گزارش نامه شماره 84 نیمه فروردین 94

بلقیس و …  (بخش اول)

         بلقیس یکی از دختران مارکده است در سال 1318 متولد شده است بلقیس دخترِ اسدالله است. بلقیس دختری زیبا و قدی نسبتا بلند داشت زیبایی ­اش به قدری بود که نیازی به آرایش نداشته باشد بلقیس دختری مهربان و صمیمی هم بود شخصیت باوقاری داشت خیلی متین و صادق بود صداقتش در رفتار و گفتار پیدا بود قدری هم شیک و آراسته می­ پوشید.

       اسدالله پدر بلقیس هم یکی از بزرگ مردان مارکده محسوب می­ شد به همین جهت همه او را عمو خطاب می­ کردند و به عمو اسدالله شهره بود قدی نسبتا بلند داشت مردی تنومند و زحمتکش بود ویژگی بارز عمو اسدالله باورمند به راستی و پاکی و بدست آوردن نان حلال بود عمو اسدالله در کارهای عمومی و اجتماعی هم پیش­ قدم بود، روستا دوست بود، و از موقعیت اقتصادی نسبتا خوبی هم برخوردار بود. خانه عمو اسدالله در میانه ده و در کنار خیابان اصلی بود عمو اسدالله بزرگ یکی از طایفه ­های قدیمی مارکده هم محسوب می ­شد.

        موقعیت اقتصادی و اجتماعی خانواده عمو اسدالله و نیز خوش فرم، تناسب اندام، زیبایی و شخصیت سنگین و رنگین بلقیس از او دختری دوست داشتنی و مورد پسند ساخته بود.

      عمو اسدالله دوتا زن گرفته بود از زن اول یک پسر متولد شد زن فوت کرد. عمو اسدالله زن دیگری گرفت از زن دوم دو پسر و دو دختر داشت. بلقیس دومین دختر و فرزند کوچک خانواده بود که حالا 18-19 سالش شده بود خواهر بزرگتر به یکی از جوانان ده در همان نزدیکی خودشان شوهر کرده و زندگی می­ کرد. خواهر بلقیس به این فکر افتاد که برادر شوهرش، بایرام را، با خواهر خود آشنا کند با این امید که: شاید این آشنایی منجر به ازدواج شود انگاه دوتا خواهر با دوتا برادر با صمیمیت بهتری در کنار هم زندگی کنند.

          خواهر بلقیس تصمیم خود را با مادر درمیان گذاشت او هم رضایتش را اعلام کرد این توافق به عمو اسدالله هم گفته شد او هم راضی بود. خواهر بلقیس زمینه آشنایی را فراهم کرد، بلقیس در رفت و آمد به خانه خواهر، با بایرام آشنا شد، آشنایی تداوم یافت و منجر به صمیمیت شد. بلقیس در این ارتباط صادق بود، آشنا شده بود تا صمیمیتی ایجاد شود و سپس عشقی بوجود آید و با بایرام ازدواج کند و تشکیل خانواده دهد ولی بایرام اینگونه نمی ­اندیشید او موقعیت فراهم شده را یک فرصت برای بازی با یک دختر زیبا می­ شمرد بایرام جوانی نیرنگ باز بود چشمانی ناپاک داشت انگیزه ­ای پلید داشت بلقیس را برای بازی و استفاده برای هوس زودگذر می­ خواست از همان لحظه ­ی اول که زمینه صحبت کردن با بلقیس برایش فراهم شد هدفش چیزی به غیر از ازدواج بود، نه اینکه دختر زیباتری را سراغ داشته باشد، نه، آینده نشان داد با دختری از نجف­ آباد ازدواج کرد که زیبایی چندانی نداشت، دو سه سال دختر نجف­ آبادی را به مارکده آورد، دختر از اینجا ناراضی بود بایرام ناگزیر به نجف­ آباد مهاجرت کرد. دختر نجف­ آبادی کم­ کم متوجه شد بایرام اخلاقا مرد چندان سالمی نیست تقاضای طلاق کرد بایرام برای اینکه حق و حقوق دختر را پایمال کند اتهام خیانت به او زد و بدون پرداخت حق و حقوق دختر طلاق داده شد. اقوام و اطرافیان، زن را پاک می ­دانستند و می­ گفتند: بایرام صرفا برای اینکه بتواند او را از حق و حقوقش محروم کند این اتهام را به او چسبانده بود. بایرام بعد از طلاق دادن زنش با یکی از دختران مارکده ازدواج کرد و از مارکده هم رفت.

         بلقیس دختری با هوش بود با گذشت یکی دو ماه از آشنایی او و بایرام، و دو سه بار گفت ­و گوی با هم متوجه بی صداقتی بایرام شد، متوجه ناپاکی بایرام شد، متوجه شد که بایرام قصد سوء استفاده از او را دارد. موضوع را به خواهر خود گفت خواهر هم خود نشانه­ های کوچکی دیده بود بلقیس در گفت­ و گو با خواهرش دوتایی نتیجه گرفتند که بایرام با بلقیس صادق نیست، قصد بایرام در آشنایی با بلقیس ازدواج نیست این بود که بلقیس آشنایی­ و ارتباطش را با بایرام قطع کرد.

           با اینکه بایرام جوانی زیبا رو، خوش فرم و تنومندی بود ولی چندان پایبند به اخلاق و مردانگی نبود از قطع رابطه آشنایی بلقیس خشمگین شد و بعضی سخنان ناروایی پشت سر بلقیس گفت و این روی روان صادق و مهربان بلقیس اثر بد گذاشت و توی محیط کوچک روستا وجهه ­ای کمی ناخوشایند از بلقیس در اذهان نشست.

          مدتی از این قطع آشنایی گذشته بود که پدر و مادر جوان دیگری از جوانان ده مارکده، رسما از عمو اسدالله بلقیس را خواستگاری کردند. جوان خواستگار جدید بلقیس، قلی نام داشت قلی کچل بود هیکلش هم چندان خوش فرم نبود، آداب و ادب معاشرت اجتماعی ­اش هم چندان دلچسب نبود این بود که بلقیس، علارغم شرمی که از نه گفتن به پدر و مادرش داشت، نه گفت. مادر در خلوت با بلقیس صحبت کرد که:

         – چون خبر به هم خوردن نامزدی ­ات با بایرام را همه می­ دانند قدری بازار زده شده ­ای و اگر یکی دو سال آینده خواستگار به سراغت نیاید آنگاه انگ ترش و دستمالی شده رویت خواهند زد و بیخ ریش ما خواهی ماند پس بهتر است که همین را قبول کنی و به خانه بخت بروی تا از سر زبان مردم بیفتی.

        این سخنان مادر با اشاره و نام بردن از یکی دو نمونه­ هایی که در ده بود چند بار تکرار شد، بلقیس ناگزیر سکوت کرد و مادر سکوت را علامت رضا دانست و رضایت بلقیس را به عمو اسدالله گفت. عمو اسدالله به فرستاده پدر قلی جواب آری داد. شیرینی خوران صورت گرفت و آمد و شد قلی به عنوان نامزد بلقیس به خانه عمو اسدالله اغاز شد. بلقیس این بار قدری با احتیاط برای آشنایی قدم پیش گذاشت بلقیس برای احتیاط خود دلیل هم داشت بدون اینکه این دلایل را به کسی بگوید. این دلایل را با تجزیه و تحلیل روابط خود با بایرام نتیجه گرفته بود. دلیل اول این بود که قلی خواستگار تازه، هیکل، شکل و فرمش چندان دلنشین نبود، کچل هم بود، بنابر این کشش نداشت، جاذبه نداشت، زیبایی و خوشایندی نداشت و بلقیس را جذب نمی­ کرد. دلیل دیگر اینکه قلی قبلا به خواستگاری دختر دیگری از دختران ده رفته بود مدتی هم به آنجا رفت و آمد کرده بود بلقیس می ­پنداشت که؛ قلی هم همانند بایرام، نامزد قبلیش، باید یک نامردی کرده باشد که آن دختر حاضر به ازدواج با قلی نبوده است و قلی را پس زده است. گرچه پدر و مادر قلی هنگام خواستگاری از بلقیس، به عمو اسدالله گفته بودند:

       – ما آن دختر را نخواستیم و نامزدی را بهم زدیم.

         بلقیس این گفته­ ی پدر و مادر قلی را قبول نداشت چون درست مشابه همین سخن را هم بایرام در پشت سر بلقیس به دروغ گفته بود که:

       – من بلقیس را نخواستم و نامزدی­مان را به هم زدم.

        گذشت زمان نشان داد که نگاه بلقیس درست بوده است هنوز چند ماهی از نامزدی قلی با بلقیس نگذشته بود که بلقیس دریافت قلی چیزی که مطمئنا ندارد، صداقت است و می­ کوشد نهایت سوء استفاده را از صداقت بلقیس هم بکند. بلقیس کوشید صفاتی مثبت در قلی بیابد تا به آنها دلخوش کند و رضایت پدر را فراهم کرده باشد، هرچه کوشید، کمتر صفات و ویژگی مثبت یافت، قلی را همتای بایرام ارزیابی کرد که هر دو چندان پای بند به اخلاق و مردانگی نیستند. با این تفاوت که بایرام شکل و تناسب اندامی مناسب هم داشت این بود که روزی به قلی گفت:

      – من تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم با تو ازدواج کنم و تو هم حق نداری دیگر به خانه ما بیایی.

        ارزیابی منفی بلقیس از قلی حداقل بود وقتی قلی توسط بلقیس از خانه عمو اسدالله رانده شد قلی چهره­ ی واقعی بی اخلاق خود را به نمایش گذاشت قلی به دروغ گفت که:

        – من دختر عمو اسدالله را نخواستم و ولش کردم و در این چند ماه اینگونه و آنگونه دستمالی ­اش هم کرده­ ام.

       همه ­ی گفته­ های قلی از نظر بلقیس دروغ بود بلقیس از آنجایی که قلبا قلی را نمی­ خواست اجازه نزدیک شدن هم بهش نداد و سرانجام هم شخصا علارغم مخالفت پدر و مادرش پاسخ نه گفت و قلی را از خانه راند.

       نه گفتن بلقیس به قلی موجب دل نگرانی پدر و مادر بلقیس شد مادر هرچه کوشید نظر بلقیس را تغییر دهد نتوانست حرف بلقیس این بود که:

        – این پسره­ ی کچل خوره ­ای بویی از مردانگی به مشامش نخورده است چطور شما می ­خواهید من زن او شوم؟

      بلقیس در طول عمرش بارها و بارها از پدرش که به برادرهایش نصیحت می ­کرد شنیده بود؛

      – مرد باید مردانگی داشته باشد.

      پدر نشانه­ های مردانگی را راستگویی، چشم پاکی و دست دراز نکردن به زن و دختر مردم، طمع به مال مردم نداشتن، ایستادگی روی قول و قرار خود و دستگیری از تهی دستان و دردمندان و نان حلال با دسترنج خود پیدا کردن و خوردن ذکر کرده بود. اتفاق افتاده بود که خبری در روستا پخش شده بود که فلان مرد چشم و نظر ناپاکی به فلان زن و یا دختر داشته است و عمو اسدالله در بازگویی این خبر صفات زشتی به چنین مردانی نسبت داده بود بلقیس با شنیدن مکرر این سخنان پدر و نیز دیدن رفتار پدر که تقریبا در این راستای راستی و پاکی بودند برای مردانگی ارزش زیادی قائل بود وقتی با پسری روبرو می ­شد آن صفاتی که پدر برای مرد و مردانگی شمرده بود در آن پسر جستجو می­ کرد رفتار آن پسر را با رفتار پدر خود مقایسه می­ کرد که در بایرام و قلی نیافته بود.

        در گفت ­و گو با بایرام و قلی فهمیده بود که یک پسر که اخلاق مردانگی ندارد هنگام برخورد با یک دختر چه خواسته­ ی هوس ­آلود دارد و بلقیس این خواسته را برای دوران نامزدی نا مناسب می ­دانست و با خود می­ گفت:

       – وقتی یک دختر و یک پسر هنوز همدیگر را به اندازه کافی نمی­ شناسند نباید به این خواسته جامه عمل بپوشند.

       چند ماهی از برهم خوردن نامزدی قلی با بلقیس گذشت بلقیس با توجه به تجربه ­ای که بدست آورده بود در ذهن خود پسران ده را ارزیابی می­ کرد برای ارزیابی، یکی یکی جوانان را از بالا به پایین و خیابان به خیابان در ذهن خود می ­آورد تک تک رفتار آنها را که دیده و یا شنیده بود و نیز شکل و قیافه شان را در ذهن مجسم می­ کرد و در آخر نتیجه می­ گرفت که؛ این جوان چه مایه­ ای از اخلاق و مردانگی دارد و یا ندارد. در این ارزیابی ذهنی، به یارعلی برخورد. جوانی تقریبا گمنام که کمتر با دیگران همانندی دارد، خیلی مؤدب است، سرش پایین و به کار و زندگی خود مشغول است، به دلیل همین مشغولی کمتر توی دید هست.  هرچه ذهنش را کاوید رفتار نا پسندی از یارعلی نشنیده بود. بیش از یک ماهی فکر و ذهن بلقیس پیرامون یارعلی متمرکز شده بود. بلقیس چند بار هم در این یک ماه برحسب اتفاق یارعلی را توی خیابان دید، در چنین فرصتی بلقیس می ­ایستاد و با دقت راه رفتن و احیانا سخن گفتن و دیگر رفتارهای یارعلی را می ­نگریست، خیلی دوست داشت که یارعلی به او نزدیک­تر شود تا او با لبخند با یارعلی مواجه شود ولی یارعلی توی خود بود و به کار خود مشغول و توجه چندانی به اطراف نداشت.

                                                                                                                                 ادامه دارد

    گفت ­و گو

       گفت ­و گوی زیر روز 93/12/16 ساعت 20 در امیرآباد نجف­ آباد در خانه یکی از همشهریان صورت گرفته است. ممکن است با خطا هم همراه باشد، امید این است که یادداشت های دانشورانه و به دور از تعصب شما خوانندگان خطاهای احتمالی را گوشزد و به واقعیت ­ها نزدیک شویم.

       -خوشحالم که امشب می­ توانیم با هم گفت ­و گو کنیم چنین فرصت­ هایی کم پیش می ­آید. یادت هست چند سال قبل یک روزی توی ماشین با هم به سمت صادق ­آباد می­ رفتیم و من حال خودم را برای شما اینگونه تعریف کردم:

       «ذهن من خیلی وقت ­ها به روز محشر و قیامت و پرسش و پاسخ مشغول هست و انرژی زیادی از من می­ گیرد به علاوه قدری هم وحشت دارم همین صرف انرژی و ترس و وحشت موجب شده که نتوانم روی موضوع­ های دیگر زندگی خوب متمرکز شوم؟» و شما در پاسخ گفتی: «اصلا یک ذره ترس ندارد یک ذره هم نباید ذهن ­مان را مشغول کنیم و مثقالی انرژی ذهنی ­مان را نباید صرف کنیم؟» و من تعجب کردم و از شما پرسیدم: «یعنی شما ترسی از قیامت ندارید؟ ذهن ­تان به پرسش و پاسخ روز قیامت مشغول نمی­ شود؟» و شما گفتید: «اصلا». بعد پاسخ دادی: «اولا وجود جهان دیگر یک باور است، یک ایمان است. ما که مسلمان هستیم برابر آموزه­ های دینی ­مان بر این باور هستیم که پس از مرگ وارد جهان دیگر می­ شویم که در آن جهان، با نتیجه اَعمال این جهان ­مان تا ابد خواهیم زیست. بسیاری از مردم جهان چنین باوری ندارند و از نظر آنها مرگ پایان زندگی است. در این باور و ایمانی که ما داریم نکته ­ی مهم این هست که ما در جهان دیگر با نتیجه­ ی اَعمال این جهانی­ مان خواهیم زیست، خوب ما بجای ترسیدن، می ­آییم کار و رفتارمان و گفتارمان را خوب و اخلاقی می ­کنیم تا نتیجه پرباری داشته باشیم تا کیفیت زیست ­مان بالاتر باشد. مثلا تحت هیچ شرایطی دروغ نمی ­گوییم حتا از نوع مصلحت آمیزش را. پشت سر کسی حرف بد نمی ­زنیم حتا اگر همان شخص پشت سر ما حرف بد هم زده باشد یعنی بدی را با بدی پاسخ نمی ­دهیم. دخالت توی زندگی دیگری نمی­ کنیم حتا اگر فرزندمان باشد. حرمت دیگران را رعایت می­ کنیم و دیگران را دوست می ­داریم با همه با مهربانی رفتار می­ کنیم حتا نسبت به کسانی که حرمت ما را نگه نداشته ­اند و در حق ما بد کرده ­اند. طمع به اندوخته­ و دست­ رنج دیگری نمی­ کنیم حتا اگر ما تهی دست باشیم و دیگری ثروتمند. هرگز هرگز هرگز دست به سوی زن و دختر کسی دراز نمی­ کنیم نه تنها دست دراز نمی­ کنیم بلکه با دیدی ناپاک به زن و دختر مردم هم نگاه نمی ­کنیم.  تمام تلاش ­­مان را به کار می­ گیریم که فقط و فقط و فقط از دسترنج خودمان ارتزاق کنیم حتا اگر حاصل دسترنج ­مان کم باشد و… حال وقتی رفتارمان اخلاقی، انسانی، خوب و منصفانه بود دیگر ترسی نداریم با جمیع این اعمال و رفتار خوب می ­میریم اگر باور ما درست بود و جهان دیگری بود که ما نتیجه اعمال نیک خود را خواهیم گرفت و با آن اندوخته غنی در جهان دیگر زیست خوبی خواهیم داشت و اگر احیانا جهان دیگری هم نبود ما زیان نکرده ­ایم با اعمال و رفتار خوب­، انسانی، سرفرازانه، اخلاقی با وجدانی آرام در این جهان زیسته ­ایم و رفته ­ایم».

         من مدتی روی این سخنان شما اندیشیدم انها را درست یافتم اکنون هیچ ترسی از جهان آخرت ندارم تمام کوششم این است که خدایی، اخلاقی و انسانی رفتار کنم، خیلی راحتم، آرامش دارم، وجدانم آسوده است، قلبا به خوبی ­ها ایمان دارم، به همین جهت ذره­ ای کینه و نفرت از هیچ­کس ندارم، احساس می­ کنم جهان آفریده خداوند برایم زیبا است، آدم­ های این جهان به نظرم خوبند و دوست داشتنی­. این نتیجه ­ای بود که از آن گفت ­و گو با شما نصیب من شده است و حالا پرسش­ های دیگر دارم.

       یک وقتی بچه مدرسه ­ای بودم گاه گاهی می ­رفتم توی مخابرات و برای محمد فرمان می­ بردم آنوقت تازه به مارکده تلفن داده بودند و مردم می ­آمدند از باجه تلفن به بیرون از مارکده زنگ می ­زدند و گفت ­و گو می­ کردند و من بعضی از آن شنوده­ ها در ذهنم مانده است آن روز این توان را نداشتم که شنیده ­ها را تجزیه و تحلیل کنم ولی امروز که ارزیابی می­ کنم به این نتیجه می­ رسم که بعضی از آن سخنان چیزی جز خبرچینی و بدگویی از دیگران نبود و این رفتار را متضاد با اخلاق می­ بینم آیا شما هم چنین تجربه ­ای از همشهریان دارید؟

          – آره، متاسفانه این شیوه غیر اخلاقی خبرچینی و بدگویی از دیگری در بین بعضی از همشهریان­ مان هست حتا بعضی از ادعارسان روستامان که کپکپه ­ای هم دارند چنین می­ کنند. برای نمونه آقای … که سال ­ها رئیس شورا بود علاوه بر خبرچینی شفاهی، رسما گزارش کتبی خبرچینی تنظیم و تقدیم مقامات می­ کند. آقای … که سال ­ها رئیس بسیج بود و هیچ سواد هم ندارد که نوشته ­ای را بخواند و مفهوم آن را بفهمد یک شماره آوا بر می ­دارد می ­رود شهرکرد نزد فرماندار و می­ گوید آوا ضد دین می ­نویسد!؟ باز شماره ­ای آوا نزد امام جمعه سامان می ­برد و می ­گوید: آوا را بدین جهت راه انداخته که در آینده تبلیغات آقای منتظری را بکند!؟ خوب یادم هست گزارش جلسه ننگ ­آلود را نوشته بودم یک نسخه­ ی آن را برده و گذاشته بودند روی میز رئیس سازمان تبلیغات اسلامی شهرکرد.

        خاطره دیگر اینکه به منظور اعتراض به جابجایی دهستان توی مسجد جمع شده بودیم که من چند کلمه ­ای سخن گفتم فردا صبح توی استانداری مدیرکل سیاسی در اعتراض به من می­ گفت: بهت بگویم دیشب توی مسجد چی گفته ­ای؟

          وقتی گذشته­ ی مارکده را هم مطالعه کنیم به این رگه­ های خبرچینی بر می ­خوریم که دوتا نمونه بارز می­ توانم ارائه دهم. سالی ارباب بمانیان دستور داده بود زمستان که رعیت ­ها بیکار هستند با خر و گاله خاک ببرند توی شن ­های خندق بریزند تا زمین قابل گشت گردد و مزد خود را دریافت دارند اسفند ماه شده بود ولی مزد رعیت­ ها پرداخت نشده بود دوباره ارباب دستور داده بود که خرابی جوی ­ها را مرمت کنند مزدشان را خواهم داد یکی از بزرگان آن روز روستا رعیت ­ها را تحریک کرده بود که بگویید: تا مزد آباد کردن خندق را ندهی، ما کار مرمت جوی را آغاز نمی­ کنیم. همین را خدمت ارباب نوشته بود بقیه هم انگشت زده بودند توسط پیکی به اصفهان فرستاده بودند. خبرچین زودتر رفته و به ارباب گزارش کرده بود که فلانی رعیت­ ها را تحریک می ­کند. ارباب نامه­ ای کتبی به آن بزرگ روستا نوشته و گفته: خبر رسیده که تو رعیت را تحریک می­ کنی اگر از این کارت دست برنداری می ­آیم مارکده و دستور می­ دهم از ده بیرونت کنند. این نامه کتبی موجود است.

         نمونه دیگر، قبل از انقلاب سن قانونی ازدواج دختران از حالا بالاتر بود ولی مردم دختران خود را زیر سن قانونی عقد می­ کردند و شوهر می­ دادند بعد که به سن قانونی می ­رسیدند واقعه ­ی ازدواج را به ثبت می­ رساندند توی همین مارکده ما آدم­ هایی بودند که می­ رفتند به مقامات گزارش می­ کردند که فلان پسر با فلان دختر ازدواج غیر قانونی کرده است آنگاه ماموران می ­آمدند داماد را می­ بردند و بازداشت می ­کردند.

         یک خاطره­ ای را یکی از جوانان روستا آقای… در یک مجلس برایم تعریف کرد که من آن خاطره را با نام «کارفرمای خبرچین» نوشتم و روی سایت هم هست این خاطره برایم بسیار جالب بود حالا برای شما بازگو می ­کنم. آقای… گفت:

         « روزی توی خانه آقای «ی» کار می ­کردم کارم نصب تجهیزات برقی بود خود آقای «ی» هم در کنارم بود و کمک می­ کرد ضمن اینکه کار می­ کردیم با هم گفت­ و گو هم می­ کردیم صحبت کشیده شد به ماهواره. من گفتم: اینگونه که می­ گویند ماهواره بد هم نیست البته بسته به فرهنگ استفاده کننده­ اش دارد ولی برنامه­ های خوبش بر برنامه­ های بدش می ­چربد چندین کانال فارسی زبان دارد که خارج از ایران پخش می ­شود به علاوه چند کانال فارسی زبان هم از داخل ایران پخش می ­شود در مجموع بیشتر برنامه ­های کانال­ های فارسی زبان مفید و آموزنده است.

        آقای «ی» از این سخنان من فهمید که من توی خانه ماهواره دارم پس از قطع سخنان من غیبش زد هرچه صدایش کردم نبود بعد از حدود 20 دقیقه پیدایش شد گفتم: پس کجا بودی یک دفعه غیبت زد؟ لبانش را به هم مالید و من چیزی نفهمیدم. دقیقا یک ساعت بعد خانمم زنگ زد و گفت: مامور پاسگاه آمده در خانه تو را کار دارد زود بیا! پریدم روی موتور و آمدم دیدم دوتا مامور درِ خانه ایستاده ­اند سلام گفتم. یکی از مامورها گفت:

           گزارش شده که شما تجهیزات گیرنده ماهواره دارید! گفتم: آره، بروید روی بام، دیش آنجا است. رفتند، برداشتند و بردند. من برگشتم خانه ­ی آقای «ی» وسایلم را جمع کردم گذاشتم توی خورجین موتور. آقای «ی» گفت: پس چرا می ­روی؟ گفتم: می­ خواهم بروم نجف­ آباد یک دیش بخرم اگر می­خواهی گزارش کنی تا دیر نشده بکن! سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت! »

        این پدیده زشت خبرچینی به همین یک شکلش ختم نمی­ شود بلکه چهره ­های دیگر هم دارد برای نمونه وقتی یک روحانی غریبه به مارکده اعزام می ­شود می ­بینی بعد از مدتی تمام ضعف ­ها و نقصان ­ها و یا عامیانه تر بگویم تمام معایب فرد فرد مردم را می­ داند.

           شرط انصاف و اخلاق این است که هم ما و هم هر فردی که این عبارات را می ­خواند دو نکته را بداند و در باور و گفتار خود این دو نکته را لحاظ کند یکی اینکه؛

           تعداد این خبرچین ­های روستا بسیار اندک است شاید کمتر از تعداد انگشتان دوتا دست باشند ولی همین تعداد اندک بسیار فعال، پرکار و خستگی ناپذیرند. پرکاری این جند نفر ممکن است این نتیجه گیری اشتباه را در اذهان بنشاند که؛ پس همه اینگونه­ اند. ولی قاطعانه می ­گویم: نه، اکثریت قریب به اتفاق مردم زندگی خود را دارند، زحمتکش هستند، سرشان به کار و زندگی خود گرم است، حرمت دیگران را رعایت و فضولی در کار دیگری نمی­ کنند، دوست ندارند خود را داخل این جریان­ های غیر اخلاقی کنند. به نظر من، اگر دست­اندر کاران، مردم مارکده را به حال خودشان بگذارند، اطلاعات دروغ به آنها ندهند و تحریک نکنند، بیشتر مردم در ارزیابی ­ها و داوری­ ها منصف هم هستند، خوبی ­ها را فراموش نمی­ کنند، قدرشناس­ اند. من در این خصوص نمونه­ های زیادی هم دارم.

          نکته­ ی دیگری که باید دانست و در داوری ­ها لحاظ کرد این است که؛ رفتار غیر اخلاقی خبرچینی، خاص جامعه­ ی مارکده نیست قاطعانه می­ گویم توی همه­ ی جامعه ­های روستایی از جمله همین روستاهای اطراف خودمان هم هست که من شخصا تعدادی از خبرچین ­های روستاهای همسایه را هم می ­شناسم. یعنی پدیده زشت خبرچینی در همه ­ی جامعه­ های انسانی از قدیم بوده، حالا هم هست، احتمالا در آینده هم خواهد بود.

         تنها تفاوت روستای ما با روستاهای دیگر، وجود و حضور من هست که هرجا بدانم و بفهمم، خبرچین ­ها را هویدا می­ کنم، نه تنها خبرچین ­ها بلکه دروغ گویان را هم. یکی از علت ­های رد صلاحیت شدن من در انتخابات دوره چهارم شورای روستا همین بر ملا کردن دروغ­ های سران روستا بوده است. دلیل کار من این هست که من یک نگرش واقع گرایانه به موضوع­ ها و پدیده­ ها دارم و باورمند به اخلاق و حرمت انسان هستم، با این نگرش و باور، رفتار خبرچینی همشهریانم را زشت، غیراخلاقی و دور از شان انسان می ­دانم بنابراین زشتی ­ها را نمی­ پوشانم، می ­نویسم و منتشر می ­کنم. این کار من خارج از رویه معمول و آموزه ­های فرهنگی جامعه ­ی ما است.

           رویه عمومی فرهنگ جامعه ­ی ما این است که زشتی­ ها را می­ پوشانند و نمی­ گویند. و خوبی ­ها را چند برابر می­ کنند و تعریف، تمجید، تبلیغ و تکرار می­ کنند. حتا این کار را دولت مردان ما در سطح کلان هم می ­کنند برای صدق سخن من کافی است چند ساعت پای تلویزیون بنشینی، خواهی دید از همین جامعه ­ی ما که مشکلات و گرفتاری فراوان دارد، مدینه فاضله ­ای تحویلت می ­دهد. بارها و بارها شاهد بودم مسئولان و مدیران­کل ادارت که به روستای ما می ­آمدند مردم مارکده را خوب و مذهبی قلمداد و بسیار تعریف تمجید می­ کردند که؛ «مارکده توی حاشیه زاینده رود همچون نگین هست!!؟» تاسف ­بار این هست که عده ­ای از سران روستا ساده­ لوحانه این تعریف مزورانه و دروغین را باور کرده و باد در غبغب انداخته بازگو هم می­ کنند!!

       من اصولا به انسان­ ها افقی می ­نگرم، نه بالایی و پایینی. بنابراین، از نظر من همه ­ی انسان­ ها، در همه ­ی جامعه­ های روستایی و شهری، خوبند، محترمند و گرامی­. ادعای بعضی از همشهریان که: ما مارکده ­ای ­ها خوبیم، مردم مارکده نگین حاشیه زاینده روداند، ادعایی غیر اخلاقی و غیر انسانی است. چون شکل منطقی این جمله این هست که دیگران بدند و یا به اندازه ما خوب نیستند. به نظر من ما مردم مارکده نه از بقیه مردم بهتریم نه بدتر بلکه همانند دیگر مردم شهر روستاها هستیم.

          با یکی از همان مدیران­ کل، که بازنشست شده است، چند شب قبل، در یک مجلس مهمانی کنارهم سر یک میز نشسته بودیم، خیلی خصوصی و خودمانی با هم صحبت می­ کردیم، خیلی صریح گفت: «مردم روستای شما خیلی پوپولیست هستند، خیلی تظاهر به مذهبی بودن می ­کنند، ولی آن را که می ­نمایند نیستند و من از این چنین آدم­ های سطحی و متظاهر خوشم نمی­ آید».

          و به عینه دیدیم همین مدیران ­کل و فرماندار و استاندار و نماینده مجلس که بارها مردم مارکده را مومن و نگین حاشیه زاینده­ رود نامیده و تعریف و تمجید کرده ­اند دهستان ­شان را ازشان گرفتند و متجاوز از 30-40 نامه و طومار هم نوشتیم یک کلمه پاسخ هم ندادند. آیا بی احترامی از این بالاتر هم می ­شود؟ آیا باورکردنِ تعریف و تمجید مزورانه دولتیان از مردم مارکده، نشان سادگی ما نیست؟

         -من دوره نوجوانی ­ام را در مارکده بودم و دوره جوانی به بعد را بیرون از روستا. شما هم که زمان زیادی بیرون از روستا بودید بنابراین چون ما تجربیات زندگی در روستا و شهر، دو جامعه ­ی متفاوت را داریم، شاید بهتر بتوانیم نکات و موضوعات نا هنجار را ببینیم تا دیگر همشهریان ­مان که چنین تجربه ­ای ندارند. تجربیات دوره نوجوانی به من می ­گوید ویژگی جمعی مردم جامعه ­ی روستایی مارکده خودشیفتگی است چون می ­بینی خودشان را خیلی خوب می ­پندارند ولی درباره دیگران چنین نظری ندارند، برداشت شما در این خصوص چیست؟

        -اصولا مردمانی که توی جامعه های سنتی زندگی می ­کنند رگه ­های خود شیفتگی و یا تعصبِ قوی ­تری به داشته ­ها و بودگی­ های خود دارند تا مردمانی که توی جامعه ­های متجدد و بازتر زندگی می ­کنند. مردمان مارکده هم همانند دیگر مردمان جامعه­ های سنتی این ویژگی­ ها را دارند ولی خودشیفتگی ویژگی خیلی بارز و برجسته مردم مارکده نیست به نظر من ویژگی خیلی بارز مردم مارکده مهرطلبی است. برای صدق سخن من می­ توان مردم مارکده را با مردمان دوتا روستای بالادستی و پایین دستی خودمان مقایسه کرد.

         آدم ­های دچار گرفتاری خودشیفتگی خود را برتر، بهتر، ممتازتر، شایسته­ تر و در نهایت تافته جدا بافته از بقیه می ­پندارند. من چند نمونه از روستای بالادستی و پایین دستی برایت می­آورم.

         وقتی در اعتراض به جابجایی مرکز دهستان به استانداری رفته بودیم اعتراض ما به تریج قبای آقای مردانی برخورد و در استانداری پشت میز و روی صندلی شغلی خود که؛ باید بی طرف باشد، خیلی راحت گفت: «ما گرم­ دره ­ای­ ها بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم». نتیجه ­ی منطقی این جمله این است که ما برتریم! قوی ­تریم! قدرتمندتریم! و غیر مستقیم به ما فهماند؛ بله این کار را کردم، پایش هم ایستاده ­ام، کاری هم نمی ­توانید بکنید. اگر یک مارکده ­ای جای ایشان بود هرگز چنین نمی ­گفت بلکه می­ کوشید خود را بی تقصیر نشان دهد و کار صورت گرفته را گردن قانون و یا… بیندازد و درخواست می­ کرد بیایید با هم صحبت کنیم.

        یک روز دیگر که دوباره در استانداری، جمعی در حضور آقای مردانی بودیم من به آقای مردانی اعتراض کردم که؛ چرا یک ماه قبل روی تقاضای ما برای شهرداری اقدام نکردی ولی حالا اصرار داری که تقاضانامه برای شهرداری بیاورید تا اقدام کنم؟  آقای مردانی باز روی صندلی و پشت میز شغلی ­اش و بدون توجه به مسئولیتی که در آن جایگاه دارد که باید بی طرف باشد، گفت: «آن روز نمی­ خواستم اقدام کنم و امروز می­ خواهم اقدام کنم!» در همان جلسه، در حضور آقای مردانی، رئیس شورای ما از اعتراض من برآشفت، توی روی من ایستاد و مقاله ­ی با نام «دهستان­ جعلی» که توی هفته نامه نسیم شهرکرد نوشته بودم را کاری نادرست خواند و با خشم و عصبانیت به من فهماند که نباید با اعتراض با آقای مردانی برخورد کنیم بلکه باید التماس کنیم تا کاری برای ­مان انجام دهد!

          شما در همین برخورد، خودشیفتگی و مهرطلبی را آشکارا می ­بینی. آقای مردانی خود را برتر و قدرتمند می ­پندارد و می ­گوید آن روز نمی­ خواستم کاری برایتان بکنم و امروز می ­خواهم، یعنی من هستم که تصمیم می­ گیرم نه ضوابط و قوانین، غیر مستقیم یعنی ببینید و بدانید من برتر و بالاتر از ضوابط و قوانین هستم! بنابراین آدم مهمی­ هستم. ولی ذهنیت رئیس­شورای ما این بود که اگر ما معترضانه حرف بزنیم و احقاق حق کنیم طرف ناراحت خواهد شد و خواهد گفت خوب نیستیم ولی اگر متواضعانه و فروتنانه از آقای مردانی تعریف کنیم و التماس کنیم خواهد گفت ما خوب هستیم انگاه برای­ مان کاری خواهد کرد!

         باز رئیس شورای روستای گرم ­دره توی جلسه قرآن ­خوانی برای جمعی سخن می­ گفته: گفته است که؛ «مسئولین دیدند ما مردمی شایسته هستیم دهستان را به ما دادند!» حال اگر دهستان را به مارکده داده بودند و رئیس شورای مارکده می­خواست سخن بگوید قطعا می ­گفت: مسئولین دیدند دهستان حق ما است به ما دادند. یعنی ما مارکده ­ای ­ها خودبرتر بینی ­مان شدید نیست، خود بزرگ پنداری مان خیلی پررنگ نیست، در برخورد با دیگران فروتنی، تواضع و خود کوچک پنداری­ را بیشتر می­ پسندیم و بکار می­ گیریم تا غرور خود بزرگ پنداری را، التماس کردن در برابر قدرتمند برای گرفتن حق­ مان را بیشتر بکار می­ گیریم تا استدلال و اعتراض را.  

         در دوره دوم شورای اسلامی، ما تلاش زیادی کردیم که در صحرای مارکده یک شهرک صنعتی ایجاد کنیم که به دلیل نبود راه، موافقت نشد ناگزیر زمینی در صحرای روستای صادق­ آباد کنار جاده را معرفی کردیم که مورد موافقت قرار گرفت. موافقت اداره راه، اداره برق، اداره منابع طبیعی را هم گرفتیم رئیس اداره صنایع معادن را هم به صادق­آباد آوردیم موافقت او را هم گرفتیم شورای اسلامی دوره سوم روی کار آمد. رئیس شورای صادق­ آباد گفت: «ما نمی­ خواهیم مارکده ­ای ­ها برای ما شهرک صنعتی درست کنند!» و مخالفت کرد. یعنی چون مارکده­ ای پیشنهاد دهنده و پیگیری کننده شهرک صنعتی صحرای صادق­ آباد بوده به تریج قبای رئیس شورای صادق ­آباد برخورده است. حال اگر شورای روستای صادق­ آباد تلاش کرده بود تا در صحرای مارکده شهرک صنعتی ایجاد کند رئیس شورای مارکده در درون خود را سرزنش می­ کرد که چرا ما باید اینقدر شل و بی همت باشیم که صادق ­آبادی بیاید برای ما شهرک صنعتی درست کند ولی در ظاهر و رو در رو فروتنانه و متواضعانه از او تشکر می ­کرد، گرامی ­اش می ­داشت و از زحماتش تشکر می­ کرد. پس می ­بینی تفاوت­ ها چقدر است.

        آدم گرفتار مهرطلبی دوست دارد دیگران او را خوب بپندارند برای جلب نظر دیگران به ظاهر مهربان است، اهل تعارف و احترام است، حالت تواضع و فروتنانه به خود می­ گیرد تا طرف مقابل بگوید چه آدم خاکی، خودمانی، قانع و کم توقع است. آدم مهرطلب اهل مدارا و مماشات است، اهل رودروایسی است، حرفش را توی رو نمی­ زند، بیشتر پشت سر می گوید، حرفش را رک و راست نمی­ گوید، چون می­ ترسد طرف مقابل بگوید پر رو است، بی ادب است، گستاخ است. آدم مهرطلب اهل تظاهر و ریا است تا ظاهر را زیبا جلوه دهد تا طرف مقابل از درون او با خبر نشود، آدم مهرطلب یک بینش کاسب کارانه دارد، به همین جهت است که رویه دلالی و کاسب کارانه در این جامعه ­ی روستایی ما بهتر می ­تواند رشد کند و رونق بگیرد ولی کار جمعی نه، نمونه شکست خورده کار جمعی شرکت فردوس است و نمونه رشد رویه کاسب­کارانه رونق فرهنگ دلالی است.

          نکته ­ای که باید در این ارزیابی به آن عمیق نگریست این است که، گرفتاری ­های خودشیفتگی و مهرطلبی، دو روی یک سکه ­اند، هر دو گرفتاری روانی ­اند، ریشه و علل بوجود آمدن هر دو هم یکی است، هر دو هم از یک موضوع رنج می ­برند، برای زدودن این رنج، گروهی خودبرتر بینی را بر می ­گزینند و گروهی دیگر خود کوچک پنداری را. هم آدم خودشیفته و هم آدم مهرطلب در درون خود، تجربه خوبی از خود ندارند، خود را خوب نمی ­پندارند و از این خوب ندانستن درونی خود، رنج می ­برند، فکر می­ کنند؛ اگر از دیگران توجه بگیرند و دیگران آنها را خوب بپندارند این رنج شان کم می ­شود. در اینجا با هم مشترک هستند. حال عده­ ای کم ­تر، در قالب خودشیفتگی خود را برتر نشان می ­دهند تا دیگران بگویند؛ چه آدم قدرتمندی است!؟ چه آدم مهمی است!؟ و به او توجه کنند، به او احترام بگذارند، در جلوش دولا راست شوند، برایش دست بزنند و هورا بکشند، از او تعریف و تمجید کنند تا او بتواند رنج درونی خود را کم کند. عده­ ای خیلی بیشتر خود را متواضع نشان می ­دهند، به ظاهر مهربانی می­ کنند، خود را حقیر، بیچاره و کوچک نشان می­ دهند، تا ترحم دیگران را نسبت به خود جلب کنند، تا دیگران بگویند چه آدم افتاده­ و خودمانی است؟ پس آدم خوبی است.

          دوتا نکته­ را باید در این خصوص دانست یکی اینکه همه ­ی مردم چنین گرفتاری را ندارند بلکه در هر جامعه تعدادی چنین ­اند. دیگر اینکه آنهایی هم که این ویژگی بارز را دارند طیف هستند همه ی آنها باز به یک اندازه این گرفتاری را ندارند از عده ­ای شدید گرفتار تا عده ­ای خیلی خفیف و کمرنگِ گرفتار، در نوسان است.     

          -چرا بعضی از مردم ما اینقدر خود را به مذهب می ­چسبانند آیا چسبندگی شدید ما به مذهب و خود را سخت مذهبی قلمداد کردن هم در این راستا است؟

      -دقیقا، چون دین و مذهب در جامعه مورد احترام است بعضی از مردم خودشان را شدید به مذهب می­ چسبانند تا این همانی کنند، همانند سازی کنند، خود را با مذهب یکسان نشان دهند و با زبان بی زبانی فریاد برآرند؛ ببینید ما عین مذهب هستیم، پس خوبیم. چون نیک بنگریم خواهیم دید مردم روستای ما که چسبندگی شدید به مذهب از خود نشان می ­دهند در رفتار، گفتار و پندار با مردم دیگر روستاها تفاوتی ندارند، مارکده مدینه فاضله نیست و روستاهای دیگر عکس آن. جامعه­ ی مارکده بهشت برین نیست و دیگر روستاها نه. مارکده جامعه ­ی ایده ­آل و آرمانی نیست و دیگر روستاها نه. اگر نیک بنگریم مردم روستای ما همانقدر دروغ می ­گویند که مردم دیگر روستاها. مردم روستای ما پشت سرِ یکدیگر همانقدر غیبت می­ کنند که مردم دیگر روستاها. مردم روستای ما همانقدر به رنج همنوعان بی تفاوتند که مردم دیگر روستاها. مردم روستای ما به محیط زیست و بهداشت عمومی همانقدر بی تفاوت­ اند که مردم دیگر روستاها.

          حقوق شهروندی و حرمت انسان نزد مردم روستای ما همانقدر نادیده گرفته می ­شود، بی اهمیت است، ناشناخته است که نزد مردم دیگر روستاها. نمونه ­اش همین خبرچینی که صحبتش را کردیم، نمونه دیگرش شاهد بودی که اسدالله جوان مارکده را صرفا به خاطر پوشیدن پیراهن آستین کوتاه و شلوار لی چقدر حرف پشت سرش می ­زدند، چقدر انگ بهش می­ چسباندند. نمونه دیگرش باید یادت باشد چه انگ ­هایی به کسانی که توی خانه­ شان ویدئو داشتند می­ چسباندند چه تهمت ­هایی بهشان می ­زدند یعنی توی این جامعه­ ی روستایی ما که دولتیان نگین حاشیه زاینده­ رودش می ­نامند و بسیاری ادعارسان روستامان آن را توی هر جلسه و محفل بازگو و پُز می­ دهند، یک جوان حق انتخاب لباس تن خود را ندارد، یک شهروند حق ندارد در چهار دیواری خانه ­اش یک دستگاه ویدئو داشته باشد.

           حقوق انسانی زنان و دختران همانقدر در روستای ما نادیده گرفته می ­شود که نزد مردم دیگر روستاها، چند نفر مرد! می ­خواهی توی همین روستای نگین برایت نام ببرم که از دبیرستان رفتن دخترش جلوگیری کرده؟ چند نفر مرد! برایت نام ببرم که در روستای نگین ما مانع رفتن دخترش به دانشگاه شده؟ آیا شما مردی در همین جامعه­ ی روستایی ما که نگین هست سراغ دارید که برای زنش حقوق و شان اجتماعی برابر با خودش قائل باشد؟ چگونه می­ توان قبول کرد آدمی که نگین دیگران هست جلو رشد بچه ­اش را بگیرد؟

         مردم روستای ما همانقدر دنبال بهره پول و حقه ­بازی ­های دلالان و بازار و بالا کشیدن دست ­رنج دیگران هستند که مردمان دیگر روستاها. نمونه ­ی آن 30 سال بهره­ کشی چند نفر دلال قالی از دسترنج دخترکان قالی ­باف بود آیا اندیشیده ­ای برای دو نسل دخترکان قالیباف روستای ما که اکنون به سن پیری رسیده ­اند و زنان مسن­ سال روستا را تشکیل می­ دهند چی مانده؟ چشمان کمسو، باسن­ و بالا تنه پهن و بدن بی قواره، قوز، بی­ سوادی و رشد نایافتگی و پا درد. این نمونه­ ها را توی کوچه و خیابان مارکده که راه بروی فراوان خواهی دید. و نمونه دیگرش را شما در رفتار دلالان بادام امروز می ­توانید ببینید. متاسفانه دلالان بادام از بس سر مردم کلاه گذاشته ­اند، در داد و ستد نارو زده ­اند که هیچ اعتمادی بهشان نیست. عده ­ای از مردم وقتی می­ خواهند بادام­ های ­شان را بفروشند نخست خودشان توی خانه بادام ­ها را وزن می­ کنند تا بدانند چند کیلو بادام دارند آنگاه از دلال دعوت می ­کنند که بیاید بادام­ ها را وزن کند و ببرد یعنی به وزن کردن دلال بادام که همشهری خودمان هم هست اعتماد نداریم. این وضعیت بی اعتمادی به دلالان در دیگر روستاها هم همینگونه است یعنی فرقی بین ما که نگین حاشیه زاینده ­رود هستیم و دیگران که نگین نیستند وجود ندارد، همه سر و ته یک کرباسیم.

                                                                                                    محمدعلی شاهسون مارکده