نوروز باستانی بر همگان خجسته باد.
مشهدی نورالله
من با نورالله خیلی جور بودم هم من به ایشان علاقه داشتم و هم ایشان به من. چون ایشان اشعار زیادی از حفظ بود، خاطرات زیادی هم از گذشته داشت و من هم مایل به شنیدن این اشعار و خاطرات بودم لذا چند بار در این خصوص با هم، هم سخن شده ایم ولی گفت و گوی روز 85/11/3 که سه ساعت طول کشید به منظور شنیدن سرگذشتش بود که با این ابیات آغاز نمود:
من از آن آدم نمایانِ دغل باز، بیزارم محبت گر شود پیدا، به هر قیمت خریدارم.
غم درد ما از عطار واپرس درازی شب از بیمار واپرس
خلایق هر یکی صدبار پرسند تو که یار منی یک بار واپرس
نورالله از طایفه آقابابایی ها است. آقابابا، به اتفاق برادرش علی بابا از روستای چم گاو به مارکده مهاجرت می کنند. از آقابابا یک پسر می ماند به نام محمدحسن و از محمدحسن هم یک پسر به نام قربانعلی می ماند. قربانعلی مردی زحمتکش و خیرمند بوده است سال های بسیاری مسئولیت حمام عمومی مارکده را داشته است که از بیابان بوته جمع آوری و زیر تون حمام می سوزانده و آب خزینه را گرم می کرده است. از وظیفه شناسی، محرم بودن با مردم، رازنگهداری، و پاکی اش در شغل و سمت کاسب کاریش بویژه زمان هایی که حمام چی بوده است زیاد شنیده ام.
نورالله پسر قربانعلی و بی بی جان است. بی بی جان زنی مهربان بود که بخاطر مهربانی همه او را خاله (خاله بی بی جون) صدا می زدند. بی بی جان دختر خدابخش است. خدابخش یکی از مردان مارکده بوده که سه دختر داشته. یک دخترِ خدابخش به نامِ صنمبر، با قربانعلی فرزند خیرالله ازدواج می کند که دو پسر و دو دختر از او می ماند؛ چراغعلی، غلامعلی، حاج خانم و هما. دختر دیگر خدابخش با نگهدار ازدواج می کند و یک دختر متولد می شود؛ رقیه، زن و شوهر هر دو زود فوت می کنند. دخترِدیگر خدابخش به نام بی بی جان، با قربانعلی فرزند محمدحسن ازدواج می کند که، سه پسر و یک دختر از او متولد می شود. محمد، نورالله، لطفعلی و لیلا.
پس نورالله پسر قربانعلی و بی بی جان و دومین پسر خانواده است. محمد اولین فرزند قربانعلی در جوانی، در سن 21 سالگی، ازدواج نکرده، به دلیل دل درد (آپاندیس) فوت و خانواده را داغدار می کند. پس از مرگ پسر جوان خانواده، قربانعلی و بی بی جان خود را سرزنش می کنند که؛ «چرا پسر را زودتر عروسی نکردیم و ناکام مرد». حال از ترس اینکه یک وقت برای پسر دوم که نورالله باشد، اتفاقی نیفتد و نیز پدر و مادر آرمان به دل نمی رند، تصمیم می گیرند پسر دوم یعنی نورالله را زود و در سن کم عروسی کنند. این کار انجام و نورالله در سن 16 سالگی داماد می شود.
عروس خانم به نام فاطمه، هم دخترکی 13 ساله بوده است. فاطمه دختر علی از طایفه آخوندی ها بود. وقتی عروس خانم را به خانه داماد می آورند، علی، پدر عروس، دختر خود را بغل می گیرد و از پله ها بالا می برد. نورالله در توصیف همسرش می گوید: «از نظر شکل و قیافه، زیبا بود، نه بلند بود و نه کوتاه، از روانی سالم برخوردار و رفتارهایش مناسب بود، اصولا زنی مهربان بود، و با من خیلی مهربان بود، ویژگی بارز این زن این بود که با همه خوب و بدی و داشته و نداشته من سازگار و غمخوار یکدیگر بودیم، به یکدیگر علاقه شدید داشتیم، به گونه ای که من همیشه او را گلم صدا می زدم، ما با این اوصاف با هم 21 سال زندگی کردیم، حتا یکبار با هم دعوا و اوقات تلخی نداشتیم، اگر بخواهم خاطرات شیرینی که با زن اولم داشتم بگویم خودش یک کتاب می شود، حاصل21 سال زندگی مشترک 6 تا بچه بود که؛ زنم درست اول زمستان سال 1339 در نجف آباد از دنیا رفت و من را با 6 تا بچه قد و نیم قد و حتا یک بچه در قنداق تنها گذاشت، فقط بچه اولم که دختر بود شوهر داده بودم، بقیه قد و نیم قد روی دست من مانده بودند.
ای آقالار موسولمانلار دیلیم دِیَر گِزیم آغلار
یار اوزوندَه آلا قاشلار فلک هانی منیم همزبانیم
ای آقالار بی مروت لر آلتی بالام گوزو یولده
بالالَریم اِزگه اَلده فلک هانی منیم همزبانیم.
لذت دنیا، زن و دندان بود بی زن و دندان جهان زندان بود
زن نداری؟ تو مگر دیوانه ای؟ زن نداری؟ از خدا بیگانه ای؟
زن بلا باشد به هر کاشانه ای بی بلا هرگز نباشد خانه ای!
زن اول تو را هم یار دارد زن دوم تو را غمخوار دارد
زن سوم دمار از تو برآرد زن چهارم به خاکت می سپارد».
واقعه ی مردن همسر، ماندن چند بچه کوچک روی دستش و قدری هم تهی دستی که بر سختی زندگی می افزود، نورالله را شکست، او را سخت غمگین کرد. این شکستگی و غمگینی در تمام تار و پود وجود نورالله رخنه کرده و از او وجودی غمگین و مرگ اندیشی ساخته بود و نورالله این غمگینی را در تمام کلام خود چه کلام عادی و چه کلام احساسی و عاطفی از خود بروز می داد. قران می خواست بخواند غمگینانه می خواند، اذان می گفت محزونانه بود، همینطور اشعار زیادی از حفظ بود این اشعار همه اش محزونانه انتخاب شده بودند و اغلب اشاراتی به مرگ داشتند، خاطراتی از خود بیان می کرد و یا شنیده ای را بازگو می کرد، توام با حُزن و غم بود و این شخصیتی بود که ما از او می شناختیم. وقتی از او خواستم که سرگذشتش را برایم بگوید گفت:
«من هرچه بگویم غمگین خواهد بود با یاد اوری خاطرات تلخ خودم گریان خواهم شد و شما را هم محزون خواهم کرد». این جمله نورالله درست بود در طول گفت و گو و بیان خاطراتش هم خودش گریست و هم مرا گریاند. این اتفاق برای بسیاری که با او هم کلام شده اند روی داده است. نورالله گفت: «روزی به اتفاق عمو اصغر (تقی) به سمت فریدن می رفتیم سنجد و پیاز می بردیم با گندم تعویض کنیم عمو اصغر گفت: تو سواد داری، کتاب و قران می خوانی، از من بیشتر چیز بلدی، صحبتی بکن تا سختی راه را کمتر حس کنیم. گفتم؛ چی بگویم عمو اصغر، مردن زن و ماندن چندتا بچه روی دستم، دلم را سخت شکسته است، غمگینم، محزونم، لذا می ترسم سخنان غمگینِ من تو را هم به گریه اندازد؟ گفت: اشکال ندارد، بگو. هنوز یک ربع ساعت از گفتن من که همراه با خواندن اشعار بود نگذشته بود که اصغر گفت: دیگه نگو، بسه. و من دیدم چشمان عمو اصغر پر از اشگ شده است».
به نورالله گفتم: من تا وقتی شما را میشناسم، در سخن تان همیشه از مرگ سخن می گویی، حالتت محزونانه و غمگین است، این همه شعر در زبان فارسی داریم شما اشعار غمگینانه را که از مرگ حرف می زنند، انتخاب کرده ای. علاوه بر اشعاری که از مرگ حرف می زنند شما در سخنان روز مره خودت هم مرگ را در بین بیشتر سخنانت می گنجانی، ایا این حالت غمگینی و مرگ اندیشی همیشه با تو بوده و آیا در جوانی هم همانند دوران پیری بوده ای؟
نورالله گفت: «نه غمگینی من نتیجه زن مردن و 6 تا بچه کوچک روی دستم ماندن است که دلم شکست و سال های زیادی بر من بسیار سخت گذشت و این حالت در من ماندگار شد. من در جوانی بسیار هم شاد بودم، توی عروسی ها ترانه می خواندم، با دستمال می رقصیدم، برای رقص دیگران دست میزدم، چوب بازی می کردم، شباش می کشیدم، شوخ طبع بودم. زندگی شادمانه ای با همسرم داشتم، گاو و گوسفند داشتم، کشاورزی می کردم، جوان تنومندی بودم، توی جامعه و در بین مردم بودم، توی هر جمعی به نسبت از همه بیشتر سخن می گفتم، حرفم را همه جا می زدم، چند بار هم اتفاق افتاده که با کدخداها در افتادم؛ از جمله با پدر بزرگ شما، علارغم اینکه با هم قوم و خویش و دوست بودیم، دو سه بار، یک و دو هم کردیم ولی هر دوتامان این حُسن را داشتیم که هیچوقت کینه ای از هم بر دل نداشتیم و همچنان دوستی مان تا آخر عمر ایشان پا برجا بود و من احترام خاصی هم برایش قائل بودم چون مرد بود».
نورالله در سال 1301 متولد می شود، 7-8 ساله بوده که به مکتب فرستاده می شود، اولین ملا و مکتب دار، آقاجلال بوده. جلال از طایفه حاج عباسی ها بود که آن روز خیلی جوان بوده است، تازه قرآن را یاد گرفته بوده، چون مکتب دار دیگری نبوده، موقتا یک زمستان به بچه های روستا پنجلم می آموزد. نورالله بعد از یکی دو ماه از مکتب رفتن خودداری می کند. زمستان سال بعد، اصغر کل حسین، از طایفه حسین سبزعلی ها، ملای مکتب دار شد، که دوباره نورالله به مکتب فرستاده می شود، ولی یکی دو ماه بعد نمی رود. مکتب دار های محلی فقط در 4-5 ماه زمستان مکتب دایر می کردند. محل تدریس هر دو نفر، جلال و اصغر، مسجد بود. بعد سید عبدالوهاب آمد.
سید عبدالوهاب از مردم روستای برزان اصفهان بود، کسوت روحانیان را داشت. مدت زمانی در روستای حیدری مشغول روضه خوانی و مکتب داری بوده است. در انجا دختری صیغه می کند و دارای پسری می گردد. زن جوان در زایمان دوم سر زا می رود و به دنبال مادر، پسر هم فوت می کند. خاطرات تلخ غم از دست دادن زن و فرزند، ماندن در آن محل را برای سید ناگوار می نماید و به مارکده می آید.
باباجان فرزند احمد یکی از مردان آپونه ای تبار مارکده بود، مردی کوچک اندام و ضعیف جثه و سخت مذهبی بود. باباجان سید عبدالوهاب را پذیرا می شود و در خانه خود جای می دهد. باباجان دختر کوچکی داشته 12-13 ساله که سید خواستگاری و به عقد خود در می آورد. سید در این جا مکتبی دایر می کند، روضه و منبر می رود، دعاهای سنگین وگران قیمت برای مشکلداران، گرفتاران و بیماران می نویسد!؟ می گویند وی مردی باسواد بوده! بسیار زبان آور بوده، به همین دلیل؛ منبر خوبی داشته و می توانسته مردم را جذب سخنان خود کند. همچنین گفته می شود، سیدعبدالوهاب شاهنامه خوان خوبی هم بوده!! (آخوند و شاهنامه؟) و روی منبر با نقل داستان های شاهنامه از جمله داستان رستم و سهراب!! و نیز رویدادهای تاریخی اسلام، سخنان خود را برای شنوندگان تاثیر گذارتر می نموده است. سید عبدالوهاب حدود 7-8 سال در مارکده بوده است. مردم مارکده و قوچان، و نیز روستاهای اطراف، علاقه زیادی به این روحانی پیدا می کنند. ایام خوش سید در مارکده دیری نمی پاید و دخترک، همسر نوجوان سید، دختر باباجان، در هنگام اولین زایمانِ خود، فوت و سید را اندوهگین می کند، فراق زن نوجوان، ماندن در مارکده را برای سید ناخوشایند می کند و وی کمی بعد به زادگاه خود، برزان اصفهان بر می گردد و با دختری در آنجا ازدواج و صاحب فرزندانی می شود و تا پایان عمر همانجا ماندگار می گردد.
گفته می شود، نحوه تدریس سیدعبدالوهاب بسیار شیرین بوده و بچه ها را جذب می کرده است. علاوه بر شیرینی تدریس، در مکتب خانه خیلی هم منضبط و با نظم بوده و بچه هیچ راهی به جز خواندن و آموختن پیش روی خود نمی دیده است. بسیاری از باسودان گذشته ی روستای مارکده سواد و توانایی خواندن کتاب قران خود را مدیون سیدعبدالوهاب می شمارند، از جمله نورالله. نورالله جمعا 8-10 ماه، یعنی دو تا فصل زمستان، نزد سیدعبدالوهاب درس پنجلهم می خواند و خواندن قران و دیگر کتاب های فارسی را می آموزد ولی مهارت نوشتن را نمی آموزد و تا اخر عمر قران و بعضی دیگر کتاب ها را می خواند ولی نمی توانست چیزی بنویسد.
روحانی هایی که قبل از سید عبدالوهاب به مارکده می آمدند، سید مهدی نام نجف آبادی بوده است، بعد از او سید محمد اسفیدواجانی می آمدند. اینها فقط برای وعظ و روضه خوانی می آمدند، مکتب دایر نمی کردند. در زمانی که سید عبدالوهاب اینجا بود دیگر سید محمد نیامد و میدان دست سید عبدالوهاب بود.
وقتی زن جوان سیدعبدالوهاب فوت کرد و سید از مارکده رفت، فردی به نام ملاحسین از تیران آمد و چند سالی هم در مارکده مکتب دایر کرد. ملا حسین فقط مکتب دار بود روضه نمی خواند و وروی منبر وعظ نمی کرد. در این زمان سید محمدرضا نام از نجف آباد برای وعظ و روضه خوانی می آمد.
نورالله علاوه بر کار کشاورزی، چند سال در جوانی در کمک به پدر، حمام چی بود. بعد از فوت پدر یکی دو سال ورزاوها را چراند، دو سه سال هم مستقلا حمام چی بود، دو سه سال هم نوکریکرد، خشت می مالید، کتیرازنیکرد، چوبداری کرد و… یعنی مَردیتنومند و کارکن بوده است. به گفته ی خودش در مارکده همآورد کم داشته است.
نورالله فعالیت اجتماعی هم داشت از جمله در تعزیه خوانی و نوحه خوانی در مسجد در ایام مذهبی بسیار فعال بود. نورالله می گوید: «از همان 8-9 سالگی در تعزیه خوانی روستا شرکت می کردم. وقتی کوچک بودم، سکینه خوانی می کردم، آن موقع غلامعلی نام گرم دره ای نقش شمر را بازی می کرد، شمر ناقلایی بود، قیامتی بپا می کرد. در گذشته تعزیه خوانی روستای مارکده خیلی ساده بود جلایی نداشت، سید عبدالوهاب تیم تعزیه خوانی مارکده را آموزش داد، تقویت و بازسازی کرد که می بینیم تا امروز قوی، پربار و در منطقه درخشیده است. سیدعبدالوهاب چند دست نسخه تعزیه خوانی از اصفهان آورد خود، سید عبدالوهاب چند سال که اینجا بود، نقش امام را در تعزیه خوانی داشت و در این کار بسیار ماهر بود و صدای خوبی هم داشت. در همین ایام آقا مهدی آپونه ای نقش زینب را داشت. بعد که سید عبدالوهاب رفت، مدتی کل علیجان امام خوانی می کرد. کل علیجان اسب هم داشت سوار بر اسب نقش امام را ایفا می کرد. کل علیجان پسر حاج عباس بود، حاج عباس 5 پسر داشت: عبدالرضا، اصغر، علیجان، رحیم و اکبر. بعد از کل علیجان، ملاعلیجان امام خوانی می کرد، ملاعلیجان پسر باباجان و باباجان پسر احمد بود. احمد از آپونه به مارکده امده بود. این نقش را سیدعبدالوهاب به ملاعلیجان آموخت. ملا علیجان هم از همان بچگی در تعزیه خوانی شرکت داشت، صدای خوبی هم داشت و شور می آفرید. ملاعلیجان قبل از امام خوانی، نقش های دیگر مانند نقش سکینه و یا زینب را داشت. در بیشتر این ایام، آقاجلال نقش عباس را ایفا می کرد، مدت ها این نقش اختصاصی آقاجلال بود. بعد از غلامعلی گرم دره ای، مهدیقلی نقش شمر را قبول کرد. مهدیقلی از طایفه غولوم چم گاوی ها بود. مهدیقلی با ذوق و سلیقه خود جمله هایی سر هم کرده بود و در آغاز تعزیه می خواند و داو تعزیه را گرم می کرد. «حجت الله، قدت الله عصر نون و القلم – سینِ یاسین، طا و طاها، واو و طین بر تو جمع – ای قمر طلعت، نکو منظر، مه جبین، سیما عذار – روز عاشوراست بهر چیست این کوس و نفیر – مزقان بزن نام نی ام امروز دوران من است». بعد که من بزرکتر شدم و زن گرفتم، دیگر نقش زینب را به من سپردند که سالیان زیادی این نقش اختصاصی من شد. تیم تعزیه مارکده از همان زمان سید عبدالوهاب تا کنون خیلی قوی بوده است علاوه بر مارکده در گرم دره، صادق آباد، اوزون آخار، یاسه چاه، هوره، سوادجان هم تعزیه خوانده ایم، یک سال هم به خمینی شهر رفتیم و در تعزیه خوانی آنجا شرکت کردیم».
نورالله با اینکه فارس زبان بود، ولی کتاب قمری را که به زبان ترکی و در توصیف مصیبت امامان است به خوبی می خواند، در شب های ایام دهه اول محرم، در مسجد اشعاری از قمری می خواند، چون لحنش محزون و گریه آلود بود و مردم آن روزها هم اغلب داغ فرزند و برادر دیده بودند، زندگی فقیرانه توام با سختی زندگی و محرومیت را می چشیدند، همراه صدای نورالله ناله های گریه زن و مرد بلند می شد.
نورالله 5 بار ازدواج کرد خودش می گوید: «عده ای که از دانایی برخوردار نبودند، پشت سرِ من بد می گفتند و نمک بر زخم من می پاشیدند که: «نورالله برای هوس زن می گیرد» ولی تعداد یشتری از مردم این درک را داشتند که، 5 تا بچه کوچک، توی یک خانه، بدون مادر و یا زنی که حداقل غذایی برای انها بپزد، چقدر مشکل هست؟ خدا گواه است که همه ی دغدغه من از زن گرفتن و زن طلاق دادن، بچه هایم بود. مثلا زنی را عقد می کردم و به خانه می آوردم، روزی می دیدم یکی از بچه هایم غمگین است، علتش را می پرسیدم، گفته می شد؛ زن بابا زده است. من آن زن را طلاق می دادم. بعد از فوت همسر اولم، مدتی مادرم در قید حیات بود، در مراقبت و مواظبت از بچه ها به من کمک بود، من کمتر احساس نا امنی می کردم. وقتی مادرم هم فوت کرد، کار من دو چندان سخت و زار شد.
مرا زایید مادر، مادرم مرد به دست تایه(دایه) دادند تایه هم مرد
مرا بر شیر گاو آموخته کردند فلک زد بر سرم گوساله گاوم مرد.»
نورالله می گوید: «چهارده بعد از عید نوروز بود، شبی فیض الله و یدالله و علی، توی دکان حیدر حاج آقا دورهم نشسته بودند. فیض الله در آن جمع می گوید: «من می دانم این نورالله زندگی اش بسیار سخت می گذرد، خوب است دستی ازش بگیریم و یک زن برایش پیدا کنیم». با مشورت؛ خانم جان جان بیوه محمد را پیشنهاد می کنند و به دنبال من می فرستند. من رفتم، موضوع را گفتند. از اینکه به فکر کمک به من بودند تشکر کردم و موافقت خود را هم اعلام کردم و از فیض الله خواستم که بیرون دکان بیاید تا من شرایطم را به او بگویم. آمد؛ گفتم قباله را به گونه ای بنویس که اگر با بچه های من سازگار نشد بتوانم به راحتی او را طلاق بدهم، آن هم دوباره برایم یک دردسر نشود. مهریه 300 تومان تعیین و قباله تنظیم شد. این اتفاق برابر پیش بینی من هم درست درآمد. درست سه ماه بعد این ازدواج منجر به طلاق شد. یک زن هم از چم چنگ گرفتم بعد از مدتی طلاقش دادم و رفت، روزی دوباره برگشت، قدری بهش بدهکار بودم، فکر کردم برای طلبش آمده که گفت؛ نه، برای طلبم نیامدم، من به اقوام نگفتم که طلاق داده شده ام، آمدم که دوباره با هم زندگی کنیم و من هم دوباره از روی ناچاری عقدش کردم. این زن هم که نامش زهرا بود بیمار شد در نجف آباد فوت کرد. یک زن هم از یانچشمه گرفتم که با بچه ها ناسازگار نبود طلاقش دادم. بعد از چند سال دوباره بدون زن شده بودم که بر حسب اتفاقی که شرح خواهم داد با زن آخری ام آشنا شدم.
یک نفر بود به نام جعفرقلی نامداری، از مردم روستای ایسی سو. جعفرقلی، با بچه های صارم الدوله، برای شکار آهو به کوه های کماسان و پرپر به این منطقه آمده بودند، فصل زمستان بود، شب فرا می رسد و به مارکده می آیند. جعفرقلی از زمانی که من چوبداری می کردم کمی آشنایی با من داشت، به سبب همان آشنایی به خانه من آمدند، شام و شبی مختصر و حاضری درست کردم، با هم خوردیم و جعفرقلی فهمید که من زن ندارم. صبح روز بعد هنگام رفتن، در حین خداحافظی، گفت: «می روم که یک زن خوب برایت پیدا کنم» چند روز بعد احمد گنجگاهی سوار بر یابویش به مارکده امد، پیام آورد که؛ جعفرقلی گفت: فلان روز بیا یانچشمه خانه ی کدخدا. رفتم. جعفرقلی خانه کدخدا بود که گفت: یک زنِ خوب، نجیب، دلسوز و سالم برایت پیدا کردم، مطمئن هستم که این زن می تواند اجاق و کانون زندگی ات را گرم کند و زندگی ات دوباره رونق بگیرد. کدخدای آن روز یانچشمه محمدحسین عظیمی بود، محمدحسین مرد بسیار دانا و بزرگواری بود، خیلی در این امر به من کمک کرد. در این دنیا که همه آمده ایم و همه رفتنی هستیم فقط یک خوبی خواهد ماند و یک بدی:
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
یک آخوندی هم آن زمان در یانچشمه بود که در پشت سر ازش بد می گفتند: سینه مرغ قسمت کن بهش می گفتند، کدخدا ازش دعوت کرد، آمد و صیغه عقد را خواند، و من زن آخرم را به خانه اوردم و تا کنون با هم زندگی می کنیم. از این زن هم دو پسر و یک دختر دارم. یک بار هم بخاطر چشمش 64 روز در بیمارستان ثریا اصفهان بستری بود پزشکش دکتر دانشگر بود وقتی فهمید من دستم خالی است دستور داد معالجه رایگان باشد بنابر این یک ریال از من نگرفتند. شما مقایسه کنید با بیمارستان های امروز!؟ نکته ی جالب اینکه آن روز زمان طاغوت بود! متاسفانه زندگی امروز خیلی مشکل شده است اگر دست آدمی خالی باشد فریاد رسی نیست.
این چه شوری ست که در شهر می بینم همه عالم پر از فتنه و شر می بینم
دختران را هم جنگ و است جدال با مادر پسران را همه بدخواه پدر می بینم
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان طوق زرین همه در گردن خر می بینم
نورالله قرآن را خوب می خواند بدون اینکه متوجه معانی واژه ها باشد به همین جهت بیش از 70 سال یکی از قرآن خوانان مشهور روستا محسوب می شد و در بیشتر مجالس خواندن قران در روستا از او دعوت می شد، چه قرائت سوره انعام که در شب های پنجشنبه برای سلامتی و تندرستی خوانده می شد و چه قرائت دیگر سوره های قرآن که برای آمرزش مردگان در شب های جمعه برگزار می شد.
نورالله خود جوش و با علاقه سخت با مسجد مانوس بود، مرتب سه نوبت در شبانه روز اذان می گفت، صدای اذان نورالله برای گوش های مردمان سه نسل روستا آشنا است، قبل از فراوان شدن رادیو و تلویزیون هنگام ماه رمضان در پشت بلندگوی مسجد سحرِ خوانی می کرد. به همین جهت وقتی مسئولان وقت روستا او را مانوس و علاقم مند به مسجد و اذان گفتن یافتند، او را برای متولی مسجد برگزیدند، این انتخاب قبل از پیروزی انقلاب بوده است. مسئولان آن روز روستا را انجمن ده می نامیدند. نورالله می گوید: «انجمن ده من را برای متولی مسجد برگزیدند و ماهیانه 300 تومان هم مزد برایم تعیین کردند تا ضمن مراقبت و محافظت از وسایل، مسجد را نظافت کنم و سه نوبت هم از بلندگو اذان بگویم. سال اول اعضا انجمن برابر قرارداد عمل کردند و حقوق ناچیز من پرداخت شد. در همان سال دوتا از پیرمردان روستا که از بزرگان هم محسوب می شدند، روزی برای نماز به مسجد آمدند، هنگام رفتن که می خواستند گیوه های شان را بپوشند گیوه ها که آغشته به تاپاله بود را در مسجد تکاندند که مقداری کاه و خرده تاپاله توی مسجد ریخته شد، من اعتراض کردم و گفتم؛ اینجا خانه خدا است، حرمت خانه خدا بر ای همه واجب است، اولا هنگامی که به مسجد می آیید، با کفش تمیز بیایید، بعد اگر چنین نمی کنید، لااقل گیوه های خود را توی مسجد نتکانید. یکی از پیرمردها گفت؛ ما به تو مزد می دهیم که مسجد را نظافت کنی. در پایان سال من به اعضا انجمن گفتم؛ یا مزد بیشتری به من بدهید که به این سرکوفت هایش بیرزد یا این چندرغاز را هم ندهید، من رایگان مسجد را نظافت خواهم کرد، 50 تومان به مزد من افزودند، علی یکی از اعضا انجمن هم به این افزایش حقوق اعتراض داشت، یک ماه دیگر به من حقوق داده شد و به دلیل اعتراض و کارشکنی علی، عضو انجمن، حقوق من برای همیشه قطع شد و به من بابت خدماتی که در مسجد انجام می دادم رسما چیزی داده نشد، فقط بعضی از مردم، خودجوش، دلبخواه و بدون برنامه، هر از چند گاهی جزئی انعام به من می دادند. و من حدود چهل سال بدون اینکه مزدی بگیرم، و یا توقعی از کسی داشته باشم و یا منتی بر دوش کسی بگذارم حتی الامکان مسجد را نظافت کردم، مراقبت کردم و اذان گفتم. در طول این سال ها هنگامی که صبح زود برای اذان می رفتم سه بار با حمله گرگ هم توی خیابان روبرو شده ام».
نورالله یک رفتار شجاعانه اجتماعی هم داشت که اگر ننویسیم از خاطرها خواهد رفت و شایسته است که نوشته شود و آن پای مردی و پای فشاری برای اوردن بخشدار و رئیس کشاورزی شهرکرد در سال 41 به مارکده بود. این اقدام نورالله ان روز یک شاهکار محسوب می شد. متاسفانه جامعه ی روستایی ما خیلی زود کسانی که به جامعه خدمت کرده اند را فراموش می کند و این یک ظلم بزرگی است. به همین خاطر فراموشی است که مردان بزرگی در جامعه ی روستایی ما کمتر رشد می کند چون مردم می بینند خدمت کنندگان قدر نمی بینند و در صدر نشانده نمی شوند. و انها هم که با پای مردی خود خدماتی می کنند و یزرگواری از خود نشان می دهند به زودی فراموش می شوند. من در تاریخ 88/9/11 این رویداد را در قالب مقاله ای با عنوان «صدی پنج» نوشته و منتشر کرده ام در اینجا هم آن نوشته را عینا ضمیمه می کنم.
صدی پنج: در این نوشتار می خواهم یک پیروزی کوچک مردم زجر دیده ی مارکده را بر غول ارباب برای تان شرح دهم.
شرح اتحاد و مقاومت مردمانی رعیت، نادار، بی سواد و ارباب زده که تازه صدا و بوی رهایی از یوغ ارباب به مشام شان خورده است. در این سال من بچه 10 ساله بودم و چون مرکز تصمیم گیری ها در خانه پدر بزرگم بود از نزدیک شاهد بودم. به علاوه با آقای نورالله عرب فرزند قربانعلی یکی از افراد در گیر در ماجرا هم در تاریخ 85/11/3 مفصل گفت و گو کرده ام. نتیجه مشاهدات و نیز گفت و گو را با هم مرور می کنیم.
قدم نحس خان های بی فرهنگ بختیاری بعد از 1290 ه ش به این روستاها باز شد. این خان ها با شرکت در انقلاب مشروطیت قدرت فوق العاده ای به هم زده علاوه بر حکومت منطقه، حاکمان ایران هم شده بودند. از قدرت خود سوء استفاده کرده و املاک مردم را با عنوان خرید و اغلب به زور کتک از دست مردم بدر آوردند و مردم شدند رعیت و آنها هم خانِ ارباب. این آغاز یک دوره 50- 55 ساله ستم، فقر، گرسنگی، تحقیر شدگی و زبونی مردم بود. بعد از حدود 20 سال به فرمان رضا شاه پهلوی ناگزیر شدند املاک را به اصفهانی ها بفروشند و یک شبه مردم دِه همراه املاک از خان های بختیاری به میرزا ابراهیم بمانیان اصفهانی انتقال داده شدند.
گفته می شود بمانیان قبل از ارباب شدن کاروان سرا دار بوده است. ویژگی بارز بمانیان را گوشی، دهان بین و خسیس بودن بیان می کنند. بمانیان سالیان دراز فردی بنام عزیزالله صفایی ریزی ( عزیز ریزی ) را بر مارکده می گمارد تا هم کدخدا و هم مردم را مراقب باشد تا اگر نکته ای در رفتار و گفتار کدخدا درتضاد با وفاداری نسبت به ارباب دید و یا دستی از دستان رعیت را نزدیک میوه ی درختی مشاهده نمود ضمن جلوگیری، ریز گزارش ها را به ارباب بدهد.
سال های 1340 به بعد که زمزمه انجام اصلاحات ارضی توسط دولت وقت تبلیغ می شد. مردم بدون این که دقیق بدانند این زمزمه چیست؟ فقط به امید این که از شرِ ارباب رهایی یابند امیدوار شده و جسارتی به هم زده بودند. در سال 1341 بخشنامه ای به شماره 3/7814 مورخه 41/5/16 با امضا وزیر کشاورزی در دست مردم بود نسخه ای از این اطلاعیه اکنون در دست من است که متن آن به شرح زیر است.
« اداره کل استان دهم. بطوری که اطلاع دارید مطابق ماده 24 قانون اصلاحات ارضی مقرر است در کلیه نقاط کشور مالکین از زراعت آبی پنج درصد و از زراعت دیم ده درصد از درآمد خالص مالکانه جنسی خود را به منظور ازدیاد سهم کشاورزان به زارعین بپردازند بنابر این لازم است فورا مراتب را بوسیله اعلامیه و نشر در رادیو و روزنامه های محلی به اطلاع عموم مالکین و زارعین حوزه ماموریت خود برسانید و در اجرای آن اهتمام جدی به عمل آورید و همچنین به کمیسیون های حل اختلاف نیز اطلاع فرمایید تا در موارد لازم طبق مدلول قانون عمل نمایند. وزیرکشاورزی»
روز های آخر مهر ماه بود چلتوک ها چیده شده بود و خرمن ها آماده تقسیم. کشاورزان به نماینده ارباب که در آن سال شادروان عباس کرمی صادق آبادی بود می گفتند؛ وقتی اجازه تقسیم خرمن چلتوک را می دهیم که حاضر شوی برابر بخشنامه دولت. صدی پنج از محصول سهم ارباب را به ما برگردانی. و عباس کرمی حاضر به اجرای این ماده ی قانون نبود. بیش از 15 روز خرمن ها مهر شده بود و مردان روستا ناگزیر بودند شب ها در کنار چلتوک های خرمن شده بخوابند. مخالفت نماینده ارباب، کشاورزان را متحد نمود. مرکز اتحاد و جلسات و تصمیم گیری، خانه فیض الله شاهسون بود که مرتب شکایت ها به مسئولان کشاورزی و نیز فرمانداری و بخشداری در شهرکرد نوشته می شد ولی علارغم حمایت کتبی و شفاهی، اقدام عملی جدی صورت نمی گرفت. علاوه بر ارسال شکایت های متعدد، یک بار آقای عبدالمحمد شاهسون فرزند محمدعلی نامه برده و درخواست آمدن رئیس اداره کشاورزی به محل را داشته اند و رئیس اداره کشاورزی قول داده بود که؛ شخصا به محل خواهد آمد و ارباب را مجبور به اجرای قانون کند ولی تعلل کرده و نیامده بود. لذا در جلسه ای باحضور کشاورزان، قرار شد یک نفر همراه نامه از مارکده به شهرکرد رفته و با اصرار و پایداری، رئیس کشاورزی و بخشدار را به محل بیاورد تا این غائله را خاتمه دهند آقای نورالله عرب داو طلب می گردد نامه توسط فیض الله شاهسون نوشته می شود، همه ی کشاورزان امضا می کنند و نورالله نامه را به شهرکرد می برد. نورالله عرب می گوید؛
« آن سال آقای رحمانی نام، رئیس اداره کشاورزی و آقای شالبافیان نام، بخشدار مرکزی بود. وقتی به اداره کشاورزی رفتم گفتند رئیس رفته فرخ شهر. ناگزیر ماندم تا فردا. روز بعد اول وقت نامه را روی میز رئیس کشاورزی گذاشتم بعد از خواندن گفت؛ شما بروید من خواهم آمد. من گفتم: بدون شما نمی روم. آقای رحمانی گفت: فردا می رویم. صبح روز بعد مجددا نزد رئیس رفتم که گفت؛ برو یک ماشین کرایه کن تا همراه بخشدار به مارکده برویم. آمدم بیرون و یک جیپ کرایه کردم. به اداره برگشتم که گفتند؛ آقای رحمانی رفته خانه ناهار بخورد. به درِ خانه اش رفتم دق الباب کردم خدمت کار در را بازکرد خود را معرفی و گفتم: با آقای رحمانی قرار داریم می خواهم با او صحبت کنم. خدمت کار گفت؛ همینجا بایست تا اجازه بگیرم. با قدم های آهسته پشت سرِ خدمت کار نزدیک درِ اتاق رفتم. دیدم آقای بخشدار هم اینجا است و با آقای رحمانی ناهار می خورند. آقای رحمانی به خدمت کار گفت: بگو اینجا نیست. که من گفتم: جناب بخشدار؛
سلام از در نمودم بر جمالت به قربان خود و حسن و کمالت
ز راه دور رسیدم خدمت تو بود دولت سرا کاشانه تو
من یک ماشین کرایه کرده ام یک صد تومان از من گرفته. آقای رحمانی دستور داد برای من ناهار آوردند. خوردم و رفتم جیپ را آوردم سوار شدیم آمدیم مارکده. در همین اتاق هایی که اکنون دست شما هست آن روز اتاق های پذیرائی ملا فیض الله بود. بعد متوجه شدم در همان لحظه ماموران ژاندارمری بن بنا بر شکایت آقای عباس کرمی نماینده ارباب بمانیان، مبنی بر این که رعیت محصول ارباب را بلوکه کرده و اجازه نمی دهند تقسیم گردد، آمده بودند تا با زور کشاورزان را وادار به تقسیم محصول نمایند. ماموران وقتی دیدند بخشدار و رئیس اداره کشاورزی برای گرفتن صدی پنج آمده اند رفتند.
وقتی از ماشین جلو همین خانه های شما پیاده شدیم بخشدار خطاب به ملا فیض الله گفت: همین الان صد تومان به این بنده خدا بده که این جیپ را کرایه کرده. سپس دستور دادند که خرمن ها تقسیم گردد و شخصا ایستادند تا یکی دو تا خرمن تقسیم شد و از محصول سهم ارباب صدی پنج به رعیت برگردانده شد و بعد رفتند. این یک پیروزی بزرگی بود که مردم مارکده با مقاومت خودشان بدست آورده بودند هیچ یک از روستاهای منطقه نتوانسته بودند بر ارباب فایق آیند و این ماده قانونی را اجرا کنند تنها روستایی که رعیت هایش بر ارباب پیرزو شدند مارکده بود و این پیروزی سه عامل مهم داشت. نخست ایستادگی و متحد بودن و مقاومت 20 روزه کشاورزان. سپس نقش رهبری ملا فیض الله و نامه های پر مغزی که با خط زیبایش می نوشت، و سوم ایستادگی من در آوردن آن دو نفر مسئول مهم اداری آن روز شهرکرد به مارکده بود. البته این را هم بگویم سه تا چهار نفر هم در مارکده بودند که صرفا بخاطر وابستگی به آقای عباس کرمی داوطلبانه خرمن های شان را همان اول بدون دریافت صدی پنج با نماینده ارباب تقسیم کرده بودند و با بقیه مردم همکاری نکردند به علاوه در طول این 10 – 15 روز مردم را هم سرزنش، دلسرد و نومید می کردند و می گفتند مگر دولت زورش به بمانیان می رسد و شما بیهوده زور می زنید»
بله دوستان بعد از 50 سال زبونی و تحقیر، در این سال با حمایت قانون و اتحاد و مقاومت، پدر و پدر بزرگان ما که رعیت نامیده می شدند توانستند در مقابل زورگویی نماینده ارباب بایستند و این عمل به مردم جسارت بخشید و من که بچه 10 ساله بودم احساس غرور در رفتار و اشگ شوق را درچشمان پدران مان را می دیدم. روان همه شان شاد باد.
محمدعلی شاهسون مارکده
بهار من
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی، چراغ دل برافروزی
به صحرا رو که از دامن، غبار غم بیفشانی به گلزار آی، کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
هرچند دل مشغولی های زندگی اجازه نوشتن را کمتر به من می دهد ولی شوق بهار برای فرزندی از کناره زاینده رود چنان خون سبز نشاط را در رگ ها جاری می کند که گویی دوباره لی لی کنان کوچه “کرپه”را تا”ششدنگی”می دوم. هرچه با خودم طفره رفتم تا مطلب دیگری برای این نخستین روز سال پارسیان آماده کنم حیفم آمد.
نخست آغاز سال نوی ایرانی را به همشهری ها و همولایتی های خودم شادباش می گویم و امید آن دارم که سال ها شادی و سلامت برای شان در پیش باشد. و چقدر این سال ایرانی زیباست که هیچ سال و تقویمی را در دنیا توان همچشمی کردن با آن را ندارد.
گاهی ایراد گرفته میشود که نوروز را آریایی ها از مردمان بین النهرین وام گرفته اند و اشاره آنان این است که در اوستا نامی از نوروز نیامده است. ولی اوستا کتابی است دینی و نوروز آئینی است ملی.
زیباترین و کامل ترین تقویم روزگار برای هزاران سال دیگر و قبلتر قابل برنامه ریزی و نظم دهی است و کسی نمی تواند در تاریخ آن شک کند و این در حالی است که در برخی تقویم ها تو نمی دانی فردا اول است یا سی ام. و این نشانه هوش و خرد مردمانی است که در پیکره واحدی به نام ایران زیسته اند و سال ها تمدن بزرگ پارسی را با خود همراه کرده اند.
به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندر نشناخت
چو خورشید تابان میان هوا نشسته برو شاه فرمان روا
جهان انجمن شد بر تخت اوی فرو مانده از فرهٔ بخت اوی
به جمشید بر گوهر افشاندند مر آن روز را روز نو خواندند
بزرگان به شادی بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند
چنین روز فرخ از آن روزگار بمانده از آن خسروان یادگار
فردوسی سنگ بنای نوروز را آن گونه که رفت ذکر می کند و هر کدام از شعرا به ذوق خود در وصف بهار گفته اند و بهاریه های معروف ادب فارسی از همین سرچشمه زیبایی ها نشات می گیرند.
اما یادی کنیم از نوروزهای نه چندان قدیمی مارکده که شاید بی نظیرترین اوقات عمر ما در آن لحظات گذشت. از سکه بازی ها بعد از ظهرهای عید تا تخم مرغ های رنگ شده با کاه و رنگ گلیم که تو انگار دنیا را با این تخم مرغ رنگی صاحب شده ایی که تخم مرغت کاهی نیست و با رنگ گلیم رنگ شده است. هر خانه ایی را به رنگی می شناسی که فلان خانه این گونه رنگ رزی عید می کند. از اول اسفند صد بار آن شلوار یا پیراهن نو و گشادتر از تنت را پوشیده ایی و تمرین کرده ایی که چطور پُز بدهی و خلاصه جیبی ازش پاره نباشد که مبادا سکه ای بیفتد و تو در تنگاتنگ شمارش عیدی ها کم بیاوری. دلت خوش است به همان یک دانه گردویی که به تو عیدی می دهند و می دانی کدام خانه ها را اول سر بزنی که حتما کاسبی خوبی داشته باشی. دلت تنگ می شود برای آن آتش معروف شب عید بر روی کوه «آلوم» و خلاصه انرژی و جنب و جوش شب عید که ترانه بوی عیدی بوی کاغذ رنگی هم نمی تواند برای تو آن احساسات ناب را تازه کند. دلت برای آن بو و رایحه های ناب عصر آخر اسفند تنگ شده، آن آتش های اجاق شب عید و آن پلویی که شب باید آن را با چند خانواده خاندانت تقسیم می کردی و در آن سال های جنگ و فقر و کمبود ها پاهایت را لای کرسی کنی تا گرم شود شاید گرمی به دلت هم سرایت کند. در نبود همه امکانات تو تنها از دریچه تلویزیون سیاه و سفیدی که نصف تصاویرش را هم از شدت برفک حدس می زنی و دلت می خواهد گذرت به منازل قدم آباد بیفتد تا شفافتر ببینی به دنیا نگاه می کنی که این تنها عشق تو را هم قطعی برق شب عید نابود می کند. تویی و دو تا ماهی که از سر موتور با چادر مادربزرگ دزدکی صید کرده ایی در این تنگ یادگار قدیم، ماهی قدیمی که تو نمی فهمی چرا به او می گویند ماهی قدیمی. مگر این ماهی جوان نیست که اینگونه می خوانندش… تویی و هزار سوآل دیگر که چرا تخم مرغ بر روی آیینه در تحویل سال می لرزد و تو نمی بینی و بقیه می بینند و تو زور می زنی خودت را گول بزنی که می بینی و نمی توانی آخر. بوی بادام های بیچاره که به زور سرپنجه و جوشاندن شیرین شان می کنند تا همان روزهای اول در بین برنج ها خورده شوند. هنوز در مغزت هست و یادت نمی رود. هنوز یادت هست که چطور بادام و گردوی گندم برشته ها را در دیگ بزرگ گوشه صندوق خانه بتابانی و همه را جدا کنی و بعد به ترتیب برنج ها و شاهدانه ها و آخر سر هم گندم هایی که کوبیده می شدند به جای جوشیده را در جیب بریزی و بعد هم با دستت باقی مانده دیگ را قاطی کنی تا کسی نفهمد تو چکار کرده ایی؟؟ به خیال خام خودت همه را پیچانده ایی؟چه دنیای بزرگی بود بین دنیای کوچک محصور شده در کوه ها!!!! تو هنوز در تقابل عطر مست کننده گل های بهاری با بوی کود و پهن ماندایی که بلاخره کدام زورش بیشتر است. قدرت گاوها یا قدرت گل ها. هنوز در به در دنبال یک پوتین سربازی گشتن برای «باغ کنی» از ذهنت بیرون نرفته است که چطور ناجی پایت می شود. هنوز نوید آزادی چند روزه از مدرسه و آرزوی پنج شنبه شدن سیزده بدر و باران نیامدن از فکرت بیرون نمی رود و چه چوب ها که در صبح چهاردهم در قفل مدرسه نکردی و چه ناسزاها به باعث آن ندادی که فلان فلان شده باعث درس نخواندن ما شده!!! دلت می خواهد این چهارده روز تمام نشود و تو به همان روال خودت شیطنت کنی و عالم و آدم از دستت به عذاب باشند. آنقدر که روز دوم عید آرزوی مدرسه رفتنت را بکنند. شاگرد اول مدرسه هستی ولی آنقدر شیطنت می کنی که همه می گویند این دو تا چطور در یک نفر جمع شده است. کیف خوردن شبدر و سرکه زیر دندانت هست. چه طعمی داشت آن تردی شبدرهایی که با اسانس سرکه محلی و خانگی می خوردی انگار خاویار با ملزوماتش را می خوری و سنگ ها را محکم تر به رودخانه روانه می کنی تا سالی سراسر سرخوشی داشته باشی. نهایتش اینکه بادام ها را سرما نزد که آرزویی بود که کمتر به تو ربط داشت. نمره خوبی بیاوری و معلمت سخت گیر نباشد. کفش نو بخری و خلاصه همین بود دنیایی که در اوج سادگی و بی پیرایگی برایت بسیار بزرگ بود. برای نسل ما دهه شصتی ها، که روزهای سخت تری نسبت به نسل دهه هفتاد و هشتاد داشته ایم نوستالژی دهه شصت هیچ گاه کهنه نمی شود. نسلی که کودکی را درجنگ و روزهای بمباران و جمع آوری کمک برای جبهه ها دید. و با کمترین امکانات بیش ترین دلخوشی ها را داشت مفاهیمی هست که هنوز تازه است. آری نسل تبلت به دست و معتاد به موبایل «اندروید و اپل» نمی تواند حرف های ما را بفهمد.
مهدی عرب اسفندماه1393