عاشیق غریب
داستان عاشیق قریب داستانی عاشقانه، بر آمده از زبان و فرهنگ ترکی است. در گذشته، قصه های شفاهی، گویندگان زیاد و شنوندگان علاقه مند فراوانی داشت. مردم، زن و مرد، در فصل بیکاری دورهم جمع می شدند و قصه گوهای روستا قصه و داستان می گفتند، ییر (شعر ترکی) می خواندند. یکی از داستان های بسیار دوست داشتنی و رایج در روستا، داستان عاشیق-غریب بود که قسمت هایی از آن شعرگونه و بقیه به نثر گفته می شد. اگر گوینده ترک زبان بود، نظم و نثر را به زبان ترکی بیان می کرد و اگر فارس-زبان بود، شعرها و اصطلاحات خاص داستان را به زبان ترکی و بقیه را به فارسی می گفت. جذابیت داستان های شفاهی برآمده از فرهنگ و زبان ترکی به حدی بود که علاوه بر ترک زبان ها، فارس زبان های روستا را هم جذب کرده بود. در روستای مارکده بیشترِ سُرایندگانِ با مهارتِ داستان های ترکی، از فارس زبانان روستا بودند. سه نکته در داستان عاشیق قریب وجود داشت که آن را برای مردم دلنشین می نمود. یکی، عاشقانه بودنش است، دیگری؛ پاکی، صداقت و جوان مردی عاشیق غریب، قهرمان داستان، و توجهی که، به باور سرایندگان، امام علی به او می نموده و آخری وفاداری شاه صنم است.
سال 1340 را می توان سرآغاز افول زبان و فرهنگ ترکی در این منطقه به ویژه در روستای مارکده دانست. تا این زمان فرهنگ و زبان ترکی فرهنگ و زبان قالب بود به همین جهت عمده داستان های شفاهی رایج در روستا و منطقه برآمده از فرهنگ و زبان ترکی بوده است. بعد از این سال است که سپاهیان دانش به روستاها آمدند و مدرسه به روش جدید در روستا دایر شد و دانش آموزان آن روز که، نسل بعدی روستا را تشکیل دادند، فارسی خواندند و نوشتند. در همین زمان رادیوهای ترانزیستوری به بازار آمد، که از آن گویش فارسی شنیده می شد. گویشی که همراه با موسیقی و پخش ترانه ها و زمرمه های عاشقانه و دل انگیز عامه پسند بود که سخن را بیشتر دلنشین می نمود و توجه ها را به خود معطوف نموده بود. به علاوه در همین زمان وسیله نقلیه به روستا آمد و رفت وآمد به شهر آسان و بیشتر شد. مجموع اینها و بسیار مسایل دیگر باعث شد که فرهنگ و گویش ترکی حاکم بر روستاهای منطقه روز به روز کمرنگ گردد. تا امروز که می بینیم آخرین روزهای عمر خود را می گذراند.
نکته ی دیگری که باید بدان توجه نمود این است که، داستان های شفاهی که سینه به سینه نقل می شود بر اساس میل، آرزو، فرهنگ، سواد، بینش، محیط جغرافیایی و شیوه معیشت افرادِ گوینده، در درازنای تاریخ، چیزهایی بدان افزوده و یا کم شده و رنگ وبوی محلی به خود گرفته است. این است که می بینیم، بازگویی داستانی واحد در دو محل و منطقه، تفاوت های زیادی با هم دارند. برای نمونه؛ بیان همین داستان عاشیق غریب در گویش ترکان قشقایی را که آقای منوچهر کیانی در کتاب «سیه چادرها، تحقیقی در زندگی مردم ایل قشقایی» جمع آوری کرده را که بخوانیم، می بینیم با بیانی که در مارکده بوده بسیار متفاوت است.
باید دانست عاشیق غریب را به دلیل اینکه عاشق شاه صنم بوده، عاشیق نگفته اند. بلکه در فرهنگ ترک زبانانِ آذربایجان به «شاعر، آهنگ ساز، نوازنده و خواننده ی مردمی عاشیق می گویند». بنابراین، غریب، چون نوازنده و خواننده مردمی چیره دستی بوده، عاشیق غریب نامیده می شده است.
نکته ی دیگری که باید بدان توجه داشت، اشعار موجود در داستان، بسیار بیشتر و دقیقتر از این مقدار که اکنون ارائه می شود بوده، که در گذشته در همین روستا خوانده می شد. ولی متاسفانه امروز از آن همه اشعار، اندکی در اذهان مانده، آن هم دست و پا شکسته.
خانم مرجان، بانوی قصه گوی روستای مارکده، که یکی از آخرین قصه-گوها، از نسل قصه گوهای گذشته ی روستا محسوب می گردد. داستان عاشیق غریب را در تاریخ 10/11/90 ساعت 20 برایم بیان کرده است که در زیر با هم می خوانیم.
عاشیق غریب، جوانی تهی دست بود که همراه مادر و خواهرش در روستایی زندگی می کرد. زندگی شان به سختی می گذشت. عاشیق غریب در نوازندگی چِگیر و خواندن شعرعاشقانه و مردمی، دستی توانا داشت و هنگام نواختن چگیر و خواندن اشعار، شنونده را مجذوب خود می نمود. روزی مادر به پسرش گفت: بهتر است کاری به دست آوری تا بتوانی آذوقه ای فراهم نماییم چون زندگی مان بسیار سخت می گذرد. عاشیق غریب با مشورت مادر وقتی شغل های موجود روستا را بررسی کردند به این نتیجه رسیدند که؛ چراندن گله گاو روستا کاری است که از عهده او برخواهد آمد. مادر به همراه عاشیق غریب نزد کدخدای روستا رفتند و پیشنهاد کردند مسئولیت چراندن گله گاو روستا به او داده شود. کدخدا می پذیرد و عاشیق غریب مشغول می شود. صبح هنگام گاوان را برای چرا به صحرا می برده و غروب هم به روستا بر می گردانده. غروب روزی، وقتی عاشیق غریب گاوان را به روستا می آورد و به خانه اش می رود یکی از مردم روستا که، به بدجنسی شناخته می شده، به عاشیق غریب مراجعه و می گوید: نخری (گوساله ماده بزرگ) من به خانه نیامده، خانه های همسایه ها را هم گشته ام آنجاها هم نبوده، نخری مرا چکار کرده ای؟ من نخری ام را صحیح وسالم از تو می-خواهم. اگر نخری ام را تحویل ندهی تاوان آن را تمام و کمال ازت خواهم گرفت.
