نوروز باستانی خجسته باد
نوروز فقط نوروز است واژه عید لازم ندارد. نوروز چون آغاز سالی جدید و آغاز بیداری طبیعت از خواب زمستانی است تازگی، طراوت، جشن و شادمانی را با خود دارد وقتی نوروز فرا می رسد هر آدمی (در حوزه فرهنگی نوروز) می کوشد خانه اش را بیاراید، لباسش را نو کند، آرایش و پیرایش لازم را بکند همه ی اینها، یعنی نو شدن، یعنی شادی، یعنی زیبایی، یعنی امید به زندگی.
نوروز علاوه بر طراوت، تازگی، جشن و شادمانی، آمیخته با شکوه و شوکت هم هست این شکوه و شوکت در سرشت نوروز است. شکوه و شوکت نوروز در چیست؟
در اینکه اجباری و ترسی در پشت سرش نیست که؛ اگر برگزار کردی فلان پاداش را می گیری! و اگر برگزار نکردی فلان عقوبت را در پی خواهد داشت! هر آدمی این جشن را برای رضایت، خوشنودی و خرسندی خود می گیرد همین که مردم در برگزارکردن و نکردن نوروز آزادند، به نوروز شکوه و شوکت داده و همانند کوه استوار مانده است.
بدخواهی، کینه توزی و نفرت مهاجمان به این سرزمین هم نتوانسته به نوروز گزند بزند و همچنان بر افراشته مانده. نوروز با گوشت و پوست و استخوان ما ایرانیان در هم آمیخته و یکی شده ایم. نوروز بخشی از هویت ما را شکل می دهد.
وقتی تاریخ را می خوانیم آدم از خشک مغزی مهاجمان که به این سرزمین تاخته اند حیران می ماند مهاجمان خود را در برابر بزرگی، شکوه و شوکت نوروز کوچک می دیدند، با نوروز در می افتادند، انگ هایی مانند جشن آتش پرست ها به آن زده اند با این انگ می خواستند آن را از فرهنگ ما بزدایند، تا مردم به نوروز نیندیشند، هویتی نداشته باشند تا توجه ها معطوف به مهاجمان باشد. این مهاجمان اگر قدری زیبایی را می شناختند با نوروز مانوس می شدند، چون نوروز زیبا است چرا زیباست؟ برای اینکه مبتنی بر علم و عقل است، مبتنی بر واقعیت است. یعنی روز نوروز بر اساس محاسبه گردش زمین به دور خورشید تعیین شده، آغاز رویش و بیداری طبیعت است چه چیز از این طبیعی تر؟ چه چیز از این واقعی تر؟ پیام آور عشق و مهربانی است چون به عینه می بینیم در نوروز چقدر دل ها به هم نزدیک می شود. نوروز پیام آور تداوم و امید به زندگی است چون به عینه می بینیم مردم در نوروز سالی را با امید آغاز می کنند به همین جهت جشن است، شادی است، شادمانی است.
در جشن نوروز مردم وقتی به یکدیگر می رسند نمی پرسند چه عقیده ای داری؟ باورت چیست؟ مذهبت چیست؟ دینت چیست؟ هرباوری می خواهی داشته باش. مردم در نوروز به یکدیگر به عنوان یک انسان می نگرند، انسانی که؛ کرامت دارد، حرمت دارد، دارای احترام است، همنوع است، شایسته مهربانی و محبت است. صحبت ها در نوروز هم از زندگی است، از سالی که در پیش است، از کارهایی که در پیش رو هست. در نوروز مردم کاری به گورستان، مرگ و دنباله های آن ندارند، مرگ اندیشی در این روز تعطیل می شود. جمله ی دعایی اش را بنگرید چقدر زیباست؟؛ صدسال به سال های خوب برسی است!
یکی از شاخصه های اصلی که به ماندگاری نوروز کمک کرده مردمی بودن آن است، برگزاری آئین نوروز دستوری نیست، توی بوق و کرنا نمی دمند که نوروز آمده این و یا آن رفتار را بکنید، به همین جهت با هیچ یک از دیگر آئین ها قابل مقایسه نیست کسی که نوروز را پاس می دارد نه انتظار بهشت دارد، نه انتظار اینکه مردم او را محترم و مقدس بپندارند و نه انتظار اینکه قدرتمندی رفتار او را پاس بدارد، او را بالا بکشد، پوئنی به او بدهد، امتیازی برایش قائل شود.
گفتم نوروز پیشوند عید لازم ندارد عید واژه عربی است که به زبان فارسی راه یافته، ریشه اش «عاد» است یعنی برگرداندن. از همین ریشه در زبان فارسی عادت، عودت، اعاده، اعتیاد، معتاد و … را داریم که نشان از کار تکراری و کاری که مرتب بر می گردد و دور می زند است. العید هم بر گرفته از عاد؛ فصل، موسم و روز جشن معنی می دهد. و بر آنچه که انسان بدان عادت کرده باشد مانند بیماری، اندوه و غصه نیز اطلاق می گردد. بنابر این می بینیم واژه عید در مقابل نوروز نارسا است، زیبنده چنین روز پرشکوهی نیست و نباید آن را به نوروز چسباند. به علاوه وقتی ما خودمان واژه ای مناسب داریم چرا از کلمه بیگانه استفاده کنیم؟ اگر جایی واژه مناسب نداشته باشیم قطعا باید استفاده کرد. نوروز تمام معانی تازگی، شادمانی، شکوه و بزرگی را یکجا در خود دارد و خودِ واژه، خود را به خوبی تعریف و بیان می کند.
نوروز مساوی با ایران است زیرا اگر ایران نباشد نوروز چه مفهومی دارد؟ ایران هم مساوی با نوروز. ما ایرانیان با نوروز تعریف می شویم بنابر این عقل، منطق و بویژه خرد، این گوهر انسانی، حکم می کند نوروز را بیشتر پاس بداریم.
محمدعلی شاهسون مارکده
کم دانشی؟
الف: بی گُمان کم دانش هستیم به همین دلیل مفهوم مسئولیت هم برای مان نا شناخته است. متاسفانه این ویژگی ی بسیاری از نسل جوان روستای ما است حتما خواهید پرسید: چگونه به خودت حق می دهی که چنین حکم کلی بکنی؟
چند روز قبل مجمع عمومی شرکت تعاونی نگین بود و قرار بود تعدادی از اعضا شرکت کاندید هیات مدیره شوند. سه نفر بدون اینکه عضو تعاونی باشند تقاضای کاندید هیات مدیره بودند! یک نفر هم سهم خود را در همان سال اول فروخته و به نام خریدار انتقال هم داده دوباره آمده تقاضای کاندید هیات مدیره داده است! تاسف آورتر اینکه عده ای هم، از این متقاضیان غیر قانونی حمایت می کردند که؛ باید کاندیداتوری این ها را قبول کنید! وقتی این درخواست ها را نپذیرفتیم، بحث و استدلال آغاز شد آنجا بود که دریافتم بسیاری از جوانان روستای ما خیلی کم دانش اند و با مفهوم حق، آشنایی ندارند و درباره قانون هم کم می دانند.
دلیلش هم روشن است که؛ چرا جوان روستا دنبال دانش و گسترش اطلاعات نرفته. در این چند دهه اخیر، عده ای از طریق حرفه دلالی و واسطه گری در زمینه اقتصادی رشد کرده اند، پولدار شدن دلال ها و واسطه گرها چشم ها را خیره کرده، خیرگی چشم ها، عقل ها و خردها را از کار انداخته. یعنی یک جوان روستا وقتی چشم باز کرده دیده فقط از طریق دلالی و واسطه گری می توان پولدار شد بعد هم دیده، مردم به این هایی که پول دارند احترام می گذارند. بنابراین پول و حرفه دلالی و واسطه گری شده ارزش، و جوان ما هم دنبال کسب این ارزش رفته، و از دانش و اطلاعات و رشد فکری و علمی بازمانده، این است که کم دانش است، و نمی داند حق چیست؟ قانون چیست؟ عدالت و انصاف چیست؟ کار و حرفه ی تولیدی ارزشمند است نه، دلالی و واسطه گری؟ علم و دانش ارزشمند است نه، پول؟ ارزیابی انسان با پولش، ارزشگذاری ناسالم است، و ارزشمندی انسان را باید در مقوله های علم و عقل و اخلاق جُست، پول و ثروت بسیار خوب است وقتی که از طریق کار و تولید به دست آمده باشد.
