گزارش نامه شماره 103 اول بهمن 94

آقای خجسته (قسمت سوم)

       ولی شاه ­بگوم زیرک­ تر و هوشیارتر از حاج­ خسرو بود. شاه­ بگوم تثبیت آینده خود را در خانه ­ی پر ناز و نعمت حاج­ خسرو منوط به کسب اعتماد حاج­ خسرو می ­دانست. تغییرات جزئی و نامرئی که در گوشه و کنار خانه بوجود آمده بود چیزی نبود که از چشم تیزبین شاه ­بگوم مخفی بماند. به علاوه شاه­ بگوم بسیار زن دانایی بود همین دانایی ­اش موجب شد که دانسته­ و حدسیات خود را به رخ حاج ­خسرو نکشد و بگذارد حاج­ خسرو به او اعتماد کند. شاه­ بگوم به گونه ­ای رفتار می­ کرد که حاج ­خسرو دوست دارد. حاج خسرو دوست داشت شاه­ بگوم مخفی­ گاه پول ­هایش را نداند و او هم وانمود می­ کرد که نمی ­داند.

       شاه ­بگوم زنی آسیب دیده بود. دوتا شوهر قبلی او فوت کرده بودند و دوبار زندگی ­اش از هم پاشیده بود. اکنون به این دانایی و تجربه رسیده بود که هرجور هست با حاج ­خسرو سازگاری کند و این زندگی را حفظ نماید تا دوتا بچه ­اش در پناه حاج ­خسرو بزرگ شوند و به سر و سامانی برسند به همین جهت آن­ گونه رفتار می­ کرد که حاج­ خسرو می­ خواهد.  

       کربلا رفتن حاج ­خسرو و همراهان چند بار و هربار به دلایلی عقب می ­افتاد و بیش از یک ماه هر روز چاوش ده نزدیکی­ های غروب توی خیابان چاوشی می ­کرد و علاقه ­مندان هم می ­گریستند. چاوشی به این منظور انجام می ­شد تا همه بدانند و برای گفتن التماس دعا به دیدار زیارت رونده ­ها بروند و نیز هرکه دلش کنده شد همراه گردد به همین جهت جمله ­ای در چاوشی بود که مرتب تکرار می ­شد. «هرکه دارد هوس کرببلا بسم­ الله». باور عمومی این بود که با زیادتر شدن همراهان ثواب اخروی بیشتری هم نصیب باعث و بانی­ خواهد شد.

       در همین حین که حاج­ خسرو و همراهان آماده سفر می ­شدند کل­ رحیم که قرار بود یکی از همراهان حاج­ خسرو در سفر کربلا باشد، ناگهانی فوت کرد و سفر در آن سال صورت نگرفت و موکول به سال آینده شد.

        امامقلی برادر شاه ­بگوم که توی خانه حاج­ خسرو رفت و آمد داشت هم حس کرده بود که مخفی کاری ­هایی در خانه حاج­ خسرو صورت گرفته است. امامقلی بسیار کنجکاو شده بود تا بداند محل مخفی گاه­ ها کجاست و در ساعاتی که حاج ­خسرو در خانه نبود با دقت تغییرات بوجود آمده را بررسی می ­کرد و حدسیاتی داشت.

         امامقلی برادر شاه ­بگوم یکی از محل­ های مخفیگاه پول­ های حاج­ خسرو را حدس زده بود. در یک شب سرد زمستانی با همدستي آقامهدي و با استفاده از یک نردبام بلند از پشت خانه، ديوار تيغه ­اي اتاق را شكافتند و مقداري از پول­ های مخفی شده را بردند. فرداي آن روز حاج ­خسرو شکایت نزد كدخداعلي مي ­برد. كدخداعلي، آقامهدي نگهبان را خواسته و مي­ گويد:

      – يا پول­ هاي حاج ­خسرو را پيدا كن و يا خسارت او را جبران كن.

      آقامهدی به حاج­ خسرو می ­گوید:

       -اگر دزدِ پول ­هایت را پیدا کردم باید انعامم را بدهی.

       حاج­ خسرو می ­پذیرد. چند روز بعد آقامهدی مقداري از پول ­های برداشته شده را به حاج ­خسرو بر مي ­گرداند و مي ­گويد:

      – دزد همين مقدار را دزديده بوده است.

