رد صلاحیت
صبح روز 17/2/92 ساعت 45/7 بنا به درخواست آقای ملکی بخشدار هوره گفت وگویی کوتاه در محل بخشداری با هم داشتیم که چکیده سخنان را با هم می خوانیم. نخست بخشدار گفت:
ـ برابر قانون از چند دستگاه اجرایی درباره صلاحیت کاندیداهای شوراها درخواست اعلام نظر شده است یکی از دستگاه های اجرایی نوشته؛ شما قانون اساسی را قبول ندارید.
ـ من همیشه خودم را قانونمند و قاعده مند می دانسته و می دانم، نمی دانم چرا از بیرون به من چنین نگاهی شده است؟
ـ برابر اعلام همین دستگاه اجرایی شما رد صلاحیت شده اید ما امروز جلسه هیات اجرایی داریم که باید نتایج را در این جلسه اعلام کنیم با توجه تعریف خوبی و قابلیتی که از شما شده است نمی خواهم توی ان جمع بگویم شما از بین 101 نفر کاندید تنها نفر رد صلاحیت شده هستید، خوبیت ندارد، صلاح هم نیست این است که تقاضا می کنم انصراف تان را بنویسید تا اعلام کنیم انصراف داده است!
ـ من از همان بچگی از دروغ، ریا، تزویر، تظاهر و دورویی بدم می آمده و حالا که قدم در وادی پیری نهاده ام بیشتر بدم می آید چرا وقتی رد صلاحیت شده ام انصراف بدهم؟ نه، شما با صدای بلند توی جلسه اعلام کنید؛ محمدعلی شاهسون رد صلاحیت شده است حتی اعلامیه به در و دیوار روستای مارکده هم بزنید این یک واقعیت هست.
ـ من خواهش می کنم نظر مرا بپذیرید و انصراف تان را بنویسید اینگونه بهتر است، راه درست هم همین است، مسئله تمام می شود و دنباله هم نخواهد داشت.
ـ ببینید وقتی من دقیق می دانم این نظری که در این دستگاه اجرایی درباره من بوجود آمده ریشه اش اغراض و تسویه حساب شخصی سه چهار نفر است و حقیقتی ندارد چگونه بپذیرم که نظر درست است؟ من متاسفم که جوی نا سالم بوجود آمده و هرکس می تواند با چسباندن خود به دستگاه اجرایی به اغراض شخصی اش دست یابد. من 27 سال سابقه کار دارم 10 سال سابقه شورایی دارم به علاوه مطالعات زیادی هم دارم در خود این توانمندی را می بینم که بتوانم روستای مان را به خوبی مدیریت کنم به همین جهت برای شورای روستا ثبت نام کرده ام شورای روستا هم آش دهان سوزی نیست حالا که مرا رد صلاحیت کرده اند خشمگین شوم، ناراحت شوم، شکایت داشته باشم و یا التماس کنم و گریه و زاری سر بدهم، نه، حال که دستگاه نمی خواهد من در مدیریت شورا نقش داشته باشم من هم می روم دنبال کارهای شخصی ام.
محمدعلی شاهسون مارکده
عبدالخالق
مردم روستاهای پیرامون در گذشته وقتی نام عبدالخالق را می شنیدند تصویر یک آدم هرزه، الکلی، بیکاره، ولگرد و زورگو در ذهن شان مجسم می شد! چقدر داوری مردم واقعیت داشت؟ نمی دانم. شنیده هایم را برایتان می نویسم بخوانید داوری هم با خودتان.
عبدالخالق مردی از مردم بن بود پدرش حاج امان الله یکی از بزرگان، کدخدا و یکی از ثروتمندان و با نفوذان بن بود. حاج امان الله دارای نوکر، پاکار، خدم، حشم، کنیز و کلفت بود دکان دار هم بود مردم بن به دکان حاج امان الله شعبه می گفتند شعبه حاج امان الله علاوه بر دکان به مفهوم ابتدایی اش(بقالی) دارای انبار گندم و جو هم بود هرگاه مردم عادی جامعه هنگام زمستان و قرایاز بدون نان و آذوقه می ماندند ناگزیر برای خرید گندم و یا جو به او مراجعه می کردند. حاج امان الله مالک هم بود علاوه بر داشتن املاک در بن در روستاهای دیگر از جمله روستاهای حاشیه زاینده رود هم املاک داشت. مردم روستاهای حاشیه زاینده رود درباره صاحب املاک شدن حاج امان الله بنی در روستاهای حاشیه زاینده رود داستان هایی می گویند یکی از این داستان ها را که در چند روستا یک شکل شنیدم برای تان نقل می کنم.
مردی، از روستاهای بالای سامان، در اسفند ماه سالی، اندوخته جو و گندمش تمام می شود ناگزیر به حاج امان الله در بن مراجعه و درخواست یک بار گندم می کند حاج امان الله می گوید: ملک چی داری بفروشی؟
ـ یک حبه از املاک قریه دارم.
ـ یک حبه ملکت را قباله کن تا دو بار (هربار 90 کیلو) گندم بهت بدهم.
ـ ارباب، اگر زمین هم نداشته باشم سال آینده محصولی نخواهم داشت آنگاه زن و بچه ام چه بخورند؟ شما مرحمت کنید یک بار گندم قرضی به من بدهید سال آینده گندمت را می آورم همینجا تحویلت می دهم.
ـ خوب، نیم حبه ملکت را قباله کن و نیم حبه دیگر را هم برای خودت نگهدار و یک بار گندم تحویل بگیر ببر بخور تا به سال آینده برسی.
مرد روستایی ناگزیر نیمه حبه از زمین کشاورزی خود را به نام حاج امان الله قباله نمود و یک بار گندم گرفت بار خرش نمود و به سمت روستا حرکت کرد هنگام غروب، توی دره بابا پیراحمد، دو نفر قاطر سوار سر و صورت بسته چماق بدست راه مرد روستایی را سد و تهدید نمودند که اگر مقاومت کند او را خواهند کشت بیچاره روستایی صدایش هم در نیامد بار گندم را از روی خرِ روستایی برداشتند هر یک نفر یک لنگه روی قاطر گذاشتند سوار شدند و قاطرها را هی کردند و مرد روستایی را هم رهایش کردند. مرد روستایی شب نومیدانه به خانه رفت فردا مجددا در بن نزد حاج امان الله رفت
و شکایت کرد حاج امان الله گفت:
ـ از این حرامی ها گوشه و کنار پیدا می شود از شانس بدت تو به تور آنها خورده ای نیم حبه دیگر که ملک داری! قباله کن یک بار گندم بگیر و برو.
مرد روستایی هرچه التماس کرد که گندم قرضی به او داده شود قبول نشد ناگزیر نیم حبه دیگر املاکش را قباله و واگذار نمود یک بار دیگر گندم گرفت بار خرش کرد و از حاجی تقاضا نمود تضمین نماید تا بتواند به سلامت به خانه اش برسد و حاجی گفت: می گویم مراقب راه باشند.
پیر مردان روستاهای حاشیه زاینده رود با نقل این داستان نتیجه می گیرند چند نفر از افراد اوباش همیشه اطراف شعبه می چرخیدند که با فرمان برداران، پاکاران، و نوکران حاجی رفاقت داشتند اینها هرگاه موقعیت مناسب بود اموال مردم را که از شعبه حاجی خرید کرده بودند در سر راه ها می گرفتند نوکران حاجی هم مطلع می شدند خود حاجی هم کم و بیش به کار این اوباش آگاهی داشت ولی چشمش را روی هم می گذاشته است.
عبدالخالق پسر بزرگ خانواده حاج امان الله بود، کار نمی کرد، از ثروت باد آورده پدر می خورد و بیکاره می گشت. در بن پاسگاه ژاندارمری ایجاد شده بود عبدالخالق با استفاده از نفوذ پدر رئیس پاسگاه را با خود داشت وقتی می فهمید نام پسر جوانی در لیست مشمولین نظام وظیفه قرار دارد یا فردی شکایتی به پاسگاه آورده خود سر از طرف رئیس پاسگاه مشمول را احضار و یا طرفین شکایت را بازخواست و اعمال نظر می کرد. مردم می گفتند:
ـ رئیس پاسگاه بن زیر نفوذ چند نفر قدرت مند بنی از جمله امان الله است. واقعیت هم همین را نشان می داد نظر و خواست با نفوذان بن بود که توسط رئیس پاسگاه اعمال می شد. عبدالخالق با توجه به مردمان زمانش چند تا هنر، یا دقیق تر بگویم ضد هنر داشت یکی اینکه استادانه تریاک دود می کرد هرکجا می رفت وافور و منقلش برقرار بود دیگر اینکه مشروب خوار حرفه ای بود توی هر روستایی می رفت بساط مشروب خواری را می گسترد مست می کرد و دست به کارهای ناشایست می زد. هنر دیگرش شکارچی بی رحمی بود قبل از باز شدن پای او به این منطقه، اینجا آهوان فراوان بود که به شکل گله ای با هم می چریدند سال های آخر گله های آهو را من (نگارنده) خودم با چشمم دیده ام متاسفانه توسط عبدالخالق ظرف چند سال نسل آهوان منطقه منقرض شد. سرآمد آن سه ویژگی، عبدالخالق هرزه هم بود هرکجا می دانست زن یا دختری هست که سرپرست قدرتمندی ندارد چشم طمع داشت دست درازی می نمود، بدنامی و رسوایی ایجاد می کرد در این زمینه اینقدر پر رو، بی حیا و بی شرم بود که پاکارش را دمِ درِ خانه زن مورد نظرش می فرستاد و پیام می داد: عبدالخالق می گوید شب بیا در کنار من!
عبدالخالق علاوه بر ویژگی هایی که ذکر شد خیانت پیشه هم بود افرادی که دور و برش می پلکیدند و در شکار او را همراهی می کردند و یا در گستره بساط بزم در خدمت او بودند و در ظاهر با او رفیق، هم پیاله، هم پیک و بزم چاق کُنش بودند اگر طرف فرد قدرتمندی نبود وقتی به خانه اش می رفت چشم طمع به زن و دخترش داشت نمونه ای که آن روزها از خیانت پیشه ای عبدالخالق نسبت به اطرافیانش سرِ زبان ها بود خیانت به رفیق شفیق آپونه ای اش بود رفیق آپونه ای عبدالخالق همیشه و همه وقت هنگام شکار او را همراهی می نمود محل آهوان را شناسایی و نیز آنها را به سمت و سوی عبدالخالق می رماند. سرِ زبان ها بود که عبدالخالق برای گذران ایام نشئه گی بعد از شکار در خانه رفیق و همراهش در آپونه بساط می گسترد.
عبدالخالق از پدر هر جوانی که نامش در لیست مشمولان سربازی بود طلب رشوه می کرد تا پسرش را به سربازی نبرند. وارد دعوا و اختلافات مردم می شد رشوه می گرفت و حق را به رشوه دهنده می داد برای قدرتمند جلوه دادن خود بیشتر وقت ها همراه رئیس پاسگاه بن به روستاها می رفت اگر رئیس پاسگاه آدمی با شخصیت و خانواده دار بود قدری عبدالخالق کنترل می شد و اگر شخص رئیس پاسگاه از اصالت خانوادگی برخوردار نبود و اصالت شخصیت نداشت دست عبدالخالق برای زورگویی و هرزگی بازتر بود و خواست های نا مشروع رئیس پاسگاه هم توسط عبدالخالق عملی می شد.
این باور عمومی بود که پاسگاه بن زیر نفوذ دو سه خانواده با نفوذ بن است هیچکس نمی تواند با مراجعه به پاسگاه و از طریق پاسگاه به حق خود برسد با توجه به همین باور عمومی هرکه هم ناگزیر کارش به پاسگاه می کشید می کوشید خود را به یکی از این با نفوذان بن بچسباند تا زیر پا له نشود.
عموم مردم از عبدالخالق می ترسیدند افراد زحمتکش این روستاها اغلب می کوشیدند با عبدالخالق روبرو نشوند به او نزدیک نشوند کارشان را به گونه ای تنظیم می نمودند که برخوردی با او نداشته باشند برای توجیه رفتارهای احتیاطی خود در پرهیز از رو در رویی با عبدالخالق این ضرب المثل را عنوان می کردند که آدم باید از سگ هار، دیوار شکسته و … پرهیز کند. با این وجود هریک از مردم منطقه که با عبدالخالق مواجه می شدند او را ارباب خطاب می کردند و تعظیمش می نمودند. در هر روستایی دو سه نفر با او دوست و هم بزم بودند و در اطراف او می چریدند. هیچ یک از هم بزمان عبدالخالق توی این چند روستا از افراد استخوان دار روستا نبودند.
عبدالخالق نخست با اسب و یا یابو به این مناطق می آمد بعد که جاده های ماشین رو درست شد ماشین جیپی خرید.
من نمی دانم عبدالخالق رفتارش در روستای بن چه بوده و مردم بن چه نظری درباره اش دارند شنیده های من در این چند روستا همه اش درباره این آدم منفی است. گویندگان، خاطرات خود را همراه با فحش و ناسزا و نفرین بیان می کنند. حتی یک نفر هم یک حُسن درباره این آدم به من نگفت.
چند داستان درباره او شنیده و یادداشت برداری کرده ام در اینجا داستان زیر که در روستای مارکده اتفاق افتاده را با هم می خوانیم.
نیمه های مهرماه بود که عبدالخالق به مارکده امده بود توی اتاق های کل علی که خالی بودند ساکن شده بود شب هنگام با نردبام روی بام های خانه همسایه، یدالله رفتند د بساط گسردند. از شادروان قلی نوازنده کرنا و سرنا دعوت شد که ساز بزند و چند نفر از دوستان عبدالخالق هم دور و برش جمع بودند و بساط بزم را برقرار کردند. ترانه می خواندند موسیقی می نواختند
در گذشته در این منطقه چلتوک کشت می شد هنگام درو چلتوک تعداد زیادی آدم در هیات گدا، درویش و سید از جاهای مختلف بویژه از روستای ریز (زرین شهر) و شیخ چوپان(شیخ چُپُّون) و نیز منطقه کرون به محل می آمدند تا از کشاورزان چلتوک خرمن بهره بگیرند. تعداد گدایان، درویش ها و سیدها که در روز درو جمعی چلتوک بر سر زمین های کشاورزی می آمدند بیشتر از درو کنندگان چلتوک بود. البته آمدن گدایان، درویش ها و سیّدها منحصر به هنگام درو چلتوک نبود در فصل و ماه های دیگر هم می آمدند ولی تعداد خیلی کمتر.
شیخ چوپان (شیخ شبان) یکی از روستاهای همین منطقه و در نزدیکی بن است گفته می شد همه ی مردمش سید هستند عمده افرادی که تحت عنوان سید در طول سال و نیز در هنگام درو چلتوک به محل می آمدند از مردم شیخ چوپان بودند که کلاهی سبز بر سر می نهادند شال سبزی از روی قبا به کمر می بستند و توبره ای برای جا دادن اجناسی که از مردم می گیرند همراه خود داشتند.
سیدها و گداها اغلب خر سوار به محل می آمدند گداها بیشتر ژنده پوش و ژولیده بودند سیدها بیشتر ساده پوش و با علائم شال و کلاه سبز ولی بنظر می رسید درویش ها از موقعیت اقتصادی بهتری برخوردار بودند چون هیات مرتب تری داشتند و اغلب یابو و یا قاطر سوار به منطقه می آمدند بعضی از درویش ها هم مُهر نماز همراه خود داشتند که مدعی بودند از خاک (تربت)کربلا درست شده است هر کشاورزی که خرمن بهره بیشتری به آنها می داد یک عدد مهر هدیه می گرفت.
هر یک از این گدایان، درویش ها و سیدها از یک کشاورز سه بار خرمن بهره چلتوک می گرفت یک بار هنگام درو توی زمین، دگر بار توی خرمن و بار آخر به درِ خانه ها می رفتند و خرمن بهره می گرفتند.
هر یک از این خرمن بهره گیرنده ها هم برای تحریک عواطف کشاورزان شگرد خود را داشت. گدایان به معنی درست کلمه گدایی می کردند نخست کشاورز را با قسم دادن و درخواست از مقدسین دعا می کردند، طول عمر، سلامتی، دولت و ثروت برایش آرزو می کردند بعد تقاضای خود را برای گرفتن خرمن بهره با التماس بیان می نمودند.
درویش ها با ریش بلند، عبا و ردا، تبرزین بر شانه، کشکول آویزان زیر بغل، بعضی ها هم پرچم سبز بر دست، در مدح مولا علی شعر می خواندند و یا برای امامان مرثیه سرایی می کردند کشاورزان هم خرمن بهره می دادند.
سیدها طلب کارانه وارد می شدند، ادعای طلب داشتند، ادعای سهم خواهی از اموال کشاورز می نمودند وقتی وارد می شدند پس از خدا قوتی می گفتند: ـ حق سید را بدهید!
و کشاورزان با توجه به اموزه های مذهبی که از شیرخوارگی با آنها خو گرفته بودند این طلب کارانه وارد شدن سیدها برای شان تحمل پذیر بود و به آنها خرمن بهره می دادند. خمیرمایه تحریک عواطف کشاورزان برای دادن خرمن بهره به گدایان، درویش ها و سیدها باورهای مذهبی بود در واقع این سه گروه دین و مذهب را وسیله و دکانی برای منافع ناچیز و کم ارزش شخصی شان قرار داده بودند بدینجهت همه ی این دریافت کنندگان خرمن بهره، خود را فردی مومن به آموزه های مذهبی عرضه می کردند تا برای کشاورزان تحمل پذیر باشد.
وقتی من (نگارنده) آن قیافه ها و التماس ها و حقارت ها را که در دوران کودکی از این سه گروه دیده ام در خودآگاه ذهنم می آورم حیران می مانم که انسان باید چقدر بی شخصیت و حقیر باشد که تن به گدایی حقیرانه بدهد خرمن بهره توی زمین محل درو یک « قِیدِه » بافه بود. (مقدار بافه ای که بین انگشت شست و انگشت میانی یک دست قرار گیرد). خرمن بهره توی خرمن یک مشت چلتوک بود (مقدار چلتوکی که میان دوتا دست قرار گیرد) و خرمن بهره دَمِ درِ خانه هم به اندازه ظرفیت یک پیاله داده می شد.
سیدهای شیخ چوپان علاوه بر چلتوک مشتاق گرفتن خرمن بهره از محصول سنجد و گردو هم بودند تعداد کمتری هم در اوایل مهرماه برای گرفتن سنجد و گردو به محل می آمدند.
یک نفر از همین سیدهای شیخ چوپان که ظاهری مذهبی و متعصب تر داشت، بنام سیداسماعیل خود را به یدالله مارکده ای مشهور به یدالله مختار تحمیل کرده بود یعنی با یدالله دوست شده بود.
گداها، درویش ها و بخصوص سیدهای شیخ چوپان به منظور داشتن جایی و مکانی برای استراحت شب، هر کشاورزی که به احوال پرسی انها پاسخ گرم تری می داد خودشان را به عنوان دوست به ان کشاورز تحمیل می نمودند به گونه ای که هنگام فصل درو چلتوک توی اغلب خانه های مردم روستا مهمان گدا، درویش و سید بود. در این تحمیل، سیدها هم رودارتر بودند و طلب کارانه خود را تحمیل می کردند و هم مردم با رغبت بیشتر به انها جا و مکان می دادند و پذیرایی می کردند.
سید اسماعیل برای گرفتن خرمن بهره از محصول سنجد و گردو در مهرماه به مارکده آمده بود و در آن شب که عبدالخالق در پشت بام خانه یدالله بساط بزم را گسترده بود در مارکده مهمان یدالله بود. همان شب دو نفر دیگر از روستای بنیچه که برای خرید چوب کبوده به مارکده آمده بودند نیز در خانه یدالله مهمان بودند منقلی پر از آتش جلو سه نفر مهمان بود و با هم گفت وگو می کردند عقربی در کنار ایوان راه می رفت سید اسماعیل با انبر آن را گرفت و روی آتش انداخت دو نفر بنیچه ای هرچه گفتند گناه دارد توی آتش نیانداز سید گوش نکرد و عقرب جلو چشم مهمانان در آتش سوخت دو نفر بنیچه ای به سید گفتند گناه این عقرب تو را خواهد گرفت.
وقتی صدای ساز و ناقاره بزم عبدالخالق بلند شد سید ناراحت شد چون معتقد بود که ساز و ناقاره صدایی شیطانی است و شنیدن صدای شیطانی هم حرام است. نخست قدری تامل کرد بعد پنبه توی گوش هایش گذاشت تا صدا را نشنود ولی صدا در فضای سکوت، تاریک، آرام و نسیم خنک شبانه روستا رساتر از اینها بود. سید تصمیم گرفت که برود و بساط بزم عبدالخالق را بهم بزند دو نفر بنیچه ای او را مانع شدند و به سید گفتند:
ـ تحمل کن، مبادا یک وقت چیزی بگویی، این بابا را که خودت بهتر می شناسی هیچ چیزش درست نیست به هیچ صراطی مستقیم نیست بخصوص حالا که حتما مست هم هست اگر اعتراض کنی و چیزی بگویی یک پاپوش، درد سر و آبرو ریزی برایت درست خواهد کرد یادت باشد که ما در اینجا مهمان هستیم نباید دردسر برای صاحب خانه درست کنیم.
سید از ترس به خود فشار اورد و چیزی نگفت یک وقت هم تحملش تمام شد خشمگینانه از جای برخاست در کنار ایوان با صدای بلند و پرخاش گونه گفت: صدای این زر و زر را بیندازید! از خدا بترسید! دارید گناه می کنید! چگونه می خواهید روز قیامت جواب خدا را بدهید! مگر شما دین ندارید! مگر مسلمان نیستید! …
نواختن موسیقی قطع شد عبدالخالق که مشروب خورده و مست بود با شنیدن خطابه سید خشمگین شد پرسید کی بود؟ گفتند: سید اسماعیل. عبدالخالق با حالت مستی خشمگینانه از جای بلند شد از نردبان پایین آمد. سید وقتی حالت خشمگینانه عبدالخالق را دید فرار کرد از روی دیوار توی حیاط خانه همسایه رفت و عبدالخالق هم دنبال او رفت سید در کنار دیوار گلی مخفی شده بود عبدالخالق او را یافت و شروع به کتک زدن و ناسزا گفتن نمود. توی تاریکی و حالت مستی دست عبدالخالق به جای بدن سید به دیوار گلی خورد و شدید دردش آمد عبدالخاق به دلیل مستی متوجه برخورد دستش با دیوار نبود فکر کرد سرِ سید اینقدر سخت و نا هموار و خشن است با خشم و ترکی گفت:
ـ کِپَگ بابالو باشو دَه دیگیر دیگیر دی! (پدر سگ سرش هم گره گره است)
واژه «دیگیر دیگیر» در مارکده در بین نسل قبلی ضرب المثل محلی شده بود هر گاه سخن از عبدالخالق به میان می آمد این واژه یادآوری می شد و گوینده با یاد آوری این واژه می خواست مستی و شخصیت غیر اخلاقی
عبدالخالق را گوشزد کند و یا هرچیزی که سفت و سخت و ناصاف بود به
کنایه می گفتند: «دیگیر دیگیر دی».
عبدالخالق بعد از فحاشی و کتک زدن سید در جای خود قرار گرفت قدری آرام شد سید را به حضورش آوردند و همانگونه که چشم هایش به سید دوخته شده بود گفت:
ـ فلان فلان شده ی دزد حالا اینقدر گردن کلفت شدی که به انبار قند کوپنی دولت هم دستبرد می زنی! پدرت را در میارم فردا به پاسگاه تحویلت می دهم تا توی زندان آدمت کنند.
سید اسماعیل شیچ چوپانی بریده بریده گفت: ارباب من دزد نیستم و به انبار قند هم دستبرد نزدم من دستور خدا را به تو گوشزد کردم تا به خود آیی!
انبار قند کوپنی در خانه های کل علی بود و هیچ ارتباطی با عبدالخالق نداشت رضا شفیعی نام شهرکردی مسئول توزیع قند کوپنی بود.
عبدالخالق خطاب به پاکارش گفت: یدالله را هم بیاورید ببینم به چه قانونی دزد انبار قند کوپنی دولتی را در خانه خودش جاداده است.
یدالله را آوردند دست به سینه سلامی گفت و تعظیم کوچکی از روی اجبار کرد و نشست عبدالخالق گفت: تو که می دانستی این سید دزد است و به انبار قند کوپنی دولتی دستبرد زده چرا او را در خانه ات جادادی؟ با دزد شریک هستی!
یدالله مِن مِن کنان گفت:
ارباب این سید بنده خدا برای گدایی به اینجا آمده اصلا نمی داند توی روستا انبار قند هست.
عبدالخالق به سخنان یدالله اهمیت نداد و خطاب به پاکارش گفت:
ـ برو به کدخدا علیجان بگو بیاید اینجا.
کدخدا امد سلام و احوال پرسی نمود و نشست عبدالخالق گفت:
ـ کدخدا، این سید جد به کمر زده به انبار قند کوپنی دولتی دستبرد زده این چند نفر هم که اینجا هستند شاهدند یدالله هم با این دزد شریک است چون او را در خانه اش جا داده است موضوع را صورت جلسه کن تا فردا تحویل پاسگاه بدهیم.
کدخدا صورت جلسه ای مبنی بر اینکه سید اسماعیل شیخ چوپانی به انبار قند کوپنی دستبرد زده است و یدالله هم دزد انبار قند کوپنی را در خانه خود جای داده است نوشت سه چهار نفر که آنجا بودند انگشت زدند کدخدا هم امضا کرد عبدالخالق هم امضا کرد یدالله هم به اتهام جا دادن به دزد 100 تومان جریمه شد به دستور عبدالخالق، کدخدا یک سند بدهی یکصد تومان هم برای یدالله نوشت اول از یدالله خواسته شد که زیر سند بدهی خود را انگشت بزند که؛ ناگزیر زد. به دنبال آن سه چهار نفر حاضران به عنوان گواه سند بدهی یدالله را هم امضا کردند از یدالله خواسته شد که دزد انبار قند را شبانه از خانه اش بیرون کند.
دست عبدالخالق درد گرفته بود پاکارش را دنبال شکسته بند محلی فرستاد رمضان مشهور به رمضان حسن که شکسته بند روستا بود به حضور آمد و دست عبدالخالق را معاینه کرد، ماساژ داد و گفت: ضربه دیده، کوفته شده، دررفتگی و شکستگی ندارد. عبدالخالق حواله یک من قند بابت مزد به رمضان نوشت که فردا صبح بگیرد.
یدالله با اجازه عبدالخالق دست سید را گرفت او را یک سر به خانه حیدر حاج آقا برد و گفت:
ـ سید را امشب توی خانه ات جا بده تا ببینیم فردا چه می شود.
بزم شبانه عبدالخاق هم دیگر ادامه نیافت دو نفر بنیچه ای مهمان یدالله
دلیل گرفتاری سید را گناه سوزاندن عقرب توسط سید می دانستند.
یدالله هم تا صبح توی رختخوابش غلطید و خوابش نبرد و به فکر چاره ای برای نپرداختن جریمه بود و خود را لعنت می نمود که چرا:
ـ این سید را توی خانه اش جا داده است تا این دردسر برایش درست شود!
یدالله تا اذان صبح بیدار بود وقتی سپیده دمید با خضوع وضو گرفت نمازش را خواند و از خدا خواست که این شر را از سرش باز کند و توی رختخواب دراز کشید داشت چشم هایش گرم خواب می شد که او را از توی کوچه صدا زدند و سید شیخ چوپانی را ازش خواستند.
صبح عبدالخالق به حمام می رود از مستی به در آمده بود از اذیت و آزاری که به سید کرده بود و نیز از تهمت دزدی که به سید زده بود عذاب وجدان می گیرد از توی حمام دستور می دهد:
ـ بروید سید را به حمام بیاورید.
فرستاده عبدالخالق به درِ خانه یدالله می آید تا سید را به حمام ببرد یدالله فرستاده را به خانه حیدر حاج آقا راهنمایی می کند سید به حمام برده می شود به دستور عبدالخالق دلاک ده بدن سید را کیسه می کشد، صابون می زند، موهای زیر و روی ریش و پشت گردنش را میزند. عبدالخالق و سید با هم از حمام بیرون می آیند عبدالخالق سید را با خود به خانه می برد با هم صبحانه می خورند عبدالخالق برای بدست آوردن دل سید حواله یک بار(90 کیلو) گندم برای سید می نویسد تا از شعبه پدرش در بن بگیرد و بابت اذیت و آزار و ناسزاهای شب گذشته هم از او عذرخواهی می نماید.
سید بزرگواری ارباب عبدالخالق را می ستاید و برایش دعا می کند و به خانه یدالله می آید وقایع را برای یدالله می گوید و از بزرگواری و بخشندگی ارباب عبدالخالق تعریف می کند و می گوید:
ـ همین امروز می روم بن تا یک بار گندم را تحویل بگیرم.
سید سوار بر خر از درِ خانه خارج می شود که پاکار عبدالخالق یدالله را نزد عبدالخالق فرا خواند عبدالخالق از یدالله هم عذرخواهی می کند و می گوید:
ـ کدخدای تان را بشناس که صورت جلسه دروغ مبنی بر اتهام دزدی به سید و اتهام جا دادن دزد و جریمه برای تو نوشت و امضا کرد و همشهری هایت را هم که اینجا بودند خوب بشناس شان یک یک انگشت زدند و کوچکترین اعتراضی هم نکردند.
عبدالخالق در جلو چشم یدالله صورت جلسه و سند را که شب گذشته به دستور او توسط کدخدا نوشته بود پاره کرد و روی آتش زغال سرخ شده منقل که دو عدد قوری چینی و یک عدد وافور در کنارش گذاشته بود ریخت دود و شعله آتش ناشی از سوختن کاغذ صورت جلسه و سند، رقص کنان به هوا رفت.
یدالله از کَرم و بزرگواری ارباب عبدالخالق تشکر کرد خداحافظی نمود و به خانه آمد صدا و کلمات عبدالخالق توی ذهنش مرتب مرور می شد:
ـ کدخدا و همشهری هایت را بشناس!
و بعد از مرور، کدخدا و همشهری ها سرزنش می شدند، که ندای درونی یدالله بر او نهیب زد:
ـ پس خودت چی؟ خطای خودت که بیشتر از کدخدا و همشهریانت بود! حداقل آنها بر علیه خودشان امضا نکردند تو بر علیه خودت امضا کردی! انصاف حکم می کند نخست خودت را سرزنش کنی!
محمدعلی شاهسون مارکده
فردوس
جلسه ای در تاریخ 14/2/92 با حضور اعضا شورا و اعضا هیات مدیره شرکت باغداری فردوس تشکیل شد. محمدعلی شاهسون گفت: آقای علیرضا عرب رئیس هیات مدیره طی نامه ای به شورا نوشته خسته شده ایم نمی توانم ادامه کار دهم به علاوه دو نفر آقایان ابوطالب و رمضان هم دیگر عملا همکاری نمی کنند و از شورا خواسته به منظور جلوگیری از وارد شدن زیان و خسارت به شرکت چاره اندیشی کنند این جلسه برای بررسی این موضع تشکیل شده است. محمود عرب گفت: علیرضا درست می گوید همگی خسته شده ایم و حتی استعفای مان را هم نوشته ایم دو سه بار هم از اعضا بابت شرکت در جلسه مجمع عمومی و انتخابات دعوت کرده ایم ولی کسی نیامده و ما ناگزیر همچنان مانده ایم من پیشنهاد می کنم که انتخابات دانگ به دانگ بگذاریم و اعضا هر دانگ را جداگانه دعوت کنیم و بخواهیم که یک نفر به عنوان نماینده و سردانگ از بین خود انتخاب نمایند آنگاه جمع این سردانگ ها را هیات مدیره بنامیم و به اداره تعاون معرفی کنیم پس از انجام تغییرات در ثبت، شرکت را به انها تحویل دهیم.
در پایان مقرر گردید رمضان و ابوطالب همکاری لازم را بکنند و برابر پیشنهاد محمود عرب ظرف 6 ماه آینده برای انتخاب هیات مدیره جدید اقدام گردد.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده