قصه های پُر غُصه ی ما
منظور از ما، ما مردم مارکده است. منظور از قصه، شرح رویدادهای غمباری است که در این دو سه سال گذشته برای مارکده اتفاق افتاده و ما اکنون نتیجه نکبتبار ان را می بینیم و لمس می کنیم. منظور از پرغصه، رنجِ تلخی است که ما مردم مارکده با دیدن پی آمد این رویدادهای غمبار متحمل می شویم و تاسف می خوریم. و به دلیل اینکه حافظه تاریخی مان ضعیف است اغلب از خود می پرسیم چرا چنین شده است؟
چرا حافظه تاریخی مان ضعیف است؟ چون عادت نداریم، رسم نیست، توی فرهنگ مان باب نشده رویدادها را نقد کنیم اصلا ذهنیتی نقاد و تحلیل گر نداریم که رویدادها را تجزیه و تحلیل کنیم و در فرآیند تحلیل از زاویه های مختلف به علل آنها بنگریم، آنها را ریشه یابی کنیم چون رویدادها تجزیه و تحلیل نمی شوند به دلیل زودگذر بودن فراموش می گردند.
برای من بسیار تاسف بار است که سه تا رویداد ناگوار برای روستای ما بوجود آمده که پی آمد نکبتبار در پی داشته و همه ی ما با این پی آمدها درگیر هستیم ولی تجزیه و تحلیل دقیقی از همشهریانم ندیدم و نشنیدم و حتی خود رویدادها در فضای عمومی دارد به فراموشی سپرده می شود بدون اینکه عموم پی برده باشند از کجا و چگونه آسیب خورده ایم.
بی گمان آدمی می تواند رویدادها را تجزیه و تحلیل کند که؛ از اعتماد به نفس برخوردار و حداقل اطلاعاتی از جهان پیرامون خود داشته باشد و نیروی عقل و خرد خود را پرورانده و بکار گیرد. نیرویی که ما چندان بکارش نمی گیریم و خیلی کم از ان استفاده می کنیم اغلب دنباله رو و رفتارهای مان از روی عادت و تقلیدی است نه انتخابی و بر حسب اراده و مبتنی بر شناخت. یعنی جهان را قانونمند و مبتنی بر رابطه علی و معلولی نمی پنداریم و به دنبال علل رویدادها نمی رویم و تجزیه و تحلیل شان هم نمی کنیم به همین جهت حافظه تاریخی عمیق بوجود نمی آید شکل گیری حافظه مان از رویدادها سطحی و زودگذر است لذا دو قدم عقب تر خودمان را فراموش کرده ایم و نمی دانیم در دو قدم گذشته ی ما چه اتفاقاتی موجب این وضعیت نکتبار کنونی ما شده است.
وقتی اتفاقی روی می دهد و یا موقعیتی بوجود می آید و ما ان را می بینیم از قبل ابر و باد و مه و خورشیدهایی در کار بوده اند و مقدمات بوجود امدن ان اتفاق و یا موقعیت را فراهم کرده اند. ماها کمتر مقدمات و زمینه سازی های قبلی را متوجه می شویم وقتی با خبر می شویم که اتفاقی افتاده و یا موقعیتی بوجود آمده و کار از کار گذشته است. همانند فرآیند بوجود امدن نوزاد آدمی، که در این خصوص مثال خوبی است چون هنگام بسته شدن نطفه ی طفل کسی از آن با خبر نیست، کاریست مخفی و پنهان بین دو نفر، ولی تولد او آشکار است و به گوش همه می رسد دوستان آشنایان و اقوام مبارک باشد هم می گویند. دقیقا موقعیت ناخوشایند کنونی روستای مارکده چنین فرآیندی را پشت سر گذاشته است. از قبل ابر و باد هایی دست در دست هم داده اند نطفه ی رویدادها را بسته اند و اکنون ما را به اینجا رسانده اند که؛ دهستان مان را از دست مان گرفته اند و برای سرگرمی گفته اند بجایش شهر به شما می دهیم و چند ماه بازی مان داده اند، شورای حل اختلاف مان را از دست داده ایم و مردم ما سر افکنده برای برطرف کردن مشکلات خود ناگزیر به شورای حل اختلاف قوچان می روند و شورای اسلامی مان هم تشکیل نشده است.
باعث از دست دادن شورای حل اختلاف، خودمان بوده ایم، یعنی از ماست که بر ماست، خودمان تیشه به ریشه خودمان زده ایم. انگیزه تیشه به ریشه خودمان زدن هم غرض ورزی های شخصی، کینه جویی های فامیلی و قومی بوده است. وقتی می گویم خودمان، منظور سه نفر از ادعارسان روستای مان است که چون وجود و حضور مبارک خودشان را جزء اعضا شورای حل اختلاف نمی دیدند، پاچه ها را بالا زدند، کمر همت را بستند، طومارها نوشتند، نامه ها نوشتند، پیش این مسئول و آن مسئول رفتند و از افراد برگزیده شده بد گفتند، لجن مال شان کردند، تخریب شان کردند، تا شورای حل اختلاف تشکیل شده را برهم زدند آنگاه آرام سرجای خود نشستند وقتی شورا را منحل کردند دیگر دنبالش برای دوباره برقرار کردن و خودشان را به عضو شورا گنجاندن هم نرفتند یا اگر هم رفتند روی خرابه های گذشته نتوانستند آبادانی ایجاد کنند. متاسفانه یکی از این سه نفر ادعارس منحل کننده شورای حل اختلاف از میان ما رفته است.
بنظر می رسد این سه نفر ادعارس برای خود نقش تخریبی برگزیده اند و یا حداقل نتیجه کارشان چنین است به قول مولوی: برای فصل کردن آمده اند نی برای وصل کردن.
ولی دهستان مان را به شیوه دیگر ازمان گرفتند. از دست دادن دهستان مان سرنوشت غم انگیز دیگری دارد. برای ربودن دهستان از روستای مارکده، مجریان قانون، کلاهی شبه قانونی سر قانون گذاشتند آنگاه با همان کلاه شبه قانون، عدالت را زیر پا گذاشتند، قانون را لگدمال کردند و دهستانِ حق قانونی روستای مارکده را از مارکده گرفتند و دادند به روستای گرم دره. پایمال کردن حق دهستان مارکده عالمانه، آگاهانه، باقدرت، با نام قانون، با برنامه ریزی، ثبت شده، سرافرازانه و در روز روشن صورت گرفت. کسی هم تا کنون نگفته بالای چشم طراح این جابجایی و قانون شکن ابرو هست!
روزهای پاییزی سال 90 که ما مردم مارکده مشغول کار و زحمت بودیم تا نانی به کف آریم و برای تداوم زیست مان، منت از حاتم طائی نبریم، درست همان ساعات روز که ساعات اداری اش می نامند و ما توی باغ غرق در عرق ناشی از کار بودیم یک جوانِ گرم دره ای با سمت کارشناس و مجری قانون! با زیر پا گذاشتن قانون، زیرپا گذاشتن اخلاق انسانی، زیر پا گذاشتن عدالت، مقدمات موقعیت نکبت بار کنونی را برای روستای مارکده رقم زد. چگونه؟
در پاییز همان سال 90 در نظر بوده در تقسیمات کشوری در سطح استان تغییراتی ایجاد گردد قرار می شود لیستی از تغییرات به منظور ارتقا شهرها و روستاها با توجیهات لازم فراهم و برای تصویب به وزارت کشور پیشنهاد شود. تا اینجای کار نه تنها هیچ اشکالی ندارد بلکه بسیار هم مفید و خوب بوده است که باید از مسئولان هم تقدیر و تشکر کرد. اشکالی که برای ما پیش آورده اند از اینجا آغاز می شود که؛ جوان گرم دره ای که در مرکز و کانون این تنظیمات و نوشتن توجیهات بوده به فکر می افتد که از موقعیت خود سود جوید و از این نمد که در حال مالیده شدن است کلاه خسروی برای زادگاه خود بمالد یعنی مرکز دهستانی برای روستای خود دست و پا کند. لذا با توجه به اشرافی که بر قوانین داشته می بیند روستای زادگاهش شرایط انتخاب برای مرکز دهستان را ندارد و این روستای مارکده است که برابر همه ی مواد و تبصره های قانون دارای شرایط اطلاق دهستان است؛ جمعیت بیشتری دارد، در میانه 6 روستا است با 5 روستای پیرامون خود بافت همگن دارد، 4 روستای شرقی و غربی در فاصله یکسان آن قرار دارند، از گذشته هم مرکزیت داشته و روستاهای اطراف خیلی راحت می توانند به ان دسترسی داشته باشند. با استفاده از نفوذی که به عنوان کارشناس داشته فکر خود را به کار می اندازد تا شرایط موجود مناسب روستای مارکده را به هم زند و موقعیت ممتاز روستای مارکده را تخریب کند. واقعیت موجود روی زمین را که نمی توانسته تغییر دهد مثلا مارکده را بار کند بگذارد کنار و گرم دره را در میانه قرار دهد و یا خانه های تعدادی از مردم مارکده را به گرم دره حمل کند و یا زمان را به عقب برگرداند و سابقه تاریخی خدمات دهی برای روستای گرم دره ایجاد کند لذا به تغییرات روی کاغذ بسنده می کند و به منظور حذف میانه بودن روستای مارکده، روستاهای صادق آباد و یاسه چاه را از فاصله 5 کیلومتری مارکده جدا می کند و با فاصله 12 کیلومتر به دهستان هوره می چسباند قانونی که روستاها باید کوتاه ترین فاصله را تا مرکز دهستان داشته باشند را هم زیر سبیلی رد می کند. حال با جدایی صادق آباد و یاسه چاه از مجموعه ی شش روستایی، 4 تا روستا می ماند و روستای مارکده روی کاغذ شرایط میانه بودن را از دست داده است و گرم دره می شود روستای میانه در مجموعه ی 4 روستایی. به استناد بندی از قانون که روستای مرکز دهستان باید میانه روستاها باشد تا برای روستاهای زیر مجموعه قابل دسترس باشد از روستای گرم دره تعریف میانه بودن جعلی ارائه می دهد و به عنوان مرکز دهستان پیشنهاد می کند. وقتی صادق آباد و یاسه چاه را جدا می کند جمعیت دهستان گرم دره از حداقل جمعیتی که قانون گفته کمتر می شود آن را هم زیر سبیلی رد می کند. جمعیت بالای روستای مارکده را هم زیر سبیلی رد می کند برای روستای قوچان که در کنار و چسبیده به مارکده است این توجیه را می تراشد که روستایی جداگانه است. پیشنهاد مرکز دهستان گرم دره به دلیل اینکه میانه 4 روستا است تنظیم می گردد و برای تصویب به وزارت کشور و از انجا به هیات وزیران ارسال و به تصویب می رسد و ما مردم مارکده نتیجه ان مقدمات را که امروز به شکل یک مرکز دهستان جعلی درست شده در برابر خود می بینیم.
اغلب خوانده و یا شنیده ایم وقتی گالیله گفت: زمین به دور خورشید می چرخد. او را به عنوان کفر گویی محاکمه کردند و او نا گزیر شد توبه نامه بنویسد. می گویند وقتی توبه نامه با محتوای زمین ثابت و خورشید می چرخد! را امضا می کرده با پای خود روی زمین می نویسد؛ زمین، تو به امضا من کاری نداشته باش، چرخ خودت را بزن. این مفهوم درباره تصمیم و عمل این جوان گرم دره ای صادق است. با اینکه جوان گرم دره ای روی کاغذ مارکده را از میان انداخته است و صادق آباد و یاسه چاه را از این مجموعه جدا کرده ولی همچنان مارکده در میانه است و صادق آباد و یاسه چاه در این مجموعه همگن قرار دارند تلنگری به موقعیت موجود نخورده است.
وقتی ما مردم روستای مارکده با خبر شدیم که دهستان حق ما را با جعلیات به روستای گرم دره داده اند طومار اعتراضی تنظیم کردیم که تقریبا همه ی مردان بالای 20 سال روستا آن را امضا کردند به استانداری، فرمانداری، امام جمعه، نماینده مجلس و بخشداری دادیم. سپس شکوائیه اعتراضی تنظیم کردیم که در ان با اعداد و ارقام محاسبه و اثبات نمودیم که مرکز دهستان گرم دره با قانون در تضاد است، عقلانی نیست، اقتصادی نیست، بافت 6 روستای همگن به هم زده شده، برای اطلاق گرم دره به عنوان مرکز دهستان قانون نقض شده، همه ی اینها را مستند در شکوائیه درج کردیم مجددا شکوائیه را به استانداری، فرمانداری، امام جمعه، نماینده مجلس، بخشداری، اطلاعات و نیز بازرسی استانداری دادیم به علاوه یک بار با معاون استاندار و دوبار با مدیرکل سیاسی استانداری گفتگو کردیم شرح حال را گفتیم نکته ی شگفت انگیز اینکه از این تعداد شکوائیه و طومار که ما تقدیم مسئولان کردیم هیچ مسئولی کوچکترین اقدامی نکرد، هیچ مسئولی به ما پاسخی نداد یعنی دریغ از یک پاسخ یک خطی و یا حتی یک کلمه ای!؟
نکته ی قابل توجه این است که دمِ درِ هر اداره ای، واحدی هست که؛ مسئول رعایت تکریم ارباب رجوع است! من روستا زاده ام و بی گمان کم سواد و کم کمال، به همین دلیل مفهوم تکریم ارباب رجوع در ادارات را نفهمیده ام. ولی به تدریج این را خوب فهمیده ام که توی ادارات ما چیزی که حرمتش عملا نمود پررنگی ندارد قانون است و ارباب رجوع.
به نظر من دادن دهستان حق مارکده به گرم دره و پاسخ ندادن به این همه شکوائیه و طومار بی احترامی و یا دهان کجی مسئولان به مردم مارکده است. ارتقاء سمت طراح و عامل پایمال کردن دهستان حق مارکده یک دهان کجی دیگر به مردم روستای مارکده است.
روز 9 آبان ماه 92 یکی از بانوان مارکده گفت: حال که مسئولان پاسخی به اعتراض مردم مارکده درباره دهستان نمی دهند بهترین کار این است که از سرپرست تلویزیون شهرکرد بخواهیم که وارد قضیه دهستان شود و یک گزارش دقیق از موقعیت این 6 روستا و اینکه گرم دره به مرکز دهستان انتخاب شده تنظیم کند آنگاه در آن گزارش مردم مارکده می توانند حرف شان را بزنند. حال شما یک خلاصه ای از موارد نقض قانون را برایم بنویس تا من روی سایت تلویزیون شهرکرد بگذارم و درخواست را مطرح کنم. گفتم: در همان دقیقه اول زنگ می زند به مدیرکل سیاسی آیا چنین اجازه ای هست؟ و او هم خواهد گفت: نه. همین نه، تمام رشته های تو را پنبه خواهد کرد. بانوی روستا اطلاعات را جمع و روز 11 آبان روی سایت تلویزیون قرار داد و درخواست تهیه یک گزارش دقیق و جامع نمود ولی به قول یغمای جندقی: گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من، آنچه البته بجایی نرسد فریاد است …؟!
بی گمان طراح دهستان جعلی گرم دره صرفا بخاطر علاقمندی به زادگاهش و با سوء استفاده از موقعیت شغلیش چنین کاری را کرد و با این کارش سنگ بنای کینه، نفرت و بی اعتمادی بین مردم دو روستا را بنا گذاشت.
درست هنگامی که خبر دهستان جعلی گرم دره به گوش ما مردم مارکده رسید تجمع کردیم صدای اعتراض مان بلند شد و به ادارات مختلف مراجعه و طرح اعتراض کردیم. طراح دهستان جعلی برای سرگرم کردن ما طرح دیگری ریخت. به فرماندار گفت؛ روستای مارکده و قوچان را با هم ادغام کنید تا شهرشان کنیم. فرماندار این سخن را نخست در محوطه استانداری به ما چند نفر گوشزد کرد و سپس در سخنرانی خود در جمع مردم مارکده به عنوان یک راه حل برون رفت از این تنش اجتماعی بدان اشاره کرد.
طراح دهستان جعلی برای انحراف اذهان مردم مارکده شخصا به یک نفر از مردم مارکده هم تلفن زد و شرح داد که؛ به شما شهر میدهیم که بهتر از دهستان است. و این بنده خدا شد بلندگوی تبلیغاتی ایشان در مارکده. اکنون بعد از گذشت بیش از یکسال همه از جمله همان بلندگو، متوجه شده ایم که طرح شهر، یک فریب برای سرگرمی و خوابانیدن صدای اعتراض مردم به منظور تثبیت دهستان در محل جعلیش بوده است.
روز 92/1/19 ما جمعی از مارکده با جوان گرم دره ای در محل دفتر کارش در خصوص اعتراض به دهستان و نیز کارهایی که باید برای شهر شدن انجام بدهیم گفتگو می کردیم که گفت: مرکز دهستان گرم دره با اصول قانونی انتخاب شده علاوه بر اینکه استان پیشنهاد داده کارشناسان وزارت کشور از تهران هم آمدند و واقعیت منطقه را بررسی کرده اند دیدند گرم دره واجد تمام شرایط اطلاق دهستان است آنگاه پیشنهاد استان را تایید و برای تصویب به هیات دولت فرستاده شد.
ادعای جوان گرم دره ای که؛ کارشناسان وزارت کشور از تهران هم آمدند… مورد اعتراض من قرار گرفت و گفتم: چگونه کارشناس وزارت کشور بزرگی و میانه 6 روستا بودن مارکده را ندیده؟ جوان گرم دره ای گفت: تو میدانی این مقاله را که در هفته نامه نسیم نوشتی و دهستان گرم دره را دهستان جعلی نامیدی توهین به قانون است؟! توهین به هیات دولت است!؟ مرکز دهستان گرم دره مصوب هیات دولت و قانون است! امور حقوقی اداره قصد داشت به دلیل توهین به قانون تو را به دادگاه بکشد من مانع شدم! حتی روابط عمومی هم از من خواست که جوابیه ای برای هفته نامه نسیم بنویسم که من چشم پوشی کردم! نه تنها من، بلکه فرماندار هم ازت سخت ناراحت است، از دستت عصبانی است، بخاطر اینکه سخنان او را که در یک جلسه خصوصی عنوان کرده نوشته روی سایتت گذاشتی، با اینکه می گفت دروغ ننوشتی همان هایی که گفته شده نوشتی، ولی از دستت عصبانی بود. تو حق نداری سخنانی که با هم گفتگو می کنیم روی سایت بگذاری!…
پرسش های زیر در ذهنم نشست ولی جوی که طراح دهستان جعلی و رئیس شورامان بر علیه من ایجاد کردند فرصت داده نشد که پرسش ها را در جلسه طرح کنم:
آیا مارکده را از حق دهستانش محروم کردن توهین به قانون نیست؟
آیا ایجاد دهستانی با جمعیت کمتر از حدی که قانون تعیین کرده توهین به قانون نیست؟
آیا جدا کردن روستاهای صادق آباد و یاسه چاه از مجموعه همگن که قانون تعریف کرده در فاصله 5 کیلومتری مارکده و چسباندن آنها با فاصله 12 کیلومتری به هوره که نا همگن و خلاف قانون است توهین به قانون نیست؟
آیا جمعیت بالای مارکده و قوچان که باید بروند از روستایی که جمعیتش خیلی کمتر است خدمات بگیرند توهین به قانون نیست؟
آیا نادیده گرفتن مرکزیت تاریخی روستای مارکده توهین به قانون نیست؟
نکته ی شگفت انگیز این بود که وقتی تهدیدهای جوان گرم دره ای نسبت به من ابراز شد رئیس شورای مان هم با او هم اوایی نمود و گفت: نوشتن مقاله دهستان جعلی کاری خطا و نادرست بوده است! نوشتن سخنان فرماندار روی سایت کاری خطا بوده است! و خطاب به من گفت: تو به چه حقی با نام مارکده سایت باز کردی؟ تو حق نداری نام سایتت را مارکده بگذاری؟ تو حق نداری درباره مارکده چیزی بنویسی؟…
رئیس شورای مان عصبانی شد و به عنوان اعتراض به من و قهر بلند شد که اتاق را ترک کند جوان گرم دره ای ضمن تایید سخنان رئیس شورای مان خواهش کرد که بماند.
من نمی دانم سخن طراح دهستان جعلی که: کارشناس وزارت کشور از تهران آمده… چه مقدار واقعیت دارد؟! ولی این را خوب می دانم کارشناس که سهل است حتی اگر یک آدم عادی برای ارزیابی به منطقه فرستاده باشند موارد زیر اظهر من الشمس است و می توانسته به عینه ببیند، می توانسته خوب بداند و بفهمد:
1-افراد صادق آبادی و یاسه چاهی برای گرفتن خدمات وقتی 5 کیلومتر تا مارکده را طی کنند راحت تر، راغب تر و عقلانی تر است تا اینکه 12 کیلومتر تا هوره را طی کنند پس چسباندن این دو روستا به دهستان هوره کاری خطا و ضد قانون است.
2- جمعیت 1204 نفر گرم دره بیاید از مارکده خدمات بگیرد باصرفه تر و عقلانی تر است تا اینکه جمعیت 2188 نفر مارکده و قوچان بخواهند بروند گرم دره.
3- دو تا روستای صادق آباد و یاسه چاه با فاصله 5 کیلومتر در شرق مارکده و دوتا روستا با فاصله 5 و 7 کیلومتر غربی مارکده اند و مارکده در میانه است.
4- روستای مارکده علاوه بر بزرگتری جمعیت زیادتری دارد قوچان هم چسبیده به مارکده است.
5- فقط از توی مارکده که عبور کرده باشد می توانست مرکز بهداشت و تعاون روستایی که بخاطر مرکزیت مارکده در این محل احداث شده اند را ببیند.
این واقعیت ها اینقدر بدیهی و روشن تر از نور خورشیدند که فهمیدن شان سواد نمی خواهد، درجه کارشناسی نمی خواهد، حال این کارشناس! وزارت کشور که از تهران آمده چگونه این موضوع های پیش پا افتاده و بدیهی را ندیده؟ نفهمیده؟ بررسی نکرده؟ پرس و جو نکرده؟ حداقل آمار جمعیت را نگاه نکرده؟ کیلومتر ماشینش را برای ارزیابی فاصله ها ننگریسته؟ با عقل آدمی نمی خواند؟ باید به آمدنش شک کرد. جل الخالق! ضرب المثل:«سگ داند و پینه دوز که در همیانه چیست؟» گرچه بی ادبانه است و بابت بی ادبی اش پوزش می خواهم ولی مفهوم را دقیق می رساند.
به نظر می رسد طراح دهستان جعلی گرم دره از پشتوانه محکمی هم برخوردار است چون روی کرسی شغلیش نشسته بود و خطاب به نیازعلی شاهبندری که به دهستان جعلی گرم دره اعتراض داشت گفت: ما مردم گرم دره بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم!؟ محمد عرب از این سخن بر آشفت بر علیه او به دلیل سوء استفاده از موقعیت شغلیش به بازرسی استانداری شکایت نمود ولی به این شکایت هم توجهی نشد و راهی بجایی نبرد.
می رسیم به این نکته که چرا شورای روستامان تشکیل نشد؟ علت عمده ی این رویداد را جوانی برومند از جوانان مارکده در شهریور ماه 90 رقم زد. این جوان به نادرستی فکر می کرد من مانع ساخت خانه ی او هستم لذا به منظور مقابله با من، با تمسک به شعارهای حکومتی، طوماری بر علیه من و صرفا به منظور تخریب من تنظیم نمود و توانست 28 نفر را هم متقاعد کند که این طومار را امضا کنند و به ادارات و مقامات مختلف داد نتیجه اش را ما یک سال بعد دیدیم که من را از نامزدی شورای روستا رد صلاحیت کردند به دنبال آن دو نفر دیگر از کاندیدها هم انصراف دادند و تعداد کاندیدهای دوره چهارم شورا از حد نصاب افتاد و شورای روستا تشکیل نشد.
چیزی که این جوان برنای روستای ما بدان نیندیشید این بود که با لجن مال کردن و تخریب من آیا او خانه دار خواهد شد؟ آیا راه اخلاقی تر برای خانه دار شدن نبود؟
نکته ی جالب توجه این هست که مسئولان ادارات ما به این طومار 28 امضایی به خواسته طراحش که حذف من از عضویت شورای روستا بود بی کم وکاست پاسخ مثبت دادند ولی همین مسئولان به طومار بیش از 500 امضایی مبنی بر اینکه؛ دهستان حق ما بوده به ناحق به گرم دره داده شده، هیچ واکنشی نشان ندادند.
بی گمان جوان گرم دره ای با بالا کشیدن روستای زادگاه خود از دید دیگر همشهریانش یک قهرمان محسوب و خدماتش قابل تقدیر خواهد بود و بخاطر همین خدماتش از او در روستای گرم دره به نیکی یاد خواهند کرد و نام نیک هم از خود برجای خواهد گذاشت. ولی در مارکده بی گمان مردم از این سه نفر ادعارس و نیز جوان برنای طومار نویس به نیکی یاد نخواهند کرد و نام ننگشان بر تارک روستا خواهد درخشید.
نکته ی تاسف انگیز این است که این دو رویداد یعنی پایمال شدن دهستان ما و نیز تشکیل نشدن شورای روستامان باهم قرین شدند و اکنون روستای ما شورا ندارد، مسئول رسمی و قانونی ندارد، مسئولی که شکایت روستا را در دیوان عدالت اداری بر علیه هیات دولت که با مصوبه خود حق دهستان را از روستای مارکده سلب کرده پیگیری کند، نداریم و با گذشت زمان دهستان در محل جعلی خود تثبیت می گردد.
پس دوتا نکبت را خودمان با دست خودمان برای روستامان بوجود آورده ایم و یک نکبت دیگر را جوان کارشناس گرم دره ای. حال اگر خدمت جوان گرم دره ای به روستایش را با تخریب گری چند نفر مارکده ای برای روستای شان را مقایسه کنیم. تفاوت از زمین تا آسمان است. فرد نخبه روستای گرم دره آگاهانه خود را به آب و آتش می زند تا روستای خود را ارتقا دهد و سه نفر ادعارس و جوان برنای مارکده ای هم نا آگاهانه خود را به آب و آتش می زنند تا افراد و نهاد روستا را تخریب کنند.
جوان گرم دره ای موقعیت شغلی خود را به خطر انداخت، وجدان خود را زیر پا گذاشت، عدالت و اخلاق انسانی را زیر پا گذاشت و با سوء استفاده از موقعیت شغلی خود روستای خود را بالا کشید و تیشه را به ریشه روستای دیگری زد.
سه نفر ادعارس مارکده ای و جوان برومند مارکده ای هم وجدان اخلاقی انسانی خود را زیر پا گذاشتند و توانستند شورای حل اختلاف تشکیل شده را منحل کنند و مسبب تشکیل نشدن شورای روستا شوند یعنی تیشه را به ریشه خودمان زدند.
هنگام نوشتن این مطلب از خود پرسیدم اگر جای آن سه نفر ادعارس بودم که نامم جزء اعضا شورای حل اختلاف نبود و از نبود نامم ناراضی بودم و یا بجای این جوان که به خطا فکر می کرد من مانع خانه دار شدنش هستم بودم و یا در موقعیت آن جوان کارشناس گرم دره ای بودم چه می کردم؟
بی درنگ به خود گفتم: عمل آن سه نفر ادعارس روستامان را انجام نمی دادم چون کارشان دور از عقل و خرد و مبتنی بر خودخواهی بود. کار این جوان همشهری مان را هم قطعا نمی کردم چون خود را آویختن به قدرت مندان و سوء استفاده از شعار آنها برای اغراض شخصی با اخلاق و منش من ناسازگار است. به کار جوان گرم دره ای هم، نه، گفتم ولی این نه، به محکمی آن دو جواب بالایی محکم به نظر نمی رسید! دلیلش هم در میان بودن قدرت است بارها شنیده و خوانده ایم که عقلا از زبان افلاطون گفته اند: قدرت فساد می آورد! با خود گفتم: من هم اگر بجای جوان گرم دره ای بودم و قدرت پای مال کردن حق روستای دیگری را به نفع روستای مان داشتم شاید وجدانم را زیر پا می گذاشتم؟! بخصوص وقتی که می فهمیدم کسی هم نمی گوید بالای چشمت ابرو هست؟!
در حقیقت باید گفت: مقصر اصلی جوان گرم دره ای نیست اشکال نخست در ذات قدرت است که تولید کننده فساد است بخصوص اگر آزادی انتقاد هم در بین نباشد. فسادِ قدرت هیچ مرزی هم برای خود نمی شناسد و تنها کوره راهی که عقلا برای محدود کردن فساد قدرت تا کنون شناخته اند آزادی نقد و نقادی رفتار و روابط قدرت مندان است که متاسفانه آن هم در فرهنگ استبدادی ما جایگاهی ندارد. اشکال دیگر در ضعف تخصص و کارآمدی مدیران مافوق جوان گرم دره ای است که نه بر مبنای شایستگی بلکه بر اساس وابستگی بر آن کرسی نشسته اند آشنایی عمیقی با قوانین ندارند، تجربه و پختگی لازم را بدست نیاورده اند و بر پیچ و خم کارهایی که کارشناسان به کار می برند احاطه ندارند.
بعضی ها هم نزد من می آیند و به ظاهر از روی دلسوزی!؟ به من تذکر می دهند: دهستان با قوت و قدرت به گرم دره داده شده است همان گونه که سالن ورزشی را بر خلاف نظر صریح مدیرکل اداره تربیت بدنی استان که مارکده را مناسب می دانست، برنامه ریزی استانداری راسا تصمیم گرفت و به گرم دره داد، همان گونه که اداره راه بر خلاف مقررات خود تمام کوچه های گرم دره را آسفالت کرد. همان گونه که مارکده بیش از 20 فقره نامه اعتراضی و طومار به مقامات نوشت نه تنها یک کلمه پاسخ ندادند باور کن اصلا بررسی هم نکردند. همان قوت و قدرت که دهستان را به گرم دره داد اکنون هم قدرت مندانه تر پشتوانه و حامی اش است و در مرکز تصمیم گیری ها نشسته است، اوست که قانون را تفسیر می کند، طبیعی است که بر خلاف میل خود تفسیر نخواهد کرد، اعتراض مداوم تو برایت هزینه سنگین در قالب پاپوش خواهد داشت!؟ با نوشتن مقاله اعتراضی راه بجایی نمی بری!؟ رهایش کن! از توی همین نوشته هایت کلمه ای را بر می گزینند، علمش می کنند و برایت پاپوش درست می کنند.
به قول حافظ: «مشکل حکایتی ست که تقریر می کنند»! و به قول شاملو؛ «روزگار غریبی ست»!؟ پس از شنیدن نصیحت های دلسوزانه! با خود نجوا می کنم: آدمی که می داند، می فهمد، برایش مثل روز روشن است که دهستان حق روستایش را عالمانه و آگاهانه و با کلاه قانون ربوده اند چگونه می تواند سکوت کند! سکوتی سخت و جانکاه! روزگار غریبی ست!؟ حکایت مشکلی ست!؟
محمدعلی شاهسون مارکده93/1/2
كاچي سه شنبه (بخش اول)
قصه ها و داستان هايي كه از گذشته مانده و توده مردم در اجتماعات و در خانواده ها بازگو مي كنند، برگرفته از يك حادثه و رويداد تاريخي و يا افسانه اي و يا زاده تخيل آدمي اند. این قصه و داستان های شفاهی عامیانه در هر دوره اي هنگام بازگويي، از آرزوها، رنج ها، خواست ها، كمبودها، مشكلات و ارزش های اخلاقی آن دوره شاخ و برگ هايي به آن افزوده و يا از آن كاسته مي شود. اگر باديد ژرف، اين قصه ها را تحليل كنيم مي توانيم شاخ و برگ هاي دوره ها را تا حدودي تشخيص دهيم.
قصه گويي در گذشته نقش راديو و تلويزيون امروزي را داشته و مردم بويژه در فصل بيكاري دور هم جمع مي شدند و قصه هاي شفاهي را بازگو مي كردند. وقتي اين قصه ها را مطالعه مي كنيم چند چيز در آنها مشترك مي بينيم. قهرمانان اين قصه ها بيشتر از انسان هاي رنج ديده و تحت ستم هستند كه آرزوي دست يابي به زندگي بهتر دارند. قهرمانان دو دسته اند. خوب و رنج ديده و بد و ستمگر. چيزي كه در قصه ها كمتر ديده مي شود قانون جهان شمول علت و معلول است. به همین جهت بیشتر رویدادهایی که بیان می گردد با تعقل و خِرَدِ آدمي جور در نمی آید و نمی توان آن را واقعي دانست و پذيرفت. در این قصه ها بيشترِ قهرمانان، خود اسير دست سرنوشت، قضا و قدر، شانس و اقبال، و تحت امر و خواست نيروهاي غيبي و ناپيدایند. اگر نیک بنگریم قهرمانان اين داستان ها دو بار قرباني شده اند يكبار قربانی سرنوشت اند، چون بر اين باورند كه نقش چنداني در تغيير رويدادهاي زندگي خود و نیز جهان پیرامون ندارند سرنوشت آنها و نیز رویدادها در آسمان ها نوشته شده است و ديگري قرباني ستم هم نوعان خوداند كه قهرمانان بَدِ داستان هستند. بنابراين، در قصه ها و داستان های شفاهی عامیانه هر رويدادِ غير معقول و غير منطقي ممكن است اتفاق بيفتد و هر چيز از جمله؛ درخت و حيوان داراي ادراك هم باشد. به همین جهت می بینیم آدم دارای عقل و اشرف مخلوقات بیان می کند که؛ درخت حرف مي زند، حیوان فهم و شعور دارد و به یاري انسان مي آيد. فاصله هايِ زماني و مكاني در هم كوبيده، نادیده انگاشته و از میان برداشته مي شود. آنگاه می شنویم آدمی از قعر تاريخ در اين زمان حاضر مي شود و يا آدمی ديگر از فرسنگ ها راه دور در مكاني ديگر حضور پيدا مي كند و می بینیم عوام که شنوندگان این قصه ها هستند خیلی راحت این سخنان نا معقول و غیر علمی و دور از خرد را به راحتی هم می پذیرند. عوام که شنونده این قصه ها بوده و هستند به این ادبیات خو کرده اند و با این شیوه تفکر دور از عقل و خرد مانوس شده اند و برای شان عادی است در حقیقت شنیدن و باور کردن سخنان متناقض و نا همآهنگ با عقل و خرد، اصلی ترین ویژگی فرهنگ و ادبیات توده مردم است.
بازگويي قصه ها در عین حال که نقش سرگرم کنندگی داشته است کاربرد اخلاقی هم داشته است. گوینده در لابلای بیان داستان، پند و اندرز اخلاقی هم می داده است. بدینگونه که کار، رفتار و سخنان خوب قهرمانان را می ستوده و رفتار و سخنان بد قهرمانان را نکوهش می کرده است. همین نتیجه گیری های اخلاقی کمکی به خوشایندی و در نتیجه پذیرش رویدادهای نامعقول داستان می شده است.
موضوع دیگری که پذیرش رویدادهای نا معقول قصه ها را آسانتر می کرد منتسب و یا وابستگی قهرمانان خوب داستان به مقدسین بوده است. بنابر این وقتی گوینده داستان پای مقدسی را به رویدادی باز می کرد و یا نظر مثبت مقدسی را به قهرمان خوب داستان نسبت می داد عقل و خرد شنونده را به تعطیلی می فرستاد. و می توانست نهایت تاثیر را بر اذهان بگذارد بازمانده اثرات ژرف را بعد از گذشت سال ها هنوز بر اذهان می توان دید.
نمونه بسیار بارز آن اشعار (ییر) ترکی فراوانی که در مدح شاه اسماعیل و شاه عباس، جنت مکان!! در حافظه مردمان عادی جامعه بود و مرتب باز تولید می شد به ذهن هیچیک از این گویندگان نمی رسید که شاه اسماعیل مردم تبریز را قتل عام کرده است.
شنونده قصه هاي آن روز همانند بينندگان فيلم هاي سينمايي امروز سخت تحت تاثیر آنچه که می شنیدند قرار می گرفتند و باور می کردند و همین باورهای بدون اندیشه و دور از تعقل و خرد در درازای تاریخ روی هم انباشته شد و فرهنگ توده مردم را شکل داد و امروز به ما رسیده است. ویژگی شاخص فرهنگ توده و عامیانه وجود تضادها و تناقض های بسیار و سطحی نگری در بیشتر موضوع ها است که با عقل و خرد و علم دانش نا همخوان است.
بنابر این با اينكه اغلب رویدادهای این قصه ها غیر واقعی و زاده تخيل آدمي و افسانه اي بودند و در آنها مبالغه زياد به كار رفته و بعضي رفتارها و كارهايي كه به قهرمانان نسبت داده مي شد نا همخوان با منطق و نا معقول بود ولي شنونده ها با شور و شوق داستان ها را مي شنيدند و اگر پايان داستان تراژيك بود و قهرمانان قرباني مي شدند همدردي می کردند و اگر پايان خوش بود و حقداري به حق خود مي رسيد احساس خرسندی مي نمودند.
امروزه به دلیل پيشرفت علم و دانش و تبادل اطلاعات گسترده، آگاهي عمومي مردم بیشتر شده درست و منطقی این هست كه به اين قصه ها، در حد يك قصه بنگريم و اگر خواسته باشند به صورت يك باور و يا الگو براي مردم در بيايند و مردم رفتار و انديشه خود را با محتويات آن قصه همآهنگ نمايند و یا محتوای آن قصه را تاثیر گذار بر سرنوشت خود بدانند سزاست که محتواي قصه را تحليل و به نقد بكشيم و چيزي را باور كنيم كه پذيراي خِرَدِ آدمي باشد. ولی متاسفانه در روستای ما با اینکه بیشتر دختران و زنان جوان ما مدرسه رفته و کم و بیش با سواد هم هستند از برق، ماهواره، اینترنت، تلفن، گاز شهری، اتومبیل استفاده می کنند ولی باورها و اندیشه های شان هیچ تفاوتی با مادر بزرگان شان ندارد به همان شیوه ی مادر بزرگان شان برای بر طرف کردن مشکلات زندگی شان دعا می گیرند و متوسل به پختن کاچی و خواندن سرگذشت دخترک یتیم می شوند که بسیار تاسف بار است. نمی دانم شما هم دیده اید یا نه، زنِ دارای لیسانس روستا برای بر طرف شدن مشکلاتش در زندگی سمنو درِ خانه ها توزیع می کند و یا دختر دیپلم برای قبولی در دانشگاه با مشورت مادرش کاچی نذر می کند.
يكي از اين داستان ها و قصه ها، سرگذشت دخترك يتيم و فقيری است كه در اجتماع زنان روستا هنگام پختن كاچي بازگو مي شده و هم اکنون هم می شود. ريشه و اصل داستان نشات گرفته از فرهنگ ايراني است. در داستان هاي عاشقانه قديمي ايراني اغلب ديدار اوليه سرِ چشمه آب صورت مي گيرد و صورت زيباي معشوق در آب كه، نقش آينه را دارد، مي افتد و عاشق گرفتار مي گردد. ولي جالب اينجاست كه اين داستان اصيل ايراني به اشخاص تاريخي فرهنگ عرب نسبت داده شده و رنگ قداست به خود گرفته و بازگويي آن در اجتماعات زنان روستا بخاطر توسل به قديسين است. زنان روستاي ما به علت نداشتن دانش و آگاهي و خردمندي، خبر از قانونمند بودن جهان ندارند و كوششي هم به منظور شناخت اين قانون هاي خداوند نمي كنند. لذا حوادث و رويدادهاي اين جهاني را به خطا حتمي الوقوع و خواست خدا مي پندارند و خود را توانمند حذف، كنترل، مهار، تعدیل و یا حداقل شناخت اين رويدادها نمي دانند و هرگاه مشكلي در زندگي شان پيش مي آيد راه چاره را در نذر كاچي مي دانند چون بر اين باورند كه؛ انسان تابع قضا و قدر است و هرگاه براي انسان در زندگي اش بلايي و يا نگراني و ناكامي و شكستي پيش مي آيد، يا بر اثر خشمِ نيروهاي قدسي و غيبي است كه حال بايد با انجام نذري آنها را خشنود كند و يا جن ها آسيب رسانده اند که با ورد و دعا به مقابله آنها می روند و يا چشم زخمِ، چشمِ شورِ انسانها از جمله همسايهها سبب شده است!! که با دود کردن اسفند و دعا می کوشند اثر چشم شور را بی اثر کنند. زنان ما حتی يكبار هم از خود نپرسيده اند:
چرا بايد نيروهاي قدسي و غيبي از ما خشمگين باشند؟ و بخواهند به ما آسيب برسد؟
كاچي كه مقداري آرد، آب، روغن و شكر است، و ما آنها را مخلوط می کنیم، می پزیم و خود هم می خوریم چگونه از خشم نيروهاي آسیب زننده غيبي جلوگيري مي كند؟
و با اين همه كاچي كه پخته شده ما نتوانسته ایم کوچکترین مشکلی از مشکلات مان را بزداییم و هنوز اندر خم يك كوچه هستيم؟ و مشكلاتمان كه سرِ جاي خود باقيست؟
چرا بايد جن ها به ما آسيب برسانند؟ مگر ما چه هيزم تري به جن ها فروختهايم؟
و چرا جن ها فقط پسران را آسيب مي رسانند و به دختران كاري نداشتند؟ و اگر چشم همسايه اين قدر توانايي دارد كه از راه دور به ما آسيب بزند چرا این همسایه های مفلوک از اين توانايي براي زدودن مشكلات زندگي خود بهره نميگيرند؟ چون مي بينيم آدمِ چشم شور هم همانند ديگران در مشكلات زندگي خود غوطهور است؟
و اگر همسايه من هم چشمان مرا شور بپندارد! كه مي پندارد! آيا من چنين ويژگي را در خود دارم؟
زنِ روستا چرا از خود اين پرسشها را نمي كرد ؟ و هنوز هم نمي كند ؟ براي اينكه از دانش بي بهره بوده و هست! انسان دانشي نيست! خود را يك انسان كامل و داراي حق و توانمند نمي داند! ذهن او منطقي پرورانده نشده. جهان را و قوانين جهان را نمي شناسد. خود را و توانايي هاي خود را باور ندارد. خود را توانمند تغيير شرايط نمي داند. خود را مسئول سرنوشت خود نمي داند چرا؟ چون دانایی ندارد، از انجاییکه دانایی ندارد توانمند هم نیست چون دانایی و توانمندی ندارد خود را ضعیف و نیازمند می داند و به دنبال نادانی ناتوانمندی و ضعف و نیازمندی همیشه نگران و مضطرب هم هست. نادانی، ناتوانی، نیازمندی، نگرانی و اضطراب دائمی او را به درماندگی کشیده است. براي اينكه از بدو تولد به او گفته شده، تو دختر هستي نبين! نپرس! نشنو! نگو! نخند! نرو! ندان! نخوان و…این است که همیشه به دنبال این هست که دیگری مشکل او را حل و فصل کند این دیگری چه کسی بهتر و نیرومندتر از قدیسان می تواند باشد؟
بنابر اين زنِ روستايي براي فراهم آوردن رضايت نيروهاي غيبي و مافوق طبيعي اقدام به نذر كاچي مي کند. چون از رويداهاي آينده مي ترسد مي دانيم ترس زائيده جهل انسان بر نتايج امور است و حتی ترس از مرگ هم براي آن است كه انسان از سرنوشت روح و جسم خود بعد از آن بي اطلاع است. مثلا خانمي مي ديد چند تا از بچه هايش در كودكي فوت كرده اند!؟ حال چرا؟ نمي دانست. چون نه نقش تغذيه را در سلامت جسم مي دانست. نه روان و اختلالات آن را مي شناخت. نه نقش بهداشت را در فرآیند سلامتی انسان می دانست بلكه به دنبال باورهاي غلط در جامعه، فكر ميكرد جن ها بچه هاي او را از او گرفته اند ! حال بچهي او به چه درد جن ها مي خورد ؟ يا جن ها چرا بايد به بچه او آسيب بزنند؟! هيچگاه از خود نمي پرسيد! و يا مي گفت: خدا نمي خواسته بمانند! و از خود نمي پرسيد اگر خدا نميخواسته بماند چرا قانون خلق بچه را آفریده است؟ و حال كه پنيسيلين و ديگر داروها كشف شده چرا خدا مي خواهد كه بچه ها بمانند؟ و اينقدر بچه ها مي مانند كه ما نا گزير شده ايم كه از بوجود آمدن بچه جلوگيري بكنيم؟ آيا كشف پنيسيلين و ديگر داروها جز نتيجه مقداري تفكر، انديشيدن و باور به اينكه ما توانمنديم و مي توانيم مشكلات خودمان را با عقل و تدبير حلكنيم چيز ديگري مي تواند باشد؟
براي پرهيز از گزند و يا آسيب جن ها وِرد می خواندند و دعا مي گرفتند. و
براي بي اثر كردن چشم زخم همسايگان اسفند دود می کردند و باز دعا مي گرفتند. يعني چند واژه عربي نوشته شده روي كاغذ را با تكه پارچه اي روي بازوي پسران ميبستند و يك تكه نمكِ سنگي كه به آن نمك تركي مي كفتند همراه چند عدد مهره را به دوش پسران مي آويختند و يا دعا را با نمك در جيب مردان قرار مي دادند به علاوه در كنار كلاه و روي شانه پسران و زير لباس مردان مهره آبي و كُجي…گربه مي دوختند. و يا كتاب قرآن كوچي را در جيب مردان قرار مي دادند و يا بر شاخ و يا گردن گاوشان مي آويختند. جالب اين بود كه از ميان آدميان فقط پسران و مردان و از ميان حيوانات، گاوها آنهم فقط ماده گاوها بیشتر مورد آسیب چشمانِ شورِ همسايه قرار مي گرفتند!
در اینجا بد نيست يك خاطره را با هم بخوانيم. يكي از همكاران من در ذوب آهن كه از مردم يكي از روستاهاي لنجان بود مي گفت: ماده گاوي داشتيم كه نمي گذاشت شيرش را بدوشيم. گفتند همسايه ها چشمش كرده اند و براي آن دعا گرفتيم. دعا را در جلد پارچه ای و با ریسمانی به گردن گاو آویختیم، كه اثر نكرد. بعد از مدتي آرام شد. روزي ديدم نخ جلد پارچه اي دعا در گردن گاو پاره شده و دعا در حال افتادن است آن را باز كردم ديدم دعا نويس با همان لهجه لنجاني چندين بار نوشته؛ «اگر هَشت بِدوشُش اگر نَهَشت بِفروشُش».
نكته جالبتر اين بود كه اغلب دعا نويس ها خود از افراد مشكل دار جامعه بودند و زن و مرد روستايي هيچگاه با خود نينديشيد كه؛ اگر اين دعا نويس كاري مي توانست بكند قدري از مشكلات خود را حل مي كرد!؟
خاطره ای از علل نذر کاچی سهشنبه را از زبان یکی از پیرزنان روستا بشنوید به یکبار خواندنش می ارزد.
«یک وقت تازه زایمان کرده بودم. بدنم نحیف، ضعیف، بی رمق و سخت ناتوان شده بود و همانند یک بیمار چند روزی سخت در رختخواب خوابیده بودم. در همان روزهای ناتوانی و بیماری و در یک حالت خواب و بیداری در رویا دیدم؛ مردی با کلاه نقابدار، کارد به دست، توی اتاق وارد و یک راست بالای سرِ من آمد و می خواهد سر مرا ببرد. لذا کارد بر یک دست، و دست دیگرش را بر سرِ من گذاشت تا کارد را بر حلقومم بکشد. من در ان رویا او را عزرائیل می دانستم. التماس کنان گفتم: بچه کوچک دارم، سرم را نبر! مرد اعتنایی نکرد! دوباره با التماس بیشتر تقاضا کردم؛ بخاطر اینکه بچه کوچک دارم سرم را نبر! من یک کاچی سه شنبه هم می پزم! مرد کمی در کار خود کُند شد، دستش را از سرم برداشت و کارد را از نزدیک گلویم دور کرد. فهمیدم این درنگِ مرد بخاطر کاچی سه شنبه بوده است! گفتم: دوتا کاچی می پزم برو! مردِ کلاه نقابدار به سمت شوهرم که در پایه دیگر کرسی خوابیده بود رفت که گفتم: به او هم کار نداشته باش سه تا کاچی می پزم! مرد نگاهش را به پایه دیگر کرسی که پسرم خوابیده بود انداخت! من گفتم: چهارتا کاچی می پزم! مرد به راه افتاد که از اتاق بیرون رود توی در ایستاد و نگاهش را برگرداند من با تاکید گفتم: 5 تا کاچی میپزم برو! و مرد رفت و من وقتی کمی حالم بهتر شد 5 هفته پشت سرهم با پختن کاچی سه شنبه نذرم را ادا کردم».
ادامه دارد محمدعلی شاهسون مارکده