آیا انسانیت مرده است؟
چند شب قبل یک جمع 5 نفره کنار هم کار می کردیم یک نفرمان غریبه و بقیه مارکده ای بودیم. الف ع یکی از جوانان روستامان خطاب به همان غریبه گفت:
« آقا مهندس، ما مارکده ای ها خودبَدیم، پشت هم را نداریم. این روستای قوچان با ما فقط عرض یک رودخانه فاصله دارد ولی باهم اتحاد دارند، پشت هم را دارند. مثلا؛ اگر یک دلال قوچانی قطعه زمینی را از صاحب زمین بخرد به 10 تومان بعد از چند روز همان زمین را به یک غریبه بفروشد 20 تومان و آن غریبه از صاحب زمین بپرسد که؛ تو چقدر فروختی؟ صاحب زمین قیمت را نمی گوید و می پرسد: تو چقدر خریدی؟ غریبه می گوید: 20 تومان و صاحب زمین می گوید: خیلی خوب خریدی! هیچ جا این زمین را به این مبلغ بهت نمی دهند! ولی اگر همین اتفاق توی مارکده بیفتد و دلال مارکده ای زمینی را که خریده 10 تومان بدهد به یک غریبه 20 تومان، صاحب زمین در جواب غریبه می گوید: گران بهت داده! از من 10 تومان خریده. یعنی ما مارکده ای ها چشم نداریم یک نفر 4 تومان پول در بیاره!».
مهندس که مورد خطاب الف ع بود واکنش مشخصی نشان نداد. سه نفر دیگر مارکده ای ها هم چیزی نگفتند کانال عوض شد، موضوع و سخن دیگری به میان آمد. سخن الف ع مرا به فکر فرو برد و از خود پرسیدم: این گزارش چه قدر می تواند مطابق با واقع باشد؟ پاسخی نداشتم. باز با خود گفتم: بی گمان همه ی مردم قوچان و مارکده چنین نیستند و درصدی از مردم قوچان آن ویژگی روانی را دارند و درصدی از مردم مارکده این ویژگی روانی را. باز این پرسش در ذهنم نشست که خوب، درصدها چقدر هستند؟ پاسخ دقیقی نداشتم.
در بررسی این گزارش، فرض را بر این قرار می دهیم که ادعای آقای الف ع مطابق با واقع است، مردم قوچان آن گونه هستند و مردم مارکده این گونه. آنگاه این پرسش مطرح می گردد که؛ مارکده ای ها که به آن غریبه می گویند: گران خریده ای، و راز دلال را هویدا می کنند، انگیزه شان از این آشکار کردن اسرار دلال چیست؟ اگر انگیزه شان این باشد که نباید از بی اطلاعی و بی خبری غریبه ها سوء استفاده کرد، نباید بی انصافی کرد، نباید گران فروشی کرد، و برای اینکه سوء استفاده ای صورت نگیرد، بی انصافی اتفاق نیفتد و گران فروشی نشود، واقعیت را به غریبه ها می گویند تا غریبه خریدار زمین آگاهی از واقعیت های محل داشته باشد، اگر انگیزه مردم مارکده از واقعیت را به غریبه گفتن این باشد، این انگیزه اخلاقی است، انسانی است، پسندیده است و باید ستوده شود، نه سرزنش و نکوهش، باید خوب و اخلاقی تلقی شود نه بد، باید بر خود بالید که چنین مردمانی مهربان، با انصاف و انسان دوست داریم. وقتی انگیزه اخلاقی باشد انسان های جای دیگر با همسایه و اقوام و همشهری های ما نباید فرقی داشته باشد چون اخلاق موضوعی انسانی و جهانی است، قانون اخلاقی همشهری، همدینی و غیره نمی شناسد، بلکه کرامت انسان، و حق و حقیقت برایش مهم است با عینک اخلاق که به انسان ها بنگریم همه محترم و عزیزاند، همه با هم برابریم. وقتی این نگرش را داشته باشیم و به جهان از دریچه اخلاق بنگریم دیگر پوشاندن روی حقایق تا غریبه بی اطلاع بماند و همشهری مان پول باد آورده بدست آورد جایی در ذهن و وجدان ما نخواهد داشت.
ولی اگر انگیزه واقعیات را به غریبه ها گفتن، حسادت باشد که؛ چرا این پول توی جیب من نرفته؟ و اگر این پول توی جیب من می رفت هرگز واقعیات را نمی گفتیم، حالا که این پول توی جیب من نمی رود پس چه بهتر با هویدا کردن واقعیت، مانع شوم که این پول توی جیب او هم نرود، آنگاه انگیزه ما غیر اخلاقی است و عمل و رفتار ما زائیده روان و ذهنیت بیمار ما است. با این تفاوت که نتیجه ی کار می تواند مفید و شباهت با نتیجه عمل اخلاقی داشته باشد چون در نتیجه هویدا کردن واقعیت، غریبه آگاه می شود، کلاه سرش نمی رود و از خرید و فروش بی انصافانه جلوگیری می شود ولی همچنان انگیزه غیر اخلاقی، غیر انسانی، درخور نکوهش و ناشی از روان ناسالم است.
چه انگیزه مردم مارکده از واقعیت را به غریبه گفتن ناشی از مهربانی باشد و چه از روی حسادت و به منظور تخریب دیگری، اساسا این پرسش مطرح می شود که؛ چرا ما مردم و بویژه قشر دلال نوظهور جامعه ی روستایی ما به این وادی بی اخلاقی رسیده ایم و در این وادی بی اخلاقی سیر و سلوک می کنیم که بخواهیم با سوء استفاده از بی اطلاعی غریبه ها پول باد آورده بدست آوریم؟
از لحن کلام الف ع چنین می شد فهمید که این رویه غیر انسانی و غیر اخلاقی سوء استفاده از بی اطلاعی و بی خبری غریبه ها و گران فروشی به آنها از بس اتفاق افتاده و اتفاق میافتد، یک رفتار عادی روز مره شده و در نظر مردم زشتی خود را از دست داده و تبدیل به عرف شده، حال کسانی که این رویه ناپسند و غیر اخلاقی را هویدا می کنند ناهنجار و آدم بدی تلقی می شوند و مورد سرزنش قرار می گیرند! و آنهایی که این رویه غیر اخلاقی و غیر انسانی را با گفتن دروغ توجیه می کنند، رویش را می پوشانند و غریبه ها را فریب می دهند، آدم های بهنجار و خوب تلقی می شوند!
