکری مَردُومِه می کنه، من نی می خوامش، تا تو به التماس بیفتی، اما می بینم تو دسّه پیشه گرفتی که عقب نیفتی؟» « هرجور که می خواهی حساب کن، اومدم بِهت بِگم، فکرِ مَنِه از تو کَلّت بیار بیرون و به فکر دیگه ای باش».
خیرالنساء از ایوان تنوری آمد، رو کرد به قنبر و گفت: « شام حاضره، هروقت که بِگی می یارم». نرگس صورتش را رو به آن طرف کرد که مادر اشکش را نبیند. خاله سفره را پهن کرد، نرگس با اینکه خیلی توهم بود، ولی می کوشید مادرش زیاد متوجه اشکش نباشد، شام خورده شد. قنبر خدا حافظی کرد و رفت.
فردا صبح مادر قنبر با خوشحالی به خانه آقای شایسته آمد قنبر را دید که خر را پالان کرده خُرجین رویش انداخته و گیوه هایش را ور می کشد گفت:« الهی ننت قربونت بشه، اوغور بخیر؟ امروز کجا می ری؟» میرم آجوقایه شیدر بی چینم»« دیدی ننه؟ دخترخالِت چه قشنگه، حالا دیگه اجازه می دی که یه چارقد سرش کنم؟ تا سنگِ رو بافه کرده باشم؟». « نه، من دخترِ خالمه نی می خوام». « دِلِت میا ننه؟ دختر مثِ یه دسته گل، مگه دختر خالت چه عیبی داره؟» « هیچ عیبی نداره، ولی من نی می خوامش».
شهربانو زنِ همسایه آقای شایسته به کمک مادر قنبر آمد، دو نفری اصرار کردند؛ « خوب، اگه نرگس هیچ عیبی نداره، چرا می گی نی می خوامش؟»
قنبر در میان پرسش های دو زن گیر افتاده بود نمی دانست چگونه آنها را از سرِ خود وا کند. زنِ آقای شایسته هم آمد و در کنار مادر قنبر و شهربانو ایستاد ولی چیزی نمی گفت، توی دلش خیلی هم راضی به سرگرفتن وصلت قنبر با نرگس نبود.
قنبر از 10 سالگی نوکر آقای شایسته شده بود، 7-8 سال اول، شایسته از بابت حضور قنبر در خانه، نزد زن و بچه اش هیچ نگرانی نداشت وقتی قنبر به سن 18 سالگی رسید شایسته نگران حضور قنبر توی خانه بود و با خود می گفت: « جوانی است و هزار پیچ و خم، ممکن است بدنامی برایم درست کنه» و می خواست به یک اطمینان خاطری برسد که از طرف قنبر خیانتی نخواهد شد بدینجهت صغرا خواهرِ زنِ خود را برای قنبر نامزد کرد تا با ایجاد قوم و خویشی، امنیت خاطری پیدا کند ولی مدتی بعد سکینه مادر صغرا که با زن بابای قنبر بد بود، به لج او پایش را توی یک کفش کرد و یک تنه رو در روی شوهرش و آقای شایسته و نیز دخترش صغرا ایستاد و گفت: « من دخترمه نی می دم بره زیر دست زن بابای قنبر اِسیر بشه» و نامزدی را بهم زد. آقای شایسته دوباره فکرش را به کار انداخت و ستاره دخترِ خواهرِ زنش را در نظر گرفت. به زنش گفت: « حالا که نَنِت پاشه کرد تو یه کفش و به لج زن بابای قنبر گفت صغرا، خواهرته، به قنبر نی می ده، و برنامه ریزی مَنه که می خواستم با این وصلت بین تو و قنبر یه قوم و خویشی بوجود بیاد، تا من خیالم راحت باشه را بهم زد، پیشنهاد می کنم ستاره دختر باجیته برای قنبر خواستگاری کنی تا همان قوم و خویشی که می خواستیم توی خونه بوجود بیاد» این بود که وقتی قنبر می گفت: « نرگسِ نی می خوام » موجب خوشحالی زنِ آقای شایسته می شد ولی به روی خود نمی آورد.
