منظور از نابغه یاسوچای، علیرضا علامی فرزند جعفر مشهور و معروف به «اوساعلیرضا» است. اوسا علیرضا، از طایفه بناها است. نیاکان بنا که امروز یک طایفه بزرگی شده اند، از نجف آباد به یاسوچای می آیند. نام آورترین فرد این خانواده همان اوسا علیرضا است.
اوسا علیرضا، معماری کارآزموده و مشهور منطقه و بنّای با مهارتی بود. پدر او جعفر هم بنای ماهری بود. یکی از آثار بنایی جعفر، قلعه روستای گرم دره بوده که هنوز پا برجاست. پدر جعفر علیرضا بوده که او هم بنا بوده و پدر او نبی الله که بنا بوده پدر ایشان باز علیرضا نام داشته و بنا بوده است.
جعفر دو بار ازدواج می کند بار اول با یک دختر یاسوچای که از او سه پسر به نام های حسن، غلامحسین و حسین متولد می گردد. در میانه های عمر با یک دختر بِنی ازدواج می کند که در یاسوچای او را «زهرا بین لی» می نامیدند یک پسر هم از او متولد می شود که نامش را علیرضا می گذارد که بعدها به اوسا علیرضا شهره می شود. اوسا علیرضا 12 ساله بوده که پدرش جعفر فوت می کند بزرگان قوم می گویند: چون جعفر بچه کوچک دارد از اموالش برای ایام تعزیه نمی توان هزینه کرد. حسن پسرِ بزرگِ جعفر می گوید: بزرگی به عقل است، نه، به سال، آدمِ 7 ساله کبیر است و آدمِ دیگر 70 ساله، صغیر. برای اینکه بدانیم علیرضا را باید صغیر به حساب آورد یا کبیر، می توانیم چندین مسئله شرعی ازش بپرسیم، اگر بلد بود و درست پاسخ داد که باید کبیر محسوبش کنیم و هزینه کردن از اموالش اشکالی نخواهد داشت. این پرسش ها انجام می شود و علیرضا تمام مسائل پرسیده شده را درست و دقیق پاسخ می گوید و تحسین همه را بر می انگیزد و بر آگاهی و اطلاعات او آفرین می گویند.
روزی در 15-16 سالگی، علیرضا تصمیم می گیرد که همانند پدر و برادرانش بنایی بیاموزد. برادرش حسن، در روستای شیخ شبان کار می کرده، نزد او می رود تا کار بیاموزد. برادر با این بهانه که هنوز توانمندی کارکردن را ندارد او را نمی پذیرد و او به یاسوچای بر می گردد. نامه ای به این مضمون به برادر می نویسد؛ می خواهم بنایی بیاموزم و این توانایی و آمادگی و علاقه را در خود می بینم و از اینکه مرا نپذیرفته ای دلگیرم. و نامه را با این بیت شعر به پایان می برد؛
بزرگی کم نمی گردد نظرکردن به درویشان
سلیمان با چنین حشمتی نظر می کرد موران را.
وقتی نامه به دست حسن برادر بزرگ می رسد پیام داده می شود که بیا کار کن و علیرضا نوجوان در کنار برادر مشغول می گردد. در زمان کوتاهی مهارت فراوانی کسب می کند به گونه ای که بعد از دو سه سال هرجا که برادر در محاسبات معماری و یا در اجرای کار در کارش می مانده و یا دچار مشکل می شده ناگزیر از برادر جوان کمک می گرفته است.
اوسا علیرضا در عمر پربارش چندین حمام و پل و دیگر ساختمان ها در روستاهای مختلف ساخت از جمله حمام بزرگی در بن جلو خانه حجبر، مرد نام آور آن روز بن، ساخت که به «بِییک حمام» معروف بود. سالیان بعد این حمام را با تغییرات اندک دوشی نمودند و سالها هم با دوش کار می کرد. باز در همان بن، پل معروف به «حج الله یار کرپیسی» را ساخت. حاج الله یار یک نفر ثروتمند بنی بود که فرزند نداشت این پل و نیز یک درمانگاه در بن به هزینه او ساخته شد. حمام روستاهای حیدری، چهل چشمه و آپونه را ساخت. در حین ساخت حمام روستای چهل چشمه بود که دزدیده شدن گله گوسفند روستای یاسوچای توسط بختیاری ها اتفاق افتاد.
لطفعلی خان یکی از خان های متعدد بختیاری در چهل چشمه ساکن بوده است و با حاج امان الله فرد نام آور آن روز بن دوست بوده. روزی لطفعلی خان گذرش به بن می افتد از دوست خود می خواهد که یک نفر معمار و بنا به او معرفی کند تا او یک باب حمام برنو در چهل چشمه بسازد. منظور از برنو که نام تفنگی است شیک و تمیز بودن است. می دانیم بختیاری ها به اسب و تفنگ علاقه بسیار دارند و داشتن این دو برای هر بختیاری یک آرزو بالقوه محسوب می شد و از هر راهی که می توانستند به این آرزوی خود دست یابند اقدام می کردند.
امان الله بنی اوسا علیرضا را معرفی می کند برای اثبات توانایی او حمام ساخت اوسا علیرضا در بن را به خان نشان می دهد. لطفعلی خان از امان الله می خواهد که با اوسا علیرضا گفت وگو نماید و او را به چهل چشمه بفرستد. امان الله ساخت حمام برای لطفعلی خان در چهل چشمه را به اوسا علیرضا پیشنهاد می دهد. اوسا علیرضا می گوید:
ایشان خان است، قدرت دارد، در آن منطقه هم امنیت چندانی نیست، من کار می کنم، اولا؛ مزدم را نخواهد داد و اگر هم بدهد این طرف تر لرِ دیگری مرا لخت خواهد نمود، من نمی پذیرم. امان الله می گوید: من با لطفعلی خان دوست صمیمی هستم، برو برایش کار کن اگر مزدت را نداد، من شخصا تمام وکمال مزدت را تضمین می کنم. درباره امنیت رفت و آمد و مصون ماندن از دستبرد هم با خان صحبت می کنم که امنیت تو را تضمین کند. اوسا علیرضا می پذیرد و مشغول به کار می شود. این زمان، دوران جنگ جهانی دوم بوده. رضاشاه از مملکت رفته، قدرت مرکزی ضعیف شده و بختیاری ها در منطقه بر علیه دولت مرکزی قیام کرده بودند. خان های اسم و رسم دار هریک حاکم منطقه و محل خود بودند بسیاری از افراد ایل و طایفه بختیاری هم دزدی را از سر گرفته و محصول به دست آمده از دزدی را با خان شان با هم می خوردند.
ستون های حمام ساخته می شود که خبر می رسد چندین بُر گله گوسفند از روستاهای حاشیه زاینده رود سرقت و به محل آورده اند. اوسا علیرضا به لطفعلی خان می گوید: نکند گله روستای ما را هم سرقت کرده باشند؟ خان می گوید: اکنون چند بُر گله در کنار روستا هست برو نگاه کن اگر گوسفندان تان را شناختید دستور می دهم آنها را برگردانند. اوستا علیرضا می گوید: من شخصا 30-40 راس گوسفند دارم ولی خودم چندان شناختی ندارم چون خود اغلب در خانه نیستم نوکر دارم که از گوسفندان مراقبت می کند لذا من نمی شناسم.
