گزارش نامه شماره 60 نیمه فروردین 93

عمو ابراهیم و علی کاکا

         اگر کند وکاوی در فرهنگ و ادبیات شفاهی گذشته­ ی روستای ­مان مارکده داشته باشیم به یک موضوع تا حدودی فراگیر بر می ­خوریم و آن باورهای خرافی است. باورهای خرافی چی­ ها هستند؟

           باوری که زیربنا و ته پی ­اش عقل و خرد نباشد به همین جهت اگر پرسشی از اساس این باور گردد پاسخ عقلانی و استدلالی و مبتنی بر خرد و اندیشه برایش نداشته باشیم و متوسل به؛ «میگن، همه همین باور را دارن، همه همین کار را می­ کنن» شویم. بی­ گمان این چنین باورها ناشی از کمدانی ماها می­ تواند باشد. برای مثال: در گذشته باور این بود که باید آبِ­ عقد سر عروس و داماد ریخت. چون توی خانه ­ها حمام نبود ناگزیر با نواختن ساز و ناقاره، به صورت کارناوالی عروس و داماد را به حمام عمومی می­ بردند. اکنون توی هرخانه ­ای، حمام هست. لذا می ­بینیم داماد را با ساز و ناقاره به حمام خانگی یکی از اقوام می ­برند. وقتی ازشان بپرسی؛ چرا در همان خانه خودتان و توی حمام خانگی خودتان آب­ عقد سر داماد نمی­ ریزید؟ فکر می­ کنید پاسخ چیست؟ «همه این کار را می ­کنند ما هم همین کار را می ­کنیم»

            باوری که مبتنی بر قانون عِلی ­و معلولی نباشد و ما باز به دلیل کم دانی­ مان نزدیکی و در کنار هم بودن دو موضوع و یا پدیده­ غیر مرتبط را به خطا علت و معلول هم بدانیم مانند اینکه؛ ما هنگام راه رفتن جلو پایمان را ننگریم آنگاه پایمان را توی چاله ­ای بگذاریم و روی زمین بخوریم بعد نگاه کنیم ببینیم آدمی درکناری ایستاده و ما را نگاه می­ کند نتیجه بگیریم که نگاه حسودانه و یا شوری چشم او و یا نفس بد او و یا بد شگونی او در سرِ راه من موجب روی زمین خوردن من شده است. 

       باوری که ناشی از ترس ما به سرانجام کاری و یا رویدادی ناشناخته باشد که باز ریشه این، کم­ دانی ما از امور است. برای مثال: بیماری داریم چون از قوانین و مکانیزم بدن انسان هیچ نمی­ دانیم و از طرفی هم ترس و نگرانی داریم که مبادا اتفاق ناگواری بیفتد یکی از کارهای خرافی که می­ کنیم این است که از دعا نویس می­ خواهیم برایش سرکتاب باز کند و دعایی برایش بنویسد.

      باور و دانسته ­­های هر ادمی چه  مبتنی بر عقل و خرد و چه خرافی باشد در ذهن هر آدمی است کسی از درون ذهن دیگری خبر ندارد. به مصداق سخن سعدی؛

تا مرد سخن نگفته باشد                عیب و هنرش نهفته باشد

      آنگاه که درونیات ذهنی تبدیل به گفتار و رفتار شد ما می­ توانیم بدانیم انباشته ­های ذهنی­ هر آدمی از چه جنسی و در چه سطحی هستند.

      یکی از این باورهای خرافی مردم ما، باورمندی به بدشگونی و خوش ­یمنی بعضی آدم ­ها و نیز برخی از اشیاء و امور است. این باور توی جامعه­ ی روستایی ما تقریبا عمومی بوده و متاسفانه هنوز هم با این همه وسایل ارتباط جمعی، اطلاعات و امکانات علمی که در دسترس هست رهروان فراوان دارد.

      بسیاری از همشهری ­های ما به خطا، باور دارند که بعضی از آدم­ ها بدشگون هستند اگر چشم ­شان به پول، دارایی و یا برازندگی و زیبایی  ما بیفتند رویدادی ناگوار برای ما بوجود خواهد آمد. یا اگر ما صبح هنگام، آغاز روز، و یا هنگام بیرون رفتن از خانه، چشم ­مان به آدمی بدشگون  بیفتد در آن روز اتفاق و یا رویدادی ناگوار برای ­مان پیش خواهد امد. این باور را هنگام بیرون آمدن از خانه به منظور رفتن به مسافرت سخت رعایت می­ کنند به همین منظور یکی از اعضا خانواده لحظه­ ای زودتر از حیاط خانه بیرون می­ آید روبروی درِ حیاط قرار می ­گیرد تا مسافر که پا به بیرون از حیاط خانه می ­گذارد چشمش به ان فرد عضو خانواده بیفتد.

        این باور خرافی را درباره اولین فردی که روز عید نوروز به خانه شان بیاید شدیدتر دارند بنابر این روز قبل از نوروز، هر بچه­ ای را که می ­دانند قدمش خوب است و اقبال به خانه ­شان می­ آورد تشویقش می­ کردند که صبح، زودتر از بقیه به خانه­ شان برود و عیدی خوبی هم بهش داده می­ شد تا سال آینده سالی میمون و پر برکت برای خانواده باشد.

         ولی برای سرِ کار رفتن بخاطر اینکه همه روزه است این تشریفات چیده نمی­ شد از در بیرون می ­آمدند اگر چشم ­شان به آدمی می­ افتاد که فکر می­ کردند بدشگون است به خانه بر می­ گشتند و رفتن را تکرار می­ کردند و اگر مشکوک بودند که بدشگون است یانه؟ صلوات می­ فرستند، امن یجیب و قل­ هوالله می ­خواندند، بر شیطان لعنت می­ کردند، چشم حسود و بخیل کور بشه می­ گفتند و سرانجام با توکل برخدا به سر کار می­رفتند. اگر اتفاقی ناخوشایند می­افتاد که در ذهن او را هم در لیست بدشگون ­های ذهن ­شان وارد می­ کردند.

         امروز وقتی پای سخن پیرمردان و پیرزنان روستا بنشینی می ­بینی بسیاری از علل رویدادهای ناخوشایند زندگی ­شان را به بدشگون بودن فلان و یا بهمان شخص نسبت می ­دهند که در سر راه او سبز شده و یا به خانه ­شان آمده و یا فلان حرف را زده.

       در هر زمان توی روستا، چند نفر به بدشگونی شهره بودند و امروز هم این رویه جاری و ساری است. متاسفانه هیچکس توی این روستا سخنی بر بیهوده و یاوه بودن این باورها نگفته است و حتی آنهایی هم که باورشان ضعیف ­تر است اینقدر از اعتماد به نفس برخوردار نبوده و شجاعت و شهامت لازم را نداشته و ندارند که بگویند این باورها بی­ پایه و مایه است. 