هرچه لیلا مادر قنبر و شهربانو زنِ همسایه آقای شایسته، اصرار می کردند، قنبر مقاومت می کرد و چیزی درباره دلیل نخواستن نرگس، دختر خاله اش نمی گفت. چون بر این باور بود که هر چیزی که درباره دختر خاله بگوید، دخترخاله سرِ زبان ها می افتد و اَنگی برایش خواهد شد آنگاه ممکن است بازار زده شود کسی به خواستگاری اش نیاید و این کار را گناه می دانست ولی مگر لیلا و شهربانو دست بردار بودند؟ قنبر ناگزیر شد حرفی را که نمی خواست بر زبان بیاورد و نباید به زبان می آورد، بگوید، برای اینکه مادر دست از سرش بردارد، با عصبانیت گفت: « اینقدر اصرار می کنی؟ تا آدم مجبور بشه حرفی را که نباید بزنه، بزنه!؟ آخی نرگس تمّون رنگی می پوشه! پیرهن کوتاه رنگی گلدار می پوشه! من از اینجور لباسا بدم میاد». «آخی، اینم شد دلیلِ نخواستن، خُب، می گیم دیگه تمون چیت و کدری رنگی گلدار نپوشه؟ کرباس سیاه بپوشه! هرجور لباس که باب میل تونه، خودت بخر، یا بگو بدوزیم تا او بپوشه!» قنبربا فریادگفت:« اصلنا، من نرگس دختر خالمه نمی خوامِش، ولم کنین».
***
خانم مرواری یکی از دختران روستای مارکده بود، در زمان پادشاهي مظفر الدين شاه (1283ه.ش)، در خانواده اي مهاجر و تهي دست مارکده چشم بر جهان گشود. پدرش مراد به همراه برادرش فرج به درخواست کدخدا علی به مارکده مهاجرت کردند کار و شغل این دو برادر سنگ بری بود هدف کدخدا علی از این درخواست و کوچاندن آنها به مارکده این بود که سنگ های کوه را بشکنند تا جوی آب درست کنند و آب به زمین های کشاورزی بیاورند. مراد، یک پسری داشت که غولوم صدایش می زدند غولوم مانند پدر پیشه سنگبری داشت و در کارش ماهر بود ابزار کار سنگبری پتک و میل بود به همبن جهت ميل غولوم و پتك مراد برسر زبان افتاده بود. مراد دختری داشت که مرواری نام گذاشت. مرواری وقتی که 10سالش بود پدر فوت می کند. بعد از آن، زندگاني او سخت تر و ناخوشايند مي گردد. خانواده شان از هم می پاشد و مرواری ناگزير مي شود نزد اقوام خود زندگي کند. بستگان او هم زندگي فقيرانه اي داشتند. به همين جهت مرواري جاي ثابتي نداشت. يك روز نزد اين اقوام، روز ديگر نزد اقوام ديگر و بعضي وقت ها هم كسي او را نمي پذيرفت. دختري يتيم، فقير، بدون خانه و كاشانه و بدون حامي بود. زندگي نا امن و پر اضطراب و سراسر نااميدانه اي داشت. چند سال سپري مي گردد و مرواري دختري 16 ساله مي شود. علي قلي نام، از روستاي چم كاكا، براي كارگري به ماركده مهاجرت می کند، از مرواري خواستگاري مي كند و اقوام تصميم مي گيرند او را شوهر دهند ولي مرواري راضي نبود و هنگامي كه خواستند عروس را ببرند، عروس در طويله مخفي شد كه او را نيابند ولي اقوام او را يافته و به خانه شوهر فرستادند، تا يك نان خور از سر سفره شان كم شود. اين ازدواج چندان تداوم نداشت. مرواري دختر زبان داري بود و در دفاع از خود حرفش را مي زد. اين پديده در فرهنگ مرد سالار، كه زن را ملك مرد مي داند عيب و ننگ زن دانسته مي شود، كم كم بر سر زبان ها افتاد كه؛ مرواري زن زبان درازي است و زندگي كردن با او مشكل. علي قلي مرواري را طلاق داد تا از شرّ زبان او آسوده گردد. مدتی بعد با وساطت اقوام، مرواری به محمد نام، پسر عباس قلي شوهر کرد، اين بار خودِ مرواري از شوهر دوم ناراضي بود و طلاق گرفت. محمد، شوهر دوم، هميشه از او مي ناليد و مي گفت: « زن نگو، بلا بگو ». بعد مرواري خود به تنهايي و يا پيش اين و آن اقوام زندگي مي كرد. در آن روز افرادي مثل مرواري كه خانواده منسجم نداشتند و ناگزير بودند با كار كردن براي ديگران زندگي خود را بگذرانند، كارهايي مثل تولكي كردن، ميوه چيدن، درو كردن، پنبه ريسيدن، كار بافي، خيگ زني، آب آوردن، نان پختن، دوخت ودوز، سنجد چيدن، علف چيدن، خرمن كوبي، پشم ريسي و …. زن جواني كه نا گزير بود هر روز براي خانواده اي كاركند تا بتواند لقمه ناني به كف آرد از ديد مردم زني نجيب تلقي نمي گردید. از نظر بیشتر مردم، مرواری دخترِ وِلُوي بود، مردم رو در روی مرواری این حرف را نمی زدند ولی در پشت سر، این داوری بی انصافانه را داشتند.
روستاي ماركده در سال هاي جواني مرواري بدترين موقعيت اقتصادي و بالطبع اجتماعي را داشت چون به دنبال وقوع انقلاب مشروطه، دولت مركزي ضعيف شده و ناامني سراسر ايران را فرا گرفته بود. خان هاي بي فرهنگ، زورگو و ستمگر بختياري در اين منطقه به قدرت رسيده و املاك مردم را به عنوان خريد، تصاحب نموده، و رژيم ارباب و رعيتي برقرار شده بود. محصول و دسترنج مردم به عنوان سهم ارباب از روستا خارج مي گشت و اندك باقي مانده محصول نيز با عنوان هاي سيورسات و… از مردم به زور گرفته مي شد. رضا خان جوزداني به اتفاق جعفرقلی خان چرمهینی با خیل دارو دسته اش نيز روستا را غارت و ويران نموده و در نتيجه مردمان روستاي ماركده مطلق تهی دست بودند، علاوه بر تهی دستی، از نظر روانی مردماني افسرده، نااميد، ناتوان و بلازده بودند. در همين زمان ها انگليسيان در مسجد سليمان نفت را كشف مي كنند و كم كم صنعت نفت در آبادان ايجاد مي گردد و آوازه رونق اقتصادي آن در همه جا مي پيچد و مردم از هر جا به آبادان مهاجرت مي كنند. در همين زمان ها رضاخان و رضاشاه بعدي كم كم به قدرت مي رسد و كشور با تدبير و تلاش هاي این مرد امنيت خود را باز مي يابد. تعدادي از مردان منطقه از جمله چند مرد از روستای مارکده تصميم مي گيرند پياده و با عبور از کوه های زاگرس و گذشتن از رودخانه ها به آبادان بروند. مرواري نيز شخصاً تصميم مي گيرد همراه اين مردان همشهري، جهت يافتن كار و بدست آوردن لقمه ی ناني به آبادان برود. اين تصميم مرواري با توجه به بافت سنتي جامعه مرد سالار و ديد و بينشي كه مردم، بويژه آن روز به زن داشتند، تصميمي شجاعانه و بي باكانه بود و حكايت از اراده آهنين اين بانو مي كند. ضرب المثلي هست كه مي گويد: « شير از بيشه كه در آمد چه نر و چه ماده » در مورد مرواري صدق مي كند.
يك ضرب مثل عاميانه اي است كه مي گويد: « خدا گر ز حكمت ببندد دري ـ ز رحمت گشايد در ديگري ». مضمون اين ضرب المثل با سرنوشت مرواري جور در می آید. اقوام در مارکده نتوانستند و يا نخواستند از مرواري حمايت و او را كمك نمايند. در آبادان خانم نيكوكار بيگانه اي اين كار را انجام داد. خانم نيكوكاري از تبار ستم ديدگان، از مردمان محروم و زجر كشيده، و تهي دست، ولي داراي قلبي سرشار از محبت و نوع دوستي، بنام ام النساء، كه با نان پزي زندگي خود را می گذرانيد. اين خانم، خود از مردم چهارمحال بود بچه هاي بي سرپرست و نیز مردمان تهی دستی را كه از روستاهاي چهارمحال به آبادان مي رفتند پر و بال مي داده، حمايت مي كرده و سرپرستي مي نمود. مرواري هنگام ورود به آبادان با اين خانم نيكوكار و انسان دوست آشنا می شود، به او پناه مي برد و با حمايت او مشغول به كار مي گردد، كارهايي مانند: لباس شويي و نان پزي. بعضي از مردم لباس هاي شان را به خانه مرواری می آوردند تا بشوید خشک کند و تحویل دهد و بعضی از او می خواستند كه در خانه خودشان لباس هاي شان را بشويد. نان پزي هم به همين شكل بود. بعد از مدتی كار و پشت سر گذاشتن كابوس گرسنگي تصميم مي گيرد هر سال فصل تابستان به ماركده مسافرت نمايد و با همشهريان و اقوام خود ديدار کند. با اينكه در طول چند سال زندگي خود در ماركده هيچگاه لحظه هاي شادي بخش، خوشايند نداشته بلكه زندگاني او سرتاسر درد، رنج، غم، گرسنگي، فقر، محروميت، بي مهري و سرزنش بود با اين حال عواطف انساني بر عقده هاي ناشي از اين همه رنج، غلبه مي كند. در اولين مسافرت خود به ماركده با مقايسه جامعه آن روز آبادان و روستاي كوچك ماركده، فقر و محروميت را بيشتر احساس مي كند و در اين ميان موقعيت غير انساني و دردناك بچه هاي يتيم روستا را عريان تر مي