گزارش نامه شماره 49 اول آبان 92

شیخ ابراهیم  (بخش اول)

روز پنجشنبه 4/7/92 ساعت 30/15 جهت شرکت در مراسم مجلس یادبود سومین و هفتمین روز شادروان ابراهیم کرمی صادق آبادی مشهور و معروف به شیخ ابراهیم به روستای صادق آباد رفتم برابر عرف، دقایقی در حسینیه این روستا همراه دیگر مردم در مجلس نشستم فاتحه ای و صفحه ای از کتاب قرآن خواندم و آمدم. هنگامی که در حسینیه نشسته بودم گفت وگویی که در تاریخ 21/10/87 با ابراهیم داشتم همانند پرده سینما از جلو چشمم می گذشت در این نشست ابراهیم سرگذشت خود را برایم بازگو کرد و من هم یادداشت کردم.

از همان بچگی ابراهیم را می شناختم به دعوت و درخواست پدر بزرگم صفرعلی ایزدی صادق آبادی، مشهور به صفرمراد، شب های زمستان نزد او می آمد، زیر کرسی می نشستند، شام و سپس شب چره می خوردند و ابراهیم برای پیرمرد کتاب شاهنامه می خواند من هم که علاقه زیادی به کتاب داشتم سراپاگوش بودم. امروز که شناخت بیشتری از قضایا دارم از خود می پرسم؛ آخوند و شاهنامه؟!

اکنون که لحن خواندن و توضیح و شرحی که از داستان های شاهنامه می داد را بیاد می آورم می بینم شاهنامه را خوب می خواند با ادبیات و فرهنگ ایران باستان هم آشنا بود چون واژه ها را تعریف و ابیات داستان های شاهنامه را علاوه بر خواندن توضیح هم می داد.

ابراهیم دو ویژگی و یا دو حُسن داشت یعنی شالوده ی خُلق و خُویش آمیخته به این دو حسن بود، این حسن ها، او را از بسیاری هم صنف هایش و نیز از بسیاری از همشهری هایش متمایز می نمود.

 ویژگی نخست او؛
 ابراهیم درس روحانی شدن را خوانده بود ولی لباس روحانی نمی پوشید، با این وجود اندیشه و ذهنیتش آخوند بود، چون تحصیلات حوزوی کرده بود. به همین دلیل نقش یک مبلغ مذهبی را در روستا ایفا می کرد، فعالیت هایی که یک آخوند در جامعه دارد را در جامعه ی کوچک روستایی صادق آباد بخوبی انجام می داد. مانند تبلیغ آموزه های مذهبی، خواندن نماز عید فطر، نماز میت، خواندن تلقین برای میت، خواندن قرآن در مجالس و آموزش آن، خواندن صیغه عقد ازدواج، بیان و آموزش مسائل رساله عملیه مراجع تقلید به مردم.، پاسخ دادن به پرسش های مردم، اذان گفتن در صبح و شام،  خواندن دعای روزهای ماه رمضان و …  با وجود این توانایی  که می توان گفت؛ سرآمد توی روستا بود، از آموخته های دینی و مذهبی خود برای جلوه گری، خود بزرگ نشان دادن و یا برای منافع شخصی اش هیچگاه سوء استفاده نمی کرد، دین و مذهب را با خود همانند نمی کرد، خود را مساوی دین و مذهب نمی پنداشت، بلکه می کوشید خود را با آموزه های دینی و مذهبی وفق دهد، همآهنگ نماید و از آن آموزه ها تبعیت کند. در حقیقت ابراهیم با باورهایش صادق بود همان بود که خود را نشان می داد درون و برونش تفاوت نداشت آن را که به مردم می گفت خود هم همان را انجام می داد و شعر مشهور حافظ؛

واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
                                     چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند

علارغم اینکه درباره بسیاری از افراد این صنف صادق است درباره ابراهیم، واعظ صادق آباد صادق نبود.

من بارها به افراد این صنف برخوردم و دیدم؛ هست خودشان با آنچه می گویند متفاوت است. ما طلبه ای داشتیم توی همین روستای مارکده که ادعا می کرد پیامبر زمان است که توی کوچه های مارکده راه می رود! انتقاد از خود را توهین به مقدسات می پنداشت! و از من که شورای روستا بودم انتظار داشت هر روز به درِ خانه اش بروم و بگویم؛ در خدمتم، کاری دارید، بفرمایید!؟

وقتی زندگی ابراهیم را بررسی می کنم بیشتر او را متکی به اخلاق انسانی می بینم چون هیچگاه به کسانی که مخالف او بودند و یا کسانی که دستورات مذهبی را خوب رعایت نمی کردند، یا مسجد نمی آمدند  انگ نمی زد، برچسب نمی زد که؛ تو بی دینی، کافری، کمونیستی، اعتقادت سست هست، ایمانت ضعیف است و … شیوه ای که بسیاری از افراد این صنف دارند و من توی همین روستای مارکده بارها شاهد این گفته ها بوده ام.

ویژگی دیگر ابراهیم؛ تفاوت با همشهریانش بود. بسیاری از مردم روستای صادق آباد وقتی بین شان اختلاف بوجود می آید تنها راه برای پایان دادن اختلاف را طریقه ستیز، مقابله، لجبازی و زور دادگاه می دانند. آدم های مداراگر کم هست که بخواهند مسائل و مشکلات بوجود آمده بین خود را با گفت وگو، تفاهم و کدخدا منشی حل و فصل نمایند به همین دلیل تقریبا هیچ فرد صادق آبادی نیست که پرونده توی دادگاه نداشته باشد هر فردی حداقل یک پرونده توی دادگاه دارد در همین راستا قهر از یکدیگر و ذهنیت بدبینانه نسبت به هم، پدیده های معمول، عادی و روزمره بین مردم این روستا است و ابراهیم چنین نبود او آدمی آرام، بی آزار، کم ادعا، کم توقع و مداراگر با همه بود در عین حال آدمی زحمت کش بود و با دسترنج خود در کار کشاورزی زندگی می کرد و ریالی ازبابت آخوند بودن از دیگری نگرفت و انتظاری هم نداشت.

 اولین صفات مثبت او را آرام بودن شمردم که توضیح می دهم. معمول هست بین مردم طبقه پایین جامعه هرگاه از کسی رنجیده باشند هنگام بازگویی رنج شان در پشت سر، رنج دهنده را فحش می دهند، ناسزا می گویند، نفرین می کنند و یا حداقل صفات بد او را برجسته و برای دیگران بازگو می کنند و ابراهیم چنین نبود در صورت ضرورت بازگویی رنج خود، آنگونه که اتفاق افتاده بود بیان می کرد، بی احترامی هم به رنج دهنده نمی کرد. برای نمونه: هنگام بازگویی سرگذشت خود در اشاره به ستم هایی که کدخدا عباس نسبت به او و همسرش روا داشته بود هیچ خشمی نداشت، هیچ کینه و نفرتی را از چهره اش نمی شد احساس کرد، از هیچ واژه ای که نشان از ناسزا، نفرین و بی احترامی باشد استفاده نکرد.

ابراهیم نخست یک انسان بود بعد در حوزه، در قالب درس خواندن، آموزه های دینی و مذهبی را فرا گرفت این دو؛ یعنی انسان بودن و آموزه های دینی و مذهبی، مکمل هم گشتند و از ابراهیم یک انسان مداراگر و آخوندِ  منصف ساختند. ابراهیم به همین دلیل در حین بیان سرگذشت خود، از بسیاری که برخورد و تعامل داشته با حرمت یاد نمود خوبی های دیگران را که در حق او کرده بودند فراموش نکرده بود آدم هایی که به او نیکی کرده بودند، دستی از او گرفته بودند، از رنجَش کاسته بودند بیاد داشت و با خوبی از آنها یاد می کرد برای نمونه: در حین بازگویی سرگذشت خود بارها از حمایت های صفرمراد برای داشتن زندگی مستقل و جلوگیری از دخالت های ویرانگر کدخدا عباس در زندگیش یاد نمود. یا از اقدامات حمایتی کدخدا محمدآقا در جهت نفرستادن به خدمت سربازی به نیکی نام می برد.

وقتی با مردم صادق آباد درباره ابراهیم گفت وگو می کنی نظرات متفاوت می شنوی بعضی ها می گویند؛

 ابراهیم اقتصادی می اندیشید در دِهش سخت دست و مقتصد بود. من نمی دانم نظر مردم چه مقدار واقعیت دارد بی گمان اطلاعات من اندک است و شناخت مردم صادق آباد از ابراهیم بسیار، ولی تجربه ای که من از ایشان در زمینه اقتصادی دارم برای تان بازگو می کنم. داوری هم با خواننده.

سال های 84-85-86 که پروژه گازرسانی به روستای مارکده، قراقوش، صادق آباد، قوچان، گرم دره و یاسه چاه را ما اعضا شوراها اجرا می کردیم و قرار شده بود تجهیزات را شرکت گاز بدهد و هزینه اجرا را ما مردم به صورت همیاری بپردازیم آقای علی قلی ایزدی شورای وقت صادق آباد از من خواست که در جمع آوری پول از مردم صادق آباد او را کمک نمایم دو نفری به درِ یک یک خانه ها می رفتیم و پول همیاری را می گرفتیم تنها فردی که با کمترین پرس و جو، کمترین چون و چرا، کمترین توضیح و دلیل خواستن و با پذیرایی و احترام، همه ی پول همیاریش را یکجا نقد پرداخت، همین ابراهیم بود و تنها فردی که علاوه بر دادن پولش از زحمات ما هم تشکر کرد باز همین ابراهیم بود.

بعضی ها هم ابراهیم را بسیار ملاحظه کار می دانند و می گویند اگر از او خواسته می شد که در محکمه ای درباره موضوعی که اطلاعات دقیق دارد گواهی دهد اگر طرف مقابل اقوام، آشنا و یا آدم قدرتمندی بود حاضر به دادن گواهی نمی شد برای این سخن خود دو سه مورد نمونه هم ذکر می کنند.

بعضی هم ابراهیم را ترسو می پندارند و می گویند هرگاه در برابر آدم مقتدر قرار می گرفت و یا تهدید می شد شجاعت و شهامت لازم را از خود بروز نمی داد و تسلیم می شد در این خصوص نمونه هایی هم ارائه می دهند یک نمونه را می آورم.

سالی، دوتا از جوانان ناهنجار روستا مقداری از بادام های ابراهیم را به سرقت می برند هنگام فروش در سامان توسط یک نفر صادق آبادی دیگر شناسایی می شوند و به پلیس گزارش داده می شود دستگیر و به دادگاه برده می شوند بیش از نیمی از بادام های دزدیده شده به ابراهیم بازگردانده می شود دزدان ابراهیم را تهدید می کنند که اگر بخواهی سخت گیری کنی و در دادگاه رضایت ندهی و بقیه بادام ها را هم مطالبه کنی تو را خواهیم کشت و ابراهیم از مقدار بادام های بازگردانده نشده چشم پوشی می کند و رضایت می دهد.

مردم با بازگویی این داستان می خواهند بگویند؛ ابراهیم آن شجاعت لازم را نداشت که سِفت و محکم، در مقابل این دو جوان ناهنجار روستا بایستد و ضمن اینکه بادام هایش را از آنها تا گرم آخر باز پس بگیرد، خواستار مجازات شان هم گردد تا تنبیه گردند و دیگر چنین کار ناشایستی نکنند این چشم پوشی ابراهیم از بقیه بادام ها و نیز به آسانی رضایت دادن موجب تشویق جوانان ناهنجار می شود و نتیجه می گیرند؛ این رفتار ابراهیم بخاطر ترس او از تهدید این جوانان ناهنجار بوده است.

وقتی این داستان را شنیدم یاد برخورد عالی جناب اسقف بین ونو با ژان والژان در کتاب بینوایان اثر مشهور و معروف ویکتورهوگو افتادم.

اسقف بین ونو، شب، ژان والژانِ دزد، بی نوا و بی خانمان، قهرمان داستان بی نوایان را در خانه ا ش جا داد، پذیرایی کرد و روی تخت خواباندش. ژان والژان نزدیک صبح ظروف نقره اسقف بین ونو را برداشت با پریدن از دیوار خانه فرار کرد. ماموران ژاندار مری روز هنگام به رفتار او مشکوک شدند، دستگیرش کردند و به حضور اسقف بین ونو آوردند وقتی اسقف ژان والژان را دید به ماموران دستور داد که او را آزاد کنند و خطاب به ژان والژان گفت:
– آه، آمدید، از دیدنتان بسیار خوشحالم. اما راستی من شمع دان ها را هم به شما داده بودم، چرا آنها را با ظروف نقره تان نبردید!!

ابراهیم در سال 1302 خورشیدی در روستای صادق آباد متولد شد نام پدرش علی و از طایفه بزرگ کرمی های روستا بود در سن نو جوانی برای درس خواندن به نجف آباد رفت و در حوزه علمیه مشغول خواندن درس طلبگی شد. در همین زمان، ریاضی، یکی از مشاهیر نجف آباد ریاست حوزه علمیه را داشت و ابراهیم همراه دیگر طلبه ها ضمن خواندن درس در فراهم آوردن گِل و ساخت دیوار حوزه کمک هم می نمود. درس خواندن ابراهیم در حوزه علمیه نجف آباد  6 سال به درازا کشید.

چهارسال از طلبه شدن ابراهیم می گذشت، روزی علی پدر ابراهیم به نجف آباد نزد ریاضی، استاد و رئیس حوزه می رود و می گوید:

– آمده ام ضمن عرض سلام و خسته نباشید اجازه بگیرم تا ابراهیم را به روستا ببرم دختر عمویی دارم برایش نامزد کنم و سپس عروسی اش کنم. استاد ریاضی در یک جمله کوتاه به علی کرمی می گوید:

– پدرجان، بگذار درسش را بخواند.

علی از تصمیم خود صرف نظر می کند و به صادق آباد بر می گردد. دو سال بعد ابراهیم برای دیدن پدر به روستا می آید پدر بیمار بود و در بستر خوابیده بود پدر از ابراهیم خواست که در روستا بماند ولی شوق درس ابراهیم را به نجف آباد برگرداند. سه چهار روز بعد از اینکه به نجف آباد رسید یک نفر آپونه ای او را دید و خبر داد که پدرت مرده است و ابراهیم به صادق آباد بر می گردد و برای همیشه ماندگار می شود.

عباس، مردی جوان، پسر حیدرقلی، از طایفه کرمی های صادق آباد بود حیدرقلی، پدر عباس، یکی از بزرگان و ثروتمندان روستای صادق آباد محسوب می شد که فوت کرده بود یک پسر، عباس، و یک دختر، شهناز از او مانده بود. عباس جوان به پیشنهاد و با وساطت صفرمراد به تازگی حکم کدخدایی روستای صادق آباد را از بی بی بختیاری در روستای وانان، ارباب ده، گرفته بود. عباسِ کدخدا فرزند بزرگ خانواده، سرپرست خواهرش هم بود. حیدرقلی دوتا زن گرفته بود زنِ اولش دختر برات مارکده ای بود. برات یکی از ثروتمندان و بزرگان روستای مارکده محسوب می شد. اولین فرزند دختر برات همین عباس بود و هنگام دومین زایمان سرِ زا رفت.

 حیدرقلی بعد از فوت همسرش دختر کل عباس کدخدای مشهور و مقتدر قوچان را گرفت و از او هم دختری متولد شد که نامش را شهناز گذاشت. شهناز حالا نامزد ابراهیم است. دومین زن حیدرقلی هم شش ماه بعد زایمانِ اولین بچه اش، یعنی شهناز، فوت می کند. زمزمه ای سرِ زبان های مردم روستا بود که علی، پدر ابراهیم، زمانی که در قید حیات بود، نوه ی عموی خود، یعنی شهناز خانم، دختر حیدرقلی، خواهر عباس را، برای پسرش ابراهیم خواستگاری کرده است. ابراهیم، بعد از فوت پدر که به روستا برگشت، شهناز، دختر حیدرقلی را نامزد خود می دانست و به این امید بود که در آینده با او ازدواج خواهد کرد. کدخدا عباس به ابراهیم می گوید:
– اگر می خواهی خواهرم را به تو بدهم باید بیایی نزد من به عنوان نوکر برایم کار کنی.
 ابراهیم پیشنهاد عباس را پذیرفت و در هیات یک نوکر مشغول بکار شد

 کار نوکری ابراهیم برای عباس کدخدا بیش از دو سال طول کشید. در طی ین دوسال که ابراهیم و شهناز در یک خانواده و با هم نزدیک بودند، دور از چشم کدخدا عباس، برای زندگی آینده شان به اندازه کافی گفت وگو و برنامه ریزی کرده و به توافق و تفاهم رسیده بودند. همین گفت وگوهای مکرر موجب علاقه شدید و عشق به یکدیگر بین این دو جوان شده بود.

ابراهیم همان روزهای نخست ورودش به خانه عباس کدخدا، دور از چشم کدخدا، صیغه عقد خود و شهناز را خوانده و بله را گرفته بود تا در حین گفت وگو، نگاه و احیانا لمس، محرم بوده باشند. این محرمیت موجب شده بود تا شهناز با دغدغه و نگرانی کمتر و صمیمیت بیشتر و با وجدانی آسوده بتواند با ابراهیم گفت وگو کند و انس بگیرد.

 در سال سوم نوکری،  ابراهیم از عباس اجازه خواست که مقدمات جشن عقد و عروسی را فراهم کند. نظر عباس تغییر کرده بود و موافق ازدواج خواهرش با ابراهیم نبود در پاسخ گفت:
– خواهرم را بهت نمی دهم ولی کمکت می کنم که دختر دیگری بیابی و عروسی کنی.

 استدلال توام با التماس ابراهیم که؛
– خودت قول دادی، شرط قولت هم این بوده که برایت نوکری کنم که بیش از دو سال صادقانه برایت کار کرده ام، برای یک کدخدا مرد، درست نیست که روی قولش نایستد و …
 در ذهنیت عباس جوان که؛ اکنون همانند یک خان  بختیاری لباس می پوشید، کلاه را کج بر سر می گذاشت، سوار اسب می شد، کار نمی کرد، به بقیه مردم روستا به عنوان نوکران خود می نگریست و هرکه را می دید دستور کاری را صادر می کرد –  تاثیری نداشت.

 عباس اصلا از ابراهیم بدش می آمد، چرا؟ برای اینکه عباس بسیار جوان بود که کدخدا شده بود، سوادی نداشت، تجربه ای نداشت، مشاور، همنشین و دوستِ با سواد و کمالی که بتواند مشاوره بگیرد و کمال بیاموزد هم نداشت به همین جهت از دانایی و پخته گی هم بهره ی چندان نداشت. در کنار این نداشته های بسیار، خیلی دوست داشت خان باشد، رفتار خانی داشته باشد، شیفته ی خان بودن و خان شدن بود. از رفتارِ خان های بختیاری که در کودکی و نوجوانی بسیار دیده بود، کپی برداری می کرد، شیفته مرام خان های بختیاری بود. می دانیم جان مایه  رفتار خان های بختیاری زور و قلدری بود. عباس با این ویژگی های منفی، در هیات کدخدایی، دستورهایی صادر می کرد، تصمیم هایی می گرفت، بویژه سخنانی می گفت که در مواردی با عقل، اخلاق و انسانیت جور در نمی آمد و ابراهیم جوان گاه گاهی، در خلوت، با استناد به آیات قرآنی و روایات دینی و مذهبی، بخاطر رفتارها و سخنان دور از اخلاق، انسانیت و انصاف، به عباس تذکر می داد. این تذکرها خوشایند ذهنیت خودشیفته ی عباس نبود. عباس از تذکرهای ابراهیم بدش می آمد و این بد آمدن ها روی هم جمع و تبدیل به تنفر شدند.

عده ای از مردم بر این باور بودند که؛ تصور خوابیدن خواهر در کنار مردی برای عباس جوان، کدخدا، و با ذهنیتِ خانی، غیرقابل تحمل است و به غیرتش بر می خورد و این را برای خود ننگ، عار می داند. دلیل اصلی مخالفت ازدواج خواهرش این است.

عده ای هم بر این باور بودند؛ عباس به این دلیل با ازدواج خواهرش با ابراهیم مخالف است که می ترسد وقتی خواهر به خانه شوهر رفت بخواهد ارثیه پدریش را از عباس مطالبه کند و این برای عباس جوان، کدخدا، که خود را همانند، هم طراز و همسان یک خان بختیاری در منطقه می داند جوردر نمی آید.

عده ای هم بر این باور بودند: اگر عباس اجازه دهد که ابراهیم با خواهرش عروسی کند آنگاه ابراهیم از نزد عباس خواهد رفت و زندگی مستقل خود را آغاز خواهد نمود و عباس بدون نوکر مفت و مجانی خواهد بود دلیل اصلی مخالفت ازدواج این هست و می خواهد این روند نوکری ابراهیم برای عباس تداوم داشته باشد.

ابراهیم وقتی مخالفت عباس را در جهت برگزاری عروسی جدی دید، نوکری عباس را رها کرد و ناگزیر از طرح شکایت به کدخدایی قدرتمندتر گشت. موضوع را با نامزد خود، شهناز در میان گذاشت، موافقت او را گرفت و نزد امان الله بگ کدخدای قوچان رفت.

 امان الله بگ پسر مرحوم کربلایی عباس مشهور و معروف بود که در این زمان کدخدایی روستای قوچان را داشت. پسر دیگر کربلایی عباس، علی آقا بگ بود که کدخدایی روستای مارکده را داشت. این دو کدخدای مقتدر، دایی های شهناز، نامزد ابراهیم بودند. ابراهیم نزد امان الله بگ رفت و از عباس، کدخدای جوان صادق آباد شکایت نمود که؛
– علارغم قول داده شده و چند سال نامزدی و پس از دو سال نوکری اجازه نمی دهد ما عروسی کنیم!

امان الله به اتفاق ابراهیم برای مشورت به خانه علی آقا بگ، برادر می روند. دو برادرِ کدخدا مرد، در حضور ابراهیم با هم مشورت می کنند به این نتیجه می رسند که؛ «عباس آدمی یک دنده و لجباز است حرفش را تغییر نمی دهد ابراهیم چند سال است که نامزد شهناز است برای ما خوبیت ندارد که این وصلت صورت نگیرد باید برنامه ریزی کنیم بچه را به قوچان بیاوریم و همینجا عروسی کنیم»

منظور از بچه همان شهناز نامزد ابراهیم است در منطق خان و بگ، بردن نام دختر قدری ننگ و عار است این است که همیشه بجای شهناز بچه می گفتند.

ابراهیم به صادق آباد برگشت و گفت وگوی دو کدخدا که دایی های شهناز بودند را با نامزدش در میان گذاشت شهناز هم موافقت خود را اعلام کرد.

بعد از ظهر روز بعد ابراهیم تصمیم گرفت با عباس اتمام حجت بکند ابراهیم به اتاق عباس رفت و شهناز پشت در ایستاد تا گفت وگوها را بشنود. ابراهیم با ملایمت به عباس گفت:
– به اندازه کافی برایت نوکری کرده ام اکنون باید اجازه بدهی ما عروسی کنیم و زندگی مشترک مان را شروع کنیم اگر لجاجت کنی و نگذاری عروسی ما سر بگیرد من ناگزیر خواهرت را ول می کنم و می روم آنگاه برای تو و نیز خواهرت خوبیت ندارد از خرِ شیطان بیا پایین و اجازه بده ما عروسی کنیم.

عباس خشمگین شد و گفت:
– به ادم یکبار می گویند! تو علاوه بر ادم، شیخ هم هستی! گفته ام خواهرم را بهت نمی دهم، نمی دهم، ولی هر دختری را که خودت پیدا کنی کمک می کنم که عروسی ات سر بگیرد امید خواهر من نباش وقتی هم که عروسی کردی جایی نداری بروی باز باید با زنت بیایی خانه من به نوکریت ادامه بدی و یک لقمه نان هم اینجا بخوری.

شهناز پشت در وقتی جمله: «خواهرت را ول می کنم و می روم» ابراهیم را شنید روز روشن برایش تیره شد و عمیق به فکر فرو رفت و با خود گفت:
– نباید بگذارم این اتفاق ناگوار بیفتد.

  اشک در چشمانش جاری شد و از آنجا دور شد تا ابراهیم که از اتاق بیرون می آید اشک های او را نبیند ساعاتی بعد هوا گرگ و میش بود که شهناز به ابراهیم گفت:
– من می روم یاسه چاه خانه قهرمان تا از او کمک بگیرم.

و به راه افتاد از کوچه گدار، روبروی خانه صفرمراد، میان کشت زارهای برنج، گذشت کنار
 رودخانه زاینده رود رسید با لباس هایش وارد آب شد لحظه ای بعد با لباس های سرتا پا خیس آن طرف رودخانه بود ابراهیم هم دنبال او روانه شد.

ادامه دارد 

                                                              محمدعلی شاهسون مارکده

چرا به اینجا رسیده ایم؟


جلسه ای با حضور6 نفر در تاریخ 20/7/92 تشکیل و درباره این پرسش؛ شورای حل اختلاف را از دست دادیم، دهستان را ازمان گرفتند و اکنون هم شورای اسلامی نداریم چرا؟ گفت وگو شد که چکیده سخنان را اینجا با هم می خوانیم.

الف: یک ویژگی خوبی که تقریبا همه ی مردم مارکده کم و بیش دارند و بالطبع اعضا شورای اسلامی روستا که منتخب همین مردم اند آن را بیشتر دارند و بدان سخت پایبندند، این است که مسائل اداری شان را می خواهند از مجرای قانون پیش ببرند، حق روستا را با استناد به قانون بگیرند. این روند رفت و آمدهای زیادی را می طلبد که موجب هدر رفتن وقت، بالا رفتن هزینه های پیگیری و سرانجام خستگی و در بسیاری جاها منجر به شکست و از دست دادن حقی برای ما شده، می شود و در آینده هم خواهد شد. این ویژگی را که منطبق با عقل و اخلاق است باید حفظ کنیم هرچند منجر به زیان مان هم گردد از زیان و شکست نباید سرخورده و نومید شویم چون روش اخلاقی انسانی است و تنها راه داشتن جامعه ای سالم هم این است که همه به قانون تمکین کنند. عقلا و منطقا باید افرادی که می خواهند قانونمند عمل کنند افراد موفقی باشند ولی واقعیت تلخ در جامعه ی ما حکایت دیگری دارد چرا؟ برای اینکه به تجربه آموخته ایم ادارات ما خیلی قانونمند نیستند و بعد هم همه ی مردمان جامعه ی ما چنین راهی را بر نمی گزینند و ما به عینه می بینیم بعضی از روستاها در زمینه هایی بدون داشتن استحقاق قانونی به مزایایی دست می یابند بی گمان این روستاها از رابطه  استفاده می کنند همین رابطه کاری ها هست که بی اعتمادی را در جامعه دامن می زند و چوبش را همه مان می خوریم شکست ما در زمینه سالن ورزشی و نیز دهستان، مصداق بارز این نظر من هست.

در همین راستا بیشتر مردم روستای ما از تصمیم هایی که بر اساس رابطه، نه بر اساس قانون، در ادارات گرفته می شود، خبر ندارند به همین جهت به خطا فکر می کنند؛ دانایی و توانایی و یا عامیانه تر بگویم زرنگی مسئولان آن روستا هست که به چنین مزایای خارج از چارچوب قانونی دست یافته اند حال در جلسات عمومی روستامان که صدها نفر جمع اند می بینی چند نفر هم بلند می شوند و فریاد می زنند که؛ شورای ما بی عرضه است! خواب است! استعفا بدهید! قبول تان نداریم! و … همین واکنش سطحی و داد و بیدادِ دور از منطقِ چند نفر معدود، موجب شده که جرات را از بسیاری از جوان ها که در خود توانایی کاندید شورای اسلامی شدن را می بینند، بگیرد و با خود فکر کنند؛ اگر با من هم بخواهد چنین برخوردی شود خوشایند نیست پس بهتر است اصلا قید کاندید شدن را بزنم و بروم دنبال کار شخصی ام. بنظر من یکی از دلایل عمده ای که در این دوره تعداد کمی خود را کاندید شورای اسلامی روستا کردند این بود.

ب: یکی دو دوره گذشته اعضا شورای ما جوان نبودند، سِنی ازشان گذشته بود به همین جهت در برخورد با مردم قدری پخته عمل می کردند و بیشترجاها مردم هم حرمت و احترام آنها را داشتند در این دوره همه انتظارشان این بود که جوانان بیشتر به میدان بیایند. جوانان هم فکر می کردند اگر به میدان بیایند ممکن است آن مقبولیت افراد بزرگسال را نداشته باشند و همین عدم مقبولیت، منجر به عدم پیشرفت کارها گردد این بود که کمتر استقبال شد یعنی بیشتر جوانان ما قدری دچار خود کم بینی هستند.

پ: یکی از دلایل عمده که ما اکنون شورا نداریم نتیجه فعالیت های تخریبی رئیس شورای مان است ایشان از روی کینه جویی، بر علیه عضو مؤثر دیگر شورامان خبر چینی و گزارش نویسی برای مقامات کرد به موازات خبرچینی و گزارش نویسی برای مقامات، حرف و حدیث دروغی توی آبادی هم پخش کرده و می کند و جوی ناجوانمردانه ای بوجود آورده و موجب حذف این عضو مؤثر شورا شده است بغض و کینه  رئیس شورامان هم از اینجا ناشی شده که به دروغ دوسال پیاپی خود را تولید کننده برتر بادام استان معرفی و توی همآیش روی سن رفته و تندیس گرفته آنگاه همان عضو مؤثر شورا دروغ بزرگ رئیس شورا را فاش کرده، فاش شدن این دروغ موجب خشم و اغاز بدگویی و گزارش نویسی  شده است. یعنی گناه عضو حذف شده این بوده که اسرار هویدا کرده است.

 عامل دیگر بی سوادی و کم اطلاعی جوانان روستامان است که در خود توانایی به میدان آمدن را در خود نمی بینند متاسفانه پایین بودن سطح اطلاعات در مارکده یک معضل عمومی است همین پایین بودن سطح اطلاعات موجب شده که کمتر دنبال تحصیل و بعد دنبال کار اداری برویم در نتیجه توی ادارات کسی را نداریم امروز هم اگر کسی بخواهد از راه قانون کارهایش را پیش ببرد ول معطل است به دلیل عدم استفاده از رابطه عقب مانده ایم جوانان روستا این را خوب می فهمند که فقط رابطه می تواند کارها را پیش ببرد که آن را هم ما نداریم به همین جهت به میدان نمی آیند چون این را با تمام وجود حس و لمس کرده اند که با توسل به قانون کاری نمی توانند از پیش ببرند.

ت: ببینید ما مردم مارکده اگر افرادی هم توی ادارات داشته باشیم اولا خیلی مایل به سوء استفاده نیستیم بعد هم آن مارکده ای که توی اداره است چندان مایل نیست که کاری خلاف قانون بکند برای مثال؛ روزهایی که در ادارات به پایمال شدن حق دهستان مان اعتراض می کردیم از یک نفر مارکده ای که در یک نهاد فرهنگی پست بالایی هم دارد کمک خواستیم بنده خدا آمد دستورالعمل های دهستان را خواند و با استدلال و منطق ریاضی به مدیرکل استانداری فهماند که انتخاب گرم دره به عنوان مرکز دهستان عملی خلاف قانون است ولی نگفت خواسته ی مرا محقق کن تا من هم در جایی دیگر تلافی کنم یعنی خواسته اش را از کانال قانون می خواست پیش ببرد.

ث: پی گیری و ابطال شورای حل اختلاف ریشه اش در بر هم خوردن قدرت در روستا بود در حقیقت جنگ قدرت موجب از دست دادن شورای حل اختلاف مان شد. ببینید تقریبا سه نفر هم تیپ توی روستا بودند که سال ها همه کاره بودند، میدان دار روستا بودند، دو بهرام و یک اکبر. وقتی اسامی شورای حل اختلاف مشترک مارکده و قوچان اعلام شد هیچ یک از این سه نفر عضوش نبودند، اینها احساس کردند دارند قدرت را می بازند، کنار گذاشته می شوند، از میدان بیرون شان می کنند. عَلَم مخالفت را بر داشتند و با سوء استفاده از موضوع دین و مذهب، توانستند چند نفر را هم با خود همراه کنند و به دادگاه فشار بیاورند تا شورای حل اختلاف که دونفرشان مارکده ای و یک نفرش هم قوچانی بود ابطالش کنند وقتی اطمینان از ابطال پیدا کردند آرام گرفتند چون به خواسته شان رسیده بودند و فکر می کردند حالا دیگر میدان دست آنها است و دادگاه می آید به آنها می گوید؛ چه کسی را شما می خواهید؟ که چنین نشد، شورا کلا از دست روستا رفت. قوچانی ها از این خلا استفاده کردند و شورای خودشان را تشکیل دادند و ما ماندیم که هنوز هم مانده ایم مطمئنم اگر یکی از این سه نفر توی شورای حل اختلاف بود این مخالفت صورت نمی گرفت و ما اکنون شورای حل اختلاف داشتیم.

شورای اسلامی هم باز جنگ قدرت بوده و هست این جنگ قدرت از سال 1382 آغاز شده است. تا این سال عمده تصمیم های روستا را همان 3 نفر که شورای حل اختلاف را ابطال کردند به علاوه 1 نفر که پسر کدخدامان بود می گرفتند. این 3 بعلاوه یک، گزارشی و توضیحی پیرامون تصمیم ها به کسی نمی دادند. اصلا به گونه ای عرف و فرهنگ بوجود آمده بود که بقیه مردم برای خود حق پرسشی هم قائل نبودند. در این تاریخ شورای دوره دوم آغاز بکار کرد. عضوی با دید و بینشی باز و توانمند و به میدان آمده بود این عضو، جوانان روستا را به میدان اجتماعی فرا خواند از طریق انتشار نشریه ای که در روستا راه انداخته بود مرتب به مردم هم گزارش کارها داده می شد نسیم شهروند اندیشی هرچند ضعیف و محدود در فضای سوت و کور روستا وزیدن گرفت هر آدمی بویژه جوانان می توانستند در اجتماعات نظر بدهند و طرح پرسش کنند و صداهای بسیاری از نوشته های نشریه به گوش می رسید این حال و هوا اصلا خوشایند کسانی که قبلا خود را همه کاره روستا می دانستند نبود احساس می کردند کسی به آنها توجهی ندارد، در کنارند، بی ارزش شدند. شورای دوره سوم روی کار آمد که 6 سال تداوم داشت دو سال اول این دوره ادامه روند همان شورای دوره دوم بود ولی اتفاقاتی روی داد که بازیگران قدرت را تغییر داد.
اکبر دیگر در میان ما نبود. یکی از بهرام ها از تاثیر خود در از دست دادن شورای حل اختلاف عذاب وجدان داشت چون در یک جلسه عمومی ضمنی به آن اشاره کرد به همین جهت خود را از تخریب شورای اسلامی تقریبا کنار کشید. یک بهرام، یکه و تنها در میدان ماند و به بدگویی، سخن چینی و تخریب عضو مؤثر شورا و نشریه او با قوت ادامه داد. پسر کدخدا مان رئیس شورا بود، عضو شورا که نشریه را راه انداخته بود سخنان و رفتارهای رئیس شورا را نقد می کرد. اوج نقدها، نقد تولید کننده دروغین برتر بادام استان بودن رئیس شورامان بود. این نقد برای رئیس شورامان خیلی سنگین بود چون سال ها خود را توی جهاد کشاورزی به دروغ به عنوان کشاورز نمونه و تولید کننده برتر بادام جا زده بود حال با این انتقاد نوشتاری همه ی این اعتبار دروغین فرو ریخت و احساس کرد آن ابهت گذشته را ندارد، قداستی را که برای خود فرض می کرد از دست می دهد و ممکن است از صحنه اجتماع روستا کنار گذاشته  شود لذا دست بکار شد تا رقیب را از میدان بدر کند سخن چینی، بدگویی، گزارش نویسی به مقامات را با توسل و تمسک به موضوعات دینی و مذهبی بر علیه انتقادکننده آغاز کرد هدف هم حذف، از میدان بدر کردن و بدنام کردن رقیب بود. این کشمکش تا امروز ادامه داشته است به ظاهر رئیس شورا موفق شده و توانسته رقیب خود را از شورای اسلامی حذف کند و انگ هایی هم بهش بزند تا رقیب دیگر نتواند قد علم کند و قدرتی نداشته باشد و انتقادی از او صورت نگیرد. پس جنگ، جنگ قدرت است. جنگ قدرت یک واقعیتی تلخ و ناخوشایند توی روستای ما است متاسفانه دودش توی چشم همه مان می رود نکته ای که امیدوار کننده بنظر می آید این هست که با گذشت زمان تک تک از تعداد معدود هواداران تخریب کنندگان شورا متوجه می شوند که کارشان خطا بوده و به روستا زیان زده اند.

ج: این افراد که می خواهند دیگری را تخریب کنند تا خودشان قدرت بالا را
در جامعه ی روستایی ما داشته باشند مقصر اصلی نیستند اینها ابزار و وسیله اند مقصر اصلی مسئولان ما در ادارات هستند که گزارشات و سخنان بی مایه و پایه این تخریب گران که از روی اغراض نوشته و زده می شود را بدون تحقیق می پذیرند و مبنای تصمیم گیری شان قرار می دهند. ببینید ما مردم در طول زندگی مان با هم برخوردهای زیادی داریم. روی آب، روی زمین، روی داد و ستد اقتصادی، وصلت ها، رنجش های قومی، فامیلی، محله ای، تاریخی و دیگر موارد که توی اجتماع بوجود آمده و نیز بوجود می آید به علاوه بسیاری مان به مشکلات روانی مانند؛ حسادت، خودخواهی، بدبینی، بدخواهی، خودشیفتگی، خشم و عصبانیت هم کم و بیش گرفتاریم در کنار اینها خیلی کوشش و هزینه در جهت بالا بردن سطح فرهنگ مان و بارور کردن عقلانیت و خردمندی مان هم نکرده ایم تا حالا بتوانیم در داوری هامان اصول اخلاق و کرامت انسانی را رعایت کنیم لذا وقتی برخورد و تضاد منافعی پیش می آید می بینی دروغ و راست برای طرف مقابل مان سرهم می کنیم و برای تخریب و آسیب زدن و از میدان بدر کردنش پشت سرش حرف می زنیم و امروز هم که باب شده طوماری می نویسیم، از چند نفر هم بدون اینکه بدانند چیست امضا می گیریم که؛ بله، فلانی شعارهای حکومت را زیر پا گذاشته و باوری بدانها ندارد و به ادارات می بریم. با صراحت می گویم 95 درصد این طومارها که توی روستا بر علیه این و آن نوشته و امضا می شود دور از واقعیت است، مبنای عقلی و اخلاقی ندارد، توهین به کرامت انسان است. البته این را هم باید دانست که مسئولان ادارات ما بیشتر به فکر تحکیم پایه های میزشان هستند و من یکی حداقل انتظار ندارم که این مجموعه مسئولان تصمیم های مبتنی بر خِرد، منطق و عدالت اجتماعی بگیرند.

چ:اکنون این تفکر بر اذهان همشهریان ما که وجدان بیداری دارند نشسته که مردم مارکده قدر ناشناس اند چون قدر افرادی را که برای روستا زحمت می کشند نمی دانند. نمونه ای که ارائه می دهند اعضا شورای اسلامی روستا هست و می گویند: مردم فرقی بین دوغ و دوشاب نمی گذارند یک تشکر خشک و خالی، یک دستت درد نکند از دهان کسی برای اعضا شورا که چند سال زحمت کشیدند در نیامد این است که چهارتا جوان هم اگر می خواست به میدان بیاید این قدر ناشناسی مردم را که دیدند عطای شورا شدن را به لقایش بخشیدند و دنبال کار شخصی شان رفتند.

ح: ببینید از عموم مردم نباید خیلی انتظار عمل هوشمندانه داشت تا به چنین جاهایی نرسیم از دولتی ها هم نباید هیچ انتظار داشته باشیم آنها همانگونه که گفته شد میزشان برای شان از تصمیم قانونمند و دادن حق به حقدار مهم تر است می دانیم تحکیم پایه های میز هم از طریق مدح و ثنا و کسب رضایت بالادستی بدست می آید بنابر این نیازی به ما ندارند. از آن چند نفری که در گذشته جاه و مقام داشتند و اکنون می بینند به حاشیه رانده شده و می شوند، ناراحتند و می خواهند با خبرچینی، گزارش نویسی و بدگویی و با سوء استفاده از باورهای دینی و مذهبی قاعده ی بازی را بهم بزنند تا بلکه بتوانند خودشان و یا افراد مورد نظرشان را در صحنه وارد کنند هم نباید انتظار داشت که چنین نکنند چون سالها حرف اول آخر را آنها می زدند اکنون به حاشیه رانده شده اند چرا که قدرت موضوعی جذاب است، کشش دارد، خواهان دارد، طرفدار دارد. به نظر من، ما که اکنون دور هم نشستیم بیشترین تقصیر را داریم تقصیر ما است که به اینجا رسیدیم ما این جلسه و جلسات را باید 7-8 ماه قبل می گرفتیم جو روستا را می سنجیدیم توانمندی های مان را ارزیابی می کردیم چند نفر مناسب و توانمند را بر می گزیدیم وارد میدان می کردیم برای شان تبلیغ می کردیم بعد هم مردم را تشویق می کردیم که رای دهند مطمئنا رای هم می آوردند بی گمان اگر چنین می کردیم اکنون این وضعیت را نداشتیم. آن روز کوتاهی کردیم حالا داریم چوبش را می خوریم.

خ: نظر جنگ قدرت بسیار دقیق و درست است. منتها چیزی که توی صحبت ها من فهمیدم این بود که؛ انتظار داریم افرادی که وارد جنگ قدرت می شوند اصول اخلاقی را هم رعایت کنند چون کلمه ناجوانمردنه بکار رفت و سوء استفاده از موضوع های دینی و مذهبی عنوان گردید. می خواهم بگویم این انتظار نا درست است، چون جوانمردانه رفتار کردن و سوء استفاده نکردن از باورهای مردم، رفتارِ برابر با اخلاق است. اذهان  معطوف به قدرت، اصلا اذهان اخلاقی نمی توانند باشند. چون ریشه اخلاق، برابر دیدن و برابر دانستن انسان ها است، کرامت داشتن انسان است، شریف بودن انسان است، حقمدار بودن انسان است، آزاد بودن انسان است، حرمت داشتن انسان است. این در حالی است که خمیرمایه ذهنیت معطوف به قدرت، خود شیفتگی است. ذهنیت خود شیفته خود را بالاتر، بهتر، ملاک و معیار می داند و از هر موضوعی نردبانی برای رسیدن به قدرت می سازد چه موضوعی در جامعه ی ما کارآمد تر، محبوب تر و بهتر از باورهای مذهبی است؟ می بینیم در روستای ما هم خبرچینی که در اخلاق ناپسند است انجام می گیرد، هم از مسجد و مقدسات سوء استفاده می شود، هم انگ و تهمت می زنند، هم از دروغ  استفاده می شود تا بتوانند رقیب خود را از میدان بدر کنند! من از انتظارات شما تعجب می کنم رئیس شورامان باغش را بیشتر از مقدار واقعی قلمداد کرده، مقدار محصول بادامی که برداشت کرده را چندین برابر میزان واقعی ارائه داده، یعنی اینها را به دروغ به خودش نسبت داده و در حق خودش دروغ گفته، تا بتواند مقام تولید کننده بادام استان را بدست آورد و احساس قدرت کند حالا شما انتظار دارید کسی که به خودش دروغ می گوید به دیگران دروغ نسبت ندهد و در حق دیگران دروغ نگوید!!؟؟

                                                                 محمدعلی شاهسون مارکده

سخنی با علی عرب


آقای علی عرب ضمن خواندن گزارش نامه شماره 48 در وبسایت روستای مارکده یادداشت زیر را گذاشته است «… اي كاش كشمكش شما با اهالي گرمدره از بين مي رفت…»

جناب آقای عرب، نمی دانم کجایی هستی؟ و در کجایی؟ فرقی هم نمی کند که کجایی و در کجا باشی. از حسن نظر انسان دوستانه شما سپاسگزارم. از بین رفتن کشمکش بین مردم مارکده و گرم دره آرزوی هر آدمی که ذره ای بهره از خرد داشته باشد هست چون کشمکش چیز خوشآیندی نیست ولی چه کنیم که مشکلات با آرزو از بین نمی روند.

بذر مشکلات اخیر توسط فردی نابخرد، آگاهانه کاشته شده است فردی با عنوان کارشناس، در استانداری، که تعلقات و تعصبات خاصی به گرم دره داشته، با زیرکی خاص، واقعیاتِ موجودِ رویِ زمین را زیر پا گذاشته، قانون را دور زده، تا تعریفی جعلی برای میانه بودن روستای گرم دره ارائه دهد و بتواند مرکز دهستانش کند این در حالی است که برابر واقعیت روی زمین و مطابق قانون، مرکز دهستان به روستای مارکده تعلق داشته است.

مدیرکل و استاندار هم این نادیده گرفتن واقعیت موجود و دور زدن قانون و زیرپا گذاشتن حق روستای مارکده را آگاهانه و یا  از روی بی دقتی و سهل انگاری امضا کرده و در هیات دولت به تصویب رسانده اند این مسئولان با این عمل بابخردانه شان بذر کینه و نفرت را در اذهان تک تک مردم مارکده کاشته اند. این بذر همانند آتش زیر خاکستر است بی گمان در هر شرایط نا مساعد اجتماعی خود را نشان خواهد داد. می دانیم بروز کینه و نفرت هم هیچگاه سازنده و مفید برای جامعه ی انسانی نبوده، نیست و نخواهد بود. شوربختانه این کینه و نفرت چیزی نیست که با آروزی من و شما و یا نصیحت و یا گفتن انشا ءالله، ماشاءالله بر طرف گردد. زدودن بذر کینه و نفرت کاشته شده، اقدام شجاعانه و قدری شهامت مسئولان استانداری را می طلبد که اعلام کنند: اشتباه کرده ایم و این اشتباه را هم برگردانند که چنین شجاعت و شهامتی را حداقل من در این مجموعه آدم ها نمی بینم.

چون بعد از اعلام این مصوبه ظالمانه، برای همه ی مسئولان مرتبط نامه نوشتیم با بیشتر آنها گفت وگو هم کردیم و پایمال شدن حق روستای مارکده و اعتراض مردم را عرضه کردیم، انگار نه انگار که خطایی صورت گرفته، قانون زیر پا گذاشته شده، حقی پایمال شده، ستمی بر مجموعه انسانی رفته، روان جمعی آزرده شده، عده ای از آدم ها خشمگین اند، ناراحت اند، فریاد می کشند و اعتراض دارند!!؟ تازه به پیشنهاد همان کارشناس که تعلقات و تعصبات ویژه و خاصی به روستای گرم دره دارد ترفندی برای فریب مردم روستای مارکده هم بکار بردند و گفتند: بجای دهستان به شما شهریت می دهیم. بعد از چند ماه رفتن و آمدن فهمیدیم این یک فریب برای خاکستر دادن روی آتش خشم مردم بوده است.

                                                                      محمدعلی شاهسون مارکده

شکایت


چرا به این وضعیت بحرانی آب آشامیدنی روستا رسیدگی نمی کنید؟ مسئول آب روستا مان در دقیقه آخر که کلر تمام شده آن هم ساعت 3-4 بعد از ظهر پنجشنبه زنگ زده که کلر بیاورید همه می دانیم ساعت 11 روز پنجشنبه دیگر کسی توی ادارات نیست آیا نباید یکی دوتا کپسول کلر همیشه اینجا ذخیره باشد؟ دو روز آب آشامیدنی مارکده بدون کلر به خورد مردم داده شده است می دانیم که فاضلاب روستای گرم دره هم قدری بالاتر توی رودخانه رها می شود و اینجا آب را مستقیم از رودخانه پمپ می کنند و با زور کلر میکرب زدایی و به خورد ما می دهند.

مسئول آب روستای ما این را بهتر از ما می داند که آب آلوده به فاضلاب به خورد ما داده می شود با این وجود چرا اینقدر به سلامتی مردم بی توجه است و کلر ذخیره ندارد؟ بر اثر همین بی توجهی تعدادی از مردم بویژه بچه مدرسه ای ها مسموم شدند پدر پیر من هم که توی بستر افتاده مسموم شده اسهال و استفراغ گرفته دو روز است زندگی ما به هم خورده است آیا توی روستای ما کسی نیست از کسی که کوتاهی در کارش کرده بازخواست کند؟ از اینگونه اتفاقات چند بار افتاده نشان می دهد که مسئول آب سهل انگار است یک نفر ادم جدی مسئول کنید؟

سخنان تلفنی آقای ب ساعت 11 شب 21/7/92. 

                                                         گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده