محمدآقا صادق آبادی
محمدآقا صادق آبادی، از طایفه بزرگ کرمی های صادق آباد بود که در این گزارش سرگذشت او را هرچند کوتاه و نارسا می خوانید.
گفته می شود اولین گروه مهاجر که به روستای صادق آباد آمده و ساکن شده و روستا را بنیان نهاده اند، نیاکان فامیل پر جمعیت کرمی های امروز هستند. این گفته و قول در صادق آباد به اتفاق پذیرفته شده و من سخن مخالف این را نشنیدم.
صادق نامی از عشایر ایل قشقایی، محل ییلاقش صحرای فعلی صادق آباد بوده است. اتراق محل ییلاق هم مزرعه ی قارابولاغ بوده است.
صادق در سال های خشک سالی به جای مزرعه ی قارابولاغ، در محل فعلی روستای صادق آباد اتراق می کرده است تا از آب رودخانه زاینده رود استفاده کند. در یکی از این سال ها، صادق تصمیم می گیرد زمستان هم در مزرعه قارابولاغ بماند و این سرآغاز ماندگاری همیشگی این خانوار در این محل می شود.
صادق دو پسر بنام های کرم و کریم داشته است. پسران صادق بزرگ شده بودند، زن و بچه و زندگی خود را داشتند. گوسفندان کریم سیاه بوده، بدین جهت او را قراقویونلو می نامیدند، یعنی؛ دارنده گوسفند سیاه. گوسفندان کرم سفید بوده، به همین جهت او را آق قویونلو می نامیدند، یعنی دارنده گوسفند سفید.
صادق، کرم و کریم، یک خانوار عشایری را تشکیل می دادند. کرم و کریم هر یک دارای پسری هم سال بودند. روزی دو پسر عمو، روی چراندن علف ها در چراگاه، با هم اختلاف پیدا می کنند. اختلاف دو پسر عمو منجر به دعوا و زد و خورد می شود. حسین پسر کرم بر اثر ضربه حسن پسر کریم کشته می شود. حسن، پس از این رویداد، از ترس، محل و خانواده را ترک می کند و به تهران می رود و تا آخر عمر همانجا می ماند.
چند سال خشک سالی های پی درپی اتفاق می افتد. صادق و پسرانش هم تصمیم می گیرند برای همیشه در محل فعلی روستای صادق آباد اتراق کنند. به این شکل بنای روستای صادق آباد گذاشته می شود.
کرم و کریم، پسران صادق، به احترام پدر پیر خود، نام محل اتراق خود را صادق آباد می گذارند. اولین جسد ی هم که در روستای صادق آباد دفن می شود، بدن همان صادق، بزرگ خانوار بوده است.
نسل های بعد که قرار می شود شناسنامه بگیرند و فامیل انتخاب کنند، بخاطر احترام به برادر بزرگتر یعنی کرم، فامیل کرمی انتخاب می کنند.
بنیان گذاری و شکل گیری روستای صادق آباد را به گونه ای دیگر هم روایت می کنند. گفته می شود؛ سه برادر از افراد ایل قشقایی بنام های کرمعلی، الیاس و براتعلی، پسران صادق بودند. به دلیل درگیری که در طایفه آن ها در ایل قشقایی بوجود می آید، و منجر به قتلی می شود، نمی توانند در ایل بمانند، ناگزیر به محل قشلاق بر نمی گردند و در محل ییلاق می مانند. نخست در قلعه ی روی کوه مزرعه ی قالات یاسوچای که به قلعه تک معروف بوده مسکن و ماوا می گزینند. بعد می بینند جایی مناسب برای زندگی نیست، به محل فعلی روستای صادق آباد کوچ می کنند و روی تپه ای ( محل فعلی مرکز بهداشت) قلعه ای می سازند و ساکن می شوند. نام محل را به احترام پدر پیرشان صادق آباد می گذراند. وقتی هم قرار می گردد مردم ایران شناسنامه داشته باشند و فامیل انتخاب نمایند، بازماندگان و نوادگان این گروه به احترام برادر بزرگتر فامیل کرمی را بر می کزینند.
وقتی پای صحبت پیرمردان طایفه بزرگ کرمی های روستای صادق آباد می نشینی و با دقت به ریز سخنان گوش فرا می دهی، نا خواسته، شاید هم نا آگاهانه این مفهوم را به تو انتقال می دهند که؛ طایفه ی بزرگ کرمی ها از همان اول دو تیره تا حدودی از هم متمایز بودند. تیره ای قدری ریاست طلب که می کوشیدند کارها را با دستور پیش ببرند و تیره ای دیگر می کوشیدند کارها را با تدبیر و مدیریت پیش ببرند. در تایید این سخن شان از دو شخصیت برجسته این فامیل، یعنی محمدآقا و عباس، در عصر حاضر به عنوان نمونه هم نام می برند. حال وقتی رفتار این دو شخصیت نمونه را بررسی کنیم به این واقعیت می رسیم؛ یکی با همکاری و ارائه خدمات و به کار گیری مدیریت به نفوذ و محبوبیت دست می یابد و دیگری با به کار گیری شیوه و ادبیات زور می خواهد وجود خود را به اثبات برساند.
رضا نام، از طایفه کرمی ها، احتمالا در 150-200 سال قبل، در روستای صادق آباد می زیسته که خبر وجود و زیست او با یکی دو نسل برای نسل کنونی نقل و قول می گردد. چند نسل بین رضا و صادق، بنیان گذار اولیه روستا و بزرگ خانوار کرمی ها که سرگذشت او به شکل قصه و داستان شفاهی مطرح می گردد، فاصله افتاده؟ کسی نمی داند.
از رضا نام، از طایفه کرمی ها، یک پسر می ماند به نام محمدرضا. از محمدرضا دوتا پسر می ماند یکی نعمت الله و دیگری حبیب الله.
نعمت الله یکی از بزرگان روستای صادق آباد و فردی مشهور و پراولاد بوده است. نعمت الله ی ترک و ترک تبار با یک دختر لر ازدواج می کند.
