هرکه زورش بیش حقش هم بیش
شکل رایج جمله فوق بدینگونه است: هرکه بامش بیش، برفش بیش تر. ممکن است برای شما این پرسش پیش بیاید که زور کی بیش تر بوده که موجب حق بیش تری شده است؟ من در این نوشته می خواهم یک نمونه ارائه دهم. تا نظر شما چه باشد؟
غلام حسین خان بختیاری، پسر حسین قلی خان بختیاری مشهور به سردار محتشم خان بختیاری یکی از خان های بزرگ بختیاری بوده است در بیرون راندن محمدعلی شاه قاجار نقش داشت بعد از آن به قدرت و ثروت بی حد و حصری دست یافت. به دنبال بیرون راندن محمدعلی شاه قاجار مملکت ایران در اختیار خان های متعدد بختیاری بود منطقه چهار محال را از قبل ملک موروثی خود می پنداشتند و با کمال پر رویی مردم را می زدند شکنجه می کردند و می گفتند ملک تان را به ما بفروشید.
در این منطقه املاک را به زور از مردم ستاندند مردم شدند رعیت و خان بختیاری شد ارباب و حاکم. حال خان عمده دسترنج حاصل از کشاورزی را به عنوان سهم ارباب می برد و ته مانده را به عنوان مالیات سیورسات و غیره می گرفت به علاوه رعیت باید برای خان هم بیگاری بکند و در جاهای مختلف برایش کاخ بسازد. و ساختند. و امروز بازمانده این کاخ ها را ما می بینیم.
از جمله مردمانی که در قالب بیگاری برای ساخت قلعه این سردار شرکت داشتند مردمان روستای مارکده بودند. چون سردار ارباب مستقیم مارکده بود یک نفر از بیگاری رفتگان مارکده ای در ساخت قلعه سردار در روستای بن کشته شد خوشبختانه ساخت این قلعه به پایان نرسید. سردار محتشم خان بختیاری کاخ و قلعه ای در روستای دستنا هم ساخت که امروز بازمانده ای از آن برجای است و مدیرکل میراث فرهنگی استان ما تصمیم بر مرمت بازمانده قلعه سردار محتشم خان بختیاری گرفته است و این تصمیم را خبرگزاری فارس در سال 88 به شرح زیر گزارش کرده است.
«به گزارش خبرگزاري فارس از شهركرد، مژگان رياحي ظهر امروز در جمع خبرنگاران اظهار داشت: قلعه تاريخي سردار محتشم متعلق به اواخر دوره قاجاريه است كه به دست غلامحسين خان بختيار در روستاي دستنا در سه طبقه زيرزمين، همكف و اول ساخته شده است. وي به وجود يك حوض بزرگ در محوطه وسيع اين بناي تاريخي اشاره كرد و افزود: به دليل ساخت و سازهاي بي رويه و تجاوز به حريم بنا، تنها محوطه كوچكي از آن باقي مانده است. سرپرست سازمان ميراث فرهنگي، صنايع دستي و گردشگري چهارمحال و بختياري ادامه داد: اين قلعه داراي تزئينات زيبا و منحصر به فرد سنگي، آجري، چوبي و گچي بوده كه به دليل عدم مراقبت و دخل و تصرف هايي كه در آن انجام شده، سقف طبقات فروريخته و تنها ديواره هاي داخلي و خارجي بنا باقي مانده كه آن نيز دچار آسيب هايي شده است. رياحي با اشاره به آغاز عمليات تعمير و مرمت اين بنا از شهريور ماه سال جاري با اعتباري افزون بر 150 ميليون ريال از محل اعتبارات اضطراري استاني، بيان داشت: تاكنون عمليات خاكبرداري و پيگردي براي يافتن سازه هاي قديمي باقي مانده، استحكام بخشي ديواره ها و تويزه هاي آجري انجام شده است. وي ادامه داد: پيگيري و بررسي هاي لازم براي جمع آوري تصاوير، اسناد و مدارك و متعلقات بنا و همچنين برداشت و عكس برداري وضع موجود بنا نيز در حال انجام است…»
خانم مهندس مژگان ریاحی مدیرکل میراث فرهنگی استان ما است می بینید که سال 88 تصمیم به مرمت قلعه سردار محتشم خان بختیاری به عنوان میراث فرهنگی گرفته است.
شاید اینگونه برداشت شود که من با این تصمیم خانم مهندس ریاحی مخالف هستم به عرض می رسانم که نه، مخالف نیستم. این کار خانم مهندس ستودنی است و اداره میراث فرهنگی باید ساختمان های قدیمی را مرمت کند و آنها را از گزند حوادث طبیعی مصون نگهدارد. من از تصمیم های تبعیضآمیز خانم مهندس گله دارم و بر این باورم که اگر نام یک سرداری روی حمام قدیمی روستای مارکده بود برای خانم مهندس خوشایند تر بود و بیگمان اقدام به مرمت آن هم میکرد و با بی تفاوتی از کنارش نمی گذشت و مرمت حمام مارکده را هم در اولویت کاری خود قرار می داد. برای صدق عرایضم گزارش های زیر را بخوانید.
ما اعضا شورا و دهیار روستای مارکده از سال 83 و 84 با رفت و امدهای بسیار به اداره میراث فرهنگی تقاضای مرمت حمام قدیمی مارکده را به عنوان تنها آثار تاریخی روستا داشتیم. اداره آقای مهندس بابایی را مامور نمود که از حمام بازدید و موقعیت حمام را گزارش نماید. مهندس بابایی روز 29/4/84 ساعت 30/15 برای بازدید دوباره و تهیه گزارش تکمیلی به مارکده امد، از حمام بازدید نمود، عکس گرفت، من به عنوان شورا خلاصه ای از نحوه ساخت و قدمت حمام را برای آقای بابایی شرح دادم. بعد آقاي بابايي گفت: بنا به درخواست هاي مكرر شورا من قبلا از اين حمام عكس هايي تهيه كرده ام و گزارش آن را به اداره نوشته ام و تعمير آن را امسال در برنامه و بودجه اداره ميراث فرهنگي قرار داده و از چند روز ديگر پيمان كار جهت تعمير به محل خواهد آمد.