به دنبال سروصدا و سماجت در درخواست تاوان صاحبِ گوساله ی گم شده، مادر، عاشیق غریب را نق می زند، سرزنش می کند که؛ چرا حواست را جمع نکردی!؟ تا گوساله مردم گم نشود!؟ حالا ناگزیر باید تاوان بپردازیم ما که توشه ای نداریم. عاشیق غریب برای رهایی از نق های مادر، از خانه بیرون شد و برای استراحت توی مسجد روستا رفت و به علت خستگی، خیلی زود خوابش برد. امام علی را درخواب می بیند. امام علی، از عاشیق غریب می-خواهد که از میان دو انگشت او منظره ای را بنگرد و او چنین می کند. آنگاه امام علی می پرسد: چه می بینی؟ و عاشیق غریب می گوید: قصری با شکوه و دختری زیبا. امام علی می گوید: این دختر نصیب تو خواهد شد. عاشیق غریب از خواب بیدار می شود و از خود می پرسد یعنی چه؟ این چه نویدی بود؟ و این دختر چه کسی است؟ و باز مجددا به خواب می رود. در همان لحظه، شاه صنم دختر شاه منطقه هم امام علی را در خواب می بیند. امام از شاه صنم می خواهد که از بین دو انگشتش به محلی نگاه کند. شاه-صنم چنین می کند. امام علی می پرسد چه چیز می بینی؟ شاه صنم می گوید: پسر جوان روستایی بسیار زیبا. امام می گوید: این پسر شوهر آینده تو خواهد بود.
صبح، عاشیق غریب نزد کدخدای ده می رود و اعلام می کند: خانه ام را می-فروشم تاوان گوساله گم شده را می پردازم و دیگر گله گاو روستا را به چرا نمی برم و قصد دارم همراه مادر و خواهر خود از روستا هم مهاجرت کنم. به خانه می رود و تصمیم خود را به مادر می گوید. مادر مخالفت می کند. ولی عاشیق غریب تصمیم خود را گرفته بود. مادر ناگزیر تسلیم و سه نفری وسایل خانه را بار خری کرده و از روستا می روند. از قضا به شهر مرکزی منطقه که پای تخت شاه محلی بوده می رسند. نزدیک شهر، چشمه آب بوده، در کنار آب برای رفع خستگی اتراق، غذایی فراهم و می خورند. عاشیق-غریب برای رفع خستگی قدری دور از بُنِه زیر سایه درختی به خواب می-رود. از قضا، شاه صنم دختر شاه محلی با دو دختر همراه که ندیمه هایش بودند، در همان روز و ساعت به آن باغ جهت گردش آمده بود. اتفاقی، درحین گردش، بالای سرِ عاشیق غریبِ درحال خواب می رسند. وقتی چهره جوانِ به خواب رفته را می بیند، به ذهنش آشنا می آید. قدری دقت می کند، یادش می آید این جوان همانی است که چند شب قبل، امام علی در خواب به او نشان داده و گفته؛ شوهر آینده ات خواهد بود. با دقت بیشتر او را نگریست، برایش یقین شد که همان است. شاه صنم به فکر فرورفت، و بدون اینکه چیزی به ندیمه های خود بگوید، به گردش ادامه داد. وقتی به میانه های باغ رسید، دوباره برای دیدن عاشیق غریب راه رفته را برگشت. وقتی به نزدیک محل خواب عاشیق غریب نزدیک می شد، عاشیق غریب هم بیدار شد و دید سه دختر قدم زنان به طرف او می آیند و دختر میانی همان است که امام علی درخواب به او نشان داده است. عاشیق غریب دقت بیشتری نمود و برایش یقین شد که دختر همان است. از آنجایی که امام-علی مهرومحبت این دو را بر دل یکدیگر انداخته بود، با دیدن هم، یک دل نه، بلکه صددل عاشق همدیگر شدند. عاشیق غریب شاه صنم را تعارف نمود و به محل اتراقش نزد مادر و خواهرش آورد. شاه صنم از عاشیق غریب پرسید: کی هستی!؟ کجا می روی؟! عاشیق غریب گفت: جوان تهی دست روستایی هستم به دنبال کار می روم. قصدم این هست که کاری شرافت-مندانه پیدا کنم و قوت وغذایی درآورم و با مادر و خواهرم بخورم. شاه صنم پیشنهاد می کند که برای او کار کند و او خانه مسکونی و حقوق کافی به او خواهد داد و عاشیق غریب می پذیرد.
به توصیه شاه صنم عاشیق غریب با مادر و خواهر در خانه ای نسبتا خوب جاداده شدند و کاری مناسب هم به عاشیق غریب پیشنهاد و عاشیق غریب مشغول شد.
شاه محلی فقط همین یک فرزند، شاه صنم را داشت. پسر برادری داشت به نام شاه ولد که سخت عاشق شاه صنم دختر عموی خود بود. در گفت وگوی خانوادگی، و نیز بر اساس این باور دیرینه که؛ عقد دخترعمو و پسرعمو در آسمان ها بسته شده، شاه صنم و شاه ولد نامزد یکدیگر و با هم خوش و آینده ای درخشان برای خود ترسیم کرده بودند.
با آمدن عاشیق غریب تمام هوش و حواس شاه صنم مشغول او بوده و دیگر توجهی به شاه ولد نداشته و شاه ولد این بی توجهی را احساس می کند و با قدری دقت درمی یابد؛ از روزی که عاشیق غریب به اینجا آمده، این بی توجهی هم آغاز شده است. شاه ولد، عاشیق غریب را رقیب خود می داند. رابطه عاشیق غریب و شاه صنم روزبه روز صمیمی تر می شود و با هم قرار می گذارند که مقدمات جشن عروسی را فراهم نمایند. شاه صنم می پذیرد که تمام هزینه عروسی را شخصا بپردازد و از عاشیق غریب خواست که هیچ نگران هزینه جشن نباشد.
خبرهای رسیده به گوش شاه ولد خوشایند نبوده و تصمیم می گیرد هرجور شده رابطه عاشیق غریب و شاه صنم را به هم بزند و نگذارد عروسی سر بگیرد. مشاوران، پیر زنی مکار را به او معرفی می نمایند. پیرزن برای برهم زدن عشق عاشیق غریب و شاه صنم پول کلان برابر با وزن خود مطالبه و می گوید: اگر پول خواسته شده را به من بدهید می توانم عاشیق غریب را از شاه صنم دلسرد و دل زده کنم. درخواست پیرزن از طرف پدر شاه ولد پذیرفته می شود.
روزی عاشیق غریب به همراه شاه صنم، مادر و خواهرش برای خرید مقدماتی جشن عروسی به بازار می روند. پیرزن مکار هم با شوهرپیرش به مغازه می رود و در حضور عاشیق غریب و شاه صنم به ظاهر خرید می کنند و دعوای دروغین راه می اندازند. دعوا بدین شکل بوده که؛ پیرزن اجناس زیادی می خواسته خرید کند و پیرمرد شوهر او با غرغر می گفته نیاز نیست، تو چرا اینقدر می خواهی خرید کنی، پول کم داریم و … پیرزن در همان مغازه در جلو شاه صنم و عاشیق غریب با دو دست توی سر شوهر پیر خود می زند و می گوید: خاک بر سرت با شوهر شدنت، تو از خود چیزی نداشته و نداری، غذایت هم از مال من است، لباسی که به تن داری هم از مال من است، هرچه داری از من است تو از اول عمرت تا کنون با آفتابه من خود را می شویی، مرده شور ریختت را ببرد، تو مرد نبوده و نیستی که حالا بخواهی به من بگویی فلان چیز را بخر یا نخر، مال، مال خودم است هرچه خواستم می خرم تو فقط وظیفه داری هرگونه که من خواستم عمل کنی.
دعوای دروغین پیرزن مکار با شوهرپیرش، تلنگری بر ذهن و ضمیرعاشیق-غریب زد و سرنوشت آینده خود را همانند سرنوشت پیرمرد دید. از مغازه بیرون می آید و به دیواری تکیه و دستش را زیر چانه قرارداده و عمیق به فکر فرو رفت.
شاه صنم به هم ریختگی ذهن عاشیق غریب را دریافت. نزد او آمد و گفت:
عاشیق، این رفتار نمایشی پیرزن و پیرمرد مکر و حیله بوده و به احتمال زیاد برنامه ریزی شده از طرف شاه ولد است تا تو را نسبت به من سرد نماید من از صمیم قلب عاشق تو هستم و حاضرم حتا کتبی بنویسم که هیچگاه نخواهم گفت که من هزینه عروسی را پرداخت کرده ام تا تو خیالت آسوده باشد. عاشیق غریب می گوید: نه، من تو را دوست دارم، عاشق تو هستم، ولی باید بتوانم روی پای خود بایستم. من مدتی دور از اینجا به حلب-شهری ( شهر حلب، اصطلاح ترکی) خواهم رفت آنجا سخت کار می کنم تا با دست رنج خود هزینه جشن عروسی را فراهم کنم. اگر تو عاشق من هستی ناگزیر باید چند سالی صبر کنی.
شاه صنم نا امید از عاشیق غریب نزد مادر خود می آید و نومیدانه با مادر درددل می کند:
ننه، ایندی بیلدیم، آی، غریب گِتمَلی اولدو
آی، ایندی بیلدیم، آی، جانیم گِتمَلی اولدو
ننه، دور قویما غریبیم گِدَه اگر غریب گِتدی اِلَّّم، ننه.
در ساعت حرکت و خداحافظی، شاه صنم ، مادر و خواهر عاشیق غریب باهم بودند که همه گریه می کردند. عاشیق قریب ساز چِگر خود را به دیوار آویزان می کند و از مادر و خواهر می خواهد که از آن مواظبت کنند تا او برگردد. آنگاه انگشری نگین دار خود را از انگشت خارج و به عنوان یادگاری به شاه صنم می دهد و شاه صنم هم یک دستمال زردوزی شده به عاشیق غریب می دهد. هنگام خداحافظی شاه صنم نجواکنان به عاشیق غریب می گوید:
غریب گِدَی، آی ساغلوقودَن گَلَی سَن
اَللی (با دست خالی) گِدی سَن یاغلوقودن(با دست پر) گَلَی سن
غریب هر یِره گِدَی جانوم سَن سیز اولمَز
یاروم گِدَی آی ساغلوقودن گَلَی سَن
خبر رفتن به حلب شهری عاشیق غریب به گوش شاه ولد می رسد. خوشحال می شود. شاه ولد به عنوان اینکه او هم می خواهد به حلب شهری برود با عاشیق غریب همراه می شود. در راه به رودخانه ای پر آب بر می خورند که باید از آن عبور کنند. شاه ولد محلی قدری عمیق را انتخاب و به عنوان گدار معرفی می کند با این امید که آبِ زیاد موجب غرق شدگی و مرگ عاشیق غریب گردد. عاشیق قریب مشغول درآوردن لباس ها از تن می شود که شاه ولد دور از چشم عاشیق غریب دو انگشت دست در جیب کت او می کند و دستمال یادگاری شاه صنم را برمی دارد. وقتی عاشیق غریب وارد رودخانه می شود، شاه ولد از رفتن خودداری می کند. عاشیق غریب متوجه می شود که آمدن شاه ولد همراه او مکر و حیله بوده برای غرق کردن او در رودخانه با نشان دادن گدار عوضی. عاشیق غریب شناکنان به سلامت از رودخانه می-گذرد.
عاشیق غریب به حلب شهری می رسد و در جستجوی کار سر از دربار شاه حلب در می آورد و مشغول به کار می شود. کم کم آشنایی اعضا خانواده شاه با عاشیق غریب بیشتر می شود و او را درست کار، خوش اخلاق، پاک و صادق می یابند و محرم خانواده شاه می شود. شغل و منصب درخور و پر-درآمدی به او داده می شود. اتفاقی دیگر روی می دهد که محبوبیت او را افزون می کند و آن این بوده که؛ شاه حلب و زنش بچه دار نمی شده اند حال با ورود عاشیق غریب به دربار، برحسب اتفاق زنِ شاه هم بچه دار می شود و این را از مبارکی و میمنت آمدن عاشیق غریب می پندارند. این پندار، محبوبیت او را
بیشتر و بیشتر می کند.
