گزارش نامه شماره 41 اول تیر ماه 92

کوسا گلین

در گذشته، مانند امروز، تقویم و رسانه ی ارتباطی در دسترس مردم نبود تا برای مشخص شدن زمان به آن مراجعه نمایند در روستا، ناگزیر شمارش روزها شفاهی بود. همه ی مردم هم ریاضی شان خوب نبود و یا حوصله، فرصت و علاقه ای نداشتند که ذهن خود را مشغول روزشماری کنند بلکه یکی، دو سه نفر در روستا بودند که حساب دقیق هفته و سال و ماه را در حافظه خود نگه می داشتند دیگران از آنها می پرسیدند.
 توی روستای مارکده ذهن شادروان هیبت الله عرب از طایفه ابوالحسنی ها یک تقویم دقیق بود.
 اغلب کارهای عمومی بر اساس همین تقویم روزشمار شفاهی در روستا تصمیم گیری می شد برای مثال: 45 روز بعد از نوروز تخمدان چلتوک باید گرفته شود. 70 روز بعد از نوروز گوسفندها شسته می شد برای پشم چینی و … 
مردم هر منطقه ای با توجه به محیط جغرافیایی و نیز کار، تولید و معیشت زندگی خود، برای هر ماه و یا فصلی از سال، صفاتی هم قائل بودند. برای مثال؛ به فصل بهار که زیباترین فصل سال است «قارایاز» (بهار و تابستان سیاه) می گفتند چون در این فصل ذخیره آذوقه از سال قبل به اتمام می رسید و سختی معیشت، و تنگناهای زندگی اجازه نمی داد به جلوه های زیبایی بهار آنگونه که شاید و باید بنگرند و لذت ببرند بدینجهت آن را با صفت قارا(سیاه) یاد می کردند.
در این تقویم شفاهی، فصل زمستان را به چله بزرگ و کوچک تقسیم می کردند. زمان چله بزرگ،  40 روز بود و از اول دی ماه آغاز تا 10 بهمن ادامه داشت و زمان چله کوچک 20 روز محاسبه می شد. زمانش از روز 11،  تا آخر بهمن ماه بود. وسط دوتا چله، چارچار بود یعنی از روز 7 بهمن تا 14 بهمن را چارچار می گفتند چهار روز از چله بزرگ و چهار روز از چله کوچک. 5 روز اول اسفند ماه را هم پیر زن می نامیدند چله بزرگ و کوچک و پیرزن را یک خانواده فرض می کردند چله بزرگ پسر بزرگ و چله کوچک پسر کوچک و پیر زن هم مادر خانواده محسوب می شد.
 مردم از زبان این خانواده فرضی داستان هم نقل قول می کردند می گفتند: پسر بزرگ کارش را برابر معمول انجام می دهد یعنی سرما می کند و برف می بارد وقتی می بیند عمرش رو به پایان است چهار روز پایان عمرش را شدید سرما می کند وقتی زمان برادر کوچکتر آغاز می شود از اینکه برادرش با مردم مدارا کرده خشمگین است با سرمای شدید آغاز می کند این است که 8 روز چارچار را اسب تازاندن دوتا برادر می دانستند و می گفتند سرما شدت خواهد داشت ولی چون زمین نخست دزده و سپس آشکارا نفس می کشد و هوا رو به گرمی می رود برادر کوچک هم کاری مهم نمی تواند انجام دهد و عمرش به پایان می رسد و نوبت به پیر زن می رسد که از رفتن دو تا پسرهایش خشمگین است و می گوید: چنان سرما کنم که چاروادارها را توی گردنه ها بکُشم و زنان را پای تاپوی آرد. ولی چون عمرش بسیار کوتاه است عملا هیچ کاری نمی تواند بکند و نوروزماه (اسفندماه) با طولانی تر شدن روزها و گرمای بیشتر مقدمات فرا رسیدن بهار را فراهم می کند.    
مردم بر این باور بودند که روز 35 چله بزرگ (5 بهمن) زمین دزده نفس می کشد و روز پنجم چله کوچک (15بهمن) آشکارا نفس می کشد. یعنی زمین از این زمان آغاز به گرم شدن می کند به همین جهت روز پایان چله بزرگ (10 بهمن) میانه ی این دو نفس کشیدن زمین، نمایش کِس سَه گلین را اجرا می کردند و آمدن بهار را نوید می دادند.
