دو کدخدا (بخش پایانی)
-قطعا شیرین و لذت بخش خواهد بود.
– زمستان 1314 بود که من روزها در تهران در اداره برق که آن روز چراغ برق گفته می شد، کار می کردم. عصر روزی جلو مسجد ناصرالدین شاه، توی خیابان گردش کنان قدم می زدم. یک نفر بساطچی هم جلوِ درِ مسجد وسایل خانه پهن کرده و می فروخت. یک چراغی نظر مرا جلب کرد، با اینکه پول کافی هم نداشتم که چراغ را بخرم ولی وسوسه شدم که قیمت را بپرسم. چراغ را برداشتم و ورانداز کردم و قیمت را پرسیدم و شروع به چانه زنی کردم. خانمی در طرف دیگر لوازمات مشغول خرید بود و با فروشنده گفت و گو می کرد. فروشنده گرم صحبت با خانم بود و پاسخ پرسش من که؛ قیمت چراغ چقدر است؟ را کمتر می داد و توجه چندانی به من نداشت و یا نمی خواست چشم از خانم بردارد. باد تندی وزید و چادر را از سر آن خانم روی زمین انداخت، همه متوجه شدیم که لباس مناسبی هم زیر چادر ندارد. خانم مشتری دستپاچه شد دنبال چادر رفت که باد آن را می برد. دو سه نفری که آنجا بودیم از جمله من که همچنان چراغ بر دست مانده بودم و چانه می زدم و نیز فروشنده، رفتار این خانم را می دیدیم. خانم وقتی چادرش را سرش کرد، رو کرد به من و گفت: تو به چه حقی وقتی که چادر از سر من افتاد به من زل زده بودی و نگاه می کردی؟ الان آژان صدا می کنم و به کلانتری می برمت. من گفتم تو آن طرف وسیله ها بودی و من این طرف اصلا من کاری به تو نداشتم من مشغول خرید چراغ بودم و به فروشنده گفتم: گران می گویی ارزانتر حساب کن. فروشنده گفت: عمو کجایی هستی؟ گفتم اصفهانی. گفت: من اصلا به اصفهانی جماعت چیزی نمی فروشم. خانم، آژانی که در ان نزدیک بود صدا کرد و شکایت خود را مطرح کرد. آژان به من گفت: برویم کلانتری. من گفتم: خطایی از من سر نزده که باید به کلانتری بیایم؟ این زن دروغ می گوید من مشغول خریدن چراغ بودم. آژان اصرار کرد و مرا به کلانتری برد. خانم در آنجا نزد رئیس باز شکایت خود را مطرح کرد. من هم گفتم که چراغ می خریدم و اصلا کاری به این خانم نداشتم این خانم مزاحم من شده است. رئیس کلانتری دستور داد که از فروشنده درستی این ادعاها را تحقیق کنند و ماموری برای تحقیق فرستاده شد فروشنده گفته بود؛ نه، این اصفهانی اصلا با خانم صحبت نکرد ولی وقت مرا گرفت که چراغ بخرد از بس چانه زد مرا خسته کرد که گفتم اصلا به اصفهانی چیزی نمی فروشم. رئیس کلانتری شکایت خانم را رد کرد و من آزاد شدم و از کلانتری بیرون آمدم.
تقریبا 20 روز از این واقع می گذشت، عصر روزی در بهارستان، جلو مجلس قدم می زدم، دیدم همان، خانم بدون چادر، کلاهی بر سر گذاشته و در آنجا قدم می زند، وقتی مرا دید سلام گرمی داد و گفت: اصفهانی چطوری؟ آن روز 5 قران به من ضرر زدی؟! امروز 5 قران را مرحمت کنید. گفتم: ان روز با چادر بودی و از نگاه کردن من شاکی بودی و مرا به کلانتری بردی و امروز با کلاه و بدون چادر قدم می زنی؟ گفت: روزگار است! گهی این و گهی آن! اصلا شما چکار به لباس من دارید؟ دوست دارم شیک بپوشم تا پستی و بلندی های بدنم خوب نمایان باشد تا ببینم کی چکاره است؟ اصفهانی، وقت داری با هم قدم بزنیم؟ گفتم: نه خانم! اصلا! آن روز برای نگاه کردن مرا به کلانتری بردی! وای به امروز که با تو حرف زدم و بخواهم با تو قدم بزنم! نه، من اهل قدم زدن با شما نیستم. خانم گفت: بابت بردن تو به کلانتری من 5 قران به همان آژان دادم یا 5 قران من را بدهید، یا بیایید با هم قدم بزنیم. گفتم: پول ندارم، داشته باشم هم نمی دهم و جرات نمی کنم با شما هم قدم بزنم. خانم گفت: پس مجبورم می کنی دوباره آژان صدا بزنم؟ گفتم: برای چی؟ گفت: موضوعش را خودم بلدم. در همین حین آقای منصورالممالک مسئول حسابداری چراغ برق رسید و گفت: ها، خدابخش، خوب شد دیدمت، بیا کمک من در اداره، لیست حقوق کارگران را برای فردا آماده کنیم. خدا را شکر گفتم که منصور وسیله ای شد که من از دست این زن نجات بیابم. حال یک مقایسه کنید بین داستان هایی که شما گفتید، همه تان از نتیجه داستان سودمند شدید، ولی من…! روزگار است دیگر و این روزگار کج مدار با من سازگار نیست.
***
نشستن با بزرگان و مجلس شاد، احساسات شاعرانه کدخدا خدابخش را بر انگیخت با استفاده از کاغذ و مدادی که همیشه همراه داشت قصیده ای بلند در وصف این بزم شبانه سرود و مهمانان را یک یک وصف نمود (متاسفانه امروز فقط چند بیت از آن قصیده در یادها مانده است). ارباب بیگدلی خطاب به کدخدا خدابخش گفت:
-کدخدا می دانم مجلس را در قالب قصیده توصیف کرده ای اگر قصیده ات را بخوانی مطمئن هستم همه لذت خواهیم برد.
ارباب اسکندر خطاب به ارباب بیگدلی گفت:
-کدخدا خدابخش در قالب شعر گاهی وقت ها هجو هم می گنجاند اگر در شعرش هجو دارد بهتر است که قسمت هجوش را نخواند چون هجو شایسته این مجلس شکوهمند نیست و این شادمانی و خرسندی سه شبانه روز را زایل خواهد کرد.
-مطمئن باشید ارباب اسکندر، کدخدا خدابخش داناتر از من و شما هست و این مسائل را بهتر از ما می داند و رعایت می کند با اینکه از محتوای سروده اش هم چندان اطلاع ندارم.
کدخدا خدابخش خطاب به ارباب بیگدلی گفت:
– جناب آقای بیگدلی، ارباب اسکندر حق دارد که نگران باشد، چندجا در مجالس خصوصی من سروده های طنز و احیانا هجو داشته ام و ایشان شاهد بوده اند ولی من پاسخ اعتراض ارباب اسکندر را با قرائت دو بیت از شعر حافظ میدهم.
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
مدعی گو، لغز و نکته، به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد.
سروده من در قالب یک قصیده است وصف حال مجلسی که ما سه شب و روز در ان با هم بوده ایم از بس در جمع شما بزرگان بودن برایم دلنشین بود که مرا به شوق آورد و چند بیتی دست و پا شکسته در این باره سروده ام بدی شعر مرا به خوبی و بزرگواری خودتان ببخشید.
در مجلس زفاف سلیمان یاسه چاه
آن جشن با شکوه که اینجا شده به پا
از نغمه های دلکش آن مطرب رسا
وز یک طرف نشسته به مجلس رجال ما
…………. از کدخدا و مالک نیکو خصال ما
در مجلس زفاف نشسته اند به صد وقار ……..
ارباب نیکو خصال ما اسدالله نامدار
آن بگدلی که بود ز جمشید یادگار
افراسیاب صولت و چون رستم سوار
آن ثانی اویس همان مرد بی مثال
علامی است رکن مجالس چو فعل و فال
عمر دوباره اش دهد حی لایزال
حاج عباسلی که بود بهترین رجال
خصمش ز درد دل بود همچو کور و لال
شهبندری ز قوچان و حیدری (منظور از حیدری حبیب مشهور و معروف به حبیب سلیمان)
مهدیقلی نشسته چو سد سکندری
هم قهرمان و مش فتحالله بگدلی
سلطانعلی که زند کوس نادری
***
یک روز بود که کدخدا خدابخش به مارکده برگشته بود روز دوم نزدیک ظهر مردی اسب سوار درِ خانه اش ایستاد از اسب پیاده شد و نامه ای به او داد کدخدا نامه را باز کرد و خواند:
خدمت جناب آملا خدابخش… سلام عرض می کنم امیدوارم ملالی نباشد. غرض از مزاحمت، اختلافی مرزی داریم با اهالی قراقوش و درکان در صحرا، سه نفر حَکَم قرار داده ایم یکی از آنها جنابعالی هستید. می خواستم قبول زحمت فرمایید بوسیله اسبی که خدمت تان می فرستم به یانچشمه تشریف بیاورید. امیرآقا بگ کدخدای یانچشمه.
کدخدا خدابخش به اتفاق پیک امیرآقابگ غذای ناهار را خوردند کدخدا سوار بر اسب و پیک امیرآقابگ هم پیاده به سمت یانچشمه حرکت کردند.
***
وقتی کدخدا خدابخش، به دنبال تهدید ارباب بمانیان که «به دادگاه می کشانمت»، از خانه ارباب بمانیان با خداحافظی بیرون آمد، ارباب به فکر فرو رفت که کدخدایی مارکده را به کی بسپارد؟ یکی یکی مردان ده را ارزیابی کرد سرانجام با سبک و سنگین کردن مردان ده علیداد را بر گزید درست یک هفته این ارزیابی ذهنی ارباب طول کشید. ارباب یادداشتی نوشت توی پاکت گذاشت درش را با دقت چسباند و رویش نوشت: آقای علیداد مارکده ای ملاحظه نمایند. پاکت را به دست عزیز نوکر باوفای خود داد و گفت:
-برو نجف آباد آنجا هر مارکده ای که اطمینان بهش داری دیدی بده و بگو بدست علیداد بدهند. مواظب باش نامه را به دست طرفداران خدابخش ندهی.
غروب یکی روزهای پایانی فصل پاییز بود که عباس کدخدای جوان صادق آباد از اسب خود جلو خانه علیداد پیاده شد و علیداد را صدا زد علیداد از پنجره اتاق پنجدری توی خیابان را نگریست عباس را دید پایین آمد سلام و دیده بوسی کرد و کدخدا عباس را به خانه دعوت نمود و توی اتاق پنجدری نشستند. علیداد گفت:
-ها کدخدا؟ این وقت غروب! این طرف ها؟ امیدوارم خیر باشد؟
-حتما خیر هست، یک نامه خوشحال کننده برایت آورده ام، همین امروز نجف آباد توی تیمچه حاج فتح الله سبحانی نشسته بودم که مشهدی عزیزالله را دیدم وقتی مرا دید خوشحال شد و نامه ای به من داد و گفت؛ به دست شما برسانم. ازش محتوای نامه را پرسیدم که گفت: فکر کنم ارباب می خواهد حکم کدخدایی را به علیداد بدهد. این بود که وقتی رسیدم صادق آباد درنگ نکردم به طرف مارکده راه افتادم.
کدخدا عباس دست کرد توی جیبش پاکت نامه را به دست علیداد داد علیداد پاکت را باز کرد و آهسته خواند.
«جناب آملا علیداد… به محض رسیدن نامه به اصفهان بیایید. محمدابراهیم بمانیان»
کدخدا عباس پرسید چی نوشته:
-ارباب گفته هرچه زودتر باید به اصفهان بروم.
-ارباب بمانیان از خدابخش ناراضی است احتمالا می خواهد کدخدایی را به نام تو بنویسد حدس عزیز هم همین بود پس مبارک است. پس معطل نکن همین فردا برو اصفهان.
***
صبح روزی علیداد از اتاق پنجدری خود روی بام آمد و صدا کرد:
-سید، سید.
خانه سید دلاک تقریبا روبروی بام علیداد بود سید از اتاقش بیرون آمد و گفت:
-بله
-هرچه زودتر بیایید اینجا کاری واجب دارم.
سید دلاک به اتاق پنجدری علیداد وارد، سلام گفت و به اشاره علیداد نشست. علیداد از قوری کنار منقل استکان چای ریخت و قندی هم در نعبلکی انداخت و به دست سید داد و گفت:
-امشب ختم انعام داریم میخواستم چند نفر را که اسمشان را بهت خواهم گفت دعوت کنی ملتفت عرضم هستی؟ از آن بالا در خیابان پایینی: حسین، محمد، احمد، حسن، فضل الله، احمد، جلال، اکبر، لطیف، کاظم، یدالله. باز از خیابان بالایی: حاج بابا، عبدالخالق، نورالله، موسی قلی، حبیب، چراغ، حیدر، ولی، روشن، جعفرقلی، میرزا، حسینعلی، عباسقلی، نعمت، عبدالمحمد، و از محله پایین هم: مهدیقلی، لطف الله، مصطفی، مرتضی، مهراب، محمد، مهدی، رمضان، اصغر، رجب.
-امشب، شب دو شنبه است ختم را معمولا شب پنجشنبه ها می گیرند؟
-اشکال ندارد، وقت تنگ است.
قبل از شروع تاریکی بخاری اتاق پنجدری علیداد توسط حبیب دشتبان پر از چوب شد، لامپا گیرانده شد و مهمانان یکی یکی آمدند، سلام گفتند، با علیداد دست دادند و نشستند. مهمانان با چای پذیرائی شدند، قلیانی برای علیداد اورده شد، علیداد همینطور که به غلیان پک می زد سکوت جلسه را شکست و گفت:
-رعایای بزرگوار، خیلی خوش آمدید، غرض از این جلسه ضمن اینکه سورهی مبارکه ی انعام را از قرآن مجید برای سلامتی و تندرستی خواهیم خواند، این بوده که تحولاتی که اخیرا در روستا بوجود آمده را به اطلاع تان برسانم. ملتفت عرضم که هستید؟ درست 5 روز قبل، هنگام غروب کدخدا عباس کرمی به اینجا آمد، نامه ای از ارباب بمانیان برای من آورد که نوشته بود: هرچه زودتر به اصفهان بروم. ملتفت عرضم می شوید؟ وقتی خدمت ارباب بمانیان رسیدم، خیلی خوشحال شد، شب با هم نشستیم، شام خوردیم، ملتفت عرضم هستید؟ ارباب فرمود: «چند شب قبل خدابخش اینجا آمده بود و طلب مزد کدخدایی از من داشت و احتمالا دنبال تمدید کدخدایی اش هم بود! من خسارتهایی که امسال به من وارد شده بود را به او گوشزد کردم و صریح بهش گفتم؛ دیگر کدخدایی ده را بهت نخواهم داد و حالا هم چاره ای ندارم به جز اینکه برای گرفتن خسارت هایم به دادگاه بکشانمت. که بلند شد و رفت. من حکم کدخدایی مارکده را به نام شما نوشتم». ملتفت عرضم که هستید؟ ارباب از جیب خود پاکتی درآورد و به من داد که من در همینجا برای شما بزرگواران می خوانم. «جناب آملا علیداد… به موجب این حکم شما را به کدخدایی ده مارکده می گمارم که بر امور زراعت و کاشت و داشت برداشت محصول نظارت کنید. ابراهیم بمانیان. رونوشت بخشدار محترم شهرکرد جهت اطلاع».
حاضران یک یک مبارک باشد گفتند و کدخدا علیداد از مبارک باشد حاضران تشکر کرد و گفت:
-می خواهم بگویم ارباب کشتی را به دست ناخدای دیگری سپرده است ملتفت عرضم هستید؟ که به قول ارباب، جوان، نیرومند و توانا است چیزی که ارباب از رعیت خواستار بود کار بیشتر تا بتوان محصول بیشتر برداشت نمود، ملتفت عرضم می شوید؟ امیدوارم دست در دست یکدیگر بتوانیم سال آینده سالی پربار داشته باشیم.
کدخدا علیداد پک محکم و طولانی به غلیان زد و همینطور که قطعه لوله چوبی سرِ نی غلیان را در دست خود می تابند سخنش را ادامه داد:
– بعد ارباب نارضایتی خود را از یکایک رفتارهای خدابخش که منجر به وارد آمدن خسارت به محصول ارباب شده است را بیان کرد و گفت که تمام اینها را رو در رو به خدابخش هم گفته است و از من خواست که با جدیت بیشتری ده را اداره کنم تا خسارت به محصول ارباب وارد نیاید، ملتفت عرضم که هستید؟ می خواهم بگویم ده را سیاستی دگر آمده است، کشتی را ناخدای دگر آمده است. ارباب تاکید داشت حتی یک روز هم نباید کار کشت و لایروبی جوی به تاخیر افتد. ملتفت عرضم که هستید؟ از من خواسته شده اسفند ماه، قبل از اینکه کارهای کشت و کار آغاز گردد، سدی در قسمت های انتهای باغ های چم بالا زده شود، ملتفت عرضم که هستید؟ این سد بدین منظور زده می شود که آب رودخانه نتواند زمین باغ ها را بکند و ببرد. این کار بنابر فرموده ارباب باید حتما صورت گیرد، ملتفت هستید؟ این را بدین جهت می گویم که آمادگی کامل برای ماه عید داشته باشید امیدوارم سال آینده سالی پر برکت باشد.
ولی گفت:
– برای ما چه فرقی می کند کی کدخدا باشد ما رعیتیم و کار خودمان را هم می کنیم، مزد سدی را که ارباب می خواهد بزند کی خواهد داد؟
-طبیعتا در خرمن.
نورالله گفت:
-رعیت با شکم گرسنه چگونه می تواند سد بزند؟ ارباب باید لطفی در حق رعیت خود بکند و قدری آذوقه بفرستد تا رعیت بخورد و برود سد بزند.
-من این پیشنهاد را به عرض ارباب خواهم رساند.
میرزا گفت:
-نه مثل سه سال قبل که بجای گندم مقداری گارسک فرستاد، کسی که گارسک بخورد نمیتواند سنگ بار خر کند و کنار رودخانه بیاورد تا سد زده شود.
جلال گفت:
– خدا مبارک کند کدخدا، بهتر است خواندن قران را شروع کنیم و بیشتر از این کلام خدا را معطل نگذاریم.
و کتاب قرآن را که در جلد پارچه ای قرار داشت و به هنگام ورود توی تاقچه گذاشته بود برداشت و گفت:
– افوض امری الی الله ان الله البصیر بالعباد… بخوانید برای تندرستی یک حمد و یک سوره.
بعد از قرائت سوره انعام، سفره گسترده شد مهمانان با نان و غذای شیر برنج و شیره انگور پذیرائی شدند و رفتند.
از فردای آن شب همه ی مردم ده فهمیدند که خدابخش از کدخدایی عزل و مورد غضب ارباب بمانیان است و علیداد کدخدای ده شده است.
نیمه ی اردیبهشت ماه سال بعد بود 5-6 ماهی از آغاز کدخدایی علیداد می گذشت بعد از ظهر روزی کدخدا تُمان دبیت حاج علی اکبری اش را با پیراهن سفید، کت و گیوه ملکی پوشیده بود کلاه خسروی را کج بر سر گذاشته و توی خیابان روستا از سمت قلعه کهنه به طرف شرق روستا قدم زنان می رفت مردان ده مشغول شخم و شیار کرت های شبدر هفت چین و شله کردن کرت ها و آماده نمودن زمین برای تخمدان گرفتن چلتوک بودند آن سال مجموعه ی زمین هایی که برای تخمدان چلتوک در نظر گرفته شده بود زیر سووردها بود کدخدا روی سووردها آمد کنار جاده روبروی قلعه خرابه حاج علی ایستاد دستانش را به کمر زد و از بلندی بر کار رعیت ها نظاره می کرد. مردم ده زن و مرد هم که در خیابان رفت و امد می کردند وقتی به کدخدا می رسیدند سلام می گفتند و رد می شدند.
غریبه ای سوار بر قاطر که از خیابان ده عبور می کرد توجه کدخدا را به خود جلب کرد وقتی سوار نزدیک کدخدا رسید قاطر را نگه داشت و سلام گفت و پیاده شد نزد کدخدا آمد دست داد و احوال پرسی کرد کدخدا هم با گرمی و مهربانی او را پذیرا شد. غریبه گفت:
-غریبم، امشب ناگزیر باید در این ده بمانم، خانه کدخدا را میشود نشانم دهی؟
-خودم کدخدای ده هستم، بفرمایید تا برویم خانه. از کجا تشریف می آورید؟
-از چادگان.
-کجا قصد دارید تشریف ببرید؟
-برای گشت و گردش مسافرت می کنم.
-می توانم نام شریف تان را بپرسم؟
-نوکرت صمد.
کدخدا برگشت و به اتفاق صمد که افسار قاطر را در دست داشت به خانه کدخدا علیداد رفتند.
شب کدخدا علیداد به اتفاق صمد در اتاق پنجدری نشسته بودند چراغ لامپا در میانه ی اتاق قرار داده شده بود و اتاق را پرتو افشانی می کرد منقل پر از آتش و دو عدد قوری چینی در دو طرف آتش های منقل قرار داده شده بود و قلیان کدخدا علیداد توی سینی در کنارش بود و نی غلیان زیر لب، کدخدا در حال پک زدن گفت:
-خوب بگو ببینم آقا صمد هدفت از گردش چیست؟ چه چیز می خواهی ببینی؟
-چند سال در کویت بودم دلم گرفته بود چند روزی است که به چادگان برگشتم گفتم یک گشتی بزنم لااقل اطراف خودمان را که بسیار هم زیبا است ببینم.
-شغل و کارت چیست؟
-فعلا کار خاصی ندارم تا ببینم چکار باید کرد بیکار که نمی شود ماند باید به یک کاری مشغول شوم چون دیگر نمی خواهم به کویت بروم.
-چه کاری را در نظر دارید؟
-نظر خودم بیشتر دکان داری هست ولی کجا؟ هنوز نمی دانم.
-بسیار عالی. لابد در همان چادگان می خواهید دکان باز کنید؟
-نه الزاما هرکجا که کاسبی بچرخد.
-به تنهایی می خواهید دکان داری کنید و یا شریک هم می خواهید داشته باشید؟
-من فکر میکنم اگر یک شریک اهل و حال باشد بهتر از تنهایی است.
-بهترین جا برای دکان داری ده مارکده است مارکده دهی بزرگ است ده قوچان هم در کنارش هست دکان روبراهی هم فعلا نیست، ملتفت عرضم هستی؟ به نظر من توی همین مارکده شما میتوانی خوب ترقی کنی شریک هم اگر خواستی خود من میتوانم با تو همکاری کنم دکانش را هم دارم.
-من هم موافقم.
صمد از برخورد خوب و خوش مشربی کدخدا علیداد بسیار خوشش آمده بود دو شبانه روز مهمان کدخدا علیداد بود با هم توافق نمودند که صمد برود چادگان پولش را بیاورد کدخدا هم دکان را تعمیر و آماده کند نیمی از سرمایه اولیه را که صمد فراهم کرده به عنوان قرض به عهده کدخدا علیداد باشد نیمهی دیگر مال خود صمد. مالکیت سرمایه و سود دکان نصف نصف باشد. صمد مسئول خرید از نجفآباد و حمل آن به مارکده باشد و کدخدا علیداد مسئولیت فروشندگی را داشته باشد بعدها کدخدا علیداد از سود سهم خود قرضش را به صمد بپردازد. مقدمات کار کمتر از 20 روز انجام و دکان بقالی جدیدی با اجناس فراوان در مارکده گشوده شد بیشتر خود صمد کار فروشندگی را می کرد چون در اینجا کاری نداشت در نبود صمد کدخدا علیداد انجام وظیفه می نمود. فصل قرایاز بود خرید مردم بیشتر نسیه بود تا فصل برداشت محصول فرا برسد و از محصول بدست آمده بدهی ها پرداخت گردد. دکان داری تا آبان ماه از رونق برخوردار بود امید این بود که مردم بدهی خود را با تحویل برنج ادا نمایند.
در آبان ماه یک یک بدهکاران نزد صمد امدند تعدادی از آنها از قبل از کدخدا علیداد طلب داشتند برایش کار کرده بودند و مزد بهشان داده نشده بود و یا در داد و ستدهای قبلی از کدخدا علیداد طلب داشتند و یا کاسبکار بودند و بدهی خود را بابت طلب خود کم و کسر کردند طلبکارهای کدخدا از این موقعیت استثنایی پیشآمده استفاده کرده و طلب خود را از بدهی به دکان کسر کردند باقی مانده را هم پرداخت کردند.
یکی از بدهکاران دکان غلامعلی بود غلامعلی در همان پاییز فوت کرد از او سه دختر مانده بود یکی از دخترها در یاسه چاه شوهر کرده بود دیگری در بن و سومی در نجف آباد دختران غلامعلی بعد از مراسم پدر مزرعه ای که پدر داشت به مبلغ 150 تومان به نام کدخدا علیداد قباله کرده و تحویل کدخدا علیداد دادند 50 تومان بابت بدهی پدرشان به دکان صمد کسر گردید و کدخدا علیداد مبلغ یکصد تومان بقیه بهای مزرعه را طی یک یادداشتی متعهد گردید ظرف 6 ماه آینده بپردازد. دختران یادداشت را به عمو اسدالله یکی از بستگان خود دادند تا در موعد مقرر از کدخدا وصول نماید و خود رفتند.
صمد موجودی دکان را حساب کرد یک سومش تقلیل یافته بود دکان را تعطیل و از کدخدا علیداد خواست بدهی های خود را بپردازد و کدخدا علیداد مزرعه ی خریداری شده از غلامعلی را به مبلغ 200 تومان قیمت گذاری و قباله کرد و به صمد داد و برابر قرارداد و توافق خواستار ادامه دکان داری شد و قول داد بقیه بدهی اش را هم ظرف چند روز آینده با دریافت مزد کدخدایی اش از ارباب بمانیان بپردازد. ولی صمد دیگر اعتماد نکرد ته مانده را جمع کرد و با خود برد. یک ماه بعد آمد هرچه تلاش کرد که مزرعه را بفروشد کسی خریدار نبود. کدخدا پیشنهاد خرید با مبلغ 150 تومان را داد صمد ناگزیر پذیرفت. مزرعه به نام کدخدا علیداد قباله شد و کدخدا یک یادداشت بدهی یکصد و پنجاه تومان نوشت و به صمد داد. صمد یادداشت طلب خود را به عمو اسدالله داد تا از کدخدا وصول کند نزدش بماند بعدها در یک فرصت مناسب بیاید بگیرد. بعد از گذشت حدود 6 دهه از آن واقعه این دو سند هنوز وصول نشده است.
چند روز بعد از این واقعه کدخدا علیداد عازم اصفهان شد نزدیکی های غروب روزی توی کوچه خلج ها کوبه درِ خانه ارباب بمانیان توسط کدخدا علیداد کوبیده شد عزیز نوکر باوفای ارباب در را گشود و کدخدا علیداد توی اتاق خدمت ارباب بمانیان رسید بعد از سلام و احوال پرسی نشستند ارباب خطاب به کدخدا گفت:
-ها کدخدا این طرف ها؟
-آمدم نجف آباد برای خرید، گفتم خدمت برسم، سلامی و عرض ادبی کرده باشم، حضرت عالی خوب میدانی که سلام روستایی هم بی طمع نیست! ملتفت عرضم که هستید؟ و تقاضا کنم مزد کدخدایی ام را مرحمت فرمایید، سوروساتی برای بچه ها بخرم ببرم.
-کدخدا با این خسارتی که امسال به من زدی واقعا رویت می شود بگویی مزد؟
-چه خسارتی جناب ارباب؟ چرا کم لطفی می فرمایید؟ من نهایت تلاشم را در جهت کشت به موقع و مراقبت و مواظبت از محصول را کردم و محصول را هم تمام کمال به اصفهان فرستادم، ملتفت عرضم که هستید؟ حتی ازتان اجازه خواستم که مزدم را از محصول بردارم شما فرمودید نه، بعدا مزدت را خواهم داد.
-کدخدا یکی از شرایطی که من شما را به کدخدایی برگزیدم این بود که سدی انتهای زمین های چم بالا زده شود که آب زمین را نکند ببرد و شما روی این شرط هیچ کار نکردی و سیل هم قسمتی از زمین را کند و برد یعنی شما متوجه قصور خود نیستی؟ یعنی شما متوجه این نیستی که بر اثر قصور شما چه مقدار از زمین را از دست دادیم؟
-جناب ارباب، رعیت فقط زمستان بیکار است و میتواند چنین کاری بکند که زمستان گذشته برف سنگینی بارید و بخبندان شد و قرار گذاشتیم اسفند ماه این کار را بکنیم که از اول اسفند هم باران بارید و سیل جاری شد و این سیلاب و طغیان رودخانه تا دو ماه بعد از عید هم ادامه داشت چگونه ما می توانستیم در کنار رودخانه در حال طغیان سد بزنیم؟
-سرتاسر اسفند ماه که رودخانه در حال طغیان نبود شما با بسیج همه رعایا می توانستی ظرف همان 5 روز اول اسفند ماه سد را بزنی ولی هی این دست و آن دست کردی تا زمان گذشت و سیل جاری شد.
-جناب ارباب این دست و آن دست کردن نبود رعیت می گفت من نان ندارم بخورم که من این را خدمت تان نوشتم.
-رعیت حالا که نیامد سد بزند واقعا هیچ چیز نخورد؟ اینها همه اش بهانه است من حاضرم مزدت را بدهم با این شرط که شما هم خسارت وارده به من را بر اثر قصور در انجام وظیفه و عدم انجام شروط کدخدای ات را به من بپردازی که اگر بخواهیم کم وچه کنیم بسیار بیشتر بدهکار خواهی شد تازه این حل و فصل اختلاف به صورت کدخدامنشی است خودت می دانی اگر همین را بخواهیم از طریق دادگستری فیصله اش بدهیم باید هزینه های رفت و آمد من و نیز هزینه کارشناس را هم بدهی. ولی من می خواهم ارفاق کنم و بگویم یر به یر.
محمدعلی شاهسون مارکده
سفر مرگ
درست میانه آذرماه بود آقای الف و ب که همسایه هم بودند قصد کرده بودند سه ماه زمستان فصل بیکاری را برای کارگری به شیراز بروند هر یک یک تاچه برنج آماده کرده بودند تا در نجف آباد بفروشند و پول آن را هزینه راه کنند و آماده بودند تا وانت اکبر شوفر که به ده آمد، بروند. روز یکشنبه نزدیک ظهر بود وانت اکبر شوفر آمد، گفته شد که فردا صبح به شهر بر می گردد.
ساعتی بعد خبر آمد که، نه، همین امروز بر می گردد؛ چون لیلا، یک روز است که درد زایمان دارد و بچه برگشته و حال لیلا خیلی بد و نزدیک به مرگ است، قصد از برگشت امروز، این هست که این زن را به بیمارستان نجف آباد برسانند.
وانت جلو در خانه لیلا ایستاد لیلا را با لحاف توی وانت آوردند و خواباندند وانت حرکت کرد و جلو خانه آقای الف ایستاد تا آقایان الف و ب هم سوار شوند. اکبر شوفر گفت:
-زود بارتان را بالا بگذارید و سوار شوید که باید سریع رفت.
هنوز پای آقای الف و ب توی وانت نرسیده بود که همراهان لیلا اعلام کردند؛
– لیلا جان به جانآفرین تسلیم کرده است.
همراهان لیلا با همان لحاف او را از ماشین وانت پایین آوردند و توی جوی آب کشاورزی کنار خیابان که؛ حالا آب نداشت و خشک بود، روی زمین گذاشتند و رو به سمت قبله درازش کردند و گفتند:
– انا لله و انا الیه راجعون. لاالاه الله، محمد است رسولالله، علی است ولیالله.
علت تعجیلی راننده وانت برای حرکت از بین رفته بود، مرگ لیلا همه را متاثر کرد، مردم زیادی جمع شدند و صدای گریه و ناله بلند بود، چند نفر رفتند تابوت را آوردند و لیلا را توی تابوت گذاشتند و به سمت گورستان حرکت کردند. آقای الف و ب هم سوار بر وانت از پشت سر حمل کنندگان تابوت راه افتادند. انتهای روستا، کنار حمام عمومی حمل کنندگان تابوت به سمت حمام عمومی برای شستن جسد مرده رفتند و راننده وانت هم راه خود را به سمت دره مارکده ادامه داد.
وقتی وانت سر فتح الله قاشی رسید و می خواست به سمت سر چپ لای قارادره سرازیر شود راننده و نیز مسافران دیدند مردی از میانه های «یال بلند» به طرف ماشین می دود و دست تکان می دهد، وانت ایستاد، مرد آمد و گفت:
-من قلعه حوضی هستم، زنی در حال زایمان بیهوش شده است و می خواهیم او را به شهر و بیمارستان ببریم لطف کنید بیایید ببرید.
اکبر شوفر به مرد قلعه حوضی گفت:
– بپر عقب ماشین تا برویم.
و فوری برگشت و به طرف قلعه حوض حرکت کرد. بیمار را لحاف پیچ توی وانت گذاشتند و وانت به سمت نجف آباد حرکت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم، زن زائو توی ماشین فوت کرد. آقای الف و ب متاثر از دو مرگ همسان، در نجف آباد از ماشین پیاده شدند، تاچه برنج شان را فروختند و به اصفهان رفتند. در کنار میدان نقش جهان توی قیصریه از دفتر گاراژ بلیت برای شیراز گرفتند. دفتر دار گفت:
-باید منتظر بمانید تا ماشین از تهران بیاید و مسافرهای اصفهان را هم سوار کند.
ماشین خیلی دور آمد وقتی علت را از راننده جویا شدند گفت:
-صاحب اتوبوس فوت کرده بود در مراسم او شرکت کرده بودیم و دور حرکت کردیم.
روز بعد آقای الف و ب در شیراز پیاده شدند دو سه محل برای درخواست کار مراجعه کردند کار نبود ناگزیر شب به کاروان سرایی که آقای ب با صاحب آن آشنایی داشت رفتند. وقتی وارد کاروان سرا شدند مردی را وسط حیاط رو به قبله دراز کشیده بودند و چند نفر هم اطراف او می گریستند موضوع را پرسیدند، گفته شد:
-کارگری است از پلههای کاروان سرا پایین میآمده سرش گیج می رود پرت می شود و سرش توی حیاط به سنگ کنار باغچه می خورد درجا می میرد.
آقای الف و به شب توی خانه صاحب کاروان سرا می مانند و صبح روز بعد، بعد از خوردن صبحانه دوباره چند جای دیگر برای درخواست کار مراجعه کردند ولی کار پیدا نکردند. ظهر بود که به حرم شاه چراغ رفتند، نماز خواندند و زیارت کردند و بعد از خوردن مختصر غذایی، آقای الف خطاب به آقای ب گفت:
-این سفر ما از همان آغاز شوم بوده است. وقتی ما مردن لیلا را دیدیم بهتر این بود نمی آمدیم. ترس من از این است که ما در این سفر جان خودمان را هم از دست بدهیم و سفر ما با مرگ لیلا آغاز شد و با مرگ خودمان پایان یابد. نظر من این هست که قید کار و کار کردن را بزنیم و جان خود را به خانه و روستای خود برگردانیم.
آقای ب به اندازه آقای الف این باورهای خرافی را قبول نداشت ولی به اصرار آقای الف پذیرفت. دو نفری پیاده از میانه شهر به دروازه قران آمدند و کنار راه نشستند تا ماشینی پیدا شود و انها را به اصفهان بیاورد.
هنوز نیمساعتی در کنار راه منتظر نبودند که مردی آمد و در کنار آنها نشست و پرسید:
-کجا می خواهید بروید؟
-اصفهان
-حالا برای اصفهان ماشین نیست یکی دو ساعت که از شب رفت ماشین های اصفهان می آیند و شما تا آن موقع در اینجا خسته خواهید شد بیایید توی باغ من اتراق کنید و خستگی بدر کنید کتری چای من هم روی اجاق است چای هم بخورید وقتی که تاریک شد بیایید اینجا بایستید و سوار شوید و بروید اصفهان.
آقای ب که قدری خوشبین تر به قضایا بود کمی حرف های این مرد غریبه را باور کرد ولی آقای الف که قدری به قضایا بدبین تر بود با خود گفت:
-قضایا به همین سادگی که این مرد تعریف کرد نیست و در این دوره و زمانه کسی دلش برای دیگری نمی سوزد که ما را ببرد توی باغش چای هم بهمان بدهد، قطعا هدفی شوم دارد و ترکی توی گوش آقای ب گفت:
-تو بلند شو برو توی قهوه خانه آن طرف جاده تا من هم به بهانه تو پشت سرت بیایم فکر کنم این بابا دامی برایمان تدارک دیده است.
آقای ب سلانه سلانه به طرف قهوه خانه راه افتاد وقتی توی قهوه رسید آقای الف به آن مرد غریبه گفت:
– من هم باید بروم ببینم این رفیقم کجا رفت.
آقای الف وقتی توی قهوه خانه رسید متوجه شد که مسئول قهوه خانه به آقای ب میگوید:
– رفیقت را صدا بزن بیاید این یک دام است می برند توی باغ لخت تان می کنند و رهای تان می کنند اگر هم آنجا خواستید سر و صدا کنید خفه تان می کنند.
مسئول قهوه خانه که آقامحمد صدایش می کردند مرد مهربانی بود آقایان الف و ب را توی قهوه خانه نگهداشت یک وقت هم رو به شاگرد قهوه خانه کرد و گفت:
-حالا دیگر ماشین های اصفهان پیداشان می شود برو کنار جاده دست بلند کن اینها را سوار کن تا به سلامت از شیراز بیرون بروند.
هنوز چند دقیقه ای از ایستادن شاگرد قهوهخانه در کنار خیابان نگذشته بود که اتوبوسی آمد و ما سوار شدیم.
محموعلی شاهسون مارکده
خاطرات حقیقی اما تلخ!؟
این داستان کوتاه، ولی پر معنی را از چند پیرمرد، در روستاهای حاشیه زاینده رود شنیده ام، برای شما خوانندگان نقل می کنم.
دکتر علی خان بختیاری، یکی از خان زاده های متعدد بختیاری و ساکن شهر سامان بوده. خان زاده بوده، زمین داشته، ارباب بوده، و رعایایی داشته. روزی به یک پیرمرد سامانی می گوید:
مش عبدالله، پدر مرا دیده بودی؟ می شناختی؟ پیر مرد با همان سادگی روستایی خود می گوید: بعله، خوبم می شناختم. دکتر می گوید: خوب، چطور آدمی بود؟ مش عبدالله پکی به چپقش می زند و می گوید: مردی قوی هیکل، تنومند، دارای زور و بازو و چابک سوار بود، در فتح اصفهان که توسط بختیاری ها صورت گرفت شرکت داشت، با استفاده از تنومندی خود توانست بانک های اصفهان را غارت کند و پول غارتی را آورد و با زور شلاق و اشکلک املاک سامان را از مردم خرید شد مالک سامان حالا شما میراث دار او و ارباب ما هستی.
دکتر که منتظر تعریف خوبی های پدرش بود به مش عبدالله نهیب می کند بسه دیگه، مرده شور این خاطراتت را ببرد!
محمدعلی شاهسون مارکده
تبریک
سرکار خانم مهندس سمیه شاهسون
قبولی شما را در مقطع دکترا دانشگاه علوم پزشکی یزد تبریک میگویم و سربلندی و شادی را برایت آرزو میکنم.
همسرت مجید شاهسون