شاه ولد وقتی اطمینان می یابد که عاشیق غریب دیگر بر نخواهد گشت با خوشحالی به شهر خود بر می گردد و یک راست به حضور شاه صنم می رود. می بیند شاه صنم بوراق(= بوراخ= غمگین، گرفته، دلتنگ) نشسته است. شاه ولد با گفتن کلمات محبت آمیز و دلداری دادن توصیه می کند که صورتت را بشوی و گریه نکن. سرمه ها همراه اشگ صورتت را سیاه نموده است. و می کوشد شاه صنم را از این حال بیرون بیاورد. شاه صنم در پاسخ می گوید:
نه یویَرم نه سئزرم (به خود توجه کردن) تا سن واری، شاه ولد
دِ گِریم غریبیم باشینه نه گَلدی؟
شاه ولد می گوید: غریب در حین گذر از رودخانه غرق شد و آب او را برد و من شاهد غرق شدگی و آب بردن او بوده ام که برای نجات خود دست به سنگ و چوب و چرک کنار رودخانه هم انداخت ولی نتوانست خود را نجات دهد اگر باور نداری این هم دستمال یادگاری تو که به او داده بودی. شاه صنم ناله کنان خطاب به شاه ولد می گوید:
کور اولسون گزلَری و لال السون دیلی آه چَکرم تا قیریلسین قارداشلری
چوبانه گِدرم آی سنه گَلمَنم بو نه خبر دیر سن مَنَه وردی
چوبانه گدرم آی سنه گلمنم اوتور یان آی یان شاه-ولد
شاه ولد گفت وگوی مستقیم را مفید به فایده نمی داند. نزد پدر خود می رود تا از طریق فشار خانوادگی به معشوق دست یابد. فشار خانواده شاه ولد بر پدر و مادر شاه صنم زیاد شد و با این استدلال که عاشیق غریب در گذر از رودخانه غرق شده و مرده و نشستن شاه صنم به امید او بیهوده است و بهتر است به قول و قرار قبلی خود مان که شاه صنم نامزد شاه ولد بوده برگردیم و جشن عروسی را برپا کنیم. این فشارها و گفت وگوها سال ها طول می کشد و شاه صنم راضی نمی شود ولی همچنان رایزنی و فشار ادامه داشته است. روزی مادر شاه صنم با دختر خود خلوت نمود و گفت:
گَل قیزیم گَل نازوم ناز ایلمه سَن ائلچی بگ لر گَلیب آی اتاق دولوب دور
بابای صلاح بیلیب آی منی یولب دور
و شاه صنم در پاسخ می گوید:
ائلچی بگ لر السین آی بابامدن بله من وعده قویموشم آی تا یدی ییله
اگر یانم قورتولم یا غریلم قوی لال اولوم آی دیندیرت من منی
سرانجام همه ی ائلچی ها و گفت وگوها نتیجه نداد و پدر شاه ولد تصمیم گرفت شخصا نزد شاه صنم رفته و مستقیم گفت وگو نماید تا بلکه او را راضی به عروسی با پسر خود، شاه ولد کند. وقتی وارد شد دید شاه صنم با دو ندیمه اش در اتاق با حالت غمگین و افسرده نشسته است. می گوید:
گَل قیزیم آی گَل نازوم ناز ایله من سن
کِینَگ آللَم آی قیزیم، قیچی کسمز، اینه باتمز
قیزیل سِیله نازوم آی نه دییری سن
و شاه صنم پاسخ عمویش را می دهد:
خوش گلدیز شا ه و بگلریم قیرخ دوه ایسرم بارو کؤشه(چرم)
قیرخ بلّی قیز (دختران کمر باریک) ایسرم آتوله دیشه
قیرخ شیشگ ایسرم آی کِلگَه دَه باغلو شیشک لر یاغوسو دیگی ایسرم
بیر حمام ایسرم جمشید حمامو بوللَردَن سوره عاشیق غریبی ایسرم
عمو همه ی خواسته های شاه صنم را شنید یادداشت کرد تا فراهم کند ولی جمله آخر شاه صنم را گه گفت: بعد از همه ی اینها عاشیق غریب را می-خواهم نخواست بشنود و گفت: اینها که چیزی نیست در اسرع وقت برایت فراهم می کنم. نتیجه ی گفت وگوی خود را با پدر و مادر شاه صنم در میان گذاشت و قرار شد آهسته آهسته اقلام خواسته شده و وسایل جشن و سرور عروسی را فراهم نمایند.
در همین حین به شاه صنم خبر رسید که کاروان تجارتی از حلب شهری آمده و در کنار شهر اتراق کرده اند. شاه صنم نخست مادر و خواهر عاشیق-قریب را فرستاد تا پرس و جو کنند ببینند آیا از عاشیق غریب خبری دارند یا نه؟ و به دنبال آنها دلش طاقت نیاورد خود هم روانه شد.
شاه صنم با مردان سوداگر وارد گفت وگو شد و گفت: چند سال قبل جوانی به نام قریب که نامزد من، پسرِ این خانم و برادر آن خانم هست از این محل به حلب شهری برای کار رفته، در طی این چند سال ما از او خبری نداریم کارمان گریه و ناله بوده، مادرش پیرزن از شدت گریه چشمانش دیگر درست نمی بیند و چشمان خواهرش هم کمسو شده و حال زارِ من هم که عیان است. آیا جوانی با این مشخصات شما در حلب ندیده اید؟ آیا شما می توانید در یافتن این جوان ما را یاری کنید؟ گفته ها و التماس های این سه زن که از دل های دردمند بر می آمد، اشک مردان کاروان یا به قول آن روزها سوداگران را درآورد. یکی از مردان کاروان با مشورت دوستان خود قبول نمود به حلب برگردد و این جوان را بیابد و پیام نامزد، مادر و خواهرش را به او بگوید. شاه صنم گفت: حال که شما مرد مهربان قبول کرده اید جوان ما سه زن را در حلب پیدا کنید و پیام ما را برسانی و بگویی برگردد، نام جوان ما غریب است و یک انگشری هم به عنوان یادگاری به من داده، آن را هم به شما می دهم تا به عنوان نشانه شناسایی ازش استفاده کنی. کاروان به راه خود ادامه می دهد و سوداگر مهربان به حلب می آید. مرد مهربان در حلب به یک یک پاتوق غریبه ها سر کشی، پرس و جو نمود و با توجه به نشانه هایی که داده شده بود چیزی دستگرش نشد دیگر نا امید می شد که شنید یک نفر غریبه هم در دربار شاه کار می کند. به دیدنش شتافت. وقتی او را دید حدس زد که باید خودش باشد. نامش را پرسید درست بود. او را به یک لیوان شربت مهمان و انگشتری که شاه صنم داده بود توی شربت انداخت و به غریب تعارف نمود. غریب وقتی شربت را سرکشید دید ته لیوان انگشتری هست او را برداشت با تعجب دید انگشر خودش که به شاه صنم داده است. دقت بیشتری نمود حدسش درست بود. یاد و خاطر شاه صنم جلو چشمانش سبز شد، حالش جور دیگری شد، رنگ چهره اش تغییر کرد، عرق به پیشانی اش نشست. مرد مهربان وقتی تغییر چهره غریب را دید با خود گفت خودش است. عاشیق غریب فکر کرد شاه-صنم به پول نیاز داشته و آن انگشتر را فروخته است. از میزبان پرسید؛ این انگشتر را کی به شما فروخته؟ سوداگر مهربان داستان را برای عاشیق غریب تعریف کرد و گفت بهتر است برگردی و این سه زن را از رنج برهانی. عاشیق غریب از مرد سوداگر مهربان تشکر نمود و قول داد که همین فردا صبح به سمت خانواده حرکت خواهد نمود. عاشیق غریب به دربار آمد و خطاب به شاه گفت:
کندی میزدن خبر گلیب داها بوردا دورمم
نازلو یارومدن خبر گلیب داها بوردا دورمم
شاه با رفتن عاشیق غریب مخالفت نمود. زنِ شاه وقتی حال زار عاشیق-قریب را دید نزد شاه رفت و گفت طی چندسال که این جوان اینجا بوده برای ما سال های خوبی بوده صادقانه هم که به ما خدمت نموده قدمش هم که خیر بوده و خداوند به ما فرزندی داده بهتر است اجازه دهی او هم نزد نامزد، خواهر و مادر خود برگردد. شاه دستور داد سه دست لباس عروس زنانه گران قیمت با قدری جواهر آلات برای نامزد، خواهر و مادر عاشیق-غریب فراهم و یک اسب تند در اختیار او قرار دهند. عاشیق غریب که 7 سال در دربار شاه حلب خدمت کرده بود هرچه مزد به او داده بودند در ظرفی ریخته و صاحب ثروتی کلان شده بود. عاشیق غریب چند نفر چاروادار با شتر کرایه کرد تا اموال او را در پشت سرش بیاورند و خود سه دست لباس و جواهرآلات انعامی شاه را برداشت و خداحافظی نمود و سوار بر اسب به سمت شهر خود به راه افتاد. از بس عجله داشت یکسر اسب راند اسب از پای در آمد و در بین راه مرد. عاشیق غریب نومیدانه خورجین و زین اسب را بر پشت گرفت و راه افتاد به سر چشمه آبی رسید آبی نوشید و به درختی تکیه داد و از خستکی خوابش برد. امام علی به کمکش شتافت او را سوار بر اسبی نمود و در نزدیک شهرش پیاده اش کرد و گفت: این چند قدم را دیگر خودت برو. عاشیق غریب دامن او را گرفت و گفت: نمی خواهم از تو جدا شوم. امام علی دستمالی از جیبش در آورد و به عاشیق غریب داد و گفت: با این دستمال هم می توانی چشمان مادر و خواهرت را معالجه کنی.
وقتی به سرِ چشمه کنار روستا رسید، دید که دختران برای بردن آب سرِ چشمه آمده اند. خواهر خود را در میان دختران شناخت و متوجه شد که چشمانش درست نمی بیند به کمکش شتافت. کوزه اش را آب کرد و ازش خواست که اجازه دهد کوزه را تا خانه شان برایش ببرد. در راه به خواهرش گفت: من یک مسافر غریب هستم جایی ندارم آیا امکان دارد یک امشب جایی به من بدهید؟ خواهر متوجه شد که صدای جوانِ غریب خیلی به صدای برادرش شباهت دارد ولی خجالت کشید که این برداشت خود را به جوان بگوید. در پاسخ جوان گفت: نمی دانم، باید به مادرم بگویم، ببینم چه می گوید. عاشیق غریب دمِ درِ خانه ایستاد کوزه را به خواهر داد خواهر به مادر گفت: جوانی غریب دمِ در ایستاده و می گوید: غریبم یک امشب اجازه بدهید در خانه تان شب را به سر کنم صدایش خیلی به صدای برادرم شباهت دارد از آنجایی که دادشم هم غریب است بهتر است به این غریب جا بدهیم و از او پذیرایی کنیم تا دیگران هم از داداش من در جای دیگر پذیرایی کنند.
با اجازه مادر، عاشیق غریب وارد خانه می شود و در گوشه خانه می نشیند. چشمش به چگیرش می افتد که هنوز آویزان دیوار بوده. از مادر اجازه می-گیرد که چگیر بنوازد. وقتی صدای چگیر بلند می شود مادر و خواهر حدس می زنند که مهمان غریبه عاشیق غریب خودشان باشد که با گفت وگو او را می شناسند و یگدیگر را در بغل می گیرند و از شدت شوق با هم می گریند.
از قضا عروسی شاه ولد و شاه صنم بود که قرار بوده یک ماه جشن برقرار باشد و صدای ساز و ناقاره آشکارا به گوش می رسید. عاشیق قریب تصمیم می گیرد با چگیرش در عروسی شرکت کند و ساز بزند. وقتی به محل جشن می رسد متوجه می شود که از چند راهرو باید بگذرد و در هر راهرو نگهبان هایی گمارده اند تا از افراد دعوت نشده جلوگیری گردد. ناگزیر می-گردد به هر نگهبان مبلغی رشوه دهد تا خود را به جشن عروسی برساند. وارد مجلس شد و نشست خود را عاشیق، و شاگرد عاشیق غریب معرفی نمود و از حاضران خواست که اجازه دهند قدری هم او ساز بزند. اجازه داده شد. عاشیق غریب روی صندلی نشست و چگیرش را نواخت و خواند.
ایکی آی یوللری اوچ گونده گلدیم آقام قانات وردی اوچدوم دَ گلدیم
آی گلدیم شاه صنم تویونه.
وقتی صدای چگیر عاشیق غریب بلند شد، آغجه قیز، ندیمه شاه صنم گفت: این صدای ساز عاشیق غریب است و از پشت پرده بیرون آمد تا او را ببیند. وقتی او را دید اطمینان پیدا کرد که نوازنده عاشیق قریب است. نزد شاه صنم برگشت و گفت مژده ده که عاشیق غریب آمده و شاه صنم گلوبند گران-قیمت را از گردن خود در آورد و به گردن آغجه قیز انداخت. وقتی عاشیق-غریب در حین خواندن نام شاه صنم را بر زبان آورد دیگر همه او را شناختند و شاه ولد دستور داد که او را از جشن بیرونش کنند. عاشیق غریب دستمال امانت امام علی را از جیب بیرون اورد و روی صورت شاه ولد کشید. شاه ولد دیگر جایی را نمی دید. فریاد شاه ولد بلند شد، همه همه و سروصدا و پچ پچ فضای مجلس را فرا گرفت و همه از خود می پرسیدند که چرا چنین شد؟ همین که مجلس از نا بینا شدن ناگهانی شاه ولد به هم ریخته بود، عاشیق-غریب وقت را غنیمت شمرد و خود را به شاه صنم رساند و گفت: من آمده-ام، برابر قولی که داده ام، هزینه عروسی را از دست رنج خود فراهم و اکنون آماده برگزاری جشن عروسی هستم. در این لحظه بود که شاه صنم احساس کرد دنیا مال اوست. فوری از جای برخواست، صورت خود را که اشگ آلود بود شست، لباس های نو پوشید.
کم کم خبر رسید که عاشیق غریب با دستمال معجزه گر چشمان مادر و خواهر خود را هم سالم نموده است. مهمانان دریافتند که عاشیق غریب به نیرویی مافوق انسانی مرتبط است. دوروبر او را گرفتند که چرا چشم های شاه ولد را چنین کردی؟ و از او خواستند که چشمان شاه ولد را به حالت اولیه برگرداند. عاشیق غریب گفت شاه صنم نامزد من بوده، ما 7 سال قبل با هم قول و قرار گذاشته ایم که، من با دست رنج خود هزینه ی جشن عروسی را فراهم کنم. اکنون بعد از 7 سال این امکان بوجود آمده و من به قولی که داده بودم وفا کردم. من عاشق شاه صنم هستم و او هم عاشق من هست. اگر شاه ولد قول دهد که برای همیشه چشم از شاه صنم بپوشد هم اکنون او را بینا خواهم نمود. با پا درمیانی مهمانان، شاه ولد پذیرفت که بینایی اش را بازیابد و چشم از عروسی با شاه صنم بپوشد. میرزا بنویس مجلس تعهد شاه ولد را مکتوب و پس از امضا شاه ولد دیگران هم گواهی نمودند. آنگاه عاشیق غریب دستمال امانتی امام علی را بر صورت شاه ولد کشید و بینایی شاه ولد همانند اولیه شد.
بزرگان مجلس عروسی پا درمیانی کردند و گفتند: حال که عاشیق غریب آمده و شاه صنم به آرزوی 7 ساله خود می رسد، بهتر است جشن را به هم نزنیم. شاه صنم با عاشیق غریب عروسی کند و شاه ولد هم با خواهر عاشیق-غریب ازدواج کند. در همین حین مرد سوداگر مهربان که کار تجارتی خود را رها و در شهر حلب دنبال عاشیق غریب گشته بود رسید و قرار شد مادر عاشیق غریب هم با مرد سوداگر عروسی نماید. سه دست لباس عروس گران قیمت همراه طلا و جواهراتی را که شاه حلب به عاشیق غریب هدیه کرده بود شاه صنم، خواهر و مادر عاشیق غریب پوشیدند و طلا و جواهرات را به دست و گردن آویختند و در یک جشن عروسی شرکت کردند. شاه صنم به خانه عاشیق غریب رفت. خواهر عاشیق غریب به خانه شاه ولد رفت و مادر عاشیق غریب هم با مرد سوداگر مهربان به خانه خود رفتند و هر سه خوشبخت شدند.
تدوین کننده: محمدعلی شاهسون مارکده
گردهمآیی هم اندیشی
به دعوت شورای شهر و بخش سامان گردهمآیی با حضور جمعی از اعضا شوراها، دهیاران و مردم سامان و روستاهای بخش در تاریخ 4/11/90 ساعت 19 در محل هتل شهرداری سامان تشکیل شد. که چکیده سخنان را در اینجا با هم می خوانیم.
سخنران نخست آقای حداد از شورای شهر بود که که گفت: هدف از تشکیل این جلسه پی بردن به مشکلات بخش و بوجود آوردن همدلی است تقاضا دارم سخنان گذشته را کنار بگذاریم و سخن نو و تازه بگوییم و بشنویم تا دلها به هم نزدیک تر گردد.
سخنران بعدی نوربخش از شورای بخش بود که گفت: بخش سامان یعنی فرهنگ، ادب، هنر، و مردان تاریخی. سامان یعنی نماد تمام استان. ولی متاسفانه امروز سامان نا به سامان شده است. نگرش ما امروز به مسائل و مشکلات، نگرش جزء جزء است این است که همه در خود مانده ایم و کارها پیش نمی رود درست این هست که به مسائل از بالا و به صورت کلی با یک افق وسیع و نگرش به آینده بنگریم تا بتوانیم از این جزئی نگری بدرآییم. این جلسه هم اندیشی است امید است که ادامه داشته باشد. در جلسه ای که در حضور رئیس جمهور تشکیل شد موضوع تونل گلاب مطرح گردید که قول داده شد گروهی از کارشناسان بی طرف این اعتراض ما را بررسی کنند. هنوز آن گروه کارشناسی تشکیل نشده است. تونل گلاب یک نزدیک به اتمام است. هنوز کار تونل گلاب 2 آغاز نشده است. اگر گلاب 2 را کنسل نمایند گلاب 1 که قرار است 7/1 متر مکعب آب برای شهر کاشان ببرد آسیبی به حجم آب زاینده رود نخواهد زد.
