شبی خوش (بخش اول)
هنوز کمی به نیمروز مانده بود که اتومبیل جیپ در میدان قلعه کهنه روستای مارکده زیر سایه درخت سنجد بگومی، در کنار جوی آب قریه ایستاد، شاخه ی درخت پر از سنجد با سنجد های نیمه رسیده، زرد و سبز، که از سنگینی به پایین آویزان بود با فاصله کم روی سقف جیب قرار گرفته بود. بوی بنزین سوخته در فضای پاک روستا پخش شد. دو نفر زن، شیرین زنِ مهدیقلی و ماه بیگم زنِ قربانعلی، که در کنار جوی در قلعه کهنه لباس می شستند بینی خود را گرفتند تا بوی اگزوز که برای شان نا خوشایند بود را استشمام نکنند. در باز شد و سرنشینان جیپ یکی یکی پیاده شدند.
حبیب، دشتبان قریه، بیل کوچکی در دست داشت، نزدیک جاده، زیر جوی آب، آبِ کرت های چلتوک را تنظیم می کرد که صدای اتومبیل توجه او را جلب کرد ایستاد و ماشین را زیر نگاه خود گرفت. سه مرد و سه زن از ماشین پیاده شدند. حبیب، ارباب فخرآور اصفهانی را شناخت، به طرف ماشین راه افتاد در کنار جوی، بیل را وسط جوی گذاشت و با اهرم دسته ی بیل از جوی آب پرید بالای جوی و گفت:
– سلام علیکم ارباب، خوش آمدی.
و نزدیک شد دو دستش را به طرف ارباب دراز کرد و دست ارباب را، در حالی که برای تعظیم کاملا خم شده بود، فشرد و بوسید و گفت:
– بفرمایید بریم خانه کدخدا.
و با دست، خانه کدخدا را نشان داد و گفت:
– کدخدا هم آمده کنار بام.
***
با صدای ماشین، کدخدا علیداد، از روی تشکچه برخاست، پنجره پنج دری را باز کرد ولی ماشین را ندید روی بام که بر سقف کوچه ساخته بود آمد، دستش را سایه بان چشمان قرار داد تا بلکه مسافران را بشناسد که حبیب دشتبان، چشمش به کدخدا افتاد، گفت:
– کدخدا، جناب ارباب فخرآور تشریف آورده اند.
کدخدا فوری به اتاق برگشت، تنبان دبیت خود را به عجله پوشید، پیراهن را زیر تنبان قرار داد بند تنبان قیطانی را روی شکم سفت گره زد، دو سرِ اضافه بند تنبان را درون تنبان گذاشت، دکمه یقه پیراهنش را بست، کلاهش را به سر گذاشت، جلو آینه کلاه را قدری کج به طرف راستِ سر تنظیم و مقداری از موهای جلو سر، زلفان را، از کلاه بیرون گذاشت و از درِ پنج دری که بیرون می رفت رو به جواهرخانم، زنِ اول خود کرد و گفت:
– ارباب فخرآور تشریف آورده، مثل اینکه زنِ ارباب هم همراهش است تو پشتِ سرِ من تنها بیا، گوهرخانم نیادها، طوری بیا که او نفهمد، با خانم ارباب احوال پرسی و به خانه تعارفش کن.
و به سرعت خود را به نزد ماشین رساند و از همان دور گفت:
– سلام علیکم جناب ارباب فخرآور عزیز، بسیار خوش آمدی، صفا آوردی، من دیدم بوی گل می آید.
نزدیک شد دست داد، دولا شد تعظیم نمود و سرش را بالا آورد و روبوسی و احوال پرسی و سپس ارباب را به خانه تعارف کرد. ارباب فخرآور گفت:
– خیلی ممنون، فقط یک نفر بفرستید قوچان به اسکندر خبر بدهد حیوان بفرستد وسایل را ببریم.
کدخدا رو به حبیب دشتبان گفت:
– حبیب، سریع به اسکندر بگو جناب ارباب فخرآور تشریف آورده.
حبیب به طرف قوچان راه افتاد. و ارباب سخنش را ادامه داد.
– راستی کدخدا چرا این جاده را درست نمی کنید که ماشین تا سرِ پل قوچان برود؟
– توی برنامه امسال زمستان مان است ملتفت عرضم می شوی، سال های قبل از توی دره تا اینجا را درست کردیم دیگر مجال نشد ملتفت عرضم می شوی؟ جناب ارباب، اینجا ایستادن خوبیت ندارد برویم خانه تا فرستاده اسکندر از قوچان برسد.
جواهرخانم، زنِ کدخدا رسید با خانم ها یکی یکی دیده بوسی و در حال تعارف کردن بود که گوهرخانم با دستان خمیری در کنار جواهرخانم ایستاد و گفت:
– سلام، حالتان خوب است؟ خوش آمدید، بفرمایید خانه، نان تازه پخته ام بخورید.
جواهر با اینکه آهسته امده بود که گوهر نفهمد ولی او در حال پختن نان با عجله بیرون رفتن شوهر و هووی خود را دید و مشکوک شد و با دستان خمیری به دنبال آنها دوید تا ببیند چه خبر است. ارباب با دیدن زنی با دستان خمیری از کدخدا پرسید:
– این خانم کیست؟
– کنیز شماست، عیال دوم بنده است.
– اِ، پس شما هم دو زنی شدی؟ خوب، مبارکه!
ارباب از وضعیت محصول کشاورزی پرسید کدخدا هم درباره هر یک توضیح لازم را ارائه داد. جواهر خانم به گوهر گفت:
– برو خانه، نان ها توی تنور نسوزند، من هم الان می آیم.
گوهر خداحافظی کرد و به طرف خانه راه افتاد. مهتاب خانم خود را به جواهر خانم نزدیک نمود و آهسته پرسید:
– با هوویت جور در می آیید؟
– آره، او را همانند خواهر کوچک خود می دانم، زنی زحمت کش است، با هم مهربان هستیم، یک سالی هست که هوویم شده.