رضاقلی مشهور و معروف به «رضاقلی نورمحمد» از لرهای روستا و یا منطقه ی خرسونک بختیاری بوده است. در روستا یا منطقه ی خرسونک نزاع، درگیری و زد و خوردی منجر به قتل پیش می آید که ماندن و زیستن رضاقلی را در آنجا نا ممکن می کند. رضاقلی از محل می گریزد و به آبپونه می آید. سال ها بعد آنجا هم نمی تواند دوام بیاورد و به صادق آباد نقل مکان و ماندگار می شود. رضاقلی لر دختری داشته به نام ربابه. نعمت الله با ربابه دختر رضاقلی لر ازدواج می کند. حاصل این ازدواج؛ 5 پسر و سه دختر بوده است. 1- محمدآقا. 2- محمدرضا. 3- علی آقا. 4- حیدرقلی. 5- رضاقلی. 6- جهان. 7- ماه سلطان. 8 – صدیقه.
اولین فرزند نعمت الله و ربابه، محمد، مشهور و معروف به محمدآقا بوده که در اردیبهشت ماه سال 1304 متولد می شود.
وقتی محمد آقا به سن 8-9 سالگی می رسد، پدر تصمیم می گیرد که او را به مکتب بفرستد چون در صادق آباد مکتب نبوده پدر او را به یانچشمه می برد و به ملای مکتب دار آنجا می سپارد تا درس قرآن بیاموزد. محل مکتب خانه اتاقکی نسبتا بزرگ بوده که در زمین کنده شده بود و روی آن را پوشانده بودند. شاگردان مکتب خانه دختر و پسر مختلط بوده اند. محمدآقا علاقه شدیدی به درس داشته است و هر آنچه از دهان ملای مکتب دار بیرون می جهیده محمدآقا آن را می ربوده است به همین جهت محمدآقا یکی از دانش آموزان ممتاز مکتب بوده که مورد حسادت بعضی از دانش آموزان از جمله دانش آموزان دختر می شده است چون دخترها بیشتر مشغول بازی و حرف زدن بودند به همین جهت محمدآقا را که غریبه بوده دست می انداخته و سر به سرش می گذاشته اند «چای لی اوغلان…»
منِ نگارنده وقتی شنیدم در سال های 1313-1314 در یانچشمه دخترها به مکتب می رفته اند آن هم مختلط با پسرها و به نقل قول از محمدآقا، دختران قدری بزرگ سال، به مردمان با فرهنگ این روستای بزرگ منطقه احسن گفتم. چون 44-45 سال بعد یعنی در سال 1358 من شخصا تلاش کردم که دختران 7 ساله ی روستای مارکده مختلط با پسران 7 ساله به مدرسه بروند یکی دو نفر واکنش منفی نشان دادند و بقیه هم عملا همکاری نکردند.
محمدآقا به توصیه ملای مکتب دار به واکنش بچه های دیگر مکتب خانه توجهی نداشت و تمام توجه و کوشش او به آموختن بوده است. محمدآقا علاوه بر آموختن درس در کارهای دیگر به ملا هم کمک می کرده مثل آب دادن اسب ملا، چرانیدن چند راس گوسفند ملا، گاهی هم کمک در خانه مثل گِل درست کردن برای کاهگل بام و دیوار و…
از خاطرات بجای مانده محمدآقا چنین به نظر می رسد ملای مکتب دار آدم منصفی بوده در ازاء یک رنگی و زحمات محمدآقا، در زمان های مختلف دلسوزانه پنجلهم و قرآن و دیگر آموزه های آن روز را به محمدآقا می آموخته است. این دلسوزی فوق العاده ملا در درس دادن به محمدآقا مورد اعتراض والدین دیگر بچه ها هم شده است. ملا علاوه بر درس قرآن، موضوع های دیگر هم به محمدآقا می آموخته است مثلا؛ یک نفر به مکتب دار جهت نوشتن قباله معامله ملک مراجعه می کرده، ملا قلم و کاغذ را به محمدآقا می داده و متن قباله را دیکته می کرده تا محمدآقا بنویسد. هدف ملا این بوده که محمدآقا هم نوشتن و هم متن و انشا قباله نویسی را بیاموزد. یا کسی به ملا مراجعه می کرده تا سرکتابی برای بیمارش باز کند، ملا کتاب جامع الدعوات را به محمدآقا می داده و می گفته چگونه شماره های نام بیمار را بر حسب حروف الفبای ابجد جمع و هر 12 تا را حذف و شماره باقی مانده می شود شماره دعای آن بیمار و بعد، از محمدآقا می خواسته که از روی نوشته کتاب، دعا را نوشته و تا کند و به دست مراجعه کننده بدهد. و نیز در دنباله دعا توصیه ها را هم محمدآقا به دعا گیرنده بگوید. یعنی عملا محمدآقا شده بود منشی ملای مکتب دار. در واقع محمدآقا هم درس می آموخته و هم آموخته را عملی انجام می داده است.
علاوه بر قرآن خوانی و دعا نویسی، خواندن دیگر کتاب ها مانند قُمری که به زبان ترکی سروده شده و مضمون آن مدح و نوحه در مصیبت امامان است و نیز شاهنامه فردوسی را هم ملای مکتب دار آموزش می داده که محمدآقا در این زمینه هم از خود استعداد نشان می دهد و به خوبی می آموزد. محمدآقا با آموخته های نسبتا خوب به صادق آباد برگشت و یکی از باسوادان روستا محسوب می شد.
محمدآقا بزرگ شد و به سن جوانی رسید. هنوز ازدواج نکرده بود که یکی دو بار برای دریافت خرده طلبی که پدرش از کدخدا علیداد مارکده ای داشت، به خانه علیداد فرستاده شد. هر دو بار که محمدآقا برای وصول طلب پدر به خانه علیداد رفت خود علیداد خانه نبود جواهر زن علیداد با مهربانی از او استقبال و به خانه دعوتش کرد با مهربانی پذیرایی و مهمان نوازی نمود وقت آمدن محمدآقا باز جواهر او را بدرقه و از اینکه شوهرش هر دوبار اینجا نبوده عذر خواهی کرد.