سخنران بعدی آقای کریمی دهیار سوادجان بود که گفت: بخش سامان در حوزه گردشگری قابلیت های بالایی دارد با اینکه تخمین زده می شود سالانه بیش از 2 میلیون گردشگر به منطقه می آید ولی متاسفانه به دلیل نبود یک برنامه منسجم و مدیرت کارامد هنوز هیچ بهره ای مردم از این قابلیت نبرده اند. مردمان بخش سامان بسیار سخت کوش اند. بخش سامان نگین استان است – همانند شاندیز مشهد – که باید شاندیز چهارمحالش نامید. امیدوارم این جلسات برای همدلی بیشتر تداوم یابد.
سخنران بعدی مهندس خلیلی از شورای شهر سامان بود که گفت: به سامان و فارسان همزمان شهرداری داده شده است با اینکه ما از فرهنگ غنی تر برخوردار و نیز مردمان سخت کوش تری داریم و سانتیمتر به سانتیمتر خاک بخشمان هم زر خیز است ولی می بینیم فارسان چندین سال قبل تبدیل به فرمانداری شده ولی سامان نه. می پرسیم چرا؟ فرهنگ ما زبانزد همه است توصیه می کنم سخنان تفرقه انگیز و حاشیه ای را کنار بگذاریم تا بتوانیم رشد داشته باشیم. علل عقب ماندن و عدم موفقیت ما نداشتن مدیران کار آمد محلی است. نه اینکه مدیر محلی نداشته ایم، نه. بلکه میدان به مدیران محلی نداده اند. هدف این جلسه این است که بدانیم با داشتن بیشترین تحصیل کرده، متخصص، مدیر، نویسنده، شاعر در سطح استان چرا به این شهر آنگونه که شایسته است توجه نمی شود؟ چرا ما نتوانستیم به توسعه لازم برسیم؟ می دانیم سرمایه فقط پول نیست اندیشه و نیروی جوان و متخص هم هست. ما اندیشه داشته ایم، جوانان نیرومند و متخصص هم داشته ایم ولی این نیروها و تخصص را جمع نکرده و همآهنگ برای پیشبرد بهتر کارها نکرده ایم. این جلسه بدین منظور تشکیل شده که با هم اندیشی این توان و نیروها را شناسایی و همآهنگ برای پیشرفت بخشمان کنیم.
آنگاه آقای یعقوبی کاندید نمایندگی مجلس، گفت: علت این که کاندید نمایندگی مجلس شده ام وجود مشکلات بی شمار شهر و بخش سامان است به دلیل نداشتن همدلی و اتحاد از اتفاقات منطقه هم بی خبر می مانیم و زیان زیادی دیده و می بینیم. نمونه اش تونل گلاب است این اعتراضی که سال گذشته به کندن تونل گلاب شد باید 4 سال قبل انجام می شد نه اینکه بعد از کندن تونل تازه باخبر شویم. من بر این باورم که بخش ما مورد بی مهری قرار گرفته است. شهر و بخش های استان متوازن رشد نداشته اند. امکانات مساوی تقسیم نشده است. دلیل آن هم این بوده که نماینده های مجلس استان ما هم اتحاد و انسجام نداشته اند. درست است که تعداد نمایندگان استان همجوار ما زیاد و با هم اتفاق نظر هم دارند و می توانند کارها را پیش ببرند، ما می توانیم با نمایندگان استان خوزستان که تعدادشان زیاد است و مسائل و مشکلات مشترک هم داریم با هم متحد شویم.
آقای شهرام مردانی گفت: آقای حداد گفتند که سخنی از گذشته نزنیم من می گویم باید سخنان و رفتارهای گذشته که تفرقه و تبعیض برانگیز و اشتباه بوده را بیان و حلاجی نمود و از آنها عبرت گرفت تا دیگر تکرار نشود باید در مردم سامان این نگرش بوجود بیاید که سامان بدون روستاها فقط شهر سامان است نه بخش سامان.
آقای مولوی ضمن ارائه آمار متخصصان و تحصیل کرده های بخش گفت: به دلیل نداشتن همدلی و اتحاد با یکدیگر در طی سال های گذشته نردبان ترقی غریبه ها شده ایم. نمایندگان مجلس می آیند رای ما را می گیرند و می-روند و پیداشان نمی شود. بیایید بخود آییم و این دوره متفق به یکی از فرزندان این بخش یعنی آقای یعقوبی رای بدهیم که هر صبح و شام خانه-اش در دسترس ما باشد و بتوانیم در خانه اش را بزنیم و مشکل مان با او در میان بگذاریم.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده
جلسه های مینو
جلسه مینو با حضور 6 نفر سردانگ، نماینده طرح، و سه نفر اعضا شورای اسلامی در تاریخ 6/11/90 ساعت 30/19 در محل دفتر دهیاری تشکیل شد. آقای عباس شاهسون نماینده طرح گفت: به اتفاق اعضا شورا جهت حل مسائل لیست اعضا طرح به اداره کشاورزی رفتیم اداره اصرار دارد که اسامی دانشجوها و نیز سرباز فراری ها را از لیست حذف کنیم این جلسه را تشکیل داده ایم که راهی پیدا کنیم که هم بتوانیم لیستی تنظیم کنیم که اداره جهاد کشاورزی تایید کند و هم داشجویان شریک باشند نظر من این هست هر دانشجویی یکی از اقوام نزدیک خود را که کمتر از 20 جیریب زمین دارد را معرفی تا نام او را در لیست بیفزاییم و از او تعهد بگیریم که زمین را به دانشجو مورد نظر بدهد با این کار هم کارمان برابر قانون است چون هر نفر برابر قانون می تواند تا سقف 20 جیریب زمین بگیرد.
محمدعلی شاهسون گفت: ببینید دانشجوها از مفاخر روستای ما هستند و ما باید بر خود ببالیم تعداد دانشجوهامان روز به روز زیاد تر می شود از نظر اخلاقی و اجتماعی درست نیست که ما دانشجوهامان را از لیست حذف کنیم با توجه به بحران بیکاری که در جامعه هست اغلب اینها بعد از پایان تحصیلات به همین روستا بر می گردند و شایسته است که کاری و شغلی داشته باشند. روش شریک کردنی که آقای عباس شاهسون پیشنهاد کردند قدری دردسرساز است و در این دردسر 32 نفر دانشجو، 32 نفر اقوام دانشجو و نیز ما 10 نفر شریک و سهیم هستیم من پیشنهاد می کنم ما 10 نفر که مسئول مستقیم این طرح هستیم ضمن تنظیم صورت جلسه مصوب نماییم که حذف دانشجوها از لیست تحویلی به اداره صرفا برای پیشبرد کار اداری بوده این زمین و این آب تخصیص داده شده متعلق به همه ی 206 نفر نام نویسی شده است و زمین و آب بین این 206 نفر تقسیم گردد حسن این پیشهاد این است که فقط ما 10 نفر مسئول درگیر دردسر خواهیم بود و تنشی در روستا بوجود نمی آوریم ما هم برای تصمیم خود توجیه اخلاقی، اجتماعی داریم دادن زمین و آب به همه ی جوانان روستا به سود همه و موجب اتحاد و اتفاق و رشد اقتصادی در میان مردم روستا خواهد شد و رضایت و خوشنودی اجتماعی را بیشتر و بهتر فراهم می کند.
محمد عرب عضو شورا گفت: من هم موافقم که به همه ی جوانان از جمله به دانشجویان همانند بقیه زمین و آب داده شود این به نفع روستا است.
مسعود شاهسون گفت: ما هیچ راهی نداریم به جز اجرای قانون. قانون می-گوید دانشجو نمی تواند زمین بگیرد ما موظف به اجرای قانون هستیم گفته شد که اگر به دانشجو زمین ندهیم ممکن است تعدادی درس را رها کنند اگر دانشجویی برای گرفتن زمین درس را رها کند دانشجو نیست باز گفته شد اگر به دانشجوها زمین ندهیم این شوق به دانشگاه رفتن که اکنون در روستا به وجود آمده آسیب خواهد دید این هم درست نیست وقتی قانون می گوید تو که دانشجویی زمین بهت داده نمی شود دانشجو هم باید بپذیرد. باز گفته شد که اگر دانشجوها را حذف کنیم هزینه بردن آب برای بقیه سنگین خواهد شد و ممکن است بسیاری نتوانند پرداخت کنند، خوب، این راه دارد کسانی که توانایی پرداخت هزینه را ندارند نیمی از سهامشان را به برادر و یا پدر و دیگر اقوام واگذار کنند و کمک بگیرند. هیچ راهی نداریم به جز اینکه اسامی دانشجوها را حذف و لیست را به اداره کشاورزی ببریم تا زیر سئوال نرویم هر دستوری که بر خلاف قانون بگیریم پاسخگو نخواهیم بود من شدیدا مخالف هر تصمیمی بر خلاف قانون هستم.
محمدعلی شاهسون گفت: ما اکنون ناگزیریم لیستی بدون اسامی دانشجو تنظیم و به اداره تحویل بدهیم و کار اداری پرونده را پیش ببریم ولی اخلاق و وجدان انسانی ما حکم می کند بکوشیم راهی کمتر غیر قانونی پیدا کنیم که دانشجوها را سهیم کنیم حذف دانشجوها از سهم شان غیر اخلاقی و خلاف وجدان انسانی است باید با آقای بخشدار گفتگو نمایم و نظر او را جلب کنیم و دانشجوها را سهیم نماییم. پیشنهاد من این است که یک صورت جلسه ای تنظیم و ما 10 نفر امضا کنیم، زمین و آب واگذار شده را بین همه ی متقاضیان، دانشجو و غیره یکسان تقسیم نماییم.
عباس شاهسون گفت: من بر خلاف شما تمام تلاشم را به کار خواهم گرفت که دانشجوها را سهیم نمایم چون حق شان است.
سرانجام قرار شد لیست بدون اسامی دانشجویان تنظیم به اداره داده شود و کار اداری را پیش ببریم و بکوشیم راهی مناسب برای سهیم کردن دانشجوها پیدا شود.
جلسه دیگری در تاریخ 9/11/90 ساعت 20 با حضور سردانگ ها، نماینده طرح، اعضا شورا و آقای علیرضا عرب فرزند لطیف تشکیل شد. آقای عباس شاهسون گفت: در اداره امور اراضی اصرار بر این هست که پرونده سه تا طرح؛ طرح مینو، طرح 7 هکتاری محمد عرب فرزند لطیف و طرح 7 هکتاری علیرضا عرب فرزند لطیف درهم ادغام گردند. اگر بخواهیم چنین کاری بکنیم کار اداری مینو به عقب خواهد افتاد و این باعث نگرانی من است. من پیشنهاد می کنم آقایان محمد عرب و علیرضا عرب از طرح های خود فعلا صرف نظر کنند و به عنوان یک سهامدار بدون زمین در مینو نامشان را بنویسیم و فقط مقدار آبشان را در صحرا به آنها تحویل دهیم تا کار اداری مینو عقب نیفتد.
محمدعلی شاهسون گفت: این نظر عباس شاهسون قابل اجرا نیست اولا ما نمی توانیم نام این دو نفر را که قبلا زمین گرفته اند همردیف افراد مینو بنویسیم و اگر هم چنین کاری بکنیم ما نمی توانیم به این دو نفر بیشتر از یک سهم آب بدهیم چون سهام افراد مینو همه برابر و یکسان است و اگر اداره امور اراضی هم بپذیرد که به این دو نفر باید سهم بیشتری داد باید بپذیرد که ما به برادر دانشجوها دو سهم بدهیم تا یک سهمش را به برادر دانشجوی خود بدهد و می دانیم امور اراضی هیچگاه چنین نخواهد کرد نظر من این هست که هم اکنون صورت جلسه ای تنظیم و توافق نماییم هر یک طرح، جداگانه پرونده خود را در امور اراضی و جهاد کشاورزی پیگیری و رفع اشکال کنند ولی انتقال آب از رودخانه تا سرِ زمین مشترک باشد.
که پس از بحث و گفتگو توافق گردید نمایندگان هریک از طرح های ذکرشده جدا جداگانه پرونده خود را در ادارات امور اراضی و جهاد کشاورزی پیگیری و به پایان برسانند و برای بردن آب با هم به صورت اشتراک و با یک تجهیزات آب ببرند.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده