گزارش نامه شماره 5- اول دی ماه 1390

جلسه شورا
روز 25/9/90 ساعت 30/19 اعضا شورا به اتفاق نماینده و سردانگ های طرح باغداری مینو جلسه داشت و اعتراض 21 نفر متقاضی به عدم ثبت-نام در طرح را بررسی نمودند. دو نفر از معترضین دارای شرایط تشخیص داده و مقرر گردید که ثبت نام گردند. دو نفر مشروط تشخیص داده شد و در صورت تحقق آن شروط، از آنها هم ثبت نام به عمل آید و تقاضای 17 نفر بقیه غیر موجه تشخیص داده و رد شد. همچنین مقرر گردید علارغم به تاخیر افتادن کارهای اداری طرح، سه روز دیگر به کسانی که واجد شرایط هستند و تاکنون اقدامی نکرده اند مهلت واریز پول و ثبت نام داده شود و برای اتمام حجت، فردا صبح اخطاریه ای از طرف رئیس شورا به این افراد داده و درخواست گردد ظرف سه روز آینده پول خود را واریز و مدارک ارائه دهند در غیر این صورت، نماینده طرح، سردانگ ها و نیز اعضا شورا هیچ مسئولیتی نخواهند داشت.      

                                                           گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده    
 ترسِ کدخدا
شب هنگامِ روز 22/10/88،  با یکی از پیرمردان روستای همسایه، پیرامون گذشته ی روستا گفت وگو می کردم. در اتاقی نشسته بودیم، و پیرمرد گذشته ی روستا را بازگو می کرد. وقتی صحبت به سرگذشت کدخدای نامدار روستا رسید، قدری جلوتر آمد و صدایش را هم آهسته تر کرد و به سخنش ادامه داد و یک وقت هم سرش را نزدیک من آورد و خیلی آهسته گفت:« کدخدا … در اغاز جوانی، فردی تهی دست، و کرپه چی پدربزرگ من بوده و چیزی نداشته، شِگردش این بوده که، هر مردی که فوت می نمود، فوری بیوه اش را عقد می کرد و اموالش را تصاحب می نمود این بود که ثروتمند شد»
 وقتی از خانه ی پیرمرد بیرون آمدم، این پرسش در ذهنم نقش بست که؛ کدخدا … حدود 60-70 سال قبل فوت نموده، و این پیرمرد اکنون، در اتاقی در خانه خودش که، فقط من و او بودیم، هنوز می ترسد؟ و هنگامی که درباره او سخن می گوید، تُنِ صدایش را پایین می آورد؟ این رفتار پیرمرد مرا به اندیشه واداشت و ذهنم را مشغول نمود می خواستم ریشه این ترس را، که از نظر من بیهوده بود، بدانم. برداشتم را از قضایا برای شما می نویسم، ممکن است برداشت من خطا هم باشد.
موضوعی که توجهم را جلب نمود نگرش زور مدارانه ی بازماندگان کدخدا به امور بود که می کوشند با ترساندن این و آن به شیوه کدخدایی بر امور روستا احاطه داشته باشند. به این جمله ها توجه کنید
«… تو با اجازه کی در باره روستای قوچان چیز می نویسی؟ حق نداری در باره قوچان چیزی بنویسی… ما مسلمانیم، شیعه هستیم، به خدا، قران، پیامبر، امام ها و ولایت فقیه، اعتقاد سفت قلبی داریم، به جهان دیگر اعتقاد سخت داریم ولی تو این گونه عقیده نداری. این چرت وپرت ها چیه که می نویسی؟ ما نوشته ی تو را نخوانده ایم بلکه به ما زنگ زده شده و گفته شده، ما هرگز نوشته هایت را نمی خوانیم چون حیف از وقت که آدم صرفِ خواندن این چرندیات کند. ما اگر تصمیم بگیریم ظرف یک روز می توانیم نشریه ات را ببندیم. ما تعجب می کنیم که چرا مردم مارکده روزنامه ات را نمی بندند؟ تو را سرِجای خودت نمی نشانند؟ از کارت جلوگیری نمی کنند؟ اصلا کی به تو اجازه نوشتن داده است؟ اگر ما اجازه بدهیم جوانان قوچان  تو را در خیابان فحش و نا سزا خواهند گفت چه کار می توانی بکنی؟ از این به بعد حق نداری در باره روستای قوچان چیزی بنویسی و …»
مطالب فوق گفته های بازماندگان کدخدا است که به صورت تلفنی در اعتراض به مقاله «خاطرات» درج شده در آوای 139 بیان شده است. متن این مقاله مشاهدات یک پیرمرد، از کتک زدن کدخدا، یک نفر رعیت را، بدون ذکر نامی از کدخدا بوده است. جرم رعیت چیدن چند خوشه انگور از باغ اربابی بوده.
اگر نیک به ادبیاتی که در جمله های فوق به کار رفته بنگریم پسران کدخدا یک نگرش مالکانه به روستا دارند، روستا را ملک شخصی می-پندارند، رابطه انسان ها را هنوز طبقاتی می بینند و می خواهند. بنابر این دیدگاه، هرکه خواست حرفی بزند و یا چیزی بنویسد باید از آنها اجازه بگیرد. یعنی انسان به صِرف انسان بودن حق سخن گفتن و یا نوشتن ندارد حق با صاحبان قدرت است هرکه قدرت دارد حق هم دارد. این جمله ها فقط از ذهن آدم خود برتربین و خودشیفته و کنترل گر می تواند تراوش کند. آدم عادی که خود را با دیگران برابر می بیند و می داند، هرگز به خود اجازه نمی دهد این گونه حرف بزند. آدم خود برتربین می خواهد همه را کنترل کند، تا قضایا بر وفق مرادش بگذرد. پیرمردی که در خانه اش درباره کدخدا آهسته و با ترس صحبت می نمود، در فضایی که این پسران کدخدا بر آن احاطه دارند زندگی می کند. خوب، اگر بازماندگان کدخدا بدانند که فردی در روستا، کدخدای پرآوازه را کرپه چی خوانده روزگارش سیاه خواهد بود. این است که احتیاط می کند و درباره کدخدا آهسته سخن می گوید.
تعطیلی نشریه محلی آوا که در پی خبرچینی، بدگویی و خواست و شکایت همین پسران کدخدای روستای همسایه صورت گرفت هم در این راستای کنترل گری است تا وسیله ای جهت بازگویی و نشر توزیع نظرات مردم فراهم نباشد.
چیزی که پسران کدخدا از درکش نا توانند، زمان است. گذشته، گذشته است و امروز، امروز است. گذشتگان، چه کدخدا، چه رعیت، با قوانین، آداب، رسوم و فرهنگ گذشته زندگی و امورات جامعه را می گذراندند و ما با قوانین، آداب، رسوم و فرهنگ امروز زندگی و مسائل مان را حل وفصل می کنیم. نمی توان رفتار گذشتگان را با قوانین و رسم و رسوم امروز ارزیابی نمود بلکه انصاف و اخلاق انسانی حکم می کند گذشتگان را با قوانین و رسم و رسوم گذشته ارزیابی کنیم. این بدیهی است که در دوران مدیریت کدخدا بر روستا، کتک زدن و ناسزاگفتن به آدمی که از نظر آنها متخلف بود، امری مرسوم و عادی بود و ما اگر از بازگویی آن رفتار که، امروز مرسوم نیست، می رنجیم نشانه کم اطلاعی ما است و تهدید بازگو کننده نیز از ضعف دانش و آگاهی ما و از نادیده گرفتن واقعیت ها است.
ببینید شکل عریان قدرت که در دوران گذشته در حوزه کدخدایی قرار داشت امروزه مفهوم و کاربرد خود را از دست داده است. چون زمان تغییر کرده. شاید بتوان به جای قدرت در گذشته، امروز توانایی در مدیریت را به کار برد که از طریق تحصیل علم و دانش به دست می آید. بسیاری از مردم جامعه مان این تغییر را فهمیده اند. می بینیم فرزندان خود را به دنبال کسب علم و دانش و هنر فرستاده اند و در این زمینه سخت کوشی و هزینه می کنند تا بتوانند توانمند گردند ولی به نظر می رسد پسران کدخدا هنوز قدرت از نوع گذشته اش را طالبند، و می خواهند با کنترل مردم همان هیبت و شوکت گذشته را تداوم بدهند و حرف اول و آخر را آنها بزنند دیگران یا حرف نزنند و یا حرفی که می زنند باب طبع آنها باشد لذا می-بینیم پسران کدخدا در این دو روستا بیشترین ضدیت را با نشریه محلی که اندکی از حرف های مردم را بازگو می کرد و زبان گویای مردم بود داشته اند و متاسفانه ننگ تعطیلی دو تا نشریه محلی را پسران کدخدای دو روستا به نام خود ثبت کرده اند. چون این به مذاق پسران کدخدا خوش نمی آید و به تریج قبای شان بر می خورد که هر آدمی رفتار کدخدا را از دیدگاه خود بیان و تجزیه و تحلیل کند. ریشه این بینش به برابر ندیدن انسان ها بر می گردد یعنی پسران کدخدا خود را بالاتر از دیگران می پندارند همان تداوم نگرش طبقاتی کدخدایانه به انسان ها. از آنجایی که  خود را برتر می پندارند غرورِ کاذب شان اجازه نداده تغییرات را ببینند و واقعیت را آنگونه که هست دریابند بدین جهت نتوانسته اند با زمان جلو بیایند، بنابر این توانایی تعامل مناسب امروز را هم ندارند، بیان واقعیت های تلخ گذشته موجب رنج شان می گردد، اعمال قدرت عریان کدخدایی هم دیگر کاربرد ندارد بدینجهت برای ماندن در صحنه ی اجتماع ناگزیر خود را زیر مقدسات مردم پنهان و از مقدسات برای خود سپر ساخته اند تا بتوانند اعمال قدرت  نموده و زبان ها را کنترل کنند به همین جهت می بینیم هرکه واقعیت های تلخ دوران کدخدایی را بازگو می کند آن را توهین به مقدسات عنوان و به فرد بازگو کننده انگ ضد دین می زنند تا  زبان ها را کوتاه کنند و در صحنه حضور داشته باشند حال کدخدا چه ربطی به مقدسات دارد؟!! من نمی دانم!!؟
 نمونه ی دیگر:
مقاله ای با نام «تفاوت فرهنگی» در صفحه 5 جارچی شماره 16 نوشته شد. در این مقاله توضیح داده شده که در گذشته مردم فکر می کردند کدخدا و کدخدا زادگان از بقیه مردم یک برتری دارند ولی امروز خوشبختانه فرزندان بسیاری از همان مردمی که پایین دست پنداشته می-شد رشد کرده و به کمال رسیده اند و کدخدا زادگان آن گونه که انتظار می رفت و به نسبت امکاناتی که داشتند رشد نکرده اند.
این نوشته به تریج قبای پسرِ کدخدای روستامان بر خورد و پاسخی نوشت و در جارچی شماره 17 اول دی ماه 88 درج و توزیع شد در این نوشته خود را طرفدار دین و مذهب قلمداد و بر من تاخته که به مقدسات توهین می کنی!!؟ کدخدا و مقدسات؟!!
 رویدادهای دیگر از جمله؛ نقد من بر گزارش شورا، که پسر کدخدامان تدوین کرده بود و دروغ های این گزارش در این نقد هویدا شد، او را سخت رنجاند. مخالفت من با واگذاری زمین گورستان کهنه ی روستا به بیگانه که با اصرار پسر کدخدا صورت می گرفت، پسر کدخدا را سخت خشمگین نمود. سرانجام خشم فرو خورده ی پسرِ کدخدامان در جلسه مورخ 2/10/89 شورا سر باز کرد و خطاب به من گفت: بی شعوری، بی معرفتی، و آدمِ ناسالمی هستی. و افزود: نوشته هایت مزخرفات هستند نشریه ات هم جارچی نیست بلکه هوچی است. خشم پسرِ کدخدامان با گفتن این حرف ها فروکش نکرد بلکه تبدیل به کینه شد و تداوم یافت و منجر به نوشتن؛ «گزارش فعالیت های غیر مجاز محمدعلی شاهسون» به مقامات گردید و به دنبال آن سخن چینی و بدگویی نزد مقامات که؛ چه نشسته اید جارچی بدون مجوز چاپ می شود و به مقدسات توهین می کند. که منجر به نامه نگاری ارشاد گردید و جارچی با مصوبه و امضا همین پسر کدخدا در سِمَتِ رئیس شورا توقیف شد.  
ببینید پسران کدخدا بازگویی بعضی رفتارهای کدخدا را بر نمی تابند و برای جلوگیری از بازگویی، نشریه محلی را تعطیل می کنند یعنی زبان مردم را می بندند بدون شک 20-30- سال بعد دوباره عده ای به فرزندان پسران کدخدا که امروز نشریه تعطیل می کنند خواهند گفت: پدرتان ضد سخن گفتن مردم بوده و نشریه محلی که زبان گویای مردم بوده و عده-ای زیاد آن را می خوانده اند را تعطیل کرده اند آنها هم دوباره ناراحت خواهند شد که چرا چنین می گویید. یعنی ترس از سخن مردم همیشه در وجود این گونه آدم ها خواهد بود!
به باور من، کدخداها در زمان خودشان مدیر روستا بوده اند و کارهای مثبتی
 که برای روستا انجام داده اند خیلی خیلی بیشتر از کارهایی بوده که ما با معیارهای امروز بخواهیم بد ارزیابی شان کنیم. پس نباید ترسی از بازگویی رفتارهای کدخدا داشته باشیم. بلکه باید ما نوادگان کدخدا، قدری انصاف هم داشته باشیم، اگر دیگری نکات منفی اندکِ کدخدایی را مطرح کرد، در صورت داشتن واقعیت، بپذیریم و نرنجیم و این توانایی را داشته باشیم که کارهای بسیار بسیار مثبت  کدخدا را بر شماریم. به نظر من، اشکال در ضعف و نا توانی پسران کدخدا نهفته، نه در خودِ کدخداها. کدخداها برابر قوانین زمان کارشان را می کرده اند همان گونه که ما امروز با اسم و عنوان شورا، دهیار و … روستا برابر قوانین زمان کارمان را می کنیم.
کدخدا، شورا، دهیار و … همانند دیگر انسان ها هستند، هیچ تفاوتی با دیگران ندارند، همانگونه که دیگر انسان ها، ممکن است به دنبال صدها کار و سخن خوب و مناسب، گاهی هم خطا داشته باشند، کدخدا، شورا، دهیار و … هم ممکن است بعضی سخن، رفتار و یا تصمیمش نا صواب باشد، تا اینجای قضیه عادی، طبیعی، نرمال و انسانی است. اگر ما بخواهیم بگوییم کدخداها بسیار آدم های خوب و عاری از خطا بوده اند، سخنی نادرست، غیر عادی، نا معقول و دور از خِرَد گفته ایم. ما اگر بخواهیم مردمان و جامعه ای داشته باشیم که درصد خطاهایش کم باشد راهی به جز بازگویی سخن  ها، رفتارها و نقد و بررسی آنها نداریم و می-بینیم که متاسفانه پسران کدخدا از نقد و بررسی هراسان اند و بر می-آشوبند. بی گمان کسی که از بازگویی و نقد و بررسی سخنان و رفتارها می ترسد و با تهدید می خواهد جلو سخن گفتن و نوشتن نقادانه مردم را بگیرد، ضعیف ترین و نا توانمندترین انسان جامعه است. 

                                                               محمدعلی شاهسون مارکده 17/9/90
دو پرده از زندگی ایرانی
آن قدر من در انتقاد نوشته دارم که بی شک متهم به سیاه نمایی هستم. اما به هرحال جلوه گر نمودن کژی ها برای شستن غبار رفتارهای ناپسند از جامعه از مهم ترین وظایف قلم به شمار می رود. گاهی در زندگی خود صفحه هایی می بینم که بسیار ناپسند و دلگیر است. در زیر گذری به برخی از آنها می زنیم.
الف: هروقت جشن یا عزایی در شهرهای ما به پا می شود مشاهده رفتارهای
 مردم و جوانانی که بسیاری از آنها نیز انگیزه های مذهبی ندارند و گویی حالا که مَفَری ایجاد شده است برای تخلیه هیجانات و انرژی خود به خیابان آمده اند اوج بی فرهنگی و دوری از زندگی مدرن شهری را می شود دید.
یک بار شکرالله شاهسون به من گفت: خداوند کسی را که گز را بدین شکل ساخت لعنت کند.  وقتی من در کمال تعجب علت را جویا شدم گفت: هیچ چیزی به اندازه این پوسته گز محل را کثیف نمی کند. اتفاقا آن موقع پذیرایی با گز نهایت پذیرایی از عزاداران بود و چه راست می گفت!؟
معمولا در  این گونه اجتماعات که گویی «ولنتاین» است آن قدر شهر به کثیفی و آلودگی کشیده می شود که شاید نظافت آن به اندازه روزها فرصت نیاز دارد. فرقی نمی کند چهارشنبه سوری باشد، عاشورا باشد و یا نیمه شعبان، آن قدر لیوان یک بار مصرف در شهر پراکنده می شود که گویی لجن زاری است از این لیوان ها و شربت های زمین ریخته شده و هزاران آشغال دیگری که تو نمی دانی آیا این مردم با فرهنگ و تمدنی که همیشه در وصف فرهنگ شان مدح و ثنا شنیده ای همین هستند یا مردم زمان حافظ و سعدی؟!
گاهی که خوب در رفتارهای نذری خوران و شربت خوران این مردم دقت می کردم در فاصله 4-5 متری سطل زباله بود ولی بیشتر مردم لیوان را کف خیابان رها می گردند. در جاده ها بسیار مردمی را می بینی که در کنار جاده در حال اجابت مزاج هستند. آب دهان و بینی را همچون نقل و نبات در پیاده روها می اندازند. تمام زباله های اتومبیل خود را در جاده و خیابان می ریزند. در همین طبیعت خودمان که نگاه کنی انبوهی از زباله های تلنبار شده را می بینی حجم زیادی از ظروف و بطری های یک بار مصرف که در هر جوی و باغ و علف زار رها شده اند. چیزی به نام مراقبت و نگهداری از طبیعت و محیط زندگی اساسا در تربیت ما رشد نکرده است. بیرون از حیاط منزل مان دیگر از ما نیست. گاهی فکر می کنم اگر مرور زمان شامل این مسئله شود نسل بعدی ما رشد بهتری می کند ولی آنچه من می بینم بسیار نا امید کننده است. ادعاهای بزرگ و کردارهای کوچک و ناچیز همیشه ی روزگار جزیی از عادت های ما ایرانیان بوده به جای مرغ همسایه، همیشه مرغ خودمان غاز بوده.
ب: چندماهی قبل بنا به ضرورت، بیماری را در یکی از بیمارستان های خصوصی اصفهان بستری کردم. با توجه به اینکه عمل جراحی غیر منتظره بود و علارغم اینکه همراهم پول به اندازه کافی بود پزشک جراح به واحد مالی بیمارستان اعلام کرد که تا مبلغ هشتصدهزار تومان زیر میزی پرداخت نکنم بیمار ما را جراحی نخواهد کرد. این هزینه جدای از هزینه های بیمارستان بود و ما در شرایطی که در مقابل عمل انجام شده قرار داشتیم با پرداخت وجه کار را دنبال کردیم. اما برای نخستین بار بود که به این همه درد و ناله مردم از سیستم درمانی کشور پی می بردم. این پزشک محترم از طرفی اعلام می کرد که وضعیت بیمار بحرانی است و از سوی دیگر حاضر نبود بدون زیر میزی بیمار را جراحی کند. برای لحظاتی تصور کردم اگر کسی در این شرایط پول همراهش نباشد و یا اصلا چنین هزینه ای را محاسبه و فکر نکرده باشد تکلیفش چیست؟! و به کجا می-تواند شکایت برد؟! لبخند ملیح وزیر بهداشت را می دیدم که نوید از بهبود وضعیت بهداشت و درمان مردم را می داد در نظر آوردم و برخورد این واحد درمانی را با خودم. به هرحال چندی بعد برای تکمیل درمان به خیابان آماده گاه اصفهان رفتم مرکز پزشکی اصفهان که در کوپه اش ده ها پزشک و واحد های درمانی و پاراکلینیکی در حال کار هستند و خلاصه روزانه میلیون ها تومان پول برای این قشر جامعه درآمد ایجاد می کند هر پزشکی تنها آزمایشات آزمایشگاهی خاص را قبول دارد و شما دائما در حال جابجایی از این خیابان به سایر مناطق اصفهان هستی. در حقیقت پدیده بیمار دزدی به معنای واقعی در جریان است هرچند زحمات و خدمات قشر پزشکان بر هیچ کس پوشیده نیست و من نیز قصد بی احترامی به این موضوع کار آن ها ندارم. اما آنچه مرا بیشتر رنجیده خاطر می کرد این بود که در مقابل این انبوه بیماران تمام مطب ها درب توالت-های خود را شش قفله کرده بود و مشخص نبود این بیمار که حالا یک مشتری هم بود و در ازای این خدمات پزشکی وچه پرداخت می کرد کجا باید برای دستشویی مراجعه کند. نکته بسیار کوچک به نظر می رسد اما بسیار مهم است روی درب بسیاری از این مطب ها هم با کاغذ بزرگی به مراجعه کنندگان اعلام می کرد که توالت نداریم، لطفا سئوال نکنید. بسیاری از این بیماران هم مسن و یا در شرایطی هستند که به راحتی نمی توانند جابجا شوند. وقتی به خیابان آماده گاه هم وارد می شوی هیچ توالت عمومی را نمی بینی که از فشار دفع نجات پیدا کنی. و اتفاقا بسیاری را هم می بینی که همین مشکل را هم دارند. و گاهی از تو هم می پرسند که توالت کجاست؟! و نمی دانند که تو هم در به در دنبال جایی هستی که خودت را راحت کنی! اصلا بیمارت را یادت می رود و مانده ای که این همه پزشک با این سطح درآمد چرا در این بناهای پزشکی خود حداقل برای مشتریان خود کوچکترین امکانات رفاهی را در نظر نمی گیرند. چه نعمت بزرگی؟! شهرداری هم که اگر آمد و رفت این مردم در آن نباشد نه ساخت و سازش رونق می گیرد و نه شهرش هیچ محلی را برای این منظور در نظر نگرفته است. اول دعا می کنم که بیمار نشوید و دوم دعا می کنم به فشار ادرار در دیار بی توالت دچار نشوید؟!
                                                                                    مهدی عرب 5/9/90 
پل هوره
همه ی ما بارها و بارها از روی پل هوره عبور کرده ایم ولی به جرات می-توانم بگویم هیچ یک از ما هنگام عبور حتا یک بار هم این پرسش به ذهن-مان نیامده که این پل در چه زمانی؟ توسط چه کسانی؟ با چه امکانات و شرایطی درست شده است؟ توجه ما و یاد نمودن از کسانی که در ساخت پل نقش داشته اند چیزی به مقام آنها نمی افزاید و یا عدم توجه ما چیزی از بزرگواری و کار انسانی شان نمی کاهد، بلکه بدین جهت سزاوار است به کار انسان های بزرگ که در زمان خود برای مردم قدمی برداشته اند توجه کرد که ما هم از آنها بیاموزیم و به پیروی از آنها اقدام به کارهای عام-المنفعه کنیم تا همانند آنها بزرگ شویم.
آقای دکتر سید مصطفی مرتضوی فرزند مرحوم سیدعطاءالله مرتضوی مشهور به آقاعطا (روحانی نامدار و مورد احترام منطقه بویژه مردم نجف-آباد) بِنی ساکن در نجف آباد، در سال 1385 تاریخچه ساخت پل را در یک جزوه 12 صفحه ای فراهم آورده که برای مزید اطلاع گزیده شده آن را در اینجا
 می آورم. « … در تابستان سال 1336 که موفق به گرفتن دیپلم پزشکی
 شده بودم برای تفریح و رفع خستگی به اتفاق مرحوم ابوی… به هوره آمدیم. یک روز عصر برای مشاهده منظره رودخانه و لذت بردن از آن بر روی صخره زیر دیوار قلعه که هنوز هم وجود دارد رفتیم. این محل درست روبروی گذرگاه و محل کم عمق رودخانه قرار داشت. اهالی مجبور بودند برای رفتن به طرف مقابل در حالیکه آب تا بالای زانو بود از این محل عبور نمایند. مرحوم ابوی از خاطرات و اطلاعاتی که از این منطقه داشتند و از ساختمان قلعه و چگونگی احداث آن و اینکه این قلعه در زمان حمله افغان ها به ایران ساخته شده است و دارای راه مطمئن برای دسترسی به رودخانه و تهیه آب در مواقع محاصره قلعه بوده است و از احداث پل قدیمی هوره توسط مرحوم پدرشان و درباره ی تقلب معمار و خراب شدن پل صحبت فرمودند. دو نفر زن می خواستند از گذرگاه عبور نمایند و مجبور بودند که شلوارهای خود را بالا بکشند این منظره مرحوم ابوی را ناراحت کرد و خطاب به من فرمودند: مصطفی به حول و قوه الهی تصمیم گرفتم مانند پدرم برای احداث پلی در روی رودخانه اقدام نمایم.
زمستان سال 1336 مرحوم ابوی برای کمک گرفتن کمک مالی از چند نفر اهالی هوره که مدت ها بود در منطقه خوزستان صاحب مال و ثروتی شده بودند عازم آن منطقه شدند… ماحصل این مسافرت مبلغ ده هزار تومان پول نقد و پانزده هزار تومان قول مساعدت بود که پس از شروع به ساختمان پل این مبلغ را بپردازند… اردیبهشت ماه سال 1337 بود که با یک ماشین جیپ از نجف آباد و از طریق موسی آباد … به اتفاق مرحوم ابوی و مهندس فاطمی و مرحوم استاد یدالله انتشاری و معمارباشی نجف-آباد برای تعیین محل احداث پل و همچنین نقشه آن و برآورد تقریبی مخارج، تا گردنه ای که هوره نمایان می شود رفتیم و پس از عبور از رودخانه که در ان موقع ارتفاع آب آن حدود یک متر بود به وسیله چهارپا که اهالی خون گرم هوره که تا گردنه هوره آورده بودند، به هوره وارد شدیم… پس از دو سه روز کوشش و بازدید از نقاط مختلف رودخانه محل فعلی پل که واقعا بهترین و مناسب ترین محل است انتخاب شد. در سمت شرقی این محل زمین زراعتی بود. مالک آن که نام ایشان را به خاطر ندارم، زمین را بلاعوض برای ایجاد راه اهدا کرد… برای ساخت پل دستورالعمل و پیشنهاد زیر توسط معماران ارائه شد:
1- گودبرداری در کف رودخانه و رسیدن به زمین سخت و مقاوم جهت احداث پایه ها که برای این کار انحراف مسیر آب از شرایط اصلی بود.
2- تهیه سنگ، شن و ماسه و آجر و سیمان و سایر مایحتاج دیگر.
خردادماه سال 1337 که مصادف با دهه محرم بود مرحوم ابوی در اجتماع اهالی هوره و دهات اطراف که برای مراسم عزاداری در میدان ده حضور داشتند پس از اداء خطبه تصمیم خود را متذکر شدند و از اهالی کمک خواستند و این موضوع مورد قبول و استقبال اهالی شد. در آن جلسه موضوع انحراف آب رودخانه که قدم اولی برای شروع کار بود مطرح شد و قرار بر این شد که در روز تاسوعا و عاشورا با کمک اهالی در این باره اقدام شود. یکی از امدادهای خدایی اینکه آب رودخانه به اندازه سی سانتیمتر فرو نشست و علت آن این بود که تونل کوهرنگ و سد پشت آن احتیاج به تعمیر پیدا کرده بود، لذا آبی که از طریق این تونل به آب زاینده رود اضافه می شد، قطع شد و این قضیه باعث سهولت در انحراف آب و گودبرداری پایه های پل شد. با همیاری اهالی هوره و دهات اطراف در مدت دو روز علاوه بر انحراف آب و گودبرداری چهار ستون غربی پل، عده زیادی نیز با بیل و کلنگ جاده ماشین رور را از سرِ گردنه هوره تا محل احداث پل، که قبلا مال رو بود، آماده عبور ماشین کردند. به طوریکه چند روز بعد سیمان مورد نیاز با ماشین تا محل پل آورده شد.
برای انحراف آب قبلا پیشنهاد شده بود که حدودا 300 عدد گونی تهیه شود تا با پرکردن آن گونی ها از شن و ماسه و قراردادن در جلو آب انحراف آب انجام شود، ولی بعدا قرار شد که دیرک هایی از چوب کبوده که یک طرف آن تراشیده و تیز شده بود به فاصله نیم متر نیم متر در کف رودخانه کوبیده شود و با قراردادن شاخ و برگ درختان در پشت دیرک ها و ریختن سنگ و شن و خاک روی این شاخه ها آب به طور فوق العاده خوبی به یک طرف منحرف و گودبرداری امکان پذیر شد و بازهم از حسب اتفاق، کف رودخانه را از طرف غرب تا حدود ساحل شرق سنگ سختی پوشانده بود، به طوری که پس از نیم تا یک متر گودبرداری به سنگ برخورد شد و احتیاج به عمیق کردن گودها نبود و فقط گود دوتا از پایه های شرقی عمیق بود که خیلی با زحمت توانستند آنها را به زمین سخت برسانند. بالاخره گودها آماده پی ریزی و شناژ شد و اکنون به سنگ، شن و ماسه و سیمان احتیاج می باشد…
تهیه سیمان – در آن زمان سیمان مصرفی ایران منحصرا از کارخانه سیمان ری در تهران می شد. لذا قراردادی با سیمان ری بسته شد که سیمان را در تهران تحویل بگیریم و حمل آن تا مقصد به عهده خود ما باشد. خوشبختانه مطلع شدیم که کارخانه همدانیان در اصفهان به زودی شروع به کار خواهد کرد، لذا قراردادی با کارخانه همدانیان بسته شد که سیمان را ارزان تر از تهران و ضمنا در محل احداث پل تحویل دهند و بابت کرایه وجهی دریافت نکنند.
نظر معمار این بود که پایه های پل از سنگ و سیمان و طاق ها از آجر باشد. برای تهیه سنگ و شناسایی معدن سنگ از مرحوم سمندری که یکی از سنگ تراشان و سنگ شناسان نجف آباد بود کمک خواسته شد. نامبرده به اتفاق دو سه نفر از اهالی پس از چند روز جستجو در کوه های اطراف بالاخره معدن سنگی که قابل استفاده در ساخت پایه و مقاوم باشد در دره ای در شرق ده سوادجان شناسایی کردند. برای حمل سنگ احتیاج به جاده سازی حدود دو کیلومتر بود. این موضوع به مرحوم ابوی که در جمع اهالی بود گزارش شد و مسئله مورد بحث قرار گرفت. در آن جمع شخصی با اشاره دست به سمت قطعه سنگی که در فاصله حدود 70 متری شرق محل بود، ادعا کرد که این سنگ سخت و مقاوم است. اشخاص دیگری که حضور داشتند با تمسخر گفتند که: آن سنگ ورقه-ورقه و غیر قابل استفاده و به قول محلی ها از نوع سنگ قیه است که هیچ گونه مقاومتی ندارد. با مرحوم سمندری و دو سه نفر دیگر از سنگ دیدن کردیم این سنگ به ظاهر نامرغوب بود ولی پس از آنکه سمندری چند چکش بر روی آن زد و ورقه های سیاه آن عقب رفت، سنگِ فوق-العاده سخت و عالی هویدا شد و با یک انفجار که بعدا انجام شد سنگ تمام پایه های پل را تامین کرد. طول بعضی از این قطعه سنگ ها که در ساخت پل به کار رفته حدود 3 متر می باشد و با قطر نیم متر. برای حمل این سنگ ها از هیچ وسیله نقلیه موتوری و غیره استفاده نشد و چون فاصله کم بود و به علاوه راه شیب ملایمی داشت، تمام آنها را با غلتک-های چوبی و بوسیله دست حمل و نصب کردند.
شن و ماسه مورد نیاز نیز از کف رودخانه و از حدود 200 متری به وسیله الاغ و گاله به محل آورده شد. این شن کاملا شسته و تمیز بود و مستقیما برای مخلوط کردن با سیمان و تهیه شناژ به کار رفت و احتیاجِ، نه تنها پایه ها، بلکه کل ساختمان پل را تامین کرد.
پایه های پل در مدت سه ماه تکمیل و آماده برای طاق زدن شد. هم زمان با سرد شدن هوا و فصل زمستان کار تعطیل شد. در زمستان آن سال رودخانه طغیان کرد و سیل عظیمی که کمتر سابقه داشت جاری شد و نشان داد که پایه ها از مقاومت کافی برخوردارند و ارتفاع آن نیز کافی است
… در این موقع مرحوم حاج محمد یادگار – خدایش بیامرزد – پیغامی به مرحوم ابوی فرستاد که من در کویت در یک مناقصه شرکت کرده و برنده شده ام و نذر کرده ام که چنانچه این مناقصه سودی داشت آن را خرج تکمیل پل کنم. اوایل تیرماه 1338 مرحوم یادگار با اتومبیل خصوصی که راننده آن را هدایت می کرد به نجف آباد آمدند و اظهار داشتند که: این مناقصه را که برای تکمیل آن شش ماه تمام وقت گذاشته بودم، سه ماهه تمام کردم و سود خوبی برده ام و آمده ام که پل را تکمیل کنم. پس از صرف ناهار مرحوم یادگار به سمت هوره حرکت کرد … راننده به راه آشنایی نداشت. یادگار به ایشان تذکر می دهد که به طرف شهر تیران حرکت کند و نرسیده به تیران باید از راه فرعی و بیابانی رهسپار هوره شود. یادگار در صندلی عقب ماشین به علت خستگی به خواب عمیقی می رود و راننده نا آشنا به محل به راه ادامه داده از تیران گذشته، به آبادی ای در شش کیلومتری غرب تیران به نام جاجا می رسد در این موقع مرحوم یادگار از خواب بیدار شده، متوجه می شود که از تیران رد شده اند و بایستی به عقب برگردند. به علاوه یادگار احساس تشنگی می کند قنات آبی در کنار جاده نظر یادگار را جلب می کند. به مظهر قنار برای نوشیدن آب می رود در آنجا مشاهده می کند که دهانه ی قنات توسط سنگ های قطعه قطعه به طول حدود 40 سانتی متر و قطر 20 سانتی متر سنگ بند شده است. در این موقع این فکر به نظرش می رسد که خوب است به جای آجر برای طاق های پل از این سنگ ها استفاده شود. با سئوال از اهالی جاجا موفق به پیدا کردن معدن این سنگ های مکعبی می شود، که در کنار جاده شوسه قرار داشت. جالب آنکه فاصله این محل تا هوره حدود 25 کیلو متر است و در عرض 20 روز و توسط 2 کامیون سنگ مورد مصرف طاق ها به هوره حمل می شود. در صورتی که اگر می خواستند از آجر استفاده کنند علاوه بر قیمت آن باید از حدود خمینی شهر(سده) تا محل هوره که مسافت آن حدود 80 کیلومتر بود آجرها حمل می شد که خود مستلزم بودجه زیادی بود – چون در آن موقع… بهترین آجر در سده بود. بالاخره در طول مدت حدود سه ماه طاق های پل با همین سنگ های آماده زده و تکمیل شد و پل تمام سنگی هوره برای عبور و مرور وسایل نقلیه آماده بهره برداری شد. آن زمان پاییز سال 1338 بود. این پل دارای 7 دهانه و 8 ستون به طول 68 متر و عرض 70/5 و ارتفاع 5/6 متر و دارای مقاومت فوق العاده است. به طوریکه کامیون های بزرگ و سنگین به راحتی از روی آن عبور می کند و هیچ گونه محدودیتی برای عبور وسایل نقلیه سنگین وجود ندارد… در ساخت این پل از هیچ گونه کمک دولتی استفاده نشده و تماما با همیاری مردم و مخصوصا مرحوم حاج محمد یادگار و با پیشنهاد و اقدام مرحوم ابوی، حاج سیدعطاءالله مرتضوی به اتمام رسیده است…»

                                                                           محمدعلی شاهسون مارکده
بانوی قصه گو
نام بانوی قصه گوی روستای ما «مرجان» و از طایفه گرتی ها است. گفته می شود گرتی ها از محوطه کرون بالا به اینجا آمده اند، و فرد مهاجر سبزعلی و پسر او مهرعلی بوده است. بانوی قصه گوی روستای ما، دختر حسن آقا گرتی، یکی از افراد این طایفه است. این بانو، قصه های قدیمی، مانند عاشیق قریب و … که در گذشته هنگام زمستان در روستا مرتب بازگو می شده را حفظ نموده و بارها برای اعضا خانواده بیان کرده است. به گونه ای که اغلب اعضا خانواده با مضامین این قصه ها آشنایی دارند. برای ضبط قصه ها روز 22/9/90  ساعت 19 با ایشان گفت وگو را آغاز کردم. بانو مرجان، سخنش را با بیان سرگذشت خود آغاز نمود.
 نخست قصد داشتم فقط قصه ها را که این بانو از حفظ دارد و می گوید، ضبط و تدوین کنم. ولی وقتی سرگذشت غم بارش را برایم بازگو کرد، اشکم درآمد، قصه ها فراموشم شد و سرگذشت، «کوزت» و رفتارهای غیر انسانی «مادام تناردیه» در رمان «بی نوایان» شاهکار «ویکتور هوگو» (1802-1885) فرانسوی  در ذهنم تداعی شد. و تصمیم گرفتم سرگذشت این بانو را تدوین کنم.
 بعد تعریف نویسنده مشهور معاصر کشورمان، محمود دولت آبادی، خالقِ رمانِ کلیدر، از فقر، به ذهنم آمد که؛ «در تنگنای زندگی، در هنگامه ای که سکوتش نفس را در سینه واپس می زند، تا بوده نفرت از چشم ها باریده است، ویژگی ناداری، ویرانه ای که در آن، آدمیان به سوی هم سنگ پرتاب می کنند،  نیش هم نشان می دهند، خون بر چهره هم قی می کنند، تُف در چشمان هم می اندازند، برادری ها گم می شود، عشق ها جان می-سپارند، مهر می میرد، بیگانگی در پیوند کینه ها، در دل ها جان می گیرد، رنگ خشم سیاه می شود، لبخندها خاک می شود، روی شاد در خاکستر می نشیند، برق از نگاه ها می گیرد»
بعد سخنانِ بانو لیلا، یکی از بانوانِ سالخورده ی روستا که، مادر 8 بچه بود، و فقر و ناداری شدید را حس، لمس و تجربه کرده بود، و اکنون دیگر در میان ما نیست، و در سال 1374 برایم بیان کرد، در ذهنم تداعی شد؛ «در جامعه ای که فقر و گرسنگی باشد، انسانیت می میرد، دوستی و مهربانی مفهوم خود را از دست می دهد، برادری و خواهری، پدری و مادری و فرزندی بی رنگ می شود، اخلاق زیر پا گذاشته می شود، و حضور خدا در جامعه هم رنگ می بازد.  من این ها را با چشمانم دیده ام، با تمام سلول های بدنم لمس کرده ام»
به راستی روستاهای این منطقه، در این برهه زمانی، یعنی نیمه ی اول قرن، به معنی مطلق کلمه نادار و تهی دست بودند. و این نتیجه ی باز شدن پای خان های متعدد و بی فرهنگ بختیاری، بعد از مبارزات شان در خلع محمدعلی شاه قاجار، به منطقه بود. که به زور و فشار، املاک مردم را گرفتند و مردم شدند رعیتِ گرسنه و نوکر. بعد هم که به زورِ رضا شاه، املاک به اصفهانی ها فروخته شد، مردم دچار اربابِ خسیسِ اصفهانی شدند، و بهره کشی بیشتر شد. نتیجه این املاک گیری و ایجاد ارباب و رعیتی، فقر، تهی دستی و گرسنگی برای مردم بود. این را می دانیم و از بدیهیات عقلی است وقتی سر و کله فقر و گرسنگی در جامعه ای پیدا شد اولین قربانی اش انسانیتِ انسان خواهد بود و محبت و مهربانی اصلا متولد نمی شود.    
