این همه شکستن حرمتها برای چی بود؟
چند روز قبل، در طبقه پنجم بیمارستانی در اصفهان، بیماری را عیادت می کردم. از پنجره اتاق که مشرف بر خانه های مسکونی اطراف بود به بیرون نگریستم، پشت بام خانه ها تا فاصله ای جلو دید من بود، نکته ای که توجه مرا جلب کرد و پس از جلب توجه، مرا به اندیشه وا داشت؛ تعداد فراوان دیش های گیرنده ماهواره ای روی بام ها بود تا آنجا که می شد دید و ساختمان بلند مرتبه ای جلو دید را نمیگرفت هیچ بامی را بدون دیش ندیدم روی هر بام یک تا 6-7 تا دیش بود. اگر در گذشته روی دیش ها را می پوشاندند تا دیده نشوند اکنون همه عریان و جلو دید بودند.
همینطور که دیش ها را می نگریستم و جهت آنها را حدس می زدم که روی چه ماهواره ای رصد شده اند، خبرها و رویدادهای دو دهه اخیر در رابطه با جمع آوری دیش های ماهواره ای در ذهنم تداعی می شد، چه خبرهایی که در اخبار شنیده بودم چه در روزنامه ها خوانده بودم و چه خبرهایی که جسته و گریخته از طریق همکاران و همسایگان شنیده بودم یک یک شنیده ها و خوانده ها در قسمت خود آگاه ذهنم می آمد.
بعد فرآیند خبردهی به ماموران را در ذهنم ترسیم کردم دیدم چقدر آدم توی این جامعه ی ما اخلاق و وجدان خود را زیر پا گذاشته و آلوده به رفتار غیر اخلاقی خبر چینی شده اند؟ تا ماموری را از وجود دیشی مخفی شده روی بام همسایه با خبر کنند؟ حسد، کینه و تنفرشان آنها را بر انگیخته و رهنمون شده تا راز وجود دیش پوشیده شده روی بام همسایه را هویدا کنند؟ تا با گرفتاری همسایه تنفرشان اندکی تسکین یابد.
چقدر خانواده ها با مشاهده یکهو ماموران در صبح زودی در خانه شان وحشت کرده اند؟ دلهره گرفته اند؟ نگران شده اند؟ ترس برجان شان افتاده؟ آبروی شان رفته؟
چقدر مردم جلو ماموران و بعضی دیگر از مردم که آنجا جمع می شده اند و یا بعدا خبر را می شنیده اند، تحقیرشده اند، نک و نیش های لاابالی، بی بندبار، غرب زده، منحرف، بی دین، ضدانقلاب و… را شنیده اند؟ و می دانیم این واژه ها تراوشاتِ روانی متنفر، خشمگین وکینه توز است شنیدن هر یک از این واژه ها به تنهایی برای آزار، رنج و تخریب روان آدمی کافی است.
چقدر هزینه های انجام شده جهت خرید و فراهم آوردن تجهیزات به یغما رفته؟ چقدر مردم بیکار شده اند و به پاسگاه و کلانتری و دادگاه رفته اند؟ چقدر پول مردم به عنوان جریمه از جیب شان بیرون رفته؟ چقدر از بودجه عمومی هزینه مامور، قاضی و دادگاه شده؟ از همه مهمتر چقدر انرژی، استعدادها و ذهنیت ها بجای اینکه صرف خلاقیت، کارآفرینی و تولید شود، صرف خبرچینی، تخریب تجهیزات و سرانجام برهم خوردن آرامش روانی و تخریب شئون اجتماعی افراد شده؟ چقدر از مردم بابت این برخوردهای نا مناسب نسبت به حاکمیت دلسرد و بدبین شده اند؟ از خودم پرسیدم: راستی این همه بگیر و ببند و تخریب و تحقیر چرا بی نتیجه ماند؟
ظاهرا دست اندرکاران از این می ترسیده اند که مردم با دیدن تصاویر و رفتارهای دور از شئون و یا نکاتی که دست اندر کاران ما نمی خواهد مردم بدانند ولی از کانال های ماهواره ای پخش می شود تحت تاثیر قرار بگیرند آنگاه باور و ایمان شان نسبت آموزه های مذهبی کم رنگ گردد. ولی امروز شاهد هستیم که این ترس و نگرانی دست اندرکاران بیهوده بوده است! با این همه کانال تلویزیون ماهواره ای مردم سفت تر و سخت تر به مسائل مذهبی چسبیده اند. برای مثال: اگر در گذشته در همین دهِ ما، در زمان دهه عاشورا یک یا دو جلسه تعزیه داشتیم حالا نزدیک به 10 جلسه تعزیه اجرا می شود اگر در گذشته فقط نوحه خوان داشتیم حالا علاوه بر نوحه خوان های پرتوان، قشر پر سر و صدای مداح ها را هم داریم که بدون توجه به شعور مردم آسمان و زمین را به هم می دوزند تا بتوانند شوری بپا کنند. اگر در گذشته در هر روستایی در طول سال فقط 10 روز روحانی برای روضه خوانی بود حالا برای روستا که سهل است برای قلعه کوچک هم روحانی داریم و در تمام روزهای سال روضه داریم. رادیو و تلویزیون و مدرسه و دانشگاه … هم که با شدت و حدت آموزه های مذهبی را تدریس، ترویج، تبلیغ و تکرار می کنند اگر در گذشته قدری اندک آرد روز عاشورا کاکولی پخته می شد حالا صدها کیلو برنج پخته می شود ده ها گوسفند سر بریده می شود طبل و شیپورها در مراسم ها بزرگتر و بزرگتر شده و آوای انها تا کیلومترها به گوش می رسد. تعداد بلندگوها هم که الی ماشاء الله و… تعداد زیارت رونده های جمعی و نیز تکراری هم که الی ماشاء الله. در مقابل این همه سر و صدای تبلیغ مذهب، صدای کانال های تلویزیونی ماهواره ای گم می شود پس چه جای ترس و نگرانی؟ چه نیاز به این همه بگیر و ببند؟
یادم آمد توی همین مارکده خودمان که یک ده کوچک و دور افتاده است 15-20 سال قبل در پشت سر به کسانی که مخفیانه از ویدئو استفاده می کردند توسط بعضی از همشهریان چه حرمت شکنی ها می شد! چه بی احترامی ها می شد! چقدر انگ ها زده می شد! با چه تحقیری به آنها نگریسته می شد! و در پشت سرشان چه حرف های نا مناسب گفته می شد! از طرفی انگ زننده ها و حرمت شکن ها هنگام بیانات دور از انصاف شان چقدر حق به جانب بودند و خود را پاک و مقدس و منزه جلوه می دادند! (این حرمت شکنی و انگ زدن و حق به جانب بودن و خود را پاک و مقدس پنداشتن را بارها شاهد بوده ام)
بر ماموران که به خانه ها برای جمع آوری تجهیزات می رفتند و قاضی که سرپرست خانوار را جریمه می کرد شاید نتوان خرده گرفت چون در پاسخ خواهند گفت: مامور بوده ایم و معذور، ولی آن خبرچینی که بر علیه همسایه خود خبرچینی کرده تا ماهواره اش را جمع کنند و امروز خود از ماهواره استفاده می کند اکنون با وجدانش چه می کند؟
ماموری که رفته روی بام خانه ای و دیشی را برداشته و پا رویش گذاشته و دولا و تخریبش کرده و اکنون خود از ماهواره استفاده می کند چه پاسخی برای وجدان خود دارد؟
قاضی که برای سرپرست خانواده ای حکم جریمه نوشته و اکنون خود از ماهواره استفاده می کند در وجدانش چه می گذرد؟
خیلی دوست دارم بدانم در ذهن و ضمیر همشهریانم که در پشت سر خانواده هایی که از ویدئو استفاده می کردند حرف نا مربوط زده اند، بی احترامی کرده اند و حرمت ها شکسته اند، امروز که توی همه ی خانه ها ویدئو و در بسیاری خانه ها هم ماهواره هست، چه می گذرد؟
اکنون که این یادداشت را می نویسم این پرسش در ذهنم نشسته است که آیا در مواجهه با پدیده نو ظهور ماهواره تنها راه، ممنوعیت و بگیر و ببند بود؟ آیا راه های کم هزینه تر که حرمت ها هم حفظ گردد، نبود؟ منِ روستایی بر این باورم که راه های عاقلانه تری قطعا وجود داشت بخصوص که دست اندر کاران ما تجربه نا موفق ممنوعیت و بگیر و ببند ویدئو را هم در پشت سر خود داشتند.
چقدر زیبا است و چقدر اخلاقی و انسانی است که دست اندرکاران مملکتی ما برای مرهم گذاشتن روی این همه زخمِ حرمت شکنی ها، حداقل یک پوزش خواهی از مردم بکنند.
محمدعلی شاهسون مارکده 94/9/6
مانع سر راه اجرای فاضلاب روستا
روز 94/9/1 ساعت 11 صبح جلسه ای در بخشداری هوره با آقای مهندس صالحی فرماندار شهرستان سامان و آقای ملکی بخشدار تشکیل شد. کریم شاهسون دهیار گزارش داد؛ روز 94/8/27 آقای مهندس دهقان و سرکار خانم مهندس صفاری از امور آب برای بازدید از محل زمین تصفیه خانه فاضلاب روستایی به مارکده آمدند و محل زمین را به دلیل نزدیکی به رودخانه تایید نکردند. این قطعه زمین را ما نخست به شرکت آب و فاضلاب روستایی پیشنهاد کردیم کارشناس شرکت آمد زمین را دید و تایید کرد سپس اعضا شورای اسلامی از صاحبان زمین درخواست نمود که به شورای اسلامی روستا اهدا نمایند و زمین چند سال قبل تحویل شرکت آب و فاضلاب روستایی شده است.
محمدعلی شاهسون گفت: جناب آقای فرماندار ظاهرا امور آب دغدغه ریزش پساب تصفیه شده به رودخانه را دارد ما مردم مارکده هم اکنون پساب تصفیه شده را تضمینی می خریم و به کیلومترها دورتر از روستا و رودخانه برای مصارف کشاورزی می بریم.
آقای صالحی فرماندار گفت: پیشنهاد خوبی است مکتوبش کنید تا من پیگیر باشم.
پیشنهاد فوق توسط دهیار روستا مکتوب گردید تحویل آقای ملکی بخشدار شد همان موقع الکترونیکی به دفتر فرماندار ارسال شد.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده
آقای خجسته (قسمت اول)
روزهای اول مهرماه بود وزیدن بادهای پاییزی آغاز شده بود وزش بادهای پاییزی برای خوش نشینان ده خوشایند و نعمت بود و برای کشاورزان که؛ آن روزها رعیت شان می نامیدند، خسارت، زیان و ناخوشایندی، چون موجب ریختن سنجدها از درخت می شد. سنجد ریختهشده پای درخت توسط باد، بادریز محسوب می گردید و برابر قانونِ کمرنگِ نانوشته ی عرفی، هر فردی می توانست آن سنجدها را بچیند به همین جهت وزش باد پاییزی موجب رحمت برای خوش نشینان ده بود که باغ و زمین کشاورزی نداشتند.
برای چیدن سنجد بادریز باید صبح زود وقتی هوا گرگ و میش است بیدار شوی خود را به پای درختان سنجد برسانی هنگام چیدن سنجد بادریز هم رقابت شدید بود باید دودستی با سرعت بچینی وگرنه از رقبا عقب خواهی ماند و سهم تو ناچیز خواهد بود. بعضی از بادریزچین ها هم زرنگ بودند صبح زودتر خود را به محلی که چند درخت سنجد نزدیک به هم بود می رساندند و آنجا را قُرق می کردند. گاهی هم که شب هنگام باد شدید وزیده بود، خود کشاورز، صبح خیلی زود، قبل از روشن شدن هوا، به پای درختان سنجدش می رفت و از چیده شدن سنجدهای بادریز جلوگیری می کرد و خود می چید.
سنجد غذایی طبیعی سالم و مفیدی در فصل زمستان برای مردم منطقه بود، آن را نان پخته می گفتند، به همین جهت از محبوبیت برخوردار بود. این بود که تلاش می شد برای کمک غذایی زمستان سنجد فراهم گردد. سنجدها چند نمونه بودند؛ بهترینش شِکَری بود که نه بزرگ و نه کوچک، کمی کشیده و رنگش کمی متمایل به قرمزی و مزه اش شیرین بود. نمونه دیگر نُقُلی بود که گِرد بود. این دو نمونه، نوع مرغوب سنجد محسوب می شد. نمونه دیگر، سنجد بَگُومی بود که نوع درشت تر آن را کلاغی می گفتند کمی دراز و کشیده و گوشت دارتر و بزرگ بود مزهاش به شیرینی شکری و نقلی نبود. صاحب سنجدها هر یک نمونه را جدا می تکاندند و جدا می چیدند و جدا نگهداری می کردند ولی سنجدبادریزچین ها همه را در هم و مخلوط می چیدند چون فرصت جدا چیدن نبود.
هنگام پاییز خوش نشینان ده بقچه ای و سبدی بر می داشتند و توی مزارع می چرخیدند به امید اینکه بادی بوزد و سنجدی از درخت بیفتد و آنها جمع کنند. همیشه هم چیدن سنجد بادریز با موفقیت همراه نبود بعضی از کشاورزان هم سر می رسیدند و با سنجد بادریزچین دعوا راه می انداختند و گاهی هم سنجد چیده شده را از دست بادریزچین می گرفتند.
از زمینهای کناره رودخانه زایندهرود در طول سال دو کشت برداشت می شد یک کشت گندم و جو که در تیرماه به دست می آمد و بلافاصله پس از درو این دو محصول جایش چلتوک نشا می گردید کشت چلتوک حدود اول آبان برداشت می شد. درختان سنجد در کنارجوی ها بالا و پایین زمین های زراعی و در گوشه و کناری که زمینش نا مرغوب و یا نا هموار بود و برای زراعت مناسب نبود کشت می شد. این شکل کشت در همه ی روستاهای این منطقه جاری و ساری بود. بعد از نان که غذای اصلی مردم بود عمومی ترین و در عین حال ارزان ترین خوراک که هم تنقلات بود هم کمک غذایی، سنجد بود. بعد از سنجد کشمش و گردو بود که زمستان شب هنگام وقتی دورهم جمع می شدند و دور کرسی می نشستند به عنوان شب چره توی مجمع روی کرسی می ریختند و می خوردند و روز هنگام هم اغلب مردان توی جیب خود می ریختند و در حین راه، کار و نیز سینه آفتاب که ایستاده بودند می خوردند. سنجد شکری و نقلی را با پوست می خوردند و سنجد بگومی را بیشتر پوستش را می کندند و می خوردند.
***
قراباغ یکی از دِه های این منطقه بوده و هنوز هم هست دِهی در حاشیه زاینده رود، در سینه کش کوه و تپه، شمال دره زاینده رود و مشرف به رودخانه. مردم ده قراباغ باید از تیره های قشقایی بوده باشند همانند دیگر مردم در دیگر ده های منطقه. چون طایفه هایی از ایل قشقایی در سده های گذشته اطراف حاشیه زاینده رود به ییلاق می آمده اند خانوارهای بسیاری از این طوایف در محل ییلاق خود مانده و یکجا نشینی گزیده اند از جمله در محل دِه قراباغ. علی آقا، یکی از مردم ده قراباغ، در سده های بعد، از نوادگان همان طوایف قشقایی بود که محل قراباغ را برای یک جا نشینی خود برگزیدند.
قرا، لفظ ترکی است، یعنی سیاه، و مجازا تاریک. معنی مرکب آن می شود «باغ سیاه یا تاریک». قراباغ بر گرفته از گویش و زبان ساکنان اولیه ده قراباغ بوده که ترک و از ایل قشقایی بودهاند. حکایت می شود که این محل بیشه زار جنگلی بوده، درختان تنومند و سر به فلک کشیده ای داشته، انبوهی درختان مانع رسیدن آفتاب بر زیر درختان می شده، بنابراین هنگام روز، در این بیشه زار جنگلی تاریک بوده، به همین جهت این محل را قراباغ می نامند.
علی آقا یکی از مردان یک قرن قبل ده قراباغ بوده است. همانند دیگر مردان روستا، زن داشت، بچه داشت و نیز قدری زمین کشاورزی، و زندگی عادی خود را می کرد.
در همین یک قرن قبل تعدادی از مرکز نشینان که منورالفکر بهشان گفته می شد با پایمردی در مقابل حاکمان ترک تبار از ایل قاجار ایستادند و خواستار عدالت خانه شدند مظفرالدین شاه فرمان عدالت خانه را صادر کرد خواست های منورالفکران توسعه یافت و دگرگونی در نحوه اداره مملکت شکل گرفت که انقلاب مشروطه نامیده شد و مجلس شورای ملی یا به قول انقلابیون آن روز عدالت خانه برای قانون گذاری تشکیل شد. مظفرالدین شاه مُرد و محمدعلی شاه، جانشین او، مذاقش با مجلس جور در نیامد و بنای مخالفت را گذاشت و با همدستی روس ها و تشویق و حمایت روحانیون مشروعه خواه، از جمله شیخ فضل الله نوری، مجلس را به توپ بست، نمایندگان کشته و یا متواری شدند و به قول دست اندر کاران آن روز مملکت، قائله خوابید. آنهایی که درباره انقلاب مشروطه حرفی زده بودند، و یا طرفداری کرده بودند، و یا اقدامی کرده بودند برای در امان ماندن از گزند، ناگزیر خود را با محمدعلی شاه پیروز موافق نشان دادند و بیرق سفید که نشانه تسلیم است را به سر در خانه خود نصب کردند تا جان سالم به در برند.
ستار قراداغی، که بعدها به ستارخان معروف و سردار ملی لقب گرفت در تبریز بر افراشتگی بیرق های سفید نشانه تسلیم را بر نتافت نخست در محله خودشان بیرق های نصب شده روی سر درها را شکست و از بامِ در خانه به زمین انداخت و یک تنه در همان محدوده محله خودشان مقابل دولت مرکزی ایستاد و مردم را به مقاومت واداشت. بسیاری از تبریزیان از اقدام شجاعانه او خوششان آمد و کم کم به او پیوستند و تبریز در مقابل دولت مرکزی ایستاد. ایستادگی و مقاوت تبریزیان به انقلابیون دیگر جاهای مملکت امید داد مقاومت ها در برابر حکومت محمدعلی شاه گسترش یافت.
خان های بختیاری نخست به حمایت محمدعلی شاه و به مقابله با ستارخان لشکر آراستند، بعد به توصیه سرداراسعد، یکی از خان های نیک نفس و خوشنام بختیاری، به مقابله با محمدعلی شاه تشویق و سوق داده شدند. بختیاری ها به همراه نیروهایی که از شمال کشور آمده بودند با رشادتی که از خود نشان دادند تهران را فتح کردند و محمدعلی شاه ناگزیر فرار کرد. مملکت عمدتا به دست خان های بختیاری افتاد.
از رفتارهای بعدی این پیام را می شد گرفت که خان های بختیاری پیام انقلاب مشروطه را که قانون گرایی بود، نه شنیدند و نه، به آن باور داشتند، می توان گفت خان های بختیاری که حالا زمام دار بودند، مشروطه و قانون را نمی شناختند. چون قانون یک پدیده و مقوله مدنی، حاصل عقلانیت اجتماعی است و با فهم و درک زندگی، نگرش و فرهنگ ایلی چندان تناسب و همخوانی ندارد.
خان های بختیاری برداشت ایلیاتی خود را از انقلاب داشتند که؛ شاهی شکست خورده و رفته، حالا نوبت شاهی به آنها که شاه را شکست داده اند رسیده است. براساس همین باورهای ذهنی، وقتی بعد از فتح تهران به منطقه چهارمحال آمدند خود را حاکم بلا منازع منطقه محسوب و دهات را به عنوان غنائم طی قراردادی بین خود تقسیم کردند.
در تقسیم نامه نوشتند هر خانی رفت و قدری از املاک دهی را خرید خان دیگر توی آن ده نرود و مزاحم خان قبلی نشود. برای تضمین این تعهد با توجه به همان خوی و خصلت ایلیاتی، یعنی نبود قانونمندی، مطمئن بودند هیچ یک روی تعهد خود نخواهند ایستاد نوشتند؛ هرکس روی قول و تعهد خود نایستد «بوش سگ!».
خان های بختیاری به منظور تصاحب املاک مردمان ساکن در ده با نام خرید، نخست شیوه تطمیع را پیش گرفتند و مقداری از املاک را خریدند باقی مانده را که حاضر به فروش نبودند با زور، کتک، و شکنجه زمین های مردم را تصاحب شدند.
ده قراباغ سهم یوسف مشهور و معروف به امیرمجاهد!؟خان بختیاری شد. زمین علی آقای قراباغی را هم مانند بقیه مردم قراباغ ازش گرفتند و علی آقا به افتخار رعیت خان بختیاری که حالا ارباب هم شده بود نائل گردید و مانند بقیه رعیت های خان به زندگی رعیتی یعنی رنج و گرسنگی و یا در حد خوبش زندگی بخور و نمیر دست یافت چون حاصل دسترنجش را امیرمجاهدخان می برد.
بعد از گذشت یک قرن هنوز پیرمردان ده قراباغ از ارباب امیر مجاهدخان بختیاری حکایت های زشت و غیر اخلاقی بازگو می کنند. یکصد سال قبل شنیدن حکایت رفتارهای غیر اخلاقی امیرمجاهدخان بختیاری در بین مردمان ده قراباغ وحشت ایجاد کرده بود وحشت رفتارهای غیر اخلاقی خان ارباب برای مردم قراباغ از رنج فقر و گرسنگی بدتر بود به قدری این شایعه های غیراخلاقی ارباب امیرمجاهدخان بختیاری در آن روز داغ بود و جو رُعب و وحشت ایجاد کرده بود که گرسنگی تا حدودی به حاشیه رانده شده بود و دغدغه حاد مردم این بود که گرفتار رفتارهای زشت و غیر اخلاقی ارباب امیرمجاهدخان بختیاری نگردند. مردم مؤدبانه می گفتند امیرمجاهدخان، بد شلوار است. و شایعه ی بد شلواری را به صورت باز اینگونه می گفتند که خان: به زنان و دختران زیبا روی مردم و بویژه شب زفاف نوعروسان و نیز پسر بچه های زیبارو نظر بد و نیت دست درازی دارد.
زن علی آقا شاه بگوم نام داشت و علی آقا شوهر دوم شاه بگوم بود شاه بگوم از شوهر اول خود یک پسر داشت که بعد از فوت شوهر اولش با خود به خانه علی آقا آورده بود شاه بگوم از علی آقا هم دوتا پسر داشت و با هم زندگی خوبی داشتند که ناگه علی آقا فوت کرد و بیوه ساری سایه سنگین خود را بر سر شاه بگوم افکند.
شاه بگوم، زن علی آقا، زنی شیر صفت بود زنی مدیر و کاردان و کاری بود بعد از شوی، مسئولیت بزرگ کردن فرزندان را شخصا به عهده گرفت و برای فراهم آوردن غذای فرزندان کمر همت بست و سخت در تکاپو بود مسئولیت مقدار زمین اربابی را به پسر بزرگش سپرد و خود به کارهای جانبی برای افزایش درآمد پرداخت.
***
علي اصغر مشهور به علی پينه دوز مارکده ای بود. علی پینه دوز از مردمان بومی لار یعنی همین منطقه چهارمحال بود. علی برای پینه دوزی و تخت کشی گیوه به مارکده آمده بود. کمتر او را علی اصغر می نامیدند، در پشت سر علی پینه دوز و رو در رو، اوساعلی و گاها هم اوسا علی اصغر می گفتند.
علی پینه دوز به همراه پدر و مادر و خواهرش به مارکده مهاجرت کرده بودند. دوتا پسر عموی علی پینه دوز کمی زودتر به مارکده آمده بودند و قلعه ای در پشت مسجد کنونی مارکده را بنا گذاشته بودند علی پینه دوز به آنها پیوست و در کار ساخت قلعه همکاری کرد و شریک شد. یکی از پسر عموها سبزعلی نام بود که در قسمت شرقی قلعه سکنا گزید. پسر عموی دیگر سلمان نام داشت که در میانه قلعه بود و علی پینه دوز در قسمت غربی قلعه خانه داشت.
علی اصغر مردی سلیم نفس و سخت زحمتکش بود، به کارش خوب مسلط و گیوه هایش زبان زد بود کاسب کاری مردمی و مهربان بود مردم ده از کار و انصاف و رفتارش راضی بودند. علی با پشتکاری که در کارش داشت توانست اندوخته ای فراهم و مقداری زمین کشاورزی بخرد و علاوه بر پینه دوزی، کشاورزی هم بکند. علی اصغر در سن پیری یکی از مردان نسبتا ثروتمند مارکده شده بود از علی اصغر یک پسر ماند به نام خسرو.
خواهر علی اصغر پینه دوز، شرف نام داشت شوهر شرف در جوانی فوت کرد و یک پسر بچه یکی دوساله ازش ماند شرف به مارکده نزد برادرش علی پینه دوز آمد و چندی بعد با کریم مشهور و معروف به حاج کریم یکی از بزرگان شاهسون ها ازدواج کرد. شرف، پسر بچه یکی دوساله خود را به نام قربانعلی همراه خود به خانه حاج کریم برد. قربانعلی در خانه حاج کریم در کنار دو برادر و خواهرش بزرگ شد و جزئی از اعضا خانواده حاج کریم محسوب و بعدها به کلِ قربون معروف و مشهور و یک خانواده بزرگی را تشکیل داد.
خسرو پسر علی پینه دوز حرفه پدر را پیشه خود نکرد و به کشاورزی روی آورد. خسرو علاوه بر ارث پدر، خود هم تلاش کرد و بر املاک و ثروتش افزود و یکی از ثروتمندترین مردان مارکده شد که ثروتش زبان زد بود نوکری داشت، حشم و املاکی داشت که مردم می توانستند ببینند. شایع بود که خسرو پول نقد فراوانی هم دارد که توی جوال ریخته و نگه می دارد و برای رد گم کردن و در امان ماندن از دزدان روی پول ها توی جوال گندم و یا جو ریخته است. باز شایع بود یکی از دلایل اینکه رضاخان جوزدانی به مارکده یورش برد و دست به غارت زد هدفش دست یابی به پول های خسرو بوده است ولی رضاخان به پول های خسرو دست نیافته است. بعضی می گویند؛ اصلا پولی درکار نبوده، اینها همه اش شایعه بوده. بعضی هم می گویند؛ خسرو پول ها را مخفی کرده بوده است چون بعد از غارت رضاخان باز داستان پول ها در روستا مطرح بوده است.
خسرو به زیارت کعبه رفت و به حاج خسرو معروف و مشهور گشت. هرچه سن حاج خسرو به سمت پیری می رفت او مذهبی تر می شد و نگران پرسش و پاسخ روز قیامت بود و به روز قیامت بیشتر می اندیشید به همین جهت نیکوکارتر می شد. حاج خسرو اقدام به ساخت يك دهنه ساختمان دو طبقه مسجد در کنار ساختمان مسجد ده کرد.
بانی ساخت مسجد یکی از عموزادگان حاج خسرو بود که در شرق قلعه مشترک و در پشت مسجد ساکن بودند حاج خسرو یک دهنه ساختمان در دو طبقه با یک راه پله جدا در کناره غربی مسجد ساخت و به مسجد متصل کرد که به شبستان حاج خسرو معروف بود. حاج خسرو يك مجموعه 60 نيم جزء قرآن با خط بسيار خوانا و رنگین و جلد چرمین و ترجمه فارسي هم سفارش داد که نوشته شد و در مسجد قرار داد تا عموم ازش استفاده نمایند. این کار حاج خسرو در آن روز در سطح دهی کوچک یک شاهکار محسوب می شد. احتمالا این اولين قرآن با ترجمه فارسي بوده كه به ماركده آورده شده و برای خواندن در مراسم در اختیار عموم قرار داده شد.
حاج خسرو یک جغله پسر داشت به نام شیرعلی، او را به اتفاق خدابخش پسر علی کدخدا به اصفهان فرستاد تا در مدرسه چهارباغ درس طلبگی بخوانند. شیرعلی چند سالی درس طلبگی خواند به او اجازه داده شد عمامه بر سربگذارد و عبا بر دوش بیندازد. شیرعلی رسما در کسوت یک روحانی درآمد. چند سالی هم با عبا و عمامه بود هروقت به مارکده می آمد هم با عبا و عمامه بود. در مسجد نماز جماعت می خواند و مردم ده هم پشت سرش به او اقتدا می کردند. شیرعلی پیش نماز شده بود و این پیش نمازی بزرگترین آرزوی حاج خسرو بود که حالا این آرزوی دیرینه به وقوع پیوسته بود و یکی از افتخارات زندگی حاج خسرو شمرده می شد. حاج خسرو این را چند بار نزد دیگران به زبان آورده بود:
– سعادت از این بالاتر نمی شود که پدری فرزندی را بپرورد که مردم یک ده در پشت سر او به نماز بایستند.
حاج خسرو قبل از به دنیا آمدن شیرعلی، نذر کرده بود که؛ نوزاد پسر باشد تا او را به درس طلبگی بگذارد و آخوند و پیش نماز گردد. زایمان اتفاق افتاد قابله پسر بودن نوزاد را با برداشتن کلاه حاجی به او خبر داد و انعام خواست. انعام قابله داده شد. حاج خسرو وضو گرفت، دو رکعت نماز شکر خواند. بعد با دعوت از تعدادی و تشکیل جلسه قرائت ختم سوره انعام از قرآن، به مهمانان غذا داد و ملای ده، نام شیرعلی را با اذان و اقامه توی گوش نوزاد خواند.
شیرعلی کم کم از درس طلبگی زده شد درس را در اصفهان رها کرد به مارکده آمد عبا و عمامه را دیگر هرگز نپوشبد و کشاورز شد.
حاج خسرو وقتی زمزمه اجازه بر سر گذاشتن عمامه و پوشیدن عبا به شیرعلی را شنید، دختر همسایه غربی خود دختر عبدالرضا را برای شیرعلی نامزد کرد کمی بعد هم جشن مفصلی گرفت سه شب و سه روز به مردم مارکده ولیمه داد و به گفته ی مردم، حاج خسرو در ولیمه دادن سنگ تمام را گذاشت. حاج خسرو شیرعلی را عروسی نمود تا شیرعلی یک مرد معممی کامل گردد.
حاج خسرو یک دختر هم داشت به نام حاج بگوم. نام اصلی دختر حاج خسرو، بِیگُم بود. بیگم لفظ ترکی است و بی گمان با باز شدن پای ترکان به ایران، وارد فرهنگ ما شده است. بیگم عنوانی بوده مخصوص زنان خانواده های سلطنتی و بزرگان قوم ترک، یعنی زن بزرگ. خانواده هایی هم که خود را از نژاد قریش و منتسب به خانواده پیامبر و بازماندگانش می دانستند و در جامعه ایران حل شده بودند نیز ادعای بزرگ زادگی می کردند نام دختران شان را اغلب به پیشوند و پسوند بیگم می آراستند. کم کم با گذشت زمان این لفظ عمومی شد. دختر حاج خسرو روز عیدقربان متولد شده بود. برابر باور عوام، هرنوزادی که روز عیدقربان متولد شود، حاجی مادرزادی است. به همین جهت، بیگم، ملقب به حاجی و حاج بیگم شد. در زبان محاوره ای ی مردم ده مارکده، بیگم، بگوم تلفظ می شد. بنابراین دختر حاج خسرو، حاج بگوم نامیده شد. حاج بگوم بزرگ شد و با رضاقلی پسر عمویش، که در شرق قلعه سکونت داشتند، ازدواج کرد.
ادامه دارد