در روستای مارکده واژه «کوسا» را «کِس سَه» تلفظ می کردند. کس سه همان کوسه (مَردِ بدون ریش) فارسی با گویش ترکی این محل است. گَلین واژه ای ترکی است یعنی عروس.
 کِس سَه گلین یک مراسم آئینی چوپانی و برآمده از زندگی مردمانی بوده که درآمد و معیشت زندگی شان مبتنی بر دام بود. ظاهر مراسم کِس سَه گلین یک نمایش ساده و سطحی به نظر می رسید ولی با دقت در پیامی که داشت در می یا بیم که این نمایش برخاسته از نیازها و آرزوهای زندگی در برون شدن از تنگناها و سختی های زمستانی مردمان گوسفنددار و شرایط سخت بی آذوقگی، در طول زمان بوده است.
کِس سَه گلین یک نمایش شادی آور و شادی بخش خاص توده مردم بود همچنین پیام آور فرارسیدن و نزدیک بودن فصل بهار برای گوسفندان بود این آیین و نمایش برآمده از فرهنگ ترک زبانان بود فرهنگ ترک زبانان عشایر که زندگی شان وابسته به دام بود. نمایش کِس سَه گلین را معمولا چوپان ده اجرا می کرد.  میزان شاد بودن این نمایش بستگی به ذوق هنری و خلاقیت مجری اش هم داشت که می توانست هم شادمانه و هم شوخی و کَمیک (خنده دار) و هم طنز آلود باشد و ساعاتی مردم ده را سرگرم و بخنداند. لحن نمایش جدی نبود بلکه سخنان گفته شده حالت نمایشی داشت این نمایش شاد مخصوص فصل زمستان بود که زمین پوشیده از برف و گوسفندان در طویله نگهداری می شوند محل نمایش خیابان و میدان های روستا و حیاط خانه های مردم گوسفنددار بود.
زمان نمایش کِس سَه گلین روز 10 بهمن ماه بود، روز میانی چارچار، آخرین روز چله بزرگ، بدون اینکه از 10 بهمن نام برده شود. نمایش تقریبا از ساعت 9 بامداد آغاز می شد تا ساعت 2-3 بعد از ظهر به درازا می کشید.
ادبیات گفتاری نمایش مردمی کِس سَه گلین تماما ترکی بود حتی اگر چوپان ده هم فارس زبان بود واژه ها و عبارات ترکی بیان می شد تماشاچی فارس زبان هم با کس سه ترکی صحبت می کرد از آنجاییکه اجرا کنندگان این نمایش عموما کسانی بودند که با دام سر و کار داشتند به نظر می رسد از سطح فرهنگ پایین تری برخوردار بودند این بود که گاهی برای هیجان بیشتری در بینندگان از واژه های دور از ادب هم استفاده می نمودند بخاطر بیان همین واژه های دور از ادب بود که اخلاق عمومی اجازه نمی داد زنان و دختران ده در این نمایش شرکت فعال داشته باشند بلکه با فاصله به دیدن این نمایش می ایستادند تماشاگران و شرکت کنندگان در نمایش عموما پسران و مردان جوان روستا بودند.
در روستا، درباره منشا و سر آغاز و علل بوجود آمدن این نمایش چیزی نشنیدم ولی در جستجوهایم در طول سالیان دراز به اشاراتی برخوردم که فارغ از داوری درباره صحت و سقم شان، برای تان بازگو می کنم.
بنابر روایت یک افسانه، حضرت موسی که چوپان شعیب پیامبر بود در یک سالی 50 روز به نوروز مانده گوسفندانش دوقلو زاییدند که از شادمانی به رقص و پایکوبی پرداخت و این رسم همه ساله تکرار شد نمایش شادی آور کس سه گلین ادامه همان رقص و پایکوبی حضرت موسی است.
در بعضی جاها هم دیدم که اشاره کرده اند در زمان پادشاهی ساسانیان هم این نمایش در جامعه ی روستایی ایران اجرا می شده است.
بنظر می رسد در اجرای نمایش کس سه گلین در روستای مارکده در طول زمان تغییراتی بوجود آمده است واژه ها رنگ محلی به خود گرفته هرکه آمده بنابر سلیقه خود برای خنداندن بیشتر مردم چیزی به آن افزوده و یا کاسته است.
یکی از این تغییرات واژه «هالای» است هالای در زبان و فرهنگ ترک زبانان به رقص دسته جمعی همراه با موسیقی می گویند. در بعضی از مناطق ترک زبان یاللی هم می گویند. این رقص دسته جمعی گاهی ممکن است همراه با آواز هم باشد در این رقص، رقصندگان دستان یکدیگر را می گیرند و دایره وار حرکت موزون دارند فردی که سر دسته قرار گرفته و فرد دیگری که در انتهای دسته است بر دستان آزاد خود دستمالی می گیرند و می رقصند. واژه«هالای» در زبان محاوره مردم  مارکده به«هالّار» تبدیل شده است.
تغییر دیگر اینکه در بسیاری از جاها نام گلین که همسر همان کس سه است صنم است ولی در روستای مارکده او را عم قیزی (دختر عمو) می گفتند بر این باور بودند که زن کس سه دختر عموی کس سه است عم قیزی در طول نمایش همیشه همراه کس سه بود و گاهی هم نقشی اجرا می نمود.
تغییر دیگر اینکه در گذشته نمایش کس سه گلین همراه ساز و دهل و رقص دسته جمعی بوده است ولی 50 سال قبل که آخرین نمایش کس سه گلین در روستا اجرا می شد و من (نگارنده) که آن موقع پسر بچه 10 ساله و شاهد بودم دیگر نشانی از نواختن ساز و دهل و رقص دسته جمعی نبود. نشانه  اینکه در گذشته با ساز و دهل و رقص جمعی همراه بوده این هست که کس سه در پایان هر سخن یا نماشش با اشاره به اطرافیان می گوید: بالالریم هالار(هالای) و منظور از هالار اظهار شادمانی و شور و شوق دسته جمعی بود به همین جهت مردم حاضر در نمایش هم می گفتند هالار.
 من بر این باورم که حذف موسیقی و رقص، این هنر متعالی انسانی از این نمایش، موجب گرایش بیشتر به خشونت و استفاده از الفاظ دور از ادب شده است در حقیقت قدری خشونت و استفاده از واژه های دور از ادب برای خنداندن و شادی بخشیدن به حاضران اجرا می شده است. 
کس سه گاهی هم بجای بالالریم که خطاب به حاضران بود می گفت: یتیم لریم هالار، به نظر من بکار بردن واژه یتیم لریم، به جای بالالریم، ناشی از بی نواسازی و تحقیر شدگی سالیان دراز فرهنگ ارباب و رعیتی بر اذهان توده مردم بوده است. 
اجرا کننده نقش کس سه در نمایش کس سه گلین، چوپان ده بود گلین یا عم قیزی هم یک نفر پسر جوانی بود که چادر سرش می نمود کمی هم صورت خود را با کناره چادر می پوشاند تا نقش زنانه نمایش را اجرا کند. 
چوپان کفش زمستانه می پوشید جوراب پشمین ساقه بلند می پوشید پاچه های تنبان را توی جوراب می گذاشت روی جوراب پاپیچ مخصوص چوپانی می بست که نشانه سرمای زمستانه است لباس بالا تنه، مانند همه ی مردان روستا، قبا و آرخالق بود که با شالی پشمینه  به کمر بسته شده بود یک کُلیجه نمدین روی قبا و آرخالق بر روی شانه های خود می انداخت از چوب دایره ای شکل غربال کوچک استفاده می کرد وسط دایره را پارچه نصب می کرد و آن را بجای کلاه بر سر می گذاشت. کلاه با دوتا بند در زیر چانه  مهار می شد اطراف کلاه را با دانه های پشگل گوسفند که با نخ سرهم می کرده همانند تسبیح به لبه کلاه آویزان و کلاه خود را تزئین می نمود سه عدد زنگوله  که به گردن گوسفند می بندند به پشت و دو طرف کلاه می آویخت به آستین های لباس خود در قسمت بازو هم زنگ بزرگ گوسفند نصب می نمود تا هنگام راه رفتن صدای آمدن گله گوسفند شنیده شود چوب دستی یا همان چماق چوپانی بر دست می گرفت و نمایش خود را اجرا می
نمود.
چنین تلقی می شد که کس سه پیک و پیام آور شادی است که از بیرون بر روستا وارد می شود و روزهای پایانی عمر زمستان و فرا رسیدن بهار را نوید می دهد. به همین جهت کار نمایش از قسمت شرقی روستا که راه ارتباطی روستا با شهر بود آغاز می شد. کس سه دوتا خیابان اصلی روستا را می پیمود و در جاهای وسیع خیابان و یا میدان گاه ها نمایش اجرا می کرد سخن می گفت اغلب سخن هایش وزن دار بود در سر راه توی حیاط بیشتر مردم و بخصوص کسانی که گوسفند بیشتر داشتند وارد می شد با نوک چماقش به درِ طویله ها می زد و صدایی که چوپانان در حین چراندن گوسفندان برای هدایت آنان از خود در می آوردند در اینجا هم در می آورد تا گوسفندان که مدتی است توی طویله نگهداری می شوند و صدای چوپان را نشنیده اند اکنون با شنیدن صدای چوپان بهشان نوید داده شود که بهار فرا می رسد و دوباره با چوپان به صحرا خواهند رفت. آنگاه کس سه نقشی از نقش های خود را اجرا می کرد و از صاحب خانه که کدخدایش می نامید انعام خود را می گرفت.
در دقایق آغازین نمایش، در ابتدای شرقی روستا، مردم حاضر در صحنه  از کس سه می پرسیدند: کس سه(و یا چوبان. چوبان ترکی شده چوپان فارسی است) هاردان گلیرای؟= کوسه از کجا می آیی؟.
کس سه در پاسخ می گفت: داغ و داشدَن گَلیرَم / کان و مَکان نَن گَلیرَم / خراب اُولمیش دیرکان نَن (دیرکان، روستایی در نزدیک. صرفا برای وزن دار شدن جمله این نام انتخاب شده است) گَلیرَم / بالالَریم هالّار= از کوه و کوهسار می آیم / از کون و مکان می آیم / از روستای دِرکان می آیم / فرزندانم هالای.
بعد سختی راه آمده را تعریف می کند که: گَدیک قارودو، یاتاندا دَگیردی سَقّله، آیاقدا دَگیردی توپوقَه= گردنه برف بود به حدی که وقتی دراز می کشیدی اندازه برف تا ریش انسان بود و وقتی می ایستادی تا قوزک پا بود.
بعد، از سردی هوا توی راه سخن می گوید که موجب یخ زدگی بدنش شده است یخ زدگی بدنش را اینگونه توصیف می کند: کِس سَه یَم کِس کیمی  /  داش…لَریم قوز کیمی  / چو…یم جووالدوز کیمی  / بالالریم هالار = کوسه ام همانند یک موجود یخ زده /  بیضه هایم یخ زده اندازه گردو شده اند / و آلتم یخ زده همانند جوالدوز شده است / فرزندانم هالای.
کِس سَه بعد از بیان سختی راه و حالات خود آغاز نمایش را با جمله زیر اعلام می کند: بیشیب دیر و بیشیب دیر / قاشوق اَلدَن دیشیب دیر / هالار دِمییَن دیلی شیشیب دیر / بالالریم هالار = پخته شده، پخته شده / قاشق از دست افتاده / کسی که هالای نگوید زبانش باد کند / فرزندانم هالای.
کِس سَه وقتی وارد حیاط خانه ای می شد نخست به طرف طویله گوسفندان می رفت با نوک چوب دستی اش دو سه بار به درِ طویله می زد صدای چوپان هنگام هدایت گوسفندان برای چرا را در می آورد و نزدیک شدن فصل بهار و رهایی از سختی زمستان را به گوسفندان نوید می داد و رو به جمعیت می کرد و می پرسید: نَه گِتّی نَه قالدی؟ = چه مقدار (از زمستان) رفته و چه مقدار مانده؟(به نوروز)
 خودش پاسخ خود را می داد:  قیرخ گِتی اَللی قالدی = چهل روز(از زمستان) رفته و 50 روز مانده(به نوروز).
 بعد سخن خود را در توصیف گوسفند ادامه می داد: جان دیر قویونون آغی / گَزَر دولانَر داغی / بیچَر تَزّه قیاقی / ایچَر سویوخ بولاغی / بی بی لَر توتَرلَر کَره قیماقی / بالالریم هالار = همانند جان هست گوسفند میش سفید / می رود و می گردد کوه را / علف تازه می خورد / آب خنک چشمه را می نوشد / بی بی ها (از شیر آنها) کره و قیماق می گیرند / فرزندانم هالای.
جان دیر قویونون قاراسی / قیرخی لیقی پولاد پاراسی / یازگونو دُلمَسی / قیش گونو قووُرمَسی/ بالالریم هالار = همانند جان است گوسفند میش سیاه / پارچه ای که از پشم سیاه بافته می شود همانند پولاد محکم است / از شیر آن در روزهای بهار و تابستان دلمه درست می شود / گوشت آن هم غذای مخصوص زمستان(قوورمه) است / فرزندانم هالای.
بعد از تعریف ارزشمند از گوسفند میش سفید و سیاه، در کم ارزشی گوسفند بز سخن می گوید: جان دیر گِچینین قَریسی / زِر زِر گِدَر گِریسی / یایوغ اُلماز دَریسی / بالاریم هالار = همانند جان هست بز پیر / زر زر رو به پس خواهد رفت / پوستش هم به درد مشک و خیگ درست کردن نخواهد خورد / فرزندانم هالای.
بعد یک اتفاقی که در تابستان سال گذشته برایش افتاده را تعربف می کند:
قوزویو، هیخ اِلَدیم قِیتمَدی / پیخ اِلَدیم قِیتمَدی / آغاج آتُوم قُلو سیندی / جیگرینی قووُردوم وِردیم بالا لَریمه، یِدی لَر، دِدی لَر، خوب دادلی دیر / چوبان اَلی قوت لی دیر، بالالریم هالار = بره را، هیخ کردم بر نگشت / پیخ کردم بر نگشت /  چوبم را به طرف او پرت کردم دستش شکست / جگرش را کباب کردم و دادم به فرزندانم، خوردند و گفتند: خوب خوش مزه است / دست چوپان پر قوت است، فرزندانم هالای.    
در این وقت صاحب خانه انعام کس سه را که «کس سه پایو» (بهره و هدیه کوسه) می گفتند می داد. کس سه پایو مقداری یکی از این اجناس بود.  برنج، چلتوک، گندم، جو، گردو. کس سه بعد از گرفتن هدیه حیاط خانه را ترک می کرد.
50 سال قبل که من بچه 10 ساله بودم روستای مارکده حدود 70-80 خانوار داشت که حدود 15 تا از این خانوارها گوسفند زیاد داشتند کس سه وقتی وارد حیاط این خانه ها می شد علاوه بر نمایشی که ذکر شد نمایش های دیگر به شرح زیر هم اجرا می کرد و از صاحب خانه که کدخدایش می نامید انتظار هدایای بیشتری داشت و نیز از خانم خانه که بی بی اش می خواند انتظار هدیه جداگانه داشت.
یکی نمایش رقص با عم قیزی بود. کس سه و عم قیزی دو نفری دستان یکدیگر را می گرفتند و برای لحظه ای با ریتم آوازِ کس سه و با دست زدن حاضران با هم می رقصیدند. عَم قیزی جانیم عم قیزی / دِیریَه دولانیم عم قیزی= دختر عمو جانم دختر عمو / دورت بگردم دختر عمو.
سپس کس سه تصمیم می گرفت که نماز بخواند و از عم قیزی می خواست که در پشت سرش بایستد و او هم نماز بخواند می ایستاد و می خواند:
الله نور / خاک تنور/ پشگل بز / خدا بیامرز.
بنظر می رسد این قسمت توسط فارس زبانان محل به نمایش افزوده شده  چون می بینیم زبان و ادبیاتش فارسی است.
 در حین اجرای نماز، عم قیزی دزدیده می شد و وقتی کس سه به سجده می رفت یک نفر پاهای او را می گرفت و معلق وار به سمت جلو پرتش می کرد و فرار می نمود کس سه عصبانی می شد چماقش را بر می داشت و به هرکه می رسید او را می زد و یا چوب لای پایش می نمود و او را روی زمین می غلتاند تا موجب خنده گردد وقتی از حمله فارغ می شد متوجه می شد  که عم قیزیش نیست از حاضران می پرسید: منیم عم قیزیم نه اولدو؟ = دختر عموی من چه شد؟
  و حاضران می گفتند: دزدیدندش. باز خشمگینانه به حاضران حمله می کرد حاضران برای آرام کردن کس سه دسته هاونی توی بغل عم قیزی می گذاشتند و عم قیزی را تحویل کسه می دادند و سرزنشش می کردند که غفلت کردی و عم قیزیت را دزدیدند به او تجاوز شده، آبستن شده و زاییده و بچه بغل پیشت آمده.
 کس سه از وضع پیش آمده ناراحت می شود و خطاب به صاحب خانه می گوید: کدخدا، بو نه اِو دیر / بو نه وضع دیر/ بو نه رسم دیر / من عم قیزیمی سالم بو اِوَ گتیرمیشم / نیه بو اِوده وفا یوخ / صفا یوخ= کدخدا، این چه خانه ای است؟! / این چه وضعی است؟! / این چه رسمی است؟! / من دختر عمویم را سالم توی این خانه آوردم / چرا توی این خانه وفا نیست / صفا نیست.
در این وقت اگر صاحب خانه جوان و توی جمع بود کس سه به او حمله می کرد و چوب را لای پایش می کرد و او را روی زمین می زد و اگر هم صاحب خانه در دسترس نبود باز به حاضران حمله می نمود و به هرکه می رسید با قراردادن چوب لای پایشان آنها را روی زمین می انداخت تا گلی و برفی بشوند و حاضران بخندند.  
 کس سه از خیانتی که به او شده ناراحت می شود مردم را بی وفا می نامد و سرشکسته، از عم قیزی دلجویی می کند سپس خطاب به خانم خانه می گوید:
 بی بی، عم قیزی دوغوب یاغ  ایستیر= بی بی، دختر عمویم زاییده، روغن می خواهد (خوراک زن زائو روغن است)
خانم خانه هم علاوه بر هداهای مرد خانه مقداری روغن تحویل می دهد.
کس سه اعلام می کند که دوباره به نماز می ایستد و این بار هم او را با شدت بیشتری معلق وار به طرف جلو پرت می کنند و کس سه ضربه مغزی می شود و می میرد عم قیزی بالای سرِ او چنین گریه می کند:
کدخدا میزدَه وار بیر آلا گِچی / سِفلیدن دامیر کاچی /  طهارت سیز المیش کس سه /  حلوا سیز المیش کس سه. = کدخدایمان دارد یک بز سیاه و سفید / پشگلش همانند کاچی است(بیمار و مردنی است) / کوسه بدون غسل مرده است / کوسه بدون حلوا مرده است.
 مرد خانه ای که گوسفند بیشتر دارد هم باید هدایای معمولی بیشتر بدهد و هم مقداری پشم به چوپان بدهد اگر تعلل می نمود کس سه می گفت:
 قیش دیر، سویوخ دیر، چوبان دَه جوراب دن الجک یوخ، کدخدا چوبان یونگ ایستیر = زمستان است، سرما است، چوپان جوراب و دستکش ندارد کدخدا چوپان تقاضای پشم ازت دارد.
بعضی از جوانان روستا حاضر در نمایش شیطنت هایی می کردند تا به نمایش شور و حال بیشتری بدهند برای مثال: وانمود می کردند که عم قیزی را نیشگون گرفته اند و یا او را بوسیده اند و عم قیزی هم همین ها را تایید می کرد  آنگاه کس سه به آن جوان حمله می کرد تا جوان را روی زمین بیندازد جوان فرار می نمود جوان دیگر جلو می آمد و می گفت: نیشگون گیرنده من بودم و فرار می نمود و کس سه او را دنبال می کرد. کس سه جوانانی را که موجب اذیت عم قیزی شده اند را شناسایی می کرد وقتی بی خبر ایستاده بودند چوبش را زیر پای جوان می کرد و او را روی زمین می انداخت و موجب خنده
حاضران می شد. جوانانی که شیطنت می کردند از بس روی زمین انداخت
 شده بودند با لباس آغشته به گل و لای به خانه می رفتند.
عمل چوب لای پا کردن و جوانان را روی زمین انداختن را « کَشُور قازدیک» (زردک و یا هویج کندن) می گفتند. بدین جهت جوانان خطاب به کس سه می گفتند: کس سه، کشور قاز (زردک بکن) و کس سه هم چنین می کرد.
همراه کس سه و عم قیزی یک نفر دیگر بود با چند عدد کیسه و یک کوزه ظرف روغن که در خورجین خری جا داده شده بودند و به دنبال جمعیت می رفت و هدایا را تحویل می گرفت و در آخر سر هدایا بین سه نفر تقسیم می شد البته سهم چوپان چند برابر بود.
آخرین سالی که مراسم کس سه گلین در مارکده اجرا شد و بعد از آن دیگر هرگز اجرا نشد احتمالا سال 40-1339 بود در این سال شادروان مهدی عرب مشهور به دایی مهدی از طایفه آخوندی ها چوپان روستا بود و نمایش کس سه گلین را اجرا نمود.                   محمدعلی شاهسون مارکده

یک رویداد دو بازتاب

مسئولان استان ما در سال گذشته روستای گرم دره را به مرکزیت دهستان زرین برگزیدند. این رویدادِ واحد، دو بازتاب داشت. 
  این یک رسم ریاکارانه ولی معمول و مرسوم است هرگاه مسئولی از مسئولان اداری به روستا می آید و می خواهد در جمعی سخن بگوید نخست یکی از ویژگی های مردم را شناسایی و آن را بزرگ نمایی و به کل رفتار و شخصیت مردم تعمیم می دهد و از حاضران تعریف و تمجید می کند و اگر ویژگی خاصی نتواند بیابد از واژه های مردمِ؛ خوب، فهیم، مهربان، دانا، آگاه، قدرشناس، زحمت کش، مومن، انقلابی، شهیدپرور، ولایت مدار و … استفاده می کند و این سخنان خود را به گونه ای القا می کند که شما بهترین مردم، و روستای شما هم بهترین روستا است. این القاء بهترین، یک ارتباط عاطفی و خودمانی بین گوینده و شنونده ها ایجاد می کند و موجب می شود شنوندگان گوینده را آدمی خوب و خودمانی بدانند این ارتباط عاطفی ذهن شنوندگان را آماده پذیرش توجیهات گوینده می کند گوینده هم همین را می خواهد وقتی این احساس دوستی و یگانگی بین گوینده و شنونده برقرار شد گوینده به راحتی می تواند کمبودها و کاستی های موجود را توجیه و خود را تبرئه کند ارتباط عاطفی برقرار شده موجب می شود شنونده ها متوجه تضادها و ناراستی های سخنان گوینده نشوند و با یک اطمینان خاطری از خواست های حد اکثری خود چشم می پوشند و به حد اقل ها قانع می شوند و با گوینده اظهار همدردی هم می نمایند در این وقت گوینده به مقصود خود رسیده است.
باور، پذیرش و قبول این القاء برترین را به صورت مطلق، اگر نتوان حماقت نامید، بی گمان سادگی محض باید گفت. چرا ما این القآت دروغین شایستگی و بهترین را به راحتی می پذیریم و بر آن می بالیم؟ پذیرش آنها از این نیاز روانی سرچشمه می گیرد که بیشترِ ما همیشه به دلیل کمبودهای عاطفی که داریم می خواهیم یک تافته جدا بافته از دیگران باشیم، برتر باشیم، بهتر باشیم، بالاتر باشیم، خاص باشیم. نمونه عینی و پیش پا افتاده ای که همه ی ماها شاهد آن بوده ایم چانه زنی هنگام خرید است که به فروشنده می گوییم: برای «من» چقدر حساب می کنی؟! نتیجه ی منطقی این جمله این هست که من با دیگران متفاوتم. ریشه و نیاز به این حس برتری طلبی، ذهنیت خودشیفته است، و اذهان خودشیفته محصول فرهنگ استبدادی ما است. در فرهنگ استبدادی، اصل قدرت است. انسان ها با مقدار قدرتی که دارند ارزیابی می شوند. در فرهنگ استبدادی انسان ها برابر نیستند، انسان ها حقمدار و دارای حق و حقوق برابر نیستند عده ای خوبند عده ای بد، عده ای  قدرتمند و عده ای بی قدرت، عده ای مومن اند عده ای بی ایمان. در فرهنگ استبدادی خوب ها، قدرتمند ها و مومنان همیشه حق بیشتری دارند.  بنابر این آدمی با ذهنیت خودشیفته برایش خوشایند نیست که خود را با دیگران برابر بداند همیشه خود را برتر و حق خود را بیشتر از بقیه می داند.
به نظر می رسد رئیس شورای روستای گرم دره و رئیس شورا و فرمانده سابق بسیج مارکده این سخنان ریایی مسئولان در توصیف خوبی و بهتری مردم و روستا را، جدی گرفته و باور کرده اند چون می بینیم در پی مرکز دهستان نامیدن روستای گرم دره، باور به برتری خود را بازتاب دادند.
 رئیس شورای گرم دره در یک سخنرانی به مردم گرم دره گفته؛ شما مردمی شایسته هستید و این شایستگی تان برای مسئولان ثابت شده و بخاطر شایستگی شما این ارتقا را به گرم دره تقدیم کردند!!؟
وقتی کپی مصوبه مرکز دهستان شدن گرم دره به دست آمد در مارکده چند جلسه با بزرگان گرفته شد و پیرامون این مصوبه نا عادلانه گفت وگو کردیم در همه ی این جلسات، فرمانده سابق بسیج مان و نیز رئیس شورامان متحیرانه تکرار کردند؛ خود مسئولان بارها گفته اند:
 مارکده بهترین روستا است!!؟ نگین روستاهای حاشیه زاینده رود است!!؟ مردمان مارکده مومن ترین مردمان منطقه اند!!؟ نماز جماعتی که در مارکده تشکیل می شود در شهرکرد هم تشکیل نمی شود!!؟ مسجدی که در مارکده ساخته شده توی منطقه نیست!!؟ تنها روستایی هست که 22 بهمن و روز 13 آبان در آن تظاهرات بر گزار می شود!!؟ اولین روستای کشوری بوده که تویش همایش زکات برگزار شده!!؟ حالا این مزد خوب و بهترین بودن مان است که حق ما را به گرم دره داده اند!؟!
به این دوستان می گویم هم مردم گرم دره شایسته اند و هم مردم مارکده خوبند، همان گونه که همه ی مردمان دیگر روستاها و شهرها شایسته اند و خوب، و همسان و مساوی با مردم گرم دره و مارکده. دهستان را بخاطر شایستگی مردم به گرم دره نداده اند و مارکده را به خاطر خوب بودن مردمانش از حقش محروم نکرده اند بلکه به مصداق ضرب المثل معروف: «سگ داند و پینه دوز که در همیانه چیست» آنهایی که قدری واقع بین هستند و افق دیدشان از نوک بینی شان فرار تر می رود می دانند؛ انتخاب روستای گرم دره به عنوان مرکز دهستان، از یک فرآیند قانونی و عقلانی گذر نکرده، بلکه با رابطه صورت گرفته است. و شخص رابط هم دقیقا دید و بینش شما دوستان را داشته و دارد؛ خود را تافته ی جدا بافته دیده، خود را بهترین دیده، دارای قدرت و یک سرو گردن بالاتر از بقیه دیده، ، بنابراین حقش را بیشتر دیده، و با سوء استفاده از ساز و کارهای اداری، روستایش را ارتقا داده است. به همین سادگی.  

                                                    محمدعلی شاهسون مارکده 23/3/92

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

انتخابات ریاست جمهوری همزمان با سراسر کشور در روز 24/3/92 در مارکده برگزار شد: جلیلی 321 رای. روحانی 203 رای. رضایی 144 رای. قالیباف 103 رای. ولایتی 58 رای. غرضی 8 رای. باطله 17 رای.
به دلیل به حد نصاب نرسیدن نامزدهای شورای اسلامی انتخابات شورای اسلامی روستا بر گزار نشد