فردای همین گفت وگو، نامه ی کدخدا بیگدلی توسط فردی یاسوچای (حسین قولو مدابرام) خطاب به اوسا علیرضا با این مضمون می رسد که؛ چند روز قبل گله گوسفند روستا توسط بختیاری ها به سرقت رفته، اگر می توانی برای بازگرداندن گله کمک کن. اوسا علیرضا روی دیوار حمام بوده که نامه رسان ، نامه را تحویل او می دهد. نامه را خوانده از روی دیوار پایین می پرد و کار را تعطیل می کند و خطاب به لطف علی خان می گوید: من دیگر کار نمی کنم. خان می پرسد: چرا؟ اوسا علیرضا می گوید: شما به راحتی می روید گله گوسفند ما را جمع می کنید می آورید، حال انتظار دارید من برای شما حمام بسازم؟ اگر گله گوسفند ما را تمام و کمال به روستامان برگرداندید، من کار را دوباره شروع می کنم. خان می گوید: شما مشغول شوید گله شما حتا اگر فرسنگ ها هم دورتر از اینجا رفته باشد من آن را بر خواهم گرداند و اگر آنها را سربریده و خورده باشند من تاوان آنها را خواهم گرفت و به شما تحویل خواهم داد. اوسا علیرضا نمی پذیرد و می گوید:
هرگاه گله گوسفند روستای ما را برگرداندی و من دیدم و اطمینان پیدا کردم آنگاه مشغول خواهم شد.
ساعت ها بعد به دنبال نامه رسان، خود اسدالله بیگدلی کدخدا یاسوچای و دو سه نفر دیگر از جمله دونفر آقایان: غول ملی چوبان و حسن حج آقا، چوپانان روستا برای شناسایی گوسفندان به چهل چشمه می رسند. لطفعلی خان به اتفاق اوسا علیرضا و بیگدلی کدخدا و چوپانان به محلی دیگر در حوزه خان دیگر بختیاری که گوسفندان را برده بودند می روند و لطفعلی خان با گفتن شرح واقعه از خان می خواهد که دستور دهد گله روستای یاسوچای را برگردانند و تحویل دهند. به دستور خان گله گوسفند یاسوچای برگردانده و تحویل چوپانان داده می شود. حدود 20 راس کم بوده است که خان دستور می دهد از جای دیگر تامین و تحویل شود. گوسفندان به چهل چشمه آورده و شب هنگام آنها را در اغل جای می دهند تا فردا به سمت یاسوچای حرکت کنند. اوسا علیرضا به چوپانان توصیه می کند که امشب به نوبت بیدار بمانید و از گوسفندان مراقبت کنید چون اینها همه شان دزد هستند در صورت غافل شدن تان همینجا گوسفندان تان را خواهند برد. اوسا علیرضا بعد از نیمه های شب برای اطمینان بیشتر، محمد نام، فرد دیگر یاسوچای که شاگرد خود بوده را از خواب بیدار می کند و می گوید: من به این چوپانان خیلی اطمینان ندارم می ترسم بر اثر خستگی زیاد خوابشان ببرد، تو قدری خواب رفته ای بلند شو برو و تا صبح بیدارباش و از گوسفندان سخت مراقبت کن. وقتی محمد به کنار آغل می رسد می بیند دو نفر چوپان از خستگی هر یک در گوشه ای خوابشان برده و سهراب پسر لطفعلی خان از دیوار کوتاه آغل این طرف آمده و یک یک گوسفندان را بغل می کند و از دیوار به آن طرف آغل که گوسفندان خودشان است می اندازد. محمد سر می رسد و با لهجه لری می گوید: چه ای کنی؟ و سهراب می گوید: شوخی ای کنم. محمد با عصبانیت سَرِ چوپانان که خواب بودند فریاد می زند که؛ خوابیده اید و گوسفندان را می برند! یکی از چوپانان در پی فریاد محمد از خواب می پرد و فکر می کند گرگ به گله زده است و فریاد می زند؛ آلاجا قورد! آلاجا قورد! و محمد می گوید: آلاجاقورد دَگیر سهراب قورد دور! صبح گزارش اتفاق شب به اوسا علیرضا داده می شود و با درخواست اوسا علیرضا و موافقت لطفعلی خان چوپانان توی گوسفندان لطفعلی خان می روند و چند راس گوسفند که توسط سهرابِ خان زاده به آن طرف انداخته شده بر گردانده می شود. و اوسا علیرضا خطاب به لطفعلی خان می گوید: چوپانان ما برای بردن گوسفندان هیچ امنیتی ندارند ممکن است افراد شما آن طرف تر مجددا به گوسفندان دستبرد بزنند باید دستور دهی گوسفندان روستای ما با اسکورت برده شوند و هرگاه از کدخدای روستای یاسوچای رسید آوردند که گوسفندان صحیح و سالم رسیده اند من کار را شروع خواهم کرد. خان تقاضای اوسا علیرضا را می پذیرد و می گوید: سهرابِ یَل را همراه چوپانان شما می فرستم. صبح چوپانان گله را به سمت یاسو چای حرکت می دهند و سهراب یل هم با اسب به اتفاق کدخدا بیگدلی به همراه گله می آمده اند در بین راه 4-5 نقطه لرها جلو گله را برای دستبرد می گیرند سهراب یل خود را به دزدان بختیاری می رساند و می گوید: این گله به دستور لطفعلی خان به صاحبانش برگردانده می شود و کسی حق دستبرد ندارد. سهراب یل تا ابتدای صحرای شهرگان همراه کدخدا بیگدلی می آید در اینجا بیگدلی رسید صحیح و سالم رسیدن گوسفندان را می نویسد تحویل سهراب یل می دهد و سهراب بر می گردد.
اوسا علیرضا عمر پر باری داشته، معماری با مهارت و خود ساخته بوده یعنی بدون اینکه در آموزشگاه و دانشگاهی آموخته باشد به مهارت بالایی از محاسبات معماری دست یافته و بناهایی که از او به یادگار مانده حکایت از استادی او دارد.
اوسا علیرضا در زمان خود بزرگ خانواده هم محسوب می گردید فردی با ایمان راستین به آموزه های مذهبی شناخته می شده، پاکی، درست کاری و امانت داری او هم زبان زد خاص وعام بوده، سواد و صدای خوبی هم داشت، شاهنامه را با سبک حماسی می خوانده، کتاب قمری که به زبان ترکی و در توصیف مصیبت امامان است را خوب می خوانده، قرآن را به سبک قاریان قرآن می خوانده، خواندن قرآن را نزد آقاباقر روحانی مشهور بنی مقیم نجف آباد آموخته، به همین جهت با آقاباقر دوستی هم ایجاد می گردد، به مسائل شرعی هم وقوف داشته که در روستا به پرسش های شرعی مردم پاسخ می داده. در فصل بیکاری زمستان که همه ی کارها تعطیل می شد بیشتر شب ها جمعی از بستگان دور و نزدیک و نیز همشهریان درخانه اوسا علیرضا جمع می شدند شب چره می خوردند و اوسا علیرضا برای حاضران کتاب شاهنامه، قمری، محوالقلوب می خواند و به پرسش های شرعی حاضران پاسخ می گفت. در یاسوچای علاوه بر خانه ی اوسا علیرضا، در خانه های دیگر هم مردم جمع می شدند و یک نفر از مردم هوره به نام ملا مَدَلی، هر سال در فصل زمستان، به یاسوچای می آمد، و هر شب در خانه ای او را مهمان می نمودند تا داستان های عاشیق غریب، کوراوغلو، خان عسگر، ریحان سردار و… را برای مردم بازگو کند. هرچند خانوار زن و مرد در خانه ای دور هم جمع می شدند و به داستان ها گوش فرا می دادند. گاهی یک نفر هم از آپونه می آمد و همین داستان ها را برای مردم می خواند.
در اینجا بد نیست خاطرات شادروان اسفندیار شاهبندری چوپان روستای قوچان از دزدیده شدن گله گوسفند روستای قوچان توسط بختیاری ها را که تقریبا نزدیک به زمان دزدیده شدن گله گوسفند یاسوچای بوده را با هم بخوانیم.
«…وقتي گوسفندان به سرِ دره قوچان رسيدند، من ديدم چند نفر از لران چماق بدست در نزديكي ما پيدا شدند، شادروان حسن( مشهور به حسن كامراني) كه چوپان گله گاوها بود چند صد متر پايين تر بود، او را صدا زدم و گفتم: گرفتار دزدان شده ايم با سرعت برو قوچان و خبر را برسان. حسن بي درنگ سرازير شد. ولي لران به چند دسته تقسيم و هر دسته در جايي پنهان شده بودند. در اين وقت از هر طرف دسته هاي لرِ دزد به طرف ما مي آمدند. و حسن نيز در حال دويدن، توسط لران دزد دستگير شد. بعد متوجه شديم دو نفر كتيرا زن قوچاني هم قبلا دستگير شده اند. به علاوه يك نفر راهگذر را نيز دستگير كرده بودند. چند دقيقه اي بيش نگذشت كه متوجه شديم در محاصره لران دزد هستيم. ما پنج نفر را، دست بسته در جايي به يكديگر بستند. تعداد لران دزد حدود 50 تا 60 نفر بودند، 5 اسب داشتند و 5 قبضه اسلحه و بقيه چماق بدست بودند. گاوان و گوسفندان را در مزرعه اي سرسبز رها كردند و نان و غذاهاي ما را گرفتند و خوردند و چند راس گوسفند سر بريده و كباب فراوان پختند. يكي از مردان كتيرا زن كه بزرگتر از ما بود به لران دزد ناسزا مي گفت. آنها يك كوله بارچه روي سر او كشيدند. در اين وقت مقداري از گوشت كباب شده را به ما هم دادند. حدود 2 تا 3 ساعت به غروب مانده ، پس از جدا كردن گاوان و گوسفندان پير ، گله را به طرف بختياري راندند و ما را همانند اسيران به دنبال گله مي بردند. چندين كيلو متر ما را به همين شكل به دنبال گله بردند وقتي كه هوا خوب تاريك شد ما را نگهداشتند و گله را به سرعت از ما دور كردند و يك سوار با تفنگ بالاي سر ما ايستاد. پس از دو ساعت از شب رفته ، اسبش را هي كرد و رفت و ما با كمك يكديگر دست هاي مان را باز كرديم. راهگذر كه او را نمي شناختيم به راه خود رفت. از ما چهار نفر دو نفر كتيرا زن و حسن ، چوپان گله گاو ، مستقيم و به سرعت به قوچان آمدند و خبر دزديده شدن گله را به مردم رساندند. و من براي پيدا كردن گاوان و گوسفندان پير كه لران دزد جدا و رها كرده بودند، رفتم… آن زماني بود كه رضا شاه رفته بود و مرتضي قلي خان بختياري حاكم چهارمحال و بختياري بود. و آن سالها تنها گله قوچان را نبردند ، حدود يك ماه بعد يك بر گله خيلي زياد كه به احتمال قوي از روستاهاي كرون دزديده شده بود از دره چم بالا پايين آوردند و پس از گذراندن از رودخانه از دره قوچان بالا بردند. در همان سال، دو ماه بعد گله ياسه چاه را بردند و استاد عليرضا بناي معروف ياسه چاه در يك روستاي لران مشغول ساختن حمام بوده كه مي شنود گله ياسه چاه را لران دزديده و به اين روستا آورده اند. استاد عليرضا نزد خان روستا مي رود و مي گويد: من به اينجا آمده و براي شما حمام مي سازم و مردم شما رفته اند و گله هاي گوسفند روستاي ما را دزديده اند! و خان دستور مي دهد كه گوسفندان دزديده شده روستاي ياسه چاه برگردانده شوند و خود استاد عليرضا تعداد باقي مانده گوسفند ها را بر مي گرداند»
محمدعلی شاهسون مارکده