      این باورها نزد همه یکسان نبود باور بعضی رقیق و بعضی دیگر سخت باورمند بودند به گونه ­ای که منجر به یقه ­گیری و زد و خورد می ­شد.

        عمو ابراهیم و علی­کاکا دو نفر از همشهریان ما بودند که در گذشته در روستای مارکده می ­زیستند و اکنون دیگر در میان ما نیستند.

        عموابراهیم مردی پرکار و زحمتکش بود سخت کار می ­کرد همیشه از اینکه کارهایش خوب پیش نمی­ رود، بسیاری از کارهایش مانده، گلایه داشت حرص و جوش می ­زد در کار عجله داشت کمی هم کم ­حوصله بود وقتی که عصبانی می­ شد زود هم از کوره در می ­رفت بنظر عموابراهیم؛ دیگران او را عصبانی می­ کنند و کفرش را در می­ آورند و الا او که سرش درد نمی­ کند، مریض نیست که بخواهد با دیگری دعوا کند و داد و فریاد راه بیندازد و اوقات خودش را هم تلخ کند.

    حرص و جوش عموابراهیم فقط در کارهای شخصی­اش نبود بلکه در کارهای عمومی هم این شیوه را داشت خوب یادم هست هنگام بستن همه ساله پل چوبی قابوق بیشترین صدای حرص و جوش برای پیشبرد بیشتر کارها که شنیده می ­شد صدای عموابراهیم بود. عموابراهیم چون خودش جدی کار می­ کرد از آدم­ هایی که در کارهای عمومی تنبلی و کم ­کاری می­ کردند خوشش نمی ­آمد و اغلب بهشان قر می­زد و سرزنششان می­کرد و ازشان می ­پرسید: چگونه وجدانت قبول می­ کند تنبلی کنی و زحمتت را به دوش همکارت بیندازی؟ مگر نمی­خواهی نانی که می­خوری حلال باشد و با لقمه حلال اولاد خلف از خودت برجای بگذاری؟

     از پس هر حرص و جوشی که عموابراهیم می ­زد چپقی چاق می­ کرد تا آرامش خود را بازیابد. وقتی هم که آرام بود داستان ­های شیرینی از دوران سربازی خود تعریف می­ کرد چون سرباز اولین دوره یا به قول آن روزی­ ها از اولین اجباری رفته ­های روستا بود. داستان­ هایی همچون شرکت در جنگ­ با خان ­ها و رؤسای ایلات و نیز از گرسنگی ناگزیر گوشت یابو خوردن و…    

       علی­ کاکا همسایه عمو ابراهیم بود علی ­کاکا از عموابراهیم کمی بزرگتر بود آرام­ تر و پرحوصله ­تر هم بود کارش هم­ کمتر بود شب هنگام زود می­ خوابید و صبح زود بیدار می ­شد پس از خواندن نماز و خوردن صبحانه جلو خانه می­ آمد و ساعتی روی سکوی دروازه حیاط خانه­ شان می­ نشست و مردم که سر کار می­ رفتند اوغور بخیر بهشان می ­گفت حالی ازشان می­ پرسید اخباری از صحرا و محصول ­شان می­ گرفت بعد از آن هم به سر کار خود می ­رفت.

      به نظر عموابراهیم، علی ­کاکا آدم بد شگونی بود دلیل و نشانی و ادرسی که عموابراهیم از بدشگونی علی­ کاکا می­ داد اتفاقاتی­ بود که برایش افتاده بود. عموابراهیم اتفاقاتی که طی دو سه سال گذشته برایش افتاده بود ریز و درشت بر می­شمرد تا باور خود را بر شنونده ­هایش اثبات کند. عموابراهیم این اتفاقات را در جمع مردان جوی، وقتی که چند نفر سینه آفتاب ایستاده­ اند، توی شب ­نشینی­ ها، در حین رفتن به مزرعه­ ها و آمدن، بارها و بارها بازگو کرده­ بود تقریبا همه ­ی مردم روستا می ­دانستند برای عموابراهیم چه اتفاقاتی افتاده است و بسیاری از مردم روستا هم با عموابراهیم هم عقیده شده بودند که علی­ کاکا بد شگون است و این باور خود را هم برای دیگران بازگو می­ کردند.

       عموابراهیم هر روز صبح زود که از خانه بیرون می ­آمد تا به سر کار برود چشمش به علی­ کاکا که روی سکوی دروازه خانه ­شان نشسته بود می ­افتاد اوایل عموابراهیم با احترام سلام می­ گفت و علی ­کاکا هم علیکم­ السلام و اوغور بخیر پاسخش را می­ داد.

        روزی عموابراهیم در قاراجارو هنگام تکاندن سنجد شاخه درخت سنجد شکست و عموابراهیم با شاخه روی زمین افتاد به گفته خودش «خدا رحمش کرد که ارتفاع کم بود و آسیب سختی ندید» صبح روز بعد عموابراهیم وقتی سوار خرش شد کنار علی­ کاکا که روی سکو نشسته بود ایستاد و با زبان خوش گفت: ببین مشدعلی، من و تو همسایه هستیم تو آدم بدشگونی این نفیس بد تو باعث شده که من دیروز از درخت بیفتم خواهشا صبح زود از خانه ­ات بیرون نیا صبر کن تا مردم به سر کار بروند آنگاه از خانه ­ات بیا بیرون! علی­ کاکا از این سخن عموابراهیم ناراحت شد و گفت: خودت بدشگونی، تو آدم بد قلبی، از بس تو کار عجله می­ کنی افتادی پایین، کمی با حوصله کار کن تا نیفتی! هرکه اختیار خودش را دارد خانه ­ام است می­ خواهم روی سکوی خانه­ ام بنشینم به تو هم مربوط نیست.

        عموابراهیم از آن روز به بعد دیگر به علی ­کاکا سلام نگفت و علی­ کاکا هم اوغور بخیر نگفت و از یکدیگر قهر کردند. در ماه­ های بعد یکی دوتا اتفاق دیگر هم برای عموابراهیم در حین کار افتاد از جمله روزی پای خرش توی سوراخ پل قابوق رفته بود و بقچه علف توی رودخانه افتاده بود. برای عموابراهیم شکی باقی نماند که علل این اتفاقات، بدشگونی علی ­کاکا است که همه روزه سر راه او نشسته و چشمش بعد از خروج از خانه به او می­ افتد.

         ولی بازهم تحمل کرد می کوشید صبح که از خانه بیرون می­ آید صورتش را برگرداند تا چشمش مستقیم به علی­ کاکا نیفتد ولی نمی­ شد باز زیر چشمی و کوتاه او را می ­دید.

         یک روز عموابراهیم در مزرعه­ ی قارادره نوبت آبش بود و باید قبل از آفتاب زدن اسیل را باز کند ناگزیر باید خیلی زود حرکت می­ کرد شب هنگام وسایلش را آماده کرد توی خورجین گذاشت از اینکه صبح خیلی زود راهی می ­شود خوشحال هم بود چون برابر قاعده علی­ کاکا در آن لحظه هنوز از خانه بیرون نیامد است. صبح وقتی عموابراهیم پایش را از در حیاط خانه­ اش بیرون گذاشت چشمش توی چشم علی­ کاکا افتاد که بقچه زیر بقلش درست از روبروی خانه عموابراهیم به سمت حمام می ­رفت. عموابراهیم با دیدن علی­ کاکا سخت خشمگین شد و با خود گفت: آدم بدشگون و جُنُب!؟ خدا بخیر بگرداند!؟ ولی کوشید خشم خود را فرو برد، صلوات فرستاد، امن یجیب و قل­ هوالله خواند و بر شیطان لعنت فرستاد و با توکل بر خدا سوار خرش شد و راه افتاد و به مزرعه ­ی قارادره رفت. خرش را بالا تر از کشت بست تا علف­ های بیابانی را بخورد و اسیل را باز کرد و مشغول آبیاری شد. ساعتی بعد آب قطع شد دنبال آب رفت جوی خراب شده و مقداری آب هدر می ­رفت. خرابی جوی را بست و گفت: این اولین اتفاق، خدا بخیر بگذراند. آبیاری به اتمام رسید اسیل را بست و مشغول چیدن بوته­ های گاودانه شد. یک وقت متوجه شد که طناب خر باز شده و خر به طرف خانه در حال فرار است ناگزیر به دنبالش راه افتاد.

       مش ­درویشعلی توی مزرعه ­اش، توی دره مارکده، کنار جاده بوته عدس درو می ­کرد که متوجه شد خری بدون پالان سرِ اسیل آب می ­خورد خر را شناخت خر عموابراهیم بود حدس زد که فرار کرده، خر را گرفت به درختی بست و مشغول چیدن بوته عدس شد. وقتی عموابراهیم به دنبال خرش به مزرعه درویشعلی رسید دید خرش با طنابی به درخت بسته شده است. خوشحال شد. خدا قوت گفت از درویشعلی تشکر کرد قدری آب نوشید با هم کنار اسیل زیر سایه درخت بید نشستند چپقی با هم کشیدند عموابراهیم برای درویشعلی درد دل کرد.

       مش­ درویشعلی خدا همسایه بدشگون نصیب هیچ کافری نکند که نصیب من شده است. علی ­کاکا را می ­گم. عالم و آدم می­ دونند که بدشگون است مراعات هم نمی ­کند هر روز صبح سرِ راهم سبز می ­شود امروز صبح  بقچه حموم زیر بغلش از جلوم در آمده، همان لحظه توی دلم گفتم: آدم بدشگون و جنب!؟ خدا بخیر بگذراند این دومین اتفاق است که  امروز برایم می ­افتد امیدوارم آخریش هم باشد. اولی ­اش خراب شدن مرز جوی و هدر رفتن مقداری از آب بود به کمی از درختان مو آب نرسید حالا تا آب بعدی از تشنگی آسیب خواهند دید.

       عموابراهیم از درویشعلی خداحافظی کرد سوار خرش شد و به مزرعه قارادره برگشت. مشاهده کرد که یک دسته کلاغ­ جیرک اطراف خورجین که زیر سایه درخت سنجد بود ورجیک ورجیک می ­کنند کنار خورجین آمد کلاغ­ ها پریدند و روی شاخه ­های درخت نشستند دو قرص نان که غذای ناهاری توی سفره بود کلاغ­ ها با پاره کردن سفره تمام و کامل خورده­ بودند و خیگولی را هم با نوک­ شان پاره کرده و تمام کره ماست (مخلوط شیر و ماست) را خورده­ بودند کفر عموابراهیم درآمد چند بار لعنت بر شیطان نمود باز گفت خدا بخیر بگذراند طناب خر را این بار محکم بست که نتواند باز کند گرسنه و خشمگین مشغول چیدن بوته گاودانه شد. چیزی نگذشت که توی دستش همراه بوته گاودانه چیز نرمی حس کرد نگاه کرد دُمِ مار بود یکهو به عقب پرید چیزی نمانده بود که از ترس قلبش بایستد مار بزرگی را دید که لابلای بوته­های گاودانه­ ها خزید و رفت. قلب عموابراهیم به تپش افتاد بود و با خود گفت: اگر بجای دم سر مار توی دستم آمده بود قطعا نیش می ­زد نیش مار همان و مرگ هم توی این بیابان همان. چندتا صلوات فرستاد و شیطان را لعنت کرد با خود گفت بهتر است نمازم را بخوانم تا خلقم بهتر شود با آب کوزه سفالی که همراه داشت وضو گرفت و زیر سایه درخت بید رو به قبله ایستاد نمازش را خواند و از خدا خواست که این بدشگونی را از همسایه­اش بازگیرد تا این همه دردسر برای او پیش نیاید و چیدن گاودانه را ادامه داد. عصر درو بوته­های گاودانه را نیمه تمام گذاشت از علف ­های هرز توی باغ مو یک خورجین و یک بقچه علف برای ماده­ گاوش چید خورجین و بقچه را روی خر گذاشت و سوار شد و زودتر از روزهای دیگر خسته و کوفته و با اعصاب خرد و خشمگین به خانه آمد. غذای ناهاری ­اش را خورد و برای رفع خستگی به پشتی تکیه داد از فرط خستگی خوابش برد با صدای اذان مغرب از گلدسته مسجد بیدار شد با خود گفت: بروم توی مسجد نمازم را بخوانم و از خدا بخواهم هرجور که خود صلاح می ­داند شر این همسایه بد شگون را از سر من کم کند. آستین پیراهنش را بالا زد وضو گرفت دست و صورتش را با دامن پیراهن خشکاند و آستین پیراهن خود را پایین می­ کشید که صدای عزیز­الله چوپان ده را شنید صدایش از دمِ در حیاط می­ آمد و عموابراهیم عموابراهیم صدا می ­زد جلو در آمد چوپان گفت: امروز گرگ به گله زده و بره­ ی گوش بادومی ­ات را گرفته خورده این هم کله بره به عنوان گرگ­ خورش. عموابراهیم از این همه اتفاق در یک روز که برایش افتاده خشمگین شدکنترل از دستش خارج شد و یک راست به درِ خانه علی ­کاکا رفت صدایش کرد علی­کاکا جلو در آمد و عموابراهیم بدون اینکه حرفی بزند سیلی محکمی توی گوش پیر مرد زد و گفت: تو که شوم هستی بتمرگ توی خونت چرا بیرون می ­آیی!؟ آخی من چه گناهی کردم که همسایه ­ای مثل تو بیف و کوکومه دچارم شده و هر روز صبح که از درِ خانه بیرون می­روم باید چشمم توی چشمای شوم  تو بیفتد؟

                                        
                                                                                         محمدعلی شاهسون مارکده 92/10/30 

بوی جوی مولیان(بخش پایانی)

            تاجیک ­ها کباب دوست دارند و در هر خیابان تعداد زیادی کبابی می ­بینید.کباب را به روش­ های مختلف درست می­ کنند ولی عمده آن تنوری است. ران گوسفند را درسته در تنور می­گذارند و با چاقو برشی از ان را می­فروشند­. بیشتر کار پخت و پذیرایی را زنان انجام می ­دهند . قیمت خوراک­ ها چندان با ایران تفاوت ندارد. ولی ادویه ­های خاص خودشان را دارند که برخی از آنها با طبع ما چندان جور نیست. پنیر خاصی دارند که بین کره و پنیر است­ و بیشتر به کره شبیه است تا پنیر. در دوشنبه رستوران ­های عربی،آلمانی، فرانسوی، ایرانی و چینی وجود دارد­. اتفاقا رستوران ایرانی آن شلوغ است. کارگران زیادی از تاجیکستان در روسیه کار می­ کنند و از منابع مهم درامدی این کشور به شمار می ­روند به گونه ­ای که در سال 2013 چهار میلیارد دلار پول از طریق این کارگران از روسیه به تاجیکستان منتقل شده است. این کارگران نقش مهمی در اقتصاد تاجیکستان دارند و از مهمترین موارد درامد ارزی برای تاجیکستان محسوب می­ شوند. اما این کارگران در بسیاری از موارد خانواده خود را در تاجیکستان رها کرده ­اند که موجبات دردسرهای اجتماعی مهمی شده است. خجند، شهر خوبان، دومین شهر مهم تاجیکستان است. خجند یعنی خوبجند، شهر خوبان تفسیر شده است. در زمان روس ­ها به خجند، لنین­ آباد می­ گفتند که با پایان سیطره روس­ ها دوباره خجند نامیده شد اما هنوز مجسمه لنین در آن وجود دارد. قدمت خجند را تا 2500 سال براورد می­ کنند. گاهی در ارزیابی لغت خجند، خورجند نیز گفته شده است که معنی سرزمین آفتاب می ­دهد. گفته می­ شود اسکندر مقدونی این محل را برای مبارزه با سکاها بنا نهاده است . اما برخی دیگر خجند را یکی از 16 ساتراپ امپراطوری بزرگ ایران در زمان کوروش هخامنشی دانسته ­اند. ابراهیم برای ما با شور و حال خاصی از خجند تعریف می­ کند­. ابراهیم می­ گوید: برخی افسانه­ ها احداث خجند را به کیخسرو نسبت داده­ اند و آن را عروس دنیا خوانده ­اند . خجند تا دوره انقلاب بلشویکی در روزگار فرمانروایی شوروی به لانه هنرمندان معروف بوده است. خجند در مقايسه با ديگر شهرهاي جمهوري تاجيكستان، از لحاظ وضعيت اقتصادي و فرهنگي در موقعيت مناسبي قرار دارد چرا كه شهر خجند از قديم در مسير جاده ابريشم بوده و در حال حاضر نيز داراي موقعيت خاص ميان سه جمهوري ازبكستان، قرقيزستان و خود كشور تاجيكستان است به نظر من تاجیک ­ها مردم شاد و دنیا بی ­غمی هستند. از این دست چهره­ های شاد وشنگول را در اصفهان یا تهران کمتر می ­بینم . جوری پیاده روی می ­کنند و با هم صحبت می ­کنند که گویی همه چیزشان به کام است . بیژن راننده ماست که مارا در مناطق مختلف شهر جابجا می­ کند. و می ­خواهد به زور هم که شده تمام دیدنی­ های دوشنبه را به ما نمایش دهد. و اول از همه ما را به دیدن پرچم ببرد. از ما انکار و از ایشان اصرار که باید برویم و پرچم را نشانتان بدهم. نمادی است در روبروی کاخ ریاست جمهوری تاجیکستان که بسیار بلند و از بسیاری از مناطق شهر قابل دیدن است. باد ملایمی می­وزد و پرچم تاجیکستان به رقص درامده است. کنار آن ماموران حفاظت گارد کاخ ریاست جمهوری با نگاه خود مارا کنترل می­ کند. نترس ما از بی خطر هم بی خطرتریم. آمده ­ایم قدمی بزنیم. کنار مجسمه امیرسامانی سربازی ایستاده که اجازه نمی ­دهد ما پله ها را بالا برویم و مجسمه امیر را از نزدیک ببینیم­. از کلاه­ های پشمی خاص آسیای میانه به سر گذاشته است. البته جثه درشتی دارد­. داد و بیدادی راه انداخته که نگو.  …آهان می ­خواهد جهانگرد جذب کند. با این صدای نتراشیده و اون کلاه.  من که خیر دیدن امیر را به لقایش بخشیدم. می­ گویم اجازه می­ دهی عکس بگیریم؟  می­ گوید: «فتوگراف ایراد نیست» آخر کارش هم خنده مرموزی می­ زند­. ما را امیدوار می­ کند. دلبری می­ کند. کفش کهنه هم نعمت است لابد. چندتایی خانم عکس می­ گیرند­. بیژن می ­گوید: بگذارید من حرف بزنم ارزان حساب کنند. امیر سامانی دارد آن بالا امیریش را می­ کند­. ابراهیم می­ گوید: با موبایل عکس بگیرید خرج ندارد. بیژن چپ چپ نگاهش می ­کند­. گویی که ابراهیم درامد ناخالص تاجیکستان را کاهش داده است. ابراهیم برای اینکه حرفش دوتا نشود­. سرش را به فروشند­ه­ های دوره­ گرد گرم می­ کند. به قول رضا گوش­هایش را خوابانده و برف برای کبکش پیدا کرده. بیژن بالاخره چانه زدنش تمام می ­شود­. از ما چندتایی عکس می­ گیرند­. خدایی بد هم از آب در نمی­ آید. یادم نیست آخرین بار کی با این حال عکس گرفتم­. هفت، هشت سال پیش، طاق بستان بود. چقدر زود عمر می ­گذرد. دارم سی و دو ساله میشوم. بیژن می­گوید: می­ خواهم پیش کافه آلمان ها ببرمتان. ابراهیم دوباره چپ نگاهش می­ کند­. اما بیژن کوتاه می ­آید و می گوید: می رویم دروازه دوشنبه­. ما هم که جریان را فهمیده ­ایم خودمان را می ­زنیم به اون راه که اصلا چیزی متوجه نشده ­ایم. به قول خودمان دوزاری­ مان کجِ کجِ کج است. آمده­ ایم دروازه دوشنبه­. نمادی در ورودی جنوب دوشنبه است که بیژن متوجه جشن عروسی می­ شود و ما را کشان کشان می ­برد و می­ گوید: حیف است عروسی تاجیکی نبینی. لباس ­های رنگی با آهنگی که برخی از کلمات آن را می­ فهمیم­. خواننده تکرار می کند «که هنوز اول راه است / سفر ادامه دارد» بیژن می­ گوید: این را شبنم ثریا خوانده­. قشنگ است مگه نه؟ ما هم که سری تکان می­ دهیم­. بین آره و نه!!!! نگاه می­ کنیم که تاجیک ­ها چه گوشواره ­های بزرگی استفاده می­ کنند. تعجب می ­کنم این گوش­ ها چطور این وزن را تحمل می­ کنند. گوشواره ­های بزرگ با انواع زیور آلات اعم ازطلا و نقره و دیگر جواهرات. گاهی کف گوشواه به شانه می ­رسد. شاید فقط برای عروسی استفاده می­ شود. جرات نمی­ کنیم سوال کنیم­. شاد هستند و رقص محلی­ شان را اجرا می کنند. برخی مردها کلاه تاجیکی به سر دارند که با این رقص محلی­ شان همخوانی خوبی دارد. بیژن می­ گوید: ما در مراسم فوت، لباس مشکی نمی­ پوشیم. ما به دل عزاداریم. ابراهیم ما را به هتل بر می ­گرداند و می­ گوید: من از ادبیات شما لذت می­ برم. چرا که مفهوم عشق و زیبایی، وفا و مهربانی در آن نسبت به ادبیات ما غنی تر است. «شاید این روس زدگی ­شان کمی خشن شان کرده است» ابراهیم از سال ­های اقامتش در اصفهان می­ گوید از قلیان کشیدن و آوازخوانی­ های سی وسه پل­. از خنکای اردیبهشت چهارباغ عباسی­. تا صدای نعل اسب ­ها بر آسفالت میدان نقش ­جهان­. از فیروزه مسجد شیخ لطف ­الله تا داستان­ های منارجنبان و بستنی معروفش. می ­فهمم از من اصفهان را بهتر بلد است . می ­گوید: دوست دارم یکبار دیگر آن دوران تکرار شود. دوران خوشی بود­. ابراهیم بورس دولت ایران بوده و ده بار به ما گفته که فلان استاد اصفهانی سر کلاس گفته: ما مالیات می ­دهیم تا شما اینجا رایگان تحصیل کنید. شاید این قسمتِ اصفهانی ها را خوب نشناخته. یا خبر از دلار نفتی ما نداشته است. یادی می کنیم از رودکی پدر شعر پارسی و به اینجای کار که می­ رسیم انگار ابراهیم از پسر همسایه یا برادرش حرف می ­زند و جوری رودکی را تصرف می­ کند که ما جرات نکنیم حرفی درموردش بزنیم­. می­ خواهم برایش دو سه تا بیتی که از رودکی بلدم را بخوانم و بگویم بیشه خیلی از شیر خالی نیست که امان نمی ­دهد. برایش این چند بیت را می  خوانم­.

             ز کعبه کلیسیا نشینم کردی        آخر در کفر بی ‌قرینم کردی

     بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست    ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی

   بی ­درنگ می­ گوید:

       بی روی تو خورشید جهان ‌سوز مباد     هم بی ‌تو چراغ عالم افروز مباد

           با وصل تو کس چو من بد آموز    مباد روزی که ترا نبینم آن روز مباد.

       من به جز بوی جوی مولیان شعر دیگری از رودکی بلد نیستم که ابراهیم حکایت علل سرایش بوی جوی مولیان رودکی را اینگونه شرح می ­دهد:

        امیر سامانی از بخارا به هرات می­رود و آب و هوای خوش هرات باعث می­ شود امیر فصل به فصل بازگشت به بخارا را به تاخیر بیندازد­. به گونه ­ای که امیران و سرداران سپاه دل تنگ بخارا می ­شوند و به رودکی که در آن زمان نزد امیر محترم و امیر محتشم بوده است می­گویند: چنانچه هنری داشته باشد و شاه را به بازگشت به بخارا ترغیب کند پنجاه هزار درم به او پاداش می ‌دهند. رودکی نیز می ‌دانست در این هوای خوش نثر کارگر نیست و باید چیزی بسراید و بنوازد که از هوای هرات خوش تر باشد. سرانجام رودکی غزل بوی جوی مولیان را می ­سراید و همراه چنگ برای امیر سامانی می ­خواند­. و امیر بی ­درنگ و بدون پاپوش بر اسب سوار می­ شود­. به گونه ای که کفش ­هایش را فرسنگ­ ها به دنبالش می ­برند و رودکی نیز پنجاه هزار درم را از لشگریان می ­گیرد.

         ابراهیم این را که می­ گوید سکوتی می­ کند تا انتظاری در دل ما بر پا کند و آنگاه با آن لهجه تاجیکی می ­خواند:

     بوی جوی مولیان آید همی                       یاد یار مهربان آید همی

     ریگ آموی و درشتی ­های او                        زیر پایم پرنیان آید همی

   رود جیحون از نشاط روی دوست              خنگ ما را تا میان آید همی

    ای بخارا شاد باش و دیر زی                   میر زی تو شادمان آید همی

   میر سرو است و بخارا بوستان                  سرو سوی بوستان آید همی

    میر ماه است و بخارا آسمان                     ماه سوی آسمان آید همی

      تمام که می­ کند می­ خواهد برای ما خِنگ را ترجمه کند­. به شوخی به او می ­گویم نگران نباش خِنگ نیستم. فقط فامیلم عرب است و فارسی می­ فهمم. بعد، از ریگ آموی می­ گوید: و جواب کوتاه قدی خِنگ امیر که اتهام شیطنت آمیز ماست را می ­دهد. او می­ گوید: رودکی از کودکی کور بوده. و من می ­گویم در چشمانش فلز داغ ریخته و کورش کرده ­اند. مگر می ­شود کسی کور باشد و اینگونه شعر بگوید؟ که ابراهیم دوباره نهیبی می ­رود و می­ گوید: پارسیان اصیل ماییم بگذار من نظر دهم که من دوباره کوتاه می­ آیم­. به خودم می­ گویم آخر به تو چه پا تو کفش ادیبان کردن­. تو برو ماهیت را بچران و سوتی بزن­. الحق که آن دوست ادبیات خوانده­ ام چند سال پیش درست گفته بود!!!! شکیبایی نمی­کنم و اضافه می­کنم و می ­ گویم: رودکی مال ایرانیان است و صد البته تاجیک ­ها هم ایرانی هستند. جا مانده از امپراطوری بزرگ ایرانی در میان چشم تنگان زرد چینی و درشت اندامان روس­. می ­خندد می ­دانم وقتی بدِ روس ­ها را می ­گویم بدش می­ آید. به او می­ گویم: روس ­ها بدقول و غیر قابل اعتمادند و این بار چیزی نمی­ گوید.

