گزارش نامه شماره 150 نیمه دی ماه 96

سادگی

     به نظر من سادگی از نوع  دهاتی ­اش، البته دهاتی ­های قدیم نه حالا، زیبا است حتی اگر از این سادگی دهاتی سوء استفاده بشود و کلاه هم سرآدم بگذارند و آدم ضرر هم بکند، از ارزشمندی سادگی نمی­کاهد. البته ضرر نا خوشایند است کسی هم آن را دوست ندارد ولی اگر بتوان زرنگی را نقطه مقابل سادگی دهاتی قلمداد کرد سادگی دهاتی همچنان به نظر من زیبا، ارزشمند و نزدیک به اخلاق است. البته امروز، حداقل توی ده ما، که من کمی خبر دارم، از آن سادگی دهاتی گذشته اثری برجای نمانده. شاید بپرسید سادگی دهاتی چگونه رفتاری است؟ بخوانید. 

     قلعه ­شیخ، دهی بزرگ، سر راه دو شهر است. موقعیت جغرافیایی­ خوب این ده، باعث شده مهاجر پذیر باشد. مهاجرانش بیکاران از دهات دور دست و دور افتاده هستند که برای یافتن لقمه­ ی نانی و یا زندگی بهتری ناگزیر شدند ده خود را ترک کنند و قلعه­ شیخ را برای اقامت خود برگزینند تا در هیات کارگران فصلی و یا در شکل مطلوبش در هیات کارگر کارخانه ­ای بتوانند برای یافتن کار به دو تا شهر دسترسی داشته باشند.

    جمعی از مهاجران به قلعه ­شیخ، محله­ ای در کنار قلعه ­شیخ بوجود آورد. هر یک از مهاجران تمام اندوخته­ و دار و ندار خود را به علاوه تقبل مقداری قرض و وام، تحویل دلالان می­ دادند و چند ده متر زمین خریداری و با نیروی بازوی خود خشت و گلی فراهم و آلونکی در زمین می ­ساختند و با زن و بچه خود در آن آلونک جای می ­گرفتند و با درآمد اندک کارگری روزگار سپری می­ کردند. 

      من هم یکی از این مهاجران بودم که به محله فقیرنشین قلعه­ ی شیخ کشانده شدم. بعد از چند سال­ اقامت، دکان لوله­ کشی محقری باز کردم و برای مردم فقیر محله، کارهای لوله­کشی می­ کردم، اندک مزدی می­ گرفتم تا بتوانم با حقوق ماهیانه­ ی کار اصلی ­ام در کارخانه، قدری از رنج­ های زندگی را کم کنم.

     در قلعه­ شیخ محله بزرگ دیگری بود ساکنان آن از بومیان قلعه­ شیخ بودند اغلب­ شان کشاورز بودند بسیاری هم در کنار کار کشاورزی، شغل و درآمد دیگری هم داشتند با اینکه در هیات روستایی می ­زیستند ولی زندگی خیلی بهتری از این مهاجران داشتند.

      در کنار قلعه ­شیخ دو سه تا کارخانه ریسندگی و با فندگی هم بود که در حال کار بودند.

      یکی از روزهای سال 61، مردی سوار بر دوچرخه به دکان لوله ­کشی من آمد و گفت: «یک لوله آب توی ساختمان کارخانه ریسندگی و بافندگی شکسته بیا درستش بکن.»

      من این مرد را برای اولین بار می ­دیدمش، بعد فهمیدم؛ شب­ها نگهبان و روزها پادو کارخانه است. من گفتم: کنار کارخانه دکان کوله کشی مجهز و معروف و مشهوری است که علاوه بر متصدی، چند نفر کارگر دارد چرا همان نزدیک به او نگفتی؟ و این همه راه اینجا آمدی؟ که گفت: «سرشان شلوغ است، کارشان زیاد است، این خرده کارها را قبول نمی­ کنند.» من هم ابزار کارم را برداشتم و همراه ایشان به کارخانه رفتم و لوله شکسته شده را ترمیم کردم. همان مرد نگهبان گفت: «مزدت چقدر می­ شود؟» گفتم: سی تومان. گفت: «سی ­تومان کم است!» گفتم: هرکجا کار می­ کردم همین مبلغ را می­ گرفتم. که گفت: «اینجا با خانه یک آدم معمولی فرق می­کند اینجا کارخانه است، می ­ترسی نداشته باشد؟ این همه ثروت و درآمد؟ اگر 100 تومان از کارخانه به طرف تو یِ کارگر بیاید چطور می ­شود؟ همراه من بیا برویم حسابداری تا مزدت را بگیرم بدهم ولی تو آنجا چیزی نگو من می ­گویم مزدش پنجاه تومان می ­شود.» با هم به حسابداری کارخانه رفتیم. مرد نگهبان به حسابدار کارخانه گفت: «لوله ساختمان شکسته بود ایشان درست کرده مزدش پنجاه تومان است بهش بپردازید.» مرد حسابدار هم مبلغ پنجاه تومان را روی فرم سند حسابداری نوشت و جلو من گذاشت و گفت: اسم و فامیلت را بنویس و امضا کن، و کشو میزش را بیرون کشید و مبلغ پنجاه تومان به من داد.

        همان مرد نگهبان روزی دیگر آمد  و گفت: «لوله خروجی یک تانک آب کارخانه شکسته بیا درستش کن.» دوباره رفتم و درستش کردم. مرد نگهبان باز پرسید: «مزدت چقدر می­ شود؟» که گفتم: پنجاه تومان. گفت: «چرا اینقدر نرخ تو پایین است؟» باز با هم توی حسابداری رفتیم و آنجا به حسابدار گفت: «مزد درست کردن لوله تانک  صد تومان می­ شود بهش بپردازید.»

        مرد نگهبان روز دیگری آمد و گفت: «دو تا دهانه حمام برای کارگرها ساخته شده بیا لوله کشی آب سرد و گرم و فاضلاب ­شان را بکش و آب­گرم­ کن و دستشویی را هم وصل کن.» کار انجام شد مزد پیشنهادی من به همان سیاق که در بیرون کار می­ کردم 1000 تومان بود که باز با تعجب مرد نگهبان کارخانه روبرو شد و گفت: «سه روز صبح تا شب اینجا کار کردی، 1000 تومان کم نیست؟» گفتم: نه. مزد من اینقدر هست. مرد نگهبان کارخانه این­ بار دیگر من را همراه خود به اتاق حسابداری نبرد خودش 1500 تومان برایم آورد.

         یک ماهی گذشت باز همان مرد نگهبان آمد و گفت: «دارم خانه می­ سازم بیا لوله کشی آب سرد و گرم آشپزخانه و حمامش را انجام بده.» رفتم کار را انجام دادم صورت حساب مزدم را نوشتم 400 تومان شد و بهش دادم. یک ماهی گذشت از پرداخت آن خبری نشد، دو ماه گذشت، سه ماه گذشت باز هم خبری نشد. روزی توی خیابان به مرد نگهبان کارخانه بر خوردم گفتم: لطف کن مزد من را بده، که گفت: «من مزدت را جلو جلو و بیشتر هم دادم آن وقت که از کارخانه دو برابر برایت مزد می­گرفتم پس برای چی بود!؟ » آنجا بود که منِ دهاتی ساده، معنی زرنگی را فهمیدم.    

      قاسم (بخش شانزدهم)

      دیگر ویژگی رمضان دقت نظر در گفتار و رفتار دیگران بود رمضان با این دقت تضادهای سخن را می ­یافت و در قالب طنز، تضاد گفتاری طرف مقابل را رو می­ کرد.

هنر بعدی اوس ­رمضان، شیوایی قصه­ گویی و داستان ­سرایی­ اش بود. رمضان شنیده­ها و دیده­ ها و خاطرات خود را در قالب داستان و حکایت، خیلی زیبا و دلنشین بیان می­ کرد. جمیع ویژگی­ های او موجب شده بود که بزرگان از بیانات او خوششان بیاید و از بودن او در میان خود خوشحال باشند و از سخنانش لذت ببرند.

   برای نمونه یکی از بدیهه گوییهای او را که، بیشتر از بقیه، سر زبان ­ها بود را برای­ تان شرح می ­دهم.