اگر نیک بنگریم ارزش ها در جامعه عوض شده، اغلب به دنبال دست یابی به ثروت بادآورده هستیم تا پولِ حاصلِ دسترنج. اگر این را کم دانشی ننامیم چه باید گفت؟
ب: به نظر می رسد حوزه کم دانشی بسیار گسترده تر و عمیق تر است بازهم تعجب خواهید کرد و خواهید پرسید برای چی؟
ببینید چند دوره انتخابات نمایندگان مجلس است که ما مردم مارکده نمی توانیم فضای سیاسی اجتماعی غالب بر شهرستان شهرکرد را تشخیص بدهیم بنابر این به نامزدی رای می دهیم که شانس پیروزی در انتخابات ندارد! پرسش من از شمای خواننده این است که چرا ما این توانایی را نداریم که افکار اکثریت مردم جامعه را حدس بزنیم و با آن ها هماهنگ شویم و به نامزدی رای بدهیم که به مجلس راه می یابد؟ آنگاه حرفی برای گفتن و اهرم و ابزاری برای مطالبات روستامان داشته باشیم؟
آیا این از کم دانشی ما نیست؟ اگر نه؟ چه توجیهی برای از بقیه جدا افتادگی داریم؟ اصولا چه عامل هایی موجب می شود فرصت و موقعیت ها را خوب نشناسیم و از آن ها خوب استفاده نکنیم؟
ممکن است در پاسخ من گفته شود؛ نامزد تا نامزد متفاوت است ما این افراد را بهتر می دانیم. با صراحت می گویم؛ تفاوت ها بسیار کم و ناچیز است. چون این ها غربال می شوند. بدون تردید، شکل، اندازه، حجم و محتوای یکسان و یا نزدیک به همی داشته اند که توانسته اند از سوراخ غربال بگذرند هدف غربالگری یکسان و همانند سازی و حذف متفاوت ها است.
پ: به نظر می رسد کم دانشی و نشناختن حق ها بسیار گسترده است. این یادداشت را که در تاریخ 22 اسفند 1394 در گزارش نامه شماره 77 در وبسایت مارکده نوشته شده بخوانید:
«با سلام جناب آقای شاهسون آگه بک بار دیگه در مورد جناب آقای جعفر مردانی بنویسی میگم این سایتت رو جمعش کنن. هاشمی»
بی گمان این دوست گرامی آشنایی اش با مفهوم واقعیت کم است آشنایی اش با مفهوم حق هم کمتر. چون اگر واقعیت ها را آن گونه که هست می دید و برای دیگران هم به اندازه خودش حقی قائل می شد چنین جمله ای را نمی نوشت.
دوست گرامی، جناب آقا و یا خانم هاشمی؛ همانند روز روشن است که دهستان حق روستای مارکده بوده، توسط اِعمال نفوذ این آقای بزرگوار از مارکده ربوده و به گرمدره برده شده، این یک اتفاقی است که روی داده، چرا شما از بیان این واقعیت خشمگین میشوی؟
دوست خوبم؛ دادن دهستان حق مارکده به گرم دره، اولین حق کشی روی کره زمین نبوده، آخرین حق کشی هم نیست. توی همین دنیایی که من و شما نفس می کشیم در هر لحظه اش میلیون ها پا روی حق های کوچک و بزرگ گذاشته می شود این یک رویه نادرست، دور از انصاف، غیر اخلاقی، ناعادلانه، غیرانسانی ولی در جوامع انسانی جاری و ساری است. سخن من را قبول ندارید؟ تاریخ را بخوانید! سرتاپای نوشته های تاریخی تحلیل و داوری درباره همین حق ها و نا حق هایی است که توسط آدمیان قدرتمند و نفوذمند داده شده، گرفته شده و یا جابجا شده.
اعمال نفوذ و بردن دهستان حق مارکده به گرمدره توسط همین دوست بزرگوارمان، یعنی: جناب آقای جعفر مردانی که، شما به دفاع از آن برخاسته اید، هم از این قانون عام بیرون نیست، چون موجب پایمال شدن حقی بوده. حق یک نفر هم نه، بلکه حق صدها نفر، تردید نداشته باشید که ایشان سال های سال، داوری خواهند شد، چه، شما دستور بدهید سایت من را جمعش کنند، چه عنایت کنید و این دستور را نفرمایید، فرقی در اصل ماجرا نمی کند، برای اینکه بذر کینه و نفرت کاشته شده، زمینه ی اعتراض و انتقاد فراهم آمده، سایت را می شود جمعش کرد، گرچه باز شاهد پایمال شدن حقی دیگر خواهیم بود و بذر کینه و نفرتی جدید کاشته خواهد شد، ولی دهان صدها مردم را که نمی شود جمعش کرد!؟ اطمینان داشته باشید در نبود سایت من، ابزارهای کافی برای بیان و نشر داوری ها فراهم خواهد آمد.
دوست عزیزم؛ این حداقلی از انصاف و عدالت است کسی که حقش پایمال شده، حق داشته باشد انتقاد کند و حق پایمال شده را یادآوری و بازگو کند و عامل پایمال کننده حقش را هم به دیگران بشناساند انصاف و اخلاق انسانی حکم می کند این انتقاد حداقلی را تحمل کنی.
محمدعلی شاهسون مارکده
آقای خجسته (قسمت هفتم)
و خود را زنی پاکیزه می دانست و دیگران که همانند خودش نبودند را گالفِس می شمرد شاهبگوم را دختری شلخته و گالفس می دانست با علی پسر خود همآهنگ شد و جبهه مخالفی را شکل دادند ناگزیر عبدالله هم قبول کرد بنابراین ازدواج علی و شاه بگوم صورت نگرفت. نخواستن علی شاه بگوم را دلخوری، کدورت و قهر دوتا برادر، کرم و عبدالله را در پی داشت.
دومین بچه حاصل ازدواج عبدالله با زینب دختر قوچانی، دختر بود عبدالله نام نوزاد را فاطمه گذاشت. فاطمه حالا بزرگ شده بود و دل خجسته را ربوده بود خجسته به میرزا پیشنهاد داد که به خواستگاری فاطمه دختر عبدالله برای او برود.
میرزا درخواست خجسته را پذیرفت و شب بعد، به خانه عبدالله رفت. میرزا و عبدالله روبروی هم در اتاق نشستند چپق کشیدند از هر دری سخن گفتند بعد میرزا تقاضای خجسته را مطرح کرد.
عبدالله با شنیدن خواستگاری خجسته از دخترش فاطمه، از زبان میرزا، تمام خاطرات تلخ گذشته در ذهنش تداعی و خشمش تازه شد. خاطراتی که؛ خجسته نوکری او را رها کرد و نوکری دیگران را پذیرفت و هرچه هم او اصرار کرد و پیام داد که برگرد و بیا، خجسته اعتنایی نکرد و نیامد و مردم هم وقتی دیدند خجسته خانه و نوکری غریبه ها را به خانه پسر عمه خود ترجیح داد چه حرف هایی پشت سر عبدالله که نگفتند و شان و موقعیت اجتماعی عبدالله در اذهان خدشه دار شد. عبدالله بدون تامل و بدون تعارف معمول و مرسوم در پاسخ میرزا گفت:
– صدتا دختر کور هم داشته باشم یکیشه به خجسته نمی دهم!
– خجسته خویش تو است، صله رحم تو است، پدر ندارد، مادر ندارد، تو بزرگ خانواده هستی به علاوه نزدیک ترین قوم و خویش او هستی، اگر خجسته روزی نافرمانی کرده، خب جوان بوده و خام، تو باید نافرمانی او را به بزرگواری خودت ببخشی و حالا دست او را بگیری و کمک کنی تا او هم صاحب خانه و زندگی گردد.
– خجسته وصله ی تنِ من نیست، گفتم که اگر صدتا دختر کور هم داشته باشم یکیشه به خجسته نمی دهم، بگو امید دختر من نباشد.
میرزا پاسخ منفی عبدالله را منطقی نمی دانست به عبدالله گفت:
– به نظر می رسد شما الآن عصبانی هستی من دیگر چیزی نمی گویم زحمت را کم می کنم شما روی پیشنهاد من بیشتر فکر کن من یک بار دیگر مزاحم خواهم شد امیدوارم نظرت عوض شده باشد.
– ده بار هم که بیایی قدمت بر چشم ولی پاسخ من همان است.
میرزا خانه عبدالله را ترک کرد و با خود اندیشید؛
– شاید فرد دیگری به خواستگاری برود بتواند پاسخ مثبت بگیرد.
میرزا شب بعد به خانه ی اسدالله، پسر عموی خود که یکی دیگر از بزرگان طایف ی ابوالحسنی ها بود رفت و داستان را تعریف و از اسدالله خواست که به خواستگاری دختر عبدالله برای خجسته برود و گفت:
– ممکن است بخاطر اینکه زنش زینب دخترخواهرِ زنِ تو است در قوم و خویشی توی رو در درواسی قرار بگیرد و به تو پاسخ مثبت دهد به علاوه تو از من هم بزرگتر هستی و یکی از بزرگان، ریش سفیدان و معتمدان ده هستی اعتبارت در فامیل و نیز توی ده خیلی بیشتر از من است ممکن است نتواند روی تو را روی زمین بیاندازد.
اسدالله پذیرفت که فردا شب به خانه عبدالله برود و فاطمه را برای خجسته خواستگاری کند آنگاه از میرزا پرسید:
– کی می خواهد خجسته را عروسی کند؟ کی او را حمایت می کند؟ قرار است کجا سکنا بگزیند؟
– فعلا در اتاق خجه و در کنار او هست، خجه هم گفته اتاقش را با وسایلش به خجسته خواهد داد چون خجه، خجسته را پسر خود می داند از بس به خودش تلقین کرده، یک جوری باورش شده که؛ خجسته را زاییده، بزرگ کرده و خجسته پسرش است این را با زبان خودش به من گفته، حتا، خاطراتی از اینکه خجسته را توی شکمش داشته، زایمان کرده، بچه کوچک بوده، گریه می کرده، شیر می خورده را هم برایم گفته، الآن یک علاقه مندی مادر پسری شدیدی بین شان برقرار است.
– یعنی خجه باور دارد که او خجسته را زاییده؟
– آره، روزی چند بار هم قربان صدقه اش می رود و حاضر است هرچه دارد به خجسته واگذار کند.
– وقتی زندگی اش را به خجسته داد خودش قرار است کجا برود؟
– خجه اصلا به خودش نمی اندیشد تمام فکر و ذکرش خجسته شده من هم می بینم خجه دارای ذوق و شوق شده نخواستم توی ذوقش بزنم و بگویم؛ پس خودت کجا خواهی رفت؟ تصمیم گرفتم کمکش کنم تا این حالت ذوق و شوقش دوام داشته باشد تا بلکه کمی جبران ناکامی های زندگی اش را بکند. من یک اتاق خیلی کوچک دارم بهش می دهم و یک جل و پلاسی مختصر هم برایش فراهم می کنم.
– خب خدا خیرت دهد، کارت خدا پسندانه است.
دو شب بعد دوباره میرزا به خانه اسدالله آمد دو پیر مرد نیکوکار ابوالحسنی کنار هم نشستند با هم چپقی چاق کردند و ریه های خود را دود اندود کردند چای خوردند میرزا گفت:
– پسر عمو، راستی شیری یا پلنگ؟ تونستی از عبدالله قول بگیری؟
– نه شیر و نه پلنگ، بلکه روباه. متاسفانه پاسخ همان است.
تکرار پاسخ منفی عبدالله، میرزا را به فکر واداشت. میرزا نمی خواست خبر نا امید کننده به خجسته بدهد چند روز صبر کرد و می اندیشید که چه راهی بیابد و بتواند عبدالله را قانع کند هرچه اندیشید چیزی به ذهنش نیامد ناگزیر واقعه را با حذف پیرایه هایش خلاصه شده در یک کلمه ی نه، به خجسته گفت. خجسته از شنیدن نه ی پسر عمه اش عبدالله به هم ریخت و روزهای بعد باز یاس و نا امیدی به سراغش آمد. میرزا وقتی به هم ریختگی و حالت یاس و نا امیدی را در چهره خجسته دید به خجسته گفت:
– اصلا ناراحت نباش، این همه دختر توی ده هست، کاشکی سر باشد، کلاه بسیار است، این دختر نشد، یک دختر دیگر، خودم یک دختر خوب برایت پیدا می کنم.
میرزا در عین اینکه این سخنان را به خجسته می گفت با خود اندیشید:
– باید دست افتاده را گرفت.
چند روز بعد خجسته، از نبات، دختر نادر، نام برد و از میرزا خواست که اگر صلاح می داند به خواستگاری برود.
***
وقتی شیرعلی پسر حاج خسرو مارکده را ترک کرد زنِ خود و پسر خردسالش حج علی را در مارکده برجای گذاشت و رفت. رقیه، زن شیرعلی، پسر خردسالش حج علی را به تنهایی و با سختی بزرگ کرد حالا حج علی بزرگ شده و به سن ازدواج رسیده است. رقیه در صدد بود که دختری مناسب بیابد و حج علی را عروسی کند. نبات دختر نادر را پسندید و به حج علی پیشنهاد کرد. حج علی هم با سکوت موافقت خود را اعلام کرد. برابر رسم و رسومات، مردی را باید به کدخدایی یا همان خواستگاری فرستاد.
رقیه ناگزیر از برادر خود کمال که در ده مکتب دار بود و به بچه ها آموزش قرآن می داد به همین جهت از جایگاه خوب و قابل قبولی در بین مردم برخوردار بود و به آقاکمال معروف بود خواست که به نیابت از پدر حج علی، به خواستگاری نبات دختر نادر برود.
نادر یکی از مردان مارکده بود و بیشتر عمرش را دشتبان بود به همین جهت به نادر دشتبان مشهور بود. نادر مردی تیز هوش و در کار دشتبانی با مهارت بود و همه ی رفتار و رفت و آمد زارعین را در مزرعه زیر نظر داشت و از محصول مردم بخوبی محافظت می نمود. نادر در کار دشتبانی خود دقیق و بر خطا کاران هم بسیار سخت گیر بود. سالی دشتبان املاک دمِ ده بود. قربان یکی از نو جوانان ده، که از قضا پدر و مادرش هم فوت نموده و نوجوانکی یتیم بود، برای خوردن شبدر با کاسه ای سرکه شیره توی کرت شبدرِ رعیتی می رود، هنوز لقمه اولش را توی دهان نگذاشته که نادر بالای سرش سبز می شود، قربان می خواهد فرار کند، نادر از پشت، دست توی یقه پیراهن او می اندازد، می گیردش و با چوب دستی قربان را کتک مفصلی می زند. قربان را برای التیام جای ضربه چوب ها ناگزیر چند روزی زیر برگ گردو خواباندند تا التیام یافت، قربان پس از بهبودی، ماندن در ده مارکده برایش دیگر رنج آور بود ده را ترک کرد و در ده سنگ زرد چوپان شد.
نادر به دلیل جدیتش در کار دشتبانی مورد وثوق بود. نادر بیشتر عمر خود را دشتبان مزرعه ی قابوق بود در این مزرعه ی مشترک بین مردم مارکده و قوچان، به گونه ای با مردم دو روستا برخورد داشت که توانسته بود اعتماد مردمان هر دو روستا را به خود جلب کند. نادر مردی زحمتکش و از مردان کم درآمد ده محسوب ولی از یک زندگی نسبتا خوب و قابل قبولی برخوردار بود. نادر با صدیقه، دختری از سه محله کرون (رضوانشهر) ازدواج کرده بود که در مارکده به صدیقه تاته مشهور و معروف بود.
دخترهایی که از سه محله (رضوانشهر) به مارکده شوهر می کردند چون ترکی بلد نبودند به آن ها تات می گفتند. تات؛ یعنی آدم فارس زبان که ترکی نمی داند. در همین چند دهه گذشته حداقل 5 دختر از سه محله به مارکده شوهر کرده اند که همگی با پسوند تات شناخته می شدند. حاصل ازدواج نادر با صدیقه تاته چهار دختر و یک پسر بود. دختر بزرگ خانواده شوهر کرده بود نبات دومین دختر نادر و صدیقه تاته بود. نبات دختری سفید چهره، با قد نسبتا بلند و زیبارو بود دختری هیجانی، اجتماعی و نسبتا شاد بود.
وقتی رقیه از آقاکمال خواست که به خواستگاری نبات دختر نادر برای حج علی برود آقاکمال با نیت اینکه؛ آیا این دختر می تواند زن خانه دار خوب و مناسبی برای حج علی باشد یا نه؟ از کتاب قرآن استخاره کرد، بسیار خوب آمد. بعد، از روی تقویم، روز و ساعت میمون برای عقد و ازدواج را انتخاب و شب هنگامی به خواستگاری نبات برای حج علی به خانه نادر رفت. آقاکمال پس از مقدمه چینی، مقصود خود را بیان کرد پاسخ نادر هم با کلی تعارف مثبت بود آقاکمال خبر پاسخ مثبت را صبح روز بعد به رقیه خواهر خود گفت.
شب بعد رقیه روسری شدّه ای فراهم با یک کله قند و چند بشقاب شیرینی های دیگر در مجمعه ای قرار داد مجمعه را بر سر گذاشت و به اتفاق آقا کمال برادر خود و اعضا خانواده به خانه نادر رفتند جشن شیرینی خوران برگزار و رقیه شدّه را بر سر نبات پوشاند، زنان حاضر گیلیلی بلندی کشیدند و نبات رسما نامزد حج علی شد.
فردای آن شب خبر شیرینی خوران و نامزدی نبات برای حج علی توی ده پخش شد. این خبر موجب ناراحتی جارالله شد که به نبات نظر داشت و با ایما و اشاره از پدر و مادر خواسته بود که به خواستگاری بروند و آنها هم هنوز قدمی بر نداشته بودند.
ماشاالله پسر سیف الله یکی دیگر از جوانان ده مارکده بود او هم به نبات خانم نظر داشت و از شنیدن نامزدی نبات برای حج علی ناراحت شده بود و نبات را حق خود می دانست چون ماشاالله با نبات نوه عمو بودند و ماشاالله برابر باور عمومی عقد خود با نبات را در آسمان ها بسته شده می دانست.
جارالله و ماشاالله هر یک جداگانه اذیت و آزار حج علی را آغاز کردند تا بلکه او از نبات چشم بپوشد.
کم کم خبر نظرداشت و خواستگار بودن جارالله و ماشاالله نسبت به نبات، دختر نادر، و ناراحت بودن این دو جوان از نامزدی حج علی و نبات، و گاها تهدید شدن حج علی توسط این دو جوان، به صورت یک کلاغ و چهل کلاغ با شاخ و برگ های زیاد توی ده پیچید و به گوش صدیقه تاته و نبات هم رسید و نبات از اینکه خواستگاران زیادی دارد به وجد آمد و به ارزیابی و مقایسه این سه جوان، حج علی، جارالله و ماشاالله پرداخت. نخست شکل و قیافه و در کنار شکل و قیافه رفتار این سه جوان را با هم مقایسه کرد.
حج علی پسر خوش تیپی نبود، قیافه شیک، جذاب و دختر پسندی نداشت، قدش نسبتا بلند بود لاغر، استخوانی، کمیتیره و نازیبا بود صدایی مردانه نداشت کمی خجالتی و کمرو بود کمتر در اجتماعات خود را نشان میداد کمی منزوی بود چندان شور و شوق جوانی از خود بروز نمیداد بیشتر توی لاک خود و کمتر در اجتماع بود نبات در حج علی هیچ تشابهی با خود نیافت.
جارالله پسری نسبتا قد بلند، نه زیاد لاغر و پوست روشنی داشت شور و شوق جوانی را داشت ولی رفتار اجتماعی اش دلنشینی نداشت بیشتر مردم نظر خوبی درباره رفتارهای اجتماعی او نداشتند نقشی که در اجتماعات ایفا می کرد جنبه مردانگی اش کمتر و جنبه کلک و نیرنگ و فریبش بیشتر بود به همین جهت باور و افکار عمومی مردم ده جارالله را جوانی صادق نمی شمردند چون رفتارش خیلی دلنشین نبود. نبات در خود کششی قوی به سمت و سوی جارالله احساس نمی کرد.
ماشاالله جوانی خوش چهره و خوش اندام و جذاب بود خانوادهاش هم بدی نبود رفتار و اخلاقش متوسط بود شور و شوق جوانی هم در اجتماعات از خود بروز می داد آدمی متضاد بود در رفتار و گفتارش هم شور و شوق می شد دید و هم زیبایی در عین حال جنبه های ناخوشایند و آزاردهندگی کمی هم داشت. ماشاالله شور و شوق زیبایی جوانیاش را در جشن های عروسی با انجام چوب بازی زیبایش به نمایش می گذاشت و جنبه نازیبای شور و شوق جوانی اش با خبر چشم چرانی به دختر و زنان به گوش می رسید.
نبات هرچه کوشید هیچ خوشایندی در شکل و قیافه حج علی نیافت در ذهن به یک باره او را کنار گذاشت و پس از مقایسه جارالله و ماشاالله، ماشاالله بیشتر برایش جذابیت داشت.
نبات نا زیبایی های حج علی را برای مادرش بازگو کرد بدون اینکه علاقه مندی خود را به ماشاالله ابراز کند، مخالفت صریح و جدی خود با نامزدی اش با حج علی را به مادر گفت و با گریه به مادر گفت:
– اگر او را بکشند به حج علی شوهر نخواهد کرد.
نبات این جمله را بارها با گریه برای مادرش بیان کرد و از مادر می خواست که این قول و قرار را به هم بزند صدیقه تاته تحت تاثیر گریه نبات قرار گرفت و دلش به حال او سوخت و قول داد با نادر پدر نبات گفت وگو کند صدیقه تاته، بدون اینکه پرسشی از نبات بکند از لابلای سخنان فهمید نبات به ماشاالله نظر دارد.
ظهر روزی نادر از مزرعه ی قابوق به خانه آمد مقداری شاخه درخت آورده بود جلو بزغاله ای که پای شکسته اش را شکسته بند بسته بود و نمی توانست به گله برود و در خانه نگهداشته می شد ریخت توی خورجین هم مقداری علف آورده بود جلو گاوشان ریخت آفتابه را برداشت کنار بام وضو گرفت و به اتاق بالاخانه رفت نمازش را خواند صدیقه تاته سفره را باز و غذا را توی سفره چیده و ناهار را آماده کرده بود نادر سر سفره نشست صدیقه تاته فرصت را غنیمت شمرد و مخالفت نبات با نامزدی اش با حج علی را به شوهرش نادر اطلاع داد و گفت:
– اصلا ازش بدش می آید نمی خواهد ببیندش وقتی حج علی به اینجا می آید نبات خانه را ترک می کند که چشمش بهش نیفتد حتا از ننه ی حج علی هم بدش می آید هرگاه او هم به خانه ما می آید نبات از خانه بیرون می رود.
نادر در حین خوردن غذا برآشفت و با صدای بلند گفت:
– من قول دادم و روی قولمم هستم و نبات باید با حج علی عروسی کند.
نبات که توی ایوان ایستاده بود سخنان پدر و مادر را از توی اتاق می شنید با جسارت تمام و با صدای بلند که پدر بشنود گفت:
ادامه دارد