     حوالی ظهر روز 24 بهمن سال 1392 است­. تازه به مشهد رسیده ­ایم­. پس از ده ­ها روز نوای اذان در فرودگاه مشهد شنیدنی است.

                                                                                     مهدی عرب مارکده /اسفند ماه 1392

   ریشه­ ی گره کور بی ­سوادی

          یکی از بازدید کنندگان وبسایت مارکده، بدون ذکر نام خود، یادداشت زیر را در گزارش­نامه شماره 59 نوشته است.

«سلام انحصارطلبی نتیجه عکس خواهد دادجناب شاهسون مدیر موفقی که گره کوربیی سوادی روستاراباز نکنه ازنطر شما موفق هست»

         ظاهرا اشاره این بازدیدگننده، به یادداشت من در اول سفرنامه مهندس­مهدی عرب در شماره گذشته است که نوشته ­ام: «مهندس مهدی عرب یکی جوانان تحصیل­کرده روستا، مدیری موفق، فردی پر مطالعه و بسیار سفرکرده است. اخیرا سفری…»

       من منظور ایشان را از «انحصار طلبی» نفهمیدم چون در این یادداشت من چیزی انحصاری نشده است که بخواهد نتیجه مستقیم و یا عکس داشته باشد!؟ ظاهرا کلمه «مدیرموفق» به مذاق این بازدید کننده خوش نیامده و او را به واکنش وا داشته است. موفق بودن مهندس مهدی در مدیریتش مثل روز روشن است این موفق بودن نه تنها هیچ زیانی هم به کسی نزده جای هیجکس را هم تنگ نکرده که بخواهیم کلمه انحصار را بکار ببریم بلکه افتخاری است برای روستامان. در همین لحظه که من این واژه­ها را می ­نویسم میلیون ­ها مدیر موفق در سراسر جهان وجود دارد جای خالی برای میلیون ­ها مدیر موفق هم هست.

        چقدر زیبا است وقتی یادداشت می ­نویسیم ساده و شفاف سخن بگوییم یکی از مظاهر شفافیت نوشتن ناممان است اگر در فهم و محل کاربرد واژه­ ها تردید داریم از فرهنگ ­های لغت استفاده کنیم و واژه­ ها را با توجه به معنایی که دارند بکار ببریم چون هر واژه ­ای معنی خاص خود را دارد، پیام خاص خود را دارد، جای خاص خود را در جمله دارد و مفاهیمی خاص و محدود متعلق به خود را تفهیم می­ کند. به همین جهت سزاست کلمه را دقیق و درست درجایی که لازم است بکارش ببریم.

           جناب بازدید کننده محترم؛ گره­کور بی­ سوادی روستا، ارتباطی مستقیم به مدیر موفق بودن مهندس مهدی عرب نمی ­تواند داشته باشد بلکه عامل اصلی ان بی ­سوادی متصدیان اداره فرهنگ منطقه ­مان است. به مصداق ضرب ­المثل معروف، «آش اینقدر شور بوده که خان هم فهمیده». بی­سوادی مسئولان اداره فرهنگ منطقه ­مان اینقدر حاد و شدید هست که خودِ دبیران، فرزندان خود را در نجف­آباد به مدرسه می ­فرستند ولی خودشان در مدارس اینجا تدریس می­ کنند! مسئولان فرهنگ منطقه ما در دو سه سال گذشته هرچه تلاش کردند که دانش­ آموزان را جذب دبیرستان هوره کنند موفق نشدند. می­ دانید چرا؟ برای اینکه مردم به عینه دیده و می ­بینند چند نفر معدود از جوانان روستا که در زمینه تحصیل موفقیت ­هایی داشته ­ اند از طریق مدارس نجف­ آباد بوده است از طریق دبیرستان هوره کسی به درجات بالای تحصیلی نتوانسته برسد. به همین جهت دانش­آموزان برای ادامه تحصیل، رضوان ­شهر، تیران و نجف ­آباد را انتخاب کرده ­اند. در همین دو سه سال گذشته چندین خانوار فقط از مارکده صرفا برای تحصیل فرزندانشان کوچ کرده ­اند و در نجف­ آباد ساکن شده­ اند.

         از قدیم و ندیم گفته و می­ گویند: «داناترین مرد دِه را کدخدای دِه می ­ کنند» این جمله با عقل و خرد هم سازگار است و باید هم چنین باشد نه تنها در دِه، بلکه عقل و خرد و منافع عموم هم به ما می ­گوید: برای انتخاب تصدی ادارات هم باید فرد دانا و مدیری برگزید. ولی متاسفانه در شهر سامان چنین نیست. سامانی که در چند دهه گذشته شهری فرهنگی بوده و همانند نگینی تعداد و سطح بالای تحصیلی تحصیل کردگانش می­ درخشیده اکنون تصدی رئیس اداره فرهنگش و مدیر مجتمع دبیرستانی­ این محلش را به آدم ­های بی سوادی سپرده ­اند. حال برای اینکه به کُنه بی سوادی مسئولان اداره فرهنگ سامان و مدارس محل پی ببرید نقدی را که من دو سال قبل بر سخنان رئیس اداره اموزش و پرورش و نیز رئیس مجتمع دبیرستان محلمان نوشتم دوباره در اینجا می­ آورم لطفا با حوصله بخوانید. مشروح سخنان جلسه را هم اگر مایل به خواندن هستید در گزارش نامه شماره 31 اول بهمن ماه 91 در قسمت بایگانی نشریه آوای مارکده روی وبسایت بخوانید.

    نقدی بر جلسه دبیرستان قوچان

      وقتی سخنان آقای میردامادی امام ­جمعه را شنیدم قدری از خودم بدم آمد چون درباره ایشان پیش­داوری کرده بودم. روز قبل وقتی دعوت نامه را خواندم که نوشته بود جلسه با حضور امام­جمعه سامان خواهد بود تصمیم گرفتم  به جلسه نروم استدلال ذهنی ­ام هم این بود که؛ امام­ جمعه ساعتی وقت ما را بیهوده خواهد گرفت و سخنان کلی و شعار گونه تکراری سالیان متمادی را بازگو خواهد کرد. ولی دیدم سخنان ایشان خیلی بیشتر مرتبط با مسائل و مشکلات آموزش و پرورش و ارائه راه حل بود تا سخنان آقای (شهرام)مردانی مدیر مجتمع و نیز سخنان آقای (حمزه)عرب رئیس اموزش و پرورش.

      آقای میردامادی به حق مردم را توصیه ­نمود بجای ساخت مسجد و حسینیه که در اغلب جاها بیشتر از نیاز هم ساخته شده هدایای نیکوکارانه خود را به سوی رفع مشکلات اموزش و پرورش سوق دهند و نیز در توصیف علم، ان را نور نامید که بر زوایای تاریک زندگی می­ تابد و به ما آگاهی می­ دهد و بی ­سوادی را هم جهل نامید و سفارش به آموختن علم نمود که جای بسی تقدیر و تشکر است.

      اولین سخنران آقای (شهرام)مردانی بود که، در همان اولِ سخنانش دروغی، احتمالا مصلحت آمیز، گفت و گذشت«تعداد زیادی دعوت کرده­ ودیم ولی به علت مشغله زیاد نتوانستند در این جلسه حضور یابند» همه می­ دانیم و می­ دانند دلیل اغلب نیامده­ ها چیست؟ هرچیز باشد مشغله زیاد نیست حال چه نیاز به این دروغ بود؟ من نتوانستم بفهمم. به علاوه ایشان در جای دیگر سخنانش نظری در تضاد با نظر فوق ارائه و گفت: «وقتی دعوت­ نامه جهت حضور در جلسه مدرسه به اولیا دانش آموزان داده می­ شود، می­ گویند: دوباره پول می­ خواهند و خیلی­ ها شرکت نمی­ کنند». کدام یک از این علت نیامدن در جلسه درست است؟ وقتی سخنان آقای مردانی را شنیدم افق محدود این مدیر مجتمع برایم تاسف­ بار بود بنظر می ­رسد ایشان کاسه داغ­ تر از آش و کاتولیک­ تر از پاپ باشند چون امام­ جمعه که متولی رسمی دین و مذهب است هدف مدرسه را علم آموزی و روشن شدن و رهانیدن مردم از جهل و پرورش مدیران آینده جامعه و کشور نامید و آقای مردانی هدف خود و مجتمع زیر نظرش را پرورش بچه ­هایی متدین و نماز اول وقت خوان بیان نمود که وقتی از مدرسه فارغ­ التحصیل و به زندگی­ شان می ­روند گناه نکنند. در سخنان این مدیر مجتمع حتی یک ­بار کلمه علم و دانش نیامد و اشاره ­ای به هیچ برنامه ­ای در خصوص رشد علمی دانش­ آموزان نکرد می ­توان چنین نتیجه گرفت که رشد علمی دانش­آموزان دغدغه ایشان نیست. بدون­شک هیچ­کس مخالف نماز­خوانی و متدین بودن دانش­آموزان نیست. روند آموزش و یادگیری آموزه ­های دینی و مذهبی قرن ­ها در جامعه ­ی ما بدون هیچ تشریفات و بدون صرف هزینه­ های کلان توسط پدران و مادران و نیز ملّای مکتب دار روستا اعمال می ­شده است نتیجه خوبی هم داشته است نمونه ­ی آن مردمان گذشته ­ی جامعه­ ی ما که متدین، نمازخوان و باورمند به آموزه ­های دینی و مذهبی بودند و هنوز هم هستند. اصلا این جلسه برای جلب توجه و دریافت کمک از همین متدینین پرورش یافته در جامعه­ ی گذشته بوده است. چون متدینین پرورش یافته در جامعه ­ی گذشته کمک ­های اهدایی­ زیادی در راه ترویج مسائل اعتقادی خود می ­کنند این جلسه تشکیل شده که به این متدینین بگوید: قدری از این هدایا را به سمت و سوی مدرسه سوق دهید. می ­پرسم وقتی مردم یک جامعه بتوانند با صرف اندک هزینه ­ای بچه خود را متدین و نماز اول وقت خوان بار بیاورند چه نیاز به این همه تشکیلات عریض و طویل و هزینه ­ های کلان؟ این درحالی است که مساجد و نیز شبکه­ های تلویزیونی و نهادهای دیگر اجتماعی در ترویج آموزه ­های دینی و مذهبی بسیار فعال ­اند ما در این زمینه کمبود نداریم بلکه نهادهای موازی هم داریم. انتظار این هست که در مدارس کوشش اصلی بر آموزش علم و دانش باشد و در کنار آن آموزه­ های دینی را هم بیاموزند. افق دید آقای مردانی اینقدر محدود است که نمی ­تواند در مخیله خود بگنجاند یک دانش­ آموز باسواد و آشنا به اطلاعات و علم و دانش، خدا را بهتر خواهد شناخت تا یک دانش­آموزی که تحت فشار مدیر مجتمع نماز می ­خواند. چرا مدیر مجتمع آموزشی ما اینقدر افق دید کوتاهی دارد و ضرورت آموختن علم و دانش با کیفیت بهتر به بچه ­ها دغدغه ­ی او نیست و از آن سخنی نمی­ گوید؟ من دقیق نمی­ دانم. ساده­ترین چیزی که به نظر می ­رسد این است که بگوییم؛ از کوزه همان تراود که در اوست!

        داشتن افق وسیع، مستلزم داشتن اطلاعات و دانش گسترده است. اطلاعات و دانش گسترده ناگزیر از مطالعه عمیق و مستمر به دست می­ آید. مطالعه، کالایی که در جامعه ­ی ما اگر نگوییم نایاب، کمیاب است انتظار هست که یک مدیر­مجتمع آموزشی و یا یک آموزگار با مردمان عادی جامعه در زمینه مطالعه و داشتن اطلاعات علمی قدری متفاوت باشد ولی به نظر می ­رسد این انتظار تحقق نیافته و مدیرمجتمع آموزشی ما شیوه زیست انسان مبتنی بر دانش و آگاهی، استقلال و آزادی، حرمت و اخلاق را نخوانده، آشنایی ندارد، تجربه نکرده و باوری به آن هم ندارد­.  بی­ گمان اگر آشنایی کافی با اطلاعات علمی داشت غیر ممکن بود که اشاره ­ای حتی گذرا در سخنرانی­ اش به آنها نکند دلیل دیگر من این است که علت چسبندگی­ شدید ایشان به شعارهای مذهبی همین ضعفش در داشتن اطلاعات علمی است برای اینکه انسان پُر دانش الزاما انسانی متعادل خواهد بود و انسانی که ضعف آگاهی دارد ناگزیر خود را به قدرتی و یا ایده ­ای با شدت و حدّت می­ چسباند تا احساس امنیت کند و بتواند خود را در سایه آن قدرت و یا ایده تعریف کند. بنابراین بعید است عنوان مدیرمجتمع را که بدست آورده براساس شایستگی علمی باشد. این از بدیهیات است که نبود عمق و  وسعت دانش و اطلاعات در یک مدیر آموزشگاه تاثیر منفی بر رشد دانش­آموزان خواهد داشت.  

        آخرین سخنران آقای (حمزه)عرب رئیس آموزش و پرورش سامان بود که با گفتن دروغ شاخداری مرا به تعجب واداشت و به خود گفتم: این آقا با این بی ­سوادی نماینده فرهنگ منطقه ما است!؟؟ آقای عرب اولین بیت غزل معروف حافظ را خواند.

     اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را                               به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

    و گفت: منظور حافظ از ترک شیرازی در این بیت امام زمان است!

         رئیس آموزش و پرورش منطقه­ ی ما نمی ­داند اصلا حافظ سنی مذهب بوده است و امام زمان از اعتقادات و باورهای شیعیان است. من نمی ­دانم چرا ایشان چنین سخن نسنجیده و نا درستی را بیان کرد آیا بخاطر تظاهر و مومن جلوه دادن خود در مقابل امام­ جمعه بود؟ و یا اینگونه اشتباه فهمیده است؟! هر انگیزه­ ای که علت بیان این نظر نادرست باشد توجیه پذیر نیست و بی­ سوادی و یا ریاکاری ایشان را اثبات می­ کند.

         تُرک شیرازی در غزل حافظ همان ترک شیرازی به مفهوم ساده و عام فهم آن است یعنی؛ آدمِ ترک نژاد و ترک زبانِ زیبارویی که در شیراز بوده، روی زمین شیراز راه می­ رفته، از هوای شیراز تنفس می ­کرده و با مردمان شیراز زمان حافظ زندگی می­ کرده است. بنابراین ترک شیرازی در غزل حافظ نه امام زمان است و نه چیز دیگری. از نظر ادبی نویسان ما، ترکان زیبارو بوده ­اند عده ­ای از همین ترکان هم در شیراز ساکن بودند و منظور حافظ از زیبارویان همین ترکان ساکن در شیراز بوده است. این را همه نوشته ­اند از جمله شادروان دهخدا در لغت نامه، زیر کلمه ترک آورده:

          «ترک شیرازی؛ ترکی که در شیراز به سر برد و گویا مانند ترک خطایی از نام­ های محبوب است» و شاهد خود هم بیت حافظ را «اگر آن ترک شیرازی…» آورده است. آقای دکتر حسن انوری شرح دهنده غزلیات حافظ در کتاب درسی رشته ادبیات دانشگاه پیام نور در توضیح همین بیت: « اگر آن ترک شیرازی…» آورده: «ترک: غلامان و کنیزکان ترک را که از ترکستان به نواحی دیگر می ­برده­ اند، برگزیده و زیباروی بوده ­اند؛ این است که در زبان فارسی، ترک، به این معنی از قرن چهارم در شعر فارسی دیده می­ شود. نیز طایفه ­ای از ترکان در شیراز مقیم بوده ­اند. پس ترک شیرازی هم می ­تواند زیبا روی شیرازی باشد و هم فردی از ترکان مقیم شیراز. حافظ مفتون زیبارویان ترک شیرازی است. برای شواهد نگاه کنید لغت­ نامه، و حافظ نامه»

          تضاد دیگری که در سخنان آقای عرب رئیس آموزش و پرورش منطقه­ ی ما بود این بود که سه بار تکرار کرد هیچ­کس حق ندارد به اجبار از اولیا پول بگیرد! حال چه نیاز به سه بار تکرار بود؟ من نمی ­دانم. از طرفی هم عنوان کرد که از برج 10 سال گذشته به ما سرانه دانش آموزی ندادند و ما پول نداریم و نیاز به کمک شما هست. یعنی با دست پس می ­زند و با پا جلو می­ کشد. انسان حیران می ­ماند از این همه تظاهر، ریا و دو رویه حرف ­زدن. خوب برادر عزیزم، دولت به هر عللی، پول نداشته که بدهد و نداده. این موضوع به عنوان یک واقعیت تلخ قابل قبول. مدرسه را که نمی ­شود تعطیل کرد؟ به قول عوام؛ چوپان گوسفندان را رها کرد صاحب گوسفند که رها نخواهد کرد. شجاعانه و شفاف و با صدای بلند بگو: پدر و مادر دانش آموزان، پول جهت هزینه­ های مدرسه نداریم، خودتان آستین­ ها را بالا بزنید و هزینه ­های مدرسه را تامین کنید. اینکه دیگر لام و لوم ندارد، تعارف ندارد، نیازی به دو رویه حرف­زدن ندارد، فقط قدری شجاعت می ­خواهد. من نمی­ دانم مفهوم با اجبار از اولیا پول گرفتن چیست؟ اگر اجبار را به مفهوم عریانش که کسی لوله تفنگ را بیخ گوش کسی بگذارد و یا چماق را بالا ببرد و بگوید پول بده، که چنین چیزی نبوده و نیست پس برای مدرسه پول اجبار مفهوم ندارد. اگر خانواده ­ای را می ­شناسیم که توانایی پرداخت ندارد اصلا بهش چیزی نمی ­گوییم ولی آنها که می­ توانند کمک کنند باید و وظیفه دارند و مسئول هستند که هزینه ­ها را تامین کنند.

         برادر من، آقای عرب، رئیس محترم آموزش و پرورش، مردم شعور دارند، مردم همه چیز را می ­فهمند، بیایید واقعیت ­ها را، آنگونه که هست، هرچند تلخ و ناخوشایند، راستا حسینی و صادقانه به مردم بگویید و مردم را مسئولیت پذیر بار بیاورید و به قول آقای میردامادی مردم را درگیر کارها کنید. این دو رویه حرف زدن شما مسئولان غیر مستقیم موجب پرورش یک لایه و قشر زرنگ، فرصت طلب و منفعت­ جو در جامعه شده و می ­شود اگر شما نمی ­بینید من به عینه می ­بینم.


                                                                     محمدعلی شاهسون مارکده 91/10/20