       در یک تابستانی هنگام تولکی­ که؛ زنان و مردان ده، شبانه روز سخت مشغول کار در زمین بودند و کسی در ده نبود، ظهر روزی، امنیه­ ای خسته و تشنه و گرسنه، سوار بر یابویی از ده قراداغ گذر می ­کرده است رمضان که تنها مرد حاضر توی ده بوده و در خیابان ده راه می ­رفت، به امنیه برخورد می­ کند؛ سلام می­ کند و می­ گوید:

    – بفرما سرکار!

    امنیه از یابویش پیاده می ­شود و می­ گوید:

     – اسبم را کجا ببندم!؟

     رمضان بدون تامل زبانش را از دهان خود بیرون می ­آورد و می­ گوید:

     – ببند به این زبان من!!

      رمضان علاوه بر داشتن ویژگی ­های فوق در مقایسه با مردان دیگر ده قراداغ با اطلاعات­ تر هم بود همین ویژگی ­ها باعث شده بود که دو برادر دیگرش، علی­قلی و عبدالله، برتری او را بر خود بپذیرند و در مسائل خانوادگی و طایفه ­ای، نظر و سخن و داوری رمضان فصل ­الخطاب باشد.

        رمضان شب هنگام در جمع برادرانه در قلعه چشمه ­شیر مسیر سخنان خود را به هدف آمدن ­شان به قلعه­ چشمه ­شیر سوق داد و خطاب به عبدالله گفت:

       – ما آمده­ ایم برای یک کار خیر، آمده ­ایم برای خواستگاری آهو، آمده ­ایم آهو را برای خدامراد پسر علی­ قلی از شما خواستگاری کنیم، البته همه­ مان می ­دانیم عقد خدامراد و آهو، پسرعمو و دختر عمو،  در آسمان ­ها ­بسته شده، حالا ما می ­خواهیم محکم کاری بکنیم و روی زمین هم عقد این پسرعمو و دخترعمو را ببندیم تا عقد هم آسمانی و هم زمینی باشد یعنی دو عقده و محکم. تا این دو از امروز تا روزی که زنده هستند در کنار هم و جدا نا شدنی باشند به علاوه با این وصلت ارتباط و انسجام خانوادگی­ مان را بیشتر کنیم و نگذاریم تو جدا بیفتی و نسلی از تو توی ده قراداغ نباشد. از قدیم و ندیم گفتند: شیر میش حق بره است. باز همان قدیمی ­ها و ندیمی­ ها گفتند: دخترِ عمو، حقِ پسرِ عمو است. چون جمع برادرانه است من نخواستم تعارف کنم و بگویم؛ آمده­ ایم نانی از سفره­ ی شما برداریم و از شما تقاضا کنیم که خدامراد را به غلامی خودتان قبول کنید. تعارفات را کنار گذاشتم و برادرانه حرفم را زدم و لب مطلب را بیان کردم. حالا از همه­ ی این حرف ­ها که بگذریم آهو دختر تو است، کاکای عزیزم، عبدالله جان، و شما پدر دختر و صاحب اختیار او هستی. و خدامراد هم پسر علی­ قلی است و علی قلی صاحب اختیار پسرش است و تنها کسی که در میان شما اختیاری ندارد من هستم با این وجود مطمئن هستم که هم تو و هم علی قلی با من موافق هستید.

      عبدالله پکی به چپقش زد و گفت:

      – اختیار آهو با خودته کاکا، تو بزرکتر ما هستی هرجور که تو صلاح می ­دانی، هرجور که تو درست می ­دانی.

      علی ­قلی هم گفت:

    – نه تنها اختیار آهو با کاکا رمضان است اختیار خدامراد پسر من هم با او است.

     رمضان باز رشته سخن را در دست گرفت و گفت:

     – عبدالله­، کاکاجانم، از اینکه رویم را گرفتی و روی زمین نینداختی ممنونم. کاکا علی­ قلی از شما هم ممنونم. خودی اگر گوشت آدم را بخورد لا اقل استخوانش را جلو سگ نمی ­اندازد اینگونه بهتر است حال که هم پسر از خودمان داریم و هم دختر، چرا علی ­قلی بخواهد به خانه غریبه برود و یک غریبه هم بخواهد بیاید خانه تو؟ پس همه چیز روبراهه، اگر موافق باشید شب جمعه هفته­ ی بعد چند نفر زن و مرد از قراداغ به قلعه چشمه­ شیر می ­آییم برای مراسم شیرینی­خوران و قباله بران، و به این قول و قرارها رسمیت می ­بخشیم. من امروز صبح ساعت را هم پرسیدم؛ برای عقد و نکاح بسیار خوب بود. هفته­ ی دیگه روز پنجشنبه را هم پرسیدم باز هم ساعت برای عقد و نکاه خوب است. در همان جلسه شیرینی­خوران و قباله بران هفته­ ی بعد، تاریخ عروسی را هم معلوم می­ کنیم. البته زمان عروسی می ­افتد بعد از خرمن چلتوک­ ها که علی ­قلی فراغت داشته باشد.

        اعضا خانواده علی­ قلی و اوس رمضان دلاک، برابر برنامه­، عصر روز پنجشنبه هفته بعد در قلعه ­چشمه ­شیر بودند عبدالله ملایی از ده قرابولاغ هم دعوت کرد که قباله را بنویسد شب ملا هم به جمع مهمانان پیوست. آهو در هیات عروس در جمع زنانه که تعدادشان به انگشتان دوتا دست نمی ­رسید نشسته بود زنان هم با نواختن داریه، رقص و شادی خودشان را داشتند. در جمع مردان که تعداد آنها هم به تعداد انگشتان دوتا دست نمی­ رسید پس از تعیین میزان مهریه، مبلغ شیربها، صورت قباله توسط ملای قرابولاغی نوشته شد ملا با اجازه عبدالله به اتاق زنان رفت تا از آهو بله بگیرد. ملا سه بار صورت قباله را خواند آهو بله نگفت برای بار آخر، حبیبه، مادر آهو هرچه اصرار کرد آهو همچنان سکوت کرده بود خبر به عبدالله پدر آهو داده شد عبدالله آمد توی در اتاق زنان ایستاد و گفت:

      – دخترم بله را بگو و تمامش کن، من بر می­گردم اتاق مردان، دوباره من را صدا نزنن­ ها؟

      عبدالله برگشت، ملا دوباره خواندن صورت قباله را آغاز کرد و آهو بله ضعیفی گفت ملا انگشت آهو را به جوهر آغشته کرد و زیر صورت قباله زد و به اتاق مردان برگشت.

 ***

          روزهای آغازین ماه قوس (آذر) ماه بود باران آمد، بارانی شدید، رودخانه طغیان کرد، طغیان رودخانه قسمتی از جوی آب که آب را به آسیاب می ­رساند را خراب کرد به علت بالا آمدن آب رودخانه کمی از ساختمان آسیاب ده قراداغ هم زیر آب رفت و عملا آسیاب از کار افتاد حالا فصلی بود که مردم ده از کار درو و برداشت چلتوک فارغ شده بودند و می­ خواستند گندم­ و یا جوهای خود را به آسیاب برده آرد کنند تا زمستان هنگام برف و یخبندان دچار کمبود نان نشوند. از کار افتادن آسیاب، کار مردم را مشکل کرد مردم ناگزیر بودند جو و گندم­ های خود را به محل­ های دوردست که آسیاب دارد ببرند.

       قلی هم مانند بسیاری از مردم ده قراداغ جو و گندم­ هایش را آرد نکرده بود ناگزیر دوتا بار جو و گندم بار دوتا خر کرد و تحویل علی پسر بزرگ خانواده داد تا به اتفاق یک نفر دیگر از مردم ده قراداغ به ده خُرمنان در منطقه کرون ببرند و در آسیاب آن ده آرد کنند و بیاورند.

         رفتن و آمدن به آسیاب ده خرمنان با این فرض که آسیاب نوبت باشد حداقل سه روز طول می­ کشید. اگر آسیاب شلوغ بود این زمان بیشتر می ­شد.

