گزارش نامه شماره 85 اول اردیبهشت 94

خاطرات معلم ده

     چند دهه قبل، در زمان پادشاهی محمدرضا شاه پهلوی، یکی از جوانان ده … درس دوره ابتدایی را در بزرگسالی در شهر نجف­ آباد به پایان رساند و تصدیق کلاس ششم را گرفت و در اداره اموزش و پرورش استخدام شد. حقوق معلمی، آن هم با سواد و مدرک در حد ابتدایی ­اش، آن­ قدر کم بود که کسی چندان مایل نبود در آموزش و پرورش استخدام گردد ولی این جوان روستایی به خاطر معلولیت جسمی که داشت و ناگزیر باید با کمک عصا راه می­ رفت و قادر به حرکت عادی و کارهای معمولی نبود از استخدام در اداره اموزش و پرورش خوشحال بود و مامور تدریس بچه­ های دوره ابتدایی توی ده خودشان شد.

        آقا معلم جوان تقریبا تنها فرد باسواد ده بود هرکاری در ده که نیاز به خواندن و نوشتن داشت ناگزیر مردم نزد معلم می ­آمدند و معلم باید آن مشکل را حل می­ کرد. مثلا نامه ­ای از سربازی می ­آمد پدر و مادر سرباز نزد معلم می ­آمدند تا پاکت نامه را بگشاید و برای انها بخواند و یا معلم را به خانه خود دعوت می­ کردند تا نامه را بخواند بعد از خواندن تقاضا می ­شد که پاسخ نامه هم نوشته شود.

        کار دیگری که مردم به معلم جوان مراجعه می ­کردند دعا نویسی بود. معلم جوان نخست از نوشتن دعا سرباز می ­زد چون قدری دید روشنفکرانه داشت بنابراین باوری به دعا نداشت و آن را خرافه می­ دانست ولی از آنجاییکه همه­ ی مردم ده از جنس عوام بودند و سخت باورمند به دعا، جرات نداشت صریح و روشن به مردم عوام بگوید؛ دعا نوشتن و دعا گرفتن و باورمندی به تاثیر دعا بر زندگی، خرافات است، بیهوده است و ناشی از نادانی انسان است. چون اگر چنین حرفی را می ­زد مردم عوام، معلم جوان را متهم به بی دینی می­ کردند لذا وقتی از او خواسته می ­شد برای بیماری و یا گرفتاری مردم سرکتابی باز کند و دعایی بنویسد می ­گفت: وقت ندارم، حوصله ندارم.

          نیمه ­های یک شبی، پدر و مادر پسری، سراسیمه به در خانه معلم جوان ده آمدند و با التماس و درخواست، برای نجات فرزندشان از مرگ، دست به دامان او شدند و از او تقاضا کردند که برای پسرشان که در تب شدید می ­سوزد سرکتاب باز کند و دعا بنویسد چند عدد تخم مرغ توی ظرفی نهاده همراه خود به عنوان هدیه نوشتن دعا برای معلم جوان آورده بودند. معلم جوان وقتی حالت سراسیمگی، گریه و زاری و استیصال پدر و مادر را دید و گزارش تب شدید پسرشان را شنید نتوانست عذری بیاورد چند جمله عربی روی تکه کاغذی نوشت کاغذ را چند تا کرد و گفت: این دعا را با یک دستمالی روی بازوی پسرتان ببندید. اثر این دعا با آب خنک همراه است اگر می ­خواهید دعا اثر کند باید مرتب پای بیمار را با آب خنک بشویید و مرتب یک تکه پارچه خیس کنید، آبش را بگیرید و روی پیشانی و دست و صورت او بگذارید، جن ­های زیادی در جسم پسرتان حلول­ کرده ­اند بدن پسرتان توسط جن­ ها تسخیر شده است به همین جهت بدن پسرتان تب کرده اثر دعا همراه با آب خنک است آب خنک جن­ ها را مجبور می­ کند از بدن بچه ­تان بیرون بیایند،آب خنک جن ­ها را فراری می­ دهد.

          پدر و مادر پسر بیمار برخاستند و از معلم جوان تشکر کردند و خدا حافظی نمودند هنگامی که از در بیرون می ­رفتند باز معلم جوان تاکید کرد اثر این دعا همراه با آب خنک است هرچه بیشتر پای بیمار را با آب خنک بشویید و پارچه نمدار روی دست و صورت بیمار بگذارید اثر دعا بیشتر می ­شود.

          پدر و مادر پسر بیمار برای تاثیر گذاری بیشتر دعا آن شب نخوابیدند و توصیه ­های معلم جوان را با دقت اجرا کردند فردا پسر بیمار تب­دار بهبود یافته بود خبر بهبودی پسر بیمار بر اثر دعای معلم توی روستا پیچید همه فهمیدند که دعای معلم جوان بسیار اثربخش است. این خبر یک کلاغ و چهل کلاغ سر زبان ­ها بود که؛ دعای آقا معلم پسر فلان را که در تب همچو آتش می­ سوخت و در حال مرگ بود یک شبه خوب کرده است!

          شبی بعد باز مردی و زنی به درِ خانه آقا معلم جوان ده آمدند یک کاسه ماست هدیه آوردند و گفتند: چند روز است گاوشان خیلی کم شیر شده است و تقاضا کردند سر کتابی برایش باز کند معلم جوان ده می­ خواست بگوید وقت ندارم و حوصله ندارم لحظه­ ای مکث کرد و اندیشید و سخن خود را نگفت کاسه ماست را گرفت تحویل خانم خانه داد باز روی تکه کاغذی چند جمله عربی نوشت آن را چند بار تا کرد و به دست مرد صاحب گاو داد و گفت: گاوتان را چشم کرده ­اند که شیرش کم شده است از یک تکه پارچه، یک جا دعایی بدوزید این دعا را توی آن بگذارید و به پیشانی گاوتان ببندید تا از چشم زخم و حسادت و بخالت همسایگان محفوظ بماند و برای اثر بخشی این دعا که شیر گاوتان را زیاد کند باید غذای کافی از جنس یونجه و شبدر به گاو بخورانید تا بدن گاو قوی شود و به کمک دعا و غذای خوب تاثیر چشم زخم را از بین ببرد.

          وقتی مرد و زن تکه کاغذ دعا را از دست آقا معلم جوان ده گرفتند و به سمت خانه ­شان به راه افتادند، معلم جوان توی ذهن با خود کلنجار می ­رفت، وجدانش او را سرزنش می ­کرد. عقل معرفت اندیش او به او نهیب می ­زد:

          تو آدم کثیفی هستی! تو تازگی ­ها راه پلیدی را در پیش گرفتی! تو یک آدم سودجویی هستی! آدم خودخواهی هستی! از حماقت مردم سوء استفاده می­ کنی! به خاطر چهارتا تخم مرغ و یک کاسه ماست، خرافات را ترویج می ­دهی! تو چه معلمی هستی! معلمی سودجو؟ معلمی عوام فریب؟ معلمی ترویج دهنده خرافه؟ تو با این شیوه ­ای که در پیش گرفتی با مردم عوام چه فرقی داری؟ تفاوت تو با مردم این هست که آنها نمی ­دانند باورهای ­شان خرافی است و تو آگاهانه به خاطر چندرغاز منافع مادی، خرافات را تایید و ترویج می ­دهی!؟

          از طرفی عقل معاش اندیش معلم استدلال می ­کرد و پاسخ می داد و خود را قانع می­ کرد که: این مردم تمام وجودشان با خرافات عجین شده! تو که هیچ، خیلی آدم بزرگتر از تو هم نخواهد توانست این خرافات را از توی کله این مردم عوام بیرون بیاورد! عوام این خرافات را دین و مذهب تلقی می­ کنند! فکر می­ کنند این خرافات از آسمان پایین آمده! این خرافات جزء باورهای­ شان است! پس بهتر که ازشان سود بجویی، چند جمله عربی که نه خودت می­ دانی چیست؟ و نه مردم می­ دانند چیست؟ و نه خاصیتی دارد! نه تاثیری بر امور دارد! و نه مفهومی خردمندانه دارند! روی تکه کاغذی بنویس و به دست مردم بده و هدیه ­ات را هم بگیر، تو که با چندرغاز حقوق دولت زندگی­ ات با سختی می­ گذرد چرا از این راه که برایت فراهم شده و هیچ هزینه و زحمتی هم ندارد استفاده نکنی؟ به علاوه همراه دادن تکه کاغذ دعا می ­توانی توصیه ­های علمی را به عنوان اثربخشی دعا تجویز کنی، از قدیم و ندیم گفته اند «خلایق هرچه لایق» لیاقت مردم عوام همین است اگر ذره­ ای عقل ­شان را بکار می ­انداختند بجای تقاضا و اصرار بر دعا نوشتن، از من راه­ های مبارزه علمی بیماری و گرفتاری و مشکلات زندگی ­ شان را می ­پرسیدند حتا یک نفر یک پرسش علمی از من نکرده است! «نادان نه پرسد و نه داند» تازه چقدر تلاش کردم، تبلیغ کردم، تشویق کردم که مردان جوان به کلاس اکابر بیایند، دوتا کلمه خط یاد بگیرند که لا اقل نامه سربازی برادرشان را بخوانند، نیامدند که نیامدند! «گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟» پس من آغازگر سوء استفاده از نادانی آنها نبودم، بلکه آنها خودشان اصرار بر ماندن در نادانی و غوطه خوردن توی خرافات هستند. خودشان به درِ خانه من می ­آیند، التماس هم می­ کنند، برایم هدیه هم می­ آورند تا من حماقت انها را تایید کنم، نادانی آنها را تقویت کنم، آنها را در نادانی نگهدارم، از این کار من تشکر هم می ­کنند در چنین وضعیتی چرا من استفاده خودم را نکنم؟!

          نتیجه ساعت ­ها، روزها، و هفته­ هاکلنجار رفتن درون ذهنی آقا معلم جوان این بود که عقل معاش ­اندیش بر عقل معرفت اندیش وخردورز و وجدان اخلاقی روشنفکرانه فایق آمد و معلم جوان راضی شده بود به منظور کمک هزینه زندگی علاوه بر کار معلمی برای عوام ­الناس هم دعا بنویسد و هدیه بگیرد تا از تنگناهای معاش زندگی قدری بکاهد.

        مرد و زن که برای کم شیری گاوشان دعا گرفته بودند توصیه ­های آقا معلم جوان ده را به کار بردند و نتیجه خوب گرفتند زنِ خانه جلدی برای تکه کاغذ دعا دوخت و آن را به پیشانی گاو بست مرد خانه هم یونجه و شبدر فراوان به خانه اورد و به گاو خوراند پستان­ های گاو پر شیر شد. خبر توی ده پیچید که دعای آقا معلم جوان برای گاوها هم اثر فراوان دارد مشتری ­های دعا خواه، کاسه ماست، کاسه سرشیر، کاسه تخم مرغ، سبد میوه  و یا بشقاب کشک، گردو و بادام بدست به در خانه آقا معلم جوان می ­آمدند و برای گرفتاری و بیماری ­های خود دعا می­ گرفتند. کم­ کم خبر دعاهای اثربخش آقا معلم جوان به روستاها و قلعه ­های همسایه در دشت موسی ­آباد هم رسید یک وقت آقا معلم جوان متوجه شد درآمد هدیه دعا خیلی بیشتر از حقوقی است که اداره آموزش و پرورش بابت تدریس به او پرداخت می­ کند در این وقت بود که ته مانده احساس شرم و عذاب وجدانی هم که در ته وجود او مانده بود و گاه گاهی وجدانش او را قلقلک می ­کرد به خاطر درامد و رفاه بیشتر زندگی هم از بین رفت و معلم جوان با خود گفت: وقتی مردم خودشان دوست دارند توی نادانی بمانند تقصیر من چیست؟ من هم دعا ننویسم کس دیگری پیدا می ­شود و می ­نویسد چرا من از این فرصت پیش­آمده برای بالا بردن درآمدم استفاده نکنم؟

