گزارش نامه شماره 40 نیمه خرداد 92

سیم و سنجاق
نزدیک 17 ـ 18 سال قبل تازه خط تلفن توی مرکز مخابرات مارکده داده بودند و هرکس که نیاز به ارتباط تلفنی داشت باید می رفت توی مخابرات تا تلفن چی برایش شماره اش را بگیرد آنگاه او صحبت کند و در آخر مبلغی بابت هزینه تلفن بپردازد. 
روز جمعه ای بود، من آمده بودم مارکده، دو سه نفر در خانه ای، کنار خیابان اصلی، مهمان بودیم. خانه دو طبقه بود و سیم تلفن از کنار ایوان ساختمان عبور می کرد و به راحتی در دسترس بود.
آغاز تاریکی شب بود که من وارد خانه شدم. پشتِ سرِ من جوانی دیگر آمد که دستش پلاستیک سیاهی بود گوشی تلفنی را از توی پلاستیک در آورد و توی تاقچه اتاق گذاشت تعجب کردم و پرسیدم: گوشی تلفن برای چه هست؟ پوزخندی زد و چیزی نگفت. جوان آستین ها را بالا زد، وضو گرفت سجاده را پهن کرد و به نماز ایستاد. واژه های نماز را خیلی آرام و شمرده ادا می کرد و هیچ تعجیلی در سرهم آوردن نماز نداشت و نشان می داد که نیایش خدا برایش لذت بخش است و صادقانه خدای را می ستاید و نمازش از روی اخلاص است. از سادگی و صداقتش در عبادت و با آرامشی خاص که عبادت می کرد خوشم آمد و برایم دلنشین بود. نمازش را که خواند، قبول باشد بهش گفتم، پاسخ، قبول حق گفت و نشست. شام خوردیم، منتظر بودیم که میزبان برای مان چای بیاورد که دیدم جوان بلند شد سیم های پیچیده شده اطراف گوشی را باز کرد لامپ ایوان را خاموش کرد در کناره شرقی ایوان که تاریک تر بود ایستاد و با دوتا سنجاق قفلی سر دوتا سیم را به کابل تلفن که از جلو ایوان رد می شد متصل کرد آمد توی اتاق و شماره را گرفت و آهسته شروع به صحبت کرد. به نظر می رسید چند بار چنین کاری را کرده است چون با مهارت انجام داد. برایم تعجب آور بود، شاید این سخن من را باور نکنید؛ اصلا به ذهن من خطور نمی کرد چنین کاری می شود کرد! صحبتش که تمام شد، میزبان چای آورد، در حین خوردن چای، از جوان پرسیدم: آن اخلاصت در عبادت و این سیم و سنجاقت، با هم نمی خواند؟ گفت: تلفن مال دولت است اشکالی ندارد!
                                                                          محمدعلی شاهسون مارکده  


دلسوزی ریایی!؟
من در روستا زاده شده ام از پدر و مادری که الف را به صورت روییدنی در زمین می شناختند و از وجود ب بعد از الف خبری نداشتند. پدر و مادرم زن و مردی ساده، نادار، کم حرف و سخت زحمت کش بودند من اولین بچه خانواده بودم همزبانان من پدر و مادرم بودند به دلیل کم حرفی پدر و مادر، من دیر سخن گفتن را آغاز کرده ام توی خانه ی ما درباره هیچکس حرف زده نمی شد به اصطلاح غیبت نبود خود را با هیچکس مقایسه نمی کردند که؛ چرا او جلو افتاد و ما عقب مانده ایم؟ چرا فلانی ثروتمند است و ما نه؟ چرا دیگری فلان چیز را دارد و ما نداریم؟ بلکه روزهنگام سخت زحمت می کشیدند شب هم از خستگی زود می خوابیدند نتیجه و حاصل زحمت شان هم هرچه بود می گفتند: « رزق ما هم اینقدر بوده!» و دستان خود را بالا می گرفتند خدای را شکر می کردند و به همان داشته ی ناچیز و اندک خود قانع بودند. من توی چنین خانه ای بزرگ شدم. از همان بچگی از غیبت، دورویی، ریاکاری، تظاهر، دروغ و همچنین از کار دلالی، واسطه گری و بدست آوردن درآمد جز از طریق کار بدم می آمد و حالا که پای در وادی پیری نهاده ام بیشتر و بیشتر از اینها بدم می آید. تمام عمرم را کار یدی کرده ام و در کنار کار یدی تحصیل و مطالعه هم کرده ام.  
از همان بچگی بعضی از رفتارهای بزرگان جامعه ی روستایی ام برایم دلنشین نبود عمق وجودم را راضی نمی کرد خوشایند وجودم نبود ولی ذهنم پرسشگر پرورانده نشده بود که بتوانم رفتارهای غیر دلنشین را که می بینم تبدیل به پرسش و طرح کنم و پاسخ بخواهم. یک نمونه رفتارهای غیر دلنشین را برایتان بازگو می کنم.
در روستای ما فروشگاه گوشت فروشی و قصابی نبود از آنجایی که همه ی مردم روستا مرغ، گاو و گوسفند داشتند در هر مناسبتی گاو و یا گوسفند و مرغی سر می بریدند به علاوه هر خانواده هنگام زمستان که هوا سرد می شد و نگهداری گوشت فراهم می شد گوشتی اش را سر می برید.
گوشتی، معمولا گوسفند نری بود، قوچ و یا شیشک، که مدتی آنها را به صورت ویژه پرورانده تا زمستان سر ببرند لاشه را در اتاقی خالی آویزان می کردند تا در هوای سرد زمستان یخ بزند و مدتی بماند تا خانواده خُرد خُرد مصرف نماید.
رسم بود هرگاه فردی بخواهد مرغ و یا گوسفند و گاوی را سر ببرد نخست کارد و یا چاقویش را تیز می کرد وقتی آماده سر بریدن حیوان می شد انگشت شست خود را توی دهان حیوان می کرد و روی زبان حیوان فشار می داد تا حیوان نتواند زبانش را توی دهان حرکت دهد با دست دیگر فک بالایی را می گرفت و دهان حیوان را با زور باز می کرد قدری آب توی گلوی حیوان می ریختند و بلا فاصله حیوان را روی زمین دراز می کردند و کارد بر حلقومش می کشیدند.
منِ کودک و سپس نوجوان و بعد جوان روستایی بارها و بارها شاهد این رفتار بزرگان بودم و پرسیده بودم: « چرا آب توی حلقوم حیوان ریخته می شود؟» و بزرگان در توجیه رفتار خود می گفتند:
«گناه است که حیوان را تشنه سر ببرند! برابر دستورات خدا باید قبل از سر بریدن به او آب داد که تشنه نباشد اگر چنین نکنیم مانند شمر خواهیم بود!»
با اینکه پاسخ بزرگان مرا ساکت کرده بود و حرفی نداشتم که بزنم ولی رضایت عمق وجودم حاصل نشده بود و هرگاه چنین رفتاری را می دیدم دوباره آن پرسش و پاسخ داده شده در ذهنم تداعی می شد و مدتی ذهنم مشغول بود.کمی که بزرگتر شدم اعتراض کنان گفتم:
« خوب آب را بگذارید جلو حیوان اگر تشنه بود خواهد خورد چرا به زور توی حلقومش می ریزید؟»
در پاسخ من می گفتند: « ممکن است تشنه باشد و نخورد آنگاه ما گناه کرده ایم!»
باز من می گفتم: «خوب اگر آب در جلوش بود و نخورد نشان از این دارد که تشنه نیست اینگونه که شما آب در حلقوم حیوان می ریزید اولا پایین نمی رود اگر هم برود رنج نوشیدن این آب از لذت رفع تشنگی اش بیشتر است» و آنها می گفتند: «علاوه بر تشنگی این دستور خدا است باید اجرا شود حتی اگر تشنه هم نباشد باید آب توی گلویش ریخت!»
از همان روزهای آغازین تولد به ما آموخته بودند وقتی نام خدا روی دستوری نهاده می شود کسی حق ندارد چرا بگوید بنابر این چیزی نمی توانستم بگویم و یا چیزی نداشتم که بگویم ولی این پاسخ ها راضیم نکرد بلکه پرسش های بیشتری با گذشت زمان بیشتر در ذهنم نشست.
«ما جان حیوان را می گیریم گناه نیست ولی تشنگی اش گناه است؟»
«این آبی که با زور توی حلقوم حیوان ریخته می شود به احتمال زیاد پایین نمی رود اگر هم پایین برود هنوز به معده اش نرسیده کارد بر حلقومش کشیده می شود، بود و نبود این آب برای حیوان چه سود؟»
«هدف از آب ریختن به گلوی حیوان رفع تشنگی و تشنه نبودن هنگام سر بریدن است خوب وقتی آب را جلوش گذاشتیم اگر تشنه بود که خواهد خورد و اگر تشنه نبود که نخواهد خورد وقتی تشنه نبود مقصود ما حاصل است دیگر چرا با زور باید آب توب گلوی حیوان ریخت؟»
وقتی بزرگ شدم به دبیرستان و سپس به دانشگاه رفتم و کتاب های زیادی مطالعه کردم و هنوز هم مرتب مطالعه می کنم به این نتیجه رسیدم که؛ ریختن آب توسط آدمیان در گلوی حیوان قبل از سربریدن، مبتنی بر شفقت آدمیان نیست، ریشه اش حیوان دوستی آدمیان نیست، اساسش رعایت اخلاق نیست، ناشی از مهربان بودن ما آدم ها نیست، بلکه یک عمل ریاکارانه است! یک رفتار حقه بازانه است! و اینکه آب داده می شود که حیوان تشنه نباشد، دروغی بیش نیست، چون جان حیوان که اصل قضیه است را می گیرند، باکشان نیست، ککشان نمی گزد، تلنگری به وجدان شان زده نمی شود، احساس ناخوشایندی را شما در چهره شان نمی بینید، آنوقت اشک ریختن برای تشنه بودن حیوان می تواند واقعیت داشته باشد؟؟!! اگر قصد تشنه نبودن است خوب آب را جلو حیوان بگذارند اگر حیوان تشنه بود خواهد خورد چرا این آخرین لحظه هم حیوان را رنج می دهیم؟
بعد دیدم آدمیان نه تنها با حیوان دو رویانه رفتار می کنند بلکه این ریاکاری، ظاهرسازی و دورویی را در ارتباط با یکدیگر و حتی در ارتباط با خدای خود هم بسیار بکار می برند کافی است قدری با دقت به رفتار آدمیان در جامعه بنگریم صدها نمونه آشکارا خواهیم دید. برای نمونه داستان زیر را بخوانید. 
وقتی اعلام شد برای کاندیداتوری شوراهای اسلامی باید ثبت نام کرد در یکی از دفاتر، ثبت نام کردم. روز 17/2/92 از ساعت 45/7 تا 8 صبح به درخواست تلفنی آقای بخشدار به بخشداری رفتم خود را معرفی کردم و با اشاره بخشدار روی صندلی در کنارش نشستم. یک نفر دیگر نزد بخشدار بود که از او خواسته شد برای دقایقی بیرون باشد و درِ اتاق را هم ببندد.
بخشدار اول از اینکه وصف خوبی ها و توانمندی های مرا طی چند روز گذشته که به محل خدمت آمده از دهیاران شنیده، سخن گفت و افزود:
«هر نامزد برابر قانون اساسی باید یک سری شرایط قابل قبول داشته باشد برای احراز این شرایط از چند دستگاه اجرایی صلاحیت نامزدها استعلام شده است. نمی دانم، چگونه بگویم، رویم نمی شود، یکی از این دستگاه ها نوشته اند شما قانون اساسی را قبول ندارید»
آقای بخشدار خیلی آهسته صحبت می کرد به گونه ای که اگر به حرکات لب های او نگاه نمی کردم متوجه بسیاری از کلمه و جمله هایش نمی شدم و از من که بلند صحبت می کردم هم خواست که آهسته صحبت کنم تا صدا از در بسته ی اتاق بیرون نرود چون نمی خواهد کسی بشنود حالت و چهره آقای بخشدار مهربانانه می نمود، نگاه هایش دلسوزانه بود، ظاهر حالت ایشان نشان از این داشت که از دادن این خبر به من خوشحال نیست. بخشدار سخنانش را با لحن نصیحت گرانه ی پدرانه ادامه داد؛
« این دستگاه اجرایی از بین 101 نفر از نامزدهای بخش، تنها شما را رد صلاحیت نموده است و ما ساعتی دیگر جلسه هیات اجرایی را داریم در این جلسه باید نتایج استعلام ها را اعلام کنم از آنجایی که همه وصف خوبی شما را می کنند نمی خواهم وجهه، اعتبار، حیثیت، و شخصیت خوب شما خدشه دار گردد پیشنهاد می کنم انصراف تان را بنویسید تا توی آن جلسه بگویم انصراف داده اید و رد صلاحیت تان مطرح نشود و مسکوت بماند»
وقتی آقای بخشدار پاسخ مرا با صدای بلند شنید که: «ببینید وقتی من دقیق می دانم این نظری که در این دستگاه اجرایی درباره من بوجود آمده ریشه اش اغراض و تسویه حساب شخصی سه چهار نفر است و حقیقتی ندارد چگونه بپذیرم که نظر درست است؟ من متاسفم که جوی نا سالم بوجود آمده و هرکس می تواند با چسباندن خود به دستگاه اجرایی به اغراض شخصی اش دست یابد. من انصراف نمی دهم شما توی جلسه با صدای بلند اعلام کنید محمدعلی شاهسون رد صلاحیت شده است حتی اطلاعیه به در و دیوار روستای مارکده هم بزنید»
بخشدار مایوسانه و با یک حالتی که نشان از دلسوزی از عمق وجودش داشت و قدری هم ملتمسانه گفت: «من خواهش می کنم پیشنهاد مرا بپذیرید صلاح تان در این است و بیایید انصرافتان را بنویسید این بهترین راه است همه چیز تمام می شود دیگر دنباله هم نخواهد داشت»
باز من گفتم: «وقتی من از رد صلاحیت شدنم شکایتی نداشته باشم، داد و فریادی نکنم، التماس و گریه و زاری هم نکنم، چرا باید دنباله داشته باشد؟ آخی شورای یک روستا آش دهان سوزی نیست که من بخواهم ناراحت شوم من با توجه سابقه کاری و سابقه شوراییم و نیز مطالعات فراوانم در خود این توانمندی را می بینم که بتوانم روستای مان را به خوبی مدیریت کنم حال این دستگاه اجرایی نمی خواهد من باشم من هم می روم دنبال کارهای شخصی ام» خداحافظی نمودم و آمدم. 
نمی دانم چرا؟ وقتی آقای بخشدار با حالت خجالت مندانه اعلام کرد از بین 101 نفر تنها من رد صلاحیت شده ام و سپس مهربانانه از من می خواست که برای حفظ آبرو انصراف بدهم، ناخودآگاه و بدون اراده، تصویرهایی که از هنگام کودکی از آب زورکی ریختن گلو حیوان و سپس سر بریدن حیوان توی بایگانی ناخودآگاه ذهنم بود در قسمت اگاه ذهنم تداعی شد خود را همچون بره در چنگ چاقو به دست بخشدار دیدم که قصد سر بریدن مرا دارد ولی ضمن سر بریدن می خواهد آبرویم را حفظ کند توی همان ذهنم همان لحظه تحلیل کردم؛ وقتی قرار است من از حق اجتماعی ام که حق مسلم هر انسانی است محروم شوم، آبرو آن هم آبروی دروغی به چه دردم می خورد؟ این بود که گفتم: انصراف نمی دهم.
بعد که خداحافظی کردم و از اتاق بیرون آمدم دیدم چه تشبیه و تداعی دقیقی در ذهنم صورت گرفته است. رفتار بخشدارمان دقیقا مشابه همان آب زورکی ریختن گلوی گوسفند و سپس کارد بر حلقومش کشیدن بود تازه همشهری های من که آب را با زور توی گلوی گوسفند می ریختند آدم های بی سواد، روستایی و درس نخوانده بودند این بنده خدا تحصیل کرده و آمده یک بخش را مدیریت کند. آقای بخشدار از اینکه با رد صلاحیت کردن من، حق اجتماعی و انسانی من را از من گرفته اند، مرا از حق مسلم اجتماعی و انسانیم محروم کرده اند، ناراحت نیست، اشاره ای هم نمی کند، عذاب وجدان هم ندارد، آن را ظلم و ستم نمی داند و ابراز هم نمی کند و اصلا متوجه ظلم و ستم قضیه نیست همچنین متوجه نیست که این دستگاه اجرایی با حذف من یک نیروی بومی، با تجربه و سرمایه اجتماعی را از مدیریت روستا کنار گذاشته است همه ی اینها که اصل هستند برای بخشدار ما مهم نیست حالا با حالت دلسوزانه، ناراحت خدشه دار شدن آبرو و اعتبار من است!!؟ کاش این آبرو و اعتباری که این بنده خدا برای من می خواست حفظ کند هم عنصری از حقیقت درش بود، ذره ای واقعیت داشت، نه آبرو و اعتباری که بر پایه دروغ استوار و یک ظاهرسازی فریب کارانه است.
وقتی قضایا را قدری عمیق بررسی می کنم پیشنهاد انصراف را توهین به شعور خودم می دانم بخشدار غیر مستقیم می گوید: حق اجتماعیت را ازت گرفتیم حالا بیا خر هم بشو و نگو رد صلاحیتم کردند بلکه بگو من انصراف داده ام!!؟ از طرفی توصیه انصراف توهین به شعور مردم روستا هم هست یعنی آی مردم روستای مارکده بدانید و آگاه باشید که محمدعلی شاهسون کاندید شورای روستا را ما رد صلاحیت نکردیم بلکه خودش انصراف داده است!!؟ انسان حیران می ماند از این همه ریا، تظاهر و فریب!!
با اطمینان می گویم آن تعریف اولیه آقای بخشدار درباره خوبی و کارآمدی من هم نمی تواند واقعیت داشته باشد چون اگر عنصری از واقعیت و حقیقت در باور بخشدار به کارآمدی و توانمندی من بود بلند می شد می رفت توی همان دستگاه اجرایی و اطلاعات خود را ارائه و تقاضای بررسی مجدد می نمود و یا بجای تقاضای نوشتن انصراف راهنمایی می نمود که به رد صلاحیت اعتراض کن و برای تجدید رای دستگاه اجرایی فلان سخن و یا موضوع را مطرح کن. 
دستگاه اجرایی مورد اشاره آقای بخشدار که متاسفانه نام هم ندارد، حق اجتماعی را از من گرفته و بخشدار هم با پیشنهاد انصراف دلسوزانه می خواهد حق اعتراض به رد صلاحیت را از من بگیرد. بنابر این دلسوزی و مهربانی اش در جهت حفظ آبروی من هم اگر فریب نبوده باشد ریایی بیش نبوده و نیست. پرسشی که در ذهن من نشسته این است که چه نیاز و چه ضرورت به این دلسوزی ریایی بود؟؟ 
                                                                         محمدعلی شاهسون مارکده 


مردمان شایسته، ولی مرکز دهستان جعلی

من شناخت اندکی ازجامعه ی روستایی گرم دره دارم ولی با همین اطلاعات اندکم بسیاری از ویژگی های فرهنگی و رفتاری مردم این روستا را می شناسم و می ستایم برای نمونه چند مورد را ذکر می کنم.
نکته اول سند ساخت قلعه است و نیز نگهداری سالم این سند تاریخی و ارزشمند در طول 220 سال، که می تواند یکی از افتخارات روستا باشد من در این چند روستا که اندک کندوکاو اجتماعی، فرهنگی، تاریخی کرده ام چنین سند ارزشمند تاریخی اجتماعی کم دیدم. مدت دو سال طول کشید، ده ها تلفن زده شد، افرادی را واسطه قرار دادم تا توانستم کپی از این سند تاریخی بدست آورم متن این سند در گزارش نامه نیمه اردیبهشت 92 روی وب سایت روستای مارکده قرار گرفت. نمونه دیگر سالم نگهداشتن ساختمان حمام قدیمی شان است این در حالی است که حمام قدیمی روستای مارکده از معماری عالی تری هم برخوردار بوده از بین رفته است. نمونه خیلی خوب دیگرشان که صد آفرین و دست مریزاد لازم دارند هزینه کردن برای تحصیل فرزندان شان است وقتی این ویژگی مردم روستای گرم دره را با مردم روستای مارکده که در این زمینه چندان پیشتاز نیستند مقایسه می کنم یک برجستگی قابل قبول مشاهده می کنم. نمونه دیگر پویایی فرزندان تحصیل کرده شان جهت یافتن کار در بیرون از روستا و آوردن درآمد به روستا و فراهم آوردن اعتبار و افتخار اجتماعی برای روستا است و … اینها و بسیار نکات دیگر هست که نشان می دهد مردمان روستای گرم دره مردمی پویا هستند.
روزهای پایانی اسفند ماه بود که خبر رسید رئیس شورای روستای گرم دره در یک مجلس قرآن خوانی که برای فرد تازه درگذشته ای منعقد شده بود، در سخنرانی کوتاهی، ضمن تقدیر و تشکر از مردم گفته: نشان دادید که مردمی شایسته هستید و مسئولان هم این شایستگی شما را که دیدند این ارتقا را به شما تقدیم کردند(نقل به مضمون) و بدون اینکه نام برده باشد همه فهمیده اند که منظور از «این ارتقا» انتخاب روستای گرم دره به عنوان مرکز دهستان بوده است. 
بی گُمان نیمی از سخن رئیس شورای گرم دره درست است، مردمان روستای گرم دره مردمان شایسته ای هستند ولی این دلیل این نیست که مردمان روستاهای دیگر شایسته نیستند و یا شایستگی ندارند، نه، هر اجتماع انسانی، چه روستا و چه شهر، فرقی نمی کند یک سری ویژگی ها و توانمندی هایی دارند که آن ویژگی ها آنها را از اجتماعات دیگر متمایز می کند و آن ویژگی ها موجب رشد مردمان همان جامعه در جنبه ای از کارهای اجتماعی و شیوه های زندگی شده است. ویژگی های خاص فرهنگی رفتاری هر اجتماع انسانی الزاما بد نیستند حتی اگر عده ای آنها را بد بدانند و الزاما هم خوب نیستند حتی اگر خودشان آنها را خوب بدانند پس باید مواظب داوری هامان باشیم. ولی نیمه دیگر سخن رئیس شورای گرم دره که دهستان را به دلیل شایستگی مردم به گرم دره داده اند!؟ قطعا نادرست است.
من با نهایت احترام به مردم به این دید نادرست رئیس شورای گرم دره انتقاد دارم. 
برابر گفته ی آقای کریم زاده، کارشناس تقسیمات کشوری استانداری در تاریخ 29/10/91، «به این دلیل روستای گرم دره را برای مرکز دهستان انتخاب کرده اند که در میانه روستاهای اطراف خود است؟! و می تواند به خوبی به روستاهای دیگر خدمات ارائه دهد؟! این انتخاب بر اساس کار کارشناسی و مبتنی بر قانون صورت گرفته است» کریم زاده مواد قانونی تشکیل دهستان را بدین شرح خواند. «ماده 3 : دهستان کوچکترین واحد تقسیمات کشوری است که دارای محدوده جغرافیایی معین بوده و از بهم پیوستن چند روستا، مکان، مزرعه همجوار تشکیل می شود که از لحاظ محیط طبیعی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی همگن بوده و امکان خدمات رسانی و برنامه ریزی در سیستم و شبکه واحدی را فراهم می نماید. تبصره 3 : مرکز دهستان منحصرا روستایی از همان دهستان است که مناسبترین مرکز خدمات روستایی آن محدوده شناخته می شود»
آقای کریم زاده پس از خواندن دو بند از مواد قانونی افزود:« روستای گرم دره چون میانه و مرکز چند روستا بوده به موجب تبصره 3 به عنوان مرکز دهستان انتخاب شده است تا به روستاهای اطرافش خدمات ارائه دهد»
کلید واژه های سخنان کریم زاده که در جمع 8 نفری ما مردم مارکده و قوچان و نیز در حضور آقای نوروزی مدیرکل و در دفتر ایشان بیان کرد؛ قانون، کار کارشناسی، میانه بودن، مناسب برای خدمات رسانی است. بنابر این هیچ اشاره ای به شایستگی نشده است. نکته ی جالب این است که این تعریف میانه ای که کارشناس تقسیمات کشوری هم برای گرم دره نموده یک تعریف ساختگی و جعلی است این تعریف جعلی و ساختگی نه به خاطر شایستگی مردم، نه بر اساس جمعیت روستا، نه بر اساس پتانسیل های دیگر، بلکه بر اساس رابطه درست شده است. چگونه؟ برایتان بیان می کنم.
ما از قدیم و ندیم 6 تا روستا نزدیک به هم بوده و هستیم و به صورت یک منظومه ی همگن، نزدیک به هم و به هم پیوسته مشترکات زیادی داشته و داریم. از نظر موقعیت جغرافیایی مارکده و قوچان در میانه است نه گرم دره پس بنابر قانون دهستان حق مارکده بوده است. از نظر جمعیت باز مارکده و قوچان بیشترین جمعیت را داشته و دارند نه گرم دره پس بنابر قانون مرکز دهستان باید در مارکده باشد که محلی مناسب برای خدمات رسانی است. از نظر خدمات دهی به روستاهای اطراف، مارکده از گذشته خدمات می داده و هم اکنون هم خدمات می دهد باز با توجه به قانون مارکده باید مرکز دهستان برگزیده می شد. ولی کارشناس تقسیمات کشوری استانداری به منظور فراهم آوردن رضایت همکارش، خواسته مرکز دهستان را گرم دره قرار دهد و چون گرم دره با مواد قانونی همخوانی نداشته، روستاهای صادق آباد و یاسه چاه را از این منظومه جدا کرده و با 12 کیلومتر فاصله به دهستان هوره چسبانده است تا از روستاهای باقی مانده بتواند یک میانه جعلی و ساختگی برای روستای گرم دره تعریف کند و مرکز دهستانش بنامد.

مطالب فوق و نیز مواردی که به دنبال خواهد آمد قصه نیست، ساخته ذهن من نیست، ادعا و لاف هم نیست، فلسفه بافی هم نیست، سخنان بی پایه و بیهوده هم نیست بلکه واقعیت محض است، یک واقعیتی قابل دیدن است، واقعیتی قابل لمس کردن و تبدیل به اعداد ارقام شدن است. حتما نباید کارشناس بود تا اینها را فهمید، نه، هر آدمی با سواد ابتدایی هم می تواند این واقعیت های عینی را با متر اندازه بگیرد، بشمارد، بپیماید، محاسبه نماید و نشان دهد.
شاید بعضی ها از کلمه ساختگی و جعلی که من بکار بردم برنجند و آن را نادرست بدانند. به استناد مطالبی که در بالا گفته شد و نیز مواردی که در زیر می آید انتخاب روستای گرم دره به عنوان مرکز دهستان، نه کار کارشناسی است، نه مبتنی بر قانون است، نه با اعداد و ارقام همخوانی دارد و نه با واقعیت موجود جور در می آید و نه سازگار با عقل و خرد است به همین جهت تعریف میانه ای که برای مرکز دهستان گرم دره شده دقیقا ساختگی و جعلی است. تنها رد پایی که می توان در فرآیند این انتخاب یافت رابطه است. 
تضاد با اعداد و ارقام : 
مارکده 1501 نفر جمعیت دارد. گرم دره 1171 نفر. مارکده به تنهایی جمعیت بیشتر از گرم دره دارد به علاوه قوچان با جمعیتی 644 نفرهم چسبیده به مارکده است که هر دو روستا یک واحد جمعیتی را شامل و جمعیت شان 2145 نفر می شود در مقابل جمعیت 1171 نفری گرم دره؟
حال اگر جمعیت 2145 نفری مارکده و قوچان بخواهند در طول عمرشان فقط یک بار فاصله 5 کیلومتری بین مارکده و گرم دره را بپیمایند و برای دریافت خدمات به گرم دره مرکز دهستان بروند ما عدد 10725 را خواهیم داشت.
10725=5*644+5*1501
ولی اگر مارکده به عنوان مرکز دهستان انتخاب می گردید و جمعیت 1171 نفری گرم دره به علاوه جمعیت 124 نفری قراقوش برای دریافت خدمات به مارکده می آمدند ما عدد 6723 را می داشتیم.
6723=7*124+5*1171
خوب عدد 6723 خیلی از عدد 10725 کوچکتر است عقل و منطق می گوید نظر کارشناس باید دنبال کاهش هزینه ها باشد و محلی که عدد کوچکتر را نشان می دهد به عنوان مرکز دهستان برگزیند.
کارشناس برای اینکه بتواند از گرم دره یک میانه جعلی بسازد و ارائه دهد ناگزیر شده روستاهای صادق آباد و یاسه چاه را از این مجموعه جدا کند و به دهستان هوره بچسباند این کار کارشناس هم، با اعداد و ارقام همخوانی ندارد. صادق آباد 673 نفر و یاسه چاه 729 نفر جمعیت دارند فاصله این دو روستا با مارکده 5 کیلومتر و با هوره 12 کیلومتر است. اگر هر فرد صادق آبادی و یاسه چاهی بخواهد فقط یکبار برای دریافت خدمات به هوره بروند ما عدد 16824 را خواهیم داشت.
16824=12*673+12*729
ولی اگر کارشناس نمی خواست برای رضایت همکارش از گرم دره میانه بسازد و قانون را ملاک قرار می داد و بر اساس واقعیات مارکده را به عنوان مرکز دهستان انتخاب می کرد و مردم صادق آباد و یاسه چاه برای دریافت خدمات به مارکده می آمدند ما عدد 7010 را داشتیم
7010=5*673+5*729
کدام عقل و منطق می پذیرد که برای دریافت خدمات محلی برگزیده شود که مردم هزینه بیشتری بپردازند؟
می بینید که این تصمیم کارشناس با اعداد هم همخوانی ندارد تصمیمی که با اعداد همخوانی نداشته باشد آیا می توان کار کارشناسی اش نامید؟
تضاد با قانون:
انتخاب روستای گرم دره به عنوان مرکز دهستان با قانون هم همخوانی ندارد تبصره یک و سه، فصل اول تقسیمات کشوری می گوید: تبصره 1 : حداقل جمعیت دهستان با در نظر گرفتن وضع پراکندگی و اقلیمی کشور به سه درجه تراکمی به شرح زیر تقسیم می شود: الف – تراکم زیاد 8000 نفر. ب – تراکم متوسط 6000 نفر. ج – تراکم کم 4000 نفر. تبصره 3 : مرکز دهستان منحصرا روستایی از همان دهستان است که مناسبترین مرکز خدمات روستایی آن محدوده شناخته می شود.
حداقل جمعیت یک دهستان برابر قانون باید 4000 نفر باشد این در حالی است که دهستان زرین به مرکزیت روستای گرم دره 3440 نفر جمعیت دارد
3440=124+1171+1501+644
اگر روستایی دیگر نزدیک وجود نداشت که ناگزیر دهستانی با جمعیت کمتر از حداقلی که قانون معین کرده تشکیل بدهند قابل فهم بود ولی ما دوتا روستای صادق آباد و یاسه چاه را با فاصله نزدیک داشته و داریم که متاسفانه برای رسیدن به اهداف خاصی که کارشناس دنبال می کرده آنها را از فاصله نزدیک جدا کرده و به دهستان هوره ی دور دست تر چسبانده است.
برای تشکیل یک دهستان با جعیتی برابر با قانون، ما روستا به اندازه کافی داشتیم که نخواهیم برخلاف قانون عمل کنیم اگر بجای گرم دره روستای مارکده به عنوان دهستان انتخاب می شد دیگر کارشناس ناگزیر نبود روستاهای صادق آباد و یاسه چاه را جدا کند آنگاه ما در دهستان زرین 4842 نفر جمعیت داشتیم
4842=124+1501+644+1171+673+729
در این صورت برابر قانون هم عمل شده بود برای دهستان به مرکزیت هوره هم روستا و جمعیت به اندازه کافی بود و در انجا هم هیچ مشکلی نمی داشتیم. یعنی کارشناس با چسباندن روستاهای صادق آباد و یاسه چاه به هوره، آگاهانه قانون را زیر پا گذاشته است! کجا هوره به عنوان مرکز دهستان مناسبترین محل برای ارائه خدمات به روستاهای صادق آباد و یاسه چاه است؟ یعنی کارشناس آگاهانه با جداکردن صادق آباد و یاسه چاه از مجموعه مارکده و الحاق آنها به هوره عملا تبصره 3 را زیر پا گذاشته است تا بتواند از روستای گرم دره یک تعریف جعلی میانه ارائه دهد و بتواند یک مرکز جعلی دهستان بسازد تا خواسته نا مشروع همکارش را برآورده کند.
غرض از نوشتن این مقاله این بوده که یادآوری کنم وقتی می دانیم انتخاب با رابطه انجام شده حداقل به خودمان دروغ نگوییم!؟

                                                                              محمدعلی شاهسون مارکده