بيند. عواطف انساني او بر او نهيب مي زند كه: « اينها هم مثل تو هستند و نياز به كمك دارند و تو مي تواني به آنها كمك كني همانگونه كه خانم ام النساء به تو كمك كرد ». مرواري تصميم مي گيرد یکی دوتا بچه يتيم روستا را به آبادان ببرد و بكار بگمارد. این شیوه ی همه ساله او می شود. همه ساله هنگام تابستان كه به ماركده مي آمده يك يا دو بچه يتيم و بي سرپرست را همراه خود به آبادان مي برد از آنها همانند يك مادر، دلسوزانه سرپرستي مي كرد، غذا مي داد، در خانه خود جاي مي داد، با چراغ نفتی توی حیاط خانه آب گرم می کرد و حمام شان مي داد، لباس هاي شان را مي شست، وصله مي كرد، مي دوخت، حمايت شان مي كرد، براي آنها كار پيدا مي كرد و در صورت نياز به معالجه نزد پزشك مي برد. از ماركده پسري بنام حسن که از دو چشم نابينا بود به آبادان برد، حسن در آبادان زندگي خود را با دريافت اعانه از نيكوكاران مي گذراند، صاحب ثروت و زندگي خوبي شد، در زمان جنگ ایران با عراق، خانه اش شب هنگام بمباران، و وي نيز كشته شد. دختري بود به نام رقيه،
به آبادان برد، سرپرستي كرد و به يك جوان ماركده اي كه در شركت نفت كار مي كرد شوهر داد. پسر بچه اي بنام عباسعلي همراه خود برد، عباسعلی بيماري كچلي شديدی داشت او را پيش پزشك برد، دكتر از ديدن سر اين بچه ناراحت مي شود سیلي به صورت مرواری مي زند و مي گويد: «چرا بچه ات را به اين روز انداختي و او را پيش پزشك نبردي». مرواری يك سال با چراغ نفتی آب گرم می کرد و سر او را توی خانه مي شست و دارو مي ماليد، و مداوا مي كرد و مرتب پيش پزشك مي برد. شناسنامه نداشت
براي او شناسنامه گرفت و بعد از بهبودي او را پيش يك بقال به شاگردي گذاشت. دو خواهر يتيم از ماركده برد، سرپرستي كرد و شوهرشان داد و …
یکی از کارهای مهم او شستن لباس خانواده های ثروتمند بود در پی تداوم این کار با خانواده ها بیشتر آشنا می شود خانم خانواده های ثروتمند لباس هایی که از مد افتاده و یا قدری کوچک شده را که دیگر نیاز نبوده به مرواری می دادند و مرواری این لباس ها را در طول سال جمع آوری و هنگامی که تابستان به مارکده می آمد همراه خود می آورد و بین بچه های خانواده های فقیر روستا توزیع می نمود رنگ، شکل، جنس و اندازه این لباس ها با لباس هایی که مردم در روستا می پوشیدند بسیار متفاوت بود به همین جهت وقتی مرواری به مارکده می آمد می دیدی چند بچه لباس های رنگی پوشیده اند.
خانواده خاله ی قنبر، از تهی دستان روستا بودند. به همین جهت خانم مرواری، هر سال تابستان که به روستا می آمد، چندتا پیراهن و شلوار به فرزندان او می داد، این لباس ها، با لباس های کرباس و با رنگ تیره که مردم روستا می پوشیدیدند و این پوشش عادی و نُرم شده بود، تفاوت داشت، جنس شان کدری و چیت بود، همه هم رنگی بودند و اغلب گلدار. این بود که قنبر وقتی می دید، نرگس، دختر خاله اش تنبان مثلا؛ قرمز گلدارِ چیت و قدری هم تنگتر پوشیده، بدش می آمد. یا پیراهن رنگی گلدار چیت و کوتاه پوشیده خوشش نمی آمد. یا چارقد کوچک سرش می کرد که از جلو و عقب موهای سرش پیدا بود آن را بد می شمرد از نظر قنبر دختران با پوشیدن این لباس ها جلف و سبک می شدند و آن وقار، متانت و حیای روستایی را از دست می دادند و برای قنبر ناخوشایند بود. از قضا مرواری دو سه روز قبل از شبی که قنبر مهمان خاله بود از آبادان آمده و یک دست لباس هم به نرگس داده بود و نرگس هم با این فکر که پوشیدن لباس های شهری و رنگی و گلدار موجب زیبا تر شدن و خواستنی تر شدنش می گردد پوشیده و از قنبر پذیرائی می نمود غافل از اینکه این لباس ها برای قنبر جذابیت ندارد.
محمدعلی شاهسون مارکده 3/8/91