                                                                                                     محمدعلی شاهسون مارکده 

   بلقیس و …  (بخش دوم)

            بلقیس سرانجام به این نتیجه رسید که یارعلی، جوان مناسبی برای ازدواج با او می ­تواند باشد. برابر عرف جامعه دختر به خواستگاری پسر نباید برود و حتا شایسته نیست که یک دختر آشکارا تمایل خود را به پسری ابراز کند. بلقیس گاهی هم از خود می ­پرسید از کجا معلوم که یارعلی علاقه­ مند به ازدواج با من باشد؟ شاید او نظرش دختر دیگری باشد؟ بلا فاصله جواب خودش را می­ داد؛ یارعلی باید خیلی دلش هم بخواهدکه با دختری زیبا، خانواده­ دار و نجیبی مانند من ازدواج کند. بلقیس در فکر بود که چکار باید بکند؟ خیلی مایل بود که یارعلی به خواستگاری او بیاید. گاهی وقت­ ها با خود می­ گفت؛ کاش این کلاغ ­ها زبان ما را می ­فهمیدند تا من پیام دهم، کاش یارعلی می­ دانست در قلب من چه می­ گذرد؟

         روزی بلقیس به کمک مادرش از خمیر چانه می­ گرفت تا مادرش نان بپزد در خانه کسی به جز مادر و دختر نبود مادر به بلقیس گفت:

      – پسره، قلی را جوابش کردی، خودت با دست خودت بختت را پس زدی، می­ ترسم کسی دیگر سراغت نیاد و بمانی، اگر یکی دوسال دیگر کسی سراغت نیاد انگ ترش خواهی خورد، انگ ترش همان، ماندن هم همان، آنوقت مجبور خواهی شد به یک مرد بیوه و یا پیر مرد شوهر کنی و من نمی­ خواهم جگر گوشه ­ام چنین سرنوشتی پیدا کند.

         – حالا این پسره هم یک آش دهان سوزی نبود، اصلا من از قیافه ­اش دلم به هم می ­خورد. تو چطور می ­خواهی جگر گوشه­ ات به کسی که ازش بدش می­ آید شوهر کند؟ مگر پسر قحطی است؟ توی همین مارکده پسرهای دیگر هستند که خیلی از این کچل خوره ­ای (قلی)  بهترند.

     – مثلا کی؟

     – مثلا یارعلی!

     – یارعلی پسر تخت­کش را می­ گویی؟

     – آره.

     – یعنی تو می ­خواهی به پسر تختکش شوهر کنی!؟ نه ننه، اونا کسر شان ما هستند، خانواده تهی دست هستند، رعیتی ندارند، خوش­ نشین هستند، تخت­ کش و گیوه دوز هستند، صبح تا شب با کرباس پاره خشتک ­های مردم سر و کار دارند، بابای تو بزرگ یک طایفه است، یکی از بزرگ مردان روستا است، ما چطور می­ توانیم با خانواده تخت­کش نشست و برخواست و رفت و آمد کنیم؟ به این­ هایش فکر کرده ­ای؟

         -آره، به این ­هاش هم فکر کردم؛ اولا باباش تختکش بوده و او هم مُرده دیگر وجود ندارد، بعد، خود پسره که تخت­کش نیست، دیگر اصلا تخت­کشی ورافتاده هیچکس تختکشی نمی ­کند. یارعلی پسری سر به زیر و کارکن است با کار می­ تواند نان حلال پیدا کند و بخورد مگر بابا بارها نمی­ گوید یک پاره نان جو حلال می ­ارزد به دَه من نان گندم غیر حلال.

     – خوب حالا تو او را پسندیدی؟

     – آره.

     – خوب ما که خانواده دختر هستیم نمی ­توانیم برویم و بگوییم بیایید دختر ما را بگیرید؟ اصلا بهمان می ­خندند اگر این کار را بکنیم؟ اگر خانواده دختر به خانواده پسر پیشنهاد خواستگاری بدهد هزار جور حرف بد پشت سرش در می ­آورند، هزاران فکر بد درباره دخترخواهند کرد.

        – من که نگفتم شما بروید و بگویید بیا دختر ما را بگیر؟ بلکه فقط گفتم پسر خوبی است، پسر سالمی است، پسر نجیبی است، سرش پایین و به کار خود مشغول است.

         سکوت بین مادر و دختر برقرار شد و مادر بلقیس به فکر فرو رفت و یارعلی و خانواده­ اش را در ذهنش مرور می­ کرد و در ذهن خود دنبال راه چاره بود و با خود کلنجار می ­رفت که؛ چگونه این سخنان بلقیس را به عمو اسدالله بگوید؟ ممکن است برای عمو اسدالله هم خوشایند نباشد که با خانواده تخت­کش وصلت صورت گیرد؟ و … چند روزی مادر بلقیس با ذهن خود کلنجار رفت که چه کند؟ راه درست چیست؟ سرانجام به این نتیجه رسید که قبل از اینکه به عمو اسدالله چیزی بگوید به بهانه ­ای با مادر یارعلی ملاقاتی کند ببیند زمینه چیست؟

***

         پدر یارعلی دو دهه قبل با خانواده به مارکده مهاجرت کرده و مورد استقبال مردم قرار گرفته بود. هدف از آمدن او به مارکده تخت­کشی گیوه و گیوه دوزی بود زنان خانواده رویه گیوه می ­بافتند و مردان خانواده با استفاده از کرباس ­های کهنه که مردم برای ­شان می ­آوردند تخت­ گیوه می ­کشیدند و گیوه فراهم می­ کردند. در ابتدای ورود، کار فراوانی بود که موجب دلگرمی گردید و این دلگرمی موجب ماندگاری این خانواده در مارکده شد. خانه پدر یارعلی که بعد از پدر، یارعلی هم آنجا ساکن بود در میانه ده و خیابان بالایی درست مقابل خانه عمو اسدالله بود. حالا، بعد از دو دهه، با آمدن کفش ­های ساخت کارخانه­ به بازار، مردم کفش کارخانه ­ای می­ خرند و استفاده می ­کنند، چون هم مقاوم تر است، هم ارزان تر است و هم فراوان ­تر. با ورود کفش­ های ساخت کارخانه به بازار کم­ کم تخت­ کشی و گیوه دوزی از رونق افتاد و در این زمان در مارکده دیگر نه کسی تخت­ کشی می­ کرد و نه گیوه دوزی. خانواده پدر یارعلی هم از هم پاشیده بودند؛ پدرش فوت کرده بود، برادر بزرگش به کار قصابی روی آورده بود، برادر دیگرش از مارکده رفته بود، مادرش هم پیرزنی شده و از کار افتاده شده بود، خواهرش هم شوهر کرده، شوهر فوت کرده بود و حالا با سه تا بچه نزد مادرش آمده بود و یارعلی حالا نان آور مادر پیر و خواهر و فرزندانش بود.

           یارعلی حالا جوان  24-25 ساله ­ای شده بود کارهای مختلفی برای نان در آوردن می­ کرد از جمله در تابستان ­ها کتیرازنی می­ کرد. سالی نزد ارباب اسکندر قوچانی رفت و گَون ­های صحرای قوچان را از ارباب اسکندر اجاره نمود که کتیرا بزند آن سال یارعلی از اجاره صحرای قوچان راضی بود چون درآمدش خوب بود و به قول خودش:

       – دست ارباب اسکندر برکت داشت.

        روز عید نوروز سال بعد، یارعلی با خود اندیشید؛

      – بهتر است به دیدار ارباب اسکندر بروم و ضمن دیدار، قول اجاره صحرای قوچان را هم ازش بگیرم.

          ساعتی بعد یارعلی با ارباب اسکندر دیده بوسی کرده و به منظور رعایت ادب و احترام در پایین اتاق و نزدیک در، توی اتاق پنجدری ارباب اسکندر نشسته بود. ارباب اسکندر نزد مهمانانش از پاکی و درست کاری و زحمتکش بودن یارعلی تعریف کرد، یارعلی موقعیت را غنیمت شمرد و گفت:

        – ارباب، شما بزرگوار هستید و لطف ­تان همیشه شامل حال فقیر بیچاره­ ها بوده است، روز عید است، آمدم خدمت­ تان که بر حسب وظیفه سلامی بکنم و عید مبارک بگویم و قول اجاره گون­ های صحرای قوچان را برای امسال هم بگیرم.

        – شما بیا امسال دشتبان گپز بشو؟

        – ارباب، گپز یک مزرعه­ ی کوچکی است، درآمدی ندارد، همان گونه که خودتان می­ دانید من باید نان یک مادر پیر و نیز خواهر و سه تا فرزندش را هم بدهم.

         – من اینقدر کمکت می­ کنم که از کتیرا زنی درآمدت بیشتر باشد. علاوه بر دشتبانی، من مقداری از کار باغ­ ها را هم بهت می­ سپارم تا با مزد آنها درآمدت کافی باشد.

         در جمع میهمانان ارباب اسکندر، فتح­الله بیگدلی هم نشسته بود، به دستور ارباب اسکندر توسط بیگدلی سر خط دشتبانی مزرعه­ ی گپز برای یارعلی نوشته شد و یارعلی از فردای روز نوروز هر روز صبح به عنوان دشتبان گپز به آن مزرعه می ­رفت و شب به خانه می آمد.

          در یکی از روزهای آخر فروردین ماه یارعلی قدری دیرتر از روزهای دیگر به خانه آمد مادر قدری از دیر آمدن نگران شد ولی وقتی چشمش به یارعلی افتاد نگرانی ­اش بر طرف شد سفره گسترده شد و اعضا خانواده مشغول خوردن شام شدند خواهر یارعلی به مادرش گفت:

        – پس خبر خوش را برای کی نگهداشتی؟ به دادادش بگو یه دختر خیلی خوب برایش پیدا کردی.

         مادر رو به یارعلی کرد و گفت:

        -بخت با پای خودش به سراغت آمده، دیگر از این بهتر نمی ­شود، دختر خوبی هم هست، خانواده خوبی هم دارد، خوشنام هم هستند، خانواده ثروتمند هم هستند، من هم دیدم همه چیز خوب است، گفتم اگر شما ما را می ­خواهید ما هم منت می ­کشیم.

        -این دختر که با پای خودش به سراغ من آمده کیه؟

       مادر یارعلی مکثی کرد و گفت:

      – بلقیس، دختر عمو اسدالله، خود دختر نیامده بود، مادرش آمده بود، زن عمو اسدالله، آمد خانه ما، یک گودوشی(گاو دوش=کاسه بزرگ سفالین) هم ماست آورده بود، یک ساعتی کنارم نشست، احوال پرسی کردیم، گفت: زن اوسا(به پدر یارعلی اوسا گفته می ­ شد)  شنیدم مریض بودی و کسالت داشتی آمدم سری بهت بزنم.

        مادر یارعلی که لقمه توی گلویش گیر کرده بود کمی آب نوشید و ادامه داد:

       – من هم گفتم خدا احوالت را بپرسد، خدا سلامتی به خودت و بچه ­هایت بدهد. زن عمو اسدالله احوال یک یک ماها را پرسید، وقتی فهمید کسالتم برطرف شده، خدا را شکر کرد، بعد احوال تو را پرسید که کجا است؟ چکار می ­کند؟ گفتم؛ دشتبان گپز شده، که گفت خدا برای مادرش نگهش دارد، الهی خیرش را ببینی، بعد پرسید چرا عروسیش نکردین؟ که گفتم؛ دستمان خالی است، عیالوار شدیم، دوسه تا دختر را هم بهش پیشنهاد دادیم که گفته؛ فعلا مراقبت از خواهرم و بچه­ هایش از عروسی من واجب تر است. زن عمو اسدالله گفت: پس نشان می­دهد که پسر دانایی است، پسر مهربانی است، خدا برایت نگهش دارد، یعنی شما فقط بخاطر اینکه دست­تان خالی است یارعلی را عروسی نمی­ کنی؟ که من گفتم: آره، خوب با دست خالی که نمی ­شود پسر عروسی کرد. زن عمو اسدالله وقتی جواب آره را از من شنید گفت: بیایید تا من دخترم بلقیس را بهش بدهم به عمو اسدالله هم می ­گویم که کمک هم برای عروسیش بکند، چون ثواب دارد، حکم بچه یتیم را دارد، عمو اسدالله هم که می­ دانید توی کارهای خیر همیشه پیش قدم است.

         مادر یارعلی نگاهی به صورت پسر انداخت، شادابی را در چهره پسر مشاهده کرد، فهمید که یارعلی هم با این اتفاق رویداده امروز موافق است به سخنش ادامه داد:

       – من هم در جواب پیشنهاد زن عمو اسدالله گفتم؛ اگر شما بخواهید، ما منت می ­کشیم، کی بهتر از شما؟ حالا بگو پسرم ببینم بلقیس را می­ پسندی و می ­خواهی یا نه؟

       تبسمی روی لبان یارعلی نشست و گفت:

      -آخی ما با آنها جور در نمی ­آییم، انها از کله گنده­ های ده هستند، ما از فقیر بیچاره ­های ده، بعد  من فکر نمی­ کنم آنها دخترشان را به ما بدهند؟ دختر عمو اسدالله به ما گردن کج نمی­ کند؟

         – خود زن عمو اسدالله بدون اینکه ما چیزی بگوییم پیشنهاد داده، حتما می­ خواهند که گفته، کسی مجبورش نکرده که چنین حرفی بزند.

         – بزرگتر مایی! اختیار ما را داری! هرکار کردی من را قبول.

          – حالا من فردا یک تُک پا می ­روم خانه عمو اسدالله و با چشم خریدار دختر را می­ بینم، اوضاع را ورانداز می­ کنم، بعد تصمیم می­ گیریم.

          صبح روز بعد مادر یارعلی یک عدد تخم مرغ از توی کرتونه برداشت و به مسجد رفت، تخم مرغ را به عنوان هدیه به آقا جلال داد و از او که مکتب داشت و به بچه­ ها قرآن خواندن می­ آموخت، درخواست کرد که از کتاب قران یک استخاره کند. آقا جلال کتاب قرآن را که در کنارش بود برداشت، از جلد پارچه­ ای بیرون آورد، بوسیدش و در دست چپ جلو صورت خود گرفت، دعای لازم را زیر لبی خواند، چشمانش را بست و با انگشت میانی دست راست، صفحه ­ای را باز کرد و بعد از مکثی گفت:

     – خوب است.

       مادر یارعلی تشکر کرد و گفت:

      – زحمت بکشید، ببینید، کی ساعت برای شروع کار خیر، مبارک و میمون است؟

       آقاجلال تقویم را باز کرد و گفت:

      – امروز پنجشنبه برای عقد و ازدواج مبارک و میمون است.

        مادر یارعلی به طرف خانه عمو اسدالله راه افتاد و با استقبال و پذیرایی گرم مادر بلقیس رو برو شد. بعد بلقیس آمد، سلام گفت. مادر یارعلی جواب داد و ماشاءالله گویان بلند شد، گونه ­های بلقیس را بوسید، بلقیس هم دست مادر یارعلی را بوسید. این اولین دیدار با چشم خریدار بود که مادر یارعلی با بلقیس داشت، خوب او را ورانداز کرد، هرچه بیشتر می­ نگریست بلقیس را زیباتر می­ دید، رشید تر می­ یافت، برازنده ­تر به نظرش می ­آمد. مادر یارعلی از پیشنهاد مادر بلقیس بسیار خوشحال و راضی به نظر می ­رسید و همینطور که به بلقیس می ­نگریست، ماشاء الله، هزار ماشاء الله، نمک ترکی آوردند، چشم حسود و بخیل کور بشه می­ گفت. بعد رو کرد به بلقیس و گفت:

     – یک کمی آتش درست کن، کمی اسفند روی آتش بریزیم.

      دقایقی بعد بلقیس با منقل و آتش توی اتاق آمد، مادر یارعلی گره گوشه چارقدش را باز کرد، کمی اسفند که با خود آورده بود را روی آتش ریخت و صلوات فرستاد و دوباره چشم حسود و بخیل کور بشود گفت.

       بلقیس وقتی مادر یارعلی را در خانه ­شان دید تعجب کرد و از خود پرسید:

      – یعنی دعاهای من را خدا اجابت کرده که مادر یارعلی به اینجا آمده است؟

        چون مادر بلقیس، به بلقیس نگفته بود که به خانه مادر یارعلی رفته و آنجا پیشنهاد دادن بلقیس به یارعلی را مطرح کرده است این بود که بلقیس از حضور مادر یارعلی در خانه ­شان شگفت زده شده بود.

        مادر یارعلی همین طور که با مادر بلقیس صحبت می ­کرد، بلقیس را زیر نظر داشت، حرف زدنش، رفتن و آمدنش، نشستن و برخواستنش و نگاهش را ارزیابی می ­کرد. به دستور مادر، بلقیس چند خوشه کشمش­ سبز و نیز تعدادی گردو برای پذیرایی آورد، مادر یارعلی بکبار دیگر بلقیس را تحسین کرد و رو کرد به مادر بلقیس و گفت:

          – من یک شدّه آوردم که با اجازه شما و عمو اسدالله سر بلقیس کنم و بلقیس را برای یارعلی نامزد کنم، آیا این اجازه را به من می ­دهید؟

        – شما صاحب اجازه هستین زن اوسا، بلقیس دختر خودت است، می ­دانی که اجازه دختر با باباش است، عمو اسدالله رفته آجوقایه پایین و اینجا نیست، شب که عمو اسدالله آمد ازش اجازه بگیریم ببینیم؛ اجازه می­ دهد یا نه؟ من خبرشه فردا بهتان می ­دهم.

      مادر یارعلی از زیر بغل خود شده را بیرون آورد و به مادر بلقیس داد، خدا حافظی کرد و رفت.

     بلقیس وقتی جمله مادر یارعلی را شنید که گفت: «من یک شدّه آوردم که با اجازه شما و عمو اسدالله سر بلقیس کنم و بلقیس را برای یارعلی نامزد کنم» سر از پا نمی ­شناخت و حیران بود که چطور شده که خواست او تحقق یافته؟ از خود می­ پرسید آیا خدا دعاهای مرا اجابت کرده است؟ بلقیس شک نداشت که کار، کار خدای مهربان است. ایمانش به خدا بیشتر شد همان لحظه خدای را شکر گفت و نذر کرد وقتی دوره بی­نمازیش سر آمد و از حمام پاک به خانه آمد دو رکعت نماز شکر بجای آورد.

         مادر بلقیس شب هنگام سرِ سفره غذا، موضوع آمدن مادر یارعلی و شدّه آوردنش را به عمو اسدالله گفت. مادر بلقیس هیچ اشاره ­ای به اینکه؛ بلقیس یک هفته قبل آشکارا تمایل خود را به یارعلی نشان داده، و او روز قبل به دیدار مادر یارعلی رفته، و آنجا بلقیس را برای یارعلی پیشنهاد کرده، نکرد و منتظر پاسخ عمو اسدالله ماند. عمو اسدالله به فکر فرو رفت، نمی توانست تصمیم بگیرد، در ذهن با خود کلنجار می ­رفت: وصلت با خانواده تختکش؟ که صبح تا شب کارشان شکافتن خشتک ­های تمان کهنه است؟ که یک وجب زمین ندارند؟ خوش نشین ­اند؟ تازه به مارکده آمده ­اند؟ هنوز در مارکده ریشه ­ای ندارند؟ معلوم هم نیست که پیازشان اینجا ته بکند یا نه؟ مادر بلقیس گفت:

         – قرار شده من فردا جواب بدم، چه جوابی بهشان بدهم؟ اینطور که من پرس و جو کرده ­ام، یارعلی پسرِ نان در بیاری است، پسرِ سر به زیری هم هست، سرش پایینه و مشغول کار خودشه. 

         بازهم عمو اسدالله سکوت کرد. سکوت عمو اسدالله طولانی شد. ساعتی بعد به اصرار مادر بلقیس گفت:

       – عجله نکن، اجازه بده ببینم چکار باید کرد؟

        – خوب دیگه فکر کردن ندارد، یا بگو باشه و یا هم بگو نه، نمی ­دهم، بلقیس قبلا دو تا خواستگار داشته که به سرانجامی نرسیده، اگر به اینم بگیم نه، احتمال اینکه بازار زده بشه و بمونه بیخ ریشمان زیاده، من میگم قبول کنیم، برود دنبال بختش  بهتره.

       – نمی­دانم، نمی­دانم، یک چند روزی امروز فردا بکن، تا ببینم چه کار باید کرد.

      – برای چه امروز فردا کنیم؟ خوب بخته بچه باز شده، بگذاریم برود دنبال بختش؟

      – من نمی­دانم، هرکار خودت می­خواهی بکن!

         فردا صبح بعد از اینکه عمو اسدالله دنبال کار از خانه خارج شد، مادر بلقیس مقداری کشمش سبز مقداری گردو و یک کاسه شیر برداشت و به خانه مادر یارعلی رفت و مورد استقبال قرار گرفت. در این دیدار و نشست هیچ اشاره ­ای به اینکه عمو اسدالله موافق یا مخالف است نکرد، ولی مادر و خواهر یارعلی از آمدن و حضور مادر بلقیس در آنجا و آوردن هدایا را نشانه موافقت گرفتند و از نظر آنها بلقیس نامزد یارعلی شده است. به همین دلیل رفت و آمدها آغاز شد، تقریبا هفته ­ای دوبار بلقیس به خانه یارعلی می ­رفت با یارعلی همآهنگ شده بود که چه وقت از روز خانه است و بلقیس همان ساعت ­ها به آنجا می ­رفت. بلقیس از این رویداد بسیار راضی و خوشحال به نظر می ­رسید، هرچه بیشتر با یارعلی آشنا می ­شد، از صفات و ویژگی­ های او بیشتر خوشش می ­آمد. یارعلی را همان مردی یافته بود که پدرش در توصیف مردانگی کرده بود و بلقیس می­ دانست و می ­شناخت. رفت و آمدهای بلقیس به خانه یارعلی از عمو اسدالله مخفی نگهداشته می ­شد. مادر بلقیس وقتی دید بلقیس از افسردگی بیرون آمده و دوباره شادابی خود را یافته است، خوشحال بود و همیشه نزد عمو اسدالله از خوبی ­های خانواده و نیز خوبی­ های یارعلی تعریف می­ کرد ولی از علاقمندی شدید بلقیس به یارعلی چیزی به عمو اسدالله نمی ­گفت.

          مادر بلقیس تصمیم گرفت برای رسمیت بخشیدن به این نامزدی، یک شب خانواده یارعلی را مهمان کند، غذا فراهم شد یارعلی به اتفاق مادرش دعوت شدند. عمو اسدالله در یک کار انجام شده قرار گرفته بود و مخالفت جدی نکرد ولی هم بلقیس و هم مادر بلقیس می­ دانستند عمو اسدالله قلبا موافق نیست. وقتی یارعلی با مادرش آمدند، مادر بلقیس آتشی فراهم کرد و اسفند دود کرد، مادر یارعلی هم اسفند روی آتش ریخت و گیلیلی محکمی کشید و مبارک باشد گفت. بلقیس در کناری ایستاده بود و ورود یارعلی را نظاره می­ کرد، وقتی یارعلی از پله ­ها بالا آمد، چشم­ ها با هم خط مستقیم بر قرار کردند و پی آمد این خط مستقیم، لبخند بود. مادر یارعلی بلقیس را بغل گرفت و گونه ­هایش را بوسید و گفت:

         – الهی ننه یارعلی قربونت بشه، الهی با یارعلی به پای هم پیر بشین، الهی با هم خوشبخت بشین.

           مادر یارعلی وارد اتاق شد، به عمو اسدالله سلام گفت، مبارک باشد گفت و احوال پرسی کرد. به دنبال مادر، یارعلی هم وارد شد، سلام گفت، نزدیک عمو اسدالله رفت، دستش را دراز کرد و دست عمو اسدالله که روی زانویش بود را گرفت بالاتر آورد و بوسید و پایین اتاق مؤدبانه دو زانو نشست. سخنگویان مجلس مادر یارعلی و مادر بلقیس بودند که مجلس را گرم کرده بودند. شرم و حیای دخترانه، ایجاب می ­کرد که بلقیس خیلی کم در اتاق بیاید و چیزی هم نگوید، ادب هم این اجازه را نمی ­داد که بدون پرسش، یارعلی سخنی بگوید. عمو اسدالله چند پرسش از یارعلی کرد که: مزد دشتبانی ­ات را چقدر تعیین کرده ­اند؟ محصول امسال مزرعه­ ی گپز چطور است؟ و… و یارعلی هم پاسخ لازم را داد، شام خورده شد، مادر یارعلی قطعه پارچه پیراهنی که برای بلقیس آورده بود را به مادر بلقیس داد و خداحافظی کردند و آمدند. از این تاریخ به بعد گاهی یارعلی به خانه عمو اسدالله رفت و آمد می­ کرد ولی دیدارهای بلقیس با یارعلی همیشه در خانه یارعلی اتفاق می­افتاد که بلقیس با همآهنگی یارعلی به آنجا می ­رفت و تقریبا همیشه هم چیزی خوراکی برای یارعلی می ­برد. در پایان هر دیدار، بلقیس بیشتر جذب یارعلی می ­شد، او را مرد مناسب شریک زندگی آینده خود می ­دید، هر روز صفات مثبت بیشتری در او می ­یافت و خوی و منش یارعلی هر روز، بیشتر از روز قبل، برای بلقیس دلنشین­تر می­ شد. بلقیس در پوست خود نمی­ گنجید و خوشحال بود که، سرانجام پسر دلخواه خود را یافته است. ایام برای بلقیس و نیز یارعلی خوش بود ولی می ­گویند؛ فلک کج مدار نمی ­تواند خوشی دو جوان دلداده را برای دراز مدت تحمل کند. آیا این سخن درست است؟  

***

            عمو اسدالله یک خواهری داشت که حالا پیرزنی شده بود، شوهرش فوت کرده بود و با پسر و دخترش که هر دو بزرگ شده بودند و ازدواج هم نکرده بودند، زندگی می­ کرد. خواهر عمو اسدالله کمی مریض حال بود، دخترش هم مریض ­الاحوال بود، دختر بعد از چندی فوت کرد و حالا تنها با پسرش یارمحمد زندگی می­ کرد. یارمحمد نان ­آور خانواده بود، زندگی فقیرانه ­ای داشت. یارمحمد بیشتر نزد توان گران روستا نوکری می­ کرد تا با دریافت مزدِ نوکری معاش خود و مادرش را تامین کند.

            یارمحمد 18-19 سالش شده بود، مادر به فکر افتاد که بلقیس دختر برادرش عمو اسدالله را برای یارمحمد خواستگاری کند، یک شب مخصوص به خانه برادر رفت و قصد خود را بیان کرد، عمو اسدالله ناراضی نبود ولی سابقه­ ی با هم بد بودن مادر بلقیس با خواهرش در طول سالیان گذشته را به یاد آورد و با خود اندیشید؛ بهتر است اول با عیال صحبت کنم او را رام کنم بعد جواب آری بگویم تا دلخوری ­ها دوباره تازه نشود. رو کرد به خواهرش و گفت:

      – بعد خبرش را بهت می­دهم.

       وقتی مادر یارمحمد از خانه برادرش بیرون آمد مادر بلقیس رو کرد به عمو اسدالله و گفت:

      – نکند یک وقت جواب آری بدهی، بلقیس یارمحمد را نمی­ خواهد و با او نمی­ تواند زندگی کند، اصلا آدم از سرِ کچلش دلش به هم می خورد، آن وقت چطور این دخترِ بتواند کنارش بخوابه و باهاش زندگی کند!؟ توی هفت آسمون هم که یک ستاره ندارد.

      عمو اسدالله آن شب به مادر بلقیس چیزی نگفت ولی روزهای بعد صحبت کرد، هرچه کوشید او را راضی کند نتوانست. مادر بلقیس اصل مخالفت را از طرف بلقیس عنوان می ­کرد، حیا اجازه نمی ­داد که عمو اسدالله مستقیم با بلقیس صحبت کند، ولی از چهره ­اش حدس می ­زد که مخالفتی نباید داشته باشد.

       حقیقت این بود که هم بلقیس و هم مادر بلقیس، از یارمحمد خوششان نمی آمد. دلیل خوش نیامدن مادر بلقیس از یارمحمد، به خاطر کدورت­ هایی بود که با خواهر شوهرش یعنی مادر یارمحمد از گذشته تا حال داشت. مادر بلقیس نمی­ خواست این وصلت صورت گیرد و دخترش بلقیس، زیر دست خواهر شوهرش که چشم دیدش را ندارد، قرار گیرد.

        ولی بلقیس، از خود یارمحمد خوشش نمی ­آمد، بلقیس از شکل و قیافه و کچلی یارمحمد بدش می ­آمد ولی چون می­ دید مادرش توی میدان نبرد است و سخت مخالفت می­ کند، اطمینان داشت که مادرش نخواهد گذاشت پدر جواب آری دهد، این بود که بلقیس در ظاهر واکنشی جدی نشان نمی ­داد و خیلی هم نگران به نظر نمی­ رسید. همینگونه هم شد، عمو اسدالله نتوانست مادر بلقیس را قانع کند، ناگزیر به خواهر خود، نه گفت.

         وقتی مادر یارمحمد از برادرش پاسخ نه شنید، خیلی دلگیر شد، اشک چشمش درآمد. مادر یارمحمد دو عامل را سبب پاسخِ نه­ ی برادرش می ­دانست؛ یکی فقر و تهی دستی خودش و دیگری مخالفت مادر بلقیس. مادر و یارمحمد هر دو، از پاسخِ نه رنجیده بودند. چون اصلا انتظار چنین پاسخی را نداشتند. مادر به یارمحمد گفت:

      – حالا که دایی ­ات ما را قبول ندارد، خوبه سراغ شاه ­بگوم دختر کرم بروم، چطور است؟ می­ خواهی به خواستگاریش بروم؟ شاید تا حالا نگاه خریدار بهش نکردی؟ خوب وراندازش بکن اگر پسندیدی بگو.

***

           کَرم و عبدالله دو برادر بودند که در کودکی همراه مادرشان از دوتا روستای پایین ­تر به مارکده مهاجرت کرده بودند. مادر کرم و عبدالله به یک مرد مارکده ­ای شوهر کرده بود دوتا بچه­هایش را هم همراه خود آورده بود. عبدالله و کرم در اینجا بزرگ شده و تشکیل خانواده داده بودند. اولین بچه ی خانواده عبدالله، برادر بزرگتر، پسر بود که در سال 1315 متولد شد. عبدالله، نام پدر خود علی را بر نوزاد پسرش نهاد. اولین فرزند خانواده کرم، برادر کوچکتر، دختر بود که در سال 1319 متولد شد. کرم، نام مادر خود، شاه­ بگوم را بر نوزاد دخترش نهاد. عبدالله برادر بزرگتر، در مجلس قران خوانی، مجلس ختم سوره انعام، که به خاطر نام گذاری شاه­ بگومِ یک ماهه در خانه کرم برگزار شده بود، در حضور مهمانان، شاه­ بگوم را برای پسر خود علی، خواستگاری کرد و کرم هم پذیرفت. دو برادر در حضور مهمانان قران خوان، شاه­ بگوم یک ماهه را رسما نامزد علی چهار ساله اعلام کردند. در همان مجلس عبدالله گفت:

       – این کار خدا است و می­ خواهد یکبار دیگر علی و شا­ه­ بگوم پدر و مادرمان زنده شوند.

       مهمانان خوشحالی را از چهره این دو برادر، یعنی کرم و عبدالله، می ­دیدند. مایه ­ی خوشحالی این بود که وقتی این دو کودک بزرگ شدند با هم ازدواج کنند خانواده­ ای تشکیل دهند که مردش علی و زنش شاه ­بگوم باشد تا یاد و خاطره پدر و مادرشان را زنده کنند. حال باید دید امیال و آرزوهای این دو برادر در لابلای چرخ­ دنده ­های این چرخ کجمدار روزگار آیا می­ توانند جان سالم بدر برند؟ اگر نه، آرزو و آمال له و لورده شده که از زیر چرخ­دنده­های روزگار کج ­مدار بیرون می­آیند چه شکلی به خود خواهد گرفت؟

 شاه ­بگوم 10-12 ساله بود که زنِ کرم مُرد و شاه ­بگوم دختر بی­ مادری شد، عمده کارهای خانه؛ از جمله پخت و پز و شست و شو بردوش شاه­ بگوم افتاد از طرفی کرم در کار کشاورزی تنها بود و شاه­ بگوم به عنوان اولین فرزند خانواده در بسیاری کارها همدوش و همراه پدر سخت کار می­ کرد وقتی هم که کرم زن دیگری گرفت شاه ­بگوم در خانه با زن ­بابا روبرو بود که ماندن در خانه برایش چندان خوشایند نبود تقریبا همه ­جا و همه ­وقت همراه پدر در کار کشاورزی و خارج از خانه بود در نتیجه شاه­ بگوم آن جلوه­ ای که یک دختر دارای مادر دارد نداشت، بیشتر ژولیده بود، خاکی بود، هیات شاه­ بگوم بیشتر شباهت یک کارگر و کشاورز را داشت تا یک دختری با جلوه­ های طنازی دخترانه. نبود آرایش و جلوه­ های طنازی دخترانه در شاه­ بگوم، علی نامزدش را سرد کرده بود. به همین جهت زمزمه ­هایی شنیده می ­شد که علی شاه­ بگوم را نمی­ خواهد.

                                                                                                                                 ادامه دارد