خانم مرجان گفت:
«پدر بزرگ من علی آقا نام داشته. دوبار ازدواج می کند. پدرِ من، حسن، از زن اولش بوده. زن اول فوت می کند. زنی دیگر به نام جان جان می گیرد، که عمویم از اوست. پدر بزرگم برای زیارت به مشهد می رود، هنگام برگشت، در قم فوت و در همانجا دفن می گردد. بعد از فوتِ پدر بزرگم، زنش، جان جان، به مرد دیگری به نام احمد شوهر می کند، که یک پسر و یک دختر از او متولد می شود.
حسن، پسرِ علی آقا، پدرِ من، بچه بزرگ خانواده، نخست با دختر عموی خود، به نام خورشید، ازدواج می کند. خورشید آبستن می شود و نزدیک به روزهای زایمان، روزی از روزهای مهرماهِ سالی، برای چیدن سنجد به مزرعه آجوقایه ( آغجه قیه) پایین، می رود که احساس درد زایمان می نماید به روستا بر می گردد، نرسیده به خانه ی خود، در خانه یکی از اقوام، خانه خواهرِ شوهر، دختری به دنیا می آورد. خورشید به علت بیماری ناشی از زایمان، بعد از 10 روز فوت می کند، و حسن، پدرِ من، علاوه بر دادن شیر گاو به نوزاد، ناگزیر برای ساکت کردن نوزاد از گریه، پستان مردانه خود را در دهان کودک می گذاشته، که پستان هایش متورم شده است. سرانجام بچه هم بعد از مدتی فوت می کند.
در همین سال ها باقر نام، همراه با مادر و دو خواهرش،  به نام های فاطمه و زینب، از حسن آبادِ آب ریزه، به مارکده مهاجرت و ساکن می شوند. پدر من با زینب، یکی از این دختران حسن آبادی، ازدواج می کند. گفته می شود، این ازدواج به دلیل ترس از مادرِ زنِ قبلی پدرم، بدون سرو صدا و تشریفات صورت می گیرد، چون پدرم و عمویم در یک حیاط و در کنار هم زندگی می کرده اند. حتا عروس هم، بدون آرایش جزئی مانند، سرمه در چشم نمودن، و بدون پوشیدن رخت نو به خانه داماد می آید. من ویژگی-های مادرم را یادم نمی آید ولی زنان و اقوام می گویند: زینب مادرِ من، زنی ساده، صادق، بی پیرایه و کم توقع بوده، ولی پدرم سادگی و صداقت مادرم را نداشته است.
حاصل ازدواج زینب، دختر حسن آبادی با حسنِ گرتی، پدرِ من، 5 دختر و یک پسر بوده است. نخست سه دختر، یعد یک پسر و دوباره دو دختر. من، فرزند سوم خانواده بوده ام. پدرم حسن، در اوایل تیرماهِ سالی، روزی، بعد از فراغت از کار جُودِرو، شب هنگام که در پشت بام خوابیده بوده، دچار دردی و تبی شدید می شود و بعد از یکی دو ساعت هم فوت می نماید و در نیمه های همان شب هم دفن می گردد. من چیزی از شکل و قیافه پدرم به یاد ندارم. بچه کوچک خانواده در این هنگام، دو سه ماهه بوده، و دختر بزرگ خانواده 15-16 سال داشته.  یکی از پسران روستا خواستگار خواهر بزرگم بوده، پدرم با این وصلت مخالف بوده، بعد از فوت پدر، پسرِ خواستگار دیگر مانعی سرِ راه خود نمی بیند، و ازدواج صورت می گیرد.
من از اول در زندگی ام هیچ شانس و اقبالی نداشتم. بزرگان خانواده، بلا
 فاصله بعد از فوت پدر، درحالی که من دختری خردسال بودم، به عنوان کُلفَت، و به منظور کم شدن یک نفر نان خور از خانه، مرا تحویل خانواده دوتا پسرعموهای پدرم دادند. این درحالی بود که بقیه بچه ها در کنار مادرم بودند. پسر عموهای پدرم دو تا برادر بودند که با زن و بچه و مادر خانواده با هم مشترک زندگی می کردند، و در طایفه ی ما از موقعیت اقتصادی بهتری برخوردار بودند. پدرشان فوت کرده بود. مادر خانواده که زنی کوچک اندام بود در قسمت زنانه ی خانه، حاکم مطلق بود و باید همه چیز به فرمان او انجام گیرد. دوتا عروس خانواده از او فرمان بری می کردند. هر یک از عروسان خانه، یعنی زنان پسرعموهای پدرم، دو سه بچه کوچک داشتند که من باید روز هنگام که مادر بچه ها کار می کردند از این بچه ها نگهداری کنم و شب هنگام که بچه ها نزد مادرشان بودند انجام کارهای دیگری را به من محول می کردند، از جمله کوبیدن و نرم کردن بذر در هاون برای گاوان، کوبیدن گندم، جو، برنج، نمک و …، که دست-های من همیشه تاول زده بود و درد شدیدی داشت. و شب در پایه پایینی کرسی، دمِ در خانه، با یک پلاس فرسوده جای خواب من بود. یکی از عروسان خانواده به فکر افتاد که نخ ریسی با چرخ  به من بیاموزد تا کار شاق و طاقت فرسای نخ ریسی خانواده را بر دوش من قرار دهند.  به همین جهت مرا توی بغل خود قرار می داد و می گفت این گونه کار بکن. سرانجام بعد از یک ماهی کار نخ ریسی با چرخ را هم آموختم که صبح تا شب پیوسته کار می کردم. آن زمان هنوز پارچه های کارخانه ای به روستا نیامده بود. زنان از پنبه نخ می رشتند و نخ ها را تبدیل به پارچه و از پارچه لباس درست می کردند. این کار شبانه روزی فصل زمستان زنان روستا بود تا برای عید نوروز لباس نو داشته باشند. در عین حال باید از بچه هم مراقبت می نمودم و شب هنگام هم کار کوبیدن هاون را داشتم. هنگام غذا خوردن، به من از همه کمتر غذا داده می شد، من هیچگاه غذای سیری نخوردم. ظرف غذایم هم با دیگران تفاوت داشت. توی درِ کماجدان به من غذا داده می شد که توی همان پایه پایینی کرسی باید بخورم. قدّم هم کوتاه بود و روی کرسی را که غذا گذاشته می شد، خوب نمی دیدم. وقتی غذای به من داده شده را دوتا لقمه می کردم و از گرسنگی پایین می-انداختم، سرم را کمی بلند می کردم تا روی کرسی را ببینم که، آیا دیگر غذایی هست؟ هربار یکی از عروسان و یا مادر خانواده می گفتند: هیچی دیگر نیست، مگر باز هم می خواهی؟ که من از ترسم می گفتم؛ نه!
 نمی دانم یادت هست، یا، نه؟ آن زمان ظرف دیزی ها از جنس کنداله (سفال) بودند. وقتی دیزی آش توی تنور برای صبح گذاشته می شد، تَهِ دیزی، ته می گرفت که، به آن کِلاش می گفتیم. ناهارِ روزی، یکی از عروسان خانواده، قدری به اندازه کفِ دست، از ته دیزی یا همان کلاش به من دادند. و من سریع خوردم. دوتا عروس ها مشغول نان پختن شدند. و من، از بچه ها نگهداری می کردم. بچه را برای خوردن شیر نزد مادرش بردم، بچه شیرش را خورد، و مادر، بچه را به من برگرداند، و  یک قرص نان را از وسط نصف نمود، دوباره آن نصفهِ نان را هم نصف کرد، یعنی یک چهارم یک قرص نان را به من داد، تا بخورم. و من تکه نان در دست، بچه را بغل گرفتم و پای چرخ نخ ریسی نشستم. مادر خانواده، تکه نان را دست من دید، قُرقُرکنان آمد و تکه نان را از دست من گرفت و روی نان ها در آشپالون انداخت، و به عروسش هم قُر زد که؛ اشتهاتان از روی پی بر می خیزد؟ مگر این دختره همین حالا کلاش نخورده؟. من هیچگاه نتوانستم عملِ زشتِ گرفتنِ تکه نان از دست من توسط مادر خانواده را فراموش کنم. کار برایم طاقت فرسا شد، گرسنگی و نخوردن غذایی سیر هم مزید بر علت شد، ناگزیر از خانه پسرعموها فرار کردم و به خانه خودمان نزد مادرم رفتم. دیدم مادرم در تنور آتش کرده، کرسی هم گذاشته و از تنور بوی مطبوع آش کماجدونی با برنج گرده هم می آید. من سردم شده بود، چپیدم زیر کرسی داغ و به خود نوید خوردن غذای سیر آش کماجدانی در کنار مادرم دادم.