هر چه منتظر ماندیم پیمانکار نیامد برای پیگیری من شخصا روز 19/10/85 به اداره میراث فرهنگی رفتم به اتفاق مهندس بابایی به اتاق خانم مهندس ریاحی که ان روز معاون اداره بود رفتیم آقاي مهندس بابائيان گزارش بازديد دو سال قبل و نیز بازدید امسال خود را مجددا براي معاون اداره بيان كرد و گفت : « لازم است كه بودجه اي براي تعمير حمام ماركده تخصيص داده شود» خانم رياحي قول داد كه در سال 1386 حمام ماركده بازسازي گردد.
مجدد خانم مهندس ریاحی معاون اداره به اتفاق مهندس حیدری پور مدیر کل ساعت 15/15 روز يكشنبه 15/11/85 جهت بازدید از حمام شخصا به مارکده امدند ضمن بازديد فيلم و عكس تهيه نمودند و در پايان آقاي حيدري پور قول بازسازي حمام را به عنوان آثار تاريخي روستا در سال 86 دادند.
ولی متاسفانه این قول ها تبدیل به عمل نگردید. چرایش را هم نگفتند به راستی حمام مارکده بر اساس اصول معماری ساخته شده بود. من توصیف دست و پا شکسته ای از ساختمان حمام در تاریخچه روستای مارکده نمودم این توصیف برای آقای حمیدرضا معین فارسانی کارشناس اداره میراث فرهنگی جالب آمده است ان متن را انتخاب و در تاریخ دوم آبان 91 روی وبلاگ اداره میراث فرهنگی قرار داده است.
ولی علارغم همه ی این بازدید ها و قول ها خانم مهندس مژگان ریاحی کوچکترین اقدامی در جهت مرمت حمام عمومی مارکده که با دست تک تک مردم ساخته شده نکرد ولی اقدام به مرمت قلعه سردار محتشم خان بختیاری را در اولویت کاری خود قرار می دهد.
می دانم خانم مهندس مژگان ریاحی این متن را نخواهد خواند و بر فرض هم که بخواند به من پاسخ نخواهد داد ولی من به عنوان یک شهروند این جامعه می پرسم چه تفاوتی بین این دو بنا وجود داشته و دارد؟ حمام مارکده از قدمت بیشتری هم برخورداد بوده است، بر اساس یک نیاز و ضرورت ساخته شده، سازندگان آن هم مردم عادی هستند با شوق، اشتیاق و اخلاص هم که ساخته شده است. این در حالی است که قلعه سردار محتشم بختیاری با بیگاری و زورشلاق بر گرده رعیت ساخته شده است.
سردار محتشم بختیاری به عنوان حاکم و ارباب مارکده رعیت مارکده ای خود را برای بیگاری ساخت قلعه هم به روستای بن برد و هم دستنا و هم چغاخور. برای ساخت قلعه در بن رعیت ها را مجبور می کرد که تیر چوب کبوده از کنار رودخانه بر دوش خود پیاده به بن ببرند و در انجا هم در کار ساخت کار کنند هر رعیتی باید سالی چند روز در دستنا، بن و چغاخور برای ارباب و خان بیگاری کند. این دستورات یک عمل روتین بود که به دستور خان همه ساله انجام می شد.
گفتم روستای مارکده در راستای ساخت قلعه برای سردار محتشم یک نفر کشته هم داده است. محمد مارکده ای مشهور و معروف به محمد ابوالقاسم یکی از مردان مارکده ای بود که به اتفاق اصغر مشهور و معروف به اصغر تقی در ساخت قلعه در بن به بیگاری سردار محتشم بختیاری برده شده بودند. گفته می شود محمد تن بکار نمی داده و از زیر کار شانه خالی می کرده است که مواجه با شلاق نوکران خان ناظر بر کار مواجه می شود که اصغر بدن مجروح و بیمار او را به مارکده می آورد چند روز بعد فوت می کند از محمد دو بچه خردسال باقی می ماند یک پسر و یک دختر.
محمدعلی شاهسون مارکده 93/2/6
ذهنیت استبدادی
می توان با جرئت گفت همه ی ماها صرف نظر از اینکه مرد یا زن هستیم، در چه طبقه اجتماعی قرار داریم، تحصیل کرده یا بی سواد هستیم، در چه رشته ای تحصیل کرده ایم، دیندار، مذهبی، سنتی، عرفی، متجدد و یا سکولار هستیم، در روستا زندگی می کنیم یا در شهر، ثروت مندیم یا تهی دست، کم و بیش دچار نوعی بیماری مزمن فرهنگی تاریخی هستیم که نام آن استبداد زدگی است. این بیماری همانند یک طیف است تقریبا همه را در بر می گیرد ولی اندازه اش در همه یکسان نیست از آدمی به آدمِ دیگر شدت و ضعف دارد. نکته جالب این هست که این بیماری جزئی از شخصیت ما است، جزئی از هویت ما را شکل می دهد، در درون ذهن ما است و بافت ذهنی ما را تشکیل می دهد و شخصیت ما بر اساس این بافت ذهنی تعریف و نشان داده می شود. با این حال کمتر آدمی را در جامعه ی ما می توان یافت که از ابتلا به بیماری مزمن استبداد زدگی بر کنار مانده باشد. بیماری از آن نظر مزمن است که تاریخ، فرهنگ و باورهای ما دارای زمینه ی استبداد دیرینه است که با تار و پود و جسم و جان ما عجین شده است یعنی این آموزه های استبدادی تبدیل به باور، فرهنگ، عرف، هنجار و نرمِ جامعه شده و از هنگام تولد مرتب همراه لالایی مادر، نصیحت پدر، آموزه معلم، موعظه واعظ و امریه سیاست مدار و حاکم توی ذهن ما ریخته می شود. بنابراین هر فرد از ما یک مستبد بالقوه پرورانده می شویم، در هیات یک شاه کوچولو رشد می کنیم، یک موعظه گر و پند اندرز دهند خودشیفته که خود را بالاتر و بهتر از دیگران می بیند پرورش می یابیم، یک دیکتاتور خاموش بار می آییم، در صورت فراهم آمدن زمینه مساعد، شاهی، موعظه گری و دیکتاتوری خاموش خود را بروز خواهیم داد. به همین جهت در طول تاریخ دیرینه مان با دادن خسارت های سنگین صدها شاه، امیر، خلیفه، والی، خان، بگ، کدخدا و رئیس عوض کرده ایم تا بلکه روابط خداوندان قدرت و مردم مبتنی بر زور و ترس نباشد و اندک مهربانی و همسانی در جامعه بوجود آید و حق ها و حرمت ها اندکی در جامعه جاری و ساری باشد ولی همچنان اندر خم یک کوچه ایم. متاسفانه همچنان نگرش مان نسبت به هم استبدادی هست، روابط مان استبدادی هست، مردم جامعه را بالایی و پایینی می بینیم، خوب و بد می پنداریم، مومن و بی ایمان می شماریم آنگاه این خوب و بد، بالایی و پایینی و مومن و بی ایمان را مبنای داوری هامان قرار می دهیم و نتیجه ای که می گیریم این است که عده ای بهترند و حق بیشتری دارند، و عده ای این مرتبه و جایگاه را ندارند در نتیجه تبعیض ها را در حق آفریدگان خدای بزرگ و مهربان پی می افکنیم و توجیه می کنیم. همین نگرش نا همسان و دسته بندی های خوب و بد نگذاشته که به مفهوم شهروندی که برابر و یکسان بودن و دیدن انسان ها است دست یابیم به همین جهت از همدیگر می هراسیم، همدیگر را بد می پنداریم، به یکدیگر اعتماد و اطمینان نداریم. نمونه بارز ان این هست که به دلیل بد دانستن یکدیگر و نداشتن اعتماد و اطمینان به یکدیگر نمی توانیم کارهای شراکتی جمعی بکنیم. نکته جالب این هست که در پیشِ رو، امیر، شاه، خلیفه، رئیس، کدخدا را می ستاییم، بزرگش می شماریم، فرا زمینی می پنداریمش، دست و پایش را می بوسیم و مدحش را می گوییم، زیر علمش سینه می زنیم، ولی در داوری هامان که همیشه در پشت سر، درخفا و در محفل خصوصی صورت می گیرد، شاه و امیر و خلیفه و …را ستمگر دانسته و از آنها بدگویی می کنیم و بیزاری می جوییم و حتی فحش شان می دهیم یعنی یک آدمی با ذهنیت استبدادی الزاما دو رو هم هست، متظاهر هم هست، نمونه بارز دورویی مان خود را در پدیده غیبت نشان می دهد. پدیده غیبت در جامعه ما از دیرباز بوده و هست بزرگان دین و مذهب برای کاستن از گستردگی غیبت در پشت سر، به غیبت بار گناه داده اند و شدت گناه ان را از حد زنا هم شدیدتر قلمداد نموده اند ولی متاسفانه همچنان پدیده زشت و غیر اخلاقی غیبت در جامعه ی ما جاری و ساری است با افقی نه چندان امیدوارانه ای که جلو روی ما است امید کمتر شدن عمل غیر اخلاقی و غیر انسانی غیبت حداقل در این نزدیکی ها نیست برای اینکه در جامعه همتی و طرح و برنامه ای برای گسترش روراستی دیده نمی شود. شاید تعجب کنید که ته پی و فونداسیون روراستی در جامعه باورمندی به خوب بودن همهی انسان ها، برابر دانستن همه انسانها، دارای حق دانستن همه انسانها، با حرمت، کرامت و شرافت دانستن همه ی انسان ها است.
پس یکی از ویژگی های ذهنیت استبدادی بالا و پایینی دیدن انسان ها است خوب و بد دانستن انسان ها است. این ویژگی ذهنیت استبدادی زمینه ای مناسب جهت رشد اختلال روانی دیگرمان، یعنی خود شیفتگی، که بیشتر ما مردان جامعه مان بدان دچار هستیم، قرار می گیرد و پدیده نصیحت گویی و پند اندرز دهی را در جامعه رواج می دهد. اگر توی جامعه نیک بنگریم اکثر پند دهنده ایم، نصیحت کننده ایم، راه و چاه نشان دهنده ایم، درس اخلاق دهنده ایم و خیلی راحت درباره رفتار و روابط خصوصی افراد داوری می کنیم. آدمی با ذهنیت استبدادی و خودشیفته خود را خوب می داند و دیگران را که همانند او نیستند بد می پندارد، خود را مومن می داند و دیگران که مانند او نیستند را نه، خود را درست کار و دانا به امور و به راه راست رونده می پندارد و دیگران را که مانند خود نیستند اینچنین نمی داند. به همین جهت و دلیل می بینی که به همه اندرز می دهد به همه نصیحت می کند به همه راه و چاه نشان می دهد و قصدش این هست که بقیه هم همانند او فکر کنند و رفتار داشته باشند. این در حالی است که اغلب نه کسی از او راه و چاه پرسیده و نه پند و اندرز خواسته.
شاید شیوه پند و اندرز دهی در گذشته که رسانه و وسایل انتقال اطلاعات نبود شیوه مفیدی می توانست باشد ولی امروز که همه گان به راحتی می توانند به اطلاعاتی بس گسترده دست رسی پیدا کنند این شیوه قدری بی مزه شده است.
ذهنیت استبدادی و ذهنیت خود شیفته این اجازه را به آدمی نمی دهد که بپرسد: چرا من دیگران را بد می دانم؟ به چه دلیل، معیار و مقیاس من از دیگران بهترم؟ از دیگران بالاترم؟ دیگران را که خوب بدانم و با دیگران برابر، همسان، همانند و مساوی باشم که زیباتر است؟
در بینش و فرهنگ استبدادی و پی آمد آن در نظر آدمی با ذهنیت استبدادی، اصل قدرت است، حق با قدرت است، قدرت معیار حق است، معیار عدالت است، معیار اخلاق است، معیار راه راست است، معیار زیبایی است، حرف اول و آخر را قدرت می زند، قدرت است که به انسان ارزش می دهد، شرافت می آورد، قدرت است که به انسان حرمت می دهد، قداست می بخشد، انسان با داشتن قدرت محترم می شود، محبوب می شود، دوست داشتنی می گردد، هرچه قدرت مندتر، قداست، احترام و محبوبیتش بیشتر. آدم قدرتمند هم خودش جلو چشم ها خوب جلوه می کند و هم هرچه به او تعلق دارد حتی سگِ آدم قدرتمند هم در نظر بسیاری قشنگ تر از سگ دیگران است.
ذهنیت استبدادی مدیریت را نمی فهمد، برنامه ریزی را نمی شناسد، تعامل و همکاری اجتماعی آدمیان را بدون وجود ترس غیر ممکن می داند. ولی امریه، فرمان، حکم و دستور را خوب می شناسد، راهکار درست اجرای کارها می داند و بر این باور است که در نبود ترس، سنگ روی سنگ بند نمی شود.
اخیرا مقاله ای با عنوان قصه های پرغصه نوشته و روی وب سایت گذاشتم این مقاله اشاره به وضعیت تاسف بار کنونی روستای ما است که؛ شورای حلاختلاف ندارد دهستانش را از دستش بیرون آورده اند و شورای روستایش تشکیل نشده است. سه موضوعی که عیان است و مانند روزِ روشن قابل دید، فهم و درک همگان است. این مقاله تعدادی بازدید کننده داشته و بعضی هم یادداشت گذاشته اند. چندتا از این یادداشت ها را می خواهم با توجه به مقدمه بالا بررسی کنم.
یکی از بازدیدکننده ها نوشته:
«فقط از طرف خودت حرف بزن ؛ ما يعني ماركده بي تدبيري و بي منطقي شما را نشان مي دهد كه به جاي همه ماركده ايهاي عزيز قلم فرسايي مي كني» .
این بازدید کننده به من ایراد می گیرد که چرا از طرف مارکده ای ها حرف زده ام و میگوید: از طرف مارکده ای های عزیز حرف نزن. خوب، برادر من، شما مرا از همانی نهی می کنی که خودت انجام می دهی؟ شما به چه دلیل می گویی من از طرف مارکده ای ها حرف نزنم؟ ولی خودت از طرف مارکده ای ها حرف می زنی؟(نهایت خودشیفتگی) همشهری عزیز، من یک مارکده ای هستم عضوی از جامعه ی روستایی مارکده هستم، حق دارم در باره تمام مسائل عمومی جامعه حرف بزنم، نظر بدهم و بنویسم؟ همینگونه هم شما و دیگران این حق را دارید. می پرسم من که از این حق اجتماعیام استفاده می کنم کارم بی تدبیری و بی منطقی است؟ یا رفتار شما که دیکتاتور مآبانه مرا از حقم نهی می کنید؟
بنده خدای دیگری نوشته:
«آقاي شاهسون به جاي اين وقت تلف كردن ها و دروغ پردازي ها كمي هم به خودت بيا و به فكر عبادت وبندگي خدا باش ،مردم ولايتمدار ماركده چهره ات را شناخته اند و تو ديگر شورا نخواهي شد. آخه تخريب تا كي ؟»
برادرجان، من که می گویم؛ شورای حل اختلاف نداریم دهستان مان را ربوده اند و شورای مان تشکیل نشده، که مانند روز روشن و عیان است، دروغ می گویم؟ یا شما که روی این واقعیت ها چشمانت را می بندی؟ چرا شما فکر می کنی فقط شما می دانی که؛ باید رفت عبادت و بندگی خدا را کرد؟ و دیگران این را به اندازه شما نمی دانند؟ بیندیش ببین پند دادنت از چه ویژگی روانی ات فرمان می گیرد؟ فرض می گیریم که فرض شما مبنی بر اینکه من تلاش می کنم که دوباره شورا شوم درست باشد، این کار من کجایش با قانون در تضاد است؟ کجایش با اخلاق منافات دارد؟ کجایش با عرف ناهمخوان است؟ که شما را ناراحت کرده است؟ آیا به نظر شما بیان واقعیت که دهستان حق مارکده را ربوده اند تخریب دیگری است؟ اگر واقعیت ها را نگوییم و به دروغ بگوییم؛ دهستان حق گرم دره بود، که خوشایند شما باشد آنگاه کار تخریبی نکرده ایم؟
و دوست دیگری نوشته:
«وقاهت شما به جای رسیده که درموردچیزی که اطلاع کافی ندارید اظهار نظر میکنید…» همشهری گرامی، می پرسم: مگر کاچی چه فن آوری پیچیده ای دارد که ادمی مثل من نتواند بفهمد؟ چرا اینقدر راحت به خودت اجازه می دهی که واژگان کم مایه ای مانند وقاحت را برای دیگران بکار ببری؟ آیا اندیشیده ای واژگان کم مایه تراوش ذهن شخصیت کم مایه است؟ اگر کار مرا که از حق انسانی و اجتماعی ام استفاده می کنم و مسائل اجتماعی را بررسی می کنم وقاحت بتوان نامید کار شما که برخوردی بی ادبانه دارید و مرا از حق انسانی اجتماعیم باز می دارید را چه باید نامید؟
بازدید کننده دیگری نوشته:
«آقاي شاهسون بجاي اين اراجيف كه وقت خودت وخيلي از خوانندگان به بطالت ميگذرد يه مقاله علمي يا مذهبي از اسلام ،پيامبران،ائمه اطهار(ع)،تشيع ،امام راحل عظيم الشان،مقام عظماي ولايت حضرت امام خامنه اي عزيزو…..چاپ كن…» دوست عزیز، سخن من که روستای مارکده شورای حل اختلاف ندارد، دهستانش را از دستش ربوده اند و شورای اسلامی اش هم تشکیل نشده که مانند روز روشن و عیان است به نظر شما اراجیف است؟ زهی بی شرمی! بعد شما همان اولِ نوشته ات حکم محکومیت مرا صادر و نوشته های مرا اراجیف نامیده ای و بالتبع من را هم اراجیف نویس!؟ با توجه به حُکمَت آیا فکر نمی کنی درخواستت از منِ اراجیف نویس که درباره موضوع های مقدس مطلب بنویسم درخواستی احمقانه(با پوزش) است؟ دوست گرامی، انسان مومن، برادر مذهبی چرا فکر می کنی هرکه خواست چیزی بنویسد باید انچه را بنویسد که شما می پسندی؟ چرا فکر می کنی آدمی که توانایی نوشتن دارد حداقل به اندازه شما نمی داند چی بنویسد؟
و یکی دیگر از بازدیدکنندگان نوشته:
«آقاي شاهسون باعرض سلام صحبت از مركزيت مي كني و آسمان وزمين را بهم مي دوزي كه حتما ماركده بايد تحت هر شرايطي در مركزيت باشد تا بواسطه آن تمام امكانات وخدمات در ماركده مستقر شود اما عدالت اجتماعي از توازن منطقه اي وتوزيع امكانات و خدمات بصورت عادلانه سخن مي گويد.پس كمي هم وجدان داشته باش چون وجدان تنها محكمه اي است كه نياز به قاضي ندارد».
دوست عزیز، اگر به سخنان نمایندگان قانون گذار در مجلس، چه هنگام تدوین قانون اساسی و نیز تدوین قوانین عادی، گوش کرده باشی خواهی دید تمام تلاش نمایندگان این است قانونی مصوب کنند که دربر دارنده عدالت باشد. چه مقدار قوانین ما به عدالت نزدیک هستند؟ من نمی دانم. ولی این را می دانم که دهستان با قانون مفهوم پیدا می کند. یعنی اگر قانونی نباشد، دهستان هم مفهوم خود را از دست خواهد داد. برابر همین قوانین، مرکز دهستان، روستایی از میان روستاهایی است که جمعیت بیشتری داشته باشد، در میانه ی یک مجموعه روستایی همگن باشد، قابل دسترس ترین محل روستاهای اطراف برای گرفتن خدمات باشد. تمام این شرایط را که قانون تعریف کرده در مارکده جمع است. حال اگر منظور شما از عدالت اجتماعی، این است که یک نفر با اِعمال نفوذ، قانون را به گونه ای تفسیر کند تا منافع روستای خویش را تامین کند، آنگونه که درباره دهستان به مرکزیت گرم دره صورت گرفته، خب این نظر شماست و صد البته حق شما است که نظرت را بیان کنی. نتیجه ی این شیوه اجرای عدالت مورد نظر شما؛ هرکه زورش بیش حقش هم بیش تر خواهد بود.
محمدعلی شاهسون مارکده 93/2/14
کاچی سه شنبه (بخش دوم و پایانی)
بنابر اين يكي از اين نذري هاي مخصوص زنانه پختن كاچي است. زنان براي رفع گرفتاري های خود و خانواده و برآورده شدن آرمان ها و بهبودي بيماري هاي خود و اعضا خانواده و نيز بهبودي دام هاي شان نذر مي كنند كاچي بپزند. تعداد كاچي ها بستگي به اهميت موضوع و نيز موقعيت اقتصادي خانواده دارد.
يكي از اين كاچي ها كاچي سه شنبه يا كاچي بي بي حور و بي بي نور است. و دليل نام گذاري كاچي سه شنبه اين است كه در بعد ظهر روزهاي سه شنبه هفته اين كاچي پخته و اين مراسم برگزار مي گردد.
مقصود از بي بي حور و بي بي نور، فاطمه دختر پيامبر اسلام است. بي بي واژه اي است تركي كه به زبان فارسي راه يافته و به معني زن نيكو و كدبانوي خانه، خاتون، خانم و بيگم است. حور واژه اي است عربي به معني زنان سپيد اندام و سيه چشم و سيه موي. بنابر این؛ این داستان وقتی ساخته شده که ترکان بر سرزمین ما آمده اند، حاکم شده اند، و فرهنگ خود را حاکم کرده اند، آنگاه واژه بی بی بر زنان محترم اطلاق میشده و خوشایند مردم بوده بنابر این مردم این نام خوشایند را بر فاطمه دختر پیامبر هم اطلاق کرده اند. حور در زبان عرب به صورت جمع به كار مي رود ولي در زبان فارسي با افزودن ي به آخر آن به صورت مفرد به كار مي رود و به شكل حوريان و حوران جمع بسته مي شود و در ادبيات ما علاوه بر مفرد و جمع، با واژه هاي ديگر تركيب و فراوان به كار رفته است. مانند حوربهشتي، حور پيكر، حورزاد، حورسرشت، حورعين يا حورالعين، حوروش و حورنژاد.
زنان روستا بر اين باورند كه فاطمه دختر پیامبر براي سلامتي فرزندان خود بويژه حسن و حسين اين كاچي را مي پخته و اين مراسم را برگزار مي كرده است.
همانگونه كه نذر، زنانه بود مراسم نيز كاملا زنانه بود و هیچ مردی در خانه نمی ماند. هنگام برگزاري مراسم كاچي سه شنبه زنان به دختران بزرگ و به قول خودشان دَمِ بخت توصيه مي كردند كه حتما در اين تجمع شركت نمايند. مثلا مي گفتند: «دختر، بيا دست نُماز بي گير، دو ركعت نُماز بوخون تا بختِت واشِه، يِه نفر پيداشِه وَرِت دارِه بِرِه، همين جور كه بختِ اون دخترِه يِتيم واشد»
زن نذر كننده وسايل و مقدمات پختن كاچي را مثل آرد، روغن، شكر، هيزم، ديگ، سيني، سفره، نان، پنير، سبزي و… فراهم و چند زنِ همسايه را براي شركت در مراسم دعوت مي نمود. زنان دعوت شده بايد فرد يعني 5 يا 7 نفر باشند و درحالت عادت ماهيانه نباشند. زنان وضو مي گيرند و شروع به پختن كاچي مي كنند و در حين پختن اين عبارات را مي خوانند.
اي ماه بني هاشم، خورشيد و لقا عباس. نورِ دلِ حيدر و شمعِ شهدا عباس. از غمِ دوران، ما رو به تو آورده ايم، دست منِ مسكين، گير، به خدا عباس.
وقتي كاچي پخته شد آن را در سيني بزرگ مي ريزند و در ميان سفره اي كه در وسط اتاق گسترده اند مي گذارند. 3 يا 5 يا 7 عدد نان، مقداري سبزي خوردن و آجيل هم در سفره قرار مي دهند. يك آينه، يك عدد قيچي، يك عدد شانه و مقداري سرمه و سرمه دان با ميل سرمه نيز در سفره قرار مي دادند. در اين وقت زنان نماز ظهر و عصر را و بعد دو ركعت نماز به نيت بي بي حور و بي بي نور مي خوانند. بعد دعاي اَمَّن يُجيب را و بعد از آن اين عبارات خوانده مي شود.
الله خدايِ من، ايمان و عطاي من، تو بشنو دعاي من، من بندهی دل خسته ام، دل به كَرَمت بَسته ام، هزار و نهصد و يك حمد كاري، به در گاهت آمده ايم با چشم زاري، روز جمعه است!؟( با اينكه مي دانند روز سه شنبه است) و وقت مناجات، مراد و حق بده قاضي الحاجات، يا قاضي الحاجات، يا مُقلب القلوب، يا خالق كل مخلوق، يا ارحم الراحمين. اول خوانيم خدارا، دوم ختم انبيا را، محمد مصطفي را، علي مرتضي را، صل علي محمد صلوات بر محمد. بوي حسين شنيدم، چه گل شكفته ديدم، به مدعا رسيدم، صل…،
بعد از علي حسن بُود، چه غنچه در چمن بُود، نور دو چشم من بُود، صل…
زين العباي بيمار، به سجاده و تبدار، به حق شاه كبار، صل…
هشتم رضا امام است، از ضامني تمام است، شاه غريب بنامش، صل…
جعفر به صبح صادق، هم دور و هم نِهايت، صل…
مهدي با تاجُ و تَخِتش، هم دور هم نهايت صل…
اين عبارات توسط يكي از زن ها خوانده مي شود و بقيه تكرار مي كنند. سپس زنان گرد سيني كاچي مي نشينند و هر زنی سه انگشت خود را در كنار سيني توی كاچي فرو مي برد و دست را همانجا نگه میدارد و يكي از زن ها داستان دخترك فقير را به شرح زیر بازگو مي كند و بقيه گوش مي كنند.
دخترك بي مادري بوده كه زن پدر ظالمي داشته است، زن پدر هر روز صبح مقداري پنبه به دخترك مي داد و او را با گاوشان به صحرا مي فرستاد تا دخترك ضمن چرانيدن گاو، پنبه ها را با کرمونی(دوک نخریسی دستی) رشته و نخ نمايد. و ناهار دخترك هم مقداري نان خشك بود. چندين سال كار دخترک همين بود و اگر روزي دخترك نمي توانست پنبه ها را رشته و نخ كند و يا گاو را خوب نمی چراند و سیر نمی کرد شب هنگام زن پدر با او دعوا داشت.
روزي دخترك خسته بوده و در كنار گاوش كه مي چريده روي زمين مي نشيند و خوابش مي برد. باد پنبه هايش را مي برد و گاوش هم گم مي شود وقتي دخترك بيدار مي شود اثري از پنبه ها و گاو نمي بيند. دخترك با گريه و ناله و زاري به جستجوی گاو مي پردازد به چشمه آبي مي رسد كه چندين درخت بزرگ هم در كنار آن هم بوده است. چشمش به سه زن مي افتد كه چادر مشكي به سر داشته اند و مشغول نماز خواندن بوده اند. دخترك پيش مي رود و سلام مي كند و مي پرسد گاوي نديده ايد؟ زنان مي گويند: نه. و از دخترک درخواست مي كنند كه پشت سرِ آنها به نماز بايستد و هر حاجتي دارد بخواهد تا برآورده شود. زنان پس از نماز به دخترك مي گويند: اين مراسم را كه ما در اينجا انجام داديم مراسم كاچي بي بي حور و بي بي نور است و تو در زندگي ات هرگاه گرفتاري برايت پيش آمد كاچي بي بي حور و بي بي نور بپز تا گرفتاريت برطرف شود با پختن اين كاچي و برگزاري اين مراسم ما را ياد خواهي كرد و دخترك قول مي دهد چنین کند. آنگاه زنان به دخترك مي گويند: به آن طرف نگاه كن ببين گاو تو نيست كه ميآيد؟ دخترك نگاه ميكند گاوي نمي بيند و وقتي سرش را به طرف زن ها بر مي گرداند اثري از آنها نمي بيند.
زنان روستای ماركده بر اين باورند كه اين سه زن فاطمه دختر پیامبر، زينب دختر امامعلی و رقيه دختر امامحسین بوده اند.
دخترك با نا اميدي، برای مصون ماندن از خطرات احتمالی، به بالاي درختي كه در كنار چشمه قرار داشت مي رود. در نزديكي چشمه، خانه پادشاهي قرار داشت لحظه اي بعد نوكر شاه اسبان را سر چشمه برای نوشیدن آب مي آورد و يك اسب كه يك چشم هم نداشته، تا عكس دختر را در آب مي بيند رم مي كند و آب نمي خورد. نوكر شاه جريان آب نخوردن اسب یک چشم کور را به پسر شاه مي گويد و پسر شاه چون اين اسب را بسيار دوست داشته خود شخصا دوباره آن را سر چشمه مي آورد و چشم پسر شاه در آب به صورت زيباي دخترك بالاي درخت ميافتد. به بالاي درخت نگاه مي كند مي بيند دختري در بالاي درخت است و به ماه مي گويد در نيا كه من در آمده ام.
پسر شاه به دخترك مي گويد: تو كيستي و بالاي درخت چكار مي كني؟ بيا پايين چون اسب من از عكس تو كه در آب افتاده رم مي كند و آب نمي خورد. دخترك مي گويد: اگر بيايم پايين ممكن است از طرف تو به من آسيب برسد و تو بخواهي به من دست درازي كني؟! پسر شاه مي گويد: از طرف من مطمئن باش. دخترك پسر شاه را قسم مي دهد و از درخت پايين مي آيد. و اسب پسر شاه با آرامش آب مي خورد. پسر شاه از دخترك مي پرسد: تو كيستي؟ كجا بودي؟ كجا مي روي؟ اينجا چكار مي كني؟ دخترك مي گويد: دختر فقيري هستم و مي خواهم جايي پيدا كنم و ماوايي بگيرم. پسر شاه يك دل نه بلكه صد دل عاشق دخترك مي شود و مي گويد: بيا به خانه ما برويم و تو پيش مادرم كار كن و همان جا بمان. و به هر شكل بوده دختر را به خانه شان مي برد و سفارش او را به مادرش مي كند. بعد از چندي پسر شاه به مادرش مي گويد قصد دارد با اين دختر ازدواج كند. و مادر سخت مخالفت مي كند و مي گويد: تو پسر شاه هستي و بايد با يك دختر شاهزاده ازدواج كني و اين دختر «دَرَدَن گَلميش» در شان تو نيست ولي پسر شاه بر اين كار اصرار مي ورزد.( دَرَدَن گَلميش يك اصطلاح تركي است و معنی لفظی آن« از دره آمده است» و به كسي اطلاق مي گردد كه اصل و نسب چندان مشخصي نداشته باشد).
مادر ناگزير راضي مي شود و مدت 7 شبانه روز جشن عروسي مي گيرند كه در اين جشن نوازنده ها مي نوازند و آدم های عروسي هم دست مي زنند و مي رقصند و شادي مي كنند و غذا مي خورند. و دخترك يتيم و فقير عروس شاه مي شود بعد فرزندي مي آورد. روزي فرزند خود را توي گهواره گذاشته و براي او لالايي مي گويد و گذشته خود را در ذهن مرور مي نمايد كه روز گمشدن گاو و برخورد با آن سه زن و نيز قولي كه به آنها داده يادش مي آيد. و با خود مي گويد: اين شكوه و جلال من همش از دعاي آن سه زن و نيز برگزاري آن مراسم بوده و از اينكه مدتي اين قول را فراموش كرده خود را سرزنش مي كند. فوري بر مي خيزد و مقدمات پختن كاچي را فراهم مي كند. در حين پختن كاچي زن شاه مي رسد و مي پرسد چكار مي كني؟ عروس مي گويد: نذر دارم و كاچي مي پزم! زنِ شاه فكر مي كند كه اين يك نوع غذا است و براي خوردن مي پزد مي پرسد اين همه غذا و مواد غذايي در دربار وجود دارد و تو كاچي مي پزي؟ و با ناراحتي به عروسش مي گويد: زود اين كار را ترك كن و اين كار دور از شان خانواده پادشاهي است. عروس قبول نمي كند. در اين وقت پسر شاه كه به باغ و بستان رفته بود برگشت و تعدادي هندوانه و خربزه و طالبي هم در خورجين اسبش بود. مادر به پسر مي گويد: چقدر گفتم اين دختره در شان ما نيست ما اين همه مواد غذايي و غذاي آماده داريم و او دارد كاچي مي پزد! پسر شاه يك راست به مطبخ مي رود و با ناراحتي با پاي خود مي زند و ديگ كاچي را مي ريزد و سرِ زنش فرياد مي زند كه اين چه كاري است كه تو مي كني! با اين كارت آبروي ما را مي بري! ديگ كاچي كپ مي شود و مقداري از آن هم روي كفش و لباس پسر شاه مي پاشد. وقتي پسر شاه از مطبخ خارج مي شود دو نفر مامور جلو او را مي گيرند و مي گويند: چرا آدم كشته اي؟! پسر شاه با تعجب مي پرسد كي آدم كشته؟! و ماموران مي گويند: تو آدم كشتهاي؟! و نشانه آن هم اين است كه روي لباسهايت خون پاشيده!! و سرِ آدم ها هم در خورجين اسبت است!! پسر شاه وقتي به لباس هاي خود نگاه مي كند مي بيند پر از لكه هاي خون است!! و وقتي خورجين را بررسي مي كنند مي بيند كه هندوانه ها و خربزه ها و طالبي ها هر يك تبدیل سرِ يك آدم شده اند!!
بنابر باور زنان روستاي ماركده اين دو نفر مامور؛ امام حسن و امام حسين بوده اند كه چون به نذر مادرشان توهين شده به شكل مامور آمده اند و فرد توهين كننده را دستگير كرده تا به سزاي اعمالش برسانند!! مامورين پسر شاه را به زندان مي برند.
بعد از چند روز زن شاه براي ملاقات با پسر خود به درِ زندان مي رود و پسر به مادر مي گويد: من كسي را نكشتم، خوني نريختم، و آن سرِ آدم ها در خورجينِ اسب، هندوانه، خربزه و طالبي بودند، و خون هاي روي لباس و كفش هاي من هم خون نبودند بلكه از همان كاچي بود. اين گرفتاري من همش از ريختن همان آش بوده، تو برو و از زنم بخواه كه دو باره همان آش را بپزد، شايد من نجات پيدا كنم. زنِ شاه از عروس مي خواهد كه دوباره همان آش را بپزد. عروس مي گويد: من آدمي كاچي خور هستم، و اگر كاچي بپزم به آبروي شما لطمه مي خورد. روز ديگر كه زن شاه به ديدار پسر مي رود، پسر مي پرسد كه از زنم خواستي كه آن آش را بپزد؟ مادر مي گويد: خواستم ولي ايشان نپخت. و پسر ميگويد هرجور هست او را وادار به پختن كند. با التماس مادر، عروس راضي و كاچي پخته مي شود. وقتي كاچي به اندازه پخت همان روز مي رسد، ناگهان يك مرتبه پسر شاه در مطبخ حاضر مي شود. مادر خوشحال و عروس هم راضي مي گردد و پسر شاه تصميم مي گيرد كه اين نذري يا بهتر بگوييم كاچي را بطور مرتب پخته و مراسم آن با تشريفات انجام شود.
در پايان داستان زنان انگشتان خود را از توي كاچي بر مي دارند و با هم صلواتي مي فرستند و از اينكه بي بي حور و بي بي نور، آن دخترك فقير را از بدبختي نجات داد اظهار خرسندی مي كنند. در اين وقت هر زني و دخترِ دمِ بختي كه در آنجا حضور دارند، هر آرزويي و يا گرفتاري دارند حل آن را از بي بي حور و بي بي نور تقاضا مي كنند و بي بي حور و بي بي نور را قسم مي دهند؛ «همانگونه كه گره از كارِ دختركِ فقير باز كردي از كار ما هم گره را باز كن» در اين وقت همه زن ها شروع به كاچي خوردن مي كنند. قبلا با انگشتان و بعد كه قاشق به بازار آمد با قاشق خورده مي شود. زنان بر اين باور بودند كه براي رعايت حرمت و احترام فاطمه دختر پیامبر، هر زن علاوه بر پاك بودن و وضو داشتن بايد آرايش هم داشته باشد بدين جهت هر زن با شانه موهاي خود را شانه ميكرد و يا حداقل موهاي جلو سر را شانه مي كرد و باقيچي سرِ چند عدد موها را به منزله آرایش کردن، قيچي مي كرد و سپس در آينه مو و سر و وضع خود را مرتب مي كرد. و بدنبال آن كمي هم سرمه به چشم مي كشيد و براين باور بودند چون اين سرمه مربوط به مراسم حضرت فاطمه است درد را از چشمان دور می کند. در اين وقت يكي از زن ها نان هاي موجود در سفره را به تعداد زن هاي حاضر تكه تكه مي كند و لاي هر تكه نان مقداري پنير و سبزي مي گذارد و بين زن ها تقسيم مي کند و بعد شيريني ها و آجيل ها، بين زنان تقسيم مي شود. بيشتر زنان لقمه هاي نان را به خانه مي آورند و به عنوان غذای تبرک شده بين فرزندان خود تقسيم مي كنند تا بيمار نشوند. منِ نگارنده از اين لقمه نان ها بسيار خورده ام. در اين وقت زنان مراسم را ترك و زنِ صاحب خانه را دعا مي كنند. مثلا مي گويند: «خدا نَذرِتِ قبول كُونِه باجيم، بلايِ خودِتِ و بِچههاتَم دور كونِه».
شادروان صادق هدايت در كتاب نيرنگستان، اين مراسم را با عنوان سفره بي بي سهشنبه اينگونه جمع آوري نموده است
« اين سفره در روز سه شنبه آخر شعبان پهن مي شود. چيزهايي كه در آن است عبارت است از كاچي آسمان نديده بي شيريني كه شيريني آن را جداگانه مي گذارند، فِطير، خربزه و اگر فصلش نباشد تخم خربزه مي گذارند، خرما، قاوت، آجيل مشگل گشا، آشِ رشته، كوزه، پنير، سبزي و غيره. مخلفات آن با پول گدايي تهيه مي شود. صاحب خانه روزه مي گيرد، زن هايي كه دور سفره هستند همه انگشتان را در كاچي زده دستشان را بالا نگه مي دارند و يكي از آنها قصه مفصلي مي گويد كه مختصر آن از اين قرار است. يك دختري بود، زن بابا داشت اين زن بابا خيلي او را اذيت مي كرد و هر روز به او گوسفند مي داد كه ببرد بيابان و بچراند. يك روز گوسفندش گم مي شود اين دختر از ترسِ زن بابا، بعد از گريه و زاري نذر كرد كه اگر گوسفندش پيدا بشود با پول گدايي سفره بي بي سه شنبه بيندازد. دست بر قضا گوسفندش پيدا شد. اتفاقا پسر پادشاه آمد به شكار او را ديد و يك دل نه صد دل عاشقش شد و او را با خودش برد. دختر چون در اندرون شاه بود و نمي توانست با پول گدايي سفره بيندازد درهاي اتاق را بست و آرد و روغن را در طاقچه گذاشت و از طاقچه گدايي كرد. به طاقچه مي گفت: خاله خير بده، محض رضاي خدا آرد بده، روغن بده و بهمين ترتيب. بعد آن ها را برداشت و برد در صندوقخانه كاچي بار گذاشت. مادر شوهرش اتفاقا او را ديد. رفت به پسرش گفت: تو دختر گدا را گرفتي و آبروي ما را بردي اصلا پست فطرت است و عادت به گدايي دارد. با وجود اين همه خوراكهاي خوب كه اينجا هست از توي طاقچه گدايي مي كند. پسر پادشاه اوقاتش تلخ شد همين كه زنش را پاي ديگ ديد لگد زد به ديگ كاچي كه برگشت و همه كاچي ها ريخت و دو چكه از آن روي مَلِكي او چكيد. بعد پسر پادشاه با دو نفر از پسرهاي وزير به شكار رفت و در خورجينش دو تا خربزه گذاشت در راه پسرهاي وزير گم شدند. وقت نهار همينكه خورجين را باز كرد ديد خربزه ها دو سرِ پسرهاي وزير شده و دو لكه كاچي كه روي ملكي او بود دو لكه خون شده بود. پدرش يقين كرد كه او پسرهاي وزير را كشته و او را حبس كرد. در حبس پسر پادشاه، به مادرش پيغام داد تا از دختر بپرسند كه اين كاچي چي بوده؟ آن دختر حكايت نذر را نقل كرد و دوباره كاچي پخت. پسرهاي وزير پيدا شدند و شاه هم پسرش را رها كرد.»
دو تا کاچی دیگر در دو روز مختلف هم پخته میشد. یکی از انها کاچی پنجشنبه بود که بعد از ظهر روز پنجشنبه پخته می شد. کاچی پنجشنبه به منظور خوشنودی و متوسل شدن به پنج تن نذر می گردید و منظور از پنج تن؛ 1-حضرت محمد پیامبر اسلام . 2-حضرت علی امام اول. 3- امام حسن. 4- امام حسین. 5- فاطمه دختر پیامبر اسلام است.
کاچی دیگر کاچی جمعه و یا کاچی حضرت ابوالفضل بود این کاچی بعد از ظهر روز جمعه پخته می شد.
موادی که برای پختن کاچی فراهم می گردید و نیز نحوه پختن و در ظرف ریختن و سرِ سفره گذاشتن و خوردن و دعاهایی که هنگام پختن، سرِ سفره و بعد از نماز خوانده میشد هم برای هرسه کاچی یکی بود.
شرایط زنان شرکت کننده از لحاظ پاک بودن وضو داشتن و غیره برای شرکت در هر سه کاچی یکی بود.
با این وجود تفاوت هایی هم مشهود بود که بیان می گردد.
کاچی سهشنبه به منظور خشنودی و متوسل شدن به فاطمه دختر پیامبر نذر می گردید و بیشتر برای رفع گرفتاری و دغدغه های زنانه بود ولی کاچی پنج تن و یا کاچی ابوالفضل بیشتر برای رفع بیماری ها و گرفتاری های پسران و مردان و اموال توسط زنان نذر می گردید.
داستان دخترک یتیم و فقیر فقط در کاچی سه شنبه خوانده می شد ولی دعاها در هر سه کاچی یکی بودند.
در کاچی سه شنبه یا بی بی حور و بی بی نور سبزی خوردن نان پنیر و وسایل آرایش زنانه مانند قیچی و آینه و سرمه گذاشته می شد ولی در دو کاچی دیگر اینها نبود دلیلش هم این بود که در جلسه کاچی سه شنبه صاحب جلسه فاطمه دختر پیامبر اسلام و یک زن است و میزبانان هم زن هستند و قرار است که در این جلسه از فاطمه پذیرایی گردد ولی صاحبان کاچی پنجشنبه و جمعه مرد هستند قاعدتا زنان نباید از مردان پذیرایی کنند و مردان هم قرار نیست آرایش کنند بنابر این وسایل پذیرایی مانند نان و پنیر سبزی و نیز وسایل آرایش مانند سرمه هم فراهم نمیگردد.
در مراسم کاچی پنجشنبه و جمعه از دختران دم بخت خواسته نمی شود که برای باز شدن بخت شان شرکت کنند.
کاچی سه شنبه را در فصلی از سال می پختند که سبزی خوردن باشد.
کاچی جمعه یا ابوالفضل وقتی نذر می شد که گرفتاری به مرحله حاد رسیده بود چون معتقد بودند ابوالفضل بُرنده تر است.
تقسیم آجیل و تقسیم تکه نان ها و نیز خداحافظی و دعای خداحافظی برای هر سه کاچی یکسان بود.
(مراسم كاچی ها توسط شادروان مشهدي جميله عرب برايم نقل شده است)
محمدعلي شاهسون ماركده