گزارش نامه شماره 52 نیمه آذر ماه 92

شبی خوش (بخش دوم)

روی جویِ آب که برای املاک قریه مارکده می رفت، یک تیر چوبی قرار داده شده بود این تیر چوبی در حقیقت به منزله پل برای عبور افراد پیاده بود مهمانان ارباب اسکندر حالا باید از روی آن بگذرند. عبور از روی یک تیر چوبی و حفظ تعادل کار سختی است جهت برقراری تعادل هنگام عبور از روی تیرچوبی، حبیب دشتبان وسط جوی توی آب ایستاد تا مهمانان دستی بر شانه او بگذارند و از روی تیر چوبی بگذرند تا بتوانند تعادل شان را حفظ کنند و توی آب نیفتند. جمع، یکی یکی گذشتند زیر جوی جمع شدند آقای فخرالدینی گفت:

– نگاه کنید چه آبشار زیبایی است می توان با نصب یک توربین از نیروی همین آب برق همین روستا را تامین کرد.
 ارباب اسکندر گفت:
– آبشار، جوی آب زمین های خندق است.
 و با دست به زمین ها و بِرکِه بزرگ میان زمین های سمت جنوب اشاره کرد و گفت:
– این زمین ها و این برکه آب را می بینید؟ اینها روزی جزء زمین های املاک قریه قوچان بودند و رودخانه از میان زمین های قریه مارکده می گذشته ولی متاسفانه جریان آب رودخانه زمین های قوچان را کنده و جای رودخانه افتاده آن طرف و این طرف کلی زمین بوجود آمده است.

 مهتاب خانم گفت:
– ببینید سنگ را به صورت جوی چه و اریب وار کنده و پله کانی درست کرده اند آب ضمن اینکه در یک نیم دایره می چرخد از پله ای به پله دیگر می ریزد تا پایین بیاید و همین پله ها اینجا را تبدیل به آبشار نموده و زیبایی بخشیده است.

جمع مهمانان کنار جوی آب مزرعه آغجقیه رسیدند جوی آبی با عرض و عمق زیاد که باید از آن می گذشتند تا به پل چوبی روی رودخانه می رسیدند. ارباب اسکندر گفت:
– کاش مادیان را همراه خود نگهداشته بودیم اکنون سوار می شدیم و از جوی می گذشتیم.

حبیب دشتبان گفت:
– ارباب نگران نباش حاجی بابا مارکده ای توی خندق علف می چیند و خرِ سفیدش چیزی از اسب کم ندارد خر را می آورم سوار می شوند و از جوی می گذرند.
 ارباب اسکندر گفت:
-آخی درست نیست که ما از ارباب فخرآور بخواهیم روی خر سوار شود؟!
 ارباب فخرآورگفت:
– اشکالی ندارد، هم فال است، هم تماشا.

 حبیب دشتبان تشک چه نو و تمیزی هم از خانه محمدِ ملک دار گرفت روی خر انداخت افسار خر را در دست گرفت و کنار دَرسَنگِ گُدار جوی نگهداشت و گفت:
– دوتا دوتا سوار شوید تا برویم.
نخست مردان سوار شدند و گذشتند سپس نوبت زنان رسید مهتاب خانم گفت:
– من تنها سوار می شوم و کاش یک عکاس هم بود عکس هم می گرفتم
خیلی جالب است.

مهمانان از روی پل چوبی عرض رودخانه به آهستگی گذشتند و گذر آب خروشان را که به ستون های چوبی پل می خورد نگریستند و از کوچه باغ باریک قوچان هم گذشتند جلو دروازه خانه اسکندر، زنِ اسکندر اسفند دودکنان از مهمانان استقبال نمود. مهمانان در اتاق پنج دری، مهمان خانه ارباب اسکندر، که روی دالان قرار داشت نشستند ناهار هم آماده شده بود.

 در حال خوردن غذای ناهار، در اتاق پنج دری، ارباب فخرآور پرسید:
– راستی ارباب اسکندر اسم پسرت گفتی چیست؟
 – قدرت الله.
 – چرا نمی فرستی در شهر درس بخواند؟
 – آخی در شهر درس بخواند که چی بشود؟ اینها که در شهر درس می خوانند آخرش می روند نوکر دولت می شوند. من نمی خواهم پسرم نوکر باشد دوست دارم پسرم همانند خودم ارباب باشد هم اکنون پسرِ من خودش اینجا ده ها نوکر دارد، ده ها رعیت دارد. نه، می خواهم بزرگ که شد بالای سرِ املاکم باشد، الان هم می رود مارکده مکتب نزد ملا درس می خواند تا بتواند قرآن بخواند و حساب و کتاب محصولات را بنویسد.
 ارباب فخرآور در حین خوردن با قدرت الله وارد گفت وگو شد.

– قدرت الله، چند سال مکتب می روی؟
 – سه سال.
– اسم ملاتان چیه؟
 – اقا جلال.
 – الآن چه می توانی بخوانی و بنویسی؟
 – پنجلهم و قرآن می توانم بخوانم و حساب سیاقی، من و تومان را هم کمی بلد شدم.
 – چند نفر هستید؟
 – ما بچه های قوچان 7 نفریم و بچه های مارکده 20 نفر هستند یک بچه هم از صادق آباد امده که اسمش را گذاشتند ملا شیطون!
 – چرا؟
 – بچه های مارکده ای را به بازی اورتَه بیرماق مشغول کرد و آقاجلال آمد و کتک شان زد بعد از آن اسمش را نمی گویند همه بهش ملا شیطون می گویند.

                                           ***
بعد از صرف غذای ناهاری ارباب فخرآور به ارباب اسکندر گفت:
– آقای فخرالدینی و دختر عمو از تهران تشریف آورده اند و مهمان عزیز ما هستند، می دانی که آقای فخرالدینی توی اداره مالیات کار می کند وقتی که اصفهان بود من همیشه از پرداخت مالیات معاف بودم این است که خیلی بهش مدیونم. استاد حبیب و خانم هنرمندش مهتاب خانم که هر دو دستی و مهارتی در هنر نوازندگی و خوانندگی دارند در تهران همسایه آقای فخرالدینی هستند علاوه بر همسایگی دوستی عمیقی با هم دارند در این سفر مهمان و همراه آقای فخرالدینی به اصفهان آمده اند این بزرگواران امروز مهمانان عزیز و گرانقدر من هستند می خواهیم امشب در جایی با صفا و آرام بزمی به یادماندنی داشته باشیم شما کجا را در نظر دارید؟
– بهترین جا چاردالوق قابوق است جایی بلند، مشرف بر کشتزار قابوق، مشرف بر روستای مارکده و کشتزارهای قریه مارکده و از همه مهمتر مشرف بر رودخانه و نمایی از روستای قوچان و کشتزار زمین های قریه قوچان هم از انجا پیدا است به آب زلال چشمه گِزّه هم نزدیک است.

 مهمان ها در حال استراحت بودند که ارباب اسکندر به صفر نوکر خود و فتح الله، دشتبان قریه قوچان دستور داد:
– فرش برای نشستن، پشتی برای تکیه دادن، ظروف برای غذا خوردن، پشه بند تشک و پتو برای خواب، به علاوه وسایل مهمانان را بار حیوان نموده و به محل چاردالوق قابوق ببرید و به علی مارکده ای دشتبان مزرعه قابوق هم بگویید که اطراف چاردالوق را پاکیزه نماید و به شما هم در پذیرایی از مهمانان کمک کند یکی از بزغاله ها را هم سر ببرید و یا ببرید آنجا سر بِبُرید و  برای شام کباب درست کنید.

مهمانان پس از کمی استراحت فاصله بین قوچان و قابوق را باز به اصرار مهتاب خانم پیاده طی کردند در سرِ راه خود لحظه ای در کنار آب چشمه قوچان گِلی زیر سایه درختان گردوی تنومند ایستادند آب نوشیدند دست و صورت را با آب چشمه خنک شستند ارباب اسکندر برای میهمانان توضیح داد:

–  این چشمه نظرگاه است و هر جمعه تعدادی از زنان مارکده و قوچان به اینجا می آیند آش نذری می پزند.

