قصه مرادعلی (بخش هفدهم)
دادیار دادگاه انقلاب، مردی بود به نام آقالَر. آقای آقالر خیلی زود متوجه قضایا شد زیر ورقه احضاریه من نوشت: «حکم بر علیه بنیاد مستضعفان است و کاری به آقای مرادعلی ایزدی ندارد». ولی رئیس دادگاه انقلاب، آخوندی بود به نام آقای شجاعی، که او را حاج آقا شجاعی می نامیدند. گفته می شد؛ حاج آقا شجاعی حاکم شرع دادگاه انقلاب است. آقای شجاعی که قاضی پرونده بود، نمی توانست این موضوع را بفهمد و من هم هرچه حرف زدم نتوانستم به او بفهمانم که این حکم، کاری به من ندارد بلکه این حکم بر علیه بنیاد مستضعفان است. آقای آقالر دادیار دادگاه انقلاب آمد و با زبان خیلی ساده و شمرده موضوع را برای آخوند شجاعی بیان کرد ولی سطح درک آخوند شجاعی پایین بود و نتوانست عمق قضایا را بفهمد و این دو موضوع را از هم تفکیک کند.
آقای عزیزالله بهارلو قدرت آخوند شجاعی را توی دادگاه فوق العاده یافت و باخود فکر کرد که از طریق او می تواند هدف خود را پیش ببرد لذا مجدد شکایتی تنظیم کرد مبنی بر اینکه: «مرادعلی ایزدی را بنیاد مستضعفان به عنوان کارگر خود توی این مزرعه گمارده است حالا که مالکیت بنیاد توسط دادگاه انقلاب فسخ شده، دادگاه انقلاب باید حکمی بر بیرون رفتن کارگر بنیاد مستضعفان هم صادر و او را از مزرعه بیرون کند و مزرعه را تحویل صاحبش که من باشم، بدهد». این شکایت را به آخوند شجاعی داده و درخواست رسیدگی کرده بود. در پی شکایت مجدد آقای عزیزالله بهارلو ابلاغ آمد که در فلان روز در دادگاه انقلاب حاضر شویم.
روز موعود، توی دادگاه، در برابر آخوند شجاعی، حاکم شرع دادگاه انقلاب شهرکرد، حاضر شدم و سند و مدرک خود را ارائه دادم و استدلال هم کردم که کار ما هیچ ارتباطی با بنیاد مستضعفان ندارد. آخوند شجاعی به یقین باور کرده بود که ما را بنیاد مستضعفان به این مزرعه آورده و ما کارگر بنیاد هستیم. آخوند شجاعی پس از دیدن مدارک و شنیدن استدلال های ما، در این یقین خود شک کرد و گفت: «من فلان روز به محل می آیم و از مردم می پرسم تا قضایا برای من روشن شود». من از این پیشنهاد آخوند شجاعی استقبال کردم.
آخوند شجاعی روز موعود با یک ماشین دولتی به همراه آقای عزیزالله بهارلو آمد. آخوند شجاعی انگشت های یک دستش هم بسته بودند یعنی دستش معیوب بود و نمی توانست پرونده را در دست نگهدارد و راننده اش پروندها را همراه او می برد. جمعی از دو طرف دعوا و نیز چندین نفر گواه، به صورت جمعی از مزرعه ی کریزچای به طرف مزرعه ی قارا آغاج پیاده راه افتادیم. از قضا روز بارانی بود و نم نم باران هم می آمد و قدری هم برف روی زمین بود و زمین گِل وشُل بود. در حین راه رفتن، من عمویم حسین را به آخوند شجاعی معرفی کردم و گفتم: «عمویم حسین، درختان این مزرعه را به همراه پدرش در نوجوانی و جوانی کاشته اند» و عمو حسین هم در حین راه رفتن توضیح داد که: « اینجا زمینی بایر و نا هموار بود و ما زحمت زیادی در جهت ایجاد این مزرعه کشیدیم». وقتی جلو ساختمان مزرعه رسیدیم، آقای عزیزالله بهارلو خطاب به آخوند شجاعی با اشاره به دوتا درخت توت خیلی بزرگ گفت: «عمر این درخت ها خیلی بیشتر از عمر این مشهدی حسین است، چطور می شود اینها را او کاشته باشد؟» حسین شیرمست یاسوچایی که یکی از هواداران عزیزالله بهارلو بود به آخوند شجاعی گفت: «حاج آقا، من قبلا اینجا زراعت می کردم». من فوری در جواب حسین شیرمست گفتم: «اگر تو این بیل را به دست گرفتی و توانستی مقداری از این گِل ها را آن طرف بریزی معلوم می شود که تو کارگر هستی و می توانی کار بکنی». آخوند شجاعی پرسید: «پس شغل این آقا چیست؟» گفتم: «توی جشن های عروسی ساز می زند و اندک مزدی می گیرد و امرار معاش می کند». عمویم حسین شرح داد: «وقتی برای اولین بار به اتفاق پدرم آمدیم اینجا زمینش ناهموار بود، جوی آب نداشت و ما چندین سال زحمت کشیدیم تا توانستیم جویی احداث کنیم و این درختان را بکاریم». عمو حسین بعد با اشاره به تک تک درختان تنومند که توی دید بودند، تاریخچه کاشت آنها را توضیح داد و… سخنان عمو حسین مورد تایید چندین نفر از بزرگان صادق آباد و یاسوچای که در جمع بودند قرار گرفت. در این جمع چندان حرفی در تایید خواست آقای عزیزالله بهارلو زده نمی شد. آقای بهارلو احساس کرد او کنار گذاشته شده، ناراحت شد و خطاب به آخوند شجاعی گفت: «من شما را به اینجا آورده ام، شما اصلا به من کاری نداری، این آقایان شما را احاطه کرده اند و با دروغ هایی که می گویند ذهن شما را از اصل قضیه منحرف می کنند». آخوند شجاعی گفت: «مگر هرچی شما گفتی من باید عمل کنم؟ مگر شما رئیس من هستی؟» آقای عزیزالله بهارلو گفت: «پس یعنی من در اینجا کاره ای نیستم» آخوند شجاعی گفت: «می خواهی کاره ای باش و می خواهی هم نباش، من کار خودم را می کنم». آقای عزیزالله بهارلو قهر کرد و از کوه بالا رفت چون چند نفر از هوادارانش بالای کوه آمده و نظاره می کردند و از آنجا هم به هوره رفت. دسته جمعی از مزرعه ی قارا آغاج به طرف ماشین در مزرعه ی کریزچای برگشتیم. وقتی کنار ماشین رسیدیم آخوند شجاعی توی ماشین نشست و آقای شیخ ابراهیم کرمی را توی ماشین در کنار خود فرا خواند.
شیخ ابراهیم، یک مرد صادق آبادی بود و در جوانی چندین سال درس طلبگی خوانده بود و بعد در صادق آباد به کشاورزی مشغول شده بود و حالا در سن بزرگ سالی یکی از معتمدین روستا محسوب می شد و مورد احترام بود و من ایشان را به عنوان یکی از گواهانم به آخوند شجاعی معرفی کردم و گفتم که: «درس حوزوی خوانده است» آخوند شجاعی وقتی از زبان من شنید که شیخ ابراهیم درس حوزوی خوانده، با او مانوس شد و حالا او را توی ماشین در کنار خود فراخواند تا از او به دور از چشم و دهان و گوش دیگران، حقایق را بپرسد. آخوند شجاعی با این رفتار خود، غیر مستقیم به ده پانزده نفر دیگر که اطرافش بودند این پیام را داد که؛ «به هیچ کدامتان اعتماد ندارم، فقط به این آقا که درس حوزه خوانده و شیخ است، اعتماد می کنم». آخوند شجاعی توی ماشین از شیخ ابراهیم خواسته بود که؛ «واقعیت را به او بگوید». شیخ ابراهیم هم گفته بود: «من بچه بودم که صفرعلی، پدر بزرگ مرادعلی، این مزرعه را آباد کرد و درختان را کاشت و بعد از فوت صفرعلی هم، مزرعه دست مرادعلی و برادر و خواهرانش هست».
مدتی بعد حکمی با این مضمون و با امضا آخوند شجاعی صادر شد: «حکمی که از طرف دادگاه انقلاب صادر شده است بر علیه بنیاد مستضعفان است و ارتباطی با آقای مرادعلی ایزدی ندارد و چنانچه آقای عزیزالله بهارلو با آقای مرادعلی ایزدی اختلافی دارند، باید از طریق دادگاه عمومی اقدام کنند».
آقای عزیزالله بهارلو بلا فاصله این حکم جدید دادگاه انقلاب را به دادگاه عمومی برد و اقامه دعوا نمود و درخواست کرد دادگاه، من را از مزرعه ی قارا آغاج بیرون کند و مزرعه را تحویل او دهد.
این را هم بگویم که قاضی های دادگستری باسوادتر بودند موضوع و مسائل را خیلی بهتر از قاضی های دادگاه انقلاب می فهمیدند و در نهایت مردمی تر بودند و بیشترِ انها هنگام حل و فصل دعوا به افراد پایین دست هم کمک می کردند بنابراین، مشکلات مردم در دادگستری راحت تر حل و فصل می شد.
ابلاغیه دنباله ی اقامه دعوای دادگاه انقلاب که آقای عزیزالله در دادگستری مطرح کرده بود، آمد. به دادگاه رفتم و دو نفری با آقای عزیزالله بهارلو رو در روی قاضی نشستیم. قاضی به من گفت: «چرا این حکم دادگاه انقلاب را اجرا نمیکنی؟» گفتم: «لطف کنید ببینید اسم من توی این حکم ذکر شده است؟ اگر ذکر شده، خوب، طرفِ حکم من هستم ولی اگر نامی از من برده نشده، پس کاری هم به من ندارد». قاضی به آقای عزیزالله بهارلو گفت: «اسم آقای مرادعلی ایزدی در این حکم دیده نمی شود تو برای چی بر علیه او اقامه دعوا کرده ای؟» آقای بهارلو گفت: «این حکم بنیاد مستضعفان را محکوم کرده که مزرعه را تخلیه و تحویل دهد و ایشان هم کارگر بنیاد مستضعفان هست که روی مزرعه کار می کرده است و باید مزرعه را تخلیه کند و تحویل من دهد». من گفتم: «ما احکام دیگری هم داریم که آقای بهارلو بر علیه من اقامه دعوا کرده بود که محکوم شده است دلیل محکومیت هم این بوده که ما سوابق کارکرد زراعی از پدران مان داریم». حکم را از کیف در آوردم و به دست قاضی دادم. قاضی حکم را خواند و رو کرد به آقای عزیزالله بهارلو و گفت: «آقای بهارلو، شما باید شکایت دیگری بکنی و اگر حقی داری ثابت کنی در صورت اثبات حقت، حکم به نفع تو صادر و اجرا خواهد شد، این حکم نمی تواند بر علیه این آقا باشد».
***
در یک روز سرد پاییزی، خبر آمد که؛ آقای عزیزالله بهارلو با بلدوزر از طرف مزرعه ی گزستان (نام واقعی مزرعه ی گزستان ییلقیننی بوده است، ییلقین، به زبان ترکی یعنی گز، که درختچه ای است خودرو، ی، پسوند مکان است. یعنی محلی که درخت گز روییده و یا می روید. این محل دره ای است نسبتا عمیق، پایین تر از سر زمین صادق آباد. تعداد زیادی از سر شاخه های این دره، صحرا، بیابان و یا مراتع متعلق به صادق آباد است ولی پایین دره که به رودخانه زاینده رود ختم می شود در مالکیت مردمان هوره است) هوره به طرف مزرعه ی قارا آغاج جاده درست می کند. من به محل کار بلدوزر رفتم. عزت الله پسر عزیزالله بهارلو جلو بلدوزر ایستاده و راننده را راهنمایی می کرد. خدا قوت گفتم و پرسیدم: «چکار می کنید؟» گفت: »جاده برای مزرعه مان درست می کنیم». آقای عزیزالله هم با چند نفر از بستگان، کمی آن ور تر، آتش و چای درست کرده و دور آتش جمع بودند. بعد نزد آنها رفتم و خدا قوتی گفتم و با یکایک احوال پرسی کردم و از آقای عزیزالله بهارلو پرسیدم: «چکار می کنید؟». گفت: «جاده درست می کنیم برای مزرعه مان، تو چکاره هستی که می پرسی؟» گفتم: «فرض بگیر من یک راه گذر هستم، به علاوه من کشاورز یکصد ساله این مزرعه قارا آغاج هستم، این چه طرز صحبت کردن است؟» آقای عزیزالله بهارلو خنده ای تمسخر آمیز کرد و گفت: «آخی من منظور تو را می دانم، تو خود را خیلی دانا می پنداری و فکر می کنی دیگران چیزی حالی شان نیست، واقعیت اینگونه که تو فکر می کنی نیست، من از آمدنت به اینجا، از نگاهت و نیز حرف زدنت، منظورت را دقیق فهمیدم». گفتم: «بهتر بود شما اول از طریق قانون ما را از مزرعه بیرون می کردی، بعد اقدام به احداث جاده می کردی، به این شکل کار کردن تو، ممکن است موجب ضرر به وارث باشد؟ چون این کارهای قلچماقی، مال قدیم بود که؛ لشکر می کشیدند و کتک می زدند تا خواسته ی خود را پیش ببرند، دوران این شیوه ها گذشته، امروز به گونه ای دیگر باید عمل کرد، شاید هم فکر کرده ای که انقلاب شده (منظور انقلاب سال 57 است) و دنیا هرج و مرج است». آقای عزیزالله بهارلو گفت: «درست حرف بزن، ما داریم برای مزرعه مان راه درست می کنیم، تو اسم این کار را هرج و مرج می گذاری؟». خدا حافظی کردم و به خانه آمدم.
در صادق آباد جریان احداث جاده توسط عزیزالله بهارلو را با رئیس شورای روستای صادق آباد که پسرِ عمو حسینِ خودم بود، در میان گذاشتم و از او کمک خواستم. رئیس شورا نامه ای به پاسگاه ژاندارمری بن نوشت مبنی بر اینکه: «تداوم کار جاده سازی آقای عزیزالله بهارلو ممکن است منجر به زد و خورد دسته جمعی و قتل خون ریزی گردد خواهشمند است دستور فرمایید کار جاده سازی آقای عزیزالله بهارلو متوقف و دو طرف را ملزم به حل و فصل اختلاف از طریق مراجع قانونی نمایید». نامه شورای روستا توسط برادرم غلامرضا به پاسگاه بن تحویل و همراه با مامور به محل کار بلدوزر آمد. بلدوزر از توی گندم دیم ما عبور کرده بود و مقداری از گندم دیم هم تخریب شده بود. مامور پاسگاه صورت جلسه ای تنظیم کرد مبنی بر اینکه:« بلدوزر باید از این محل برود و کار جاده سازی متوقف گردد و عزیزالله بهارلو مقداری از گندم گشت شده را هم تخریب کرده است و مرادعلی ایزدی خواهان خسارت وارده است». مامور پاسگاه راننده بلدوزر را هم تهدید کرد در صورت ادامه کار، او را به عنوان فرد متخلف، تحویل دادگاه خواهد داد و ایستاد و نظاره کرد تا بلدوزر از آن محل رفت و دور شد. مامور پاسگاه از چند نفر حاضر در محل کار یعنی؛ پسران و آقا دامادهای عزیزالله بهارلو تعهد گرفت که دیگر کار نکنند و گفت: «خود آقای عزیزالله بهارلو هم باید این صورت جلسه را امضا کند». حاضران گفتند: آقای عزیزالله بهارلو رفته هوره و اینجا نیست». مامور به اتفاق برادرم غلامرضا، برای گرفتن امضا از آقای عزیزالله بهارلو به روستای هوره رفتند. آقای عزیزالله در خانه نبود. گفته می شود؛ رفته حمام عمومی، مامور با برادرم به حمام عموی مراجعه می کنند آنجا هم نبوده است. مامور ناگزیر از عیال عزیزالله تعهد می گیرد که آقای عزیزالله بهارلو فردا صبح در پاسگاه حاضر شود.
صبح روز بعد دونفری یعنی من و آقای عزیزالله بهارلو در پاسگاه بودیم. به دادگاه اعزام شدیم. پس از بازجویی، بازپرس حکم بازداشت برای آقای عزیزالله بهارلو نوشت. ضامن آوردند، آزاد شد، و بابت تخریب گندم دیم ما مبلغ سه هزار تومان جریمه گردید و تعهد گرفته شد که هرگز بلدوزر نیاورد و خواسته ی خود را از راه های قانونی پیگیری کند.
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده
همراه 09132855112