پرسشی که برای من پیش می آید این است که آیا اخلاق در جامعه ی روستایی ما که مردمانش سخت دیندار و مذهبی هستند و یا حد اقل در ظاهر خود را چنین می نمایند، سقوط کرده؟ و انسانیت مرده است؟
محمدعلی شاهسون مارکده 93/7/16
به ثروت رسی مست نگردی، مردی!
روز 93/7/18 ساعت 9 صبح در میهمانی مقدماتی یک جشن عروسی، در کنار پیر مردی 80 ساله نشسته بودم. پیر مرد می دانست که من علاقهمند به شنیدن خاطرات هستم، همین دانستن او را سرِ شوق آورد و با اشتیاق شروع به سخن نمود. من هم سراپا گوش شدم. چند خاطره برایم گفت. نخستینش این هست که با هم می خوانیم.
یک ضرب المثل عامیانه معروف و قدری بی ادبانه هست که می گوید:
«به ثروت رسی مست نگردی، مردی! به نکبت رسی خر نگردی، مردی!».
در اینجا منظور از مردی، انسانِ نَر نیست، بلکه مطلق صفات خوب و پسندیده انسان است، مردی یعنی داشتن تعادل روانی و رعایت اصول اخلاقی، مهربانی و انصاف در رفتار با دیگران است فرقی هم نمی کند چه رفتار زن باشد و چه رفتار مرد.
خدای را شکر می کنم که طی چند سال گذشته با ایجاد مزارع پمپاژی، درآمد مردم خوب شده، زندگی ها رونق گرفته و اغلب در نعمت فراوان زندگی می کنند. بیشتر مردم قدر این نعمت فراوان را می دانند و شکر گزار خدای مهربان هم هستند ضمن اینکه تلاش می کنند و درآمد خوب و در نتیجه زندگی با امکانت خوبی دارند مانند همان: «درختی که بار دارد سرش سرازیر هست» زندگی آرام، منطقی و عادی دارند و به قول خودمان «باباشونه گم نکردن» ولی اگر کمی با دقت رفتار و حرکات بعضی ها را بنگریم بیشتر به مستی شباهت دارد تا رفتار یک آدم متعادل. اینها همان نوکیسه و نو دولت هستند که حافظ هم بدان اشاره دارد.
یارب این نو دولتان را بر خر خودسان نشان
کین همه ناز از غلامِ تُرک و اَستر می کنند.
شما کمی دقت در رفتار این آدم ها داشته باشید، دقیق خواهید دید و فهمید من چه می گویم. طرز ماشین راندن شان، طرز برخوردشان با دیگران و خودنمایی های رفتاری شان، پُز و فیس و افاده فروختن شان، به قول معروف بابا گم کردن شان، نشان از تواضع، مهربانی و افتادگی ندارد بلکه اگر نیک بنگریم یک خود گم کردگی در رفتارها می شود دید.
شاید کسی که این سخن مرا بشنود بگوید: پیر مرد، به تو چه؟ دیگری دارد می خورد، مست کرده و یا نکرده، به تو چه مربوط؟ نو کیسه است و یا کهنه کیسه، پولش را از کیسه تو که بر نداشته؟ پول دارد و دوست دارد مستانه زندگی کند؟ تو خود را باش و هرجور که می خواهی زندگی کن، چکار به کار مردم داری؟
در جواب می گویم حق با تو است، نوکیسه و کسی که رفتارهای مستانه دارد پولش را از جیب من بر نداشته و به من هم ربطی ندارد ولی من با توجه به سنی که ازم گذشته و سردی گرمی، بلندی و پستی، غم و شادی هایی که دیده ام، نگرانم. نگرانی ام هم این هست که؛ اکنون که در بلندی هستیم، در زمان وفور نعمت هستیم، قدر نعمت های خدا را ندانیم، تواضع اخلاقی را رعایت نکنیم، فروتنی لازمه انسانیت را نداشته باشیم، با انها که اکنون در پَستی افتاده اند مهربان نباشیم، بلکه فخر بفروشیم و از روی غرور رفتارهای مستانه از خود بروز دهیم و چار صباحی دیگر، که بعید هم نیست، خود در پستی بفتیم. من آن افتادن در پستی را نمی خواهم و نگران آن هستم. فکر نکنید این حرف ها را هوایی بدون پایه و مایه می زنم، نه، این بلندی و پستی را با چشم خود دیده ام. یک خاطره برایت تعریف می کنم.
حدود 5-6 دهه قبل که من جوانی بودم، روستاها و قلعه های منطقه موسی آباد بخاطر کشت درخت بادام و تولید محصول فراوان، مانند امروز روستاهای حاشیه زاینده رود رونق یافته بود، مردم آنجا از موقعیت اقتصادی خوبی برخوردار بودند. هرسال دسته دسته، به مکه می رفتند، دستمال به گردن شان می بستند که حکم پاپیون و کراوات را داشت در گفتارشان غرور و فخر را می شد به عینه دید، بارها توی گفت وگوها با غرور و فخر برای دیگران نقل می کردند: من فقط با پول پَرِ هلوهایم به مکه رفته ام و…
در همان ایام، من جوانی 24-25 ساله بودم، روزی از باغم واقع در قیروق قابوق که؛ مشهور و معروف به باغ کَلِ سکینه بود، یک جفت لوده سیب درختی چیدم و برای فروش به آپونه بردم. آن روز هم همه ی مردم آپونه توی قلعه زندگی می کردند، ترازویی از یک آشنا که داشتم گرفتم و در گوشه ای از قلعه در سایه دیوار شروع به تعویض سیب با جو و گندم کردم. دو تا دختر جوان که بعدها فهمیدم، دختر خاله یکدیگر هستند، آمدند و قیمت سیب را پرسیدند، بعد مرا مسخره کردند و خندیدند. سیب بر می داشتند، یک گاز می زدند می گفتند: خواستگار نداشته خیلی مانده، ترش شده! باید زودتر بدادشان می رسیدی و می چیدی! بی مزه است! گندیده! و آن را جلو خر که در کناری بسته بودم می انداختند. بعد مقداری از سیب ها را دانه دانه بر می داشتند و به عنوان اینکه گنچشک و یا کلاغ می پرانند و یا با دخترهای دیگر شوخی می کنند و یا با هم مسابقه می دادند که؛ کی می تواند دورتر سیب را پرت کند! به اطراف پرت می کردند. بعد از مسخره کردن سیب هایم، خودم را مسخره کردند کلاهم را، پیراهنم را، موهایم را، چشم هایم را. بعد خرم را مسخره کردند که پالانش فلان است و… هرچه می گفتم چرا این کار را می کنید؟ چرا سیب ها را پرت می کنید؟ چکار به کار من دارید؟ باز بیشتر مرا مسخره می کردند، بهم متلک می گفتند و می خندیدند. دیگران هم رفتار این دو دختر را که می دیدند، چیزی نمی گفتند و بی توجه می گذشتند. من هم چون مرد جوانی بودم جرئت اینکه دست انها را بگیرم و از آنجا دورشان کنم و یا چیز جدی بگویم و آنها را از این کار آزار رسانی باز دارم، نداشتم. چون می ترسیدم در جای غربت انگی و تهمتی بهم زده شود. نتیجه این شد که حدود یک سوم از سیب های من را این دو تا دختر از بین بردند.