به سرقت رفتن کمی از پول ­های مخفی کرده شده­، حاج ­خسرو را به این

نتیجه رساند که جای پول ­هایش امن نیست و باید فکر دیگری کرد. امنیت پول ­ها برای حاج­ خسرو یک دغدغه بزرگی شده بود و فکر حاجی را به خود مشغول کرده بود، نمی­ دانست چکار کند. سال بعد فرا رسید و موسم سفر کربلا نزدیک و نزدیک ­تر می ­شد و فکر و ذهن حاج­ خسرو همچنان مشغول امنیت­ پول ­هایش بود. سرانجام تصمیم گرفت نیمی از پول ­هایش را بگذارد در همان محل مخفی­ گاه ­ها بمانند و نیمی دیگر را که ممکن است محل ­شان شناخته گردد را بردارد و نزد دوست خود اوسا حسین آهنگر به امانت بگذارد و با خاطری آسوده سفر زیارتی کربلا را برود و برگردد.

        حاج ­خسرو فکر خود را با اوساحسین آهنگر در میان گذاشت. اوساحسین هم پذیرفت. با همکاری هم و دو نفری و به دور از چشم اعضا خانواده هاشان و کاملا مخفیانه نیمی از پول­ های مخفی شده از مخفی­ گاه، خارج و شبانه به خانه اوساحسین آهنگر انتقال یافت. حاج­ خسرو کار و کشاورزی را به پسرش شیرعلی سپرد. سفارش نظم خانه و زندگی را به زنش شاه ­بگوم کرد و به اتفاق دیگر همراهان با خیالی آسوده عازم سفر زیارتی کربلا شد.

         نزدیک به سه ماه از سفر حاج­ خسرو می ­گذشت ماه صفر رو به پایان بود و کم کم خانواده­ ها آماده برگشت و استقبال از مسافران می­ شدند.

         زائران آمدند همه­ ی مردم ده یک پارچه از آن ها استقبال کردند بسیاری هم به خاطر اینکه خودشان نتوانسته بودند بروند می­ گریستند تعدای هم که پدر و یا برادر و یا شوهرشان از سفر برگشته بود خوشحال بودند.

         در میان زائران که به ده برگشته بودند حاج ­خسرو نبود کم­ کم پچ ­پچ توی مردم افتاد که:

       – حاج خسرو نیست؟! پس حاج­ خسرو؟!

        همراهان حاج­ خسرو همگی همراه استقبال کنندگان، از راه، مستقیم به خانه حاج­ خسرو آمدند، نشستند. یکی از زائران با صدای بلند گفت:

       – انا­لله و انا الیه راجعون.

مردم فهمیدند که حاج خسرو فوت شده است. فاتحه­ ای خوانده شد، صدای فغان و گریه در میان مردم بلند شد، پس از دقایقی که کمی فغان و گریه ­ها کمتر شد همان زائری که انالله گفته بود گزارش داد:

      – حاج­ خسرو در حین برگشت، در بین راه، ناگهانی روی زمین نشست، زبانش بند آمده بود، نگاه می­ کرد ولی چیزی نمی­ توانست بگوید و ما هم که چیزی می­ گفتیم نمی ­فهمید او را به دهی رساندیم بعد از دو روز که در همان حالت بود به رحمت خدا پیوست و ما هم در همان ده دفنش کردیم. بنابراین وصیتی هم نتوانست ­بکند یعنی زبان نداشت زبانش از کارافتاده بود.

           یکی از مردان ده که کمی سواد قرآنی داشت بلند گفت:

          – برای شادی روح زائر شهید راه کربلای معلی، کربلای آقا امام حسین، حاج خسرو، الفاتحه مع ­الصلوات.

           صلوات بلندی خوانده شد و همه­ ی حاضران مشغول خواندن فاتحه شدند. بعد جمعیت یکی یکی با گفتن خدا رحمتش کند، خانه را ترک کردند و زائران هر یک به خانه خود رفتند و مردم هم دسته دسته با آن ها در خانه ­شان دیدار کردند. خانه حاج ­خسرو هم ماتم سرا شد.

          مراسم چهلم حاج­ خسرو گرفته شد و املاک و گاو و گوسفند و خانه و وسایل خانه حاج ­خسرو بین دو پسرش یعنی شیرعلی و اصغر، پسر کوچکی که از شاه­ بگوم متولد شده بود و یک دختر حاج خسرو یعنی حاج­ بگوم و زنِ حاج­ خسرو یعنی شاه ­بگوم برابر شرع و عرف محل تقسیم گردید.

         هیچکس از پول ­های نزد اوساحسین آهنگر خبر نداشت اوسا حسین آهنگر هم چیزی به کسی نگفت.

        شاه ­بگوم هم با گذشت زمان حدس زده بود که جای پول­ های مخفی شده در گوشه و کنار خانه چه جایی هستند ولی او هم از مخفی­ گاه پول­ ها چیزی به حاج ­بگوم و شیرعلی نگفت.

          همه انگشت بر دهان که پس پول ­های حاج ­خسرو چه شده­ اند؟

          شایعه ­های یک کلاغ چهل کلاغ در بین مردم رد و بدل می ­شد:

         یکی از شایعه­ ها این بود که؛ حاج ­خسرو تمام پول­ هایش را با خودش به کربلا برده آنجا داده به حرم امام­ حسین این موضوع را از همسفران حاج خسرو جویا شدند آن ها گفتند مقداری پول توی ضریح ریخت ولی ما از میزان آن اطلاعی نداریم چون همه حاج­ خسرو را می­ شناسیم کارهای خیری که انجام می ­داد خیلی درباره آن ها چیزی به مردم نمی ­گفت.

          شایعه­ ی دیگر این بود که؛ شاه ­بگوم در غیاب شوهرش پول ­ها را توسط برادرش امامقلی از مارکده بیرون برده است. این امامقلی سال­ ها در اردوی رضاخان کارش بالا کشیدن اموال مردم بوده است در این کار فوق­ العاده با مهارت است حالا پول حاج­ خسرو که زیر سرش بوده می ­توانسته از آن بگذرد؟ هرگز، کار، کار خودش است هرچه هست زیر سر امامقلی و شاه­ بگومه.

         یک شایعه ­ی دیگر این بود که؛ اصلا پولی نمی ­توانسته بوده باشد!؟ اگر پولی وجود می ­داشت خب نباید یک نفر از جای این پول­ ها اطلاع داشته باشد؟ همه ­اش هو بوده! اگر پولی بود نباید یک کمی از آن­ ها مانده باشد؟

          شایعه ­ی دیگر می­ گفت: شیرعلی پسر حاج­ خسرو پول ­های باباشه برداشته داده به دوستان تریاکی ­اش تا بعدا با خیال راحت برود نزد آن ها و تریاک دود کند.

        شایعه ­ای هم بود که: حاج­ خسرو با اوساحسین آهنگر رفیق جون­ دریک قالب بودند حتما اوساحسین از محل پول­ ها باید خبر داشته باشد شاید هم حاج ­خسرو پول ­هایش را به صورت امانت به او سپرده تا وقتی که برگشت باز پس بگیرد. بیشتر مردم این فرضیه را نمی ­توانستند بپذیرند و می­ گفتند: اوسا حسین آهنگر آدمی سخت مومن و مذهبی است ذکر خدا از لبانش قطع نمی ­شود، سه وقت اذان گفتنش روی بام خانه ­شان هیچ وقت ترک نمی ­شود نماز اول وقتش یک لحظه تاخیر ندارد، تنها فردی است که توی ده نماز شبش طولانی است به علاوه کسی تا حالا از او کار بدی ندیده، نه، او کسی نیست که به امانت خیانت کند اگر پیش او گذاشته بود الان تحویل وارثش می ­داد.

        هر گروه و دسته ­ای از آدم ­ها بنا بر بافت ذهنی خود و تجربه ­­ای که داشتند و دیده و شنیده ­های خود یکی از این شایعه ­ها را راحت ­تر می­ توانستند قبول کنند. فشار بر شاه ­بگوم آورده­ شد که:

        –  تو به عنوان زن خانه حتما از محل اختفای پول­ ها اطلاع داری؟

        شاه­ بگوم هم با قسم و آیه و جان بچه ­ام می­ گفت:

        – من هیچ اطلاعی ندارم حاجی پول ­هایش را چکار کرد؟ چون درباره پول ­هایش نه با من بلکه با هیچ­ کس صحبت نمی­ کرد و من هم می ­دیدم حاجی نسبت به پول­ هایش حساس است اصلا از او چیزی نمی­ پرسیدم و به محل پول ­ها نزدیک نمی ­شدم کلید اتاقی که پول ­هایش در آنجا بودند فقط و فقط دست خودش بود هیچکس را به آن اتاق راه نمی ­داد و هیچکس از توی آن اتاق خبر نداشت. وقتی هم می ­خواست به سفر برود در  اتاق را قفل کرد و کلیدش را مخفی کرد. بعد هم که در اتاق با حضور همه باز شد همه دیدیم که پولی در اتاق نبود.

***

        عباس، معروف و مشهور به عباس رضا، یکی از شاهسونان مارکده بود که در محله شرقی زندگی داشت. زنِ عباس، حلیمه نام داشت. حلیمه تنها دختر حاج ­کریم، یکی بزرگان شاهسونان بود. به همین جهت به حلیمه کریم مشهور و معروف بود.

         حلیمه، دختر شرف، دختر خواهرِ علی ­پینه دوز و دختر عمه حاج­ خسرو محسوب می ­شد. حلیمه­ کریم زنی بلند قد، تنومند و در عین حال زنی مدیر و کاردان بود. همین مدیر و کاردان بودنش موجب شده بود که در ده مارکده از موقعیت اجتماعی قابل قبولی برخوردار باشد و زنی متنفذ و تاثیر گذار به حساب می ­آمد.

        مدیریت خانه عباس در دست حلیمه کریم بود. به همین جهت خانواده عباس با نام حلیمه­ کریم شناخته می­ شد. عباس و حلیمه، زندگی خوبی داشتند. یکی از خانواده­ های نسبتا ثروتمند محسوب می ­شدند. دارای زمین کشاورزی و گاو و گوسفند بودند. از حلیمه کریم و عباس دو پسر می­ ماند و یک دختر.

          یکی از پسران، محمد نام داشت که بعدها به مشدممد معروف و مشهور شد. مشدممد نیز مردی بلند قد، تنومند و یکی ­از مردان غیرتمند ده مارکده بود که بارها در مقابل نفوذ و سوء استفاده غیر مارکده­ ای­ ها، از خود رشادت و پایمردی نشان داده است. شجاعت و غیرتمندی ­اش در دفاع از مردمان و ده مارکده بسیار برجسته و در گذشته زبان ­زد بوده است. مشدممد نخست با دختر تقی به نام مهری ­جان ازدواج کرد که بعد از چند سال منجر به طلاق شد.

          پسر دیگر، محمدحسین نام داشت، محمدحسین با شرف، دختر علی­ کدخدا، دختر دایی خود ازدواج کرد.

          دختر حلیمه­ کریم و عباس، رقیه نام داشت، رقیه نخست به علی،­ پسرکدخدای ده همسایه شوهر کرد، بعد جدا شد و با یک نفر قراقوشی ازدواج و به ده قراقوش رفت.

          وقتی شاه­ بگوم با حاج­ خسرو ازدواج کرد و دو پسر همراه خود به مارکده آورد حاج­ خسرو همان روز اول از حلیمه­ کریم دختر عمه ­ی خود خواست که عبدالله پسر بزرگ شاه­ بگوم را به نوکری بپذیرد. و عبدالله پسر شاه ­بگوم به عنوان نوکر به خانه حلیمه­ کریم رفت.

         حلیمه ­کریم در اولین اقدام، لباس مناسب برای عبدالله فراهم کرد. حلیمه زنی باهوش و کاردان بود در همان نگاه اولیه دریافت که عبدالله در زندگی گذشته گرسنگی زیاد کشیده، مواد غذایی مورد نیاز، به بدنش نرسیده و روده و معده ­اش تنگ و کوچک شده و باید کم­ کم به او غذا داد تا معده و روده او به مرور به حالت عادی برگردد و این فهم و دریافت خود را سخت رعایت می­ کرد.

         مهری ­جان، زن مشدممد، عروس حلیمه­ کریم، حلیمه را زنی خسیس و ظالم می ­پنداشت که غذای کافی به عبدالله نمی­ دهد و دلش برای عبدالله می­ سوخت. گهگاهی پنهانی و در غیاب حلیمه­ کریم خوراکی به عبدالله می ­رساند.