       صبح اول وقت دومین روزی که علی به آسیاب خرمه ­نان رفته بود حیدر لیطی به درِ خانه قلی آمد و صداکرد:

      – عمو قلی؟

      قلی خانه نبود، شاه ­بگوم پاسخ داد:

     – ها، عمو حیدر، خیرِ انشاء الله؟ حتما عروسی در پیش است؟

      – آره، درست حدس زدی، علی ­قلی آمده و درخواست کرده که برویم قلعه چشمه ­شیر عروسی پسرش خدامراد ساز بزنیم یک روز و یک شب آنجا عروسی هست بعد می ­آیند قراداغ یک روز و یک شب هم اینجا، آمدم به علی بگویم که آماده باشد تا ظهر حرکت کنیم که شب به قلعه ­چشمه شیر برسیم، آنجا استراحت کنیم که فردا صبح آماده و سرحال باشیم.

     شاه­ بگوم گفت:

      – عمو حیدر، علی رفته خرمنان آسیاب، چارمن جو و گندم برده آرد کند و بیاورد. حالا می ­گویم به جایش قاسم همراهت می ­آید و ناقاره می­ زند. من همین الآن نزد ارباب قاسم می ­روم و ازش اجازه می­ گیرم که قاسم دو سه روز همراهت بیاید.

      – پس بگو آماده باشد ظهر می­ آیم دَرِ خانه ­تان تا با قاسم حرکت کنیم.

        شاه­ بگوم وقتی به خانه­ ی آقای افراشته اربابِ قاسم رفت که اجازه قاسم را بگیرد، برادرِ زَنِ آقای افراشته هم آنجا بود و به اتفاق قاسم مشغول بار کردن دوتا تاچه گندم روی خر بودند یک خر هم قبلا بار کرده و در کناری ایستاده بود. شاه­ بگوم گفت:

      – اوغور بخیر؟

      برادرِ زَنِ آقای افراشته گفت:

      – من می­ خواستم بروم آسیاب خُرمِنان یکبار گندم آرد کنم و بیاورم افراشته گفت یک بار گندم هم برای من ببر، حالا داریم با قاسم بار می­ کنیم.

        در حین گفت­ وگوی شاه­ بگوم و برادرِ زَنِ افراشته، خود افراشته هم آمد رسید شاه­ بگوم گزارش عروسی خدامراد پسر علی ­قلی، و اینکه علی رفته خرمنان و در ده نیست، و نیز حیدرلیطی آمده دنبال علی برای نواختن ناقاره، و همچنین قرار شده قاسم به جای علی برادرش همراه حیدرلیطی برود، را به آقای افراشته اربابِ قاسم داد و اجازه دو سه روز مرخصی برای قاسم از آقای افراشته در خواست کرد که مورد موافقت قرار گرفت.

      برادرِ زَنِ آقای افراشته غروب همان روز به آسیاب ده خرمنان رسید نوبت آسیاب علی بود یعنی بار جو و گندم علی در آسیاب آرد می ­شد. برادرِ زَنِ آقای افراشته خبر عروسی خدامراد پسر علی ­قلی را به علی داد همچنین گزارش داد که شاه­ بگوم برای قاسم مرخصی گرفته که همراه حیدر لیطی برای نواختن ناقاره به قلعه چشمه ­شیر برود، و افزود:

       – الآن قاسم و حیدر لیطی در قلعه­ چشمه ­شیر هستند و استراحت می ­کنند تا فردا صبح آماده نواختن ساز و ناقاره باشند.

       قاسم با اینکه در نواختن ناقاره ماهر نبود ولی خیلی هم نا بلد نبود با این وجود به اصرار شاه ­بگوم پذیرفت که همراه حیدر لیطی برود. ظهر قاسم و حیدر لیطی پیاده از قراداغ به طرف قلعه­ چشمه ­شیر راه ­افتادند غروب بود که رسیدند و به استراحت پرداختند تا خستگی راه را از تن بزدایند. به محض ورود حیدرلیطی و قاسم به قلعه ­ی چشمه­ شیر، آهو به دیدن آنها آمد و از قاسم سراغ علی را گرفت قاسم برای آهو توضیح داد که به آسیاب خرمنان رفته و او به جای علی آمده­.

      صبح روز بعد با گسترده ­شدن آفتاب، صدای ساز کرنای حیدر و ناقاره قاسم با ریتم و آهنگ چوب ­بازی بلند شد و فضای قلعه را اشغال کرد با صدای ساز و ناقاره رسما جشن عروسی آغاز شد، عبدالله پدرِ آهوی عروس­ خانم، در قلعه نبود سه روز قبل دوتا بار گندم بار دوتا خر کرده و رفته ­بود آسیاب ده کوهان، قرار بوده روز قبل آمده باشد ولی هنوز نیامده بود و همه منتظر بودند و حدس می ­زدند که تا ظهر بیاید. جمعیت حاضر در عروسی خیلی محدود بود کوچک و بزرگ به زور به تعداد انگشتان دست دوتا آدم می­رسید، دو سه نفر چوب­ باز مرد بیشتر نبود، آنها هم مهارتی نداشتند و نتوانستند داو چوب ­بازی را گرم کنند. زنان پیشنهاد کردند حالا که مرد چوب­ باز نیست که داو را گرم کند آهنگ قیز­اونی بنوازید تا دختران جوان و زنان با رقص خود داو را گرم کنند. چند زن ابتدا به میدان آمدند دقایقی رقصیدند و از داو بیرون رفتند در میان زنان دوتا دختر از دختران قلعه بودند که با آهنگ قیزاوینی رقصیدند ساعتی با حرارت رقصیدند و فضای عروسی را گرم کردند. این دو دختر رقصنده چندبار تلاش کردند که آهو عروس­ خانم را هم توی داو بیاورند ولی آهو با گفتن: حوصله ندارم نرقصید. حالا روز نزدیک ظهر شد و از عبدالله هنوز خبری نبود. حبیبه زن عبدالله خیلی نگران بود و از همان ساعت اول صبح مرتب به رمضان دلاک تذکر می­ داد که اگر عبدالله تا ظهر نیاید باید عروسی به عقب بیفتد و رمضان هم مرتب پاسخ می ­داد که مطمئن هستم تا ظهر عبدالله هرکجا باشد خود را خواهد رساند.

      روز به نیمه نرسیده بود که علی­ با دوتا بار آرد روی دوتا خر، به قلعه­ ی چشمه­ شیر وارد شد.

         شب قبل وقتی برادرِ زَنِ آقای افراشته، ارباب قاسم، در آسیاب خرمنان خبر عروسی خدامراد، پسر علی ­قلی و نیز رفتن حیدرلیطی و قاسم به قلعه­ چشمه­ شیر را به علی داد علی بی ­قرار شد افسوس خورد که چرا آنجا نبوده؟ که خودش همراه حیدرلیطی برود.

        از روزی که آهو را برای خدامراد شیرینی خورده و نامزد کرده بودند علی آهو را ندیده بود چون دیگر جرئت نکرده بود به قلعه­ چشمه شیر برود حالا عروسی آهو بهترین فرصت بود که بتواند آهو را ببیند.

       علی ناگزیر بود صبرکند تا جو و گندمی که برده بود تبدیل به آرد گردد وقتی آرد شدن جو و گندم بارهای علی به پایان رسید علی تصمیم گرفت حرکت کند. رفیق علی که از قراداغ با هم رفته بودند گفت:

       – علی این نامردیه که تو من را تنها بگذاری و بروی، چرا رفیق نیمه راه شدی، ما دوتا با هم از قراداغ راه افتادیم و حالا هم باید تو بایستی تا بار من هم آرد شود و دوتایی با هم از اینجا حرکت کنیم.

       – من کاری برایم پیش آمده که نمی ­توانم بایستم و منتظر آرد شدن بار تو باشم تو یک روز همینجا بایست و بعد با برادر زن افراشته بیا.

         هنوز هوا روشن نشده بود و آردهای علی کامل سرد نشده بود که علی آردها را بار خران کرد و تک و تنها راه افتاد خران را به سرعت راند به ده قرابولاغ نرسیده راهش را به سمت قلعه چشمه شیر کج کرد و وارد قلعه شد. خران را زیر بار رها کرد تا به طرف قاسم برود و ناقاره را از او بگیرد که آهو جلو علی سبز شد علی و آهو برای لحظاتی با هم حرف زدند و حال همدیگر را پرسیدند علی گفت:

      – از خرمنان با شتاب آمدم من می ­مانم عروسی و برادرم قاسم را می­ فرستم بارها را به قراداغ ببرد.

        سپس علی یک راست به سمت قاسم که در حال نواختن ناقاره بود رفت و ناقاره را گرفت و بردوش خود انداخت و مشغول نواختن شد و به قاسم گفت:

       – برو آردها را از روی خرها بگذار زمین تا استراحت کنند چون من با شتاب آمدم خسته هستند، اول سرِ چشمه آب­ شان بده بعد کمی هم کاه جلوشان بریز و بعد از ناهار خوردن، من اینجا می­ مانم تو آردها را بار کن و ببر قراداغ.

        قاسم از آمدن علی­ تعجب کرد و پرسید:

       از کجا فهمیدی که اینجا عروسیه؟

       ـ برادرِ زَنِ افراشته بهم گفت، دیشب آمده­ بود آسیاب خرمنان. من هم هنوز هوا تاریک بود راه افتادم و با شتاب هم آمدم.

       روز به نیمه رسید مهمانان برای پذیرایی توی اتاق نشستند ناهار خوردند. علی و قاسم در کنار هم نشسته بودند بعد از خوردن ناهار بلند شدند از اتاق بیرون آمدند تا آردها را بار کنند و قاسم به قراداغ بیاید.

      قاسم کمی زودتر از علی از اتاق بیرون آمد هرچه نگاه کرد گیوه­ هایش جلو در اتاتق نبود علی هم پشت سر قاسم از اتاق بیرون آمد او هم هرچه نگاه کرد گیوه­ هایش را ندید آهو که از دور نظاره­ گر سرگردانی علی و قاسم برای یافتن گیوه­ های ­شان بود با دست به آنها اشاره کرد که به طرف او بروند. آهو گیوه­ های علی و قاسم را برده ­بود کمی دورتر و توی اتاقی خالی گذاشته بود علی و قاسم به آنجا رفتند آهو خطاب به علی گفت:

       – گیوه­ هایت اینجا آوردم تا تو اینجا بیایی می­ خواستم با تو حرف بزنم، بابام و ننم به زور قول من را به پسر عمویم خدا مراد داده­ اند الآن هم آمده ­اند عروسی بگیرند و من را برای خدامراد ببرند ده قراداغ، من خدامراد را نمی ­خواهم، بیا تا با هم، همین امشب فرار کنیم تا این عروسی سر نگیره و ما بتوانیم با هم بعدا عروسی کنیم؟

      علی­ سکوت کرد. قاسم پیشنهاد آهو را خطرناک ­دید، به برادرش علی هشدار داد که:

      ـ اگر چنین کاری کردی بابا و زن ­بابا دیگر توی خانه راهت نمی ­ دهند.

     قاسم سپس رو به آهو­کرد و گفت:

      ـ علی­ نامزد دارد شیرینی هم خورده به امید علی نباش خودت را بدبخت علی نکن برو دنبال بختت.

       قاسم ماندن در آن اتاق را خطرناک دید فوری گیوه­ هایش را ور کشید از اتاق بیرون ­آمد، خرها را پالان ­کرد تاچه­ های آردها را با کمک دیگران بار خر کرد تا به سمت قراداغ حرکت کند

     از همان صبح بین حبیبه زن عبدالله و رمضان  برادر عبدالله بگو مگو بود خواستِ حبیبه این بود که جشن عروسی متوقف گردد تا عبدالله صاحب عروسی و پدر دختر که رفته آسیاب کوهان بیاید و برسد. رمضان هم از همان آغاز روز در پاسخ حبیبه وعده می ­داد عبدالله هرجا باشد تا ظهر خود را می ­رساند.

     حالا ظهر شده بود مهمانان ناهار خورده بودند ولی هنوز عبدالله نیامده بود به همین جهت بگو مگوی حبیبه زن عبدالله با رمضان برادر عبدالله بالا گرفت. رمضان حالا حرفش را تغییر داده بود او در پاسخ درخواست حبیبه مبنی بر متوقف کردن جشن عروسی می­ گفت:

      – عبدالله نیست که نباشد من برادر عبدالله به جای او هستم و همان اختیار عبدالله را دارم ما قبلا با هم حرف زدیم، قول و قرار گذاشتیم و برنامه ریزی کردیم، کلی خرج کردیم، نمی­ توانیم زمان عروسی را به عقب بیندازیم.

        وقتی حبیبه استدلال رمضان که من جای عبدالله هستم و اختیاردار هستم را شنید عصبانی شد صدایش را بالا برد و رمضان را فحش داد، ناسزا گفت و تحقیرش کرد و افزود:

       – تو هیچ کاره ­ای، هیچ اختیار نداری، به تو هم هیچ مربوط نیست، عبدالله پدر دختر هست، صاحب دختر هست، زنده هست و آدم زنده هم وکیل وصی نمی ­خواهد، تا عبدالله هم اینجا نباشد من نمی­ گذارم عروسی پا بگیرد، همین الآن هم از قلعه بیرون ­تان می­ کنم.

      رمضان از صدای بلند و فحش و ناسزاهای حبیبه زن عبدالله خشمگین شد و آن را توهین به خود تلقی کرد به حبیبه حمله ­ور شد و او را زیر مشت و لگد گرفت حبیبه  هم به دفاع از خود پرداخت ولی رمضان زورش بیشتر بود حببیه دید کتک می­ خورد ناگزیر به فرار شد در حین اینکه می ­کوشید از زیر دست و پای رمضان خود را بیرون بکشد و فرار کند چارقدش هم از سرش افتاد، دو قدم این ­ورتر لُنگِ حمام روی بند رخت گوشه حیاط آویزان بود آن را برداشت روی سرش انداخت، به بیرون از در قلعه آمد. در این حین هم قاسم خران خود را از قلعه بیرون آورده بود تا به سمت ده قراداغ راه بیفتد حبیبه خیز برداشت و پرید روی یکی از خرهای قاسم و بین دوتا تاچه آرد نشست و به قاسم گفت:

        – منم با تو تا قرابولاغ می ­آیم، تا آنجا شکایت رمضان را به کدخدا خدابخش بکنم ببینم رمضان به چه حقی آمده توی خانه من و من را زده؟ دختری که صاحبش اینجا نیست، چطور می­ خواهد بدون اجازه صاحبش عروسی کند و ببرد؟ 

        قاسم می­ خواست هرچه زودتر از آن محل پر تشنج دور گردد ولی ترسی شدید وجود او را فرا گرفته بود ترس از فاش شدن رابطه برادرش با آهو عروس­ خانم. ترس بر قاسم غلبه کرد با خود گفت:

      – این علی کله پوکه، اصلا متوجه موقعیت خطرناک خود در این دیار غربت نیست، برگردم یکبار دیگر عواقب کار خطرناک او را گوشزد و تهدیدش کنم، بلکه به خطر نیفتد.

         قاسم دوان دوان به همان اتاقی که برادرش با آهو بودند برگشت دید علی با آهو، به دور از فضای دعوا و فحش و کتک و به هم ریختگی، که همه را به محل دعوا کشانده و حواس همه را به خود مشغول کرده، در این گوشه ­ی خلوت با خاطری آسوده در کنار هم نشستند با هم در حال معاشقه هستند. قاسم با تهدید و خطاب آلود به برادرش علی گفت:

     ـ بلند شو از اینجا بیا بیرون، این دختره صاحب داره، او را ولش کن و دست از این رفتار کثیفت بردار و الا موضوع را به زن ­بابا خواهم گفت.

       قاسم بدون درنگ پس از گفتار تهدید آمیزش خدا حافظی کرد و برگشت و خران را هی کرد.

      حبیبه در راه برای قاسم تعریف کرد:

        – حج خدابخش کدخدای ده قرابولاغ عمویم است اگر بفهمد که رمضان دست روی من بلند کرده پدرش را در می ­آورد، مگر می ­گذارد بدون حضور صاحب دختر، دختر را ببرن؟

        حبیبه در ده قرابولاغ جلو خانه کدخدا خدابخش پیاده شد. کدخدا بعد از شنیدن شکایت حبیبه فوری قاطرش را بیرون آورد، در کنار سکوی دروازه نگه داشت، سوار شد، حبیبه هم پشت سرِ او نشست، هر دو به طرف قلعه چشمه ­شیر حرکت کردند، قاسم هم خران را به طرف ده قراداغ هی کرد.

                                                                                                                         ادامه دارد