لکنت زبان
همه ی ما به آدم هایی برخورده ایم وقتی که در میان جمعی و یا رو در روی فردی قرار می گیرند حرف شان را نمی زنند و بعد از آن در پشت سر می گویند: می خواستم چنین و چنان بگویم ولی رویم نشد. و یا در جلسه ای نشستی می بینی بغل دستی ات با آرنجش به پهلوی تو می زند و می گوید: فلان حرف را بگو، فلان موضوع را مطرح کن. این درحالی است خود می تواند بگوید و مطرح کند. و یا باز به آدم هایی برخورده ایم که در جایی و میان جمعی می خواهند حرف بزنند زبان شان به لکنت می افتد، یا بقول عامیانه زبانش می گیرد، و یا اصولا از ترس سخن گفتن، حرف شان یادشان می رود و یا جان کلام را نمی توانند ادا نمایند و یا حد اقل خیلی از ما مردم اصولا خجالت می کشیم در میان جمع سخن بگوییم.
قاعده درست و سالم این هست که هر آدمی آنچه را که درست و خوب و لازم می داند در هنگام روبرو شدن با دیگری و یا در جمع، بدون ترس و خجالت به راحتی بگوید زبانش هم نگیرد سخنش هم از یادش نرود. چرا بسیاری چنین نیستیم؟
در پاسخ باید گفت این ها همه اش نتیجه آسیب های دوران کودکی است. آسیب هایی که هنگام کودکی در خانواده، توسط پدر مادر نا آگاه بر کودک وارد شده است. نتیجه آسیب هایی است که در اجتماع توسط دست اندر کاران کم دانش و کم دان، و مسئولان آموزشی و آموزگاران کم سواد بر شخصیت کودک وارد می آید. چگونه؟ بسیاری از ما ها در خانواده هایی بزرگ شده ایم که، هرگاه می خواسته ایم حرفی بزنیم و یا حرفی زده ایم، نه تنها ما را تشویق نمی کردند، و یا حرف ما را تایید نمی کردند، از سخن و نظر ما استقبال نمی کردند، بلکه بیشتر اوقات ما را سرزنش می نمودند، تحقیر می کردند، چشم خیره روی مان می رفتند تا جرات حرف زدن نکنیم، امر به حرف نزدن می شدیم، توی ذوق مان زده می شد، به سخن مان بها و ارزشی داده نمی شد، و هنگام گفتن توجهی به گفته ما نمی کردند، و یا خیلی راحت می گفتند؛ بچه این فضولی ها به تو نیفتاده است، یا وقتی که دوتا بزرگ تر نشسته تو نباید حرف بزنی، و گاهی هم ممکن بود تنبیه می شدیم. در چنین خانواده بچه هیچ گاه نمی توانسته عقاید و خواسته خود را مطرح کند، نمی توانسته و یا اجازه نداشته که کاری را که علاقه دارد، دوست دارد، بکند. یک بچه در خانواده فقط مجاز بود برابر نظر پدر و مادرش رفتار کند خواسته ی خود هیچگاه مطرح نمی شد نظر پدر و مادر هم مبتنی بر آبرو و تایید نظر دیگران بود و اگر بچه شجاعتی به خرج می داد، وحرفش را می زد، و خواسته اش که کمی با نظر پدر و مادرش متفاوت بود را عملی می کرد، بخاطر ان تنبیه و سرزنش می شد.
در چنین محیطی کودک نتیجه ای که می گیرد این است که؛ زبان من باعث درد سر است، زبان من برای من درد و رنج می آفریند، برای من گرفتاری درست می کند، بچه از فرآیند این سرزنش ها، بی توجهی ها، تنبیه ها و تحقیر ها، نسبت به حرف زدنش نتیجه ویرانگر دیگری می گیرد که، تا آخر عمرش زمینه ساز شخصیتش می شود، و آن این است که، حرف های من بد هستند، عقاید من خوب نیستند، خواسته هایم درست نیست، که با آنها مقابله می شود. بد بودن حرف و سخنش را به هویت و سرشتش تعمیم می دهد و نتیجه می گیرد که اصلا من بد هستم که موضوع های بد و غلط و زشت مطرح می کنم که موجب آبرو ریزی می شود و هرگاه می خواهم حرفی بزنم اظهار نظر و عقیده ای بکنم و خواسته ام را بگویم توی ذوقم می زنند، سرزنشم می کنند، و تنبیه می شوم پس بهتر است خود را سخن خود را خواسته خود را از دیگران بپوشانم تا دیگران ندانند من چنین خواسته و سخنی دارم آنگاه من را بد بپندارند. نتیجه گیری های بد و منفی کودک نسبت به خود موجب خجالتی شدن کودک می گردد.
بارها از زبان پدر و یا مادری شنیده اید که می گویند: بچه من خجالتی است. بیشتر وقت ها خجالتی بودن را نشانه خوب بودن بچه خود می پندارند این در حالی است که؛ حالت خجالتی بیماری است، اختلال روانی است، حکایت از ناسالم بودن روان بچه دارد، نشانگر این هست که روان بچه آسیب دیده است. هر پدر و مادر دانا و آگاه وقتی دید بچه ای خجالتی دارد باید به فکر معالجه باشد. اینکه حالت خجالتی را خوب می پنداریم و جزئی از فرهنگ ما هم شده است دلیل بر درستی این حالت نمی تواند باشد هریک از ما بارها دیده ایم دو نفر در حالت منازعه یکی به طرف مقابلش می گوید؛ برو خجالت بکش. غیر مستقیم می خواهد بگوید؛ خجالت کشیدن خوب است و تو چون خجالت نمی کشی پس بد هستی. چرا متوجه آسیب بودن حالت خجالتی نیستیم؟ در فرهنگ ما چون اندیشیدن کالایی است کم ارزش و هر فرد در خود ضرورتی نمی بیند که مستقل بیندیشد و همه پیرو و دنباله رو هستیم و گفت و گوی جدی نداریم معانی واژه ها برای اغلب دقیق و روشن نیست اغلب خجالت را بجای حیا به کار می گیریم این در حالی است که این دو تفاوت بسیار دارند داشتن حیا لازم است داشتن حیا نشانه ی سلامتی روانی است امیدوارم بتوانم طی مقاله ای حیا را توضیح و تفاوت آن را با خجالت بیان کنم.
چرا ما خجالت می کشیم؟ چون بر اثر آسیب های دوران کودکی در ذهن مان به این نتیجه رسیده ایم که ما خوب نیستیم داشتن روان و حالت خجالتی زمینه ساز نابودی حرمت نفس آدمی می گردد وقتی ما حرمت نفس داریم خود را خوب می دانیم و دیگران را هم خوب می پنداریم با داشتن روان خجالتی خود را و دیگران را بد می دانیم. وقتی خجالتی بودیم و حرمت نفس نداشتیم اعتماد به نفس هم نخواهیم داشت. آدمی که اعتماد به نفس دارد خود را توانمند برای انجام کارها می داند حال وقتی خجالتی بودیم و خود را خوب ندانستیم باوری به توانمندی خود هم نخواهیم داشت.
بی گمان شما کودکانی را دیده اید، همراه مادرشان به بازار می آیند و مثلا می گویند بستنی و یا چیز دیگری می خواهم، و مادر سر او داد می زند و به خواسته اش توجهی نمی کند. بچه، دیگر صریح و شفاف نمی گوید؛ بستنی می خواهم. بلکه گریه می کند، بهانه می گیرد، قهر می کند، هیم هیم می کند، روی زمین می نشیند، هنگام راه بردنش پایش را روی زمین می کشد، یا می فشارد و همراه او نمی رود، به لباس مادر آویزان می شود و… اگر ازش هم بپرسی چی می خواهی؟ دیگر شفاف خواسته اش را نمی گوید، بلکه با هیم هیم و یا به شکل اشاره، خواسته اش را تکرار می کند. چرا؟ چون دیده، وقتی صریح گفته بستنی می خواهم، با او مقابله شده، نتیجه ای که گرفته، با شفاف گفتن به خواسته اش نمی رسد. بنابر این چنین روش هایی را بر می گزیند. کودک از این نتیجه گیری، یک ترمز روانی برای خود درست می کند، تا هنگام حرف زدن، با ترمزحرف بزند، همیشه بجای اینکه پایش روی گاز زندگی باشد، روی ترمز زندگی خواهد بود. چرا؟ چون چنین آدم هایی که کودکی بدی داشته اند یک وحشتی از دیگران دارند، این بچه ها وقتی هم که بزرگ شدند خواسته های خود را مستقیم مطرح نمی کنند بلکه با نگاه کردن، آه کشیدن، قرقر کردن، نق نق کردن، تعارف های بیش از اندازه کردن، قهر کردن، هُپ کردن، لج کردن، نُک و نیش زدن، یا کنایه زدن که اصطلاحا می گوییم زبانش خار دارد، عصبانی شدن، گوشه نشستن و یا با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن و دیگر رفتارهای این چنینی تلاش می کنند غیر مستقیم به خواسته خود دست یابند و بعدها اگر حرفی زده شد می گویند من درخواست نکردم خودشان دادند.
برای اینکه در عمق وجود این چنین آدم ها نقش بسته شده که، آدم خوبی نیستند، حرف عقیده و نظرشان بد است. فکر می کنند اگر خواسته خود را صاف و پوست کنده مطرح کنند دیگران خواهند گفت؛ آدمی پررو هستند، آدمی خودخواه هستند، و آدمی طمع کار هستند، بی حیا هستند. خوب، حرف و نظر بد و رفتاری که دیگران از آن برداشت منفی خواهد کرد را نباید در جامعه و در میان مردم مطرح کرد. پس چنین آدمی، تا آنجا که امکان دارد، در میان جمع و یا در مقابله با دیگری، حرف نمی زند و هرگاه هم که ناگزیر شد، حرفی بزند، با شک و دو دلی خواهد بود، چون وحشت دارد، کلمه، و جملاتش را، بریده بریده، و جویده بیان می کند. چرا؟ می ترسد، و با خود می گوید؛ بهتر است، حرف بدی نزنم تا سخن و موضوع را خراب نکنم.
بچه ای که در چنین خانواده ای بزرگ شود، حرمت نفس ندارد، اعتماد به نفس ندارد، امنیت خاطر ندارد، آرامش نخواهد داشت، بدبین خواهد بود، خودش را خوب نمی داند، خود را خواستنی و دوست داشتنی نمی داند، لحن سخن و سخنش را خوب و زیبا نمی داند، و این طبیعی است، وقتی من به این نتیجه برسم که، من بدم، و دیگران بد هستند، حال چیزی که بد هست، به دیگران نشان نمی دهد، به دیگران نمی گوید.
آیا هیچ فکر کرده اید چرا وقتی آدم ها به دستشویی می روند در را می بندند؟ حتا پشت بند در را هم می اندازند؟ که کسی دیگر هم حتا سرزده نتواند به آنجا برود؟ چون آنجا در آن هنگام اتفاقاتی می افتد که از دید و نظر آدم ها خوشایند نیست و زشت است. این است که در را می بندیم، و پشت بندش را می اندازیم تا کسی حتا اتفاقی هم نتواند آن ناخوشایندی را ببیند. حال همین مردم، هنگامی که می خواهند به یک مهمانی بروند و در جلو دید قرار گیرند، بهترین لباس شان را می پوشند، آرایش می کنند، و یا اگر مهمانی به خانه آمد او را به بهترین اتاقشان جای می دهند وسایل گران قیمت و لوکس و خوب شان، مانند تابلو نقاشی مدال و لوح تقدیر و گل را در جلو دید قرار می دهند. چرا؟ چون خوشایند است.
داشتن روان خجالتی رابطه مستقیمی با گرایش به اعتیاد دارد آدم های خجالتی بیش از هر آدم دیگر استعداد گرایش به استفاده از مواد مخدر دارند چرا؟ چون آدن خجالتی در عمق وجودش خود را بد می داند این بد دانستن موجب رنج او است و استفاده از مواد مخدر یک تسکین موقتی برای زدودن رنجی است که می برد.
باید دانست، این که خود و دیگران را بد می پنداریم همه اش در ذهن ما است، واقعیت خارجی ندارد، در واقع در بیرون از ذهن ما، نه ما بد هستیم و نه دیگران، این آموزه های منفی چیزهایی است که در کودکی نا خواسته به ذهن ما ریخته اند، و ما در ذهن خود، بارها درباره آنها فکر کرده ایم به قسمت آگاه ذهن مان آورده ایم و ذهن مان را مشغول کرده ایم آن ها را پرورانده ایم، بزرگش کرده ایم، جزء اندوخته های ذهنی ما شده و همین اندوخته های بد و منفی ذهنی موجب و علت بیماری روانی برای مان شده است، و موجب رنج و گرفتاری ما هستند، و باعث کندی پیشرفت ما شده اند. حال ما همیشه رنج می بریم، همیشه به این اندوخته های ذهنی توجه داریم این اندوخته های بد و منفی ذهنی موجب شناخت نادرست ما هستند و عامل هایی هستند که نمی گذارند ما پی به واقعیت ها ببریم واقعیت هایی بیرون از ذهن ما که با محتویات ذهن ما متفاوت هستند، آدمی با اندوخته های ذهنی بد و منفی باقی مانده از دوران کودکی، افقش، چشم اندازش، همیشه زمان های گذشته است، مشغولیات ذهنی اش قبرستان رویدادهای بد و منفی و ناگوار گذشته است. آدم بدبین و با ذهنیت بد و منفی اغلب پشت سر خود را می نگرد، و متاسفانه به این واقعیت تلخ توجه ندارد که ما گذشته را هیچ تغییری نمی توانیم بدهیم. چرا؟ چون وقتی در قبرستان گذشته زندگی می کنیم، تار و پود محتوای ذهنی مان را، مصالح گذشته تشکیل داده، و ما در این محتویات ذهنی مان، غوطه وریم.
چاره چیست؟ چاره این است که؛ نخست کتاب بخوانیم، بعد با افرادی که قدری دانایی دارند گفت و گو کنیم و دانش و اطلاعات خود را بالا ببریم تا بتوانیم ریشه موضوع هایی که روی روان ما تاثیر بد و منفی گذاشته بشناسیم، خودمان و پیرامون مان را بیشتر و بهتر بشناسیم بعد با مراجعه به دکتر روانشناس و دکتر روان پزشک خود را معالجه کنیم. انگاه می توانیم محتویات زیان بار و بد و منفی ذهنی مان را بشناسیم تجزیه و تحلیل شان کنیم و بی اثرشان کنیم وقتی ریشه ها را شناختیم خواهیم فهمید غیر عقلانی و نابخردانه سال ها انرژی صرف کرده ایم و این ذهنیت های بد و منفی را با خود این ور و آن ور برده ایم وقتی به این شناخت و نتیجه برسیم به راحتی می توانیم آنها را دور بریزیم، و یا بی اثرشان کنیم، و سم و زهرشان را ازشان بگیریم و از قبرستان گذشته بیرون بیاییم، و در حال زندگی کنیم. وقتی به این مرحله رسیدیم، حالی پیدا خواهیم کرد، دیدگاهی خواهیم یافت، که؛ من خوبم، حرف هایم هم خوب است، نظرات و عقایدم هم خوب است. و اگر حرف بزنم بد آیند دیگران نخواهد بود، چون دیگران هم خوبند، و با من خصومتی ندارند، و اگر حرفی بزنم و نظری بدهم که گوشه هایی از آن هم زیبا نباشد، دیگران چون خوبند به من یاد آوری خواهند نمود، آن گاه من حرف و نظرم را اصلاح می کنم، و می شوم یک آدمی با روان سالم.
آدم سالم رویداد های رنج آور را در ذهنش نگه نمی دارد، چون خود را خوب و دوست داشتنی می داند، نمی خواهد رنج ببرد، و چون کینه و نفرتی هم از دیگران ندارد، و دیگران را هم خوب می داند، ضرورتی نمی بیند تا برای تجربه های بد زندگی اش انرژی صرف کند، و آن ها را در ذهنش بایگانی کند، و روزانه آن تجربه های بد و منفی را مرور و در قسمت آگاه ذهنش بیاورد و تازه کند و رنج دو و یا چند باره ببرد. چون آدم سالم همیشه دیدش به حال و جلو است.
آدم سالم روان آرامی دارد آدمی است شادزی با عقلانیت و خرد زندگی اش را بر می گزیند مسئولیت گزینش هایش را هم می پذیرد. در نظر آدم سالم جهان گلستان است بعضی از گل های جهان خار دارند از نظر آدم خجالتی و بد بین، جهان خارستان است بعضی از خارهای جهان گل هم دارند. می بینید که تفاوت زیاد است.
آدم سالم قضا و قدری نمی تواند باشد نصیب و قسمتی نیست باوری به سرنوشت هم ندارد باوری به چشم زخم و چشم شور نفیس و بد هم ندارد و چشم بسته دنباله این یا آن هم نمی رود.
محمدعلی شاهسون مارکده
سخنان مسئولان
روز چهارشنبه 94/7/8 به اتفاق کریم شاهسون دهیار با آقای مهندس بابایی معاون اجرایی شرکت آب و فاضلاب روستایی ملاقات کردیم هدف از این ملاقات و گفت وگو، پیگیری اجرای فاضلاب روستا بود. آقای مهندس بابایی گفت: در حال گرفتن استعلام از ادارات و نهادهای مرتبط هستیم تا اجرای شبکه فاضلاب را آغاز کنیم. اداره امور آب به اجرای طرح اعتراض دارد و می گوید؛ محل تصفیه خانه در حریم رودخانه است. اداره محیط زیست هم اعتراض دارد و می گوید: نزدیکی تصفیه خانه به رودخانه موجب آلوده شدن زاینده رود خواهد شد.
محمدعلی شاهسون گفت: جناب مهندس بیشترخانه های روستاهای حاشیه زاینده رود از جمله مارکده در حریم زاینده رود هستند خانه ها را امور آب می خواهد چکار کند؟ محیط جغرافیایی ما اینگونه است. ما می توانستیم مانند روستای بالادستی فاضلاب روستا را لوله کشی و مستقیم توی رودخانه رها و خودمان را از شر فاضلاب راحت کنیم حالا دیگران ناراحت می شوند که بشوند ولی ما احساس وظیفه کرده ایم و میکنیم وجدان جمعی ما هیچگاه اجازه چنین کار نابخردانه ای را به ما نمی دهد. از سال 82 تا امروز ده ها بار به اداره مراجعه کردیم و خواستار حل مسئله فاضلاب روستا به طریقه علمی و عقلانی هستیم. اداره حفظ محیط زیست از اینکه تصفیه خانه نزدیک رودخانه است احساس خطر می کند که ممکن است رودخانه آلوده گردد ولی همین اداره به روستای بالا دستی که می رسد چشمان خود را بر هم می گذارد تا ریختن فاضلاب خام را توی رودخانه نبیند و سال ها است چشمان خود را بسته و یا خود را به نادیدن زده است. اگر نگرانی محیط زیست پسآب تصفیه شده فاضلاب است که قرار است توی رودخانه بریزد ما حاضریم این آب را بخریم و به 10 کیلومتر دورتر از رودخانه ببریم و در کشاورزی مصرف کنیم.
پس از گفت وگو قرار شد شرکت آب و فاضلاب روستایی استعلام ها را از ادارت مختلف بگیرد و اعتراض امور آب و محیط زیست در یک جلسه ای در فرمانداری سامان بررسی گردد.
روز 94/7/13 با مهندس رئیسی مدیرکل بنیاد مسکن ملاقات داشتیم و راجع به بازسازی دیوار حائل گفت وگو کردیم. آقای رئیسی گفت: برای بازسازی دیوار حائل مقداری اعتبار تخصیص داده ایم در حال بررسی واگذاری کار به پیمانکار هستیم. این مبلغ اعتبار کفاف بازسازی کامل را نخواهد داد ولی کار را که شروع کردیم می کوشیم بقیه اعتبارات را هم با رایزنی با استانداری تامین کنیم.
همچنین آقای رئیسی از پیگیری جدی، رایزنی و مشاوره احداث شهرک مسکونی مارکده در دامنه کوه پرپر خبر داد و گفت: طرح بسیار مناسب برای حل مشکل کمبود زمین مسکونی و نیز جلوگیری از آلودگی رودخانه و نیز کمک به حفظ طبیعت زیبای کنار رودخانه خواهد شد. آقای رئیسی تاکید کرد که خوشبختانه همه ی مسئولان استان با این طرح موافق اند و اعلام پشتیبانی کرده اند.
سپس با آقای مهندس کوهی معاون عمرانی بنیاد مسکن و نیز خانم مهندس محمدخانی مسئول طرح های هادی روستا ملاقات و پیرامون پیشنهاد دهیار مبنی بر ساخت واحدهای تجاری روی خیابان فرعی کنار دیوار حائل به گفت وگو نشستیم که قرار شد برای بررسی دقیق این پیشنهاد جلسه ای در همین چند روز آینده مرکب از کارشناسان تشکیل و پیشنهاد از لحاظ فنی و حقوقی بررسی گردد.
در همین روز در سامان با آقای مهندس صالحی فرماندار ملاقات کردیم و راجع به اجرای فاضلاب روستا، اصلاح پیچ های خطرناک جاده، بازسازی دیوارحائل و تعمیر فضای بیرونی سرویس بهداشتی روبروی مسجد گفت وگو کردیم. آقای فرماندار ضمن صحبت خود نوید گفت وگوی مقدماتی بین مسئولان راجع به احداث شهرک مسکونی مارکده در دامنه کوه پرپر را داد و گفت همه ی مسئولان با این پیشنهاد موافق و اعلام حمایت کرده اند با احداث این شهرک چهره آن منطقه دگرگون و یک تحول بزرگی در منطقه شکل خواهد گرفت. آقای صالحی گفت: مبلغی مناسب جهت اصلاح نقاط حادثه خیز جاده از گردنه چم کاکا تا قراقوش مصوب کرده ایم. و در تماس تلفنی با رئیس راه سامان خواست که دو سه مورد نقاط حادثه خیز محدوده مارکده از جمله جلو دره امام را در برنامه کاری خود قرار دهد. آقای صالحی گفت: مبلغی هم برای سرویس بهداشتی های گردشگری بخش زاینده رود اختصاص داده ایم. قرار شد کریم شاهسون دهیار تقاضای تعمیر نمای بیرونی سرویس بهداشتی روبروی مسجد را به مدیرکل میراث فرهنگی ارائه و پیگیری لازم را هم بکند. آقای صالحی هم از اختصاص مبلغی برای بازسازی دیوار حائل خبر داد و از کریم شاهسون خواست که با پیگیری از بنیاد مسکن بخواهد که هرچه زودتر کار بازسازی را آغاز نماید.
محمدعلی شاهسون گفت: جناب آقای فرماندار ما مردم مارکده مار گزیده هستیم چون دیدیم خیلی راحت دهستان حق روستای ما را گرفتند دادند به روستای بالادستی بعد هم شاهد بودیم به رباینده دهستان حق مارکده تشویقی هم دادند و او را بر کشیدند و ارتقا سمت هم بهش دادند حال وقتی مهندس بابایی معاون اجرایی شرکت آب و فاضلاب روستایی می گوید امور آب و محیط زیست به اجرای فاضلاب مارکده اعتراض دارند ما بدنمان می لرزد که نکند باز برای ربودن فاضلاب روستای مارکده هم نقشه کسشیده باشند؟ این است که خدمت رسیدیم تا نگرانی خودمان را بگوییم. آقای صالحی گفت: این اعتراض ها پاسخ و راه حل دارد شما اصلا نگران نباشید ایرادها حل و فصل و فاضلاب روستای مارکده اجرا خواهد شد.
در پایان یادآوری می کنم احداث شهرک مسکونی مارکده در دامنه کوه پرپر پیشنهاد شورای اسلامی روستای مارکده بوده که برای برون رفت از تنگنای زمین مسکونی ارائه شد آن موقع همین مهندس رئیسی که اکنون مدیرکل بنیاد مسکن شده کارشناس اداره بود و بررسی این پیشنهاد به ایشان محول گردید که نقشه برداری شد و تا کنون مسکوت ماند اکنون که ایشان مدیرکل شده اند موضوع را پیگیری می کنند. من و کریم دهیار به نمایندگی از طرف مردم مارکده به ایشان خدا قوت و دستت درد نکند گفتیم.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده
گزارشی از یک زندگی (بخش چهارم)
براتعلی از این مقایسه این نتیجه را می گرفت که چون او پدر ندارد که ازش حمایت کند همه از جمله کدخدا و نیز دایی اش حق او را خورده و می خورند. براتعلی از نپرداختن مزدش خشمگین بود و از تبعیضی که دایی بین او و آن جغله پسر یاسه چاهی روا می داشت بیشتر خشمگین می شد براتعلی خشم خود را با نق زدن قر زدن با تاخیر در اجرای دستورهای پسر دایی اش حسن، خشم خود را بروز می داد و بعضی وقت ها هم عصیان می کرد و در واکنش به دستور و درخواست اجرای کار، به حسن، نه، می گفت.
قر و نق های براتعلی، کم کم، حسن پسر کوچک صفر و داماد آغابیگم را خسته کرد و حسن از براتعلی اظهار ناخرسندی نمود و نارضایتی خود را نزد دیگران با توجه به اینکه شنونده چه شخصیتی دارد چه نقش و چه جایگاهی دارد در قالب گلایه، گزارش، بدگویی و شکوائیه چنین بازگو می کرد:
– گاهی وقت ها که من فرمان بهش می دهم بجای اینکه سرش را پایین بیندازد و دنبال کار برود؛ یا می گوید این کار را نمی توان انجام داد، یا می گوید من نمی توانم انجام بدهم، یا می گوید خودت انجام بده. این بابا رسم و رسوم نوکری را فرا نگرفته، نوکری گفتند، صاحب کاری گفتند، تو یک نفر نوکری، بهت می گویند، برو دنبال فلان کار، سرت را پایین بینداز و برو. خوب اگر قرار باشد که من خودم انجام بدهم دیگر تو را می خواهم چکار کنم؟ اصلا علاقه به کار ندارد، دلسوزانه کار نمی کند.
حسن درست می گفت براتعلی یک چنین حالت و رویه ای داشت این حالت و رویه نتیجه منطقی سیر زیست براتعلی بوده است براتعلی از روزی که چشم باز کرده بود پدرش بیمار(حسین دَلی) و مورد تحقیر دیگران و سرزنش دیگر اعضا خانواده پدری بود و در خانه جایگاه خوشایندی نداشت بعد در کودکی شاهد رفتن پدر بوده بعد دعواهای دو نفر زن عمو با مادرش را دیده بعد شاهد رفتن مادر و رها شدنش بوده بعد مرگ خواهرش جلو چشمش اتفاق افتاده بعد زیر دست عمو، قر و نق های زن عمو، کار شدید، فقر و محرومیت و گرسنگی بوده، به خانه کدخدا آمده به امید محیط بهتر، در آنجا هم چیزی که ندیده و نبوده، مهربانی است. بجای مهربانی، دستور پشت دستور بوده است مزدی هم که بابت کارش به او پرداخته نشده است چند بار هم که کتک خورده، توهین و تحقیر شده است. ندای دایی اش صفر، به گوشش خورده که گفته؛ او را از دست کدخدا نجاتش دهید. فکر کرده خانه دایی متفاوت از جاهای دیگر است و با یک دنیا امید به خانه دایی آمده، وقتی به اینجا آمده، دیده دنیا با آدم هایش سر و ته یک کرباس است، این بود که استخوان بندی شخصیت براتعلی یک شخصیت بدبین، ناراضی، نا امید، بی اعتماد و اطمینان به آدمیان شکل گرفته بود، چون این بنده خدا در طول 17-18 سال که از عمرش می گذشت به یک آدم مهربان بر نخورده بود، مهربانی از کسی ندیده بود، در طول این سال ها کسی برای شخصیتش احترام قائل نبوده بلکه هرکه به او نانی داده و رختی داده خواسته ده ها برابر نان و رخت داده شده از او بهره کشی کند به همین دلیل حاصل کارش را دیگران تصاحب کرده بودند، از خودش چیزی نداشت، تعلقاتی نداشت، دلبستگی نداشت، به هرکه امید بسته بود پی آمد امید سرخوردگی و یاس و نومیدی بوده است.
می دانیم رویدادهای منفی در زندگی هر آدمی، خیلی بیش تر از رویدادهای مثبت بر شخصیت آدمی تاثیر گذار و تاثیر ویران گر دارد. وقتی ذهن یکایک ما آدمیان کاویده شود، خواهیم دید رویدادهای منفی زندگی مان را هم تعداد بیشتر و هم با وضوحِ بیش تری به یاد می آوریم، ولی رویدادهای خوب و مثبت را به آن شدت نه. یعنی ماندگاری و تاثیر گذاری رویدادهای بد و منفی در ذهن ما بیش تر و نقشِ آن ها در شکل گیریِ شخصیت ما هم بیش تر از نقشِ رویدادهای مثبت است. برای صدق سخن من بنگرید به خواب هایی که می بینیم که اغلب بد و منفی و ناخوشایند هستند چون در هنگام خواب اختیار ذهن را نداریم ذهن تاثیرهایی را که گرفته و درونی کرده به نمایش می گذارد.
رویدادهای بد و منفی چی ها هستند؟ جدایی، مرگ عزیزان، فقر و گرسنگی، محرومیت از امکانات زندگی، آسیب و خسارت، نبود مهربانی و حرمت و احترام و بودن سخنان نیش دار و کنایه های اقوام و اطرافیان، شنیدن و دیدن مداوم توهین، تحقیر، تبعیض و نبود عدالت و انصاف و شاهد حق کشی ها و پایمال کردن حق و حقوق زیردستان از طرف زبر دستان، احساس تنهایی و بی کسی و استیصال، نداشتن افقی امیدوارانه در زندگی آینده و … وقتی بیشترِ فضای زیست آدمی موضوع های بد و منفی باشد ذهنیت ما که همان شخصیت ما است هم این چنین پی ریزی می شود و ذهنیتی بدبین به جهان و اطراف خود در ما شکل می گیرد و ما جهان را زیبا و دوست داشتنی نمی یابیم. آدمی مانند براتعلی از کودکی همه ی این رویدادهای بد و منفی را در حد شدیدش تجربه کرده است.
براتعلی نسبت به این جهان احساس خوشایندی نداشت برای اینکه تعلقاتی در این جهان نداشت حاصل دسترنج بیش از دهساله اش را دیگران مانند عمو و کدخدا و اکنون دایی اش نداده بودند. بنابر این جهان را جای زیبایی نمی دید چون از روزی که چشم باز کرده بود حتا به یک آدم مهربان برخورد نکرده بود که مزه مهربانی را هم چشیده باشد بنابراین جهان را جایی زیبا و خوشایند نمی دید.
براتعلی وقتی از زبان حسن شنید که دایی اش صفر گفته، این بچه را از ستم های کدخدا نجاتش دهید، و همراه حسن به خانه صفر آمد خواست اندک امیدی به آدم های خانواده دایی اش داشته باشد خواست احساس کند اینجا آدم هایش قدری مهربان تر هستند در آغاز کار هم این چنین به نظرش رسید چون صفر دایی اش هم بود این احساس مهربانی را بیشتر خواست باور کند نکته ی دیگری که براتعلی را به خانه دایی اش صفر علاقه مندتر کرده بود و احساس تعلق بیشتری و احساس راحتی بیشتری می کرد و در نتیجه مهربانی را بیشتر می خواست احساس کند، قولِ دادنِ زهرا، دخترِ حسن، به او بود. خمیرمایه این نگرشِ قدری مثبت به خانواده دایی، در ذهن براتعلی، نگاه های معصومانه، مهربانانه زهرا دختر حسن بود یعنی تنها نگاهی مهربانانه که براتعلی در طول عمرش دیده بود نگاه زهرا به او بود. بنابر این براتعلی در خانه صفر دایی اش اندکی احساس خودمانی می کرد می خواست بپندارد یکی از اعضا آن خانه است، نه نوکر. نه بیگانه، نه غریبه، بارها جمله دایی اش صفر را در ذهن خود تکرار می کرد که گفته بود: براتعلی را از دست کدخدا نجاتش دهید همینجا در کنار خودتان نگهدارید زهرا را هم بهش بدهید. و از تکرار این جمله در ذهنش امید می گرفت در نتیجه این انتظار را داشت که اعضا خانواده دایی به او همچون یک نوکر ننگرند بلکه عضو خانواده محسوب گردد. گذشت زمان ثابت کرد این انتظار دور از واقع بود که براتعلی از اعضا خانواده دایی بویژه از پسر کوچک دایی یعنی حسن، داشت چرا؟ برایتان شرح خواهم داد.
براتعلی نسبت به کار، یک احساس بیگانگی داشت با علاقه و جدیت کار نمی کرد چون بهره ای از این کار نصیب او نمی شد خود را سهیم در نتیجه کار نمی دانست به همین جهت گاهی هم در مقابل کار سختی که به او ارائه می شد واکنش نشان می داد و از انجام کار خودداری می کرد و یا با تاخیر انجام می داد و یا همراه با قر و نق انجام می داد این شیوه کار کردن برای حسن پسر صفر غیر قابل تحمل بود و حسن را عصبانی می کرد که موجب می شد حسن براتعلی را کتک بزند. بی علاقگی براتعلی به کار برای حسن قابل درک نبود قابل فهم نبود حسن نمی توانست بفهمد چرا براتعلی همانند او به جهان امیدوار و علاقمند نیست که با جدیت کار کند؟ چون حسن خودش سخت به خانه و زندگی و کار علاقه مند بود با علاقه کار می کرد از براتعلی هم همین این انتظار را داشت حسن تفاوت فاحش جایگاه خودش با براتعلی را نمی فهمید، درک نمی کرد و متوجه اش نبود.
جایگاه حسن در خانه صفر ویژه بود از روزی که آغابیگم به صفر شوهر کرد بچه های دیگر صفر را رماند، رنجاند و تاراند ولی حسن پسر کوچک صفر را برای اهداف بعدی اش نواخت، تکریمش کرد، حمایتش کرد، با او مهربانی کرد، حساب او را از حساب بقیه فرزندان صفر کاملا جدا کرد، برای او امتیاز ویژه ای قائل بود، از هر نظر به او توجه می کرد، حسن شده بود دردانه آغابیگم، عضو نورچشمی خانه، آغابیگم که در عمل مدیر خانه بود حتا در کوچک ترین و جزئی ترین مسائل مانند؛ خوراک خیلی آشکار بین حسن و دیگر فرزندان خانواده تفاوت آشکار قائل می شد. برای مثال وقتی غذا بین اعضا خانواده توزیع می کرد غذای بیشتر و گوشت بیشتری به حسن می داد. این عمل نابخردانه آغابیگم، سخت مورد اعتراض حیدر، نوه صفر که در غیاب پدر، در خانه و کنار پدر بزرگش صفر زندگی می کرد، شد و اعتراض کرد:
– در هنگام کار کردن من با حسن برابرم ولی در سر سفره حسن دردانه است.
حیدر نوه ی صفر بود، پدر حیدر، بچه اول صفر بود که به دلیل قهر از پدر، خانه و زن و فرزند را رها کرد و برای همیشه از صادق آباد رفت. حیدر که بچه کوچک بود، نزد پدر بزرگش ماند و بزرگ شد. حیدر که همسن و سال حسن بود و با هم در کار کشاورزی کار می کردند از تبعیض های پنهان و آشکار آغابیگم که بین او و حسن اعمال می کرد سخت رنجیده بود و پس از قر و نق های فراوان به این نتیجه رسید که در خانه پدر بزرگش صفر، تنها آغابیگم هست که تصمیم می گیرد، روابط بر اساس اهداف اغابیگم تعیین می گردد و صدای او به جایی نمی رسد، ناگزیر جدا شد و زندگی مستقل برای خود بر گزید.
هدف آغابیگم از نواختن و مهربانی به حسن جلب توجه او بود تا با دخترش که از شوهر قبلی همراه خود به خانه صفر آورده بود ازدواج کند و حسن علاقه چندانی به دختر آغابیگم نداشت با اینکه حسن علاقه به دختر نداشت مراسم عروسی برگزار شده بود و حسن دوبار به عنوان قهر در حین عروسی خانه را ترک کرده بود که هر دوبار با تمهیداتی که آغابیگم اندیشید با استفاده از نفوذ بزرگان و مهمانان حسن را به خانه بازگرداند و ازدواج صورت داده شد و حسن حالا هم پسر خانواده و هم داماد خانواده در نتیجه سوگلی خانواده محسوب می شد.
با ازدواج حسن، آغابیگم به هدف عمده خود رسیده بود. آغابیگم با تدبیر که به کار گرفت توانست رای و نظر صفر پیر مرد را جلب کند تا بقیه فرزندانش را از ارث پدری محروم کند و تمام اموالش را به تنها پسرش حسن بدهد و این کار با پیگیری مداوم صورت داده شد برای اطمینان خاطر این تصمیم را هم به صورت رسمی و ثبت در دفترخانه انجام داده شد.
برای حسن چنین موقعیت ممتازی در خانواده صفر درست کرده شده بود و به نظر می رسید حسن هم از این تبعیض غیر انسانی و ظالمانه که به نفع او و بر علیه برادر و خواهرانش تدارک دیده شده بود راضی بود چون شخصا در دفترخانه حاضر می شود و سند محرومیت برادر و دو خواهر خود را از ارث پدری شان و انتقال سهم ارثیه آنها را به خودش امضا کرده است کسی هم نشنیده و یا ندیده که از این کار غیر اخلاقی خود اظهار پشیمانی کرده باشد. حال حسن با این ویژگی روانی که اخلاق را زیر پا گذاشته و هیچ احساس، عواطف و مهربانی نسبت به برادر و خواهران خود ندارد چگونه می تواند نسبت به یک بچه یتیمی از اقوام مهربان باشد؟ چگونه می توانست بفهمد در درون و ذهن براتعلی که از همه جا رانده، از همه چیز مانده، با روانی مستاصل، مزه مهربانی و توجه را در طول عمرش نچشیده و ندیده، هیچ تعلقاتی در این جهان ندارد و محروم از همه چیز است، چه می گذرد؟ چگونه می توانست خود را با براتعلی این همانی کند و یا به گفته عوام خود را جای براتعلی بگذارد تا بفهمد چرا او مثل خودش با علاقه و جدیت به کار نمی چسبد؟
حسن روز به روز از براتعلی بیشتر و بیشتر بدش می آمد این بد آمدن که گهگاهی همراه با کتک و توهین و تحقیر هم بود تبدیل به نفرت شد و روزی حسن براتعلی را از خانه بیرون کرد و اعلام کرد:
– دیگر نمی خواهم ببینمت از پیش ما برو دخترم را هم بهت نخواهم داد تو آدم کارکن نیستی نمی توانی یکجا بایستی و کار کنی و زندگی داشته باشی.
براتعلی مستاصل، ناله و نفرین کنان، بدون دریافت مزدی بابت چند سال کارش در خانه دایی، ناگزیر خانه دایی را ترک کرد و به نجف آباد خانه عموی پدرش غلامعلی رفت. غلامعلی او را نزد همریش خود که در باغ ملی نجف آباد سبزی فروشی داشت برد و براتعلی به عنوان شاگرد سبزی فروش مشغول بکار شد.
روزهای زیادی از رفتن براتعلی نمی گذشت که حسن پسر و داماد خانواده دچار دل درد شد آغابیگم که اطلاعاتی درباره دوا و درمان خاله زنکی هم داشت و شنیده بود اگر محل درد بدن را گرم کنی التیام خواهد یافت برای بهبود دل درد حسن مرتب آب گرم می کرد و ظرف آب گرم را روی شکم حسن می گذاشت چند روزی گذشت دل درد حسن بهبود نیافت و بدتر هم شد ناگزیر او را به نجف آباد بردند از آنجا هم به صورت اورژانسی به اصفهان انتقال دادند تشخیص داده شد که بیماری حسن آپاندیسیت است. پزشک معالج به دو نفر همراه حسن گفت:
– خیلی دور آوردید باید در همان روز اول محل درد را خنک نگه می داشتید و او را در اسرع وقت به بیمارستان می رساندید.
همراهان حسن به دکتر گزارش دادند:
– چند روزی توی ده دوا و درمان می کردیم یکی از درمان های ما این بود که مرتب ظرف آب گرم در محل درد قرار می دادیم.
پزشک معالج، همراهان حسن بیمار را بابت این کارشان سرزنش کرد و گفت:
– گرم کردن و گذاشتن آب گرم روی شکم که دردش ناشی از عارضه التهاب آپاندیس است خطای بزرگی است همین کار خطای شما باعث رشد بی رویه میکرب ها شده و متاسفانه زائده آپاندیس پر از میکرب شده و ترکیده و میکرب ها در سطح وسیعی توی شکم پخش شده اند و هیچ کاری هم نمی توانیم بکنیم و بیمار شما ظرف یکی دو روز آینده فوت خواهد کرد.
برابر پیش بینی پزشک، حسن فوت می کند جسد به صادق آباد حمل و به خاک سپرده شد.
بعد از چندین روز خبر فوت حسن به براتعلی می رسد براتعلی به صادق آباد بر می گردد و مورد استقبال صفر پدر پیر خانواده قرار می گیرد. صفر از براتعلی می خواهد که همینجا بماند و به بچه های یتیم حسن کمک کند و با زهرا هم ازدواج کند. قول مجدد صفر مایه دلگرمی براتعلی می شود و مجددا مشغول بکار می گردد.
با گذشت زمان و بیرون آمدن اعضا خانواده از شوک مرگ ناگهانی حسن، هریک در ذهن خود از خود می پرسد چرا چنین شد؟ هریک رویدادهای گذشته را مرور کردند و به این نتیجه رسیدند که چون حسن، از براتعلی بچه یتیم بدش می آمده و نفرت داشته و او را کتک می زده و براتعلی در واکنش به تحقیر و کتک ها، آه می کشیده، گریه و ناله می کرده و حسن را نفرین می کرده این آه و ناله و نفرین های براتعلی بوده که به آسمان رفته و کارساز شده و مرگ حسن را رقم زده است و نتیجه ای که گرفتند این بود که براتعلی شوم است، نحس است، ناله و نفرین های او موجب مرگ حسن بوده است. بنابراین براتعلی همانند جغد شوم است آهی که می کشد نفرینی که می کند ناله ای که سر می دهد ناشی از شوم بودنش است و تاثیر گذار است. حالا دوباره این آدم شوم خوشحال از مرگ حسن به امید ازدواج با زهرا به این خانه برگشته است و می خواهد جانشین حسن شود. در طول دو سه ماه این سخنان پوچ و بی معنی اینقدر تکرار و پچ پچ شد که تبدیل به باور گردید پسر بزرگ صفر که برای خودش زندگی جدایی داشت خونش بجوش آمد با پدر پیرش هم صحبت کرد رای او را هم تغییر داد و روزی به براتعلی هجوم برد او را کتک زد و از خانه بیرونش کرد و گفت:
– تو مانند جغد شوم هستی و آه و ناله و نفرین های تو موجب مرگ برادر من شده است حالا خوشحال آمده و جانشین برادرم شدی؟ روح برادرم از حضور و وجود تو در این خانه ناراحت است این خانه دیگر جای آدم شومی مانند تو نیست، هر گوری که می خواهی برو. امید دختر برادرم هم نباش چون برادرم گفته هرگز دخترش را به تو نخواهد داد من شخصا نمی گذارم این وصلت صورت گیرد چون روح برادرم ناراحت خواهد شد.
براتعلی ناگزیر از آن خانه بیرون امد و در یاسه چاه توی خانه پدریش نزد عمو حسن اتراق کرد در یاسه چاه نزد سلیمان کدخدا رفت و از او تقاضای کار کرد و کدخدا دشتبانی مزرعه ی قالات را به او واگذار کرد. براتعلی خشمگین مشغول بکار دشتبانی شد ولی در ذهن سخت مشغول برنامه ریزی انتقام گیری از خانواده دایی بود.
بعد از اینکه براتعلی از خانه دایی رفت، اعضا خانواده صفر با هم گفت وگو و مشورت کردند از چه کسی دعوت کنند به عنوان نوکر برای شان کار کند؟ آن هم در خانه ای که مردی کارآمد امور کارها را به عهده ندارد؟ نتیجه این شد کسی می تواند توی خانه بیاید که نسبت به زنان خانه محرم باشد. اذهان به تکاپو افتاد تا چنین مردی را بیابند. قرعه ی فال را به نام حاج آقا زدند.
حاج آقا، یکی از جوانان ده صادق آباد بود از ایشان دعوت شد که به عنوان نوکر در خانه صفر کارکند هم مزدش را بگیرد و هم زهرا دختر حسن را به او بدهند. حاج آقا این پیشنهاد را پذیرفت و مشغول بکار شد مادر حاج آقا هم یک چارقد شده آورد و روی سرِ زهرا انداخت گیلیلی کشید و زهرا رسما نامزد حاج آقا گردید.
براتعلی حالا بعد از گذشت چند سال به زهرا سخت علاقه مند شده بود همین علاقه مندی به زهرا موجب شده بود که پرداخت نشدن مزد برایش قابل تحمل باشد علاقه مندی به زهرا توانسته بود از مزد چند ساله اش چشم پوشی کند و کمتر قر و نق بابت مزدش پرداخت نشدهاش بزند ولی از نامزدش زهرا اصلا نمی توانست چشم بپوشد
خبر نوکری حاج آقا و نیز نامزدی زهرا برای حاج آقا به گوش براتعلی رسید. براتعلی بسیار خشمگین شد چون زهرا را نامزد خود می دانست از شکرالله دلاک ده یاسه چاه خواست که پیغام او را به صفر برساند و از زبان او بگوید:
ادامه دارد