***
وقتی حبیب خبر آمدن ارباب فخرآور را در قوچان به ارباب اسکندر داد اسکندر، فتح الله دشتبان را صدا کرد و گفت:
– فوری دوتا مرغ سر بِبُر و به اتفاق زنت به خانمِ من کمک کن و ناهار را آماده کنید بعدش هم فوری برو از مزرعه ی شُرشُر یک سبد انگور هم بچین بیار خانه، انگورهای باغ شُرشُر چون آب کمتری خورده اند از انگورهای باغ دنباله شیرین تر هستند.
و پرید روی مادیان و به طرف مارکده به راه افتاد و به صفر، نوکر خود، گفت:
– قاطر را پالان کن به اتفاق حبیب به سرعت بیایید مارکده.
وقتی اسکندر از روبروی خانه یِ کوچکِ سیدِ دلاک وارد میدان قلعه کهنه شد از همان دور از روی مادیان به ارباب سلام گفت، بعد پیاده شد و احوال پرسی و دیده بوسی کرد و با همراهان ارباب هم یکی یکی دست داد و احوال پرسی کرد. ارباب فخرآور همراهان را به اسکندر معرفی نمود:
– آقای فخرالدینی داماد عمو آ میز عبدالرحیم و خانم شان منیره خانم دخترِ عمو. استاد حبیب و خانم هنرمندشان مهتاب خانم، دوست و همسایه آقای فخرالدینی در تهران، که همراه آقای فخرالدینی به اصفهان آمده اند. این هم فرخنده خانم عیال من است که می شناسید.
بعد اسکندر را به مهمانان معرفی نمود:
– ارباب اسکندر، بزرگترین ملّاک روستای قوچان و شاید هم در بین این چند روستا.
در این حین صفر و حبیب دشتبان دو نفری سوار بر قاطر رسیدند. صفر گفت:
– سلام ارباب.
ارباب با اشاره سر پاسخ گفت. صفر به اشاره ارباب اسکندر وسایل را از ماشین پیاده و به کمک حبیب در خُرجین قاطر جا داد. ارباب اسکندر از ارباب فخرآور خواست که سوار بر مادیان گردد که نپذیرفت و گفت:
– نه، همگی تفریح کنان پیاده تا قوچان می رویم، مطمئن هستم آقای فخرالدینی و جناب استاد حبیب هم موافقند؟ خانم ها شما چطور؟
مهتاب خانم گفت:
– من که موافقم، بهتر است از این هوای پاک و مناظر زیبا بیشتر استفاده کنیم.
ارباب فخریان رو کرد به کدخدا علیداد و گفت:
– شما هم بفرمایید بریم قوچان.
کدخدا تشکر کرد و گفت:
– بعدا به خدمت می رسم.
– کدخدا بگو مراقب ماشین باشند.
صفر، نوکر ارباب اسکندر، پرید روی مادیان و قاطر را هی کرد و رفت. سه زن و سه مردِ مهمان به اتفاق اسکندر و حبیب پیاده از خیابان مارکده به موازات جوی آب کشاورزی آهسته، تفریح کنان به سمت روستای قوچان حرکت کردند. مردان با هم گفت وگو کنان می رفتند، حبیب دشتبان هم در پشتِ سرِ آنها راه افتاد، سه زن هم با هم در پشت سرِ مردها می رفتند. تازه راه افتاده بودند که مهتاب خانم گفت:
– جواهرخانم زنِ کدخدا می گفت؛ با هوویش خوب هستند و او را همانند خواهر کوچک خود می داند ولی چشمانش مانند روزِ روشن می گفت که از وجود هوو رنج می برد اطمینان دارم که دروغ می گوید می خواست ظاهر را حفظ کند.
فرخنده خانم گفت:
– معلومه دروغ می گوید هیچ زنی هوو دوست ندارد.
***
ارباب فخرآور، اصفهانی بود. بنگاه معاملاتی داشت بنگاهش در اول کوچه پشت بارو نزدیک دروازه دولت بود. خانه اش هم در آخر این کوچه بود. ارباب فخرآور علی الظاهر مردی متدین بود. همانند اربابان دیگر محصول دسترنج رعیت را می برد. رعیت های او در مقایسه با رعیت دیگر اربابان از حیث تهی دستی و رنجی که می بردند تفاوتی نداشتند ولی در مقایسه با ارباب های دیگر برخوردهای بی احترامانه نسبت به رعیت کمتر داشت. ارباب فخرآور هیچ سواد نداشت، با مردم روستا بویژه با رعیت هایش خودمانی می شد، می جوشید، خیلی راحت به خانه رعیتش می رفت، روی همان جُل و پلاس کهنه و توی خانه تنوری دود زده و گِلی می نشست و با رعیتش غذا می خورد. ارباب فخرآور مقدار 9 حبه از املاک مزرعه آغجه قیه و 6 حبه هم از املاک قریه مارکده را خریده بود.
نخست که املاک قریه مارکده را خرید با رحمان، مشهور به رحمان فرج، یکی از رعیت های خود که، یک حبه از املاک قریه مارکده او را کشت و زرع می نمود، رابطه دوستی برقرار نمود، به خانه ی او می آمد، رحمان نماینده ارباب فخرآور شده بود املاکش را سرپرستی می کرد محصول سهم ارباب را جمع آوری و انبار می نمود آنگاه ارباب توسط ساربانان بار را به اصفهان حمل می کرد.
یکی دیگر از رعیت های ارباب فخرآور، یدالله، مشهور به یدالله مختار بود. یدالله یکی از بزرگان طایفه ابوالحسنی بود. کم کم آشنایی و دوستی ارباب فخرآور با یدالله بیشتر شد رفت و آمد خود را به خانه یدالله آغاز نمود و سرپرستی املاک خود را به یدالله سپرد. بعد از یکی دو سال رفت و آمد و دوستی با یدالله، برای اولین بار در یک تابستان، زن و بچه خود را هم همراه خود به مارکده آورد و مهمان یدالله شد.
در این وقت هنوز جاده ماشین رو مارکده درست نشده بود. ارباب فخرآور به اتفاق زن و بچه با ماشین به تیران می آید در تیران چند راس خر کرایه می کند و هریک از اعضا خانواده سوار بر خر همراه خرکچی به مارکده می آیند و خرکچی خرها را به تیران بر می گرداند.
ارباب فخرآور دو دختر بزرگ داشت به دنبال آنها دو پسرداشت و بچه کوچک او نیز یک دختر بود. صدیقه دختر بزرگ که بچه اول خانواده بود به پسر عمه خود شوهر کرده، جدا شده و بیوه بود.
از قضا، همان شب اول ورود خانواده ارباب فخرآور به مارکده در روستا جشن عروسی بود.
صدیقه فخرآور وقتی صدای ساز را شنید به خانم صاحب جان، زن یدالله، گفت:
– خاله، صدای چیه؟
– صدای ساز و ناقاره، عروسیه.
– من و خواهرم می توانیم به عروسی برویم و تماشا کنیم؟ چیزی نمی گویند؟
– آره، می توانید، نه، چیزی نمی گویند.
– پس لطف کنید ما را ببرید تماشا کنیم.
– من الان کار دارم می خواهم شام را اماده کنم می گویم جواد پسرم ببردتان.
صدیقه و خواهرش اقدس، به اتفاق جواد وقتی به جشن عروسی رسیدند که کارناوال سازوناقاره از سه راهی کوچه کِرپِه، جلو خانه داماد به طرف خانه عروس خانم می آمدند تا عروس خانم را به خانه داماد ببرند. عروس و داماد دختر عمو و پسر عمو بودند داماد نعمت الله نام داشت نعمت الله پسر عبدالرضا بود، عبدالرضا پسر صفرعلی، صفرعلی پسر ابوالحسن.
عروس خانم هم، جان جان نام داشت جان جان دختر رمضان بود. رمضان پسر صفرعلی، صفرعلی پسر ابوالحسن.
بعد از پایان عروسی، جواد به اتفاق صدیقه و اقدس به خانه یدالله برگشتند و صدیقه مشاهدات خود را برای مادر و خانم صاحب جان این چنین تعریف کرد.
– کارناوال به خانه عروس آمدند. من و اقدس هم لابلای زن ها توی اتاق رفتیم تا عروس را ببینیم. چند زن جلو اتاق عروس رقصیدند چند تا زن هم توی اتاق مقابل عروس رقصیدند زنها گیلی می گفتند عروس را آرایش کردند شدّه ای روی سرش انداختند یک نفر مرد آمد و سفره ای نان به کمر عروس بست دو نفر زن بازوی های عروس را گرفتند به محلی که تنور بود بردند همان مرد دست عروس را گرفت سه بار دور تنورگرداند عروس خم شد كناره تنور را بوسید مرد كلاهش را از سرش بر داشت و لحظه ای سر عروس گذاشت بعد به طرف خانه داماد راه افتادند یک زن آینه کوچکی جلو عروس گرفته بود یک زن هم مجمعی بر سر از پشت سر عروس می آمد. جلو خانه داماد بره ای سر بریدند توی حیاط خانه عروس را کناری نگهداشتند داماد همراه دو نفر دیگر از روی بام ارزن و جو سر عروس ریختند و انار پرتاب کردند و بعد وقتی عروس جلو درِ اتاقش رسید تخم مرغی بالای سرِ درِ اتاق زدند که شکست و روی زمین ریخت. عروس را توی اتاق بردند که دیگر ما آمدیم. خاله صاحب جان؛ چرا آن مرد سفره نان به کمر عروس بست؟
– توی سفره که آن مرد به کمر عروس بست سه قرص نان است و لای نان ها خاگینه. عروس غذاي شب زفاف را با خود مي برد تا خانواده ای که تشکیل می دهند پر رزق و روزی باشند.
– چرا عروس را دور تنور چرخاندند؟
عروس بدین جهت دور تنور می چرخد و کناره تنور را می بوسد که مبادا اجاقش کور گردد.
– چرا آن مرد کلاهش را سرِ عروس گذاشت؟
– آن مرد بدین جهت کلاهش را سرِ عروس گذاشت که عروس پسر زا باشد.
– چرا ارزن و جو سر عروس می ریختند؟
ارزن، جو و گندم غذای مردم و بركت خداست و مورد احترام. از اين جهت جو و ارزن سرِ عروس می ریزند که؛ جو نماد دختر است و رشدش سريعتر است تا عروس هم زودتر بچه بزايد. ارزن، ارزانی و فراوانی می آورد می خواهند عروس خوش قدم و با فراوانی رزق و روزی باشد.
– چرا انار توی سرِ عروس می زنند؟
– انار يكي از ميوه هاي بهشتي و مقدس ما ايرانيان است و چون سر بسته است نماد بكر و دست نخورده بودن دارد همانند عروس که دست نخورده و بکر است. از انجاییکه آب انار قرمز است و وقتی که پوست انار را پاره می کنند آب قرمز رنگ از ان بیرون می آید نمادی از ریختن خون هنگام برداشتن بکارت دختر توسط داماد است. از طرفی چون انار دانه هاي زيادي درون شكم خود دارد عروس هم در آينده تعداد زيادي بچه بزايد.
– چرا تخم مرغ را به دیوار سرِ درِ اتاق عروس زدند؟
– تخم مرغ به شکل کروی همانندی با چشم دارد بدین جهت به ديوار زده مي شود تا بشکند و روي زمين بريزد تا چشم حسودان و بخيلان هم بترکد و كور شود و نتواند چشم زخمي به عروس بزنند. تعبیر دیگری هم برای شکستن و روی زمین ریختن تخم مرغ هست. مادر عروس مي خواهد به مردم كه دارند تماشا مي كنند بگويد: دختر مانند يك تخم مرغ است و وقتي به ديوار زده و شكسته شد همه چيز تمام مي شود و دیگر تخم مرغی وجود ندارد من هم دیگر دختر ندارم سال ها زحمت كشيدم و دختر بزرگ كردم اكنون ديگر دخترم را بردند.
***
کم کم جاده ماشین رو برای روستا درست می شود و رفت و آمد آسان تر می گردد ارباب فخرآور هر سال یکی دوبار با زن بچه به روستا می آید چند روز در اینجا می ماند. افراد سرشناس او را به همراه خانواده برای ناهار و یا شام مهمان می کردند. ارباب فخرآور خود و نیز اعضا خانوده اش خیلی راحت با مردم می جوشیدند و خودمانی می شدند.
در یکی از این سال ها ارباب اسکندر قوچانی ارباب فخرآور و خانواده اش را به قوچان برای مهمانی ناهار دعوت می کند به اصرار اسکندر ارباب فخرآور با اعضا خانواده شام هم آنجا ماندند. زیبایی، ملاحت آمیخته به وقارِ صدیقه فخرآور، ارباب اسکندر را گرفتار خود کرد.
ارباب اسکندر برای نزدیکی به ارباب فخرآور پیشنهاد نمود که املاک او را در قریه مارکده و مزرعه ی آغجه قیه بدون چشم داشت مزد صرفا برای رفاقت سرپرستی کند و محصولات سهم ارباب را جمع آوری و تحویل دهد. ارباب فخرآور از این پیشنهاد استقبال کرد و مسئولیت املاکش را به او سپرد باب دوستی و رفت و آمد باز شد از این تاریخ به بعد هرگاه ارباب فخرآور به محل می آمد به خانه ارباب اسکندر قوچانی می رفت.
پذیرش مسئولیت سرپرستی املاک ارباب فخرآور توسط ارباب اسکندر، رابطه ارباب اسکندر را با ارباب بمانیان اصفهانی که ارباب عمده املاک قریه مارکده بود بیشتر و بیشتر و تبدیل به دوستی نمود. ارباب اسکندر از آشنایی و دوستی بمانیان استفاده و خواست که از رابطه همشهری بودن استفاده و صدیقه دختر ارباب فخرآور را برای او خواستگاری نماید. این پیشنهاد نخست با مخالفت ارباب فخرآور مواجه ولی با اصرار ارباب بمانیان در طول 6 ماه تبدیل به رضایت گردید. حال آمدن ارباب فخرآور به اتفاق آقای فخرالدینی و استاد حبیب و خانم های شان به خانه ارباب اسکندر قوچانی در زمانی بود که ارباب بمانیان چانه زنی کرده و ارباب فخرآور راضی به وصلت اسکندر با صدیقه فخرآور شده بود.
ارباب اسکندر با صدیقه بر سر سفره عقد نشست و صدیقه زن دوم ارباب اسکندر شد با شرط ها و شروط ها. ارباب اسکندر قبول نمود خانه ای در اصفهان برای سکونت صدیقه فخرآور فراهم نماید و سالیانه مبالغی برای هزینه زندگی به صدیقه بپردازد و حداقل هر ماهی یک هفته خانه صدیقه باشد.
***
مهمانان ارباب اسکندر وقتی در خیابان مارکده راه افتادند و از کدخدا علیداد فاصله گرفتند ارباب فخرآور به اسکندر گفت:
– کدخدا علیداد هم دو زنی شده؟ من نمی دانستم!
– آره، زن دوم او دختر رمضان آپونه ای است که اخیرا 6 حبه ملک قریه مارکده را خریده، این وصلت هم به خاطر همین املاک صورت گرفته، کدخدا علیداد همان سیاست و شیوه کدخدا کل حسن قوچانی را پیشه کرده، یعنی داماد خلفی است با هرکه ملک دارد وصلت می کند.
کدخدا کل حسن اول فرد تهی دستی بود، در جوانی کرپه چی قوچان بود، هر کجا مردی می مرد و از خود ثروتی بر جای می گذاشت کل حسن قوچانی فوری به طمع دست اندازی به ثروت، زن بیوه را می گرفت با این شیوه ثروت زیادی به هم زد.
حال کدخدا علیداد هم همان شیوه را بکار می برد. زن اول کدخدا علیداد دختر کل حسن قوچانی است و کلی املاک سهم ارثیه زنش شد زن دومش هم که دختر رمضان آپونه ای است که 6 حبه از املاک مارکده را دارد. برای پسرش شاپور، دختر محمد مارکده ای را که چند حبه ملک دارد گرفته.
بگذار یک نکته جالب هم برات بگم. عروسی زن دوم کدخدا علیداد با عروسی پسرش شاپور همزمان بود. دوتایی یک شب عروسی کردند و هم زمان با هم به حجله رفتند با این تفاوت که زن کدخدا علیداد را از آپونه بدون سر و صدا آوردند چون بیوه بود و عروسش، زنِ شاپور را از محله بالا با ساز و ناقاره، ولی شب زفاف شان همزمان بود مردم این عمل کدخدا را نپسندیدند و ناجوان مردانه می دانند چون جواهر دختر کل حسن قوچانی علاوه بر اینکه املاک زیادی ارثیه آورد و در اختیار کدخدا قرار داد زنی رشید، باوفا، زیبا، قانع و کدبانو است، زنی بی همتا است، به علاوه کدخدا علیداد همین کدخدایی اش را هم مدیون قدرت کل حسن است چون پدر کدخدا علیداد آدم بی نام نشانی بود کل حسن وقتی دخترش را به علیداد داد او را برکشید بالا و کدخدایش کرد نکته ای دیگر که باید بهتان بگویم این است که گوهر، دختر رمضان آپونه ای 20 سال از کدخدا علیداد کوچکتر است.
آقای فخرالدینی گفت:
– نمی دانم شما هم این بوی خاص شالیزار را که با نسیم از کشتزارها به مشام می رسد حس می کنید؟ خیلی لذت بخش است.
اسکندر گفت:
– برنج صدری محصول قریه مارکده بوی و عطر خاصی دارد اکنون در حال خوشه کردن هستند.
مردان روبری دکان بقالی عباس رسیدند دکان عباس بالا دست خیابان بود و روبری دکان، ان طرف خیابان، روی سکوی نشیمن که روی جوی آب ساخته بود منقلش را ذغال گذاشته و دوتا قوری چینی هم کنار آتش ذغال ها قرار داده بود تا چای درست کند گلیم کوچک کنار دیوارچه سکو برای نشیمن انداخته بود و تشکچه ای هم رویش، دوچرخه اش را هم کنار سکو روی جک قرار داده بود کنار سکو درخت تنومند سنجد نُقُلی قرار داشت که سایه اش بر تمامی فضای سکو و قسمتی از خیابان گسترده بود شاخه های پربار سنجد از اطراف تنه درخت سرازیر شده و رنگ زرد و سبز سنجدها زیبایی خاص به محل استراحت عباس داده بود از توی جوی و زیر پل هم آب زلال و لبریز می گذشت خیابان را هم با چاره دکان آب پاشی کرده بود و هوا مرطوب و خنک هم شده بود زیر دست جوی هم یک سر چلتوک بود که در حال خوشه کردن بودند وقتی مهمانان به در دکان رسیدند خنکی و رطوبت هوا را احساس کردند عباس از دکان بیرون آمد که چشمش به ارباب فخرآور افتاد سلام گفت و احوال پرسی نمود و ارباب و همراهان را برای نوشیدن چای دعوت کرد ارباب گفت:
– جاده ی اینجا که همه اش کوه و سربالا و سرازیری است دوچرخه به چکار می آید؟
– اختیار دارید ارباب با همین دوچرخه به نجف آباد می روم و می آیم! حتی قدری هم بار می برم و می آورم اولین نفری هستم که دوچرخه به مارکده آورده ام به همین جهت مردم عباس چرخی می نامندم.
زنان روستا کنار جوی ظرف و رخت می شستند که برای مهتاب خانم فوق العاده زیبا و دوست داشتنی بود مهتاب خانم یادش افتاد که توی دبیرستان خبرنگار روزنامه دیواری بود و با کلی آدم مصاحبه می کرد اینجا هم حس خبرنگاریش گل کرد در کنار بعضی از خانم های روستایی که در حال شستن رخت در کنار جوی بودند نشست و چند کلام گفت و شنود کرد به همین خاطر همیشه چند ده متر از گروه عقب بود.
روبروی کوچه ی مسجد زنی مشغول شستن رخت بود مهتاب کنارش نشست سلام گفت و پرسید:
– اسمت چیه خانم؟
– همه گل.
– به به چه نام قشنگی! می توانم بپرسم چرا لباس مشگی پوشیدی؟
– چند روز قبل برادرم عمرش را داد به شما.
– چرا؟ بیماری اش چی بود؟
– رفته بود از توی کندال خرمن های بالا خاک برای ساختمان بیاورد یک تکه خاک کندال رویش فرود آمد زیر خاک ها ماند.
– چند سالش بود بچه هم دارد؟
– حدود 30 سالش بود، نامش امیر بود، نه، بچه ندارد زنش نازا بود، همین نداشتن بچه هم مرا بیشتر می سوزاند چون می بینم ردش و آثارش گم شده است جوان رشیدی بود همانند پدرم بسیار بخشنده بود آخی پدرم خیلی به فقرا کمک می کرد انتظار داشتم جای پدرم را بگیرد که خدا نخواست!
– خدا او را رحمت کند و به شما هم صبر بدهد. خودت چندتا بچه داری؟
– من مریض شدم و زود از زنده زا افتادم، 12 تا شکم زاییدم ولی 6 تا از بچه هایم بیشتر نمانده آن هم به زور دعا و ثنا.
– خوب انشا ءالله که سلامت باشی.
روبروی سه کنجی زنی جوان کنار جوی زیر سایه درخت تنومند توت با کِرمونی پشم می رِشت در کنارش زنی چاق در لباس شهری کنار جوی روی قطعه سنگی نشسته بود و پاهایش را لب آب گذاشته بود. مهتاب نزدیک رفت سلام گفت و پرسید:
– شما شهری هستید؟ می توانم اسم تان را بپرسم؟
– نه، مارکده ای ام ولی آبادان ساکن هستم اسمم هم مرواری است.
زنی که پشم می رشت با صدای بلند گفت:
– یاور بیچارگان و مادر یتیمانه.
– نام شما چیه؟
– به من میگن اُم مُلی چراغ.
مرواری گفت:
– اسمش ام البنین است نام شوهرش هم چراغعلی.
– چرا به شما میگن مادر یتیمان؟
– من بچه همین روستا بودم از روی فقر و گرسنگی رفتم آبادان آنجا کارم شستن رخت، پختن نان و نظافت خانه ها است بخصوص در محله باوارده که کارمندان عالی رتبه شرکت نفت ساکن هستند مزدی می گیرم و زندگی می کنم مردم آبادان بسیار خون گرم، بخشنده و مهربان هستند لباس های شان که کوچک شده و یا از مد افتاده را رایگان به من می دهند من هم می شویم تمیزشان می کنم و تابستان که برای دید و بازدید چند روزی به اینجا می آیم بین بچه ها و افراد تهی دست توزیع می کنم و هرگاه هم بچه یتیمی توی روستا باشد که سرپرستی نداشته باشد با خودم به آبادان می برم از او مراقبت می کنم تا بزرگ شود اگر پسر بود تشویقش می کنم به نظام برود و یا شاگرد دکانی بشود که بتواند زندگی خود را ادامه دهد و اگر دختر باشد شوهری برایش پیدا می کنم و به خانه بخت می فرستمش. شما کجایی هستی و اینجا چکار می کنی؟
– من هم از تهران امدم و مهمان ارباب اسکندر قوچانی هستیم او را می شناسی؟
– آره می شناسم، خسیس اسکندر بیشتر بهش میاد تا ارباب اسکندر! از ارباب و مالک جماعت هیچ خوشم نمیاد ذره ای انسانیت در وجودشان نیست مثل زالو خون این مردم گرسنه و بدبخت را می مکند یک قران سود به کسی نمی رسانند تو روستامان زمین دار هم داریم خانه اش همین جلو سرِ راهتان است ، محمد، از گداها هم گدا تره، تبش را به کسی نمی ده، هرکه یک روز برایش کار می کنه باید دو روز برود و بیاید یک جفت گیوه هم در این راه پاره کند تا بتواند مزد یک روز را از او بگیرد.
مردان به انتهای روستا رسیده و جلو خانه محمد ملک دار کنار گدار جوی آب ایستاده بودند و منتظر رسیدن مهتاب خانم بودند تا از جوی آب بگذرند. محمد سوار بر خرش از دروازه خانه اش بیرون آمد تا چشمش به ارباب فخرآور افتاد فوری از خر پایین پرید و گفت:
– سلام علیکم جناب ارباب فخرآور، خوش آمدی، چرا اینجا ایستاده اید، بفرمایید خانه، این کلبه خرابه متعلق به خودتان دارد.
سپس با بقیه مهمانان احوال پرسی نمود. ارباب اسکندر با اشاره به محمد و خطاب به مهمانان گفت:
– تنها فردی که در مارکده 4 حبه ملک دارد همین محمد است من در مارکده تنها او را هم شان و هم تراز خود می دانم و به حساب می آورمش چون بقیه مارکده ای ها فقیرند و از خودشان املاک ندارند و رعیت هستند که ارزش همنشینی را ندارند همیشه با خود می گویم اگر قرار باشد روزی برای پسرم از مارکده دختری بگیرم تنها دختر محمد شایسته خانواده من خواهد بود امروز ملک هست که به آدم شان و مرتبه می دهد آدم بدون ملک چه ارزشی دارد؟ ببینید الان از پرتو همین ملک های من بیش از صد نفر نان می خورند خیلی ها هم از قِبَل 4 حبه املاک همین محمد بهره مند هستند.
مهتاب خانم که عقب مانده بود رسید و پس از سخنان ارباب اسکندر گفت:
– پس این خانم نیکوکار می گفت کسی نمی تواند یک قران از شما بهره مند گردد؟ شما دست هیچ فقیری را نمی گیرید؟
ارباب اسکندر پرسید:
– کدام خانم نیکوکار!؟
– همین که زنی چاق و نامش مرواری است و رفته آبادان ساکن شده و به بچه یتیم ها کمک می کند، شما را هم می شناخت.
محمد گفت:
– ها، مرواری تاپو را می گی! این یک دختر ولووی بود، توی مارکده هیچی نداشت، جایی برای خوابیدن نداشت، توی کَنده های مردم می خوابید، شوهرش را می زد، پا برهنه، تنها، پیاده با 7-8 نفر مرد به آبادان رفت تا لقمه نانی پیدا کند و بخورد که نمیرد حالا خانم نیکوکار شده! و پشت سرِ ارباب هم لُغاز میگه! لغازهایی که مردم پشت سرش می گن را نمی شنوه! مردم صدتا لغاز جورواجور پشت سرش می گن!
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده
شهروند اندیشی
شهروند اندیشی یا زیستن با اندیشه شهروند باوری، گونه ای نگرش به جهان است، یک نوع جهان بینی است، شیوه ای زیستن است، زیبا دیدن جهان و آدمیان است. در این جهان بینی و زیستن، انسان، به صرف انسان بودن و فارق از جنسیت، نژاد، موقعیت اجتماعی و باورهایش، اصالت دارد، کرامت دارد، حرمت دارد و حق مدار است. ریشه و بن مایه ی شهروند اندیشی برابر دیدن و برابر دانستن همه ی انسان هاست.
متاسفانه ما مردم دچار یک حاکمیت استبدادی دراز مدت بوده ایم این حاکمیت دراز مدت در روستاها مضاعف بوده است روستائیان هم زیر سلطه حاکمان مستبد بوده اند و هم زیر ستم ارباب ده. در فرآیند سلطه و سیطره حاکمان مستبد و ستم ارباب ده بر مردم روستا، فرهنگی سخت استبدادی تولید شده است. این فرهنگ استبدادی در درازنای تاریخ خود را فربه و فربه تر کرده و ریشه در تار و پود جان ما دوانده و با تک تک سلول های ما عجین شده است نتیجه اینکه اکنون استبدادی اندیشی جزئی از وجود ما است، هویت ما را شکل می دهد، خوی و منش ما شده، و ما از دریچه و پنجره فرهنگ استبدادی به جهان و انسان می نگریم، فرهنگ استبدادی عینکی است بر چشمان ما و ما جهان و ادمیان را بر مبنای تعریف فرهنگ استبدادی می فهمیم. استبداد بال و پر آزاد اندیشی و تخیل ما را کنده و ما را از پرواز آزاد اندیشی باز داشته به همین جهت نتوانسته ایم آزادانه بیندیشیم، آزاد اندیشی را نشناخته، نیاموخته و نیازموده ایم تا انسانیت انسان را بیابیم و به مفاهیم شهروند اندیشی برسیم لذا شهروند اندیشی را نمی شناسیم درباره آن چیزی نشنیده ایم و از مزایای شهروند اندیشی هم برخوردار نبوده و نیستیم. بنابر این در جامعه بیشتر خود را می بینیم، خود را معیار و الگو می پنداریم، خود را محور خلقت می دانیم، دیگران را یا نمی بینیم، و یا برای مان چندان مهم نیستند، و یا برای شان ارزش چندانی قائل نیستیم. باید دانست خود را معیار و محور دانستن، دیگران را ندیدن و یا مهم ندانستن، مغایر با شهروند اندیشی است.
فرهنگ استبدادی چه ویژگی دارد؟ بُن مایه و شاخصه مهم فرهنگ استبدادی اندیشیدن به قدرت است. چه قدرتی؟ مقام دولتی داشتن، وابستگی و نزدیکی به مقامات دولتی، توانمندی اقتصادی، نفوذ اجتماعی و مذهبی، زور بازو، مرد بودن، پدر بودن، شوهر بودن. در این بینش هرکه قدرت دارد ارزشمند است، آدم مهمی است، حق بیشتری دارد، خوب است، معیار خوب بودن است.
اگر قدری با تاریخ آشنا باشیم خوانده ایم هرکه در جامعه ی ما قدرتی می یافته بقیه مردم زیر علم او سینه می زده اند، دستش را می بوسیدند، برایش دولا و راست می شدند، مدحش را می گفته اند، چاپلوسی اش را می کرده اند، به عرش می رساندنش، اگر درخواست کلاه کسی را می کرد سر را با کلاه یکجا برایش می آوردند عمده ی آموزه های عرفی ما هم تایید بر حق بیشتر صاحبان قدرت است.
مقابل شهروند اندیشی، رعیت اندیشی است. تا همین چند دهه قبل یعنی قبل از انجام اصلاحات ارضی، عملا، رسما و اسما مردم روستا خود را رعیت می نامیدند، در معرفی خود می گفتند؛ رعیت فلان و یا بهمان اربابم. بدون اینکه معنی لغوی رعیت (گوسفند) را بدانند. حاکمان و ارباب ده هم در خطابه ها و نوشته های خود، مردم را به صورت جمع، رعایا (گوسفندان)می نامیدند.
محتوای ذهنی آدم رعیت خیلی تاسف بار است. خود را کوچک، حقیر و بی ارزش می داند که آفریده شده برای خدمت خداوندان قدرت. برابر با همین اندیشه وقتی رعیتی در مقابل ارباب و فرد قدرتمند و ذی نفوذ اجتماعی قرار می گرفت، تعظیم می کرد، دست می بوسید و خود را نوکر که سرخطش را پاره نکرده معرفی می کرد، و پسرش را غلام و دختر و زنش را کنیز می نامید. منِ نگارنده این رابطه غیر اخلاقی رعیت با ارباب ده و صاحبان قدرت را بارها دیده ام.
در فرهنگ استبدادی، توده مردم اصلا به حساب نمی آمده اند، حاکمان در دو وقت مردم را می دیدند یکی هنگامی که می خواستند مالیات، باج، خراج و یا سیورسات بگیرند دیگری وقتی که نیاز به نیروی جنگی داشتند در این دو مورد هم باز با اطلاق رعایا، از آنها می خواستند که هزینه حاکمان، و نفرات قشونش را تامین کنند. امروز هم با اینکه پیشرفت زیادی در زمینه اجتماعی، اقتصادی، ارتباطی و بویژه تبادل اطلاعات صورت گرفته به نظر می رسد در به همان پاشنه می چرخد چون می بینیم هنگام انتخابات، دولت مردان از مردم دعوت می کنند که در انتخابات شرکت همگانی داشته باشند که دعوتی است معقول، منطقی و منطبق با اندیشه شهروند اندیشی. مردم وقتی که در انتخابات شرکت می کنند از طرف دولت مردان مردمی فهیم نامیده می شوند ولی همین مردم فهیم اگر از همان دولت مردان که خود برگزیده اند انتقاد کنند، توی دردسر خواهند افتاد.
بعد از انقلاب مشروطیت بود که خیلی آهسته و بسیار کند مفهوم شهروند اندیشی، حق مدار بودن انسان و قانون مندی بر سر زبان سخنوران جامعه افتاد آنهم در شهرهای بزرگ. در روستاها بازهم مردم خبر چندانی نداشتند بویژه در منطقه چهارمحال که خان های متعدد و بی فرهنگ بختیاری حاکم و ارباب شده بودند وضعیت اجتماعی و اقتصادی بسی بدتر از گذشته شد.
امروز با گذشت بیش از یکصد سال از مشروطه با این همه امکانات ارتباطی و اطلاعاتی که ما بدان دست یافته ایم هنوز آگاهی چندانی از مفهوم شهروندی نداریم و مفاهیم شهروندی در زوایای ذهنیت ما جا باز نکرده، جا نیفتاده و در زندگی فردی و اجتماعی مان هم نمود قابل قبولی نداشته است.
می رسیم به این پرسش که اندیشه های شهروندی چیستند؟
نخست برابر دیدن همه ی انسان ها است. با مفهوم همین جمله ما مردم روستا مشکل داریم نمی توانیم قبول کنیم که زن یک انسان است، همانند، برابر و دارای حق و حقوق مساوی با مرد است، ناقص العقل نیست، ضعیفه نیست، یک دنده چپ کم ندارد، مُلک مرد نیست، وسیله مرد نیست و اگر می بینیم زن در جامعه نمودی ندارد نمی اندیشیم که این سیطره و خودخواهی و خود شیفتگی ما مردان هست که پرهایش را کنده ایم تا پروازی نداشته باشد.
در همین راستا نمی توانیم قبول کنیم یک نفر که دین، مذهب و باورهای دیگری غیر از دین، مذهب و باورهای ما دارد در جامعه حق و حقوق مساوی، برابر و همانند ما داشته باشد بلکه خود را بهتر و او را نجس، گمراه، منحرف و جهنمی می پنداریم.
اندیشه دیگر شهروندی کرامت داشتن همه ی انسان ها است ما نا خودآگاه با مفهوم این جمله هم مشکل داریم چون جامعه را طبقاتی می بینیم نگرش طبقاتی به انسان ها، با فرهنگ شهروندی همخوانی ندارد. در اندیشه شهروند باوری هر انسانی؛ چه زن و چه مرد، چه مسلمان و چه دارای دین های دیگر و یا اصلا بی دین، ثروتمند و تهی دست، شهری و روستایی، جوان و پیر، دارای مقام و موقعیت اجتماعی و نیز افراد عادی جامعه، هنرمند و بی هنر، متخصص و بی تخصص، با سواد و بی سواد، حق و حقوق انسانی مساوی دارند، دارای کرامت اند، دارای شرافت اند، باید حرمت و احترام شان رعایت گرد، حق زندگی دارند، حق کار دارند.، حق اندیشیدن آزادانه و بیان اندیشه دارند، حق عضویت در نهادهای اجتماعی را دارند، حق مشارکت و نظر دادن در کارهای اجتماعی را دارند.
اندیشه دیگر شهروندی مسئولیت پذیری است. مسئولیت پذیری وقتی معنی می یابد که انسان خود را آزاد و انتخاب گر بداند وقتی آزادی انتخاب میسر می شود که؛ شناخت و آگاهی داشته باشیم. بنابر این انسان باورمند به سرنوشت، قضا و قدر، شانس، بخت و اقبال، قسمت و تقدیر خود را آزاد و انتخاب گر نمی داند در نتیجه مسئولیتی هم نخواهد داشت.
بیشتر مردم جامعه ی روستایی ما سرنوشت گرا و قضا و قدری هستند به همین جهت مسئولیت پذیری در جامعه ی روستایی ما هم کمرنگ است بارها همه مان دیده ایم بر اثر بی احتیاطی در رانندگی که منجر به تصادف شده خیلی راحت می گوییم قسمت و تقدیرمان این چنین بوده است!!؟
و یا بر اثر عدم رعایت بهداشت و توصیه های پزشکی بیمار شده ایم باز می گوییم هرکه قسمت و تقدیری دارد!!؟ یعنی هیچگونه مسئولیتی نمی پذیریم و به دلیل اینکه خود را چندان تاثیر گذار بر سرنوشت مان نمی دانیم نیازی به دانایی و آگاهی احساس نمی کنیم به همین جهت کوششی جدی هم در جهت بالا بردن شناخت و آگاهی در جامعه ی روستایی ما به چشم نمی خورد.
یک شهروند چه مسئولیتی دارد؟ مسئولیت در قبال خود و دیگران در رفتار روزمره اش در جامعه. آدم شهروند اندیش نسبت به وجود خود در جامعه آگاهی دارد از وجود دیگران در جامعه هم کاملا خبر دارد و هم می بیندشان و هم همانند و مساوی با خود می داند. به همین جهت آدم شهروند اندیش رشوه نمی دهد و رشوه نمی گیرد. قانون را در جامعه دقیق رعایت می کند. محیط زیست را نمی آلاید. به همنوعان خود نارو نمی زند، دروغ نمی گوید، ریاکاری نمی کند، دو رو نخواهد بود، تظاهر نمی کند، با هرکس که اختلاف پیدا کرد فحش و ناسزا نمی گوید، دیگران را مسخره و تحقیر نمی کند، بدخواه هیچکس نیست، غیبت نمی کند، بدگویی نمی کند، خبرچینی نمی کند، به هیچ کس تهمت نمی زند، زبانش مهربان است نوک و نیش به دیگران نمی زند، امانت دار است، راز نگهدار است، به موقعیت و داشته های دیگران حسودی نمی کند، در امر رعایت بهداشت محل زندگی اش کوشا است، پول هزینه جمع آوری زباله اش را به موقع می پردازد، زباله پلاستیک و ظروف یکبار مصرفی اش را در معابر و نیز در طبیعت نمی اندازد، رودخانه را آلوده نمی کند، توی خیابان جلو مردم بینی اش را فین نمی کند، آب دهانش را توی خیابان و معابر نمی اندازد، فاضلاب خانه اش را توی معابر و یا توی آب رودخانه رها نمی کند، بی جهت موتور و ماشین روشن نمی کند و توی خیابان چرخ نمی زند، از اوغات فراغت اش جهت بالا بردن آگاهی های خود سود می جوید، آلودگی صوتی از طریق بوق زدن ماشین، بلندگوی ماشین، بلندگوی جشن عروسی، بلندگوی مسجد ایجاد نمی کند، با دهیار روستا جهت زیبا سازی روستا و پاکیزه نگهداشتن فضای عمومی نهایت همکاری را می کند، در مصرف آب، برق و گاز صرفه جویی می کند، با دیگران با مهربانی برخورد می کند، با نهادهای اجتماعی، فرهنگی مانند شورای روستا، دهیاری، مدارس، مسجد، تعاونی ها و مسئولان طرح های باغداری به خوبی همکاری خواهد کرد، با نیروهای انتظامی جهت امنیت روستا و منطقه همکاری می کند، نظرات انتقادی اش را به همه ی امور جامعه آزادانه و شفاف بیان می کند و …
شهروند اندیشی و رفتار بر مبنای اندیشه شهروندی موجب رفاه عمومی، پایین آمدن هزینه ها، راحتی بیشتر مردم، بیشتر شدن امنیت اجتماعی و نیز بالا رفتن اعتماد عمومی، پایین آمدن اختلافات و درگیری ها در اجتماع می گردد.
می رسیم به این پرسش که در کجا باید اندیشه های شهروندی را بیاموزیم؟
بی گمان مدرسه اولیه، خانواده و هنگام کودکی فرد است و معلم این مدرسه اولیه هم پدر و مادر کودک هستند. کودک در خانه از پدر و مادر اندیشه های شهروندی را می آموزد در مدرسه آنها را تمرین می کند و در جامعه بازتاب شان می دهد.
بی گمان بیشتر ما مردم نکاتی که در بالا ذکر شد را انجام می دهیم با این تفاوت که این رفتارها را تبدیل به اندیشه شهروندی نکردیم تا آنها و بسیاری دیگر را وظیفه خود بدانیم و برای انجام آنها احساس مسئولیت کنیم. برای مثال:
ممکن است هنگام مراجعه به اداره ای رشوه ندهیم و یا اگر خود اداری هستیم رشوه نگیریم اگر این ندادن و نگرفتن بخاطر ترس باشد ما اندیشه شهروندی نداریم ولی اگر بخاطر این باشد که این عمل غیر غیر قانونی، غیر اخلاقی، غیر انسانی و مغایر با وظایف و اندیشه شهروندی است ارزشمند است.
مثالی دیگر: ممکن است ما پول هزینه جمع آوری زباله مان را به موقع بپردازیم اگر این پرداخت بدین خاطر باشد که دهیار به درِ خانه مان نیاید و آبروی مان حفظ شود ما اندیشه شهروندی نداریم ولی اگر بدین جهت ما به موقع پول مان را می پردازیم که:
1- خدمات گرفتیم، بدهکاریم، مسئولیت داریم بدهی مان را به موقع بپردازیم، حتی اگر دهیار به درِ خانه مان هم نیاید.
2- دهیاری را کمک کنیم تا زباله ها به موقع و خوب جمع آوری گردد تا محیطی پاکیزه و سالم داشته باشیم.
آنگاه شهروند اندیش هستیم.
محمدعلی شاهسون مارکده