 مادرم یک خاله داشت که قبلا از حسن آباد آبریزه به یک نفر مارکده ای شوهر کرده بود. در همین حین که زیر کرسی دراز کشیده بودم، سروکله خاله ی مادرم پیدا شد.آمده بود به دختر خواهرش سری بزند. از مادرم پرسید؛ این کیه زیر کرسی خوابیده؟ مادرم گفت: جُونَم مَرگ مُرده مرجانیه، آنجا وای نمی سه، اومده رفته زیر کرسی. خاله ی مادرم گفت: بزن توسرش، بیرونش کن، نگذار اینجا وایسه، یک نون خور کمتر، بهتر. من همانگونه که زیر کرسی خوابیده بودم و این حرف ها را می شنیدم، بدنم می لرزید و با خود می گفتم؛ الان کتک مفصلی خواهم خورد. با اینکه زیر کرسی از گرما عرق کرده بودم، جرات تکان خوردن هم نداشتم. در همین حین، یکی از زنان پسرعموهای پدر، هم به دنبال من آمد و دستم را گرفت و از زیر کرسی بیرونم کشید و به خانه شان برد. زمستان به سر-آمد و فصل بهار و تابستان فرا رسید دیگر کار نخ ریسی با چرخ  نبود بجای آن باید همراه پسرعموهای پدرم به صحرا می رفتم، علف می چیدم و گندم و جو درو می کردم. خوب یادم هست، گندمِ دیم با دست می چیدیم، دستانم زخم شده بود و زُق می زدند، ناگزیر با دستان زخمی هم باید گندم می-چیدم. نه تنها غذای کافی نبود، بلکه توی آن هوای گرم و خشک بیابان، آب برای خوردن هم کمتر در دسترس بود، یک کوزه سفالی آب برای چند نفر بود که برای جلوگیری از گرم شدن زیر سایه پالان خر گذاشته شده بود، که در عرض یکی دو ساعت تمام می شد، و تا دوباره از چشمه دور دست آب آورده شود زمان زیادی می گذشت که باید تشنگی خورد. فقط باید کار را پیش می بردیم. بیش از دو سال که نزد پسرعموهای پدرم بودم عمر من بدینگونه سپری شد.
 توی روستای مارکده یک زن، آره، فقط، یک زن بود که، با دیگران تفاوت داشت و از او بوی مهربانی و مادری می آمد و آن دختر حاجی آقا، مهرعلی، دختر عموی پدرم، نرگس بود، که به مشهدی فیض الله کدخدا شوهر کرده بود. این بانو، هرکجا مرا می دید، دستش را مشت می کرد، به سینه اش می کوفت، و می گفت: الهی دختر عمویت از دردت بمیرد! و مرا بغل می کرد، می بوسید، می بویید، دستی به سرم می کشید، همزمان هم از چشمانش اشک سرازیر می شد و می گفت: چرا اینقدر گرسنه ای؟! چرا اینقدر لختی؟! چرا اینقدر پلاسیده شده ای؟! و دست در جیبش می کرد، قدری سنجد ، کشمش،  گردو و یا چیزی خوردنی به من می داد. مثل اینکه این زن با زنان دیگر روستا فرق داشت. هرگاه او را می دیدم، به جهان امیدوار می شدم، و دنیا برایم زیبا می شد، دوست داشتم زمان بیشتری مرا در بغل بگیرد، بیشتر مرا ببوسد، و بیشتر مرا نوازش کند. امید من شده بود. و گاهی با خود می گفتم؛ کاش این مادرم بود، دوست داشتم او را بیشتر ببینم. در هنگام کودکی نوازش های نرگس مرا دلشاد می نمود ولی متاسفانه این زن هم زود
فوت نمود و در جوانی و بزرگسالی از محبت او هم بی بهره شدم.
بزرگتر که شدم خواهر بزرگم که شوهر کرده بود خیلی به دادم می رسید و گاهگاهی از گرسنگی نجاتم می داد. گاهی مقداری از غذای خودش و گاهی هم دور از چشم مادر شوهرش کمی مواد غذایی به من می رساند. 
 یک سال بعد از فوت پدر، در گرمای تابستان که، از قضا ماه رمضان هم بود، خواهر بزرگم عروسی نمود و به خانه شوهر رفت. عموی پدرم اجازه نمی داد که ساز و ناقاره بزنند. چون ساز و ناقاره را حرام می دانست و حتا سر توره ای که برای خواهرم می آوردند، مخالفت و دعوا می نمود.
بعد از حدود دوسال، روزی دوباره از خانه پسرعموهای پدرم فرار کردم، به خانه مان آمدم. خواهر کوچکم، با اینکه کمی بزرگ شده بود، ولی هنوز از مادرم شیر می خورد. صبحِ روزی، ساعت های قبل از ظهر، من و دیگر خواهر و برادرم روی پشت بام با هم بازی می کردیم، و مادرم هم زیر کرسی خوابیده بود. زنِ عموی پدرم، به خانه مان آمد و پرسید، ننه تان کجاست؟ گفتیم؛ توی خانه است. زن عمو توی خانه رفت. ناگهان فریادش بلند شد که: خاک بر سرمان شده، زینب مُرده! و بچه هم پستانِ مادرش را می مکد! آره، مادرم همان گونه که زیر کرسی خوابیده بود، ناگهانی مرده بود و خواهر کوچکم که در کنار او بود، به راحتی و آرامی سینه مادرم را می مکیده!  مرگ مادرم حدود دوسال بعد از مرگ پدرم اتفاق افتاد. خوب یادم هست، عموی پدرم وقتی فوت مادرم را شنید و آمدند که او را برای دفن ببرند، چشمش به ما که روی پشت بام ایستاده بودیم افتاد، توی سرش زد و گریه کنان گفت: اینها را چکار کنم؟ و من خنده ام گرفت. یعنی نمی دانستم چه اتفاق ناگواری برای مان افتاده است. ما، پدرمان را که قبلا از دست داده بودیم و مادرمان را هم حالا از دست دادیم و شدیم بی-کس و بی پناه.
بزرگان قوم، ما را بین خود تقسیم نمودند. مرا به عموی پدرم دادند. و  برادر و سه تا خواهرانم را به عموی خودمان سپردند.   
من باز می گویم توی زندگی ام هیچ شانسی نداشتم. باز در خانه عموی پدرم که رفتم ذره ای مهربانی نبود و من به فضای خانه پسرعموهای پدرم که دو سال آنجا بودم راضی شدم. زن عموی پدرم کمی نامهربان، و عموی پدرم مردی خشن و اصلا مهربانی در وجودش نبود.
زنِ عموی خودم هم نا مهربان بود و با برادر و خواهرانم سر ناسازگاری داشت. عمویم اتاقکی برای بچه ها در حیاط خودش فراهم و اسباب و وسایل مان را به آنجا انتقال دادند. زن عمو، برای خودشان غذایی جداگانه درست می کرد، و برای این بچه ها یک غذای کم ارزش و بخور و نمیر می داد. برای مثال؛ هنگام زمستان، هر خانواده ه ای حداقل یک راس شیشک پرواری برای گوشت زمستانش می پروراند. و زن عموی من با گوشت همین شیشک برای خودشان آش گندم درست می کرد، و برای این 4 تا بچه از برنج خرده تهِ کارخانه که نیمی از آنها هم خاکه برنج بود شله بدون گوشت درست می کرد. هنگام پختن غذا برای بچه ها چندان دقت و دلسوزی هم نمی کرد. بعضی وقت ها می دیدی غذا پخته نشده است. بعضی وقت ها می دیدی سوخته است. عمویم هم از نامهربانی دستِ کمی از زن عمویم نداشت. برادرم را زیر کار انداخت، با اینکه یک نوجوانی بیش نبود، شب و روز همانند یک مرد کامل کار می کرد، عمده ی کار کشاورزی عمویم را برادرم باید می کرد. کار برادرم در بیشتر روزهای سال حمل کود با حیوان به مزرعه آجوقایه بود. نخست کودها را از خانه به محل مزرعه می برد و سوبره می کرد. دوباره در فصل پاییز و زمستان از محل سوبره بار و توی لته می ریخت. هرگاه برادرم را می دیدم لب هایش خشک و پژمرده بود. عمویم از برادرم خوشش نمی آمد و او را خیلی کتک می زد. من وقتی حال زار برادرم را می دیدم، اشک از چشمانم سرازیر و بدبختی و رنج خودم را فراموش می کردم.
مردمان جامعه ی روستایی ما فقیر و نادار بودند، زمین ها اربابی بود، عمده محصول تولیدی را ارباب می برد، فقط زحمت و رنج تولید برای ما روستائیان که، رعیت نامیده می شدیم، می ماند. همین فقر و ناداری، باعث شده بود که، مهربانی در جامعه نباشد. بیشتر مردم ستم گر بودند. هرکس می توانست زور می گفت. رحم و مروت کمتر بود. بنابر این نباید فکرکنید که فقط زنِ عمو، و یا خودِ عمو، و یا عموی پدرم، و یا خانواده پسرعموهای پدرم نا مهربان بودند، نه. بیشتر مردم این خصلت را داشتند، می خواستند برای شان کار کنی ولی هنگام دادن مزد و یا غذا خست داشتند. این خصیصه ی فقر و ناداری و گرسنگی هست که انسان را گرگ صفت می کند و می بینی خیلی راحت انسانی به انسان دیگر ستم می کند. برای مثال: روزی دشتبان املاکِ دمِ ده، علی نام، برادرم را که رفته بود شبدر بخورد با بیل به قصد کشت زده بود که، سه ماه توی ایوان خوابیده و می نالید. برادرم وقتی حالش بهتر شد، از مارکده رفت و در حسن آباد آبریزه نزد شخصی نوکر شد.
در میان مردان روستا هم مردی مهربان بود که من هرگاه به کمک او برای چیدن علف و یا دیگرکارها می رفتم، بی دریغ غذا و میوه ای که در دسترسش بود به فراوانی به من هم می داد و او اسماعیل پسر احمد بود.               
دوسال که بچه ها نزد عمویم بودند، و برادرم از مارکده رفته بود، خانم مرواری از آبادان به مارکده آمد و اعلام کرد که دوتا دختر کوچک را به آبادان می برد. زمستان سردی بود، خورجینِ خری را پر از کاه نمود و این دوتا دختر کوچک را روی خورجین نشاند و به سامان برد تا بعدا از آنجا به آبادان ببرد. روز به روز که بزرگتر می شدم، به رنج های خودم کمتر می-اندیشیدم و بیشتر رنج های خواهران و نیز برادرم مرا نگران می نمود. وقتی دوتا خواهر کوچکم را خانم مرواری به آبادان برد، همیشه در فکر آنها بودم که، حالا چه می کنند؟ چه می خورند؟ و …
سال بعد، آخر خردادماه، خانم مرواری خواهرانم را برای دیدن ما به روستا آورد. وقتی به استقبال رفتیم توی قلعه کهنه آنها را دیدم، بر خلاف ما که ژولیده و پریشان بودیم آنها هر یک پیراهن رنگین، نو، پاکیزه و بلندی به تن داشتند، ترگل  و ورگل شده بودند، موهای شان را هم خانم مرواری حنا گذاشته بود، خیلی قشنگ و زیبا به نظر می آمدند. ما سه تا خواهر که در اینجا بودیم، آنها را بغل گرفتیم، به سینه مان فشردیم، و بوسیدیم و نگاه-شان کردیم و زار زار گریستیم، ولی آنها، نخست ما را نشناختند و می-گفتند شما خواهران ما نیستید، کم کم باورشان شد و دقایقی ما توی همان فضای میدان قلعه کهنه همدیگر را بغل گرفته و بجای شادی و خوشحالی، های های می گریستیم. روز بعد دوباره مرواری بچه ها را برد.  
من هم، در خانه ی عموی پدرم، از اخلاق بدِ او در رنج بودم، روزها برای عمو کار می کردم، و شب هنگام، تشک و بالش خود را برداشته، توی خانه ی پسرِ عمویِ پدرم، زیر کسی، در پایه ی پایینی، می خوابیدم. زنِ پسرِ عمویِ پدرم، می گفت: باید، شب هنگام که برای خواب به اینجا می آیی، قدری چرخ بریسی تا کرایه محل خوابت را داده باشی.
 در همین حین، من هم از خانه ی عمویِ پدرم، بیرون آمدم، تا کمتر رنج ببرم و توی خانه خودمان می خوابیدم، و توی هرخانه ای از خانه های روستا که، صاحب خانه، کاری داشت، کار می کردم، غذایی می خوردم و مزدی ناچیز می گرفتم. عمویِ پدرم از این رفتارِ من، ناراحت بود. و من هم می-دانستم که اگر به دستش بیفتم، کتک مفصلی خواهم خورد. هرگاه می-خواستم توی خانه مان بروم، نگاه می کردم که، عموی پدرم آن نزدیکی ها نباشد که، مرا ببیند. به دلیل نداشتن هیزمِ کافی، برای آتش کرسی، زمستانِ سختی را گذراندم. در همین حین، خواهر دومم هم به پسر عموی پدرم شوهر نمود.
بعد از یکی دوسال، خبر آمد که، برادرم از حسن آباد آمده، و به دلیل بیماری و تبی که دارد در همان اول روستا در خانه یکی از اقوام افتاده است. وقتی او را دیدم تبی شدید داشت و بیمار بود. دراز کشیده و زیر سرش هم تکه سنگی بود و می نالید. وقتی چشمم به او افتاد به سر و سینه خود زدم دقایقی زارزار به حال خودمان گریستم. بعد پرسیدم چرا آمده ای؟ که گفت: خوشم نیامد، محیط بد بود، کار سخت و طاقت فرسا بود. یک بره ای هم در کناری بسته شده بود، بعد فهمیدم مزد یک ساله اش است. برادرم در روستا ماند و قدری زمین کشاورزی داشتیم که بعد از این دیگر برادرم کشت نمود.
من هم دیگر دختر 15-16 ساله شده بودم روزی برای چیدن علف به ممدگپا رفته بودم. خانمِ برادرِ شوهرِ آینده ام، هم آنجا بود. که از زبان مادرِ شوهر آینده ام به من گفت: می خواهیم تو را برای… بگیریم. من چیزی نگفتم. ولی بعدا متوجه شدم که، شوهر آینده ام گفته بوده، من او را نمی-خواهم، که با اصرار مادرش راضی می شود.
 روزی زنِ عمویم مرا صدا کرد و کمی چلتوک به من داد و گفت: اینها را بکوب و پوست بکن، شب مهمان می آید، می خواهند برایت شیرینی بخورند. چلتوک ها را توی هاون چوبی ریختم و پوست گرفتم. شب مهمانان آمدند و جشن شیرینی خوران برگزار شد.
حدود دوسال هم نامزد بودیم. بعد زمان عروسی فرا رسید. ته مانده غذای برنج مردها را جمع و قدری هم کاله جوش درست کردند، به من که عروس بودم و چند نفر زن دیگر که آنجا بودند دادند. چند ساعتی هم ساز و ناقاره توسط شادروان قلی که، تازه آموخته و کار نوازندگی اش را شروع کرده بود، نواخته شد و مرا به خانه داماد آوردند. نه لباسی نو، نه مهریه ای، نه جهیزیه ای، نه وسایل زندگی و نه توشه ای. توی خانه داماد که آمدم اولین غذای من قدری نانِ خشکِ جو و دوغِ ترش بود. و مرحله دومِ سرگذشتم  با تداومِ رنجِ فقر آغاز شد».          

                                                                         محمدعلی شاهسون مارکده