محمدآقا از برخورد خوب جواهر زن کدخدا علیداد چنین برداشت نمود که جواهر زنی دانا، همدل و همراه با شوهرش است و این استقبال و بدرقه و مهربانی و پذیرایی را به منظور حفظ آبروی شوهرش انجام می دهد. نکته ای دیگر که محمدآقا در تایید برداشتش می بیند، نان هایی بوده که توی سفره چیده شده بود نان ها دو سه رنگ بودند محمدآقا نتیجه می گیرد که در خانه نان نداشته اند و جواهر ناگزیر از دو سه تا همسایه نان قرض کرده تا از مهمان پذیرایی کند. محمدآقای جوان، جواهر زن کدخدا علیداد را شیر زن و قابل ستایش ارزیابی می کند، رفتار و منش جواهر را الگوی زن ایدآل آینده خود می خواهد.
پدر تصمیم می گیرد پسر خود محمدآقا را عروسی کند و یکی از دختران ده صادق آباد از طایفه کرمی ها را در نظر می گیرد و به محمدآقا پیشنهاد می کند. از قضا دختر مورد نظر، دختر خاله جواهر زن علیداد بوده. محمدآقا با خود می گوید: چون مادر این دختر و مادر جواهر زن علیداد خواهر بوده اند به احتمال زیاد خوی وخصلت دو خواهر همانند هم است و این خوی و خصلت را به دختران خود هم انتقال داده اند بنابراین، این دختر هم می تواند خوی و خصلت جواهر را داشته باشد. از پیشنهاد پدر راضی بوده عروسی انجام می گیرد. با گذشت زمان محمدآقا فهمید هر گردی گردو نیست و برآوردش نادرست بوده این دوتا دختر خاله هیچ وجه مشترکی با هم ندارند بلکه دقیق عکس حسن های جواهر زن علیداد، در وجود دختر خاله اش است و محمدآقا یک عمر رنج خوی و خصلت ناهمساز و نگرش منفی و بدبینانه همسر خود را کشید. حاصل ازدواج محمدآقا با دختر خاله جواهر 9 فرزند بود. 1- عبدالله. 2- فریدون. 3- فرامرز. 4- طاهره. 5- طیبه. 6- رضوان. 7- سکینه. 8- مونس. 9- انیس.
یکی از رفتارهای محمدآقا اُنس با کتاب قرآن بود. محمدآقا از اول تا پایان عمرش هر روز صبح زود که از خواب بیدار می شد بعد از ادای فریضه نماز یکی دو صفحه هم قران می خواند و بعد دنبال کارهای روزانه اش می رفت. اُنس با قرآن را موجب خوب شدن خلق و خو می دانست. قبل از باز شدن پای رادیو به روستا، در ماه رمضان، هنگام سحر، روی بام با صدای بلند دعای سحری می خواند تا مردم بیدار شوند غذای سحری خورده و روزه بگیرند. بعد از ظهر روزهای ماه رمضان دعای روز را برای مردم می خواند. متن دعاها را در یک دفتر جلد چرمین که آن روز بیاض بهش گفته می شد از روی کتاب ملا نوشته بود. وقتی یک نفر فوت می کرد برایش نماز می خواند، سپس در بالین مرده، توی قبر، برای مرده ی ترک زبان، به زبان عربی تلقین می خواند تا مرده بداند نامش چیست! خدایش کیست! دین و پیامبر و امامش کیست! متن نماز میت و نیز دعای تلقین را از روی کتاب ملا توی همان بیاض نوشته بود. گاهی هم که وقت داشت صبح و ظهر و مغرب اذان می گفت. توی مسجد در ایام دهه عاشورا نوحه می خواند تمام نوحه هایی را که می خواند با دست خط خودش توی همان بیاض از متن کتاب ها رونویسی کرده بود. یکی از قرآن خوانان روستا بود تقریبا در همه ی مراسم فوت همشهریان و نیز جلسات قرآن خوانی سوره انعام برای تندرستی شرکت داشت.
محمدآقا برای بیماران هم سرکتاب باز می کرد و دعا می نوشت تنها فردی بود در صادق آباد که همیشه مقداری سدر و کافور و پنبه برای غسل اموات در خانه داشت وقتی فردی در روستا فوت می کرد به او مراجعه می شد و او این مواد را در اختیار قرار می داد.
دفتر بیاض محمدآقا را که من (نگارنده)دیدم با خط زیبایی نوشته شده بود و یادگار بسیار با ارزشی برای اعضا خانواده و در نهایت برای روستا می تواند باشد.
محمدآقا یکبار هم به زیارت کعبه رفت به زیارت قبور مقدسین از جمله امام رضا هم رفته است.
امیدوارم با خواندن پاراگراف فوق محمدآقا را یک مسلمان متعصب، کوته نظر، چسبیده به ظواهر و شعائر که خود را با دین و مقدسین یکی می پندارند، ارزیابی نکنید. محمدآقا نخست یک انسان بود، انسانی متواضع، صادق با خود و با خدایخود، بی آلایش و نوع دوست و واقع گرا. بعد، مسلمانی مومن بود، مومنی عمل گرا، با این حال هیچ ادعای مومنی نداشت ولی بدان عمل می کرد و این برخلاف بیشتر مردم زمانه خود بود که اغلب ادعای زاهدانه دارند، ولی در عمل به قول حافظ، آن کار دیگر می کنند. شما بنگرید به بیشتر مردمی که ادعای مومن بودن دارند ببینید اغلب چند بار به زیارت خانه خدا رفته و می روند محمدآقا یکبار رفت توانایی رفتن مجدد را هم داشت ولی نرفت به دیگران هم توصیه می کرد یکبار بس است هزینه حج را صرف کمک به نیازمندان بکنید.
محمدآقا مذهبی متعصب و خشکه مقدس نبود هیچگاه ایمان نماز و روزه و حج خود را به رخ دیگری نمی کشید در باورمندی اش هم سخت متواضع بود به دیگران که همانند او نبودند یا حتا دین و مذهب دیگری داشتند به دیده مساوی با خود می نگریست. برای نمونه محمدآقا گاهی برای معالجه نزد یک پزشک بهایی می رفت همشهریان متعصب به او اعتراض می کردند که بهایی نجس است چرا نزد پزشک بهایی می روی! جواب می داد من کاری به دین او ندارم پزشک خوبی است درد من را خوب می فهمد. عیسی به دین خود و موسی هم به دین خود. محمدآقا یک مشتری مسیحی هم داشت که موتورش را برای تعمیر نزد او می برد و معتقد بود که کارش دقیق و اطمینان بخش است با او دوست هم شده بود در شهر به خانه اش می رفت و برایش سوغات محلی هم می برد باز هم متعصبین به او اعتراض می کنند پاسخش باز همان بوده که او یک انسان است کارش دقیق و خوب است من کاری به دین و باورهایش ندارم.
محمدآقا به انهایی هم که خیلی خود را سفت و سخت مذهبی نشان نمی دادند همان احترامی قائل بود که به فرد سخت مومن و مذهبی. برای نمونه یکی از صادق آبادی ها مسجد نمی آمد هیچ قوم و خویشی و وابستگی هم با محمدآقا نداشت این بنده خدا روزی بیمار شده بود محمدآقا دو سه بار به عیادت او می رود. وقتی محمدآقا فوت می کند در دو سه نوبت مراسم، مرتب به مسجد می آمده و مدت زیادی هم در مراسم می نشسته یکی از او می پرسد که شما مسجد نمی آمدی؟ و او می گوید: حالا هم به احترام محمدآقا آمدم اگر نمی آمدم عذاب وجدان می گرفتم محمدآقا انسان وارسته ای بود به خاطر احترام به او آمدهام.
محمدآقا علاقه به کتاب شاهنامه هم داشت شاهنامه هم می خواند جلسه شاهنامه خوانی اش در خانه صفرمراد به اتفاق شیخ ابراهیم بسیار با شکوه بود. این جلسات که در فصل زمستان با حضور اغلب سه نفر از بزرگان همفکر روستا یعنی محمدآقا، شیخ ابراهیم و صفرمراد شکل می گرفت. در این جلسات علاوه بر شاهنامه خوانی پیرامون مدیریت روستا هم بحث و گفت وگو میشد. تاثیر عمیق ادبیات شاهنامه را بر محمدآقا از انتخاب دو تا نام شاهنامه ای، فریدون و فرامرز، برای فرزندان پسر خود می توان دید.
زندگی معیشتی محمدآقا از طریق کشاورزی می گذشت در کنار کشاورزی گاو و گوسفند پرورش می داد مدتی زیاد در کنار کار کشاورزی و دامداری، دکان داری هم داشت، کار نجاری در حد کارهای آن روز روستا هم می کرد. مختصر کار بنایی هم بلد و آن را از استاد علیرضا یاسه چاهی آموخته بود بنای مسجد قبلی روستای قوچان محمدآقا بود. محمدآقا نقش آچار فرانسه را در روستا داشت هر مشکلی که در کار عمومی و احیانا خصوصی مردم در روستا پیش می آمد سعی می کرد به سرانگشت تدبیر گره از کار فرو بسته بگشاید.
برای مثال: هرگاه چرخ آسیاب خراب می شد قسمت پره هایش که چوبی بود تعمیر می کرد هرگاه اطراف دیگ خزینه حمام نشتی آب داشت با خمیری که از سفیده تخم مرغ و گیاه لویی درست می کرد با ظرافت آن را آب بندی می کرد.
سالی محصول مزرعه ی کریزچای را از ارباب بمانیان اجاره کرده بود از قضا آن سال درختان را سرما زد و محصولی نبود محمدآقا به فکر افتاد که چه راهی برای پرداخت اجاره بکند نزد ارباب رفت و گفت: جوی آب کریزچای در دو قسمت از کنار سنگ کوه می گذرد دفعاتی که جوی از این محل خراب می شود و آب به مزرعه ی کریزچای نمی رسد زیاد است اجازه می خواهم به جای پرداخت مبلغ اجاره بها این دو قطعه سنگ را بشکنم تا جوی مناسبی بتوانیم احداث کنیم. ارباب می پذیرد و محمدآقا در طول زمستان با پتک و دیلم سنگ را شکست و جوی مناسب و محکمی احداث و رعیت از ترمیم خرابی جوی راحت شد.
محمدآقا یک فرد اجتماعی بود و به مسائلی که در جامعه می گذشت توجه داشت و می کوشید منفعل نباشد بلکه فعال و تاثیر گذار باشد. بنابر همین دید و نگرش، او چندین سال کدخدای ده بود بعد از تشکیل خانه های انصاف دو دوره هم خانه انصاف ده بود. در سال های پایانی دهه 30 که حزب توده ایران فعالیتش در روستاها هم گسترش یافته بود محمدآقا شعارهای این حزب را به نفع توده ی رعیت یا به قول آدم های حزب، دهقانان زحمتکش یافته بود و عضویت آن را پذیرفته و توی ده صادق آباد بر علیه ارباب که عمده محصول دسترنج رعیت را می برد فعالیت می کرد بعد از 28 مرداد 32 که حزب توده غیرقانونی شد مدتی کوتاه محمدآقا از محل گریخت و در اصفهان خیابان صارمیه در یک دکان شاگرد شد تا آب ها از آسیاب ها که افتاد به صادق آباد برگشت.
زن و شوهری از هم جدا شده بودند برای اینکه زن صادق آبادی رنج راه تا شهر را نکشد به عنوان کدخدای ده و به نمایندگی از زن طلاق گرفته شده در شهر در دفترخانه حاضر می شود تا طلاق ثبت گردد.
محمدآقا در تمام فعالیت های عمرانی روستا نقش به سزایی داشته است که بعضی از آنها اشاره می شود.
در احداث پل فلزی بین صادق آباد و یاسه چاه یکی از افراد مؤثر پیگیر بود که بارها به شهرکرد رفت برای جمع آوری امضا به روستاهای دیگر رفت با نماینده مجلس دیدار و ملاقات داشت و توی روستا مردم را برای همکاری بسیج می کرد.
یک وقت حمام قدیمی و خزینه ای صادق آباد به دلیل غیر بهداشتی تعطیل شده بود و قرار بود که ادارات دولتی حمام جدیدی بسازند. چون حمام کوچک بود و بودجه اش کم و این محل هم دورافتاده بود هیچ پیمانکاری حاضر نمی شد کار ساخت حمام را به عهده بگیرد. محمدآقا که هیچ کار پیمانکاری نکرده بود به عنوان پیمانکار، کار ساخت حمام را به عهده می گیرد. دیگران در همان اداره به او می گویند؛ برایت سودی ندارد، ضرر خواهی داد، قبول نکن، محمدآقا در پاسخ می گوید: من برای سودش این کار را نپذیرفتم، من می خواهم توی روستامان حمام ساخته شود، کمی هم کسر کنم اشکالی ندارد. برابر پیش بینی ها کمی هم کسر می کند ولی خیلی از کار خود راضی بود چون مشکل اصلی آن روز مردم را برطرف کرده بود و حمام نو توی روستا ساخته و افتتاح شد.
داستان لوله کشی آب آشامیدنی روستا هم شنیدنی است نخست از اداره می آیند و از مردم صادق آباد می خواهند که قسمتی از زمین های زیر جاده نزدیک پل را بدهند تا چاه و موتور خانه آب آشامیدنی احداث گردد مردم صادق آباد زمین نمی دهند مسئولام تجهیزات را می برند یاسه چاه آنجا چاه می زنند و لوله کشی می کنند قرار بوده از آنجا با لوله برای صادق آباد هم آب آورده شود اعضا شورای صادق آباد نوشته و امضا کرده بودند که؛ ما از چاه و منبع یاسه چاه آب نمی خواهیم. محمدآقا به جهاد سازندگی می رود و داوطلب می شود که با کمک مردم جای لوله های روستای صادق آباد را بکند تا روستای صادق آباد هم هم زمان با یاسه چاه لوله کشی شود. مسئولان سخن محمدآقا را خیلی جدی نمی گیرند ولی محمدآقا اصرار می کند. ابراهیم الله وردی یکی از مردان صادق آبادی در همان اداره جهاد کار می کرد به رئیس می گوید: محمدآقا را با سر و وضع ساده دهاتی اش ارزیابی نکنید هرچه بگوید روی حرفش ایستاده است. رئیس جهاد قول محمدآقا را قبول می کند. محمدآقا به روستا می آید با چند نفر که با او همدل بودند و از او حرف شنوی داشتند کار کندن جای لوله را آغاز می کند. عده ای هم سینه آفتاب ایستاده بودند و تماشا می کردند تعدادی از سینه آفتابی ها هم آمدند هرکس هم که قُر می زد می گفت: دوست عزیز، قُر نزن. اگر نمی خواهی کمک بکنی، نکن، برو. به هر صورت بیشتر مردم وقتی دیدند کار جدی هست آمدند و جای لوله ها کنده و لوله کشی انجام شد.
انقلاب به وقوع پیوسته بود جهاد سازندگی زیر ساخت جاده آپونه صادق آباد را درست کرده بود. محمدآقا به منظور آسفالت جاده چندبار به اداره راه شهرکرد مراجعه کرد آن ها می گفتند چون آن جاده به اصفهان می رود ما برای اصفهان جاده آسفالت نمی کنیم. محمدآقا با پرس و جو فهمید که مختاری نماینده نجف آباد روز عاشورا به رضوان شهر می آید نزد او رفت و از او تقاضا کرد بیایید این جاده را آسفالت کنید که نجف آباد هم اقدامی نکرد.
در آوردن و نصب موتور آبکشی مزرعه ی کریزچای نقش مهمی داشته است رفته بود توی جهاد سازندگی و یک موتور آبکشی را انتخاب و قطعه ای پارچه به او بسته بود و روی یک پا ایستاده بود که این موتور به صادق آباد داده شود، و موفق شد.
یک وقت بلدوزر جاده بین مارکده و صادق آباد را درست می کرده یک نفر صادق آبادی می رود و طلبکارانه به آن ها می گوید: چند روز است که همینجا هستید هیچ کار نمی کنید. کارکنان ناراحت می شوند و دست از کار می کشند. خبر به محمدآقا می رسد. نزد آن ها می رود و بعد از خدا قوتی و احوال پرسی و خسته نباشید و تشکر و قدردانی از اینکه برای ما جاده درست می کنید می گوید: نذر کرده ام وقتی بلدوزر به اول روستای صادق آباد رسید یک بره جلو بلدوزر سر ببرم و گوشتش را بین کارکنان تقسیم کنم این بره را دو سه روز است دیگر گله نمی فرستم و توی خانه آماده و دم دست نگه داشتم. حال آمدم ببینم کی به صادق آباد خواهید رسید؟ کارکنان از محبت و مهربانی او تقدیر و تشکر می کنند و کار دوباره آغاز می شود و محمدآقا به قول خود عمل می کند.
در تعیین محل زمین خانه بهداشت خیلی کوشید نخست اصرار داشت در زمینی در کنار جوی آب ساخته شود که کدخدا عباس مانع شد بعد این محل فعلی پیشنهاد شد.
محمدآقا ذهن و ضمیر شادی داشت مردی پویا، خلاق، پرکار و شوخ طبع هم بود، با خود و هم با مردم و هم با خدای خود یک رنگ بود، اهل خیانت نبود. برای نمونه:
روزی صفرمراد به او می گوید: تو کدخدای ده هستی قاعده این هست که از انتها تا ابتدای جوی، مشترک بین همه ی رعیت ها است بنابراین باید مرد جوی بیاید از انتهای مزرعه ی قاراآقاج لایروبی را آغاز کند تو به عنوان کدخدای ده این را به رعیت بفهمان و این کار را انجام بده. محمدآقا می گوید: نه، همان گونه که از قدیم بوده لایروبی مشترک از انتهای کریزچای باید باشد من به رعیت زور نخواهم گفت.
در زمان انجام اصلاحات ارضی کدخدا عباس نماینده ارباب بود و اصرار بر تقسیم زمین ها بین ارباب و رعیت داشت کوشید با تطمیع و وعده نظر محمدآقا را که از نفوذ زیادی بین مردم برخوردار بود جلب کند تا کشاورزان را راضی به تقسیم زمین نماید. کدخدا عباس به محمدآقا گفت: از ارباب قول گرفته ام که یک دانگ از زمین های تقسیم شده به تو فروخته شود. محمدآقا می گوید: من زمین نمی خواهم زمین ها فقط باید به رعیت فروش شود تا هر رعیتی هر مقدار زمین که دستش است همان را کامل داشته باشد. زمین اربابی صادق آباد با مقاومت مردم به رعیت فروش شد.
منِ نگارنده بر دانایی محمدآقا و امثال او که در مقابل نیرنگ های بادمجان دور قابچین های ارباب ایستادند تا زمین ها فروش شد آفرین می گویم چون همین کدخدا عباس و همتایش علیداد در مارکده به عنوان کارچاق کن ارباب دست به دست هم دادند رعیت مارکده ای را فریب دادند و با تقسیم زمین ها کلاه بزرگی سر رعیت مارکده ای گذاشتند ای کاش مارکده هم آن روز جوانمردی همانند محمدآقا می داشت.
محمدآقا مردی با شهامت هم بود خیلی راحت به خطا و اشتباه خود اعتراف می کرد و از طرف مقابل درخواست بخشش می کرد برای نمونه:
روزی یک چوب به یک دشتبان مارکده ای که به مردان جوی ناسزا می گفت می زند در اولین برخورد و در حین یک داد و ستد اقتصادی مبلغی به طرف مقابل می بخشد عذرخواهی و درخواست بخشش می کند. روزی هم یک کشیده ای به یک صادق آبادی که او هم در حالت عصبانی به خودش حرف های رکیک می زد، می زند و می گوید: خجالت بکش در میان جمع چنین حرف های رکیک نزن. مدتی بعد، به آن بنده خدا می گوید: یک کشیده توی گوش تو زدم به خاطر اینکه حرف های رکیک به خودت می زدی، خواستم آن حرف ها قطع گردد. حالا درخواست بخشش دارم، یا یک کشیده توی گوشم بزن و مرا ببخش، یا مبلغی ازم بگیر و مرا ببخش و یا به بزرگواری خودت مرا ببخش.
محمدآقا اصلا حسادتی به هیچکس و به هیچ چیز نداشت هرگاه گفته می شد که فلانی پولدار شده، خانه خریده، ماشین خریده و یا پیشرفتی کرده، خوشحال می شد و به گوینده می گفت: ما باید خوشحال باشیم و نگوییم چرا فلانی رشد کرده و دارد ما هم باید بکوشیم تا رشد کنیم و داشته باشیم.
محمدآقا مردی بی نهایت فروتن و متواضع بود اصلا غرور نداشت چند سال کدخدای روستا بود دو سه سال در زمان کدخدایی اش کسی پیدا نمی شود که حمام عمومی را بسوزاند خود کدخدا اقدام به آتش کردن و گرم کردن آب حمام می کند. یعنی همزمان هم کدخدای ده بوده و هم حمامچی.
محمدآقا قلبی بی کینه داشت وقتی هم کدخدا بود و هم حمامچی به یکی از جوانان ده آقای ش می گوید: مزدت را بده. جوان که فرهنگ و منش لمپنی داشته با تمسخر میگوید: گِت آی ایشیقیندَه گَل!؟(برو در روشنایی مهتاب بیا!) محمدآقا نمی فهمد معنی این جمله چیست یکی دو بار دیگر مزدش را درخواست می کند جوان لمپن همان را تکرار می کند و محمدآقا رهایش می کند. روزی هنگام تعطیل حمام ساعت مچی وستندواچی در محل رختکن مانده آن را بر می دارد و اعلام می کند ساعتی پیدا شده هرکه نشانی اش را داد مال اوست. جوان لمپن مراجعه و نشانی می دهد. محمدآقا می گوید: ساعتت را تحویل می دهم فقط بگو معنی «گت آی ایشیقینده گل یعنی چه؟» جوان لمپن خجلت زده پاسخی نداشته است.
روزی یک دختر جوان یک بشقاب بادام به عنوان هدیه دعا نویسی برای محمدآقا می آورد و می گوید: برادرم بیمار است مادرم گفت برایش دعا بنویس. دعا نوشته و تحویل می گردد. سه روز بعد دوباره همان دختر مراجعه و می گوید: برادرم حالش بهتر شده مادرم گفت: بهای بادام ها را چای بده. محمدآقا بدون اینکه ناراحت شود مقدار بادام را حدس می زند و مبلغ آن را از دکان مقداری چای به آن دختر تحویل می دهد.
محمدآقا یک دید و نگرش انسان دوستانه و مهربانه هم داشت. 15-16 سالش بوده جشن عروسی کدخدا عباس بوده حمام عمومی خاموش بوده و آبش هم سرد چون حمامچی نداشت و کسی به نبود حمام توجهی نداشته محمدآقا می رود زیر دیگ حمام آتش می کند و آب حمام را گرم می کند.
در یکی از زمستان سالی که آذوقه کم بوده و تعدادی از خانواده ها گرسنه بودند شخصا به اصفهان می رود و خطاب به بمانیان ارباب ده می گوید: رعیت هایت از گرسنگی می میرند و روز قیامت شما جوابگو هستید به دادشان برس و مقداری آذوقه قرضی و یا نذری بده مردم بخورند تا نمیرند اگر نذری دادی که خدا پدرت را بیامرزد و برکت به عمرت و مالت دهد و اگر قرضی هم دادی که سال آینده توی خرمن طلب خود را بگیر ارباب مقداری آذوقه برای مردم می فرستد.
محمدآقا سالی هم ضابط ارباب بمانیان بود در پایان پاییز در اصفهان خانه ارباب می رود حساب و کتابش را دقیق تنظیم و تحویل ارباب می دهد ارباب از دقیق بودن حساب محمدآقا خوشش می آید پالتوی نوی روی دوشش بوده آن را به عنوان انعام روی دوش محمدآقا می اندازد سال های سال این پالتو توی روستا پالتو دامادی بود خانواده های تهی دست و کم درآمد وقتی می خواستند پسرشان را عروسی کنند پالتو محمدآقا را امانت می گرفتند و روی دوش داماد می انداختند.
محمدآقا مردی شجاع هم بوده است به این نمونه توجه کنید: در زمانی که رئیس خانه انصاف ده بود حکمی برای تایید مالکیت فردی صادر می کند. طرف که حکم به ضررش بوده، فرد با نفوذی بوده، به دادگستری شکایت می برد. موضوع را شحصا آقای حجتی رئیس داگستری شهرکرد رسیدگی می کند رئیس دادگستری به محمدآقا می گوید: چرا این حکم را صادر کردی؟ محمدآقا می گوید: به نظر من که در محل بودم و از قضیه اطلاع کافی دارم این حکم درست و حق است به علاوه برای صدور این حکم با رئیس دادگاه بخش آقای همتی که رئیس خانه های انصاف هم هست مشورت کردم و با موافقت او این رای را صادر کردم. آقای حجتی رئیس دادگستری شهرکرد با خشم می گوید: آقای همتی یک گاو است!؟ تو با او مشورت کردی؟ محمدآقا هم می گوید: خوب اگر او گاو است ما هم گوساله هستیم دیگر چه توقعی از گاو و گوساله داری؟
محمدآقا مردی ساده بود، زندگی بدون تجملاتی داشت، سادگی را همیشه در همه کارهایش می شد دید، در زندگی اش، در خانه اش و در لباس پوشیدنش. برای مثال 6 تا دختر شوهر داد برابر رسم زمانه کمترین شیربها را گرفت و کمترین مبلغ مهریه را برای دخترانش پیشنهاد می کرد. تقریبا تمام دخترانش را به اقوام و بستگان شوهر داد و برای پسرانش هم از بستگان دختر گرفت. به این ضرب المثل باور داشت که می گوید: خوبت را به دیگری نده که حیف است بدت را به دیگری نده که عیب است. حال محمدآقا با این خوی و خصلت از دختر اقوام و بستگان برای پسرش خواستگاری می کرد و در تعیین میزان مهریه و مبلغ شیربها سخت گیری می کردند محمدآقا خشمگین نمی شد و با او مدارا می کرد و کنار می آمد. معیار اصلی در انتخاب دختر به عنوان عروس خانواده اصالت و نجابتش بود و قبول پسر به عنوان داماد خانواده اصالتش و نان حلال در آوردنش بود. اکنون که خانواده بزرگ محمدآقا را می بینیم از سلامتی و موفقیت نسبی و سازگاری با یکدیگر برخوردار است.
محمدآقا روزی هم تصمیم می گیرد به جبهه جنگ برود و دین خود را به وطنش ادا کند به شهرکرد می رود تا نام نویسی و به جبهه اعزام گردد که آنجا به دلیل کهولت سن او را از این تصمیم منصرف می کنند.
تا اینجا از حسن های محمدآقا گفتم بهتر است به نقصان و کاستی غیر قابل بخشش او هم اشاره کنم. کاستی و نقصان محمدآقا را شاید بتوان در بی توجهی به تحصیل فرزندانش دانست که از چنین مرد اجتماعی با بینش باز دور از انتظار است. محمدآقا باورش این بوده که برای بچه آن هم بچه پسر فقط خواندن و نوشتن کافی است چون بهترین شغل و نان حلال درآوردن کار کشاورزی است که نیاز به تحصیل ندارد در این دید و باور قدری تحت تاثیر کدخدا عباس کرمی بود کدخدا عباس سخت بر این باور بود که: بچه روستایی که کارش کشاورزی است نیاز به تحصیل ندارد. و این باور خود را همه جا تبلیغ و تکرار هم می کرد. نکته ای که این دید را در ذهن کدخدا عباس تقویت کرده بود و خیلی رویش هم تاکید می کرد تحصیل فرزند یکی از همشهریان بود وقتی به ده برگشت آنگونه که مردم انتظار داشتند و نُرم بود در کار کشاورزی به پدر پیر خود کمک نمی کرد.
یکی از مردان یاسه چاهی در یک جلسه ای از چند نفر بزرگ مرد یاسه چاهی و صادق آبادی نام می برد و از حاضران می خواهد که به آنها از یک تا 20 نمره بدهند افراد حاضر می گویند برای ارزیابی وقت لازم است تا همه ی جوانب را بسنجیم. گوینده می گوید: من روی این موضوع مدت ها است که فکر کرده ام به محمدآقا نمره 20 می دهم و به…
و اگر از منِ نگارنده خواسته شود که به محمدآقا نمره بدهم حداقل برای عدم توجه به تحصیل فرزندانش 3 نمره کم می کنم.
چرک نویس این نوشته را به مرادعلی ایزدی دادم تا بخواند و نظر دهد گفت: در این نوشته یک حداقلی از زحمات حاج محمدآقا قلمی شده. محمدآقا یکی از بزرگ مردان روستا بود، مردی شجاع بود، مردم دوست بود، خیرخواه بود، دید و بینش باز داشت، مردی ساده و صادق بود، اصلا اهل ریا و ظاهرسازی نبود، سرفرازی و سربلندی مردم و روستا را می خواست، ولی با این همه ویژگی های مثبت که داشت و برای روستا زحمت کشید متاسفانه توی روستا قدرش ناشناخته مانده، هم اکنون هم اگر کسی از او یاد کند، خواهی دید عده ای هم بد گویی خواهند کرد. متاسفانه ما صادق آبادی ها آدم های قدرناشناسیم در طول تاریخ روستا شنیده نشده و دیده نشده ما جمع شویم و برای بزرگان، نیکوکاران و خادمان روستامان بزرگداشتی برگزار و زحمات آنها را پاس بداریم، خادمان روستامان زحمت کشیده ولی گمنام مانده اند به همین جهت است که مردان بزرگ هم توی جامعه ی ما کم پرورش می یابد. میزان نمره 17 که شما داده اید، کم است حداقل باید 18 داد چون آن روزها مانند امروز امکانات تحصیل نبود و هنوز چندان باب نشده بود که فرزندان را به مدرسه بفرستند.
محمدآقا در تاریخ 27 خرداد 82 جهان را بدرود می گوید. روانش شاد باد.
محمدعلی شاهسون مارکده 17/9/94
حق ناحق
این روزها، خبر شکافته شدن بخیه های چانه بچه چهارساله خمینی شهری، در اورژانس بیمارستان همین شهر، به دلیل عدم توانی پرداخت صورت حساب، از رسانه ها تکرار می شود، که خبری است دردآور و تاسف بار و عمل شکافته شدن بخیه ها رفتاری غیر اخلاقی بوده است.
وقتی این خبر را شنیدم، اتفاقی قدری مشابه که برای خودم رویداده بود در خودآگاه ذهنم آمد که برای تان می نویسم.
اگر اشتباه نکنم روزهای پایانی اسفند 77 بود یکی از فرزندانم را در بیمارستان الزهرای اصفهان برای انجام عمل جراحی بستری کردم.
قبل از اینکه بیمار را بستری کنیم مدت یک ماهی آزمایش ها و عکس برداری های گوناگون انجام شده بود و با چند پزشک متخصص مشورت کرده بودم همگی نظر به انجام عمل جراحی داده بودند. با یک پزشک متخصص که مورد وثوق بود هم درباره انجام عمل گفت وگو کرده بودم با چک و چونه حاضر شده بود مبلغ 50 هزار تومان زیر میزی بگیرد و عمل جراحی را انجام دهد و من این مبلغ را نداشتم که بپردازم.
یکی از دوستان، پزشکی را معرفی کرد و گفت: برای اطمینان بیشتر مدارک را به او هم نشان بده، پنجشنبه ها توی درمانگاه بیمارستان الزهرا است.
صبح روز پنجشنبه ای به حضور پزشک معرفی شده، رفتم، استاد دانشگاه بود. با 5-6 نفر دانشجوی دختر به مطب آمد، بیمار ما را روی تخت خواباند و مدارک عکس و آزمایش را یکی یکی برای دانشجویان توضیح داد و عملی آن توضیحات را روی بدن بیمار هم نشان داد. من هم در کناری ایستاده بودم و از توضیحات دکتر نهایت استفاده را برای بالا بردن اطلاعاتم می کردم. وقتی توضیحات تمام شد، رو کرد به من و گفت: می نویسم بستری کنید تا صبح شنبه عمل کنم. من هم چون موضوع زیر میزی را عنوان نکرد، خوشحال شدم و گفتم: لطف کنید.
از مطب با معرفی نامه و خوشحالی بیرون آمدم خوشحالیم این بود که درخواست پول زیر میزی نکرده است. به پذیرش مراجعه، پرونده تشکیل و با راهنمایی مسئول بخش به خانه آمدیم و صبح زود روز شنبه مراجعه کردیم. عمل جراحی انجام و بیمار به بخش منتقل و بستری شد. ساعاتی بعد دکتر جراح بیمار را ویزیت و به همراه بیمار می گوید: پدر بیمار را بگویید عصر بیاید مطب. وقتی پیام دکتر به من گفته شد، حدس زدم که در مطب مطالبه پول زیر میزی خواهد داشت.
به حسابداری مراجعه و نحوه محاسبه را پرسیدم. حسابدار گفت: ما همه چیز را از جمله دستمزد جراحی پزشک و دارو و هزینه بستری را محاسبه و از شما دریافت خواهیم کرد. اگر با دکتر صحبتی، توافقی داشته اید، هیچ کاری به ما ندارد.
من آن روز عمدا به مطب نرفتم. روز بعد دکتر جراح پس از ویزیت بیمار، باز به همراه می گوید: پس چرا پدرش نیامد؟ بگویید حتما امروز عصر بیاید. همراه بیمار به دکتر می گوید: دکتر داخلی بخش گفت « امروز مرخص خواهیم شد» پس دستورش را بفرمایید. دکتر جراح می گوید: نه بهتر است یک روز دیگر هم بمانید. ساعتی بعد دکتر داخلی بخش به همراه بیمار می گوید: شما باید ترخیص می شدید، ضرورتی ندارد که دیگر در بیمارستان باشید.
پیام دکتر به من گفته شد و ناگزیر عصر به مطب دکتر رفتم. ازم استقبال کرد و پرسید شغلت چیه؟ بچه کجا هستی؟ وقتی فهمید ترک هستم، ترک ها را ستود و گفت: ما این جراحی را با مبلغ صد هزار تومان انجام می دهیم حالا چون شما کارگر و روستایی هستید، 80 تومان بپردازید. گفتم: ندارم، چندتا بچه دارم، حقوقم کفاف زندگیم را نمی دهد. دکتر گفت: 50 تومان بدهید. باز من گفتم: ندارم. دکتر گفت: 40 تومان بدهید. باز من گفتم: ندارم. گفت: 30 تومان. و من گفتم: ندارم. دکتر گفت: حداقل 20 تومان بدهید. بازهم من گفتم: ندارم. و ضمن تشکر و قدردانی از زحمات دکتر گفتم: میتوانم 5 هزار تومان بپردازم. دکتر عصبانی شد و گفت: اصلا هیچی نمی خواهم، برو از مطب بیرون. خداحافظی کردم و آمدم. روز بعد دکتر جراح اصلا بیمار را ویزیت نکرد. دکتر داخلی بخش ساعت 12 ناگزیر دستور ترخیص را نوشت و گفت: یک هفته ی بعد بروید مطب دکتر جراح.
هفته ی بعد به مطب رفتیم، دکتر بیمار را دید و گفت: خوب است. من باز از زحمات دکتر تشکر و قدردانی کردم و گفتم: همان 5 هزار تومان را که گفتم آوردم. دکتر با خشم گفت: هیچی ازت نمی خواهم من اصلا با تو حرف نمی زنم من دو کلمه حرف با خانمت می زنم و بروید. و رو کرد به زنِ من که همراهم بود گفت: خانم این شوهر شما پول دارد که بنزین لیتری 20 تومان توی پیکان سبزش بریزد! ولی پول ندارد که حق الزحمه دکتر را بپردازد!
من هم 5 هزار تومان را به حساب روزنامه وزین و پرتیراژ جامعه ریختم متن تشکر و قدردانی از دکتر چاپ شد یک شماره روزنامه به دفتر دکتر جراح داده شد.
همه ی ما پول زیر میزی پزشکان را به درستی ناحق می دانیم، ولی همین ما، ناحق های کلان تر را در جامعه نمی بینیم، توزیع نا عادلانه ثروت در جامعه را نمی بینیم؛ نمی بینیم قشری بدون اینکه یک دانه گندم و یا یک پیچ و مهره تولید کرده باشند، بدون داشتن تخصصی، مهارتی و صرفا با سوء استفاده از قدرت یک شبه به ثروت های کلان باد آورده دست یافته است. پزشکان که قشری تحصیل کرده هستند این پول و ثروت های کلان و بادآورده را می بینند، زحمات و تخصص خود را با آنهایی که پول باد آورده حاصل می کنند مقایسه می کنند و پول ناحق زیر میزی را حق الزحمه خود می دانند و بر دریافت آن پای می فشارند.
محمدعلی شاهسون مارکده