 راه قوچان به مزرعه ی قابوق مالرو بود بیشتر قسمت آن از کنار رودخانه و زیر جوی آب می گذشت بعضی جاهای آن هم سطح رودخانه و کمی آب توی جاده آمده بود میهمانان  پایشان را روی سنگ ها می گذاشتند و می گذشتند جوی در دل سنگ های کوه با سنگ و چوب درست شده و از قسمت های مختلف آب می چکید و یا شُرشُر می ریخت. صخره سنگ های کوه روی رودخانه خم شده همانند سقفی بر سطح جاده، جوی و قسمتی از رودخانه بود و سایه ای سنگین نزدیک به تاریکی بوجود آورده بود، بازتاب خفیف صدای گفت  وگو از سنگ های سخره ای کوه فضا را رویایی تر کرده بود. سایه کوه، نسیم مرطوب رودخانه، چکه های آب جوی، لایه ای آب رودخانه در سطح جاده، وجود سنگ ها همانند پله در سطح جاده، چشم انداز رودخانه، صدای برهم خوردن آب، بازتاب گفت وگوها از کوه، چشم انداز کشتزار چلتوک زمین های قریه مارکده فضای دل نشینی در گرمای ساعات پایانی بعد از ظهر تابستان برای میهمانان بود. این فضای دل انگیز باعث گردید فاصله ای که می شد نهایت نیم ساعت پیمود بیش از یک ساعت و نیم زمان برد.

  
سایه ی بعد از ظهر کوه شُرشُر، نیمی ازکشتزارهای قریه مارکده را فرا گرفته بود که مهمانان در محل چاردالوق قابوق قرار گرفتند و محو تماشای مناظر زیبای پیچ و خم رودخانه، کشتزارهای چلتوک، درختان اطراف کشتزارهای چلتوک، و نمای روستاهای مارکده و قوچان و کوه های اطراف بودند. محل چاردالوق در بلندی شبه تپه درست روبروی روستای مارکده در جنوب رودخانه قرار داشت در سمت شمال چاردالوق و رودخانه خانه های روستای مارکده کامل و واضح دیده می شد حتی رفت و آمد ادم ها در روستا به خوبی قابل دید بود. ارباب اسکندر با اشاره انگشت دست، باقی مانده چهار قلعه ی قدیمی را برای میهمانان بر شمرد:

– قلعه حاج عباسی ها در قسمت غرب روستا است، کناره شرقی آن، با فاصله یک کوچه قلعه ی حاج طالب است که گوشه اش هم مسجد ساخته اند، کمی بالا تر قلعه  حج عل بابا است ببینید ماشین هم از اینجا دقیق پیدا است محل ماشین را قلعه کهنه می گویند از سمت قلعه کهنه به سمت شرق را محله ترک ها می گویند خرابه های قلعه ی شرقی هم هنوز نمایان است این قلعه هم مال ترک ها یا همان شاهسونان است.

این ساختمان در شرق مارکده که از آن دود لوله ای بیرون می آید حمام است حمام مارکده جای خوبی واقع شده چون آب آن از چشمه زیر زمین در می آید و با جویچه اطراف حمام می چرخد و در حوضچه ها تقسیم می شود.

کشتزار چلتوک زمین های پهناور قریه مارکده در قالب کرت کرت و آب پای بوته های چلتوک زیبایی خاصی داشت و تعداد اندک کرت هایی که در لابلای کرت های چلتوک کشت دیگری مانند سیب زمینی، پیاز و شبدر شده بود همانند نگینی بر زیبایی شالیزار می افزود. مارپیچ های جوی مزرعه ی آغجه قیه که از زیر زمین های قریه مارکده می گذشت دیدنی بود.

– نگاه کنید قله کوه پشت خانه های مارکده شکل هرمی دارد و خیلی شبیه به قله دماوند است چقدر دو طرف کوه قرینه هم است. خانه های روستا در دامنه کوه قرار دارد و از هر خانه ای هم کمی دود بالا می آید.
 این را مهتاب خانم با صدای بلند گفت و همه ی چشم ها را به طرف کوه مارکده برگرداند. ارباب اسکندر گفت:
– اکنون غروب آفتاب است و هر خانم خانه ای غذای شب اعضا خانواده را می پزد و این دود را که می بینید از آتش پختن غذا است.

 نمای سطح آب خروشان رودخانه، شکل مارپیچ آن که از بالای روستای مارکده به سمت جنوب، کمی این ورتر به سمت شرق، کمی پایین تر به سمت جنوب جریان داشت توجه استاد حبیب را جلب کرده بود که گفت:
– نمای پیچ وخم رودخانه زیبایی محض است.

در غرب چاردالوق نمای دور خانه های روستای قوچان و زمین های کشاورزی قریه که قسمتی باغ و قسمتی شالیزار بود چشم انداز قشنگی داشت. پل چوبی بین روستای مارکده و قوچان و در امتداد آن کوچه باغ باریک که از میان باغات می گذشت و به روستای قوچان می رسید دوتا روستا را به هم متصل می کرد. قطعه درختان باغ شُرشُر بالای روستای قوچان همانند نگینی بر پیشانی روستا جلوه گری می کرد. در شرق چاردالوق کشتزار چلتوک مزرعه ی قابوق و درختان باغ بالادست جوی که تا اطراف چاردالوق پیوسته بود مناظر دلنشینی داشت. پل چوبی روبروی چاردالوق روی رودخانه که مارکده را به مزرعه ی قابوق متصل می کرد شکل قشنگی داشت بخصوص وقتی که آدمی از روی ان عبور می کرد به زیبایی اش می افزود. پایین تر از پل کنار رودخانه آسیاب آبی مارکده بود که با آب جوی مزرعه آغجقیه می چرخید آبی که از زیر آسیاب با فشار بیرون می آمد و به رودخانه می پیوست پیدا بود ارباب اسکندر توضیح داد که:

– آسیاب مارکده در شرق مارکده قرار دارد که به خوبی پیدا است ولی آسیاب قوچان در غرب قوچان است و از اینجا پیدا نیست.

 بزغاله ای که قرار بود گوشتش غذای شام باشد سمت شرق چاردالق به درخت بادام بسته شده بی خبر از سرگذشت خود در چند لحظه دیگر مشغول خوردن برگ درخت بود اسب و قاطر ارباب اسکندر با فاصله کمی نزدیک خرمن ها در مرغزار کنار جوی بسته شده بودند و مشغول چرا بودند، اسب ضمن خوردن علف های کنار جوی گاه گاه شیهه ای می کشید و مهمانان را متوجه حضور خود می کرد. نگریستن مناظر طبیعی تا غروب به درازا کشید و هریک از مهمانان در حین مشاهده، گوشه  و نقطه ای را می یافتند که تا آن موقع دیده نشده بود و از بقیه می خواستند که به آن نقطه و گوشه بنگرند و به جنبه ی زیبایش توجه نمایند.

 محل پذیرایی توسط صفر نوکر ارباب اسکندر، فتح الله دشتبان قوچان و علی دشتبان قابوق آماده می شد جلو چاردالوق دوتا تخته فرش متصل به هم پهن و در کنار هر تخته فرش هم چند پشتی قرار داده شده بود. سبد انگور را لحظه ای قبل علی دشتبان آورد و به ارباب اسکندر گفت:

از باغ کنار دره چیده ام چون زمین باغ شنی است شیرین ترند سرِ راه در آب چشمه گزّه هم شسته ام می گذارم توی فضای باز تا خنک شود.

 میهمانان نشستند صفر چای برایشان آورد. فتح الله کمی دورتر از چاردالوق مشغول سربریدن بزغاله شد و علی دشتبان مشغول اوردن چوب خشک برای تهیه آتش و پختن کباب بود.

 تک تک چراغی در خانه های مردم مارکده روشن شد صفر چراغ توری را گیراند کمی دورتر گذاشت تا پشه کوری ها دور او جمع و بسوزند و دور و بر میهمانان کمتر بیایند قرص ماه شب چهارده درست از محل قله کوه در شرق روستای مارکده کمی پایین تر از بریدگی و گدار که عوض گدیگی نام دارد بالا می آمد و منظره ای سایه روشن مهتاب و نیز انعکاس تابش نور ماه بر سطح آب رودخانه نما و چشم انداز را بیشتر دل انگیز کرده و فضایی رویایی بوجود آمده بود.

   ادامه دارد.                                                    محمدعلی شاهسون مارکده

تخیّل روستایی

روستازاده هستم از پدر و مادری متولد شده ام که الف را روییدنی در زمین می شناختند و از وجود ب بعد از الف هم خبری نداشتند خانواده ای رعیت، ارباب زده، بالطبع تهی دست، در عین حال سخت زحمتکش، قانع و شکر گزار خدای به اندک قوت لایموت. اگر نبود همت بزرگ مردانی که طرح سپاهی دانش و نیز اصلاحات ارضی را ریختند احتمالا اکنون رعیتی بی سواد بودم. در روستا و با فرهنگ روستا بزرگ شدم بدینجهت ذهنیت من ذهنیتی روستایی است. با ذهنیت روستایی، سواد کم  و نداشتن کمالات شهری، می خواهم چهارمین کنگره سراسری خانه کشاورز را ارزیابی کنم.

این اولین کنگره خانه کشاورز بود که شرکت کرده ام کنگره بس شکوهمند بود این شکوهمندی را وامدار حضور توام با ادب، نظم و نزاکت نمایندگان کشاورزان سراسر کشور با چهره، هیات، زبان و فرهنگ گوناگون بود. این تفاوت های زبانی، لهجه، فرهنگ، ادبیات، شکل و هیات، در کنار شکوهمندی، به جمع، یک زیبایی خاص هم بخشیده بود. اوج زیبایی تفاوت های فرهنگی، قومی را در صدای دوتار عثمان، فریادهای اشک آلود محمدی از کردستان و درخواست حداقلی و بسیار ساده و بدیهی آخرین سخنران از رئیس جمهور «توجه به منافع ملی» و … را می شد دید، شنید و فهمید. جمع شدن این همه آدم متفاوت به منظور یک هدف مشترک جمعی زیر یک سقف، یک احساس توانمندی اجتماعی در انجام کار جمعی و بلوغ فکری هم به حاضران می داد. انصاف حکم می کند از مدیران توانمند این نهاد مردمی به ویژه آقای کلانتری به خاطر مدیریت خوب کنگره هم تشکر کنم.

 بنظر می رسد خانه کشاورز یک نهاد مردمی استخوانداری است ریشه در سراسر کشور بویژه در روستاها دوانده همین که این نهاد در فرهنگ استبدادی ما توانسته در میان قشر روستایی ریشه بدواند و دوام بیاورد کاری است بزرگ که باید به همه ی گردانندگان آن دست مریزاد گفت. به کنگره انتقادی ندارم چون می دانم در این جامعه و فرهنگ استبداد زده ی ما که به گفته آقای کلانتری؛ رئیس جمهورش نهادهای مردمی را جاسوس و عامل بیگانه می پندارد. همین که عده ای توانسته اند نهاد مردمی را روی پا نگهدارند کاریست کارستان. ولی چند درخواست جهت توسعه و گسترده شدن خانه کشاورز از مدیران و برنامه ریزانش دارم و آن اینکه؛ با برنامه ریزی، درایت و یافتن افرادِ همانند آقای کلانتری، شعبه های این نهاد مردمی را در دهستان ها نیز دایر کنند تا تشکل توی کار و زندگی مردم راه باز کند، مردمی تر شود و بتوان خبرها، کمی و کاستی ها و نیز تجربه ها را به سرعت انتقال داد. برای تفاهم و انتقال تجربه ها و همبستگی بیشتر، علاوه بر کنگره سراسری، کنگره هایی در ابعاد کوچکتر در سطح استان و یا شهرستان ها شکل داده شود به این کنگره و یا گردهمآیی های استانی و یا شهرستانی جنبه آموزشی داده شود یکی از مواد آموزشی، یادآوری و تقویت شهروند اندیشی باشد آموزه های شهروند اندیشی در مفاد گفتارها و سخنرانی ها گنجانده شود. 

در دقایق اولیه صبحِ آغازین کنگره، ماموران با سخت گیری بی معنی، بدجوری توی ذوق مردم زدند. سخت گیری های شدیدی که هنگام ورود افراد به سالن به منظور ایجاد فضای امن برای حضور رئیس جمهور شد را هیچ نپسندیدم به نظر من عملی بود غیر اخلاقی، دور از شان این قشر زحمت کش و توهینی بود به شعور مردمی که به گفته بیشتر سخنوران جلسه از جمله رئیس جمهور؛ با دستان پینه بسته غذای مردم را تولید، سفره های مردم را رنگین و امنیت غذایی کشور را فراهم می آورند.

 یکی از بدبختی های ما مردم ایران، عرب زدگی ما هم هست. اگر بجای کلمه «جمهور» می گفتیم «مردم» آنگاه رئیس کشور را «رئیس مردم» می نامیدیم برای مان مفهوم تر بود و شاید این پرسش در ذهن  سخت گیران می نشست که؛ چرا برای حضور «رئیس مردم»، در میان «مردم»، باید احساس خطر کرد؟ و اینقدر بر مردم سخت گرفت؟

 با مشاهده این سخت گیری ها این پرسش در ذهن من شکل گرفت که؛ دلیل این همه ترس از مردم چیست؟ پاسخی که در ذهن برای این پرسش یافتم این بود که؛ قدرتی که حق اجتماعی، انسانی تک تک مردم سراسر کشور است «به صد حیله از مردم ستانده اند» و قبای تن یک نفر کرده اند، معیشت مردم، شغل و کار مردم، موقعیت و حیثیت اجتماعی مردم بستگی به تصمیمات این یک نفر دارد حال این یک نفر برای مردمِ زیادی باید تصمیم بگیرد و می گیرد از آنجایی که یک نفر نمی تواند به همه ی مسائل اشراف داشته باشد، همه ی جوانب را ببیند و در تصمیم خود لحاظ کند ممکن است در تصمیماتش حقی را از فردی، قومی یا گروهی پایمال کند آنگاه آن فرد، قوم و یا گروه، از پایمال شدن حق شان ناراحت خواهند بود، نِق خواهند زد، قُر خواهند زد، فریاد خواهند کشید و اعلام نارضایتی خواهند نمود. این قُرها، نِق ها، فریادها و صداهای نارضایتی  را همین افراد سخت گیر، که همانند دیواری بین مردم و رئیس  مردم هستند، در قالب و فرم خصمانه اش برای رئیس مردم گزارش می کنند. چرا خصمانه؟ برای این که قدرت یکه خواه است، تمامیت خواه است، افزون خواه و سیری ناپذیر است، لذا سخت گیرها به خطا فکر می کنند نق زن ها، قُرزن ها، فریادگرها و نیز ناراضیان، خواهان دست اندازی به قدرت رئیس مردم هستند لذا برای مصون ماندن رئیس مردم از خطر، پیرامون رئیس مردم، فضای امنیتی ایجاد می کنند.

در کتاب های تاریخی خوانده بودم هرکجا که امیران و پادشاهان می رفتند عده ای چماقدار از جلو و اطراف با گفتن کورباش و دورباش مردم را از دور و بَر پادشاه دور می کردند امروز با ادبیات و رفتاری دیگر مفهوم همان واژه های کورشو و دورشو را اعمال می کنند.

یک لحظه خود را جای رئیس جمهور پنداشتم؛ هرکجا که قرار است بروم آنجا را از قبل ظاهرسازی کرده اند، آراسته اند، از قبل سخت گیری هایی برای حضور مردم به کار برده اند، همیشه باید در احاطه عده ای باشم، نتوانم راحت با مردم جامعه ام گفت وگو کنم حتی هنگامی که قرار است در کنار زن و بچه ام باشم باید احاطه شده باشم برای منِ روستایی دلپذیر، خوشایند و قابل قبول نبود.

چقدر زیبا بود این همه قدرت را که به صد حیله از مردم ستانده اند و قبای رئیس جمهورش کرده اند و به تن یک نفر پوشانده اند از مردم نمی ستاندند قدرت به هسته های کوچکتر در سراسر کشور بین مرکز، استان ها، شهرستان ها، بخش ها و حتی دهستان ها به تناسب پخش می شد و رئیس جمهور فقط این خرده قدرت ها را مدیرت می کرد تا ناگزیر نباشد برای خوشایند قشری و صنفی از جامعه بیاید توی جمع 1500 نفری بشارت خرید و توزیع کود را بدهد.

خردمندانه این هست، با اخلاق، کرامت انسان و حقوق شهروندی هم همخوانی دارد که دولت مردان ما قدرت را در هسته های کوچکتر به صاحبان اصلی یعنی مردم باز گردانند و رئیس جمهور این خرده قدرت ها را مدیریت کند آنگاه رئیس جمهورِ مدیرِ کشور، مانند مدیر هر اداره ای دیگر، صبح سوار ماشین پرایدش، نه ماشین دیگر، خواهد  شد سرِ راه بچه اش را جلو مدرسه پیاده خواهد کرد و برای دیدار با نمایندگان مردم به سالن کنگره می آید ساعاتی روی صندلی می نشیند و به سخنان نمایندگان کشاورزان گوش فرا می دهد و لذت دیدن چهره های متفاوت و شنیدن سخنان گوناگون با لهجه های گوناگون را هم می برد. سپس سخنانی پیرامون همدلی بیشتر باهم، تفاهم بیشتر باهم، تاکید بر رعایت بیشتر حقوق شهروندی، تاکید بیشتر بر رعایت اخلاق و کرامت انسان ها در فرآیند اداره کشور می کرد و نیز گزارشی هم از برنامه ریزی های کلان مملکتی برای مردم بیان می فرمود.

 برای منِ روستا زاده، سِمت و مقامِ رئیسِ جمهورِ جامعه ای که؛ حقوق شهروندی، آزادی و کرامت انسانی  مردمش زیر پا گذاشته می شود، رسانه ها مردم را نامحرم می پندارند و بجای بیان واقعیات دروغ تحویل مردم می دهند و حرمت  انسانی مردم را نادیده می انگارند، مردمانش انسان حقمدار محسوب نمی شوند، و به دلیل ترس از قدرتمندان نمی توانند سخن خود را، باورهای خود را آزادانه بیان کنند، و نیز رئیس جمهور هم از انها می ترسد و به شیوه مدرن کور شو و دور شو برای حضورش راه می اندازند، آش دهان سوزی نیست. سِمت و مقام چوپانی یک بُر گله گوسفند اخلاقی تر است.

 شما پدر خانواده ای را فرض کنید که بچه هایش را تحصیل کرده بار آورده، اندیشمند، مستقل، هنرمند و متخصص پرورانده، حال هر بچه ای زندگی مستقل خود را، شخصیت مستقل خود را، اندیشه مستقل خود را  دارند و با شرافت و کرامت می زیند، نه تنها سربار جامعه نیستند بلکه بارور و سودمند برای جامعه اند، پدری آن فرزندان ارزشمند است، افتخار است چنین پدری باید بر خود ببالد که توانسته چنین فرزندان با شخصیتی بپروراند.

باز پدری را فرض کنید که بچه هایش وابسته به پدر، مطیع و فرمانبردار پدر هستند هر روز صبح خدمت پدر می رسند، دست می بوسند، سرِ تعظیم فرود می آورند، پدر به آنها می گوید؛ چه بخورید، چه بپوشید، کجا بروید، چه بگویید، چه بخوانید و … در این رابطه دیگر از شرافت و کرامت انسانی خبری نیست، از آزادگی و استقلال انسانی خبری نیست از شخصیت و اندیشه مستقل خبری نیست این پدری چه ارزشی دارد؟ متاسفانه رابطه رئیس جمهور کشوری با فرهنگ استبدادی با مردمش همانند چنین پدری است.

رفتار دیگر دولت مردان حاضر در کنگره که برایم ناخوشایند بود این بود که در هیچ کدام شجاعت و شهامت ندیدم که بگویند ما هم به سهم خود در این نا بسامانی های کشور سهیم هستیم چون در مجموعه تصمیم گیران بوده ایم همه بدون استثنا نابسامانی های اقتصادی و اجتماعی و زیست محیطی را متوجه دولت قبلی می کردند و چنین تلقین می شد که خود از خطاها به دور هستند.

اگر کسی کشورمان را نشناسد فکر می کند، خوب، یک گروه دولت مرد رفته اند و گروهی دیگر آمده اند ولی واقعیت جامعه ی ما به گونه دیگر است سال های زیادی است که چند صد نفر قدرت و ثروت جامعه را در دست دارند و جای خود را عوض می کنند انتخابات می شود، باز همان ها هستند، دولت جدید تشکیل می شود، باز همان ها هستند، مجلس جدید تشکیل می شود، باز همان ها هستند، از مجلس به وزارت خانه می روند، دوباره از وزارتخانه به مجلس و یا به پست و سمت های دیگر باز می گردند، بیشترین اینها هم 30 سال قبل از طبقات پایین جامعه، آمده اند و همانند من، رعیت زاده و یا کارگر زاده بودند، انگشت به دهان می مانیم اگر بتوان موقعیت اقتصادی آنها را اکنون ارزیابی کرد! باز بنگرید بچه های شان چه راحت در بهترین دانشگاه های جهان تحصیل می کنند. نمی دانم حق دارم این پرسش را بکنم که این ثروت ها از کجا آورده شده است؟ همه شان هم به تقلید از پیامبر، بر دستان پینه بسته کارگر و کشاورز، بوسه می زنند، منِ روستایی عقلم قد نمی دهد که چگونه می شود این همه تضاد و تناقض گفت و رفتار کرد!  اگر دست پینه بسته خوبست چرا شما با کار، معاش خود را تامین نمی کنید تا دستان تان پینه بزند؟ یا دست کم چرا همانند حضرت علی و پیامبر ساده و با قناعت زندگی نمی کنید و با هم مسابقه ثروت اندوزی گذاشته اید؟ و یک شبه راه صدساله را در این مسابقه پیموده و می پیمایید؟

همه ی دولت مردان که در کنگره سخن گفتند اشاره به پول کلانی که از فروش نفت در طی این 8 سال به دست دولت قبلی افتاده می کردند و از اینکه این پول ها کجا رفته و کجا هزینه شده اظهار بی اطلاعی می کردند بنظر من این اظهار بی اطلاعی اگر نگوییم دروغ محض، خیلی مضحک بود! چون همه شان به تحقیق و یا به تقریب می دانند که مبلغ این پول کلان چه مقدار بوده، چگونه هزینه شده و یا از کجاها سر در آورده است ولی خود را به تجاهل العارفی می زدند. 

تقریبا همه ی سخنوران دولتی، بدون استثنا، دولت قبلی بویژه شخص رئیس جمهور را مقصر اصلی نابسانی ها معرفی کردند. نمی خواهم بگویم رفتار و عملکرد ایشان عقلانی بوده، نه، ولی این را می خواهم بگویم در طی این 8 سال، آزاد مردانی خارج از دایره تنگِ قدرت، کم و بیش، آغاز این نابسامانی ها را گوشزد می کردند همه هم شاهد بودیم که چه تهمت هایی به آنها که نمی زدند و چه دردسرهایی که برایشان درست نمی کردند نمی دانم دولت مردان کنونی که رفتار دولت قبلی و نیز نتیجه ان را امروز می بینند و زیر سوآل می برند آیا شرایطی فراهم آورده و یا خواهند آورد که مردم به راحتی، بدون ترسیدن، بدون لرزیدن، بدون پرداخت هزینه سنگین، بتوانند حرف شان را بزنند و خطاها و ناراستی ها را گوشزد کنند؟ تا مانند دولت قبلی خطا پشت خطا صورت نگیرد و بدنام نگردند؟

 من در اجتماعات نه برای سخنرانان دست می زنم و نه صلوات می فرستم ولی شاهد بودم که کف زدن های مردم حاضر در سالن کنگره در واکنش به شعارها، برای  دولت مردان خوشایندی بسیار داشت. یادم آمد به دنبال شعارِ آوردن نفت سر سفره ها، مردم چقدر و با شور و حرارت برای آقای احمدی نژاد دست می زدند، صلوات می فرستادند و «دسته گل محمدی، به شهر ما خوش آمدی» را فریاد می کشیدند. امروز هم توی همین سالن شاهد بودم وقتی دولت مردان خرابی ها و اوضاع نابسامان اقتصادی کشور را به دولت مردان قبلی، تلویحا آقای احمدی نژاد نسبت می دادند باز مردم برای گوینده دست می زدند. باز شاهد بودم وقتی آقای احمدی نژاد با ادبیات لمپنی نسبت های ناروا به دولت اصلاحات می داد و دولت اصلاحات را لجن مال می کرد، برایش دست می زدند، صلوات می فرستادند.

برایم تعریف کرده اند؛ مردم زیادی از همین مردم جامعه مان، برای تماشای به دار کشیدن همنوع خودشان، صبح خیلی زود خواب شیرین و رختخواب گرم و نرم را رها می کنند، در محل به دار کشیدن آدمی از همنوع خودشان جمع می شوند، می ایستند و منَظَرِیِ ضد انسانی، ضد اخلاقی دست و پا زدنِ آدمی آویزان بر دار را می نگرند! و این منظری دهشتناک، تلنگری به وجدان خفته شان نمی زند! متاسفانه لجن پراکنی، تخریب یکدیگر، خطاها را متوجه دیگری کردن و خود را خوب جلوه دادن، کم توجهی و یا بی توجهی به کرامت، حرمت و حقوق انسانی انسان، جزئی از زشتی های فرهنگ ما است. قاعدتا باید دولت مردان این جنبه های زشت فرهنگ ما را خیلی بهتر از من بدانند که معتقدم می دانند امیدوارم که توی فضای خوشایندی و حظ و کیف این دست زدن ها و دولت قبلی را متهم کردن ها متوقف نشوند و تصمیم های شان بر عقلانیت، خرد، منافع مردم و رعایت حرمت و کرامت انسان استوار باشد تا 4 و یا 8 سال دیگر دوباره شاهد بروز این جنبه های زشت فرهنگ مان نباشیم.

شاید این سخن من خوشایند دولت مردان نباشد که اتهام زنی، لجن پراکنی، تحقیر و بی حرمتی دولت مردان به یکدیگر و نیز شدیدتر از آن به مخالفان خود یکی از عامل های مهم تقویت جنبه های زشت فرهنگی ما شده و جامعه ی ما را متاسفانه به سمت بی اخلاقی بیشتر سوق داده است نمونه بارز بی اخلاقی جامعه ی ما گسترش دروغ گویی و از بین رفتن قباحت آن است.

      
آقای روحانی دولت خود را دولت تدبیر می نامد. سخنی است دقیق، درست و مبتنی بر خِرد و باید هم همین گونه باشد. می دانیم زیر بنای تدبیر، عقلانیت و خرد گرایی است یعنی باید فرهنگ جامعه ما  مبتنی بر عقلانیت باشد تا بتوان برای هر یک از مشکلات جامعه تدبیری اندیشید و انجام هرکار پیچیده را با تدبیر پیش برد این در حالی است که آموزش و پرورش ما پرسشگری و عقلانیت را در مدارس سرکوب و بر طبل شعار و احساسات می کوبد حال چگونه آقای روحانی می خواهد تدبیر را در جامعه ا ی با اخلاق کمرنگ، احساساتی و شعار زده بکار گیرد؟ عقل روستایی من قد نمی دهد.

                                                                      محمدعلی شاهسون مارکده

گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد


چندی پیش، به مناسبت برگزاری نمایشگاه شیلات در مرکز نمایشگاه های بین المللی تهران که همزمان بود با برگزاری نمایشگاه خشکبار، تعدادی از شرکت هایی را دیدم که با حضوری بسیار جدی از منطقه سامان حضور پیدا کرده بودند این افراد از هوره و سوادجان بودند که در کنار شرکت های دیگری که عمدتا از استان های کرمان، همدان و آذربایجان در نمایشگاه به ارائه محصولات و دستآوردهای خود می پرداختند این باعث خوشحالی من بود که می دیدم همشهریانم در حال مذاکره با شرکت های خارجی در زمینه تجارت خشکبار و دیگر محصولات هستند. اما برایم جای تاسف بود که چطور ما مارکده ای ها هیچ اقدامی اینگونه ای انجام نمی دهیم؟ از گردو، بادام، فندق، آلوچه و زردآلو و دیگر میوه های خشک و چیپس شده در این غرفه ها ارائه می شد و ما همه ی این محصولات را تولید می کنیم و با واسطه ارسال می کنیم هرچند کدگذاری در کمرک شهرکرد اسامی برخی از مارکده ای ها را برای صادرات می دیدم لیکن به نظر می رسد حضور جدی تری ما در بازار های کشور و منطقه به یک تجدید نظر جدی در افکار، عقاید و نحوه تعامل نیاز دارد در واقعیت ما مارکده ای ها کمتر می توانیم و توانسته ایم کار گروهی انجام دهیم و شاید یکی از دلایل عدم طی کردن پله های بعدی تولید و تجارت موفق و کلان همین مدل تفکر ماست که یا اساسا از تغییر می ترسیم و یا اگر هم تغییر می کنیم ناشی از پیروی و تقلید است تا نگرش و بررسی شرایط. به عنوان مثال یک شرکت از تویسرکان در زمینه گردو که به مراتب از فردوس ما کوچکتر و ضعیف تر بود و به نحوی اقدام به ارائه و فروش گردوی خود می نمود که علاوه بر بازگردانی همه هزینه غرفه خود موفق شده بود رقم قابل قبولی هم سود ببرد و من چون خودم یک کشاورز زاده و کشاورز بودم به عدم کیفیت گردوی ارائه شده ایشان اشراف داشتم ولی دیدن صف طولانی مردمی که برای خرید این گردوی 30 هزارتومانی مرا در فکر فرو می برد که لازم است ما هم چنین کاری را برای سال های آینده انجام دهیم.

ایران چهارمین کشور تولید کننده بزرگ بادام در دنیا پس از امریکا، اسپانیا و ایتالیا است و منطقه ی ما مقام نخست تولید بادام را در ایران دارد و بعد از ما آذربایجان شرقی، فارس، خراسان رضوی و شمالی، مرکزی و کرمان است به نظر من به عنوان عضوی کوچک از این منطقه لازم است همفکری ها و هم اندیشی های بیشتری بین ما در جهت هرچه بهتر معرفی کردن این منطقه و کسب موقعیت بهتر در بازارها صورت پذیرد. وقتی در دانشنامه جهانی(ویکی پدیا) به صفحه تویسرکان مراجعه می کنیم عبارت مرغوبترین گردوی جهان را مشاهده می کنیم در حالی که به اعتراف یکی از بهترین کارشناسان گردوی ایران (آقای نعیمی) که من افتخار 2 روز همراهی ایشان در منطقه سامان را داشتم منطقه ما به مراتب و در حد غیر قابل باوری برتر از تویسرکان است هم از نظر جغرافیایی، پرورشی، هم تنوع گونه ها و هم کیفیت مغز. در هر حال این پتانسیل های گسترده نیازمند معرفی و ایجاد بازار است تا ما هم بتوانیم در بازارهای ایران و منطقه حضور گسترده تری داشته باشیم.

شاید بسته بندی مطلوب تر، تغییر و فرآوری و سایر موارد بتواند به هرچه اقتصادی تر شدن کار کشاورزی ما کمک کند علاوه بر موارد ذکر شده ما باید قدم های بعدی تولید میوه و خشکبار را هم برداریم که اولین ان می تواند تولید میوه و خشکبار ارگانیک و بدون استفاده از سموم و کودهای شیمیایی باشد که با ثبت ان در ادارات کشاورزی و دارو و غذا به بازارهایی که آینده را تسخیر خواهند کرد دست پیدا کرد. کار سختی است اما همیشه بهای این کار سخت بیشتر است و انسان ها و مشتریان، امروزه بهای سلامتی و غذا و خوراک بهتر را پرداخت می کنند. شاید صنایع غذایی تجمیع یافته ای نظیر چیپس میوه، آب میوه، صنایع چوب ( با اتکا به حجم زیاد ضایعات پوسته بادام و چوب منطقه) به شرط بازاریابی و بهره گیری از مشاوره درست بتواند دردهای سال ها فقر و زحمت منطقه را ترمیم کامل بدهد. جای تاسف است که مدیران استان از حداقل حمایت ها در این بخش نیز کوتاهی می کنند و جز همایش هایی که همه چیز از آن بیرون می آید جز راهکارهایی عملی برای اقتصادی شدن کار چیز دیگری از انها دیده نمی شود.

 چند سال پیش که از منطقه رفسنجان، کرمان و ماهان بازدیدی داشتم دوست همراه ما می گفت: کشاورزان رفسنجان زمانی که دولت از ساخت فرودگاه برای ایشان سرباز می زد خودشان پیشنهاد ساخت فرودگاه را با هزینه خود داده بودند تا بتوانند با دنیا تعامل بهتری داشته باشند. شاید کمی بلند پروازی همراه با خرد، منطقه ما را هم به این درجات از بلند پروازی برساند. نخستین قدم این است که ما بتوانیم مردمان حادثه ساز و تاثیر گذار باشیم و نه پیرو و آرام گرفته به آرامش ساکن و پر از رخوت. شاید خالی از لطف نباشد صفری کنیم به مناطق دیگر کشور و جهان و از نزدیک با چگونگی کار و کسب آنها آشنا شویم ما وظیفه داریم نسل فرهیخته تری را بعد از خودمان به یادگار بگذاریم.

                                                                                مهدی عرب 1/9/92   

جلسه گفت وگو


روز 7/9/92 جلسه گفت وگویی با حضور 8 نفر تشکیل و راجع به کاستی های فرهنگی روستا گفت وگو شد که فشرده آن را با هم می خوانیم.

– من مطالعه که می کنم می بینم همین صدو پنجاه یا صد و یا دست کم 50 سال گذشته بسیاری جوامع در زمینه اجتماعی و یا سبک زندگی  اقداماتی صورت داده اند که سال ها بعد فرزندان آنها از نتایج آن اقدامات بهره مند و موجب پیشرفت جامعه شان شده است ولی هرچه جامعه ی روستایی خود را می کاوم هیچ حرکتی نمی بینم وقتی که با پدرم صحبت می کنم که چرا هیچ تحرک فرهنگی نداشته اید؟ جوابش حاضر است: «ما حتی نان کافی برای خوردن نداشتیم!» این جواب برای من قانع کننده نیست چون در جهت رفع گرسنگی شان هم قدمی جدی و اساسی بر نداشته اند فقط چسبیده اند به دعا، و خواسته اند با این شیوه بر فقر و دیگر مشکلات شان غلبه کنند با اینکه می دیدند هرچه دعا می کنند تغییری در زندگی شان هم بوجود نمی آمده متاسفانه این تغییر بوجود نیامدن هم تلنگری به ذهن خفته ی انها نمی زده که لااقل مثل خیلی جاهای دیگر بروند آبادان، کویت، تهران و یا یک کار اساسی جمعی انجام بدهند. حرف ها و قُر و نق ها و بی حرمتی های عزیز ریزی و بمانیان را هم تحمل می کرده و گرسنگی می خورده اند.
می خواهم بگویم اصلا پدران ما از تغییر رفتار و تغییر شیوه زیستن و یا تغییر در سبک زندگی می ترسیده اند این ترس از تغییر را به ما هم انتقال داده اند و نسلی که اکنون جامعه ی روستایی ما را در اختیار دارد علارغم اینکه هریک موبایل بر کمر، مالک دو تا ماشین و تجربه چندین سفر را هم با خود دارند ولی باز هم از تغییر می ترسند این ترس از تغییر را به عینه می شود از چهره ها خواند وحشت از تغییر موجب میخکوب شدنشان به دانسته های محدودشان شده است یعنی ایستایی شاخصه اصلی فرهنگ ما است اگر بچه ای توی خانه پهلوی پدر و مادر سخنانی متفاوت با اندیشه حاکم بر جامعه بر زبان آرد او را سرزنش و تحقیر می کنند و بعد نصیحت وار ازش می خواهند که نزد مردم از این سخنان نگوید و سخنان مرسوم معمول را بگوید یعنی عملا فرزندان مان را دو رو و ریاکار بار می آوریم و اجازه نمی دهیم بچه خودش باشد، یک رنگ باشد، یعنی ذهن بچه مان را که دارد محیط را ارزیابی و می خواهد جهان را از پنجره ای متفاوت بنگرد سرکوب می کنیم غافل از این هستیم که زیبایی جهان در دیدن متفاوت آن است و در یکسان و همسان نگری بسیاری از زیبایی های آفرینش را نمی توان کشف کرد. در نتیجه ی این فشار بر یکسان و همسان نگری و سرکوب نگرش متفاوت، می بینیم هیچ انسان اندیشمندی توی جامعه ی روستایی مان نداریم، هیچ انسان آزاد اندیشی توی روستا مان نتوانسته رشد کند. روستای ما نتوانسته هیچ فرد روشنفکر و خرد گرا را در دامان خود بپرورد. این از بدیهیات است وقتی آزاد اندیشی و خلاقیت ذهن بچه هامان را سرکوب می کنیم نا خواسته کمک به فرهنگ لمپنی کرده ایم اکنون شاهد هستیم یک فرهنگ لمپنی در روستا رواج یافته و دارد جا می افتد و روز به روز گسترش می یابد و اگر بچه ای تحت تاثیر کتاب قرار گرفته باشد و بخواهد توی جامعه ی روستایی ما قدری سخن علمی بگوید، منطقی حرف بزند، او را مسخره می کنند. به همین جهت حتی دانشجویان ما هم به طبعیت از جو حاکم بر روستا، ادبیات لمپنی دارند و این فاجعه است و من با دیدن این فرهنگ غالب لمپنی رنج می برم چرا که فرهنگ لمپنی گامی به سوی کمرنگ شدن اخلاق عمومی است. این را می دانیم اخلاق در جامعه ای که عقلانیت، اندیشه و خرد بر اذهان غلبه دارد رشد می کند و فرهنگ لمپنی قرابت چندانی با عقلانیت، اندیشه و خرد ندارد. 

– درست می گویی گذشتگان ما حتی یک خط نوشتاری از خود یادگار نگذاشته اند من در زمینه ادبیات روستا تحقیق می کنم تقریبا با تمام بزرگان روستا که بسیاری شان هم فوت کرده اند گفت وگو کرده ام، کاغذ و بنچاق اغلب خانواده ها را هم کاویده ام متاسفانه چیزی نیافتم. گذشتگان ما همان سختی و گرسنگی خود را که مرتب برای ما بازگو می کنند را هم ثبت نکرده اند که؛ چرا گرسنه بوده اند؟ علت گرسنگی شان چی بوده؟ درجه و میزان گرسنگی شان چه اندازه بوده؟ و برای رهایی از گرسنگی چه اقدامی کرده اند؟ حتی بی حرمتی هایی که عزیز ریزی بهشان می کرده را هم ننوشتند. تاسف بار تر اینکه این شیوه زیستن که در آن، به فرهنگ و ادب نوشتاری و ثبت و ضبط رویدادها اهمیتی داده نمی شود هنوز هم ادامه دارد برای مثال: ما چند سال قبل یک گروه دارالقرآنی در روستا داشتیم که خیلی هم ادعا داشتند، خود را الگو و شبه مقدس هم می پنداشتند، تمام حساسیت شان را گذاشته بودند روی اینکه چه کسی پیراهن آستین کوتاه می پوشد، شلوار جین می پوشد و موهایش بلند است و یا اینکه کدام خانواده ویدئو دارد آنگاه در پشت سرش از او بدگویی کنند و انگ بچسبانند تهمت بزنند. این گروه پر ادعا حتی کوچکترین قدمی برای ثبت و ضبط فرهنگ روز خودشان بر نداشتند با اینکه هر یک بیش از 100 من نان بابت خواندن قرآن از مردم خوردند ولی تحقیقی ابتدایی برای جزوه قرآن هایی که خودشان می خواندند و می دیدند خطی هستند، نفیس هستند، در حال پاشیدگی و از بین رفتن هستند، هم نکردند این جزوه های قرانی قبلا با هزار خون دل برای روستا فراهم شده بود اگر اکنون از یک یک همان بچه دارالقرآنی ها بپرسی توی مارکده چند دست جزوه قرآن دست نویس و خطی بوده؟ ویژگی های هریک چی است؟ هر یک دست جزوه را چه کسی سفارش داده و هزینه اش را پرداخته و وقف کرده هیچ یک اطلاعی ندارند متاسفانه بر اثر سهل انگاری، جزوه های نفیس دست نویس که با هزار زحمت و بدبختی فراهم شده هر یک به گوشه ای افتاده است. امروز هم با اینکه این همه اطلاعات و امکانات هست ما مردم همچنان به شیوه پدران مان زندگی می کنیم توجهی به ثبت و ضبط فرهنگ و ادبیات مان نداریم و احساس مسئولیتی که آنچه بر ما می گذرد را ثبت و ضبط کنیم و از خود رد پایی برای آیندگان بر جای بگذاریم نداریم. 

– ما باید بتوانیم موقعیت کنونی خودمان را تحلیل کنیم گلایه و شکایت داشتن از پدران مان هیچ دردی را از ما دوا نمی کند امیدوار بودن به آینده بدون اینکه کاری اساسی را پی افکنیم باز هم نتیجه ای برای ما نخواهد داشت تک تک ما باید بپذیریم که فعلا در اینجا هستیم همه ی ما هم مسئول بوده و هستیم و هریک از ما به سهم خودمان هم باید این مسئولیت کاستی ها را بپذیریم و بعد موقعیت کنونی خود را با همسایگان و نیز جهان مقایسه بکنیم بعد بسنجیم ببینیم چه توانمندی هایی داریم.

موقعیت جغرافیایی ما هم در کاستی های مان تاثیر داشته محیط ما کوه و سنگلاخی بوده عبور و مرور به سختی صورت می گرفته کار کشاورزی در زمین های کوهستانی و سنگلاخی طاقت فرسا بوده روستای مان هم در مسیر گذرگاه نبوده بنابر این تبادل اطلاعات کمتر و بی خبری از جهان بیشتر بوده است.

نزدیکی و رفت و آمد و داد ستد با نجف آبادی ها یکی از علل عقب ماندگی فکری ما بوده است ببینید مردم شهر نجف آباد سخت مذهب زده اند همین مذهب زدگی مردم این شهر موجب شده هر یک از مردم نجف آباد که پای در وادی آزاد اندیشی، خرد گرایی و روشنفکری می گذارد این شهر را زندان خود می بیند می بینی بار و بنه خود را جمع کرده و از شهر و زادگاه خودش می رود تا بتواند در محیطی بازتر و آزادتر استعدادهای خود را بپروراند. یعنی ما از جامعه ی شهر نجف آباد که سخت متحجر و عقب مانده است الگو برداری کرده ایم. احتمالا اصطلاح مذهب زدگی من به مذاق بعضی از همشهریانم خوش نیاید باید دانست مذهبی بودن با مذهب زدگی متفاوت است آدمی که صادقانه مذهبی است ریاکار نیست، دو رو نیست همان را می نماید که هست یعنی با خود و مردم صادق است همین صداقتش موجب پویای اش می شود بیشتر این آدم های پر ادعای مذهبی را که ما می بینیم مذهبی نیستند بلکه مذهب زده اند نقابی از مذهب به منظور خودنمایی و خود را خوب جلوه  دادن بر صورت دارند متاسفانه ما سخت تحت تاثیر همین مذهب ظاهری مردم شهر نجف آباد هستیم مذهب که می توانست با کار گروهی، فرهنگی موجب پویایی ما گردد عامل رکود ما شده است چون ما هم همانند مردم این شهر در ظاهر به مذهب چسبیده ایم نکته ای که غم انگیز است این هست که در همین مذهب هم عمیق نیستیم، مطالعه ای درباره اش نکردیم، شناخت دقیق و عمیقی ازش نداریم.
 بنابر این دیدمان بسته و محدود است همین دید بسته و محدود ما را سخت محافظه کار کرده است می ایستیم ببینیم دیگران چکار می کنند وقتی اطمینان یافتیم نتایج آن کار اطمینان بخش است به میدان می آییم یادمان نرفته وقتی می خواستند آب به صحرا ببرند دیدیم که چقدر دو دل و کم همت بودیم روحانی که آن موقع در مارکده بود آقای مصطفوی بود روی هر منبری که می رفت بجای گفتن مسئله و نیز روضه خوانی بردن آب به صحرا و همیاری و همکاری با هم در این زمینه را ترویج می کرد من خودم شنیدم که در پشت سر این روحانی هم قُر می زدند که «بابا مسئله ات را بگو روضه ات را بخوان و بیا پایین چکار داری به این کارها» آن زمان را مقایسه کنید با امروز که همه حریص برای بردن آب و تصرف زمین بیشتر هستند. می خواهم بگویم شجاعت و شهامت ریسک کردن را نداریم تازه این مثال را که زدم در زمینه مسائل مادی است در زمینه فکری و اندیشه سخت ایستا و درجه ای کمتر از محافظه کار هستیم یعنی نگاه مان رو به عقب است. روح جمعی نداریم و به جمع فکر نمی کنیم هرکه می خواهد گلیم خود را از آب بیرون بکشد. شما ببینید آقای محمد بهمن بیگی، یکی از روشنفکران عمل گرای ایل قشقایی است برای پیشرفت فرهنگی ایل قشقایی اقدام می کند و تاثیر شگرفی روی پیشرفت فرهنگی ایل می گذارد ولی در روستای ما آن بنده خدایی که 70 سال قبل لخت و برهنه توی روستای ما آمد و در مدت کوتاهی با شیوه دلالی از جیب مردم و نیز دسترنج دخترکان قالیباف روستا ثروتمند ترین مرد و همه کاره روستا شد رفت در شهر نجف آباد یک دست عمارت خرید اینقدر این بنده خدا فرهنگ نداشت که حداقل فرزندان خود را در آن خانه جای دهد تا با استفاده از امکانات شهر درس بخوانند و قدری خود و جهان را بشناسند خانه اش را به فرماندار شهر کرایه داده بود و این را برای خود افتخار می دانست دست بر قضا بچه هایش اولین ها در گرایش به مواد مخدر و مروج اعتیاد در روستا بودند می خواهم بگویم مقوله دانش اندوزی و شناختن جهان در ذهنیت ما مردم مارکده جای نداشته است. وقتی از دانش و علم فاصله داشته باشیم طبیعی است که فرهنگ لمپنی در جو روستا حاکم می شود امروز می بینی بابا توی خانه اش ماهواره و اینترنت که وسایل ارتباطی  جهانی اند دارد ولی افق دیدش بسته، محدود در دایره تنگ روستا است تازه این دید مردان مان است سطح فکر و اندیشه و شناخت زنان و دختران ما از این هم بدتر است. اینها که ذکر شد مدل فکری ما است اگر بخواهیم با دنیا ی جدید پیش برویم ناگزیریم مدل فکری مان را کمی تغییر بدهیم.

   
– از آقای مصطفوی نام بردید این بنده خدا با اینکه سواد زیادی هم نداشت ولی آدمی سلیم نفسی بود در مدت کوتاهی که در مارکده بود پی برده بود که ما خود کم پنداریم، خود حقیر و کوچک پنداریم، توانایی خود را دست کم می گیریم لذا به مردم یاد آوری می کرد که بزرگ و توانمند هستید می توانید کارهای بزرگ بکنید برای مثال روزی از صحرای مارکده بازدید کرده بود آنگاه روی منبر می گفت: در صحرا بوته ها وحشی بیابانی به اندازه قد من بزرگ شده اند این نشانه این هست که زمین غنی است شما باید همت کنید آب را به این زمین ها پمپ کنید و کشاورزی تان را توسعه دهید.

– ما جمعی که اینجا دور هم جمع شدیم یک تفاوت با بقیه همشهریان مان داریم و آن این است که می کوشیم مسلمانی روشن اندیش باشیم یعنی همان مذهبی که باعث رکود بقیه همشهریان مان شده موجب دیدِ باز و پویایی ما گردد یعنی هم اطلاعاتی گسترده و عمیق درباره مسلمانی خودمان داشته باشیم و هم با خود، جامعه و نیز خدای خود صادق باشیم و هم اطلاعاتی از جهان پیرامون مان داشته باشیم و از جهان علم و دانش بی خبر و عقب نباشیم و هم اینکه معضلات جامعه مان را خوب بشناسیم آن را بررسی و نظر خود را ارائه دهیم. حال با توجه به این شناختی که داریم دریافته ایم مردمان مارکده به اندازه ای که ادعا دارند در باورهای مذهبی از شناخت عمیقی برخوردار نیستند، کوششی در جهت شناخت بیشتر هم متاسفانه به چشم نمی خورد لذا بیشتر ظاهر است. دلیل چسبندگی زیاد به ظاهر مذهب هم شناخت کم از خودشان و نیز از جهان پیرامون شان و در نتیجه خالی بودن درون از دانش و آگاهی است. می دانیم روح آموزه های دینی و مذهبی بسیار متعالی است، زیر بنای تربیت دینی صادق بودن است، صادق بودن با خود، صادق بودن با مردم و صادق بودن با آفریدگار. انسان می تواند با بهره گیری از این آموزه ها به معنویت بالایی دست یابد، انسان مذهبی غیبت نمی کند، دروغ نمی گوید، ولی می بینیم نگرش چیره جهت دستیابی به ثروت در روستای ما شیوه دلالی است و همه مان این شیوه را خوب می شناسیم و می دانیم بر دروغ و نیرنگ استوار است. با جرات می توانم بگویم به تعداد انگشتان دو دست در روستا آدم نداریم که ثروتمند شدن خود را در راستای کار بیشتر و تولید بیشتر جستجو کنند اغلب افراد که می خواهند زود به ثروت دست یابند فقط به دلالی می اندیشند عملا کسی در روستای ما از طریق کار و زحمت به ثروت دست نیافته است. نمی توان باور کرد انسانی دیندار و مذهبی باشد ولی شیوه زیستن آن دروغ، نیرنگ و کلاه سر دیگری گذاشتن باشد. باید دانست دین و مذهب زیربنای اخلاق فردی و اجتماعی اند تفکر دلالی که امروز بر جامعه ی ما چیره است چندان نزدیکی با اخلاق ندارد  هرچه شناخت ما از دین و مذهب عمیق تر باشد در رفتار و گفتار باید صادق تر باشیم درون و بیرون مان یکی باشد در این صورت چه نیاز به چسبندگی به مذهب؟ عملا می بینیم چسبیدگی به مذهب بدون داشتن شناخت و آگاهی کمکی به اخلاقی شدن ما نکرده است برای نمونه: دروغ بدیهی ترین و پیش پا افتاده ترین رفتار ضد اخلاق، ضد دین و ضد مذهب است از همان کودکی برابر آموزه های دینی به همه ی ما یاد داده اند «دروغگو دشمن خداست» این را اینجا داشته باشید تا داستان بعدی را برایتان بگویم. توی روستای ما مصداقِ بارز و برجسته ی فرد چسبیده شده به مذهب آقایی است که «تولید کننده برتر بادام استان» معرفی شده است این بنده خدا اینقدر خود را غرق در مذهب کرده که به خطا فکر می کند الگوی دینداری و مذهبی بودن است به مرحله این همانی رسیده است این باور این همانی را در گفتار و رفتارش به عینه می شود دید تقریبا همه ی مردم مارکده هم در چسبیدگی به مذهب و این همانی بودن ایشان با مذهب شک ندارند در پی همین باور خطای این همانی، مردم را ارزیابی و از آنهایی که خوشش نمی آید خیلی راحت انگ می زند. این همشهری ما در سال های 90 و 91 پی در پی به دروغ خود را تولید کننده برتر بادام استان معرفی کرده است مقدار زمینی که داشته به دروغ بیشتر ارائه داده مقدار تولید بادام خود را چندین برای اعلام کرده است توی جشنواره روی سن رفته و روبروی 100-200 نفر که برایش دست می زده اند دستش را بر سینه گذاشته و به احساسات مردم پاسخ  داده است روی همان سن از دست مسئولان که به ردیف ایستاده اند  تندیس و لوح دریافت کرده و با فشردن دست شان تشکر کرده است. می بینیم چسبیدگی به مذهب بدون شناخت و آگاهی نتوانسته این بنده خدا را از بدیهی ترین عمل ضد اخلاق و ضد دین و ضد مذهب یعنی دروغ باز دارد! آن هم دروغی به این بزرگی! رسمی! ثبت شده، ضبط شده! و جلو دید صدها نفر! ذره ای عرق شرم از این دروغ بزرک هم بر پیشانی این بنده خدا در جلو چشم صدها نفر ظاهر نگشت! کسی هم نشنیده از این دروغ بزرگ و آشکار اظهار پشیمانی کرده باشد!

– ویژگی منفی که در جامعه ی ما هست ریاکاری است همین ریاکاری در تاروپود همه ی ما هست اینقدر غرق در ریاکاری هستیم که اصلا خودمان هم نمی فهمیم برای مثال: من وقتی که دانشجو بودم از روز چهارشنبه هر هفته ریشم را نمی زدم تا جمعه که به روستا می آیم ته ریشی داشته باشم این تصمیم من خیلی هم آگاهانه نبود بلکه همان ریاکاری عجین شده با روح روان ما موجب این رفتار من شده بود. دوست هم اتاقی داشتم این بنده خدا این رفتار من را زیر نظر گرفته بود یک روز گفت: «چیزی می خواهم بگویم امیدوارم نرنجی! و ان اینکه بنظر می رسد جو حاکم بر محیط خانواده و یا روستای شما یک جو ریاکارانه است چون می بینم دو سه روز آخر هفته ریشت را نمی تراشی ولی صبح اول وقت شنبه اصلاح می کنی!» من تازه متوجه رفتار اتوماتیک ریاکارانه خودم شدم و خیلی از این رفتار ریایی که نا خود آگاه یا بهتر بگویم عادت شده بود هم بدم آمد. به دنبال تذکر این دوستم روی رفتار خود و نیز دیگر همشهریانم زوم می کنم اکنون به این نتیجه رسیدم بیشتر رفتار و سخنان ما با درونیات ما همسان نیست این سخن دوستم رفتار من را بسیار تغییر داده است هر سخنی که می گویم یا رفتاری که می کنم تلاشم این هست که حداقلی از صداقت را رعایت کنم.

– دوست مان گفت مرسوم و معمول است وقتی صلوات می فرستیم جمله «و عجل فرجهم» را هم دنبالش می آوریم یکی از جوانان روستامان چند وقتی است که یکه و تنها با تک صدایی در اجتماعات مسجد بعد از این جمله دعایی، جمله «یاعلی» را هم بدان افزوده است دلیل آن را نمی دانم و من جایی دیگری چنین ندیده و نشنیده ام. در پاسخ می خواهم بگویم جامعه ی ما فرصت برای نشاط اجتماعی جوانان ندارد، فرصت  برای تفریح جوانان ندارد، جشن های شادی برای جوانان ندارد، گردهمآیی های جوان پسند ندارد، به همین جهت زمینه ای و فرصتی برای بروز خلاقیت های مختلف و متفاوت جوانان فراهم نیست، تنها فرصت اجتماعی که جوانان می توانند خود را نشان دهند همین دهه محرم است با اینکه دهه محرم برای تربیت مذهبی پی ریزه شده است چون تنها فرصت است جوانان از آن برای تخلیه انرژی خود استفاده می کنند لذا می بینی به شیوه های مختلف لباس پوشیدن، آرایش و نیز رفتار، خود نمایی می کنند. ما اگر بتوانیم مراسم های شاد جامعه مان را همانند مراسم های سوگواری مان مفصل برگزار کنیم زمینه و فرصت کافی برای ابراز و نشان دادن جوانان مان فراهم کرده ایم آنگاه کسی دیگر در مراسم سوگواری به خود نمایی نخواهد پرداخت.

– یک سرِ پایین بودن اطلاعات مردم و نیز بی علاقگی به کتاب و فرهنگ نوشتاری همچنین کمرنگ بودن عقلانیت و خرد گرایی و در نتیجه شناخت در جامعه ی روستایی ما، به آموزش و پرورش و مدارس ما بر می گردد تا آنجایی که من از دور شاهد هستم متاسفانه متولیان آموزشی ما خود از سواد و اطلاعات بالایی برخوردار نیستند که بتوانند این اطلاعات را به دانش آموزان انتقال دهند نمونه بارزی که می توانم ارائه دهم بی سوادی رئیس آموزش و پرورش شهرستان سامان است ایشان در یک سخنرانی در دبیرستان قوچان غزل مشهور حافظ
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را 
  به خال هندویش بخشم سمرقند و بخا را 
خوانده و گفته: منظور حافظ از ترک شیرازی امام زمان است. اگر بتوان بقیه آموزگاران را با این رئیس اداره که باید باسواد تر باشد قیاس کرد به یک فاجعه ی بی سوادی بر می خوریم تنها همین نیست آقای X   گرم دره ای رئیس مجتمع دبیرستان و مدارس راهنمایی این 6 روستا است ایشان در همان جلسه سخنرانی گفته: هدف ما در دبیرستان پرورش دانش آموز نماز خوان است! حال ما نشستیم اینجا و از نبود سواد و اطلاعات و نداشتن شناختِ مردم جامعه مان حرف می زنیم می پرسم مردم از چه کسی باید سواد و اطلاعت بیاموزند؟

                                                                         محمدعلی شاهسون مارکده