           در یکی از همان روزهای آغازین ورود عبدالله به خانه حلیمه­ کریم، قرار بود حلیمه ساعاتی در خانه نباشد و مهری­ جان در غیاب مادر شوهر خود، رئیس خانه بود. آن روز عبدالله دو سه بار از توی لته­ ها شبدر چید و برای گاوان به خانه آورد. مهری­ جان دلش برای زحمات عبدالله سوخت و هرچه نان و غذا عبدالله نیاز داشت در اختیارش گذاشت و عبدالله چند برابر روزهای دیگر غذا خورد. لحظاتی بعد عبدالله دچار دل­ درد شدیدی شد. در این­ حین حلیمه­ کریم رسید. حلیمه وقتی با ناله و فریادهای عبدالله روبرو شد خطاب به عروسش مهری­ جان گفت:

        – گلین، خیلی چِرَگ بونه وِریبی؟(عروس، نان زیادی به او داده­ ای؟)

         مهری ­جان سکوت کرد. حلیمه­ کریم یکی دو نمونه جوشاندنی برای عبدالله درست کرد و مقداری هم کمر او را مالش داد کمی هم او را دواند تا فریادهای عبدالله کم ­تر شد. وقتی درد دل عبدالله تخفیف یافت مهری­ جان به حلیمه­ کریم گفت:

          – من فکر می ­کردم تو به خاطر خساست نان کافی به عبدالله نمی ­دهی به همین جهت در غیاب تو هر چه او نان خواست من در اختیارش قرار دادم.

          عبدالله هیکل درشتی داشت در حال رشد هم بود بنابراین به غذای زیادتری نیاز داشت عبدالله نو جوان زحمت­ کشی بود، چهره معصومی داشت، صادقانه در حد توان خود کار می ­کرد با اینکه در زندگی سخت آسیب دیده و فقر و گرسنگی سختی را تحمل کرده بود ولی جوانی آرام و سازگاری بود همین ویژگی ­های مثبت از او یک چهره دلنشین ترسیم می­ کرد. دلسوزی ­های مهری ­جان نسبت به عبدالله موجب شده بود که در ذهن عبدالله، مهری ­جان زنی مهربان ترسیم شود.

          مهری ­جان نتوانست با حلیمه­ کریم که زنی مقتدر بود سازگاری داشته باشد طلاقش را از مشدممد گرفت و از آن خانه رفت. بعد با اسدالله یکی از مردان مارکده ­ای ازدواج کرد. با اینکه مهری ­جان دیگر با عبدالله ارتباط نداشت ولی ترحم بر جان نزار و چهره معصوم و زحمت­ کش عبدالله در ذهن مهری­ جان ماند و چند سال بعد همین مهری ­جان بود که قدم پیش گذاشت و زینب دختر خواهر خود را که یک دختر قوچانی بود برای ازدواج با عبدالله به شاه ­بگوم مادر عبدالله پیشنهاد کرد.

         عبدالله مدت زمانی نزد حلیمه­ کریم کار می ­کرد هرگاه وقت اضافی داشت برای خانواده­ های دیگر هم کار می­ کرد و در آن خانه در ازاء کار، غذایی می ­خورد از جمله به علی­کدخدا، برادر حلیمه ­کریم کمک می­ کرد و غذایی هم آنجا می­ خورد. عبدالله کم­ کم با مردم مارکده بیشتر و بیشتر آشنا شد، خانه حلیمه­ کریم را ترک کرد و مدتی برای کدخدا­علی کار کرد کم ­کم پای عبدالله برای انجام کار به خانه حاج ­آقا، مشهور و معروف به حج ­آقا میرلی باز شد به آنجا کوچ کرد و نزد حج ­آقا نوکر شد.

         حاج­ آقا، مشهور به حج­ آقا میرعلی (مهرعلی) مردی کوتاه­ قد و جثه کوچکی داشت از طایفه­ ی گرتی ­ها و یکی از ثروتمندان و مردان صادق، مومن، انسان دوست و فقیرنواز ده مارکده بود. حج ­آقا در جوانی و آغاز زندگی، برخلاف میان ­سالی و پیری، جوانی تهی ­دست بود و زندگی فقیرانه­ ای داشت، مایه مالی زندگی­ حج­ آقا از زحمت کارگری و از دسترنج او فراهم آمد. فراهم آمدن مایه اولیه ثروتش از طریق کارگری را بارها برای مردم مارکده تعریف کرد، همه­ ی مردم ده این تعریف را شنیده بودند و می­ دانستند. حج­ آقا هربار پس از گفتن داستانش توصیه ­های اخلاقی زیر را به عنوان نتیجه تجربه ­های خود به دیگران گوشزد می­ کرد:

           – همیشه به آنچه که از دسترنج خود به دست می ­آید قانع باشید. در زندگی پاکی را سرلوحه خود قرار دهید. چشم­ تان دنبال مال و ناموس مردم نباشد. راه خداپسندانه ثروتمند شدن، کارکردن است، نه دست درازی و نه چشم ­داشت به مال مردم. همیشه خدا را ناظر به اعمال خود بدانید تا در زندگی درستکار و پاک بمانید. به نیازمندان کمک کنید تا خدا هم به شما کمک کند.

          در زمان جوانی حج ­آقا، در روستاهای لنجان گیاه خشخاش کشت می ­شد و هرسال از مارکده چند نفری برای کارگری به آن محل می ­رفتند. سالی حج ­آقا هم رفت. در یکی از روستاهای لنجان نزد پیرمردی سه ماه متوالی مشغول به کار شد زمینِ کشت خشخاش پیرمرد را وجین کرد، نم­گیری کرد، گُرزهای بوته خشخاش را تیغ زد و سپس شیره­ ی آن ها را گرفت تریاک را به عمل آورد و تحویل داد بعد از برداشت تریاک، زمین را هم شخم زد و آماده کشت بعدی نمود. پیرمرد از کارصادقانه حج ­آقا بسیار راضی بود و مزد بیشتری از بقیه به او می­ دهد و دعایش هم می ­کند که:

– از خدا می ­خواهم پولی که من بهت می­ دهم که حاصل دسترنج خودت است مایه ثروتمندی تو گردد.

        حج ­آقا وقتی به مارکده می ­رسد یکی از همشهریان می­ خواسته مقداری از املاکش را بفروشد و حج ­آقا پول مزد کارگریش را یکجا تحویل فروشنده می ­دهد و ملک را می ­خرد. بنا به درخواست پیرمرد لنجانی سال بعد هم به منطقه لنجان می­ رود و کمک می ­کند و پیرمرد این سال هم مزد بیشتری همراه با دعای خیر تحویل می­ دهد حج­آقا دوباره با مزد خود مقداری ملک می­ خرد.

         حج­ آقا حالا صاحب مقداری املاک شده است با تدبیری که در کشت داشته و زحمت فوق ­العاده ­ای که در زمین می ­کشیده درآمد بهتری برداشت می­ نماید و سال به سال می­ تواند قدری ملک بیشتری بخرد و یکی از ملک داران و ثروتمندان ده مارکده می ­گردد.

        حج ­آقا به راستی، به ناظر بودن خدا بر زندگی انسان ایمان داشت و خدا را همیشه و در همه جا و هم وقت ناظر بر خود می­ دید به همین جهت هیچگاه آن تهی­ دستی خود را فراموش نکرد و ثروت خود را نتیجه ­ی پاک بودن مالش می­ دانست و سخت بر این باور بود که خدا به مال ­پاک برکت و توسعه می ­دهد. حج ­آقا سه ­ماه زمستان فصل بیکاری را دو وعده غذا می­ خورد نیمی از یک وعده غذای نخورده را ذخیره و نیمی دیگر را به تهی­ دستان ده می ­داد. کمک ­های خود را به تهی ­دستان هم پنهانی می ­نمود از خلوت و تاریکی شب استفاده می ­کرد و مقداری برنج، گندم، جو و دیگر مواد غذایی را با ظرفی به درِِ خانه ­ای می­ گذاشت، حلقه در را به صدا در می­ آورد و خود با استفاده از تاریکی پنهان می ­شد تا فرد تهی­ دست او را نبیند و خجالت نکشد.

       پاکی، درست ­کاری و امانت­ داری حج­ آقا هم سرِ زبان ­ها بود به همین جهت یکی از مردان مورد وثوق و اعتماد و اطمینان مردم شمرده می ­شد بسیاری از مردم اشیا قیمتی و قبالجات خود را نزد او به امانت می­ گذاشتند.

         عبدالله مدتی در خانه حاج ­آقا در هیات نوکر کار کرد و دوام آورد دلیل دوامش هم مهربانی حج آقا بود، انسان دوستی حج­ آقا بود. حج ­آقا علاوه بر غذای معمول توی خانه که همه با هم می ­خوردند این را حس کرده بود که عبدالله نیاز به غذای بیشتری دارد به همین خاطر دور از چشم زنش صغرا که قدری خسیس بود همه روزه مقداری سنجد و کشمش هم به عنوان کمک غذایی به عبدالله می ­رساند و رضایت عبدالله بیشتر فراهم می ­شد.             

***

         مرگ حاج ­خسرو موجب رهایی شیرعلی شد چون دیگر کنترل و مراقبت ­های پدر نبود. شیرعلی در نبود پدر آزادی عمل یافته بود همچون فنر که فشار از رویش برداشته شده باشد با هرکه می ­خواست می ­رفت هرکاری که می ­خواست می­ کرد و هیچ در قید و بند زن و بچه و خانه نبود به علاوه پس از تقسیم اموال پدری، اختیار و آزادی عمل بیشتری در چگونگی هزینه کردن هم برایش فراهم شد علارغم مخالفت ­ها و دعواها و قرقرهای رقیه زنش، با خیال راحت با دوستان ناباب و اهل دود رفیق شد و هرکجا که در هزینه ­ها کم می ­آورد کمبود را با فروش اموال ارثیه پدری جبران می­ کرد چند سال این شیوه ادامه داشت هرسال دعواها و قرقرهای رقیه بیشتر می ­شد، کم و کمتر به خانه آمدن شیرعلی هم بیشتر می ­شد اموال و دارایی به ارث رسیده شیرعلی هم کم و کمتر می ­شد تا اینکه شیرعلی به جایی رسید که دیگر هیچ چیز نداشت. روزی در حین دعوا با رقیه زنش، رقیه با خشمی که داشت هرچه ناسزا بود نثار شویش کرد و همچون پلنگ تیرخورده خشمگین با چوبی ستبر  به قصد کشتن شیرعلی به او حمله­ ور شد که:

        – زندگی من و بچه ­ام را تباه کردی…

         شیرعلی مردی تنومند بود قدی بلند داشت لاغر اندام و درشت استخوان بود. دود تریاک شیرعلی را سخت ضعیف کرده بود، تهی ­دستی، ناداری، سقوط از ثروت و نعمت به نکبت و از دست رفتن موقعیت خوب اقتصادی، از دست دادن احترام اجتماعی، قرقرها، تحقیرهای شدید و نک و نیش­ های گزنده و مداوم چند ساله رقیه ­زنش هم از نظر روانی، اعتماد به نفس و نیز حرمت نفس را به کلی از او سلب کرده بود بنابراین خود را یارای ایستادن در مقابل خشم کوبنده رقیه ندید، رویی و آبرویی هم نداشت که بخواهد از کسی کمک بگیرد چون هریک از اقوام و بستگان و دوستان پدرش بارها او را نصیحت کرده بودند او را از این راه منجر به چاه افتادن بر حذر داشته بودند ولی شیرعلی راه خطای خود را بی ­باکانه ادامه داده بود تا به این مرحله سقوط رسیده بود تنها راه برای شیرعلی ترک ده بود، و ده را ترک کرد. هیچ یک از اقوام و بستگان هم از شیرعلی حمایت نکردند وساطت در جهت حل اختلاف زن و شوهر نکردند حتا هیچ یک از اقوام و بستگان حاضر نشد شیرعلی را برای یک شب در خانه ­اش بپذیرد همه ­ی اقوام و بستگان وقتی می­ شنیدند رقیه مانند پلنگ تیر خورده به قصد کشتن به شیرعلی حمله ­ور شده و می ­خواسته شیرعلی را بزند و بکشد و شیرعلی ناگزیر به فرار شده است حق را به رقیه زن شیرعلی می ­دادند و این جمله ­ ی سعدی بزرگوار را زمزمه می­ کردند:

              پسر نوح با بدان بنشست                خاندان نبوتش گم شد.

         تک ­تک افراد هم بودند که مصرع بعدی را هم بلد بودند و تکرار می­ کردند:

 سگ اصحاب کهف روزی چند          پی نیکان گرفت و مردم شد.

          یکی دو نفر هم در روستا بودند که کمی با ادبیات فردوسی این راد مرد بزرگ ادب فارسی کَمَکَی آشنایی داشتند در جمعی و مجلسی که نشسته بودند و صحبت از رفتن شیرعلی می ­شد این ابیات را برای شرح رویداد برزبان می­ آوردند:

پسر کو ز راه پدر بگذرد               ستمکاره خوانیمش و بی خرد

پسر کو رها کرد رسم پدر         تو بیگانه ­اش خوان مخوانش پسر

        شیرعلی به این نتیجه رسید که دیگر جایی در این خانه ندارد نه تنها در خانه بلکه در ده جایی برای او نیست چاره­ ای برای شیرعلی نماند که ده را برای همیشه ترک کند. شیرعلی به سمت نجف ­آباد به راه افتاد.

           شیرعلی در بازار نجف ­آباد برای چند نانوایی با تبر چوب می­ شکست نخست در گوشه کاروانسرایی منزل گزیده بود بعد در خانه ­ای اتراق کرده بود بسیاری از مارکده ­ای­ ها که به نجف ­آباد می ­رفتند در بازار جلو نانوایی ­ها شیرعلی را دیده بودند که مشغول چوب شکستن است نزدیک نمی ­رفتند دور می ­ایستادند تماشا می ­کردند و شیرعلی پسر حاج­ خسرو ثروتمند مارکده­ ای را به یکدیگر نشان می­ دادند.

        تعریفی که از شیرعلی می ­شد مهارت فوق ­العاده ­ای در شکستن چوب دارد وقتی تبر شیرعلی از بالای سر به پایین می­ آمده و به چوب اصابت می­ کند چوب به سادگی دو نیم می ­شود.

           شیرعلی هیچ علاقه ­ای نداشت که با افراد مارکده­ ای روبرو شود اگر مارکده­ ای را می ­دید به گونه ­ای وانمود می­ کرد که ندیده است این حالت شیرعلی زیاد بازگویی شده بود و اغلب مارکده ­ای ­ها که به نجف ­آباد می­ رفتند برای رعایت حال شیرعلی نزدیک او نمی ­رفتند و اگر اتفاقی رو در رو هم قرار می­ گرفتند خود را به نادیدن می­ زدند و اگر مارکده ­ای هم مخصوص برای احوال پرسی به شیرعلی نزدیک می ­شد شیرعلی با او بسیار سرد برخورد می­ کرد و این برخورد سرد هم باز بازگو می ­شد و تقریبا هیچ مارکده ­ای با او ارتباط نداشت. هریک از مارکده­ ای ­ها که می­ خواستند اطلاعاتی از شیرعلی داشته باشند حال و وضعیت او را از نجف­ آبادی ­ها که او را می ­شناختند می­ پرسیدند.

         شیرعلی تا توان داشت با تبر برای نانوایان نجف ­آبادی چوب شکست و مزد گرفت اندکی از مزد را برای فراهم کردن تریاک استفاده می­ کرده بقیه را هم برای خورد و خوراک و پوشاک. شیرعلی نزدیک یک دهه در نجف آباد بود در این ایام تقریبا با هیچ مارکده ­ای ارتباط نداشت تقریبا هیچ مارکده­ ای مستقیم نمی­ دانست شیرعلی در نجف ­آباد ازدواج هم کرده یا نه؟ خانه ­ای برای خود فراهم کرده یا نه؟ خبرها این بود که در یک اتاق کرایه ­ای بدون هیچ همدم و مونسی می ­زید. شیرعلی هیچ علاقه ­ای هم از خود بروز نداد که مستقیم از یک مارکده ­ای خبری از زن و فرزندش بگیرد.

          شیرعلی عمر زیادی نکرد در پایان زندگی توان چوب شکستن را از دست داده بود و به گوشه خانه ­ای افتاد و همانجا هم در غربت و در گمنامی فوت کرد و در نجف­ آباد به خاک سپرده شد بعدها خبر فوتش به مارکده رسید و به زودی هم از یادها رفت و فراموش گردید چون گفت ­وگو درباره او رضایت خاطر کسی را فراهم نمی ­کرد و خوشایند کسی نبود مردم او را اولاد ناخلف می ­پنداشتند که خاندان خود را برباد داد.  

         تنها چیزی که شیرعلی از ارثیه پدر نتوانست بفروشد و برای زن و فرزندش در مارکده ماند دوتا اتاق و یک حیاطی کوچک از ساختمان بزرگ حاج­ خسرو بود اینها را هم خریداران از ترس رقیه نخریده بودند چون اگر خریداری در آن خانه قدم می­ گذاشت با خشم رقیه روبرو می ­شد و معامله صورت نمی ­گرفت بنابر این شیرعلی نتوانسته بود بفروشد. رقیه در همان دوتا اتاق ماند و مسئولیت بزرگ کردن تنها پسرش حج­ علی را خود به عهده گرفت. حج­ علی در غیاب پدر و در کنار مادر بزرگ شد.

   ادامه دارد