از قضا بعدها یکی از ان دخترها به مارکده آمد یعنی به یک نفر مارکده ای شوهر کرد، هنوز هم هست، پیر زنی شده، دو سه بار اتفاق افتاده که با او گفت وگو کرده ام و پرسیده ام: راستی چرا آن روز با من چنین رفتاری کردید؟ مرا اذیت کردید و سیب هایم را هم به این طرف و آن طرف پرت کردید؟ هر دو سه بار در پاسخ من، دندان روی سخنش نگذاشت، بی تعارف و بی پرده گفته: «هارودیک! بادام لر هار المیشدی بلمیزی!» هار بودیم بادام ها هارمان کرده بود!
زمستان ها برف فراوانی می بارید تابستان ها هم قنات ها، چشمه ها و حتی کف دره ها آب فراوان داشت به دلیل فراوانی آب، مردمان منطقه موسی آباد با کاشت و پرورش درختان بادام به یک رونق و شکوفایی اقتصادی رسیده بودند، متاسفانه دوره خشک سالی آغاز شد و تمام درختان بادام و هلو خشکیدند، رونق هم از آن منطقه رخت بربست، سال ها بعد تا همین امروز با تاسف خشکی و ویرانی را شاهدیم که بسیار هم بی رحمانه، دل آزار و ناراحت کننده است. حال با توجه به این خاطره و با توجه به اینکه گفته میشود 30 سال آینده خشک سالی است و با توجه به اینکه آب رودخانه هر سال کمتر می شود، ممکن است بخواهند آب مزارع پمپاژها را کم کنند و یا قطع کنند، آیا نگرانی ندارد که سرنوشت ما هم همانند سرنوشت مردم موسی آباد گردد؟ و رونق ما هم از هم بپاشد؟ آنگاه ما هم در آینده، برای توجیه رفتارهای مستانه امروزی بعضی هامان مجبور شویم بگوییم: «هارودیک بادام لر هار المیشدی بلمیزی!!؟؟».
محمدعلی شاهسون مارکده
کارفرمای خبرچین
در میهمانی پایانی جشن عروسی یی جمعا 10 نفر با هم نشسته بودیم از هر دری سخن گفته می شد آقای الف ع یکی از جوانان گفت:
چند نفر توی روستای ما هستند که وجدان، شرف یعنی همه چیزشان را زیر پا گذاشته اند و خیلی راحت خبرچینی می کنند ساعت به ساعت و روز به روز هرچه می بینند گزارش می کنند نمی دانم چرا روستای ما به این روز افتاده؟ من خیلی سال ندارم ولی از پیرمردها که می پرسم در گذشته ها این چنین نبوده است. روزی توی خانه آقای «ی» کار می کردم کارم نصب تجهیزات برقی بود خود آقای «ی» هم در کنارم بود و کمک می کرد ضمن اینکه کار می کردیم با هم گفت وگو هم می کردیم صحبت کشیده شد به ماهواره. من گفتم: اینگونه که می گویند ماهواره بد هم نیست البته بسته به فرهنگ استفاده کننده اش دارد ولی برنامه های خوبش بر برنامه های بدش می چربد چندین کانال فارسی زبان دارد که خارج از ایران پخش می شود به علاوه چند کانال فارسی زبان هم از داخل ایران پخش می شود در مجموع بیشتر برنامه های کانال های فارسی زبان مفید و آموزنده است.
آقای «ی» از این سخنان من فهمید که من توی خانه ماهواره دارم پس از قطع سخنان من غیبش زد هرچه صدایش کردم نبود بعد از حدود 20 دقیقه پیدایش شد گفتم: پس کجا بودی یک دفعه غیبت زد؟ لبانش را به هم مالید و من چیزی نفهمیدم. دقیقا یک ساعت بعد خانمم زنگ زد و گفت: مامور پاسگاه آمده در خانه تو را کار دارد زود بیا! پریدم روی موتور و آمدم دیدم دوتا مامور درِ خانه ایستاده اند سلام گفتم. یکی از مامورها گفت:
گزارش شده که شما تجهیزات گیرنده ماهواره دارید! گفتم: آره، بروید روی بام، دیش آنجا است. رفتند، برداشتند و بردند. من برگشتم خانه ی آقای «ی» وسایلم را جمع کردم گذاشتم توی خورجین موتور. آقای «ی» گفت: پس چرا می روی؟ گفتم: می خواهم بروم نجف آباد یک دیش بخرم اگر می خواهی گزارش کنی تا دیر نشده بکن! سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت!
محمدعلی شاهسون مارکده
جلسه فردوس
روز 93/7/26ساعت 20 جلسه ای با حضور آقایان محمود عرب، علیرضا (رجبعلی) عرب، رمضان عرب، محمدرضا شاهسون، ابوطالب عرب اعضا هیات مدیره شرکت فردوس و آقایان: فریدون (قربانعلی) عرب، حسن عرب، عباس شاهسون، علی اکبر شاهسون، نجفعلی عرب سردانگ، و محمدعلی شاهسون در محل ساختمان دهیاری تشکیل شد. علیرضا عرب گفت: تا سال گذاشته ما هیات مدیره بودیم عده ای جمع شدند و گفتند که نمی خواهیم شرکت فردوس به شکل هیات مدیره اداره شود و 6 نفر سردانگ تعیین کردند و امسال فردوس به صورت سردانگی اداره شده است مشکلی که اکنون ما داریم این است که می خواهیم شرکت را تحویل بدهیم آقایان سر دانگ می گویند: تمام بدهی و طلبی که شرکت در زمان شما داشته بگیرید و بپردازید تا ما شرکت را از شما تحویل بگیریم این در حالی است که ما دیگر کاره ای نیستیم و اختیاری نداریم که بخواهیم پولی بگیریم و یا بپردازیم.
محمود عرب گفت: دوره هیات مدیرگی ما به پایان رسیده و ما آماده ایم که شرکت را تحویل بدهیم ولی ما به عنوان هیات مدیره نمی توانیم شرکت را به شما به عنوان سردانگ تحویل بدهیم ما شرکت را به هیات مدیره بعدی که برابر با قانون انتخاب شده و نامشان در تغییرات شرکت در اداره ثبت، ثبت شده باشد باید تحویل بدهیم اگر هم عده ای می خواهند فردوس به صورت شرکت اداره نشود و به صورت سردانگی اداره شود اول باید طبق قانون اداره تعاون، شرکت را منحل کنیم آنگاه به شکل سردانگی اداره گردد.
محمدعلی شاهسون گفت: ما در قوانین یک شخصیت حقیقی داریم و یک شخصیت حقوقی. شرکت تعاونی فردوس یک شخصیت حقوقی است زمین های شرکت به نام شرکت ثبت شده اگر شرکت را همین گونه رها کنیم هنگام انتقال سند قطعی زمین ها، دچار مشکل خواهیم شد چون اداره هیات مدیره ثبت شده را به عنوان نمایندگان مردم می شناسد و من اصولا نظرم این هست که شرکت تعاونی تداوم داشته باشد اگر در گذشته نحوه اداره شرکت نادرست بوده خوب آن نادرستی را درست کنید که کمتر هزینه روی دست مردم بگذارد. برای نمونه شما سردانگ ها که امسال حواله ها را جمع و هزینه ها را پرداخت کرده اید و بابت کار خود مزدی هم نگرفته اید همین کار را در قالب تعاونی و با نام هیات مدیره انجام دهید آنگاه هیچ هزینه ای هم برای فردوس نخواهد داشت بهتر است مجمع عمومی برگزار و شما 6 نفر که سردانگ انتخاب شده اید 5 نفرتان هیات مدیره یک نفرتان هم مدیرعامل شوید تغییرات را به ثبت برسانید و با نام هیات مدیره به همین شکل سردانگی شرکت را اداره کنید.
حسن عرب گفت: ما برای گرفتن حواله ها مشکل داریم مردم می گویند: «چرا پول حواله ها را سال گذشته داده اند جای وام؟ ما هم حواله های امسال را نمی دهیم» مردم به شرکت فردوس بدبین شده اند و همکاری لازم را نمی کنند لذا هرکس که بخواهد توی فردوس کار کند با مشکل مواجه خواهد بود همین مشکلات افراد را خسته می کند و من یکی حاضر نیستم دیگر حتی در سمت سردانگی هم به کار خود ادامه دهم.
نجفعلی عرب گفت: هیات مدیره که در سال گذشته پول حواله ها را به جای وام پرداخته همه را به خشم آورده و این کاری نادرست بوده است مردم می گویند: «عده ای اندک پول وام شان را نداده اند آنگاه هیات مدیره بجای اینکه بروند پول وام آنها را بگیرند آمده اند پول حواله های جاری را بابت وام پرداخته اند حالا ما حواله های امسال را نمی پردازیم» این کار نادرست هیات مدیره همه را عاصی کرده امسال ما به هرکه می گفتیم پولت را بپرداز با ما دعوا داشته است بنابراین هیات مدیره باید تمام طلب ها و بدهی زمان خود را بگیرند و بپردازند آنگاه ما شرکت را ازآنها تحویل خواهیم گرفت.
فریدون گفت: مردم جمع شدند و گفتند ما شرکت تعاونی نمی خواهیم و می خواهیم فردوس به صورت سردانگی اداره شود این را نوشته و امضا کرده اند شما دوباره می گویید باید شرکتی شود؟ این نشد است شرکت از نظر مردم دیگر منتفی است مردم دیگر هیات مدیره انتخاب نخواهند کرد اصلا به مجمع عمومی نخواهند آمد.
محمود عرب گفت: تصمیم ما بر پرداخت وام بانک دقیق و درست بوده است چون وام بانک مرتب دیرکرد بهش اضافه می شد و این دیرکرد به زیان مردم بود و ما وظیفه داشتیم جلو ضرر و زیان را بگیریم به علاوه همه ی پول ها بابت وام و نیز حواله در یک حساب به حساب شرکت واریز می شد پول ها جدا نبوده است به علاوه برابر قانون، هیات مدیره اختیار مدیریت شرکت را داشته و برابر قانون هم این پول را برداشت کرده و بابت بدهی شرکت پرداخته حالا شما بیایید طلب وام های معوقه شرکت را بگیرید و بجای هزینه های جاری پرداخت کنید. یک ساعت هست می گوییم ما اصراری بر بودن شرکت نداریم ما این را می گوییم که شما که سردانگ هستید بروید از نظر قانونی شرکت را منحل کنید آنگاه فردوس را به شکل سردانگی اداره کنید تا شرکت منحل نشده شرکت هست ما نمی توانیم آن را نادیده بگیریم اگر بخواهیم شرکت را بدون منحل کردن کنار بگذاریم در آینده به مشکل قانونی برخواهیم خورد.
محمدعلی شاهسون گفت: تصمیمات اعضا فردوس وقتی درست و قابل اجرا هست که در راستای قوانین مملکتی باشد اگر کوچکترین تفاوت بین تصمیمات مردم با قوانین باشد تصمیمات مردم بی اعتبار خواهد بود. شما به عرض من درباره شخصیت حقیقی و حقوقی توجه نکردید فردوس یک شخصیت حقوقی است وقتی شما خود را جانشین هیات مدیره در جهت مدیریت فردوس می دانید موظف هستید برابر صورت حسابی که به شما ارائه خواهد شد طلب ها را وصول و بدهی ها را هم پرداخت کنید. برای اینکه بتوانیم برابر قانون کار کنیم پیشنهاد می کنم فردا سه نفر از سردانگ ها به اتفاق محمود عرب مدیرعامل به اداره تعاون بروید پیشنهاد اداره شدن فردوس به صورت سردانگی و نیز انحلال شرکت را با مسئول امور حقوقی اداره تعاون مطرح و مشورت کنید ببینید راهکارهای قانونی چه می گوید. اگر قانون اجازه می دهد که شرکت را منحل کنید راهکارها را بپرسید و عمل کنید و اگر قانون چنین اجازه ای را نمی دهد تاریخ برگزاری مجمع عمومی را تعیین و از مسئول امور حقوقی اداره تعاون بخواهید که در مجمع عمومی حاضر و قوانین را برای اعضا تشریح کند و انتخابات برگزار نمایید.
نتیجه جلسه:
قرار شد پس فردا سه نفر سردانگ به اتفاق محمود عرب به اداره تعاون بروند.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده
سرگذشت پل چوقوردره
تاریخ 92/9/26 نمایندگان طرح های باغداری صحرای مارکده در یک نشستی تصمیم گرفتند پلی روی چوقوردره بسازند که سیل را به مسیر خود هدایت کنند و شیب تند سربالایی را هم کم کنند با جهاد کشاورزی مکاتبه شد، سپس از اداره راه نقشه پلی گرفته شد و از طرف جهاد کشاورزی آقای مهندس ایل نشین به عنوان مسئول فنی و ناظر بر حسن اجرای کار تعیین شد. سرانجام مهندس ایل نشین روز 93/7/28 به محل آمد و پس از بازدید دقیق و ارزیابی محل گفت: پلی که می خواهیم بسازیم با دهانه 2 متر پاسخگوی سیل نخواهد بود کافی است سیل یک تکه سنگ و یا درختی را که با خود می آورد جلو دهانه پل گیر کند آنگاه همه ی سیل به سمت خانه های مسکونی روانه خواهد شد و چیزی که هم اکنون مایه نگرانی و دغدغه شما هست اتفاق خواهد افتاد بهتر این هست که از ساخت پل صرف نظر کنیم و قسمت پایین دست را با خاک ریزی حدود یک و نیم متر بالا بیاوریم تا همانند یک سد جلو سیل قرار گیرد لوله ها را به زیر خاک ببریم تا جلو سیل نباشد کف دره را هم با ریختن ماکادان کمی بالا بیاوریم راه سیل بعد از راه را با خاک برداری باز و دو طرف آن را سنگ چین کنیم قدری هم سرِ سربالایی را بشکنیم با این تدابیر خطر ورود سیل به روستا کامل رفع می شود و قدری هم از شیب تند سربالایی کم خواهد شد بعلاوه هزینهی کمتری هم خواهید کرد.
محمدعلی شاهسون مارکده
اوسّا نَهمَت (بخش اول)
در این نوشتار، شما سرگذشت اوسا نهمت(نعمت) را می خوانید.
در جاهای مختلف خوانده ام و نیز از افراد مختلف شنیده ام که: «این صدا هست که می ماند!» آیا به نظر شما، این گزاره درست است؟ بی گمان این ادعا مطلق نیست که هر صدایی تولید شد خواهد ماند و یا هر که اراده کرد که صدایی تولید کند بتواند به اراده خود تحقق ببخشد. در درازای تاریخ و نیز همین امروز بوده اند قدرت مندانی که نگذاشته اند و یا هنوز هم نمی گذارند هر صدایی تولید شود و سرِ صاحب صدایی را که خوشایندشان نیست به زیر آب فرو می برند تا اصولا صدای ناخوشایند آنها تولید نشود و یا نمی گذارند بسیاری از صداها به گوش مردم برسد. زورمندانی که به جز صدای خود از صداهای دیگر خوش شان نمی آمده یا حتی از صداهای دیگر وحشت داشته اند و آن صداهای دیگر را سوزانده اند تا نماند. برای نمونه؛ اعراب بدوی در 1400 سال قبل در هجوم و حمله خود به کشور ما کتاب های ما ایرانی ها را سوزاندند تا صدای گذشتگان ما نماند آنگاه در یک فضای تهی شده از صدا، صدای خود را توی گوش یکایک ماها خواندند. با این وجود به نظر می رسد بازهم صدا از پدیده های دیگر انسانی ماندگار تر هست.
نکته ای که هست باید صدایی تولید گردد، صدایی پدید آید و این صدا به گوش دیگران برسد، گوش نواز هم باشد تا ضبط و ثبت و تکرار گردد و بماند مانند ترانه های عاشقانه که علارغم مخالفت و ستیز مداوم مذهبیون متعصب و تنگ نظر در طول تاریخ، سینه به سینه نقل شده و مانده است و هر آدمی می بینی در خلوت خود آنها را زمزمه می کند و لذت می برد.
محتوای صدا هم مهم است بیگمان صداهایی می ماند که پر محتوا باشد و خواست انسان را بیان کند، مشکلات انسان را حل کند، تا تکرار گردد و بماند مانند صداهای شاعران و فیلسوفان و دانشورزان.
صدایی که بیان خاطره ای، بیان رویدادی، بیان واقعیتی تلخ و یا خوشایند باشد و یاد آوری آن باعث لذت و خوشایندی و دلنشینی گردد هم میتواند باعث تکرار و ماندگاری اش گردد. نمونه عالی آن ضرب المثل ها، طنزها، سخنان منصوب به ملا نصرالدین و نیز در هر منطقه، شهر و روستا اینگونه سخنان محلی.
از اوسانهمت ما هم سخنانی در این محل و محدوده سرِ زبان هاست و بعضی از آنها کاربرد ضرب المثل را پیدا کرده است.
نخستین آن که بیشترین تکرار را دارد و بجای ضرب المثل محلی از آن استفاده می شود این جمله است: (حضرِت عباس خَرِ تونِه می کُشِه فایدَش برا من چیه؟)
روزی اوسا نهمت از فرد دیگری طلبی داشته، آن فرد طلب اوسا نهمت را انکار می کرده، برای حل و فصل دعاوی نزد کدخدا می روند، آن فرد می گوید؛ «اگر من می خواهم پول تو را بخورم حواله ام به حضرت عباس». اوسا نهمت می گوید: «حضرت عباس خر تونه می کشه فایده اش برا من چیه؟» این گفت و گو ناشی از این باور اجتماعی مردم ما بوده و هنوز هم هست که خداوند و بعد از او مقدسین ناظر بر امور هستند وقتی دو نفر نمی توانستند واقعیت اختلافی را برای طرف مقابل اثبات کنند داوری را به خداوند و یا مقدسین ارجاع می دادند و هنوز هم می دهند و بر این باور بوده اند و اکنون هم هستند که فرد دروغگو و متخلف بخاطر این دروغی که گفته و تخلفی که کرده با مردن حیوانش و یا مرگ خود و زن و فرزندش و یا با وارد شدن صدمه و آسیب به اموالش، زیان خواهد دید، خسارت خواهد دید و تاوان این دروغ و تخلفش را سنگین خواهد پرداخت. از میان مقدسین حضرت عباس را بُرَنده تر می دانستند که خیلی زود متخلف را تنبیه می کند. حال اوسا نهمت با توجه به این باور به فردی که طلبش را انکار می کند می گوید: «حضرِت عباس خَرِ تونِه می کُشِه فایدَش برا من چیه؟» و این جمله سر زبان ها می افتد که هنوز هم بعد از سال های زیاد روزانه در مناسبت و موقعیت های متناسب تکرار می گردد.
جمله دیگری که از او سرِ زبان ها است جمله ای است که هنگام فوت پدرش گفته است. چون پدر در مارکده فوت کرده بود در یک روز زمستانی بسیار سخت و رودخانه هم طغیان کرده و قطعه های بزرگ یخ را با خود می آورد در این هنگام اوسا نهمت در روستای دلیرآباد بود وقتی از این طرف رودخانه صدایش کردند و خبر فوت پدر را بهش دادند و ازش خواستند که به مارکده بیاید گفته بود: «پدرم فوت کرده من هم بزنم(عبور کنم)به رودخانه و بمیرم!؟» این جمله هم در شکل یک ضرب المثل محلی بکار می رود.
جمله بعدی اوسا نهمت که سر زبان ها است شعری است که به دنبال از دست دادن نامزدش تکرار می کرده: (زحمتا تخت کش کشید و لیلا را دلاک برد). لیلا دختر محمد قازاق نامزد اوسا نهمت بود بعد خانواده لیلا این نامزدی را بهم زدند و لیلا به یک جوان ارانی شوهر کرد اوسا نهمت تفنگی فراهم کرد که داماد را بکشد، او را از این کار بازداشتند که دچار افسردگی شد و این جمله سر زبانش بود.
جمله های دیگر او که تکرار میشود سخنانی است که هنگام اجرای نقش شمر در مراسم تعزیه خوانی در روستای دلیرآباد گفته است فردی که در نقش امام حسین بوده خطاب به اوسانهمت که در نقش شمر بوده گفته: ای شمر مگر تو رحم نداری؟ اوسانهمت در پاسخ می گوید: (رحم که ندارم ندارم مروتم ندارم آبِتَم نمیدم پدَرِتَم درمیارم). چرا اوسانهمت چنین گفته؟ چون سواد نداشته که از روی نوشته بخواند. به دلیل نبود فرد با سواد در روستای دلیرآباد اوسانهمت نقش شمر را در تعزیه خوانی به عهده میگیرد و این جمله ها را خودش جور می کند و به فردی که در نقش امام حسین بوده می گوید.
جمله دیگر او که سرِ زبان ها است: (کندانه و کتم، مشد امُّل و کَتم، آخ کَتم) است. در نزاع دسته جمعی، زنی به نام امّل(امالبنین) از روی بام تکه کندانه ای به سوی اوسانهمت پرت می کند کندانه به کتف او برخورد و اوسانهمت نقش بر زمین می شود برای اینکه از ضربه های بعدی در امان باشد خود را به آسیب دیدگی می زند و این جمله ها را می گوید.
علاوه بر جمله های فوق باز هم نقل قول هست ولی مشهورترینش اینها بوده اند.
و اما سرگذشت:
حسین نام بوده چندین دهه قبل در روستای طَرق شهرستان نطنز می زیسته. گفته می شود مردی ثروتمند، دارای زمین، گاو و گوسفند و در هنر و صنعت رایج روستا که تخت کشی گیوه بوده هم مهارت داشته است. چهار دختر و یک پسر با نام علیاکبر از خود باقی میگذارد. علی اکبر، جوانک قوی هیکل بوده که، پدر فوت می کند. علی اکبرِ جوان، عاشق شکار بوده. بنابراین پیشه کشاورزی و دامداری و تخت کشی پدر را رها و تفنگی فراهم و به شکار پرندگان مشغول می گردد. گفته می شود شکارچی ماهری از آب در می آید. روزی در حین شکار راهش به روستای نصرآباد کاشان می افتد. عاشق دختری می شود خواستگاری و ازدواج می کند. اولین بچه در همان روستای طرق متولد و نامش را نعمتالله می گذارد. علی اکبر ارثیه پدری را مصرف می کند و تهی دست جهت کار به اصفهان می آید. حدود 2 سال در اصفهان سکونت داشته و دومین بچه او در همین شهر متولد و نامش را عباس می گذارد. علی اکبر در جمع دیگر همشهریان طرقی خود در اصفهان مشغول کار تخت کشی گیوه می شود و از آنجایی که مردی قوی هیکل و تنومندی بوده می توانسته تخت گیوه های محکمی فراهم کند. از جمله مشتریان او چند گیوه دوز نجف آبادی بوده اند. گیوه دوزهای نجف آبادی پارچه های کهنه ی کرباس را جمع آوری و در اصفهان به علی اکبر تحویل می داده و تخت گیوه از او می گرفته اند. بنا به درخواست های مکرر گیوه دوزهای نجف آبادی، علی اکبر به نجف آباد می آید و در این محل کارش را ادامه می دهد. گیوه دوزهای تیرانی مشتری استاد علی اکبر می شوند و از او درخواست می کنند به تیران مهاجرت نماید. استدلال شان این بوده که، در تیران گله دار و چوپان زیاد است و مصرف گیوه هم بالا است. استاد علی اکبر به تیران می آید و کارش را ادامه می دهد. 14 سال در تیران می ماند. دو دختر و یک پسر هم در تیران متولد می شوند. کم کم با شجاعی رئیس پاسگاه وقت منطقه کرون هم آشنایی پیدا می کند وچه مشترک این دو علاقه مندی به شکار بوده است با هم به شکار می روند و بین شان دوستی ایجاد می شود. دیری نمی پاید و این دوستی رنگ می بازد و بین شان شکرآب می شود.
می گویند شجاعی مرد پول دوستی بوده، دوست داشته از دیگران استفاده مالی کند این را کسانی که بعد از دوره خدمتش برای او کار کرده اند می گویند. می گویند شجاعی از مردم اران بوده وقتی دوره نظامش تمام می شود به اران می آید گله گوسفندی جور می کند هر فردی را که برای چوپانی می گرفته مزدی نمی داده است یک دانگ از مزرعه ی سزاغ خریده و سال ها در این محل گوسفند داشته است. کار بزرگ و شجاعانه ای که مردم اران و اسفیدواجان(رضوان شهر) از شجاعی نقل می کنند بسیج مردم اران و اسفیدواجان برای جنگ با مردم تیران به خاطر رشته قناتی که تیرانی ها می کندند و سرانجام پرکردن چند حلقه چاه تیرانی ها بوده است. رویداد بدین شکل اتفاق است؛ تیرانی ها یک رشته قنات می کندند که ادامه این رشته قنات از زیر قنات های اسفیدواجانی ها می گذشته است که موجب کم شدن آب قنات اسفیدواجانی ها شده بود و تیرانی ها همچنان این رشته قنات را ادامه می دادند اعتراض ها و گفت و گوها نتوانسته بود تیرانی ها را از این کار باز دارد ادامه کار تیرانی ها موجب خشم اسفیدواجانی ها شده بود شجاعی به حمایت از اسفیدواجانی ها یک روز همه ی مردم اران و اسفید واجان را به اجبار از خانه ها بیرون می کشد و به جنگ مردم تیران بر سر قنات ها می روند ارانی ها در این جنگ نفعی نداشتند چون رشته قنات تیرانی ها از زیر قنات اسفیدواجانی ها می گذشته است ولی بدستور شجاعی همه باید متحد با هم در این جنگ شرکت می کرده اند جنگ بین مردم سه محله ی اران، و اسفیدواجان(محله میانی و محله پایینی) و تیرانی ها در می گیرد یک نفر پیرمرد از ارانی ها کشته می شود چندین نفر از دو طرف هم سر و دست می شکند تیرانی ها عقب نشینی می کنند و ارانی ها و اسفید واجانی ها با استفاده از بیل هایی که همراه برده بودند چندین حلقه چاه تیرانی را پر می کنند از این کار شجاعی مردم سه محله بخوبی یاد می کنند و شجاعت او را می ستایند. کار دیگر شجاعی که در اران انجام می داده که بسیاری در پشت سر او بد می گویند این بوده که روزهای پنجشنبه حمام عمومی روستا را قرق می کرده تا خود و زنش به حمام بروند این کار سال ها ادامه داشته است تا اینکه چند نفر جوان که برای کار چند سال به کویت رفته بودند به اران بر می گردند یک روز تصمیم می گیرند که هنگام حمام رفتن شجاعی در روز پنجشنبه او را بزنند همین کار انجام می شود شجاعی بین مردم کوچک و تحقیر می شود و از اران کوچ کرده در نجف آباد ساکن می شود بعد از مدتی به خاطر شجاعتی در جهت حمایت از سه محله داشته عده ای از بزرگان به نجف آباد رفته و دوباره او را با عزت و احترم به محل می آورند ولی شجاعی دیگر شجاعی قبل نبود.
زمانی که علی اکبر در تیران سکونت داشته آغاز دوره پادشاهی رضا شاه پهلوی بوده است. شناسنامه داده می شود و قرار بوده مردم ایران علاوه بر داشتن نام، فامیل هم داشته باشند. استاد علی اکبر مستقل از مردم تیران و به استناد اینکه نام پدرش حسین بوده، فامیل حسین زاده برای خود بر می گزیند. نعمت الله پسر بزرگ خانواده اکنون 20 ساله بوده و باید به اجباری (سربازی) می رفته. شجاعی رئیس پاسگاه به درخواست استاد علی اکبر مبنی بر چشم پوشی از نعمت الله وقعی نمی نهد و نعمت الله را دستگیر و روانه اجباری می کند.
نعمت اللهِ جوان، شبانه از گروهان نجف آباد فرار و همان شب در تیران وسایل تخت کشی خود را برداشته و بدون آشنایی قبلی به روستای مارکده می آید. این مهاجرت بدین دلیل صورت گرفته که از محیط تیران دور باشد و ناگزیر نباشد به اجباری برود. باید دانست رفتن سربازی یک جوان در آن روز همانند یک مصیبت و عزا برای یک فامیل بوده است. هنگام حرکت جوان برای رفتن به سربازی اعضا فامیل بویژه اعضا خانواده زار زار می گریستند.
نعمتِ جوان در روستای مارکده نزد کدخداعلی می آید و اعلام می کند؛ من تخت کش و گیوه دوز هستم و برای کارکردن بدینجا آمده ام. کدخدا علی از نعمتِ جوان استقبال و دکانکی زیر خانه های خود داشته در اختیارش قرار می دهد تا به کار مشغول گردد و مردم هم او را یک نعمت می شمارند که خداوند برای سهولت کارهای شان بدینجا فرستاده بدین جهت آمدن او را استقبال می نمایند و کهنه کرباس های خود را به او تحویل می دهند تا تختِ گیوه برای شان درست کند. گفته میشود علاوه بر مردم مارکده از روستاهای همسایه هم کهنه کرباس های زیادی آورده می شود به گونه ای که نیمی از فضای محلِ کار انباشته از کهنه کرباس می گردد.
نعمتِ جوان که دیگر حالا اوسّانَهمَت خطابش می کنند وقتی اقبال کار را در مارکده خوب می بیند به کدخداعلی می گوید: اگر خانه ای در اختیار او قرار داده شود از پدر و برادرش هم درخواست می نماید تا بدینجا بیایند. این درخواستِ اوسانهمت برآورده می شود. ساختمانی در قلعه ی حاج علی بابا برای سکونت خانواده استاد علی اکبر در اختیار او قرار می دهند. این ساختمان دو طبقه بوده، طبقه زیرین کارخانه ی برنج کوبی قدیمی بوده که به صورت کارگاه تخت کشی و گیوه دوزی از آن استفاده می شود و طبقه بالایی، دو اتاق مسکونی بوده که برای سکونت خانواده استاد در نظر گرفته می شود.
اوسانهمت شبانه به تیران رفته و اوضاع را برای خانواده خود بازگو و می گوید؛ سرزمینی است دارای آب و میوه فراوان، مردمانی مهربان، که ماست و دوغ و میوه رایگان به کاسبکار داده می شود، کار فراوان هم هست و کسی هم رقیب نیست. به درخواست و تشویقِ اوسانهمت، پدر و برادر همراه او، به مارکده می آیند و مشغول تخت کشی و گیوه دوزی می شوند.
با آمدن استاد علی اکبر و پسرانش به مارکده، مشکلِ کمبود پای افزارِ مردم برطرف و کار تخت کشی و گیوه دوزی رونق گرفت. علی اکبر تصمیم می گیرد خانواده خود را هم به مارکده بیاورد. امیر نام از طایفه دلاک ها مامور انتقال خانواده استاد علی اکبر به مارکده شد. بدین جهت با سه حیوان بارکش به تیران رفته و اثاثیه و زن و بچه او را به مارکده میآورد. این خانواده در اینجا ماندگار می شوند. عباس دومین پسر استاد علیاکبر با دختری از یانچشمه ازدواج و به آنجا مهاجرت و ساکن می شود. یکی از دخترهای خانواده هم در یانچشمه شوهر می کند. یک دختر دیگر استاد علی اکبر و پسر کوچک او در مارکده ازدواج و ساکن می شوند.
چندین سال کار تخت کشی و گیوه دوزی خانواده استاد علی اکبر رونق داشته است. مردان خانواده تختِ گیوه میکشیده اند و زنان خانواده رویه ی گیوه می بافته اند و پای افزار مردم مارکده و روستاهای اطراف را فراهم می کرده اند. اوسانهمت علاوه بر تخت کشی کم کم کار قصابی را هم آغاز می کند.
بعد از گذشت چندین سال، پای افزار (کفش) لاستیکی ساخت کارخانه های اروپایی به بازار می آید که به علت با دوام و ارزان تر بودن، مردم از آنها استقبال می کنند بدین جهت کار تختکشی و گیوه دوزی به تدریج از رونق می افتد.
محمدقازّاق پیرمرد و سرباز قدیمی روستا، بیشتر با استاد علی اکبر انس می گیرد به کارگاه او می آمده گفت و گو می کرده و با هم چای می خورده اند و محمدقازّاق با استفاده از آتش منقل گاهی تریاکی دود می کرده. این آشنایی سبب دوستی و رفت و آمد خانوادگی می گردد و اوسانهمت جوان سخت عاشق لیلا دختر محمدقازاق می گردد خواستگاری رسمی صورت می گیرد و محمدقازاق هم موافقت خود را با این وصلت اعلام می نماید.
بیش از یک سال نامزدی اوسانهمت با لیلا، ایامی خوش برای اوسانهمت جوان بوده است. چون جوانی بوده نیرومند، اعضا خانواده در کنار هم بوده اند، کار فراوان بوده و امید به آینده ای بهتر را در افق می دیده که در کنار لیلا خوب و خوش باشد. اوسانهمت جوان خیلی از شب ها برای دیدن معشوق به خانه محمدقازاق می رفته، از دکان قصابی اش گوشت به خانه معشوق می برده، کباب می پخته و می خورده اند و خوش بوده اند. اما افسوس که این ایام خوش دیری نمی پاید. قرار بوده در همین نزدیکی ها جشن عروسی برگزار گردد که دایی لیلا، بنام امیر، دخالت می کند و نامزدی را بر هم می زند و استدلالش هم این بوده که؛ اولا پیشه نعمت، تخت کشی و گیوه دوزی است ( مردم آن روز شغل های دلاکی، پینه دوزی، حمام چی و … را هم طراز با دیگر مردم جامعه نمی دانستند بلکه آنها را پایین تر می پنداشتند) بعد هم هیچ معلوم نیست که اینجا بمانند ممکن است از اینجا هم بروند و من نمی خواهم دختر خواهرم آلاخون والاخون باشد.
قبل از این ایام خوش، محمدحسین نام مارکده ای از استادنهمت جوان خوشش می آید که دارای هنر تخت کشی و نیز قصابی است به او پیشنهاد می کند می خواهم دخترم مَلِک را به تو بدهم و استاد نعمت طفره می رود چون دل در گرو لیلا بسته بوده و او را از مَلِک دختر محمدحسین زیباتر و دلربا تر می دیده است.
به دنبال مخالفت دایی لیلا، خبر امد که از روستای اران برای لیلا، دختر محمد قازاق، خواستگار می آید و شنیده ها حکایت از این دارد که قرار است پاسخ مثبت داده شود. این خبر برای اوسانهمت جوان بسیار ناگوار است تلاش های خانواده برای قانعکردن و جلب توجه محمد قازاق به منظور روی قول خود ایستادن بی نتیجه می ماند و بین دو خانواده اختلاف دعوا و کدورت پیش می آید که با وساطت کدخدا و دیگر بزرگان روستا از زد و خورد پیش گیری می شود. شکست عشقی برای اوسانهمت جوان بسیار ناگوار و او را به فکر اقدامی عملی و کشتن داماد وا میدارد.
ادامه دارد